رمان مرزی از جنس تاریکی
- به قلم nika_em و sogol_tisratil
- ⏱️۵ ساعت و ۵۹ دقیقه
- 66.4K 👁
- 139 ❤️
- 127 💬
۲دختر و۱پسر که همسایه های هم هستن، ۲سال در باره ی “جن”تحقیق می کردن و حالا یکی از آن ها توجه اش در اینترنت به “تله کینزی” جلب میشود و…..
رمضان برو پای تابلو و سوال ۱۹ رو حل کن.
تمنا رنگش پرید و با تته پته گفت:
مـ...من؟
عباسی با اخم گفت:
بله...شما!
کلا از اول با ما ۲ تا چپ بود.واقعا دلم به حال تمنا سوخت ولی از یه طرفی دوست داشتم قهقه بزنم!
تمنا آب دهنشو قورت داد و از جاش بلند شد.رفت پای تخته و در ماژیک رو باز کرد.یکی از بچه ها سوال رو براش خوند.تمنا هی خودشو درحال فکر کردن نشون میداد و هی در ماژیک رو باز و بسته می کرد.
عباسی کم کم عصبانی شد و گفت:
چرا حل نمی کنی رمضان؟
تمنا_دا...دارم فکر میکنم....
عباسی با چشمای ریز شده که شبیه موش کورش میکرد گفت:
مگه دیشب حلش نکردی؟
تمنا خواست حرفی بزنه که زنگ مدرسه خورد.و این زنگ آخر بود!همه بچه ها کتاباشونو گذاشتن تو کولشون.و من شنیدم که عباسی زیرلب میگفت: "این دفعه رو شانس اوردی رمضان! "
تمنا اومد طرف میزمون و درحالی که چشماش برق میزد کتاب و دفترشو پرت کرد تو کولش.منم دفترمو پرت کزدم تو کولمو زیپشو بستم.
منو تمنا (البته تمنا با خوشحالی و من یکم با ناراحتی به خاطر این که تمنا نچسبید به دیوار)از کلاس زدیم بیرون.تمنا یهو با سر خوشی قهقه ای زد.با تعجب نیگاش کردم.
تمنا_وایی.عالی بود!یعنی شانسو میبینی؟خدایا نوکرتم.
پوفی کشیدم:
تو واقعا خوش شانسی.
تمنا واقعا خوش شانس بود.دقیقا بر عکس من.
تمنا با نیشخند گفت:
دقیقا بر عکس تو!
یکم چشمام گشاد شد.اخه منم تو دلم همینو گفته بودم!یهو یه چیزی یادم اومد و خیلی خیلی محکم زدم تو سرش.
تمنا_آخخخ.بیشعورِ(.....)(سانسور!) احساس میکنم اساسا مغز نخودیم جا به جا شد.
_خوبه والا خودتم میدونی مغزت اندازه نخوده! اینو زدم تا یاد بگیری نباید دست رو من بلند کنی
تمنا همینطور که سرشو میمالید گفت:
بروو بابا!خوبه ازم "۳" ماه کوچیک تری.
_ولی از نظر عقلی ۳ سال ازت بزرگ ترم!
تمنا_توهم میزنی جدیدا...
همینطور که کل کل میکردیم به دبیرستان امیرعلی نزدیک میشدیم.ما سرویس نداشتیم.اخه خونمون نزدیک بود.هم این که دبیرستان امیر اینا به دبیرستان منو تمنا میشه گفت نزدیکه...دیگه رسیده بودیم دم مدرسشون.امیر اینا یا زود تر از ما یعضی وقتا تعطیل میشدن یا بعضی وقتا دیر تر.کلا تکلیفشون با خودشون معلوم نبود.ما تقریبا ۱۰دقیقه بود که وایستاده بودیم که دیدیم زنگ خورد و همه پسرا ریختن بیرون.هر پسری که رد میشد یه متلک می انداخت.منو تمنا هم که جون میدیم واسه دعوا و کل کل خیلی ریلکس جوابشونو میدادیم.این کار هر روز پسرا بود که متلک بندازن و ماهم جواشونو بدیم و ضایع شن و بـرن! البته من بیشتر مشتاق بودم که دعوا فیزیکی شه.منو تمنا تقریبا رابطه ی خیلی خوبی با پسرا داریم ولی با دخترا عـمر. اصلا حتی بوگو یه درصد! نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه از دخترافاصله میگرفتم.شاید به خاطر اینه که ۳ تا پسر بزرگ شدم.منظورم از ۳تا پسر "امیرعلی" و "خشایار" و "یاشار"هستن!
خشایار و یاشار ۲تا برادر بودن که همسایه های ما بودن که جند سال پیش از آپارتمانمون رفتن.تازه من خیلی با ننم مهمونینمیرفتم.ولی الان خشایار با امیر همکلاسیه...پسر شوخ و باحالیه...یاشار هم۱۴سالشه و۲سال از ما کوچیک تره.باصدای تمنا به خودم اومدم:
بـــــه! چه عجب تشریف فرما شدن آقایـون!
به روبروم نیگا کردم که دیدم بله!خشایار و امیر علی دارن با نیشخند میان.
_میشه بپرسم داشتین چه غلطی تو اون کلاس لعنتی میکردین؟(قاط زدم دیع)
خشایار ابروهاشو تند تند بالا انداخت و گفت:
اومممم.غلطای خوب خوب.
همه زدیم زیر خنده
_لعنت بر ذهن منحرف.
خشایار_لعنت!
تمنا با خنده گفت:
حالا بی شوخی داشتین چیکار میکردین ۳ساعت اون تو؟؟
امیر_هیچی داشتیم زیپ کوله ی خشایار رو درست میکردیم.
و بعد کوله ی خشایار رو نشون داد که زیپش کنده شده بود.اووف!همیشه ی خدا زیپ کوله ی خشایار کنده بود یا کار نمیکرد
به ساعت مچیم نیگا کردم و گفتم:
آخی!خوب..بریم دیه..داش خشی(خشایار)یاحق.
خشایار با خنده سرشو تکون داد و رفت سمت خونشون.ماهم راه افتادیم سمت خونه.چه گرمه هـوا!
تمنا با بی حوصلگی پوفی کشید و گفت:
امروز میشه گفت روز گند و خوبی بود!
امیر یکم نیگاش کرد و به من گفت:
باز چی شده که سیماش قاطی کرده؟
با بدجنسی و بدبختی خندیدم.به امیر علی جریان امروز رو گفتم.امیر علی هم زد زیر خنده. دیگه کم کم داشتیم نزدیک خونه می شدیم.
_وایی امیر واقعا شانس اینو میبینی؟
امیر_این که خرشانسه!
دیگه رسیده بودیم دم در پارکینگ خونه.کلیدامو از تو کوله ام در اوردم و مشغول ور رفتن با در شدم.امیر و تمنا هم سر"شانس" بحث میکردن.هرکاری می کردم در باز نمی شد!چندبار دیگه کلید رو توی در چرخوندم.هوای گرم هم اعصابمو به شدت تحریک می کرد.من کلا از گرما متنفرم و میونه ی خوبی باهاش اصلا ندارم.دیگه داشتم قاطی می کردم.صدای کل کل امیر و تمنا هم رو مخم بود.موهای کوتاهم از گرما و عرق به گردنم، زیر مقنعه چسبیده بودن...یهویی قاط زدم و با اعصاب خوردی داد زدم:
امــــیـــر!
امیر ترسیده دست از بحث با تمنا کشید و گفت:
چته؟باز سگ شدی؟
_خفه شو...بیا ببین این بی صاحاب چش شده؟اعصابم خورد شد.
امیر با تعجب اومد کلید رو از دستم گرفت و توی در چرخوند.تیلیک...در خونه باز شد! با چشمای گرد شده به امیر و تمنا نیگا کردم.
پرنیا
2عالی بود، عاشف رمان های غیرقابل پیش بینی ام، و توی این رمان نمیشد اتفاق بعدی رو حدس زد
۳ ماه پیشپرنیا
0رمان واقعازیبایی بودبه نظرم نویسنده ذهن بازی داشته که تونسته رمانی به این قشنگی بنویسه من به این حساب این حرف رو می زنم چون بدونه این رمان تاحالا31رمان خوندمو به نظرم واقعارمان زیبایی بودواینکه رمان خیلی رازآلودوهیجانی معمایی بود وبه نظرم تمام مشخصیاتی که یک رمان زیبا باید داشته باشه رو داره
۳ ماه پیشshanay
0ترمه چقد پیک می بود 😐 که البته درمقابل حسود و نچسب بودن تمنا هیچی نیست 😑😑
۴ ماه پیشمریم
0وا چرا این جوری تموم شد لطفاً جلد دوم شم بزارین
۴ ماه پیشیاس?
0وقتم هدر نرفت ها ولی واقعا تهش بد تموم خانم نویسنده من روی این حساب خوندم که فصل دو داره فصل دو رو حتما بنویس درکل رمان جالبی خوشم اومد ولی اخرش چرت و مزخرف تموم شد😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑
۴ ماه پیشنازنین
5چرا آخرش اینجوری تموم شد ، خب امیر و تمنا چی شدن ؟؟؟!!! خیلی دوست داشتم رمانو حتی داستانشم خیلی قوی بود ولی خیلی الکی و بد تموم شد ...
۴ ماه پیشYara
0حیف وقت ناموسی این جاش ترسناک بود ؟
۷ ماه پیشپرنیا
4عالی بود😟
۱ سال پیشندا
4واقعاً عالی بود این برنامه فوق العاده است
۱ سال پیشایلماه
1حیف وقت
۱ سال پیشهیرا
2کاش ترمه نمیمرد کاش تهش بهتر تموم میشد
۱ سال پیشISOL
4میشه وقتی جلد دوم امد خبرم کنید
۲ سال پیشISOL
1عالی بود ولی اخرش بد تموم شد بهتره زود تر جلد دوم رو بزاره
۲ سال پیشزینب
0خیلی بد و ناراحت کننده تمومش کرد ....واقعا ناراحت شدم و حس کردم هر چه قدر خودمو بابت خوندن این رمان سرزنش کنم کمه و هیچ جوره زمان از دست رفتم ک صرف ی رمان احمقانه شد بر نمیگرده ...😭😒
۲ سال پیش
تمنا
1رمان خیلی خوبی بود ممنون از نویسنده ی رمان کسانی که میگن وقت تلف کردیم چرت میگن با اینگه میتونست بهتر تموم شه و لطفا فصل دوم رو زود تر بنویسه میتونه با این شروع کنه که اون فرشته همزادش یا یه فرشته ی دیگه بوده که برای نجاتش اومده