رمان من دختر افسانه ایم
- به قلم محدثه فارسی
- ⏱️۴ ساعت و ۱۵ دقیقه
- 90.5K 👁
- 636 ❤️
- 505 💬
داستان این بار ما راجع به یه دختریه که با استفاده از نیروی فوقالعاده ماوراییش، میتونه تمام موجودات خطرناکی که توی سیاره زمین هستند رو از بین ببره! داستان متفاوتیه مثل داستان میشا دختر خوناشام
- چيه؟ چيشده؟
وايسادم و با جيغ گفتم:
- خاله، خاله باورت نميشه، من کالج قبول شدم.
وحيد با خوشحالي داد زد و خاله جيغ بنفش کشيد، باورم نميشد، از خوشحالي بغض کردم و شروع کردم به گريه کردن، خاله بغلم کرد و گفت:
- بهت افتخار ميکنم جوجه کوچولوي خودم.
محکم فشارش دادم به خودم که يهو ديدم نفسش بند اومد، سريع جدا شدم ازش که شروع کرد به سرفه کردن، وحيد زد پشتش و خاله رنگش از کبودي برگشت، با تعجب نگاهش کردم که عصبي گفت:
- خيلي محکم فشارم دادي خره.
نتونستم جملش رو درک کنم براي همين دوباره زدم زير خنده و گفتم:
- واي خاله باورم نميشه.
بعد نشستم روي مبل که وحيد و خاله هم نشستن، وحيد شروع کرد به خاروندن پاهاش و در همون حال گفت:
- خيلي زود به نظرت جواب رو نفرستادن؟ تو کي پژوهشت و تحويل دادي.
حق با وحيد بود، اخمام رفت توي هم و گفتم:
- ديروز.
خاله سريع گفت:
- يعني انقدر زود بررسيش کردن؟ تا بخوان کارات و نمراتت و ببين و نامه بزنن به نظرم خيلي طول ميکشه.
وحيد نامه رو از دستم گرفت و من با استرس بهش خيره شدم، شروع کرد به خوندن، خداروشکر زبان بلد بود.
وحيد: خانم هيلدا فَکور، تمامي سوابق شما مورد بررسي قرار گرفته و از اين پس شما يکي از هنرآموزان کالج هستيد، ما بيصبرانه منتظر شما خواهيم بود، موفق باشيد!
بعد نگاهي به پايين صفحه کرد و گفت:
- يه سري تاريخ هم زده که بايد کي بري اونجا و مهر کالج هم خورده.
خاله با خوشحالي گفت:
- پس واقعيه...
وحيد لبخندي زد و گفت:
-آره.
نفسم رو راحت فرستادم بيرون و خوشحال بهشون خيره شدم، ساعت 7 ونيم صبح بود و واقعا روزمون عالي شروع شده بود.
به حموم رفتم و بعد از اينکه اومدم بيرون يه لباس مناسب تنم کردم و اومدم بيرون و به سمت آشپزخونه رفتم که ديدم دارن صبحانه ميخورن، وحيد حاضر نشسته بود و فکر کنم ميخواست بره سره کار، نشستم پشت ميز و نامه رو از دست وحيد گرفتم و گفتم:
- تاريخش کي هستش حالا؟
شيرش رو سر کشيد و گفت:
- امروز يکشنبه است، دقيقا شنبه که براي اونا ميشه دوشنبه و اول روز هفتشون!
ابروم و انداختم بالا که خاله با ناراحتي گفت:
- يعني داري ميري؟
لبخند مهربوني زدم و گفتم:
- قربونت بشم ناراحت نباش، مجبورم زودتر برم براي کارام، خاله من زحمت کشيدم.
سرش و تکون داد و گفت:
- نري حاجي حاجي مکه، واسه عروسيم ميايها.
لبخندي زدم و دستم رو گذاشتم روي قلبم و گفتم:
- اي به چشم.
وحيد به شوخي گفت:
- اي بابا، يه شام خور توعروسي کم بودا!
چشم غرهاي بهش رفتم که خيره شد توي چشمام و رو به خاله گفت:
- اون چيزي که من ميبينم تو هم ميبيني؟
خاله لبخندش رو جمع کرد و گفت:
- دقيقا، امروز صبح ديدم خواستم بهش بگم ولي گفتم شايد مشکل از چشماي من باشه!
با تعجب گفتم:
- چي شده مگه؟
خاله سريع گفت:
- انگار يه رگههاي بنفش رنگ قاطي آبي چشمات شده.
با تعجب داد زدم:
- چي؟
بعد سريع بلند شدم و بدو بدو رفتم سمت آيينه و به خودم نگاه کردم، به چشمام دقت کردم، حق با خاله و وحيد بود، اين رگههاي بنفش از کجا پيداشون شده؟ چشمام مثل کهکشان شده بود! جلل خالق.
با صداي خاله که از توي آشپزخونه صدام ميکرد بيخيال شدم و برگشتم توي آشپزخونه!
خاله: بيخيال بابا، چشم خوشگل کي بودي تو؟
بيتوجه به حضور وحيد گفتم:
- تو عشقم.
بعد خنديديم که وحيد سريع بلند شد و گفت:
- بي تربيتا، موضوع و منکراتي ميکنين! خداحافظ.
با خنده ازش خداحافظي کرديم و من به اين فکر کردم که بايد هرچه سريعتر بليط بگيرم و لباسام و جمع کنم.
کمک خاله کردم و ظرفاي صبحونه رو شستم و با هيجاني وصف نشدني گفتم:
-واي خاله خيلي خوشحالم، برم وسايلم رو کم کم جمع کنم.
شقایق
00من تازه شروع به خوندن کردم و میدونم که مثل رمان میشا این رمانتم عالیه تو اولین نویسنده ی مورد علاقه یه منی یاااهمیشه برامون بنویس
۵ روز پیشنفس
00سلام محدثه جان اگه اشکالی نداره دلم میخاد ی نظر بهت بدم یا همون موضوع .ک ی رمان توی همنجور حوالی بنویسی.تو شخصیت های تخیلی باحالی داری منم میخام چندتا دیگه اضاف کنم اگه موافقت میکنی باهام ک بهت بگم.اخه من خودم توانایی رمان نوشتن ندارم اما برای خلاصه و موضوعش شاید کمی توانایی داشته باشم خخخ.منتظرم.
۲ ماه پیشنفس
10واقعا عالی بوووودد...من عاشق شخصیت رایان شدم لعنتی چرا کشتیش اخهه....هرچی من رمان میشا دختر خوناشامتو هم خوندم و عالی بود .بیشتر ادامه بده.مطمئنم موفق میشی.منم همشونو دنبال خواهم کرد.نوشته هات واقعا محشرن ولی لطفا کسیو نکش توشون.من توی میشا هم دلهره مرگ همه رو داشتمممممم...موفق باشی
۲ ماه پیشهستی
20واقعا عالی بود
۲ ماه پیشtae
20عالیه من این رمان رو سه سال پیش خوندم و خیلی خوشم اومد و الان هم دوباره شروع کردم به خوندنش اما هنوزم مرگ رایان برام دردناکه کاشکی نمی مرد اما در کل رمان عالی ای هست
۳ ماه پیشهانیه
20از نویسنده بابت این رمان عالیشون متشکرم ولی از نویسنده خواهشمندم که داخل رماناتون افرادی مثل رایان رو نکشید
۳ ماه پیشآناشید
20واقعاً عالی ایول دم نویسنده اش گرم💝
۳ ماه پیشیاس
10خیلی عالی بود گلم من هم با هاش گریه کردم هم خند چجوری بگم عالی نبود محشر بود نمیدونم چرا حس میکنم هنری داداشش بود🤨🤣
۳ ماه پیشN
20عالی بود فقط رمانتیک تخیلی زیاد بنویس
۵ ماه پیشنهال
10رمان خوبی بود ولی فصل دوم داره ؟
۵ ماه پیشسنا
20عالی کاش جلد بعد رو هم بنویسید
۵ ماه پیشستایش
40من خیلی رمان های تخیلی رو دوست دارم و همیشه دنبالشون میکنم و این یکی هم میتونم بگم بهترین رمانی بود که خوندم دست نویسنده اش درد نکنه
۶ ماه پیشرها
10عالی بود عاشقش شدن یکم ترسناک بود ولی درکل فوق العاده بود
۶ ماه پیشHasti
50این رمان فوق العاده اس. من خیلی ازش خوشم اومد. رمان های قشنگی مینویسی. موفق باشی
۸ ماه پیش
شقایق
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
تمومش کردم و اعتراف میکنم اینم عالی بو البته خیلی دلخورم ازت انتظار نداشتم رایان بمره و با تیران ازدواج کنه رایان بیشتر دوسش داشت وبهترم بود نباید میمرد