رمان قلبم طاقت بیار
- به قلم بیتا منصوری
- ⏱️۷ ساعت و ۴۸ دقیقه
- 63.3K 👁
- 69 ❤️
- 148 💬
زندگی کردم با این سختی سختی نگویم این غم است غم از دست دادن روحم،جانم این زندگی نیست رگبار غم است داستانی زییا که داستان زندگی یک دختر درد کشیده و فقیر را به تصویر میکشد. داستان دختری که بخاطر پانصد هزار تومان فروخته میشود. فروخته میشود به یک مرد سن و سال دار. این مرد چهار پسر دارد و در این بین، دو نفر از پسرهای این آقا، عاشق دخترک قصهی ما میشوند. یکی با خشم، عصبانیت و شکنجه دادن دخترک عشق خود را نشان میدهد ولی پسر بعدی با عشق و محبت. کدام یک پیروز میشود؟ کدام یک قوی تر است؟ عشق پیروز میشد یا قدرت؟ دخترک قصه کدام را انتخاب میکند؟
که شروین گفت: «بفرما سروش خان تحویل بگیر.»
وشروع کرد به زدنم. صدا از دیوار در میاومد از من در نمیاومد ولی دلناز التماس میکرد و گریه میکرد که ولم کنن.
چشمام سنگین شده بود و باصدای خفه ای گفتم: «بسه. »
که چشمام بسته شد.
وقتی چشمام رو باز کردم روی یک چیز نرم بودم.
کف پاهام خیلی میسوخت.
به زور از جام بلند شدم.
به دور و برم نگاهی انداختم.
ای خدا خودت کمکم کن.
در اتاق باز شد و دلناز وارد اتاق شد.
با دیدن چشم های بازم گفت: «آجی فدات شه حالت خوبه؟ »
-آره اما پاهام میسوزه.
-بمیرم برات، اون شروین عوضی گفته کسی حق نداره بهت کرم یا چیزه دیگه ای بده .
-بیخیالش مرتیکه ی آشغال.
-الانم گفته بریم پایین کارمون داره.
-باشه بریم.
به کمک دلناز و به زور رفتیم پایین که اون شروین آشغال گفت: «خب سریع میریم سر اصل مطلب، شما نیومدید هتل و وظیفه ای دارید و وظیفه ی شما
اینه که توی عمارت من کار کنید.»
بااینکه ازش میترسیدم اما کم نیاوردم وگفتم:«چه کاری؟»
پوزخندی زد وگفت: «مالی نیستی که بخوام برای خوش گذرونی انتخابت بکنم.»
متقابل بهش پوزخند زدم و گفتم: «خب تو هم همچین مالی نیستی.»
لبخندی خبیثی روی لب هاش اومد وگفت: «یعنی میگی خدا خوب در و تخته رو باهم جور کرده؟ »
پوزخندی زدم وگفتم: «در و تخته ای که ما باشیم هیچ وقت هیچ جوره باهم ست نمیشیم. »
اخم غلیظی کرد وگفت: «گمشو برو حاضر شو بریم.»
-چیزی واسه حاضری نیست ما حاضریم.
-آخی یادم رفت شما بی هیچ چیزی اومدید. حیونکی ها.
آهی کشیدم و لنگون لنگون قدمی برداشتم.
دلناز خواست کمکم کنه که شروین داد زد: «هوی دلناز بودی دلبر بودی چی بودی؟»
دلنازگفت: «با من اید؟»
-نه پس با عمهاتم.
با این که عمه داشتیم اما گفتم: «ما عمه نداریم. »
-تو ساکت با تو کاری ندارم.
دلنازگفت: «من دلناز ام.»
-دلناز تو خدمتکار منی نه این دختره.
با پروای تمام گفتم: «این دختر اسم داره واسمش دلبره. »
پوزخندی زد و گفت: « اسمت اصلا بهت نمیآد. »
با پررو ای گفتم: «اونش به کسی ربطی نداره.»
شروین عصبی نگاهم کرد که دلناز برای جلوگیری از هرگونه دعوایی گفت: «چشم شروین خان.»
-آفرین از تو خوشم میآد حرف گوش کنی برعکس این خواهر سرتق و پروت.
خواستم چیزی بگم که دلناز گفت: «دلبر بریم. »
لنگون لنگون راه میرفتم. پام خیلی درد میکرد.
به زور رفتیم و توی سالن ایسادیم.
سروش بود سیاوش بود چی بود اون هم اونجا ایساده بود.
سروش گفت: «چی شد؟»
قیافه امو درهم کردم وگفتم: «گربه سوار خر شد.»
دلناز دستم رو گرفت و فشار داد و روبه اون مرتیکه گفت: «شروین خان دستور دادن بریم عمارت ایشون. »
گفتم :«انقدر خان خان نبند به ریشش.کسی ندونه فکر میکنه کی هست. »
اون مرتیکه گفت: «اسم تو چیه؟»
گفتم: «دلبر.»
-خوبه اسمت به صورتت میآد.
خندیدم و گفتم: «داداش تون گفت که اسمم اصلا بهم نمیآد. »
گفت: «بیخیال این حرف ها. دلبر حواست باشه این زبون تند و تیزت سرت رو به باد نده. شروین مثل من و ساشا نیست از دخترهایی که زبون درازن اصلا خوشش نمیآد. »
-مگه باید طبق میل ایشون باشه؟
خندید وچیزی نگفت.
باکنجاویی پرسیدم: «ساشا کیه؟»
-برادر کوچیک مون. خیلی با من و شروین فرق داره. درسش خیلی خوب بود واسه همین فرستادنش آمریکا درس بخونه.
امسال هم بر میگرده. خیلی پسره مهربونیه و خیلی هم شوخه.
گفتم: «شانس ماست دیگه. حالا اگه کس دیگه بود ساشا به پستش میخورد، اما شروین به پست ما.»
Maede
2رمان خیلی چرتی بود کاملا تخیلی و فانتزی😑😑
۴ ماه پیشARMY
0رمان خوبی بود ولی از پایانش اصلا خوشم نیومد پایانش طوری بود که دلبر و ساشا برگشتشون به ایران ریسک بزرگیه و ممکنه شروین اونارپ ببینه و فاجعه رخ میده
۵ ماه پیشملک محبت
0خوب بود
۱ سال پیشدختر ماه
0نسبتا خوب بود ولی میتونست بهتر باشه🙂🙂
۱ سال پیشDina
0اوممم.خوشششمااان آممممد😂🖤
۲ سال پیشتانیا
1آخه شروین و تانی بهم نمی خودن اون قسمت خواستگاری واقعا حرص خوردم
۲ سال پیشریحانه
1افتضاح خیلی خیلییییی چرت بود
۲ سال پیشغزاله
1قشنگ بود ولی بعضی جاهاش خیلی فیلم هندی بود بعدشم دلم یه کمی به شیرویه هم میسوخت خوب اونم از رو محبت اینجوری میکرد دلبرم خیلی بی انصاف بود دگه زنش شده بود و نویسنده یه کم رو خطوط تمرین کن خوش خط نبود
۲ سال پیشنازی هستم
0خوب هر که نظر خودش داره ولی من واقعا از جسارت دلبر خوشم اومد و هم از این رمان مرسی ممنونم😉😁
۲ سال پیشفاطمه
0بعضی جاهاش از دلبر حرصم میگیرفت ولی خوب بود
۲ سال پیشپارمیس
3واقعا رمان افتضاحی بود حیف وقتم ،من که نصفه رهاش کردم منی که عاشق رمانم
۳ سال پیشارشات
3ایکاش عاشق شروین میشد
۳ سال پیشالهام
3چرت اندر چرت من نمیدونم چی به چی بود حیف وقتی که گذاشتم
۳ سال پیشجلل الجالب
2خب رمان قشنگی بودااا ولی خب یه جاهاییش فقط یه جاهاییش یکم غیر منطقی بود ، ولی در کل خوب بید
۳ سال پیش
بیتا
1تا جایی خوب بود ولی آخرش اصلا جالب نبود آخرش جوری بود که انگار قرار ادامه داشته باشه بعد مگه قرار نیست ی روزی برگردن بازم خوب بود ولی میتونست بهتر باشه