رمان مسیر عشق
- به قلم مونا ابراهیمی
- ⏱️۲ ساعت و ۴۷ دقیقه
- 63.1K 👁
- 66 ❤️
- 55 💬
دختری که از بچگی پدری خشک و سرد داشته و میخواسته ازاد زندگی کنه و پسری که به اصرار های زیاد مادر و پدرش مجبور به ازدواج با دختر قصه ما میشه. و بهش پیشنهاد میده بعد 1 سال توافقی جدا شن اما........
پریسا:نازی؟فکر بدی نیستا مگه تو نمیخوای مستقل باشی ساله دگ تو هم بعد اون ازادی
مهناز_اما بازم فکر کن بحث زندگیته شوخی نیست
من_اهوم دو دلم ازش وقت خواستم نمیدونم چی جواب بدم
کلاس ک تموم شد رفتم خونه ناهار درست کردم و با بابا خوردم و تا شب ک داشتم از ب*غ*ل اتاق بابا رد میشدم ک شنیدم بابا داره تلفنی با یکی بحث میکنه.
بابا:اه چی میخوای از جون من تمومش کن دگ بخدا چیزی ب نازنین بگی روزگارتو سیاه میکنم.
دگ دوس نداشتم حرفای بابارو بشنوم رفتم تو اتاقم و ذهنم بدتر از قبل مشغول شد انقد فکر کردم ک خوابم برد .
چند روز از اون ماجرا ها گذشت پرهام زنگ زد خواست بدونه تصمیمم چیه بازم ازش وقت خواستم گفت ک زودتر فکرامو بکنم میخواستم فردا جوابشو بدم اما باید امروز بابارو تعقیب میکردم ک کجا میره چون دیشب داشت ب یکی تلفنی ادرس یه کافی شاپو میداد.
تو اتاق بودم حاضر شده بودم تا ساعت بشه صدای در اتاق بابارو شنیدم بعدم صدای در خونه رو سریع راه افتادم از قبل تا کسی گرفته بودم اما گفته بودم عقب تر از خونه وایسه بابا ک راه افتاد سوار تاکسی شدم و ب راننده گفتم ماشینو دنبال کنه.
بعد چند دیقه رسیدیم ب یه کافی شاپ بابا ک رفت داخل منم یواشکی رفتم اونجا و نزدیک یکی از میزای اونجا نشستم بعد چند دیقه دیدم یه قیافه اشنا داره میره نزدیک میز بابا.....باورم نمیشد صبا دوستم بود چرا من نفهمیدم یه چیزی هس بین بابامو صبا چون میز نزیک اونا بود راحت میتونستم بشنوم.
صبا: ببین معین اگه ازدواج نکنی همه چیو به نازنین میگم میگم ک تو مادرش و دوست نداشتی عاشق خالش بودی و ب عشق نیلوفر با نسترن(مادرم)ازدواج کردی.
دگ نمیتونستم گوش کنم دنیا دور سرم میچرخید عینکمو ور داشتم چشامو با دستام فشار دادم وقتی دستامو بر داشتم دیدم بابام منو دیده و داره با ترس نگام میکنه از اونجا زدم بیرون و تا سوار تاکسی شد بابام داشت میومد دنبالم ک تاکسی راه افتاد. رفتم خونه تو اتاق در اتاق و قفل کردم و یه دل سیر گریه کردم.
تازه اروم شده بودم ک بابا اومد پشت در.
بابا_ نازنین میتونم همه چیو بهت توضیح بدم
جوابشو ندادم بابامم چون ادم مغروری بود بعد دیقه رفت تو اتاقش منم انقد بغض داشتم ک دگ با همون لباسا گرفتم خوابیدم.
صب ساعت با صدای زنگ گوشی پاشدم.
من_الو،جانم پریسا؟
پریسا_نازی ساعت خونه ما باش
من:باش اتفاقا خیلی نیاز دارم بهتون مهنازم هس؟
پریسا_اره هست عزیزم
من_باش عزیزم فعلا
پریسا:فعلا
ساعت شد اماده بودم بابا خونه نبود واسش یه یاد داشت گذاشتم ک میرم خونه پریسا اینا تا شب....ماشینو واسم گذاشته بود سوییچ. رو ور داشتم و ماشین و روشن کردم و راه افتادم.
دیقه بعد دم خونه پریسا اینا بودم.ماشین و قفل کردم و زنگ زدم.مهناز اومد پایین در و باز کرد با هم رفتیم بالا با مامان پریسا روب*و*سی کردم و رفتم تو اتاق پریسا.
پریسا_سلام عشقم خوبی؟
من_بد نیستم بچه ها من تصمیمم و گرفتم جوابم مثبته اماده این بهش زنگ بزنم.
مهناز_اخه....نازی مطمعنی؟
بغضم ترکید رو تخت نشستم مهناز و پریسا دو طرفم نشستن و ب*غ*لم کردن.
پریسا_خوشگل من چی شده اخه چرا گریه میکنی؟
تمام ماجرای بابارو واسشون تعریف کردم اونا هم فقط دلداریم میدادن با قبول کردن این مسعله انگار میخواستم از بابا انتقام بگیرم دگ نمیخواستم با بابا زندگی کنم بزار با صبا جونش خوش باشه اون ک واسم پدری نکرد هیچوقت طعم یه پدر واقعی و رو نچشیدم تو این سال...
بعد یه ساعت ب پرهام زنگ زدم.
من_الو سلام اقا پرهام من جوابم مثبته
پرهام:باشه من فردا شب با خانوادم میام خواستگاری تا فردا خدافظ
قطع کرد پسره ی خر ادمت میکنم تا شب خونه پریسا اینا بودم شب هم برگشتم خونه و بدون. اینکه با بابا حرفی بزنم خوابیدم.
فرداییش از استرس زود پاشدم خونه رو تمیز کردم بابا چون پنجشنبه بود شرکت نمیرفت ساعت پاشد.
بابا_چه خبره خونه رو تمیز کردی؟
همون موقع تلفن زنگ خورد. بابا هم تلفنو ور داشت.
بابا_بله بله تشریف بیارین.
حرف بابا ک تموم شد ب من نگا کرد و گفت:
بابا_خبر داشتی ک امشب واست خواستگار میاد؟
من_اره
بابا دگ چیزی نگفت و رفت تو اتاق ساعت بود ک پرهام اس داد ساعت با خانوادش اینا میان.
منم زود یه دوش گرفتم و موهام و خشک کردم ک ساعت شد کت و دامن صورتی کمرنگ و در اوردم با یه رژ صورتی و یکم ریمل دگ همه چی حاضر بود دیقه به بود استرس داشتم با پریسا و مهناز تو گپ میحرفیدم ک صدای زنگ در اومد بابا اشاره زد ک برم درو باز کنم با استرس رفتم طرف درو باز کردم
اول باباش وارد شد با خجالت سلام کردم بعدش مامانش ک با تحسین نگام میکرد بعدم خودش با یه دست گل اومد طرفم یه نیشخند زد و دست گله و داد بم پسره مشکل روان داره واسه خودش نیشخند میزنه وقتی همه نشستن بابای من با بابای پرهام مشغول صبحت در مورد کار شدن ک مامان پرهام خدا خیرش بده موضوع اصلی رو اورد وسط
زیبا(مادر پرهام)_دختر گلم قبل این ک موضوع رو شروع کنیم یه چایی به ما میدی؟
من_بله حتما چشم
رفتم داخل اشپز خونه و چایی ها رو ریختم تو لیوان بعدم با سینی بردم به همشون تعارف کردم نوبت پرهام ک رسید از قصد یکم پاشو گذاشت رو پام ک تعادلم و از دست بدم اما من زرنگ تر بودم چایی و یکم خم کردم ک ریخت روش دادش در اومد
زیبا_وای پسرم چی شد سوختی مادر؟
من_وای تروخدا ببخشید اقا پرهام بزارین خشکش کنم
پرهام_ن لازم نیست زیاد مهم نیست
بعدم جوری بهم نگا کرد ک ک دگ کم مونده بود خودمو خیس کنم اما ب روی خودم نیاوردم.
سعید(بابای پرهام)_خب اقای سمیعی اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو باهم بکنن.
بابام_البته دخترم اقا پرهام و راهنمایی کن برین تو اتاق مطالعه
با پرهام رفتم تو اتاق مطالعه درو بستم پرهام ب میز تکیه داد و منم رو صندلی نشستم.
پرهام_ببین کوچولو فک نکن خیلی زرنگی این کارت و تلافی میکنم ادمت میکنم حالا ببین.
من_ادمش نتونست من و ادم کنه چ برسه ب تو تازه نیومدیم اینجا این حرفارو بزنیم من یه بار دگ شرایط خودمو میگم تو هم یه بار دگ شرایط خودتو. _تو کارای من دخالت نمیکنی رفت و امد من به تو ربطی نداره _تو اتاقای جداگانه میخوابیم _قول میدی ک بعد سال توافقی جدا میشیم.
پرهام__اصن واسم مهم نیستی ک تو کارات دخالت کنم تو هم همینطور دخالتی نمیکنی _ خیلی حالا تحفه ای با تو تو یه اتاق بخوابم _کشته مردت نیستم ک ازت جدا نشم حتما میشم.
منم خیلی خونسرد سرمو تکون دادم و گفتم باشه بریم. از خونسردی من لجش گرفته بود با هم رفتیم تو پذیرایی.
زیبا_خب جوونا چیشد؟
m. r
1یه سوال مگه پرهام و امیر یکی نیستن یا بگم ایناز یا نازی؟ فک کنم یکی ان 😂
۵ ماه پیشجانان
0خوب بود .ولی خیلی کار داره تا رمان جذابی بشه.زمان را قید نمیکردید و اسامی گاها اشتباه میشد.
۵ ماه پیشزهرا شمس
0این رمان واقعا عالی بود
۵ ماه پیشلیلا
2حالم بهم خورد خیلی چررت بود 😐😐انگار یه بچه 10ساله نوشته بابا ننویسید تو. رو خدااااااا
۱۲ ماه پیششروق
1عالی بود❤
۱ سال پیشالهه
0برای سرگرمی ووقت گذرونی خوب بود ولی در کل آبکی وپر از اشتباه ، اسامی بعضی جاها اشتباه میشد واین اصلا جالب نبود👎
۱ سال پیشزهرا
3خداشاهده اینقدر رمان مسخرهای هست که فقط میخوندمو میخندیدم....شک ندارم نویسندش یا سنش خیلی کمه یا عقل نداره...اسماشون هر دفعه عوض شد
۱ سال پیش.
0خوب بود ولی یه ایراد هایی هم داشت
۲ سال پیشمهشید
1رمان بی نظیری بود ولی اعداد و زمان ها و ... ننوشته بود برای همین خوندنش مشکل بود
۲ سال پیشمهشید
0رمان خیلی عالی بود واقعا دوستش داشتم 😍
۲ سال پیشNafas
0عالی بود😍
۲ سال پیشمریم
1رمان خوبی بود آبنبات چوبی میخواستم بدونم ادامه اش هم هیت اگه هست لفطا بنویسین
۲ سال پیشلیدا
0اصلش خوب بود ولی قلمش ضعیف بود چرا زمانها رو ننوشته بود نفهمیدم چرا
۲ سال پیشایسو
3رمان قشنگی بود ولی قلم ضعفی داشت یا ساعت ها رو در رمان ننوشته بود این باعث می شد حواس خواننده پرت بشه و کاملا تکراری و هی گریه و بغض و بیمارستان خلاصه میشد در کلا زیاد خوب نبود آخرشم خیلی چرت تموم شد
۳ سال پیش.....
0رمان قشنگی بود🙄درکل زیاد خوب نبود🙄
۲ سال پیش
ملینا
0رمان رو با بدون نوشتن اعداد خراب کردین یعنی نه میگی چند سال یا چند ماه یا چند ساعت اعصاب ادم خورد میشه یکی نمیتونه اتفاقاتو دقیق تصور کنه که انگار داره با اونا زندگی کنه انگار داره یه چیزه عادی میخونه رمان خوبه ولی اشکالش فقط همینه