رمان خاله بازی عاشقانه به قلم آیه
داستان دختری به اسم پریاست.دختری شیطون و دوست داشتنی که سَر ِ نترسی داره و کارهای خطرناکی رو انجام میده.روی پشت بام خوابگاه دانشگاهش اتفاق عجیبی روی میده که ذهنش رو مشغول میکنه در این بین بی هوش میشه،زمانیکه تو بیمارستان به هوش میاد متوجه میشه روح فرد دیگری در جسمش قراره داره و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۲۳ دقیقه
- ببخشيد پرستو اشتباه کردم.
- خب ديگه از اين اشتباه ها نکن چون من مثل تو بي کار نيستم. خداحافظ.
حتي حالم هم نپرسيد. يه لحظه توي اون هواي خوب احساس خفگي کردم. هوا را چند بار به داخل ريه هام کشيدم اما نه. حالم خيلي بد شد. هر چي که تو دفتر خاطراتم نوشته بودم کندم. از همون بالاي پشت بوم مچاله اشون کردم و پرتشون کردم. دلم پر بود. دلم گرفته بود. خيلي گرفته بود. حرفاي پرستو هم حالم را بدتر کرد. به خاطر همين با صداي آروم شروع کردم به درد و دل کردن با ماه. از جام بلند شدم. همون طور که عين ديوونه ها با خودم يا با ماه حرف مي زدم به محوطه نگاه مي کردم. محوطه شامل يه حوض بود که هميشه ي خدا قحطي زده بود و آب نداشت. يه فضاي سبز يا بهتره بگم يه فضاي زرد داشت با چند تا نيمکت و البته ساختمون خوابگاه. دو تا ساختمون شبيه هم به فاصله ي سه متري از هم، شايدم کم تر. يکي مال دخترا اون يکي مال پسرا. ساختمون پسرا بعد ساعت هشت خاموشي بود و احدالناسي توش پر نمي زد. اما ساختمون ما تا سه نصف شب يا تا دم صبح روشن بود. يه جورايي هر شب، شب احيا بود. اما خوب همين شب احياها هم تکراري بود.
داشتم با ماه آسمون درد و دل مي کردم که يه دفعه يه برگه اي افتاد رو پشت بوم. اوا برام يه پيامک اومد! برداشتم و بازش کردم. توش نوشته بود:
- «شما مريضيد؟»
به طرز وحشتناکي خنده ام گرفته بود. فکر مي کردم تو خواب و بيداري توهم زدم. برگه را تو دستم تا کردم. با خودم مي گفتم "عجب توهمي!" توش نوشتم:
- «به تو چه؟»
و از همون طرفي که فکر مي کردم اومده پرتش کردم. يه چند دقيقه بعد در حالي که هنوز از توهمم داشتم مي خنديدم يه برگه ي ديگه اومد:
- «ببخشيد آخه تو برگه هاتون خوندم نوشته بوديد مريضيتون بالا گرفته. البته ببخشيد فضولي کردم. فکر مي کردم توهم زدم.»
با بهت به برگه نگاه مي کردم. اين نمي تونست توهم باشه.
من! بالاي پشت بوم خوابگاه! توهم نمي زدم! حقيقت داشت! برگه را چند بار خوندم. حس تنهايي آزارم مي داد. با خودم گفتم "حتما ديوونه شدم." هنوز حرف هاي پرستو يادم نرفته بود. حرف هاي توهين آميزش تو دلم خنجر مي زد. ته دلم رو خالي مي کرد. روي لبه ي پشت بوم نشستم و پاهام رو آويزون کردم. با تعجب به اطراف نگاه کردم. هيچ کس نبود. فقط تاريکي، تاريکي، اوا يه چيز جالب، باز هم تاريکي. ساعتم را نگاه کردم. نزديک نه و ربع بود.
ماه هنوز غرورش را حفظ مي کرد و توي اون آسمون که الان ابري شده بود، هنوز هم از پشت پرده ي ابرها نگاهي به شهر مي انداخت. نگاهش سرشار از نور بود. قطره قطره مهتاب از نگاهش مي چکيد و آسمان تهران، اين شهر نکبت بار را روشن مي کرد. گاه گاهي قطره اي مهتاب هم به روي اين پشت بوم کوچک چکه مي کرد. چه قدر اين ماه نشت مي کنه! يکي بره اين شير رو محکم ببنده اين قدر چکه نکنه. دست باد صورتم را نوازيد.
از آ*غ*و*ش انديشه ها جدا شدم. برگه را برداشتم و نوشتم:
- «سلام. ببخشيد من گيج شدم. شما کي هستيد؟ کجاييد؟ برگه هاي دفتر من پيش شما چي کار مي کنه؟»
و برگه را به همون سمت پرت کردم. در حالي که بي صبرانه منتظر جوابي از ناکجا آباد و از آقا يا خانوم ايکس داشتم، دلم شور مي زد. از طرفي مطمئن بودم اگه نمي فهميدم کي اين نوشته ها رو مي نويسه از فضولي شب خوابم نمي برد. يهو يه برگه اي اومد. عين ديوونه پريدم روش. تمام اون برگه ها، برگه هاي سالنامه بودند. سريع بازش کردم. نوشته بود:
- «سلام. من منم. بالاي پشت بومم. پشت بوم خوابگاه آقايان. شما خودتون برگه هاتون رو به طرف من پرت کرديد. منم خوندمشون پريا خانوم. در ضمن منم گيج شدم. جوابم رو نداديد. شما مريضيد؟»
کم مونده بود از تعجب شاخ درآرم. باورم نمي شد. اما اون که هيچ کدوم از سوالام رو جواب نمي داد. نگفته بود کيه فقط گفته بود کجاست. چرا منو به اسم صدا مي کنه؟ آه اون همه ي برگه هاي دفتر خاطراتمو خونده. يعني مي دونه من کيم، چه خصوصياتي دارم، اهل کدوم شهرم، خانواده ام کيه، حتي اين که چه جوري اين بالام. ناقلا چه قدر چيز مي دونه! اما اون هيچي نپرسيده بود. فقط پرسيده بود شما مريضيد. ديگه مي خواستم چي بپرسه؟ اون که همه چي رو مي دونست. نوشتم:
- «به جاي اين که بنويسيد "شما مريضيد؟" مي تونيد بپرسيد شما "بيماري داريد؟". شما مريضيد يعني چه؟! يه ذره ادبم چاشني نوشته هاتون کنيد بد نيست.»
و برگه را پرت کردم. با خودم فکر مي کردم يارو چه دست خطِ قشنگي داره. دقيقا برعکس من. سريع نوشت:
- «مي خوايد طفره بريد؟»
من با يه کنجکاوي نوشتم:
- «ببخشيد خانوم... اما شما خودتان اول طفره رفتيد و نگفتيد که کي هستيد. در ضمن نگفتيد که چي جوري رفتيد بالاي خوابگاه پسران. مگه ورود خانوما ممنوع نيست؟»
خيلي سريع تر از تصورم نوشت:
- «من خانوم نيستم. بالاي خوابگاه خودمونم. در واقع من کسي نيستم. نه اين که آدم نباشم، چرا آدمم. اما کوچيک تر از اين حرفام که بگم کسيم. در پشت بوم ما بر خلاف پشت بوم شما اکثرا بازه. پريا خانوم بازم که طفره رفتيد.»
پيش خودم گفتم "يعني کي مي تونه باشه که به خودش اجازه داده من رو با اسم کوچيک صدا کنه". نوشتم:
- «طفره نميرم. مي خواي بدوني مريضم که چي بشه؟ که دلت بسوزه؟ محض اطلاعتون آقا هيچ کس تو محيط دانشکده نمي دونه که من مريضم. اگه شما که نمي شناسمتون هم بخواهيد منو لو بديد يه کاري مي کنم که خودت هم ديگه خودتو نشناسي. فهميدي؟»
اون - «نه خير، من همين طوري پرسيدم. بايد بگم که شما هم منو مي شناسيد. پس مريضي. مريضيت چيه حالا؟»
من - «تا ياد نگيري درست صحبت کني نميگم.»
- «هه هه، چه قدر باحال حرف مي زني پريا. نگفتي مريضيت چيه؟»
اين ديگه داشت خيلي پررو مي شد. اون روي منو نديده بود.
- «هويــــي پريا نه و پريا خانوم، اونم فقط براي اين ميگم بهم بگي چون نمي خوام فاميليم رو بدوني. مريضي خاصي ندارم.»
- «جهت اطلاعتون خانوم بهراد فاميليتون هم مي دونم اما براي راحتي خودم بهتون ميگم پريا.»
- «تو بي خود مي کني. حالا که تو اسمم رو مي دوني منم مي خوام بدونم. يالا!»
- «بگم نمي خندي؟ من کيارشم.»
يه لحظه ياد شرط بنديم با افي افتادم. چيزي که توي دفترچه ام بود.
من هنوز مبهوت به برگه اي که دستم بود نگاه مي کردم. يعني چي؟ يعني اين کيه؟ نکنه مي خواد منو دست بندازه؟ اين تمام نوشته هاي منو خونده. حتما وقتي اون شرط بندي را خونده مي خواد منو اذيت کنه؟ ولي اگه راست بگه؟ يک آن قلبم ريخت. ناخودآگاه لبم رو گاز گرفتم. سريع قلم رو برداشتم و نوشتم:
- «ببين آقا پسر من صد تا مثل تو رو مي برم لب شط تشنه بر مي گردونم. پس براي من فيلم بازي نکن. فکر کردي خاطرات منو خوندي چي شد؟ چه خبره؟ سعي نکن با من بازي کني يا منو دست بندازي. اون شرط بندي رو هم فراموش کن و واقعي بگو اسمت چيه.»
برگه را مچاله شده سمت پشت بوم خوابگاه پسرا پرت کردم. زانوهام رو ب*غ*ل کردم و با انگشتام مشغول بازي شدم. ماه هنوز مثل يه فانوس مهتابي، درياي بي کران آسمان را روشن مي کرد. ستاره ها در اين درياي مخملي شنا مي کردند. چراغ هاي تک و توک روشني که از بالاي پشت بوم مي ديدم منظره قشنگي را ترسيم کرده بود که قلبم را سرشار از آرامش مي کرد.
جواب نوشته ام را داده بود. خيلي سريع برگه اش رو برداشتم. خوندمش. نوشته بود:
- «خانوم بهراد من مگه با شما شوخي دارم؟ من اسمم واقعا کيارشه. مي خواي بخواه نمي خواي هم نخواه پريا خانوم. در ضمن مريضي خاصي نداريد يعني شما؟ ديديد بازم طفره رفتيد. نمي خوايد بگيد؟»
اين چرا اين قدر پراکنده مي نوشت. موضوع ها به هم ربطي نداشت. خدايا خودمونيم اين کيه سر راه من گذاشتي؟ با خودش درگيره. خيلي جدي نوشتم:
- «مگه من گفتم با من شوخي داريد. پس واقعا کيارشي؟ حالا که اون خاطرات رو خوندي اگر فکر اذيت کردن من به سرت بزنه اون موقع اون روي منو مي بيني.»
به فاصله ي يه پلک زدن جوابم رو نوشت. يه جواب بي ربط اما در عين حال بامزه.
- «بر سر راهت دامي از عشق پهن کردم ولي تو به سرعت از آن رد شدي و گفتي ميگ ميگ!»
يه لحظه خنده ام گرفت اما خودم رو کنترل کردم. مطمئن بودم اگه بخندم صدام رو مي شنوه. نوشتم:
- «تو که گفته بودي شوخي نداري.»
نمي دونم ولي فکر مي کردم اين جوابا رو آماده کرده از قبل. آخه خيلي سريع مي نوشت.
- «هنوزم ميگم. به نظرت اين کاري که ما مي کنيم اسمش چيه؟»
بي درنگ نوشتم:
- «کدوم کار؟»
احساس مي کردم موسيقي قشنگي تو هوا پخش ميشه و هزار تا فرشته در اين ضيافت شبانه مشغول ني زدن هستند و عده اي هم پايکوبي مي کنند. نقاش مهربان طبيعت قشنگ ترين اکليل هاي دنيا را روي بوم طبيعت پاشيده بود. خيلي راحت مي تونستم نفس بکشم. احساس قشنگي سراپاي وجودم را بلعيده بود. برگه را پرتاب کرد.
- «همين که ما هي برگه پرت مي کنيم. مگه ما عقل نداريم.»
منم نوشتم:
- «خودت را با من يکي نکن. شما عقل نداري. من عاقل و بالغم.»
يه چند دقيقه بعد نوشت:
- «تو که عاقلي شماره ات رو بده که برگه هاي سالنامه ام تموم شد.»
يه نگاه موشکافانه به برگه انداختم و سريع جواب دارم:
- «ببين بچه من شيطون رو درس ميدم. شماره هم نمي دم چون قشنگ تر از خودت مي دونم چي تو اون مغز کوچولوت مي گذره.»
Zahra
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Yasamin
۱۸ ساله 00واتتت من اصن نفمیدم چی شد طنز ک اصلا نبود غمگین تخیلی بود ولی قشنگ بوپ اخی فک میکردم پریا به کیارش میرسه ک اشنب فک کردم به ماهان رسید 😐😐ولی باحال بود
۲ سال پیشMona
00داداش الانم که به کیارش رسیده البته فقط روحش
۱ سال پیش...
00طنز که نبود هیچ غمگین هم بود.ما رمان می خوانیم که دلمون باز بشه از این دنیا فاصله بگیریم نه اینکه قلبمون بمب باران بشه و به دردمون اضاف!
۱ سال پیشزهرا
20رمانش شبیهه سریال اقای ملکه بود اما اونحا روح ها دوبار یکی میشنه یعنی هردو روح میرن پیش صاحبش کاش پریا نمیمرد و شروین هم عاشق یع دختر دیگه میشد در کل خیلی رمان غمگینی بود برعکس اقای ملکه که اخرش خوبه
۲ سال پیش$
۱۸ ساله 00عالی بود ایه جون من تا الان ازت دوتا رمان خوندم خیلیخوشم اومده واقعا ممنون منتظررمان های بعدیت هستم😄
۲ سال پیشراحیل
۱۴ ساله 00زیاد طنز نبود ولی در کل خوب بود👍🏻
۲ سال پیشدیار
12عالی بود..........
۲ سال پیشنویسنده
۱۳ ساله 20کاش پریا نمی کرد کاش پریا بر میگشت به وجود خودش در هر لحظه ی که در بدن گیسو زندگی میگر گریه میکردم واقعا احساساتم جریحه دار شد درسته همایون اتفاقی به هیچ***نمیفته ولی من با تمام وجودم درکش میکر
۲ سال پیشپریا
14سلام من هنوز نخوندم اما جون اسم شخصیتش پریا هست میخونم
۳ سال پیش??تک برده جهنم
۰۰ ساله 41چ ربطی داش؟ 😐
۳ سال پیشالی
10خیلی خیلی قشنگ بود یه درسی بود برای اونایی که قد داشته هاشون رو نمیدونن
۳ سال پیشزهرا
۱۵ ساله 22خوب بود ولی اصلا طنز نبود خیلی غمگین بود و همش وقتی میخوندمش گریه میکردم
۳ سال پیشسارای
۱۴ ساله 02دروغ نیست اگه دروغ بود تو ژانر می نوشت تخیلی
۳ سال پیشیاسین
20مگه ماهان بوتیک نداشت چطور استاد دندونپزشکی شد؟
۳ سال پیش..
60ماهان رشته دندانپزشکی خونده بود و بوتیک هم داشت
۳ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 00عالی بود عالی
۳ سال پیش
پارلا
10میشه یه رمان مثل این که دختره روحش میره تو یه جسم دیگه معرفی کنید