رمان مهمان زندگی
- به قلم فرشته ملک زاده
- ⏱️۱۸ ساعت و ۳۶ دقیقه
- 93.1K 👁
- 319 ❤️
- 292 💬
سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش
-بيا بگير... خسیس ... اصلا نخواستم !
ساغر با خنده گفت :
- بی جنبه!.... شوخي كردم ،!من ميخوام اون كرم رنگه رو بپوشم ، بيشتر به پوستم مياد .
مادر وارد اتاق ساغر شد وبا نگاهي به سرتا پای سايه با نگراني گفت :
- اين چیه پوشيدي؟! می خوای آبروی منو جلوی مهمونا ببری!! زود باش برو عوضش كن و يه دست لباس حسابي بپوش .
- ساغر گفت:
- مامان مدل لباسش که عالیه چون باعث شده استایل زیباشو به رخ بکشه ،اما باید یه فکری به حال قیافه دیدنیش کنیم که اگه طرف اینجوری ببینش در میره
وبا شیطنت همیشگی خنده ی ریزی کرد وادامه داد :
- سایه ! خدایی قیافه ت اینهو مرده متحرک شده !
مادر نگاهي به صورت بيرنگ سایه انداخت و گفت :
- ساغر راست ميگه رنگت مثل گچ سفيد شده بنده خدا آرمين ! اگه تو رو اينجوري ببينه که وا ميره ...
به محض شنیدن اسم آرمین با بهت به مادرش خیره شد این تشابه اسمی بین دکترمشایخ وخواستگارش لرزشی عجیب به جانش انداخته بود
با صداي زنگ در، مادر دستپاچه رو به ساغر گفت:
- اومدن ، ساغر بدو بريم ، سايه تو هم آماده باش تا صدات کردم بیا !
مادر از اتاق خارج شد . ساغر نگاهي به صورت بهت زده اش انداخت و گفت :
- واي چه باكلاس ! (آرمين)، چه اسم قشنگي داره ،غلط نكنم خودش هم بايد مثل اسمش جذاب و خوشگل باشه ،یه جنتلمن به تمام معنا .
اما با مشاهده چهره آشفته سایه با نگرانی گفت :
- سایه !چیزی شده ؟چرا مثل برق گرفته ها یه وری شدی
- نه چیزی نیست ؛....خوبم!
ساغر با صدای مادرش که اورا فرا می خواندبا عجله گفت :
-بهتره یه دستی به صورتت بکشی والا تا ابد الدهر رو دست بابا می مونی
و سريع اتاق را ترک کرد.
مقابل آینه ایستاد و نگاهي به خودش انداخت، بدون ارايش هم زيبا و دلربا بود ، اين را همه ميگفتند و او هم هميشه از اينكه مورد تحسين همه است لذت ميبرد.چشمان عسلي درشت وخمارش با پوست سفيد و صاف ، معصوميت خاصي به چهره اش ميداد موههاي قهوه اي روشن با رگه هايي از زيتوني كه تا روي شانه اش مي رسيد به مانند چتري دور صورت گردش را احاطه كرده بودند و بيني كوچك و خوش تراشش به همراه لبهاي برجسته صورتي رنگش جذابيت صورتش را دوچندان ميكرد اما اينك كمي رنگ پريده بود ونميخواست دستپاچه به نظر برسد به همين دليل كمي از كرم پودر ساغر را به صورتش زد وبين رژهايش يك رژ صورتي انتخاب كرد و روي لب هايش ماليد وبامرتب کردنِ شالش از اتاق خارج شد .
صداي خنده وگفتگوي مهمانها از سالن ميآمد، وارد آشپزخانه شد، مادر همه چيز را از قبل آماده كرده بود، به سيني چاي نگاهي انداخت همه چيز نشان ميداد چقدر مهمانها خاص ومهم هستند. مادر استكان نعلبكي های سرويس فرانسوي اش را انتخاب کرده بود ، همانها كه به جانش بسته بودند.
دقایق همچنان سخت وسنگین میگذشت ،سایه در سایه سار افکارش همچنان غرق بود وناخوداگاه از اسم آرمین وجودش گرم وپر حرارت میشد وچهره جذاب ومردانه دکتر مشایخ مقا بلش جان می گرفت بی اختیاراز تصوری که در ذهن خود ساخته بود خنده اش گرفت
با صداي مادرش به خود آمد ،
- سايه جان ! بيا عزیزم ! مهمونا منتظرن !!
از اینکه مادر او را از افکار شیرینش بیرون اورده بود زیر لب غرغری کرد وسینی چائی را که از قبل آماده کرده بود برداشت ...
مادر که متوجه غرغرهایش بود آن را به حساب نگرانی اش گذاشت و به روی خودش نیاورد . وسعی کرد با اشاره به کارهائی که باید انجام دهد ، حواسش را از افکارش پرت کند و تلاش میکرد به او دلگرمی بدهد . :
- اول سینی چای رو جلوی بزرگترها بگیرو آخرسر سراغ داماد برو. فقط دستپاچه نشو ... خیالت راحت باشه ! آدمهای خونگرم و خوبی هستن . نگران نباش ... من میرم ، تو هم چند لحظه بعد از من بیا ...! و از اشپزخانه خارج شد .
ذهنش پراز سوال بود ، اما خوب ميدانست حالا وقتش نيست . کمی این پا و آن پا کرد و دوباره نگاهی به خودش در آیینه آشپزخانه انداخت و سپس سيني چاي را برداشت و به طرف پذیرائی رفت مهمانها همه سرگرم صحبت بودند وصدای همهمه یشان فضای پذیرائی را پر کرده بود . با ورود اوهمه ساكت شدند و به سمتش برگشتند . با يك نگاه كوتاه همه را دور زد . خانم وآقايي ميانسال كه هر دو با لبخند به اومی نگریستند و دو مرد جوان كه يكي با لبخند به او خيره شده بود و ديگري .......................
با ديدنش درجا خشكش زد و رنگ از صورتش پريد تصورات شیرین کار خودش را کرده بود .آنچه را كه ميديد اصلا نمی توانست باور کند، فكركرد شاید توهم زده چند بار چشمهايش را بازوبسته كرد ولي اشتباه نمی دید، او خودش بود ،....دکترمشايخ !! ...
با خود اندیشید:
(نه !این امکان نداره، اینجا کجا ودکتر مشایخ مغرور کجا !........)اما او خودش بود و این اصلا یک خواب ورویا نبود؛این دکتر مشایخ بود که با نگاهی نافذ وسرد به او خیره شده بود.
لحظه ای درونش پر از شادی وشوق شد .ضربان قلبش به شدت بالا رفته وسینی چای در دستانش به لرزش افتاده بود واصلا قادر به کنترلش نبود
مهری خانم (مادر آرمین )از جا برخاست وبا لبخندی مهربان به یاریش شتافت ؛سيني چاي را از اوگرفت و بروي ميز گذاشت وسپس او را در آغوش گرفت وگرم ب*و*سيد .
ناهید ( مادرش ) که از قیافه رنگ پریده اش به شدت احساس نگرانی می کرد سریع سيني چاي را از روي ميز برداشت و سرگرم پذيرايي شد سايه به طرف مرد ميانسال رفت و با شرم دخترانه به اوخوشامد گفت ،جناب مشایخ بزرگ (پدر آرمين) در حالي كه ميخنديد خودش را كنار كشيد و گفت :
- سايه جان ! دخترم ! بيا اينجا پيش خودم بشين
سایه بین او و خانمش نشست وسرش را پائين انداخت
پدرش با ضعف ناشی از بیماری شروع به صحبت کرد ، حرفهائی که سایه قبلا هرگز نشنیده بود :
-همینطور که خودتون ميدونيد همه زندگي و دارايي من اين دوتا دخترن .سايه تا حالا خواستگارهاي زيادي داشته ولي من همونطور كه به شما قول داده بودم تا حالا به هيچكدوم از اونها جواب ندادم ولي اين دليل نميشه كه براي نظر سايه ارزشي قائل نباشم ، من تا امروز به عهد خودم عمل كردم ، حالا نوبت خود بچه هاست كه نظر بدن كه ميخوان در كنار هم سرنوشتشون يكي باشه يا نه، نظر سايه برای من از هرچیزی مهمتره كه اميدوارم آرمين جان بتونه این موضوع رو درک کنه .
سايه همچنان سرش پائين بود و با انگشترش بازي ميكرد. سنگيني نگاه يكي از جوانها را بر روی خود احساس ميكرد اما جرات یک لحظه دیگر نگاه کردن هم در خودش نمی دید.
موضوع صحبت بزرگترها قولي بود كه سالها قبل به هم داده بودند و سايه اصلا در جریان این وعده وعیدها نبود . با اينكه خواستگاران زيادي داشت اما اين اولين باري بود كه جلسه خواستگاري برگزار میشد . چرا كه پدرش همه را بدليل واهی رد ميكرد و حالا پس از چند سال دليل اصلی پدرش را به خوبی می فهمید عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد وهیجانات درونیش لحظه به لحظه بیشتر بر او فشار می آورد ؛ در این سالها حتی یکبار هم در مورد آرمین وخانواده اش چیزی نشنیده بود پدرش مردی منطقی بود که هرگز اجازه نمی داد مسائل حاشیه ای آرامش زندگی خانواده اش را برهم بریزد اما این قرار حکم سرنوشت و آینده او بود پس چرا پدر در طول این سالها هرگز به آن اشاره نکرده بود
صدای مادر آرمین او را به خود آورد :
- حاج علي آقا ! اگه اجازه بديد بچه ها صحبتي با هم داشته باشند
ناهيد با شوق گفت :
-اونا ميتون برند اتاق سايه ،وراحت حرفاهشون و بزننن
پدر آرمین در حالي كه از جا برميخواست گفت :
- من دلم براي نشستن تو ايوان اين خونه خيلي تنگ شده ، ناهيد خانم ايراد نداره بريم بيرون؟
- نه چه ايرادي، بفرمائيد خونه خودتونه !
- حاج علی ! شماهم منو همراهی می کنید ؟
حاج علی با لبخندی رو به مهندس گفت :
- بله حتما ! من که توی این خونه پوسیدم ؛یه هوایی هم می خورم
مهندس در حالي كه دسته صندلي چرخدار حاج علي را گرفته بود ، به سمت در رفت و گفت :
-اگه شما هم ميخوايد از اين هواي پاك استنشاق كنيد بهتره که از ما پیروی کنید
ديگران به تقليد ازاو ازجا برخاستند و به بيرون رفتند .همزمان آرمين به احترام بزرگترها از جاي خود برخاست . در يك لحظه سالن درسكوت محض فرو رفت و سايه جز صدای تپش قلب خودش هيچ صدايي نميشنيد .
پر از استرس وهیجان بود چرا كه تا به حال با هيچ خواستگاري تنها صحبت نكرده بود .خصوصا که این کسی بود که حتی جرات نگاه کردن به او را هم نداشت
با صداي تك سرفه اي به خود آمد، نگاهي به اطراف انداخت غیر از آن دو هیچ کس در اتاق نبود ، دکتر مشایخ كنار پنجره ايستاده و نگاهش به بیرون بود. سایه اصلا نميدانست چه باید بگويد .
لیلا
0یه رمان فوق العاده بود ولی خب نقص های هم داشت مثلاً اینکه داستانو خیللللی کش داده بود هرچند رمان عالی بود و قلم قوی ولی این طولانی بودن بیش از حدش حوصله آدمو سر میبرد واقعا و نقص بعدیش شخصیت سایه بود خیلی رو مخ و یه جورای لوس بود بعد ژانر رمان اصلا طنز نبود بلکه عاشقانه و غمگین بود با یک پایان خوش
۲ هفته پیشPanah
0اگه سایه یکم ادم منطقی بود داشتان عالی میشد
۴ هفته پیشسمیه
2خسته نباشی دستت درد نکنه.اما شخصیت سایه خیلی ابکی رو اعصاب بود خیلی چندش بود .اخه حوصله ادم سر میبرد .درصورتی که کارهای ارمین هیچ کدوم اشتباه نبود .مرد وغیرتش .به نظرم سایه ادم سبک سری بود باهمه راحت حرف میزد درصورتی که میدونست شوهرش دوسنداره.سایه خودش باعث این مشکلات شد
۳ ماه پیشMaede
2فقط میتونم بگم عالی بود
۴ ماه پیشNajme
7خیلی رو مخ بود شخصیت سایه بچه بازی و نق و نوق اعصابم خورد شد
۵ ماه پیشنیلوفر
5شخصیت بسیاز رو مخ سایه کش دادن بیش از حد یه موضوع تکرار کردن دیالوگا لجبازی لجبازی در کل رمان بدی نبود ولی میتونست بهتر باشه
۵ ماه پیشSina
2داستان خیلی زیبایی بود ومن ازخواندنش خیلی لذت بردم
۶ ماه پیشنفیسه
1دریک کلمه میتونم بگم محشربود👌👌👌
۶ ماه پیشفاطمه
2داستان قشنگی بود فقط سه قسمت آخرش کمی حوصله سر بر بود البته از نظر من تشکر از نویسنده گرامی
۶ ماه پیشزهرا
3نخوانید داستان باید قصه گویی کنه ، قصه داشته باشه در فرم کلی و موضوع قصه وجود داشت گرچه تا حدودی ضعیف که میتونست با پردازش بهتر قوی تر بشه اما بخش بیشتر این پردازش به دیالوگ و سر و کله زدن زوج داستان با هم پیش رفت و در جایی دیگه از منطق عادی خارج شد و گویا شخصیت دختر بی بهره از عقل عادی بود
۶ ماه پیشبی نشان
4بنظرم سایه خیلی رو مخ بود چون یه کارایی می کرد آدم به عقلش شک می کرد واقعا اعصابم خراب شد
۶ ماه پیشندا شیخی
2رمان عالی بود که با قلم خوب نویسنده ارزش خوندن داره. قلمتون سبز🌱
۷ ماه پیش...
1خیلی علی بود اصلا فکر نمیکردم با قلم خوبی نوشته شده باشه
۷ ماه پیشayda☆♡
6رمان قشنگی بود ولی قبول کنید شخصیت سایه خیلی رو مخ بود 😤🤦 ♀️
۷ ماه پیش
لیلا
0و شخصیت نیما در داستان رو مخم بود خیلی دخالت میکرد تو زندگیشون