رمان زهر تاوان به قلم P_E_G_A_H
عصیانگری که آمده تا قصاص کند. تا به جبران آتشی که بر جانش افتاده زندگی دیگران را بسوزاند و بخشکاند. آمده تا با افسونگری جام زهر را در کام دشمنانش بریزد…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴۶ دقیقه
در عمق چشمانش هیچ نمی بینم جز سیاهی مطلق. خالیست، خالی تر از آخرین باری که دیدمش. اما نه، انگار یک غم گنگ، یک رنجش عمیق، یک حس بد و نفرت انگیز در چشمش پیداست.
لبخندم را جمع می کنم، به صورتم گرد نگرانی می پاشم. چشمانم را کمی تنگ می کنم و موشکافانه می گویم:
- طوری شده دکتر؟ انگار سر حال نیستین! از چیزی دلخورین؟
و او در جواب تمام حرف های من یک جمله می پرسد:
- چرا برگشتی؟
این بار خنده ام غیر ارادی است. این دومین باری است که این جمله را می شنوم. ماهان هم همین را گفته بود، اما به شکلی دیگر. انگار هیچ کس از این بازگشت پیروزمندانه خوشحال نیست!
- چرا نباید بر می گشتم؟ نرفته بودم که بمونم! رفته بودم درس بخونم. الان هم برگشتم.
سکوت می کنم و این بار با خنده می گویم:
- تا به وطنم خدمت کنم!
گوشه ی لبش به نشانه ی پوزخند بالا می رود. سرش را پایین می اندازد و خیلی شمرده می گوید:
- من دارم ازدواج می کنم!
اره رو چون فرو کنی، چه در کشی، چه تو کنی!
خبر دارم. اما با تعجب ساختگی می گویم:
- جدا! این که خیلی عالیه! پس خانومتون کجان؟ چه بی سر و صدا!
گیج می شود. این را از حالت چشمانش می خوانم. سردرگم و کلافه نجوا می کند:
- زندگیم رو خراب نکن، من نمی خوام از دستش بدم.
بخیه رو بخیه می زنم، به تیکه پاره ی دلم!
دستم به دامنم بند می شود و دوباره پایم بیرون می افتد. دست دیگرم را درست روی شانه کنار گردنم می گذارم. نزدیکش می شوم. آن قدر نزدیک که برای نگاه کردن به چشمانش مجبورم سرم را بلند کنم. می دانم که عطر موهایم بینی اش را پر کرده.
من نقطه ضعف هایت را خوب می شناسم، جناب کاوه!
کمی عقب می رود، دو لبه ی کتش را می گیرم و به نرمی به طرف خودم می کشمش.
نگاه متعجبش روی صورتم می لغزد و روی لب های غنچه شده ی سرخم متوقف می شود. چشمان خمارم را به چشمانش می دوزم، دستم را به گردنش می کشم و بر آمدگی گلویش را نوازش می کنم. آهسته انگشتانم را به زیر یقه پیراهنش می برم و تا جایی که دکمه های بازش اجازه می دهند پیش می روم. تند شدن ضربان نبضش را حس می کنم، از گردن با پشت دست به سمت چانه اش می روم، زبری ته ریشش دلم را به هم می زند. لب نمناکش را لمس می کنم، چندین و چند بار!
نفس هایش تند می شوند، انگار حجم عظیمی خون به چشمانش می دود.سرخ سرخ می شوند!
بی اراده دستانش را دور کمرم حلقه می کند و مرا به خود می چسباند و زمزه می کند:
- جلوه!
در دلم قهقهه می زنم. چه قدر هم که به زندگیت وفاداری و نمی خواهی از دستش بدهی، کاوه پندار!
سعی می کنم که یک پایم را میان دو پایش جا دهم. هر لحظه ناتوان تر شدنش محرز است. دستانم را در دو طرف گردنش می گذارم، لاله ی گوشش را در دست می گیرم و به نرمی ماساژش می دهم. نفسم را روی سینه اش خالی می کنم، چشم از چشمش نمی گیریم و هر لحظه تغییر حالتش را اسکن می کنم.
گرمای دستانش حتی از روی لباس هم پوستم را می سوزاند، نفس های داغش مشمئزم می کند. از سرخی چشمانش تهوع می گیرم، از حرکت دستانش روی گودی کمرم چندشم می شود؛ اما باز هم لبخند می زنم. دعوت گر و اغوا کننده!
سرش را نزدیک می کند و بوی عطرم را در سینه می کشد. یک دستش را از زیر موهایم رد کرده و رو گردنم می گذارد. می دانم تا چند ثانیه دیگر مورد هجوم وحشی لب هایش قرار می گیرم. می خواهم کمی سرم را عقب ببرم. اما حریصانه مانعم می شود. لب هایش در چند سانتی متری صورتم قرار دارند. دستم را روی گونه اش می گذارم، سرم را جلو می برم و چند نفس داغ را روانه گردنش می کنم. پوستش دون دون می شود؛ کاملا در آغوشش فرو رفته ام. با بینی ام ضربه ای به لاله گوشش می زنم و آهسته می گویم:
- من با زندگی تو کاری ندارم، زندگیت رو نمی خوام، خودت رو می خوام.
گوشش را می بوسم و از یک لحظه غافل گیری اش استفاده کرده و از حصار دستانش فرار می کنم.
من کاسه صبرم، این کاسه لبریزه!
روی پله ها دامنم زیر پایم گیر می کند. در فاصله ی زمین و آسمان دستی نگهم می دارد. سرم را بلند می کنم و در جاذبه ی دو گوی سبز رنگ خشمگین گیر می افتم. فشار دستانش آن قدر روی بازویم زیاد است که ناخودآگاه ناله می کنم:
- آخ کیان، دستم!
رگ های گردنش بیرون زده و فکش منقبض شده. اما با خونسردی و آرامش می گوید:
- باید صحبت کنیم جلوه خانوم.
دستم را از میان پنجه های آهنینش بیرون می کشم و می گویم:
- موافقم، باید صحبت کنیم.
گوشی موبایلش را به دستم می دهد و می گوید:
- اگه شماره ات عوض شده سیوش کن.
به رگه های قرمزی که اطراف چمنزار چشمانش را فرا گرفته و صورتش را ترسناک کرده، نگاه می کنم و می گویم:
- نه عوض نشده، همون قبلیه.
با بی حوصلگی سرش را تکان می دهد و می گوید:
- اکی، تماس می گیرم. فعلا بای.
با تعجب بازویش را می گیرم:
- کجا؟ دیر اومدی زود هم می ری؟ چرا شام نمی خوری؟
پوزخندی می زند و سرش را جلو می آورد و در چشمانم خیره می شود:
- یه مورد دیگه امداد پیش اومده باید برم!
و با عجله به سمت در خروجی می رود.
شام را در کنار پسران دو قلوی دکتر نبوی که در جلب توجه من با یکدیگر کورس گذاشته بودن، می خورم. تمام مدت نگاه خیره ی کاوه را احساس می کنم. اما کوچک ترین توجهی نشان نمی دهم. من با تو و زندگیت کارها دارم جناب کاوه، کارها!
آخر شب در حالی که از خستگی روی پاهایم بند نیستم، در کمال ادب و احترام مراسم بدرقه را برگزار می کنم. ماهان نیک نژاد با سردترین لحن ممکن خداحافظی می کند و حتی فرصت نمی دهد جوابش را بدهم. کاوه پندار با سرعت هرچه تمام تر دست می دهد و آن قدر سریع دستش را بیرون می کشد که نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. از این همه ضعیف النفس بودن این مرد چندشم می شود، چندش!
بعد از رفتن همه، صدای ملتمس مامان را می شنوم:
- جلوه جان، مامانی، آخه این چه تصمیمیه که گرفتی؟ چرا نمیای بریم خونه؟ چرا می خوای مستقل زندگی کنی؟ این همه سال ندیدمت الان هم که اومدی می گی می خوام تنها زندگی کنم؟ آخه مگه می شه؟ مردم چی می گن؟ مگه ما چه محدودیتی واسه آزادی هات ایجاد می کنیم؟
لبخند می زنم و گونه اش را می بوسم:
- من این جوری راحت ترم مامان جون. به این سبک زندگی عادت کردم. فاصله مون که زیاد نیست، هر وقت اراده کنین می تونین بیاین این جا. من هم مرتب سر می زنم. نگران حرف مردم هم نباشین، اونا بالاخره یه چیزی واسه حرف در آوردن پیدا می کنن.
با بغض می گوید:
- آخه من این جوری دلم طاقت نمی گیره.
- چرا مادر من؟ من شش سال تو مملکت غریب تنها زندگی کردم، این جا که وطن خودمه.
پدرم در حالی که کتش را می پوشد رو به مادرم می گوید:
فاطیما
۲۲ ساله 00واقعا قلم نویسنده عالیه اما من از موضوع رمان خوشم نیومد یعنی من دوست دارم آخرش بهم برسند نه همون اول رمان ولی در کل عالی هست
۱ ماه پیشمریم
۴۲ ساله 00عالی عالی
۲ ماه پیشآلا
۳۵ ساله 00رمان تب و اسطوره عالییییئیی بودن
۲ ماه پیشزیبا
00قشنگ بود
۴ ماه پیشSh
00یکی از بیخود ترین شخصیتایی که در موردشون خوندم شخصیت جلوه تو این رمانه ...
۴ ماه پیشسارا
00قشنگگگ بود
۵ ماه پیشگیسو کمند
۲۶ ساله 00سلام رمان خوبی بود فقط جلوه زیادی لوس و ضعیف بود این محبتایی که کیان میکرد هر زنی قدرشو میدونست ولی جلوه😒🤔
۵ ماه پیشم
00ممنون از نویسنده، واقعا این داستان رو کم وبیش در زندگی های اطراف من می بینیم که پدر ها ومادر ها به خاطر شغلشون بچه ها رو از آغوش ومحبت خودشون دور می کنند واین وظیفه ی رساندن عشق ومحبت رو به پرستار
۶ ماه پیشحسنا
۳۲ ساله 00رمان قشنگیه لذت بردم از خط به خطش و قلم نویسنده رو دوست داشت ممنون
۶ ماه پیشبرازنده
۲۶ ساله 10خسته نباشی پگاه جون این رمان خوب بود اما اسطوره فعلا اوله شاه شطرنج دوم این رمان اصلا قابل رقابت با این دوتا نبود و از نظرم ضعیف بود ممنونم ازت 💖
۷ ماه پیش.....
00دوسش داشتم .. شخصیت های جالب ، درک عمقی از زندگی ، اتفاقات دلنشین و سناریو هایی پر از فراز و نشیب ! مثل همه ی رمان های پگاه عزیز ! قلمت مانا🌱
۷ ماه پیشماهرخ
10عالی مثل تموم آثارشون .
۷ ماه پیشهمتا
10سلام دوستان این همون رمانیه که پسره توبچگی خانواده اشوازدست میده میادبافامیلشون زندگی میکنه عاشق دخترخانواده میشه اماچون ازلحاظ روانی بیمارشده نمیتونه ازدواج بادختره رو قبول کنه اما اخرش ازدواج میکنن؟
۸ ماه پیشسعیده
۳۳ ساله 00شخصیت جلوه خیلی خام بود یکجاهایی داستان بیش از حد طولانی شد شیب داستان بد نبود بهتر بود داستان به بعد از تحول شخصیتی این دو نفر هم می پرداخت
۸ ماه پیش
ترانه
۲۴ ساله 00منم موافقم با دوستمون زیادی زود بهم رسیدن ولی در کل خوب بود