رمان کیمیای عشق به قلم چیکسای
ماهرخ دختر یک مرد معتاد است که به علت بدهی پدرش مجبور به ازدواج با یک مرد قاچاقچی میشود. حوادت روزگار او را در مسیر یک سرگرد بیمار قرار میدهد…….
پایان خوش
این رمان در عین رمان بودن، نوشته ای است که سیر تکاملی روحی، فکری و معنوی یک انسان را نشان میدهد.
سیر تکاملی که برای رسیدن به آخرین منزل از گردنه های حیران زندگی باید گذشت
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۸ دقیقه
دست از مشت و لگد برداشتم و به گوشه اتاق رفتم و کز کردم و از ته دل جیغ کشیدم و گریه کردم. چاره ای نبود با این پیغام تنها راه نجات حیثیت و آبرویم جواب مثبت دادن به جلال بود.
هیچوقت خنده زشت و دندانهای زرد جلال را زمانیکه پدرم خبر موافقت من را به او داد، فراموش نمیکنم. مثل یک سگ که به اربابش وفاداریش را نشان میدهد، در مقابل جلال دم تکان میداد و جلال به پاس این وفاداری بسته ای را در مشت پدرم گذاشت.
با دلی پر از اندوه پیش بی بی گریستم و او مرا به صبر دعوت میکرد، صبری که فقط من و او و خدایم میدانستیم که کمتر از صبر ایوب نیست .
امتحاناتم تمام شده بود و من تنها تر از همیشه کنار حوض گوشه حیاط نشسته بودم و به در بسته خانه خاله زهره که اکنون به حسن آقا بقال به عنوان انباری اجاره داده شده بود، مینگریستم. اشکی که از گوشه چشمم روی صورتم روان شده بود با سر انگشتم پاک کردم.
با ضربه ای که به در خورد و شنیدن صدای یا الله جلال، با سرعت به اتاق دویدم و چادرم را سرم کردم. یک زن نسبتا چاق همراه جلال بود . به قدری سرخاب و سفیداب به خودش مالیده شده بود که به زحمت میتوانستم چهره واقعی و سنش را تشخیص بدهم. موهای زرد بدرنگش بدجور از زیر شالش برق میزدند.
به حیاط آمدم. دیگر نباید از جلال میترسیدم. قرار بود تا آخر ماه عروس خانه او شوم. تنها خواسته ام از جلال اجازه ادامه تحصیل بود . مهریه ام 5 میلیون بود شاید به اندازه یک معامله کوچک مواد مخدر جلال!
به من اشاره کرد و به زن گفت: لیلا !عروسم اینه . میخوام خوشگلش کنی که حتی مرده ها هم بهم حسودی کنن چه برسه به زنده ها! چقدر پست بود به مرده ها هم رحم نداشت.
لیلا جلو آمد. با وجود تمام عطری که به تنش زده بود، بوی گند سیگار را از بین لبهای گلیش میشنفتم . دستش را به صورتم مالید چقدر دستانش نرم بود.
با چشمانی که من حس آن را متوجه نشدم گفت: پس عروس جدید جلال تو هستی؟!
مگر جلال چندتا عروس داشت. بابا به من گفته بود همسرش چند سال قبل به دلیل تومور مغزی فوت کرده است و فرزندی ندارد. به چشمانش نگاه کردم تمام حرفهایش دروغ بود. ولی با خودم گفتم ماهرخ تو بد دل شدی؟
با حرف این زن نگاه پر اخم چندش باری به او کردم و تازه متوجه لباس پوشیدنش شدم.
یک مانتوی نارنجی جیغ پوشیده بود که جلویش تکمه نداشت و شکم چاقش را به زور در یک بلوز تنگ سفید پنهان کرده بود. روی بلوزش عکس صورت یک زن با موهای پریشان بود که برجستگی بدنش را بیشتر نشان میداد. شلوار گشاد سفیدی به تن داشت و انگشتهای لاک زده نارنجی و یک صندل پاشنه بلند لا انگشتی که رویش پراز نگین بود، به پا داشت. ظاهرش با زنهایی که من درمدرسه و کوچه و خیابان دیده بودم، فرق داشت.
مگر تو بازار از این مدل لباسها هم فروخته میشد؟ من که نهایت بازاری را که از این مشهد بزرگ دیده بودم، بازار روز سر کوچه بود که با بی بی میرفتیم. آنجا هم دو تا لباس زنانه فروشی بود که روشن ترین لباسهایشان، خاکستری و قهوه ای بود و نهایتا چند تا نگین چسبی داشتند که به مدل گل یا بوته جقه برق میزد. در روضه ها و مولودیهای بی بی هم کسی رنگی غیر از این دوتا و سیاه و سورمه ای نمیپوشید حتی تازه عروسها!
به تغییرچهره من پی برد. زن زرنگی بود، سریع حرفش را اصلاح کرد و گفت منظورم نو عروس بود و بعد لبخندی را بر لبش نشاند و دندانهای مرتبش را که از لا به لای آنها کمی تیرگی تو ذوق میخورد در معرض نمایش گذاشت.
گفت: اتاقت کجاست دختر جون؟
با انگشت به اتاقها اشاره کردم.
به سمت اتاقها راه افتاد و گفت: بیا که خیلی کار داریم. به دنبالش راه افتادم. او زودتر از من وارد اتاق شد و نگاهی به دور و برش کرد و گفت: دختر جون تو دیگ عسل افتادی! قدر جلا لو بدون. وگرنه کی حاضر میشه دختر یه آدم مافنگی رو بگیره؟
یک نگاه پر نفرت به او کردم و در حالیکه انگشت اشاره ام را به سمت در بردم داد کشیدم: گمشو برو بیرون!
از صدای داد من جلال دوان دوان خودش را به اتاق رساند و با ترس و نگرانی که در جای جای صورتش موج میزد، نگاهی به من و آن زن کرد و گفت: ماهرخ خانم چی شده؟
به سمتش چرخیدم. چادرم روی شانه هایم افتاده بود ولی روسری به سر داشتم. نگاه پر نفرتم را به چشمان گاوی جلال دوختم و گفتم: من مجبورت کردم که دختر یک مافنگی رو بگیری؟ هان؟
جلال یک نگاه پر خشم به چهره زن کرد و به سمتش رفت از دادی که بر سر او کشید، من تنم لرزید.
داد زد: چه گ....ی خوردی لیلا؟ مگه من اینهمه به تو سفارش نکردم که اون زبون نجستو ببندی ؟ ها؟
لیلا که چشمهایش گشاد شده بود و حالا من میتوانستم ببینم که مژه هایش هم غیر طبیعی است، گفت: به خدا جلال من حرفی نزدم من فقط گفتم قدر جلالو بدون.
به سمتش دویدم و جمع شده موهایش را از پشت سرش گرفتم. شال زردش از سرش افتاد. چشمایم را در صورتش گرد کردم و گفتم: آره گفتی قدر جلالو بدون و بعدش گفتی کی حاضر میشه دختر یک مافنگی رو تو این دوره زمونه بگیره. نگفتی؟ ها؟ چرا لال مونی گرفتی؟ دختر مافنگی که هیچی، خود مافنگی رو هم اگه مفت باشه میشه گرفت.
و بعد موهایش را ول کردم و روی طاقچه اتاق نشستم و چادرم را انداختم جلوی صورتم و های های گریه کردم.
جلال با فاصله کنار من نشست و گفت: این خواهر ما کمی زبونش تنده٬ چیزی تو دلش نیست٬ اومده خواهر شوهر بازی در بیاره٬ تو به دل نگیر قراره با هم زندگی کنید.
با چشمان بارانی تو صورت زشت جلال خیره شدم. به مِن مِن افتاد و ادامه داد البته هر کدوم تو یک طبقه جدا!
فهمیدم که باید این عفریته رو حالا، حالا ها تحمل کنم.
لیلا هم که سیگاری به لب داشت آنطرفم نشست و گفت: دختر جون من که حرف بدی نزدم که تو عین شیر ژیان شدی من داشتم مثلا از داداشم تعریف میکردم. حالا هم که طوری نشده! پاشو برو یه آبی به صورت بزن. کلی کار داریم.
یک نگاهی به جلال و یک نگاهی به لیلا کردم ظاهرا من را حسابی خر کرده بودند. مگر چاره ی دیگری جز خر شدن داشتم؟
جلال از اتاق بیرون رفت و لیلا مانتو و شالش را در آورد. بلوزش آستین حلقه بود و بازوهای چاق و سفیدش بدجوری حالم را به هم میزد. از کیفش یک نخ در آورد و به جان صورتم افتاد.
با هر کشیده شدن نخ جگر من هم کشیده میشد. از درد، اشک چشمهایم خشک نمیشد و او بدون توجه به درد من مثل جلادها به صورتم افتاده بود. بعد از اتمام نخه کاری اش، یک انبر کوچک از کیفش در آورد و به ابروهایم را که خیلی هم پر نبود حمله کرد. برداشتن آنها خیلی طول نکشید و درد زیادی را احساس نکردم.
فکر کنم صورتم از درد بند بی حس شده بود وگرنه هر موقع با خاله زهره میرفتیم پیش راضیه خانم بند انداز، خاله میگفت: راضی خانم تو رو خدا ابروهامو یکی یکی بردار. دردش جیگرمو به درد میاره.
بعد اتمام کار، لیلا یک نگاهی از دور به صورتم کرد و گفت: تموم شد و بعد یک آینه به اندازه کف دست از کیفش در آورد و جلویم گرفت.
گفت: خودتو نگاه کن
آینه را از دستش گرفتم. قیافه جدیدی از من متولد شده بود. زیرابروهایم تمیز شده بود و به شکل کمانی در بالای چشمهای خمارم قرار گرفته بود. پوستم چند درجه روشن تر شده بود و جای جایش ردی از تازیانه های نخ روی آنها دیده میشد. صورتم خط خطی شده بود.
لیلا آینه را از دستم گرفت و گفت: بسه دیگه آینه تموم شد. هنوز از دست هم ناراحت بودیم. به نظر نمی آمد که لیلا خواهر اصلی جلال باشد، چون اصلا به او شباهتی نداشت.
جلال قد بلندی نداشت. چاق وهیکلی بود . ابروهایش پر پشت و پهن و سیاه بودند. چهره اش تیره بود. چشمان سیاه و درشت گاوی داشت. دماغش بزرگ بود و کمی کج که احتمالا ضربه خورده بود و روی تیغه بینیش اثری از یک بخیه کوچک داشت. لبهایش کلفت و کبود بود . سبیلهای کلفتی داشت و همیشه ریشهایش را از ته میزد. ولی لیلا چاق و کوتاه بود . پوستش سفیدی وحشتناکی داشت بطوریکه مویرگهای قرمز ظریفی روی لپهایش از زیر یک من کرم پودر دیده میشد. از نظر قیافه هم شباهتی به جلال نداشت. چشمهای ریز که سرمه داخل و بیرونش را پر کرده بود. مژه های غیر طبیعی. لبهای باریک و دهان کوچک. بینی اش هم به اندازه یک بند انگشت بود.
حالا به من چه ربطی داشت که چکاره جلال بود، مهم این بود که جلال گفت خواهرشه.
اگر هوویم بود که نمی آمد مرا اصلاح کند. از تغییر قیافه خودم راضی بودم . شبیه مامان و خاله زهره شده بودم. بزرگ شده بودم.
لیلا خواست جلال را صدا کند که داخل اتاق بیاید و مرا ببیند
گفتم: هنوز که بهم محرم نیست. چه دلیلی داره بیاد چشم چرونی؟
پوزخندی گوشه لب لیلا نقش بست. جلوتر آمد و نگاهی به من کرد و دهنش را دم گوشم آورد و گفت: حالا میفهمم که خیلی واسه جلال سگ حیفی!
نمیدانم این حرفش از ته دلش بود یا برای اینکه ناراحتی را از دلم دربیاورد. ولی به هرحال گفته اش خیلی به دلم نشست.
گفتم: خواه ناخواه، اون قراره شوهرم بشه. حالا چه سگ چه گربه. مجبورم بپذیرمش.
در حالیکه مانتو و شالش را سرش میکرد به سمت در اتاق رفت
گفتم: لیلا خانم واقعا شما چکاره جلال هستید؟
سرش را به سمت من برگرداند و گفت: فرض کن خواهرش و به سرعت ازاتاق خارج شد و من ماندم و دنیایی ازسوال.
آنشب از خجالت قیافه جدیدم، به خانه بی بی نرفتم. شامم را هم زودتر ازبابام خوردم و سرم را کردم زیر پتو و خوابیدم.
روز بعد روسریم را جلوی ابروهایم کشیدم تا پدرم قیافه ام را نبیند. از سرخی صورتم کاسته شده بود.
همان روز، دوباره جلال با لیلا به خانه ما آمدند و لیلا اجازه من را از بابام گرفت تا برای خرید عروسی با جلال و او به بازار برویم.
اولین باری بود که با کسی غیر از بی بی به بازار میرفتم آنهم به بازار واقعی نه بازار روز.
جلال یک پژوی قدیمی سبزداشت که البته اسم ماشین را من سالها بعد فهمیدم.
جلال و لیلا جلو نشستند و من عقب. تمام مدت جلال از آینه جلو به من نگاه میکرد. از نگاههایش میترسیدم. روسریم را جلوتر کشیدم و سرم را پایین انداختم. خون به صورتم دویده بود. خیلی دوست داشتم خیابانهای مشهد را ببینم ولی از ترس چشم تو چشم شدن با جلال از تو آینه، تمام راه سرم پایین بود.
بالاخره به بازار رسیدیم. یک میدان بود که دور تا دورش پاساژ و مغازه های مختلف از سیسمونی و لوازم منزل گرفته تا لباس عروس و تاج و موهای مصنوعی و... مکانی شلوغ که با بازار دنیای کوچک من خیلی متفاوت بود.
جلال رو به لیلا کرد و گفت: تو با ماهرخ خانم برو. منم یه جای پارک پیدا میکنم، بعدا میام بازار. خیلی دور نرید تا پیدا تون کنم. ازماشین پیاده شدم و چادرم را زیر بغلم گرفتم. از ترس اینکه گم نشوم آستین مانتوی لیلا را چنگ زده بودم.
لیلا من را به سمت یک پاساژ کشاند. آنطورکه او مطمئن راه میرفت یعنی آنجا رامثل کف دستش میشناخت.
لیلا من را به مغازه های مختلف میبرد و میگفت: هرچی لازم داری، انتخاب کن .
مهدی
00رمان قشنگیه من دو بار خوندمش فقط یک اشکال داره اونم دست بلند کردن روی زن نمیدونم چرا تو بعضی رمانها اینو غیرت میزارن ولی به خدا این درست نیست
۳ روز پیشمرجان
00داستان قشنگی بود دوسش داشتم
۱ هفته پیشمهدی
00من از رمانهایی که زنها نجابت خودشونو حفظ میکنن و حجب و حیا توشون هست خیلی خوشم میاد بر عکس رمانهایی که همه تو آغوش همیدگن و مثل فیلم ترکی شبکه جم میشن
۴ هفته پیشمهدی
00اول رمان فکر کردم مثل بقیه یه دختر فقیرو بی***یه مرد پولدار آخرشم دوتا عاشق میشن ولی داستانش و حتی نحوه ازدواجش با یاسمن خیلی جالب بود ارزش داره چند بار بخونی
۴ هفته پیشالسا
۲۰ ساله 00عالی بود ممنون از رمان خوبن نویسنده ♥️
۲ ماه پیشهانیه
00رمان خوب بود..
۳ ماه پیشندا
00رمان خوبی بود ...ولی لحن جالبی برای نوشتن نداشت خیلی ادبی بود .. لحن سرد داستان باعث شده بود شخصیت با مخاطب ارتباط صمیمانه بر قرار نکنه ...در هر صورت خسته نباشید ...،🤍
۴ ماه پیشیاسمن
۲۳ ساله 00ینی بهترین رمانی بود ک خوندم اصلا پشیمون نمیشید پیشنهاد میکنم وقت بزارید بخونید قلم نویسنده بسیار قوی بود
۵ ماه پیشناهید
۱۸ ساله 00رمان قشنگی بود ولی من که کردم بامعنی هیوایه شما مشکل دارم چون معنیش آرزوه
۵ ماه پیشمعصومه
00خیلی رمان خوب و آموزنده ای بود حتما بخونید پشیمون نمیشید ولی چرا ماهرخ هیچ وقت هیچ خبری از لباس نگرفت
۵ ماه پیشفاطمه
00عالی
۶ ماه پیشنست
۱۹ ساله 00با اینکه رمان های قوی تر خوندم ولی این رمان ملکه قلبمه واقعا حالمو همیشه خوب میکنه بدجور باهاش زندگی کردم واقعا دوستش دارم با عرض تشکر و ارادت نسبت به نویسنده توانای این رمان محشر
۷ ماه پیشساره
00رمانتون خوب بود
۷ ماه پیشپروانه
۶۱ ساله 00بسیار عالی آموزنده بعضی از قسمت هاش شبیه زندگی خودم بوده بافرق زیاد سختی ها نداشتن خانواده پدر مادر کارکردن اما خوب ماهرخ بایک ا دم خوب زندگی کرد آخرش زدگی خوبی قیمتش شد من با بدبختی وسختی الانم که ۴
۱۰ ماه پیش
ضحا
۳۹ ساله 00قشنگ بودددد👌👌👌