رمان من دختر افسانه ایم به قلم محدثه فارسی
داستان این بار ما راجع به یه دختریه که با استفاده از نیروی فوقالعاده ماوراییش، میتونه تمام موجودات خطرناکی که توی سیاره زمین هستند رو از بین ببره! داستان متفاوتیه مثل داستان میشا دختر خوناشام
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۵ دقیقه
- چيه؟ چيشده؟
وايسادم و با جيغ گفتم:
- خاله، خاله باورت نميشه، من کالج قبول شدم.
وحيد با خوشحالي داد زد و خاله جيغ بنفش کشيد، باورم نميشد، از خوشحالي بغض کردم و شروع کردم به گريه کردن، خاله بغلم کرد و گفت:
- بهت افتخار ميکنم جوجه کوچولوي خودم.
محکم فشارش دادم به خودم که يهو ديدم نفسش بند اومد، سريع جدا شدم ازش که شروع کرد به سرفه کردن، وحيد زد پشتش و خاله رنگش از کبودي برگشت، با تعجب نگاهش کردم که عصبي گفت:
- خيلي محکم فشارم دادي خره.
نتونستم جملش رو درک کنم براي همين دوباره زدم زير خنده و گفتم:
- واي خاله باورم نميشه.
بعد نشستم روي مبل که وحيد و خاله هم نشستن، وحيد شروع کرد به خاروندن پاهاش و در همون حال گفت:
- خيلي زود به نظرت جواب رو نفرستادن؟ تو کي پژوهشت و تحويل دادي.
حق با وحيد بود، اخمام رفت توي هم و گفتم:
- ديروز.
خاله سريع گفت:
- يعني انقدر زود بررسيش کردن؟ تا بخوان کارات و نمراتت و ببين و نامه بزنن به نظرم خيلي طول ميکشه.
وحيد نامه رو از دستم گرفت و من با استرس بهش خيره شدم، شروع کرد به خوندن، خداروشکر زبان بلد بود.
وحيد: خانم هيلدا فَکور، تمامي سوابق شما مورد بررسي قرار گرفته و از اين پس شما يکي از هنرآموزان کالج هستيد، ما بيصبرانه منتظر شما خواهيم بود، موفق باشيد!
بعد نگاهي به پايين صفحه کرد و گفت:
- يه سري تاريخ هم زده که بايد کي بري اونجا و مهر کالج هم خورده.
خاله با خوشحالي گفت:
- پس واقعيه...
وحيد لبخندي زد و گفت:
-آره.
نفسم رو راحت فرستادم بيرون و خوشحال بهشون خيره شدم، ساعت 7 ونيم صبح بود و واقعا روزمون عالي شروع شده بود.
به حموم رفتم و بعد از اينکه اومدم بيرون يه لباس مناسب تنم کردم و اومدم بيرون و به سمت آشپزخونه رفتم که ديدم دارن صبحانه ميخورن، وحيد حاضر نشسته بود و فکر کنم ميخواست بره سره کار، نشستم پشت ميز و نامه رو از دست وحيد گرفتم و گفتم:
- تاريخش کي هستش حالا؟
شيرش رو سر کشيد و گفت:
- امروز يکشنبه است، دقيقا شنبه که براي اونا ميشه دوشنبه و اول روز هفتشون!
ابروم و انداختم بالا که خاله با ناراحتي گفت:
- يعني داري ميري؟
لبخند مهربوني زدم و گفتم:
- قربونت بشم ناراحت نباش، مجبورم زودتر برم براي کارام، خاله من زحمت کشيدم.
سرش و تکون داد و گفت:
- نري حاجي حاجي مکه، واسه عروسيم ميايها.
لبخندي زدم و دستم رو گذاشتم روي قلبم و گفتم:
- اي به چشم.
وحيد به شوخي گفت:
- اي بابا، يه شام خور توعروسي کم بودا!
چشم غرهاي بهش رفتم که خيره شد توي چشمام و رو به خاله گفت:
- اون چيزي که من ميبينم تو هم ميبيني؟
خاله لبخندش رو جمع کرد و گفت:
- دقيقا، امروز صبح ديدم خواستم بهش بگم ولي گفتم شايد مشکل از چشماي من باشه!
با تعجب گفتم:
- چي شده مگه؟
خاله سريع گفت:
- انگار يه رگههاي بنفش رنگ قاطي آبي چشمات شده.
با تعجب داد زدم:
- چي؟
بعد سريع بلند شدم و بدو بدو رفتم سمت آيينه و به خودم نگاه کردم، به چشمام دقت کردم، حق با خاله و وحيد بود، اين رگههاي بنفش از کجا پيداشون شده؟ چشمام مثل کهکشان شده بود! جلل خالق.
با صداي خاله که از توي آشپزخونه صدام ميکرد بيخيال شدم و برگشتم توي آشپزخونه!
خاله: بيخيال بابا، چشم خوشگل کي بودي تو؟
بيتوجه به حضور وحيد گفتم:
- تو عشقم.
بعد خنديديم که وحيد سريع بلند شد و گفت:
- بي تربيتا، موضوع و منکراتي ميکنين! خداحافظ.
با خنده ازش خداحافظي کرديم و من به اين فکر کردم که بايد هرچه سريعتر بليط بگيرم و لباسام و جمع کنم.
کمک خاله کردم و ظرفاي صبحونه رو شستم و با هيجاني وصف نشدني گفتم:
-واي خاله خيلي خوشحالم، برم وسايلم رو کم کم جمع کنم.
فاطی
۱۷ ساله 00نباید رایان میمرد خیلی گناه داشت بنظرم هیلدا هم باید عاشق رایان میشد یا اصلا از اون اول رایان عاشق هیلدا نمیشد
۲ ماه پیشZahra
۱۴ ساله 00بهترین رمانی بود که خوندم یعنی اگه نخونی عمرت به فنا رفته
۳ ماه پیشابر بهار
00رمان جالبی بود تا حالا رمان تخیلی نخونده بودم و نمیدونم بهترین بود یا نه ، ولی خوشم اومد ، فقط یک چیزی ! چرا بعضی جاها یک جوری بود ! نمی فهمیدم چی شد ، انگاری سانسور شده بود ، اونجوری بود 😄
۳ ماه پیشزهرا
00دوباره دوست دارم نظرم و درمورده این رمان بگم من وای عالی رایان یه جورایی خوشم اومده بود هنوز هم نمیتونم باور کنم که مرد ولی رمان خیلی زیبایی بود دست نویسنده دردنکنه عالی بود..... نمیشد یکی دیگه میمرد
۳ ماه پیشزهرا
00خیلی قشنگ بود فقط فقط کاش رایان نمی مرد می نمیشه با استفاده از قدرت زمان زمان و عقب می اورد و رایان و نجات میداد خدا وکیلی رایان خیلی به هیلدا می خورد تا اون یکی......... هیی
۳ ماه پیشزهرا
۲۱ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
سبا
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
هانیه
۱۵ ساله 00فوق العاده بود 😍
۵ ماه پیش*
00عالی بوددددد
۵ ماه پیشامیر
۱۹ ساله 00بابا دسخوش خیلییی رمان خوبی بود خواهش میکنم بازم تو این ژانرا بنویسسسس🥲❤️
۵ ماه پیشfatemeh
00این رمان واقعا قشنگه نویسنده اش خیلی خوبه قلم خوبی داره دوتا از رمانای همین نویسنده رو من خوندم که اسمشون میشا دختر خون آشام و میشا دختری دو رگه خیلی قشنگه
۶ ماه پیشسلنا
00عالی 👈🩷
۷ ماه پیشتینا
۳۶ ساله 00اگه می شه جلد دوم رو هم بنویس
۷ ماه پیشزهره
۱۶ ساله 00عالیییییییییییییییی بود خانوم نویسنده گل کاشتی ، دلم نمیخواست تموم شه ، مرسی و موفق باشی
۸ ماه پیش
Hasti
00این رمان فوق العاده اس. من خیلی ازش خوشم اومد. رمان های قشنگی مینویسی. موفق باشی