دختری که خیلی اتفاقی وارد یک ماجراجویی عجیب میشه. این داستان مربوط به سال ها پیشه زمانی که نه اینترنت بود و نه موبایل و همینطور هیچ وسیله نقلیه ای هم نبود جز اسب و الاغ و شتر این داستان در استان زیبای مازندران در یک روستای دورش اتفاق می فته. توی صحبت های شخصیت ها از زبان مازندرانی استفاده شده که ترجمه هم داره. شما با خوندن این داستان با یک سری اصطلاحات مازندرانی هم آشنا میشین لطفا نظراتتون رو نسبت به این داستان بگین من از انتقادات شما هم خوشحال میشم.


34
799 تعداد بازدید
7 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

صبح زود با صدای خروس بد صدا بیدار شدم ، همیشه از این خروس بدم می یومد
با اون صدای زشتش
نمی دونم بابام چرا این خروس و نمی کُشه
اصلا جدیداً احساس می کنم پدرم بلا نصبت عاشق این خروس شده! بیشتر وقت ها می ره خیره می شه به این خروس زشت و نوازشش می کنه
تازه بین خودمون باشه چند روز پیش یواشکی دیدم داشت اون خروس و بوس
می کرد ، آخه پدر من این خروس به این زشتی چی داره که انقدر دوسش داری با اون اندام لاغر و پاهای درازش که همیشه کثیفه اَییییییی حالم بد شد یاد پاهاش افتادم
هوفففففف خب از تختم بلند شدم تختی که پدرم خودش با چوب درخت گردو برام ساخت
از اتاقم میرم بیرون و وارد اِیوان می شم
خونه ما تو در تو نیست یعنی یه اِیوان بزرگ داره و تو ایوان ده تا اتاقه کوچیک و بزرگه
اتاقی که از همه کوچیک تره برای منه
خودم انتخابش کردم
کلاً از جاهای دنج و کوچیک خوشم میاد
وارد غذا خوری شدم که یه اتاق دیگه تو اِیوانه، وقتی واردش شدم از تعجب داشتم شاخ در میووردم
بابام این خروس بی تربیت و اُورد گذاشت رو میز غذا خوری و داشت بهش دون می داد
وای خدااااا
پدرم پاک خُل شد رفت
اگه شک داشتم الان یقین دارم که بابام عاشق این خروس بد ترکیب شده
با صدای تقریباً بلندی گفتم
_آقا جان شِمه دا بَوِم این تا طَلا ره چه بیاردِنی میز سَر؟؟
(به زبان مازندرانی گفت یعنی: آقا جان من قربان شما برم چرا این خروس رو چرا اوردین سر میز؟
آقا جان:در دوران قدیم مازندرانی ها به پدر می گفتن آقا جان یا بَبا یا پِر جان البته هنوز هم از این عبارت ها استفاده می شه.
طَلا:یعنی خروس)
آقا جانم خندید و گفت:
_دِتَر این تا طَلا جواهره اَنه تِسّه خونّه
انه خاره طَلا هَسه
(دخترم این خروس جواهره انقدر که برات می خونه انقدر که خروس خوبیه)
اخم کردم و روم رو به حالت قهر برگردوندم
اما اقاجان برای اینکه باهاش آشتی کنم با صدای دل نشینش برام خوند
_دِتَر دِتَرونه ، خاسگار اِنه شونه ، خاسگارِ نَدِمه خاسگارِ چه دِمه
( دختر دخترونه خواستگار میاد و میره اما به خواستگار نمی دمش چرا به خواستگار بدمش.
یک شعر برای ناز دادن دختر هاست)
خندیدم و رفتم کنار آقاجانم نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدیم
یک دفعه یادم اومد مامانم نیست از اقاجان پرسیدن
_آبجی کِجه دَره؟
(مامان کجاست؟
آبجی: در دوران قدیم در مازندران به مادر می گفتن آبجی )
آقاجان خندید و گفت
_نَمه وَچه جان ، حتماً نَنه خِنه دَره
(نمیدونم بچه جان حتما خونه مادر بزرگ هستش
وچه جان:یعنی بچه جان و نشانه محبت هست و یک جور هایی هم با "بَبه جان" در زبان رشتی هم معنی است
نَنه:معمولا به مادر بزرگ گفته می شود)
بعد از اینکه صبحانم رو خوردم کنار پدرم رفتم و بوسیدمش پدرم هم با خوشرویی من رو بوسید
پدرم خانِ روستامون بود ولی بر عکس تمام خان هایی که تا به حال دیدم بود
آن چِنان اهل تجملات و این جور چیز ها نبود
خان بود اما مثل اَهالی دیگه روستا لباس های ساده ای می پوشید
خونه بزرگی داشتیم و لی وسایل هاش همش معمولی و ساده بود
پدرم همیشه من رو به ساده زیستی نصیحت می کرد و همیشه به من می گفت
_ وِچه جان ساده بوشی خِشگِل تری دِتَر
(بچه جان ساده باشی زیبا تری دختر)
من عاشق پدرم بودم واقعا یک مرد واقعی بود پدرم ۴۰ سال سن داشت
همیشه می خندید و در روستا به خانِ خوش خنده معروف بود
پدرم خیلی شوخ طبع بود و در هر مجلسی می رفت خنده و نشاط هم همراه خودش به اون مجلس میبرد
اگه بخوام از ظاهر پدرم بگم
چشمهای درشت سبز رنگی داشت
زمانی که پدرم خوشحال می شد یا گاهی اوقات که خیلی کم پیش میومد عصبانی میشد رنگ چشم هاش تغیر می کرد و تبدیل به سبز روشت با رگه های طلایی می شد
در کُل چشم های خیلی خوشگلی داشت
و همینطور موهای خیلی پرو و فر فری
که البته الان جلوی سرش یکم کَچَل شد ولی مامانم (آبجی) می گفت دوره جوانیش موهاش خیلی فر و پر بود.
خلاصه رفتم به اتاقم و تصمیم گرفتم اماده بشم و برم پیش نَنه خیلی دلم براش تنگ شده بود
چارقَدم رو سرم کردم و سَر سَریم رو پوشیدم
(چارقد:چیزی مانند روسری که از کاموا بافته شده بود و رویش سوراخ سوراخ بود و موها از زیر ان سوراخ ها نمایان بود.
سَر سَری:لباسی بلند مانند پیراهن با گل های ریز و درشت زیاد و زیبا)
خودم رو تو آینه ای که رو طاقچه بود نگاه کردم
وای آبجی (مامان) راست می گفت
چقدر چشم هام شبیه اقاجان هست
مثل چشم های آقاجان درشت و مژه های بلند
فقط چشم هام هم رنگ چشم های اقاجان نیست، چشم هام قهویه ولی حالت نگاهم و درشتی چشم هام به اقاجانم رفته
به موهایی که از سوراخ های چارقَد معلومه نگاه می کنم
موهای سیاه و پر پشت
خیلی پر پشت جوری که هر وقت می خوام ببندمش دستم درد می گیره
موهام به مامانم رفته موهای مامانم هم همین جوریه
موهام صافِ صاف هم نیست مثل اقاجان فِر هم نیست
ولی حالت داره
۲
بعد از اینکه خودم رو تو آیینه وراَنداز کردم کیف بافتنیِ کوچیکی که آبجی (مامان) برام بافت رو برداشتم
و به سمت خونه نَنه جان (مادر بزرگ جان) حرکت کردم
توی راه به این فکر می کردم که اهالی این روستا کمتر از ۵ تا بچه ندارن
بعضی ها بالای ۱۰ تا بچه دارن
اخه پدر من که خانِ این روستاست چرا فقط یک بچه داره اون هم منم؟
خب چرا من یه خواهر یا برادر ندارم
به یکیش هم قانعم خیرش و خوردم که مثل سکینه دوستم شیش تا خواهر داشته باشم
توی همین فکر ها بودم که به خونه نَنه رسیدم، خونه ای کاه گلی و کوچیک
وارد حیاط مادربزرگم شدم
حیاطش واقعا باصفا هست سه یا چهار تا درخت تو حیاطش هست
درخت های گیلاس و گردو و البالو و زرد الو
درخت هاش کوچیکه ولی واقعا میوه های خوش مزه ای داره
رسیدم به خونه؛ وارد اِیوان شدم
همه خونه های اینجا اِیوان دارن و هیچ اتاقی هم تو در تو نیست و همش داخل اِیوانه
دیدم توی اِیوان آبجی (مامان) با نَنه نشسته و دارن با هم حرف می زنن و سبزی پاک می کنن
نَنه تا من رو دید از جاش پا شد و با خوشحالی گفت:
_خِدا جان ته دا بَوِم پَری هارِش سپیده جان بِمو
(خدا جان قربان تو برم پری نگاه کن سپیده جاون اومد
اسم مادرم پَری هست)
آبجی (مامان) تا من رو دید خندید و گفت
_خِش بِمویی وَچه جان بِرو هِنیش اَلان خواسِمی ساعت دَه چایی بَخِریم
(خوش اومدی بچه جان بیا بشین الان می خواستیم ساعت ده چایی بخوریم.
ساعت ده چایی: توی این روستا مردم به غیر از صبحانه یک صبحانه دیگر هم ساعت ده می خورند و به آن می گویند ساعت ده چایی)
سلامی کردم و رفتم پیش نَنه و بوسیدمش
نَنه هم با مهربانی من رو بوسید و من رو در آغوش کشید
بعدش رفتم کنار آبجی نشستم.
۳
مشغول خوردن ساعت ده چایی بودیم که نَنه من رو زیر چشمی نگاه کرد
یک لقمه دهنش گذاشت و همینجوری خیره نگاهم می کرد ، یک دفعه انگار یک چیزی یادش اومده باشه گفت:
_پَری وَچه ره شی نَدِنی؟
(پری ، بچه رو شوهر نمی دی؟)
آبجی اَخمی به اَبرو های کمونش داد و گفت:
_نا مار جان شی چیه مه وَچه هنوز کِچیکه
وِنه دَرس بَخونه دِکتِر بَوه
مه وَچه نا سِلامِتی خانِ وَچه هَسه
(نه مادر جان شوهر چیه بچه ی من هنوز کوچیکه باید درس بخونه دکتر بشه
نا سلامتی بچه ی من بچه خانِ.
مار جان:یعنی مادر جان به مادر هم آبجی گفته می شد و هم مار)
نَنه خندید و گفت:
_آخه پَری ته دا بَوِم خانی کیجاره تِرشی هاکِنی؟
ته وَچه چاردَه سال وِنه سِنه دَره پیره کیجا بونه
(آخه پری قربانت برم می خوای دخترت رو ترشی کنی؟ بچت ۱۴ سال سنشه داره پیر دختر می شه.
کیجا : به معنی دختر هست؛ دِتَر هم به معنی دختره.
توی روستای ما رسم هست که دختر اگه ۱۶ سال به بالا سنش باشه پیر دختر هست و از وقت ازدواجش گذشته و دختر باید تا ۱۵ سالگی ازدواج کنه.)
و مادر بزرگم ادامه داد:
_هارِش وَچه جان اَته ریکا دَره خان میر هاشم ریکا هَسه خَله خارِ ریکا هَسه
سپیده ره بَدیه وِره خِش بِمو
(ببین بچه جان یه پسره هست پسر خان میر هاشم ، خیلی پسر خوبیه سپیده رو دید ازش خوشش اومد)
من که تا اون لحظه سرم رو به زیر انداخته بودم و ساکت بودم با حرف نَنه جان اعصابم خورد شد و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
_ ناخامه نَنه جان مه پِر ریکا ناینه تا الان هر چی خاسگار داشتِمه خان بعدی بَیِنِسه مه خاسگاری بمونه ، اصلا ناخامه شی بَکِنِم.
(نمی خوام نَنه جان ، پدر من پسر نداره تا الان هر خواستگاری داشتم فقط برای اینکه خانِ بعدی بشن به خواستگاریم اومدن اصلا نمی خوام شوهر بکنم)
مادرم با اخم غلیظی به من نگاه کرد و لبش رو گاز گرفت
خودم هم از اینکه با این همه پر رویی حرف دلم رو زدم خجالت زده شدم ولی حد اقل دلم خنک شد
با حالت قَهر از خونه نَنه بیرون رفتم
ولی یهو به یه چیزی برخورد کردم یه جیغ خفه کشیدم و چشمامو بستم ولی تا چشمامو باز کردم با قیافه یک اَسب مواجه شدم
اسب داشت میومد تو دهنم انقدر که به من نزدیک بود
جیغ کشیدم و درجا رفتم عقب
و به اسب نگاه کردم که یک دفعه یه صدای مردونه خیلی جذابی اومد:
_ببخشید سپیده خانِم مِن اصلا شِماره ندیمه
(ببخشید سپیده خانم من اصلا شما رو ندیدم)
سرم رو اوردم بالا و دیدم یک پسر جوان سواره اسبه
یک لحظه احساس کردم قلبم وایستاد تا حالا هیچ وقت تو عمرم با یه پسر حرف نزدم با مِن و مِن گفتم:
_خواهِش کِمه
(خواهش می کنم)
و راهم رو گرفتم که برم
اما اون پسر جَوون از اسب سفیدش که تا چند لحظه پیش باعث شد تا مرز سکته برم پیاده شد
و اومد جلو روم ایستاد سرفه ای کرد و با همون صدای رَسا و یکم جذابش گفت:
_ نَمه فخری خانِم شِماره بَتّه یا نا
ولی اگه شِما اِجازه هادین اَما بیم شِمه خِنه برای اَمر خِیر
(نمی دونم فخری خانم به شما گفت یا نه ولی اگه شما اجازه بدین ما بیایم خونتون برای امر خیر.
اسم نَنه (مادر بزگ) فخری هست)
دیگه واقعا احساس کردم دارم سکته قلبی می کنم تپش قلبم فکر کنم رو دویست نه شایدم سیصد رفت
من که تا اون لحظه سرم رو بلند نکردم که حداقل ببینم پسره چه شکلیه
بعد از اون حرفی که زد سرم رو بلند کردم و دهنم وا موند
یه پسر که خیلی قد بلند و هیکلی بود و من تا بازوهاشم نمی رسیدم
یک لحظه احساس کردم در برابرش خیلی کوتوله هستم
فقط برای چند لحظه به صورتش نگاه کردم و ‌چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد چشمای مشکیش بود
چشمایی به شدت مشکی با اَبرو های پر و سیاه
و اما چیزی که از همه عجیب تر بود ریشاش بود که انگار با تیغ اصلاح کرده بودش
پسرا و مردای اینجا همشون تا بنا گوش سبیل و یه عالمه ریش دارن و اصلا کوتاه کردن ریش و سبیل تو این روستا شکل خوبی نداشت
ولی واسم خیلی عجیب بود که این پسر چرا ریشاش و زده
اونم این که پسره خانِ و بیشتر تو چشم مردمه
لباساش هم با لباسای همه پسرا فرق داشت نه جلیقه تنش بود و نه کلاه سرش بود
یه پیراهن مردونه ساده تنش بود و با یه شلوار معمولی
و یک چکمه چَرم خیلی قشنگ تا زانو هاش
روی دوششم تیر و کمون بود
فکر کنم شکار چیه
یه لحظه متوجه شدم زیادی مکث کردم
به زور دهنم و که از تعجب باز مونده بود بستم و گفتم:
_مه اجازه مه آقاجانِ دَست دَره
(اجازه من دست آقاجانم هست)
می خواستم بهش بگم نمی خوام شی (شوهر) بکنم و هم خیال اون و هم خیال خودم و راحت کنم
اما عجیب به دلم نشسته بود
چیزی که اون رو در نظرم جذاب جلوه می داد تفاوتی بود که با بقیه داشت
اون شبیه هیچ ریکایی(پسری) که تا حالا دیدم نبود ، لباساش و اون ریشای اصلاح کردش و حتی طرز صحبت کردنش با همه فرق داشت
۴
تو روستای ما دختر و پسر اَصلا با هم صحبت نمی کردن اصلا رسم بود حتی وقتی دو نفر با هم نامزد می شن تا عقد با هم حرف نزنن
و لی این پسر بدونِ هیچ خجالت و
رودر وایسی اومد و با جسارت از من یه جورایی خواستگاری کرد
اخه این پسر اهل کدوم سرزمینه چرا با همه فرق داره
از اونجا دور شدم و اون پسر هم وقتی دید نزدیکه از خجالت فوت کنم سوار اسب سفیدِ قشنگش شد و رفت و من تا خونه به اون پسر فکر می کردم
من حتی نمی دونستم اسمش چیه
ولی نه اینکه هول باشم یا دوست داشته باشم شی (شوهر) کنما نه
ولی نسبت به این که به این پسر چه جوابی بدم دو دِل بودم
تو همین فکرا بودم که یکهو دیدم یه نفر زد به پشتم ترسیدم و سریع روم رو بر گردوندم و آبجی(مامان) رو دیدم
آبجی نفس نفس می زد و گفت:
_کیجا ته هِواس کِجه دَره صد بار تِره وَنگ هِدامه
(دختر هواست کجاست صد بار صدات کردم)
و ادامه داد:
_اون تا ریکا کی بیه نَنه دَر سَر ته جا حرف بَزو چی بَته؟
(اون پسره کی بود که دَمِ درِ خونه نَنه (مادربزرگ)باهات حرف زد چی گفت؟)
از خجالت هم رنگ لبو شدم و نمی دونستم چطوری بگم با هزار تا مِن و مِن بالاخره ماجرا رو گفتم
آبجی عصبانی شد و گفت:
اَی چی چه غَلَطا روح الله کی هَسه که مه وَچه جا حرف بزو
(باز چی چه غلطا روح الله کیه که با بچه من حرف زد)
تازه فهمیدم اسم اون پسر خاص روح الله هست
آبجی با عصبانیت رفت به سمت خونه و من هم دنبالش راه افتادم وقتی رسیدیم خونه
آبجی با عصبانیت داد زد
_خورشید خان کِجه دَره؟؟
(خورشید خان کجاست؟)
خورشید اسم کارگر ماست فقط همین یه کارگر رو داریم
خورشید با عجله از آشپز خانه اومد و گفت:
_چی بَیه خانِم جان؟
(چی شد خانم جان)
آبجی گفت:
_هیچی فقط بَئو خان کِجه دَره
(هیچی فقط بگو خان کجاست)
خورشید گفت:
_وِلا نَمه فِکر کِمه دَره انباری دِله اون تا طَلایه پَلی
(والا نمی دونم فکر کنم تو اَنباری پیش اون خروسه)
آخ که یک روز خودم با دستای خودم اون خروس و خفه می کنم و می کشم خروسِ بد ریخت
آقاجان خودش از انباری اومد بیرون و رو به آبجی گفت:
_چی بَیه پری جان چیسه سَر و صدا کِنی؟
(چیشد پَری جان چرا سر و صدا می کنی)
آبجی ام با مقداری پیاز داغ که زیاد کرده بود ماجرا رو برای آقاجان تعریف کرد
آقاجان هم یه اخمی کرد که اصلا به روش نمی یومد و شروع کرد به بازی کردن با سبیلش هروقت اینکار و می کرد یعنی داره فکر می کنه
بعد از کمی فکر کردن گفت:
_خورشید بور داوودِ بَئو بیه
(خورشید برو به داوود بگو بیاد.
داوود شوهر خورشید بود و کار های پیام رسانی مارو انجام می داد)
اقا جان به داوود گفت که بره به
خان میر هاشم بگه یا پیام برسونه که امشب برای اَمر خیر بیاد
آبجی تا فهمید که آقاجان با اومدن
خان میرهاشم موافقه چنگِ آرومی به صورتش زود و به آقاجان گفت:
_خان اَماره تیل به سَر نَکِن اَمه وَچه هنوز کِچیکه وِ چه دونه شی چیه
(خان ما رو خاک بر سر نکن بچه ما هنوز کوچیکه چه می دونه شوهر چیه)
آقاجان چیزی نگفت و فقط از خورشید خواست تا خونه رو تمیز کنه و برای شام تدارک ببینه
آبجی هِی حِرص می خورد و این وَر و اون ور می رفت
اما من در اَعماق قلبم احساس خوبی داشتم چون از روح الله خوشم اومده بود
اصلا یه جورایی احساس می کردم پسر رویاهامه چون با همه فرق داشت
و خاص بود
۵
بالاخره نزدیک شب خان میر هاشم و خانمش و دوتا پسراش اومدن و رفتن اتاق پذیرایی نشستن
من توی اتاق خودم بودم و یواشکی از پنجره اون پسر خاص همون روح الله و دیدم و یکم خوشحال شدم
بعد نیم ساعت پدرم صدام زد و من هم
دست پاچه یه نگاه تو آیینه انداختم تا مطمئن شم سر و وضعم خوبه یک چار قَد قشنگ سرم و یک سَر سَری تنم بود این سَر سَری زیاد گل گلی نبود یکم ساده تر بود
رفتم در زدم بعد از اینکه اقاجان گفت بَفِرمین(بفرمایین) رفتم تو
و دیدم اون پسره خاص کنار پدرش نشسته با همون مدل لباسای شیک و ساده ولی یکم لباساش با لباسایی که امروز دیدم فرق داشت شیک تر بود
چشمم خورد به یک پسر دیگه که وَق زده بود به من و داشت نگاهم می کرد اَه اَه چقدر زشت بود
صورتش لاغر استخون بود با ابروهای پیوندیش که خیلی زشت بود با اونا و چشمای وَر قُلُمبیدش مسخرم نکنینا ولی به نظرم یکم شبیه این خروس زشت ما هستش نمیدونم چرا وقتی دیدمش یاد خروسمون افتادم
فکر کنم داداشِ روح الله هستش چقدر دوتا برادر با هم فرق دارن ، یکی انقدر جذاب یکیم مثل این بیچاره زشت
با اِشاره آقاجان رفتم و کنارش نشستم خان میر هاشم وقتی من رو دید لبخندِ مهربونی به من زد
مرد چاق و کوتاه قدی بود و سرش هم یک کلاه بود و برعکس پسراش لباس روستایی تنش بود
خان میر هاشم رو به اون پسر زشته کرد و گفت:
_خا روح الله جان سپیده خانِم ره بَدی قبول هاکِردی ، احمد جان اَمه عروس هاده بوریم
(خب روح الله جان سپیده خانم رو دیدی قبول کردی ،اَحمد جان عروس ما رو بده بریم
اسم آقاجان من احمد هست )
یک لحظه هوش از سرم پرید انگار برق من و گرفت آخه مگه این پسر زشته روح الله است پس اون پسر کیه
یعنی قراره من زن این خُل و چِل بشم اصلا تصورشم برام سخته که با همچین ادمی ازدواج کنم
آقاجان گفت:
_مه دِتَر شه وِنه تصمیم بَیره
(دختر من خودش باید تصمیم بگیره)
مادر (آبجی) اونا یعنی زن خان میر هاشم گفت:
_خان ، کیجا چه دونه اصلا وِنه نظر مهم نیه مهم نظر شِما هَسه
(خان ، این دختر چه می دونه ، اصلا نظرش مهم نیست مهم نظر شماست)
آقاجانم که الهی فداش بشم اخمی کرد و با جدیت گفت:
_ مه هست و نیست این تا کیجا هَسه وِنه نظر از هَمه مِسه مهم تِره
(هست و نیست من این دختره و نظرش از همه برام مهم تره)
توی این روستا هیچ ارزشی برای نظر دختر ها قائل نمی شن و دختر چه نظرش مثبت باشه و چه منفی شوهرش میدن و این فقط آقاجان من بود که برای نظر من احترام قائل می شد
آقاجان به من اشاره کرد تا صحبت کنم و حرفم رو بزنم
و من که انگار آب یخ رو سرم ریخته باشن با دیدن این پسر زشت،
اخه من بدشانس فکر می کردم اون پسر خاص خواستگارمه نه این زشت
آروم گفتم:
_مِن الان خامه درس بَخونِم فعلا ناخامه شی هاکِنِم
(من الان می خوام درس بخونم و فعلا نمی خوام شوهر کنم)
آقاجان به روم خنده پاشید و رو به
خان میر هاشم گفت:
_حرف حرفِ مه کیجا هَسه وقتی گِنه نا یعنی نا
(حرف حرفِ دخترم هست وقتی می گه نه یعنی نه)
خان میر هاشم اَخم خفیفی کرد و گفت:
_چی بَویم هَر جور که شه دونِنی
(چی بگیم هر جور که خودتون می دونید)
اون پسر زشتش هم یه اخم غلیظ کرد
یه جور اخم می کنه انگار انتظار داشت بهش جواب مثبت بدم اصلا به غیر از اینکه زشته و شبیه خروسمون هست خیلی هم بی ادبه از اول تا الان به من زُل زده بی ادب
و بعدشم همشون پا شدن و رفتن
من هم رفتم تو اتاقم یکی از بد ترین شب های زندگیم بود
خیلی حس بدیه اینکه خیال کنی یه پسر جذاب خواستگارته بدش یه پسره زشته بی ادب از آب در بیاد.
۶
همینجور فکر می کردم که نفهمیدم کِی خوابم برد ، تو عالم خواب اِحساس کردم یک چیزی مثل سوزن یه چیز تیز داره تو صورتم فرو
می ره چشمام رو که باز کردم داشتم از ترس سکته می کردم اون خروس کثافتِ بی شعورِ زشت که هر چی فحش بهش بدم کمه بالای سرم بود فکر کنم من و با دونه اشتباه گرفت چون هِی داشت نوکم می زد
اصلا این نکبت از کجا اومد تو اتاق من بعد از این که از شوک در اومدم یه جیغ بلند کشیدم
اونقدر صدام بلند بود که آقاجان و آبجی صدام و شنیدن و اومدن تو اتاقم آقا جان با استرس و صدای بلند گفت:
_چی بَیه وَچه جان چیسه داد و هَوار کِنی؟
(چیشد بچه جان چرا داد و هوار می کنی؟)
نمی دونم چی شد که تا آقاجان و آبجی رو دیدم نا خود آگاه شروع کردم به گریه کردن
نه اینکه انقدر از این خروس زشت بترسم که گریه کنما نه
یکی از دلیلاش خروس بود که ازش
نمی ترسیدم فقط به شدّت خیلی زیادی چندشم میومد اما دلیل دیگش مراسم خواستگاریم بود برام خیلی سخت بود که باور کنم اون پسر زشت شبیه همین خروس زشت خواستگارمه. آخه من فکر می کردم اون پسرِ خاص خواستگارمه از این گذشته فهمیدم حتی اسم اون پسرِ خاص روح الله نیست و اون پسر زشته روح الله
و این خروسه با اومدنش تو اتاقم بهونه شد تا یه دل سیر گریه کنم به خاطر این شانس بدم
وقتی آبجی و آقاجان از حضور این خروس مطلِع شدن و فهمیدن من برای چی جیغ کشیدم ،آبجی اومد کنارم نشست با مهربانی من رو در آغوشش گرفت موهام رو نوازش کرد و بوسید و گفت:
_بِرمه نَکِن وَچه جان ته دا بَوِم بِرمه نَکِن الهی مِن ته پیش مرگ بَوِم
(گریه نکن بچه جان قربانت برم گریه نکن الهی من پیش مرگت بشم)
با نوازش و دلداری های آبجی یکم آروم شدم که یک دفعه متوجه شدم
آقاجان خروس رو که گوشه تخت بود برداشت و نازش کرد و خروس رو از پنجره اتاق که این خروس دَر به دَر شده از اون جا وارد اتاق شد به بیرو فرستاد
یعنی آقاجان این خروس رو از من بیشتر دوست داره؟ به جای اینکه از دست این خروسِ خُل عصبانی باشه نازش می کنه تمام افکارم رو به زبون اُوردم و رو به آقاجان گفتم:
_آقاجان شِما این تا طَلاره مه دون بیشتر دوست دارنِنی؟
وِره نازی کِنِنی؟
(شما این خروس بیشتر از من دوست دارین؟ نازشم می کنین؟)
آقاجان خندید و کنارم نشست و دست نوازش به سرم کشید و گفت :
_معلومه که نا ولی این حیوون زبون بسته ره چی حالی بونه وِیی نا خواسته ته اِتاق دِله بِمو
(معلومه که نه ولی این حیوون زبون بسته چی حالیش می شه اون هم نا خواسته به اتاقت اومد)
حرفش من و قانع نکرد ولی چیزی نگفتم و در آغوش آبجی (مامان) آروم آروم خوابم برد
صبح دوباره با صدای این خروس بیدار شدم
حوصله ندارم بهش فحش بدم
چیکار کنم مجبورم اون قیافه و صداش و تحمل کنم
دست و صورتم رو شستم و رفتم به غذا خوری برای صبحانه سلام کردم و بعدش بدون هیچ حرفی صبحونم رو خوردم و بعدش هم رفتم تو حیاط روی پله نشستم و به فکر فرو رفتم
به شانسم فکر می کردم به اون پسرِ خاص و به داداش زشتش روح الله
به این که چقدر خُل بودم که فکر کردم اون پسرِ خاص من و برای خودش خواستگاری کرد اون از من اجازه خواست بیاد خواستگاری برای داداشش نه برای خودش
من چقدر اَحمق بودم که یه طور دیگه فکر کردم ، تو همین فکر ها بودم که شنیدم یک نفر سلام کرد
اَه چرا صداش شبیه خروسمون هست
وای خدایا توهم زدم از بس از این خروس بدم میاد همه چی رو شبیه این می بینم اونم از روح الله اونم از این صدا
سرم رو بالا اُوردم ولی کسی رو ندیدم
پس حتما توهم زدم بی خیال
و دوباره مشغول فکر کردن شدم که باز یه صدا اومد:
_مَگه تِره نَمه؟
(مگه به تو نمی گم؟)
دوباره سرم رو اُوردم بالا که اون صدا یِ شبیه خروسمون دوباره گفت:
_پایینِ هارِش
(پایین رو نگاه کن)
پایین رو نگاه کردم
واااای خدایا دیوونه شدم رفت
فقط همین و کم داشتم دوونه شدن رو
آخه پایین پله ها که همین خروس زشته
یک دفعه با کمال ناباوری دیدم که خروس زبون باز کرد و گفت:
_هول نَخِر وَچه جان هول نَخِر
اَره مِن حرف زَمه
(نترس بچه جان نترس آره من حرف می زنم)
چشم هامو مالیدم خودم و نیش گون گرفتم گفتم شاید خواب باشم شاید کابوسه ولی نه همه چی واقعی بود با مِن مِن گفتم:
_ته....ته ککککی هَسسسی چچیسسه حرررف زَنننی؟
(تو....تو ککککی هسستی چچررررا حررف مییی ززرنی؟)
خروسه هم بدون اینکه لحظه ای صبر کنه
تُند تُند شروع کرد به صحبت کردن
_هارِش وَچه جان مِن ته گَد بَبا هَسِمه مه ره اَته دِعا گَر اِتی ها کِرده ته پِر دونه
(ببین بچه جان من پدر بزرگت هستم یک جادو گر من رو این طوری کرد.
پدرت می دونه
گد بَبا:پدر بزرگ ، دعا گَر: جادوگر)
من هنوز باور نکرده بودم اصلا این خروس واسم وقت نمی زاشت تا به خودم بیام و بتونم قضیه رو هضم کنم یه وَنگ حرف میزد
_چند سال پیش وقتی که ته پِر هیفدَه سال بیه ته نَنه مریض بَیه دِکتِرون همه وِره جِواب هاکردنه هر چی دست به دِعا بَیمه فایده ناشته
(چند سال پیش وقتی پدرت ۱۷ سالش بود مادر بزرگت مریض شد ، همه دکتر ها جوابش کردن هرچی دعا کردم فایده نداشت)
_مجبور بَیمه بورِم دِعا گَر پَلی بَلکه ته گَد نَنه خار بَوه دِعا گَر مِره بَته حاضِری هر کاری شه زَنایِسه هاکِنی؟ مِنی بَتِمه اَره
(مجبور شدم برم پیش جادوگر بلکه مادر بزرگت خوب بشه ، جادوگر به من گفت حاضری هر کاری برای زنت بکنی؟ من هم گفتم آره)
_اون تا اِفریته ای بدون اینکه مِره بَوه مِره تَبدیل به اَتا طَلایِ نَخِش هاکِرده.
(اون اِفریته هم بدون اینکه به من بگه من رو تبدیل به یک خروس زشت کرد)
_ته گَد نَنه ای خار نَیه و شه بَمِرده اون تا دِعاگَر مِره گول بَزو
(مادر بزرگت هم خوب نشد و مُرد اون جادوگر من رو گول زد)
_چون مه سر قَری داشته و مِن ندونسِمه
(چون سر من لَج داشت و من نمی دونستم)
_ته پِر برای اینکه مه آبرو نَشوئه همه ره بَته که مِن بَمِردمه و مه ره بیست سال این جه داشته
(پدرت برای اینکه آبروی من نره به همه گفت که من مُردم و من رو بیست سال این جا نگه داشت)
_اون تا دِعاگَر مِره بَته وقتی ته وَچه زا پونزده سال بَیه ته بتونی روزی یِک ساعِت وِنه جا حرف بَزِنی فقط وه بَتونه تره نِجات هاده
(اون جادوگر به من گفت وقتی نَوَت ۱۵ سالش شد تو می تونی روزی یک ساعت باهاش حرف بزنی فقط اون می تونه تو رو نجات بده
وچه زا: نَوه )
مِن فقط بَتومه ته جا حرف بَزِنِم ته پِره جایی نَتومه حرف بَزِنِم
(من فقط با تو می تونم صحبت کنم با پدرت هم نمی تونم حرف بزنم)
_وَچه جان ته وِنه مِره از این وضعیت
نجات هادی
(بچه جان تو باید من و از این وضعیت
نجات بدی)
۷
و بعد از این همه حرف بالاخره سکوت کرد و به من نگاه کرد من که کلاً هنگ کرده بودم اصلا نزدیک بود از تعجب بمیرم ولی نمردم وگرنه آبرو و حیصیتم میرفت پس فردا حرف در می اُوردن به علت تعجب شدید مُرد
خلاصه دهنم وا مونده بود و بسته هم نمیشد
یه لحظه به خودم اومدم واااای خاک عالم بر سرم من چقدر به این خروس فحش دادم وااای خدایا آخه من چه میدونستم اون پدر بزرگ با اُبهتم که بزرگی و ابهتش سرِ زبون خاص و عامه تبدیل به این خروس شده
اصلا نکنه خُل شدم اصلا نکنه ازین خوابای وحشتناک دارم می بینم
وااای پس بیخود نبود که آقاجانم انقدر این خروس و دوست داشت چون این خروس پدرش بود ، آخه بیچاره آقاجانم بیست سال پدرش رو در شکل خروس تحمل کرد، الهی برای دل پُر دردت بمیرم آقاجان
الان من چیکار کنم؟
هنوز باور نکردم که واقعیته از یه طرف اگه خواب نباشم واقعیت باشه آخه من چطوری بیام پدر بزرگم و نجات بدم؟
یک دفعه خروس یا همون پدر بزرگم گفت:
_وَچه جان اَنه تعجب نَکِن مِن وقت نایمه مِن فقط روزی یک ساعت بَتومه ته جا حرف بَزِنِم همین تایِ سه اَنه سریع ماجرا ره تِسه توضیح هِدامه
(بچه جان انقدر تعجب نکن من وقت ندارم من فقط روزی یک ساعت می تونم باهات صحبت کنم به خاطر همین انقدر سریع ماجرا رو برات توضیح دادم)
_ته یک ماه وقت دارنی مِره نجات هادی وَگرنه مِن تا آخر عِمر طَلا مومه
(تو یک ماه وقت داری من رو نجات بدی وگرنه من تا اخر عمر خروس می مونم)
_ته وِنه بوری به روستایی که میر هاشم اونجه خان هَسه اونجه بِلند ترین کوهِ رو اَته خِنه دَره اته کِچکه خِنه بور اون تا خِنه دِله
(تو باید بری به روستایی که میر هاشم خانِ اون جاست ، اونجا روی بلند ترین کوه یک خونه کوچک هست تو باید به داخل اون خونه بری)
۸
_فقط شه حِواسِ جمع هاکِن این ماجرا ها ره هیچکسه نَئو هیچکسه حتی شه پِر ره هم نئو
اون تا دِعا گر شرط بِشته که ته وِنه تنهایی مِره نجات هادی اگه به کسی بَوی دیگه نتونی مِره نِجات هادی و مِن تا همیشه طَلا مومه
(فقط حواست باشه این ماجرا ها رو به هیچکس نگو به هیچکس! حتی به پدرت هم نگو ، اون جادوگر شرط گذاشت که تو باید خودت تنهایی من رو نجات بدی و اگه به کسی بگی دیگه نمی تونی من رو نجات بدی و من تا همیشه خروس می مونم)
_وقتی اون تا خِنه دِله بوردی وِنه اون جه اَته کاغِذ پیدا هاکِنی
(وقتی به داخل اون خونه رفتی باید اون جا یک کاغذ پیدا کنی)
_اون تا کاغِذِ کَش مه عکس دَره و ته نَنه عکس و اَته طَلا عه عکس
(روی اون کاغذ عکس من و مادر بزرگت و خروس هست)
_ته وِنه اون تا کاغِذ ره پاره هاکِنی و اویِ دِله دِم هادی
(تو باید اون کاغذ رو پاره کنی و داخل آب بندازی)
_فقط ته حِواس باشه فقط ته وِنه پاره هاکِنی هر کی به جِز ته کاغِذ ره پاره هاکِنه مه جادو باطِل نئونه
(فقط حواست باشه که تو باید اون کاغذ رو پاره کنی هر کس جز تو این کا رو بکنه جادوی من باطِل نمی شه)
_همین الان بور وقت نایمی
دِتَر جان مِن تِره اعتماد دایمه ته بَتونی مِره نِجات هادی فقط عجله هاکِن
( همین الآن برو وقت نداریم ، دختر جان من به تو اعتماد دارم تو می تونی من رو نجات بدی فقط عجله کن
دِتَر کلمه محبت آمیزیه)
فکر کنم یک ساعت شد چون
گَد بَبا (پدربزرگ) دیگه ادامه نداد
و من موندم و این مصیبت
صبر کن گفت روستای خان میر هاشم؟
یعنی پدره همون پسرِ خاص که داداشش خواستگارم بود؟
وااای خدایا من چطوری برم اونجا
اونجا که خیلی دوره تازَشم یواشکی هم باید برم چون کسی نباید بفهمه
آخه چطوری آقا جان و آبجی و دست به سر کنم؟ اگه از پس آقاجان و آبجی بر بیام دهن مردم فضول روستا رو چطوری ببندم؟
اونا همه من و می شناسن اگه ببینن من دارم به اون روستا می رم به گوش آقاجان
می رسونن خدااایا خودت کمکم کن
وقت هم ندارم اگه تا یک ماه اون کاغذ رو پاره نکنم گَد بَبا(پدر بزرگ) تا آخر عمرش همینطوری می مونه.
تو همین فکرا بودم که یک راهی به فکرم رسید رفتم تو آشپزخونه و دیدم آبجی داره با خورشید سبزی پاک می کنه کلا مامانم یا داره با نَنه سبزی پاک می کنه یا با خورشید (کارگرمون) به آبجی گفتم:
_آبجی مِن خامه بورِم سکینه خِنه ، فردا امتحان دایمی خامی درس بَخونیم فردا اِمه
( آبجی من امروز می خوام برم خونه سکینه (دوستم) اخه فردا امتحان داریم برم اونجا با هم درس بخونیم ، فردا بر می گردم)
آبجی گفت:
_نا شه خنه درس بَخون سکینه شون هفت هشتا وچونه بی خِد وِشونِ مِزاحِم نَواش
(نه سکینه اینا هفت هشت تا بچن (خواهربرادرن) خونه درس بخون بی خود مزاحمشون نشو)
گفتم:
_نا آبجی جان مِن اَته نفر چی مِزاحممه ؟ با سکینه بهتر درس خومی
(نه آبجی جان من به نفر چی مزاحمم با سکینه بهتر درس می خونیم)
خلاصه آبجی (مامان) بالاخره قبول کرد
که من برم خونه سکینه من هم تا آبجی رو راضی کردم رفتم تو اتاقم و کیف بافتنی بزرگی که آبجی برام بافت رو برداشتم توش یه نون محلی گذاشتم و یکم میوه و تو یه بطری چوبی که آقاجان ساخت با در چوب پنبه ایش آب ریختم و توی کیفم گذاشتم
(آقاجان در نجاری و شعر گویی خیلی استعداد داشت .آبجی هم در بافتنی)
بعدش رفتم توی طویله و اسب خوشگلم و که با طناب بسته بودم باز کردم اِسمِ اَسبم رَخش هست وقتی کره اسب بود آقاجان بهم هدیه داد و خودم بزرگش کردم . رَخش (اسب) و سکینه دوستم داغ بی خواهر برادری رو برام کمترکردن
اسبم رو یواشکی تا بیرون خونه بردم چون اگه آبجی رخش و می دید هزار تا سوال و جواب می کرد که خونه سکینه نزدیکه و اسب می خوای چیکار ببری و همین سوالا که حوصلشون و نداشتم
به سرعت به طرف خونه سکینه رفتم و صداش کردم وقتی سکینه اومد دم در ازش خواستم که اگه یه وقت آبجی یا آقاجان ازش پرسیدن که من خونشون هستم یا نه بگه آره که یه وقت زایه نشم و بعدش بهش گفتم که مجبورم به یه جایی برم و نمی تونم به کسی بگم من و سکینه خیلی با هم صمیمی بودیم و اون هم وقتی دید من چقدر عجله دارم چیزی نپرسید و قبول کرد و من با اسبم به سمت روستای خانم میر هاشم حرکت کردم
۹
توی راه همش مراقب بودم که خدای نکرده یکی از اَهالی روستا من و نبینه و خبرچینیی نکنه ، به سکینه هم خیلی سفارش کردم که به کسی چیزی نگه ، تو راه به حرفای
گَد بَبا(بابابزرگ) فکر می کردم یک دفعه یادم اومد که گَد بَبا گفت که جادوگر بهش گفت تو سن ۱۵ سالگی من ، می تونه با من حرف بزنه و امروز باهام حرف زد وااای اصلا یادم نبود من امروز تولدمه امروز ۱۵ خرداد تولد منه
من الان ۱۵ سالم شد اصلا صبر کن ببینم اون جادوگر کی بود؟
مگه جادوگر فقط واسه قصه ها و افسانه ها نیست؟؟ مگه تو این روستا ها جادوگر پیدا می شه؟ آخ اگه اون جادوگر و پیدا کنم
می کشمش با همین دستام خفش می کنم ولی اگه جادوگر اون موقع پیر بوده باشه الان حتما بعد ۲۰ سال مُرده
وگرنه که خودم می کشمش
تو همین فکرا بودم گاهی حرص میخوردم و گاهی تعجب می کردم و حتی بعضی وقتا یکی می زدم تو صورتم تا مطمئن باشم خواب نیستم یهو دیدم رسیدم به روستای
خان میر هاشم وای یعنی به این زودی سه ساعت گذشت؟ آخه از روستای خودمون تا اینجا سه ساعت راهه
اولین باره که تنهایی به این روستا می یام قبلاً همیشه با آقاجان و آبجی میومدم
به خاطر همین راهش رو بلد بودم از بالای اَسبم یه نگاه به کل روستا انداختم
چقدر بلند ترین کوهش دوره! هم دوره هم خیلی بلنده خیلی طول می کشه تا به نوک قلش برسم بهتره الان یکم استراحت کنم رخش (اسب) خیلی خسته شد از اسبم پیاده می شم و می رم زیر سایه درخت گردویی که اون نزدیکی ها بود بطری آبم رو از کیفم بیرون میارم و یکم آب می خورم به رخش هم یکم آب می دم فکر کنم الان ساعت یک بعد از ظهره چون من ده صبح راه افتادم
بعد از کمی استراحت با اسبم به سمت اون کوه حرکت می کنیم وقتی به کوه می رسیم رخش دیگه نمی تونه از کوه بالاه بره چون سربالایی شدیدی داره به خاطر همین رَخش رو همون نزدیکی ها به یه درخت می بندم و خودم از کوه می رم بالا
بالا رفتن از این کوه واقعا سخت و
طاقت فرسا بود ولی وقتی به گَد بَبا
(بابا بزرگ) فکر می کردم دلم براش کباب
می شد بیست ساله تمامه که خروسه اونم نه یه خروس قشنگ بلکه یک خروس زشتِ
بد صدا
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Sahi

    20

    خیلی حال کردم باهاش😂🤦🏻 ♀️

    ۳ هفته پیش
  • طلاو

    ۲۸ ساله 10

    وای خیلی جالب بود، حتما ادامشو بنویس خیلی خوبه

    ۴ هفته پیش
  • ساره

    10

    خوب بود

    ۴ هفته پیش
  • محمد

    ۱۹ ساله 00

    عالیه

    ۲ ماه پیش
  • سحر

    ۳۳ ساله 10

    بامزست و جالبه ادامه بده حتما موفق میشی

    ۳ ماه پیش
  • پروانه سلیمانی

    ۲۱ ساله 10

    ولی خداییی اون خروسه لاغر آخرش بابابزرگش بود 🤣🤣

    ۳ ماه پیش
  • پروانه سلیمانی

    ۲۱ ساله 10

    سلام به فاطمه مرادی عزیز داستانت رو خوندم وتا جایکه فهمیدم بابابزرگش یه خروس شده یکم برام ناجور شدآخه از یه رمان عاشقانه تبدیل شد به یه فانتزی اما بازم قلمت خوبه وامید وارم که ادامشم بزارید وبخونم❤

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.