رمان کلت طلایی به قلم silversea horse
یگانه دختریک سردار به اجباربه راه خلاف کشیده میشه وبه یک قاتل تبدیل میشه حالا میخوادانتقام بگیره و…..پایان تلخ
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۲ دقیقه
- بله. به همین زودی دستگیرش می کنیم.
یگانه داد زد:
- هیچ غلطی نمی تونین بکنین.
- یکی از همسایه های سرهنگ یه نفر رو دیده که به دختر سرهنگ بعد از حادثه شلیک کرده.
یگانه با بهت گفت:
- چی؟!
- اطلاعات بیشتر رو درصورت موافقت مافوقم بعدا دراختیارتون می ذارم.
- سرگرد یه سوال دیگه. هیچ گروهی تا به حال مسئولینت سوء قصد رو به عهده گرفته؟
- خیر.
قبل از این که خبرنگار سمج دوباره سوال کنه، سرگرد رضایی از محدوده دید دوربین خارج شد. یگانه تلویزیونو خاموش کرد و کنترلشو پرت کرد.
- گندت بزنن.
گوشیش زنگ خورد.
- بله؟
- گند زدی که!
- من...
- من نداره. احتمال این که بگیرنت شصت درصده.
- اونا فقط یه آدمو دیدن. نمی دونن من کیم.
- من دیگه تو رو نمی شناسم و مطمئن باش تو واسه گروه یه خطری.
- گم شو.
- مرگت رسیده یگانه.
- مردک روانی اونا از من هیچی ندارن.
- من که چیز دیگه ای دیدم.
- پس برو چشماتو معالجه کن و اگر هر کدوم از اون نره خرهاتو نزدیکم ببینم بعد از کشتن اونا یه گلوله می کارم تو کله ی پوک تو. اینو تو مغزت فرو کن.
و گوشیو روی مبل انداخت.
- این دیگه چه مصیبتیه؟
برای اولین بار ترسیده بود. مغزش کار نمی کرد. در کسری ثانیه تصمیم گرفت از تهران خارج شه که بعد از یه ذره فکر این راهو احمقانه دید. پاهاشو روی زمین کوبید و گفت:
- لعنت به این شانس.
کمی فکر کرد.
- اصلا از کجا معلوم؟ شاید این سرگرده لاف زده؟ شاید اون مردک صورتمو ندیده؟ وای خدایا این آشغالو چی کارش کنم؟
تلفنش زنگ خورد.
- باز تویی که؟
- یگانه یه مامورت دیگه. باید هفته دیگه انجامش بدی.
- ببین اگه می خوای منو به پلیسا تحویل بدی بگو تکلیفمو بدونم.
- چی داری میگی؟ میگم ماموریته.
- تو فکر کردی با بچه طرفی؟
- ببین باید انجامش بدی. اوکی؟
- کی هست حالا؟
- این سرگرده رو دیدی؟
- همین رضایی؟!
- آره همون.
- باید بکشمش؟
- نه. یعنی به مرور زمان. باید به زندگیش وارد بشی. اطلاعاتشو بکشی بیرون و همه خانوادشو بکشی.
- چه جوری آخه؟
- اونش به خودت مربوطه. فقط ما برات یه هویت جدید درست می کنیم. خودت می دونی چطور باید بهش نفوذ کنی.
نفسی کشید.
- اطلاعاتشو کی برام می فرستین؟
- هم اطلاعات سرگرد و هم هویت جدیدتو فردا برات می فرستیم. منتظر باش.
*****
- جناب سرگرد افشین رضایی. بیست و هشت ساله، متولد تهران، فرزند خلبان شهریار رضایی که سال 1360 زمانی که افشین فقط چهار سالش بوده توی جنگ شهید میشه. مادرش مائده رضایی که با شهریار دخترعمو و پسرعمو بودن و سال 1350 ازدواج می کنن. دو سال بعد پسر دار می شن و اسمشو می ذارن آرتین. دخترشون افرا یه سال بعد به دنیا میاد و سه سال بعد افشین. افرا توی بمبارون تهران کشته میشه. چه پرونده جالبیه. آرتین رضایی هم پلیسه. درجش مثل برادر کوچکترشه. خب با این حساب من باید افشین، آرتین، مائده رو بکشم؟
کیوان - آرتین زن داره. اونم همین طور به علاوه ی بچه شش ماهشون.
- چی؟
- مشکلیه؟
مکثی کردم.
- نه.
- نبایدم باشه.
- اسم من چیه؟
- تو مرسده تهرانی هستی. بیست و هفت سالته، متولد تهران. لیسانس مترجمی زبان داری. واحد رو به رویی سرگرد رو برات خریدیم. پدر و مادر نداری. منظورم اینه که هیچ کس رو نداری. ازدواج نکردی. پدر و مادرت شش سال پیش توی تصادف کشته شدن. خواهر و برادر نداشتی. سوال خاصی نداری؟
- نه.
دریا
۲۲ ساله 00عالی بود و باحال من که از این خوشم آمده حتمأ شما هم ببینیت ازش خوشتون میاد
۳ ماه پیشF.Z
00مزخرف
۵ ماه پیشیسنا
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
مهدیه
13🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 واییی خدااا این چه سمی بود من خوندممم به شدت مضحک بودددد چه اشکی؟ چه پایان تلخی ؟ حتی ی ذره هم غمگین نبود عاشقانه نبود و اصلا پلیسی نبوددد این رمان باید برگزیده ی سم ترین رمانا بشه 😂
۱۲ ماه پیششاه میمون
۱۶ ساله 10عالی این چند باره دارم میخونمش ولی بازم اخراش گریم میگیره
۲ سال پیشدنت
00ننننننن
۱۲ ماه پیشتنها
20خیلی مسخره بود مگه میشه این همه ادم بکشی بعد بگی خودکشی گناهه دور از واقعیت بود
۱۲ ماه پیشستایش
۱۵ ساله 00خیلیییییییی قشنگ بود من انقد گریه کردم ک حدو مرز نداشت حتی افسردگی هم گرفتم
۱ سال پیشMasomeh Samadi
۲۴ ساله 21خیلی چرت بود رمانش آدم یه تفنگ بگیره دستش هر جا رسید بزنه طرف بمیره به نظر من مسخره بود
۲ سال پیشنازی
11خیلی خوب بود ولی افسردگی گرفتم
۲ سال پیشهانیه جووون
۱۵ ساله 11در یک کلام عالی چون غمگین بود 😔 من خیلی گریه کردم سرش
۲ سال پیشفاطمه
00رمان بدی نبود ارزش خوندنو داشت ولی اخرش غمگین بود💔
۲ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 01ادامه این داستان رو در شطرنج شکسته بخونید عالیه🌹🌹
۲ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 11بسیار عالی بود سپاس نویسنده محترم دم و بازدمت گرم 🌹🌹🌹
۲ سال پیشگمنام
۱۴ ساله 00رمان به شدت زیبا وقشنگی بود و همینطور پیامی درمورد زندگی داشت من که خوشم اومدپیشنهاد میکنم حتما بخونیدش پایان تلخی داشت اما داستان جالب میکردو قلم قوی نویسنده رو به رخ میکشید ممنون از نویسنده😊🌹
۲ سال پیش
جلد ۲
00به شدت مزخرف اصن یه چوسه ارزش نداشت خیلی مسخره شد کجاش عاشقانه بود هردوتا زرت مردن :/ لطفا جلد ۲ هم بزار