رمان پشت دیوار تنهایی به قلم bati!i
شادی مجد ، دختر شاد و سرزنده ای بوده که دست تقدیر اون رو به یه آدم پرخاشگر و عصبی تبدیل کرده و باعث شده که یه دیوار بتنی بین خودش و همه ی آدم های اطرافش بکشه … اون از همه چی بریده و تنها چیزی که باعث می شه از دیوانگی نجات پیدا کنه کاره که حسابی خودش رو توش غرق می کنه …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۲۹ دقیقه
- امیدوارم که بتونیم همکاری خوبی با هم داشته باشیم ...
- با لبخند تصنعی که گوشه لبم بود ..... ممنون .. منم امیدوارم ....
- حالا خبر جدیدی هم بود ....
سرمو اوردم بالا و تعجب نگاش کردم .... یعنی با من بود ...!!! تعجب منو که دید ، با خنده ادامه داد :
- توی اینترنت ... گفتم شاید قراره اتفاق مهمی بیفته که به جای گوش دادن به حرفای من داشتید توی اینترنت می چرخیدید ....
بسم اله ..!!!! از این فاصله چه دقتی داشت .. یعنی این قدر تابلو بودم .... حالا از کجا فهمیده بود نت گردی می کنم .... ولی از اونجایی که از دوران طوفولیت هیچ وقت از جواب کم نمی اوردم ... بدون اینکه خودمو ببازم گفتم :
- فکر می کردم که برنامه نویس ها چشم های ضعیفی دارن ... ولی نه .. انگار مصرف هویج تون بالاست !!!
نیما که از قیافش معلوم بود از جواب و پرو بازی من جا خورده ، اول یکم نگام کرد .... انگار انتظار داشت منو یه ذره مضطرب و نادم ببینه ... یا مثل بامزه های اطرافش بگم ... وااااااااااااای آقای مهندس ... ببخشید .... ولی اشتباه متوجه شدید ... فقط داشتم گوشیمو چک می کردم ... وگرنه اینقدر کلام شما فسیح و دلنشینه که آدم دلش نمیااااد به غیر گوش دادن به حرف های شما کاری دیگه ای انجام بده ........ با فکر خودم لبخند کجی هم به قیافه ی طلبکارانم اضافه شد ...
- البته من بیشتر اینکه چشم هام قوی باشه ، باهوشم ....
- ماشالا بیشتر از اینکه باهوشم باشید ، خود شیفته اید ...!!!!
چشم های نیما از حرف های من و رک بودنم حسابی گرد شده بود .... منم که دیدم هنوز دلم به خاطر کاراش حسابی خونه ... بیشتر نشستن و جایز ندونستم و با یه گفتن یه ... ببخشید من برم و به کارام برسم ... از اتاق خارج شدم
چند هفته ای از شروع پروژه ی جدید می گذشت ... از اونجایی که قسمت من در مورد کدنویسی بود و فعلا پروژه توی مرحله ی اولیه برنامه ریزی بود ... کار زیادی برای انجام دادن نداشتیم ... ولی از اونجایی که من مسئول قسمت بودم باید توی جلسه های برنامه ریزی شرکت می کردم ...
همه چی اونطور که فکر می کردم شده بود ... پریناز که کلا چشم دیدن منو هم نداشت ... علنا هم بهم گفته بود : من موندم... نیما اصلا سابقه نداشته که یه تازه وارد و مسئول یه قسمت کنه .. مخصوصا قسمت به این مهمی !!!!
جااااااااااان ... نیمااااااا!!!! چقدر احساس دختر خاله بودن باهاش می کرد ... حالا عمرا جرات داشت که جلوی خودش بگه نیماااا..... یه جورایی دختر با سیاستی بود .. می دونست که این کارش ، مساوی با از چشم افتادن ... به خاطر همین بیشتر دلبری هاشو زیر زیرکی می کرد !!! ولی خوب معلوم نیست با خودش چه فکری می کرد ، که چراااا نیماااا جونش منو کرده مسئول بخش که به خاطر مسئولیتم ، هم زیاد می دیدمش ، هم یه جورایی واسط بین همه ی بخش ها به حساب می اومدم ...
ولی بهر حال تنها دختر توی اتاق از من خوشش نمی اومد و پسرها هم که ذاتا بامزه .. چند باری هم خواسته بودن با من ارتباط برقرار کنن همچین سرد وخشک باهاشون صحبت کرده بودم که بی خیال من شده بودن ... ولی دست از کارای مسخره شونم بر نمی داشتن!!!! منم فعلا فقط مسائل مربوط به جلسه ها رو براشون بازگو می کردم و بعد در مورد کار با هم یسری بحث و نظر می دادیم و منم یه جورایی باید نظریات و ایده هاشونو برای جلسه ی بعدی آماده می کردم تا کارهای برنامه ریزی بدون نقص انجام بشه ...
اون روز قرار بود که یک جلسه دیگه با کارگزار های این پروژه داشته باشیم ... از یکی از مدیرهای اون شرکت که به عنوان مسئول بخش بود و همراه گروهشون می اومد اصلا خوشم نمی اومد و حس خوبی بهش نداشتم ... سلطانی یک مرد تقریبا 45 ساله بود .. قد متوسط و هیکل معمولی داشت ،چشم های ریز روشن داشت با موهایی کم پشت و روشن .. کلا از مدل قیافه هایی بود که هیزی به شدت توش به چشم می خورد ... وقتی روی صندلی می شست لم می داد به پشتی .. انگار رئیسه و همه ی ما برده هاشیم ... کلا دختر توی شرکت کم بودند و توی جلسه های برنامه ریزی به غیر از من فقط یک خانم دیگه حضور داشت و بقیه همه مرد بودند .... سلطانی هم از وقتی می اومد یا زل می زد به من یا یه فرهانی ... فرهانی با اینکه یه دختر راحت و بازیگوش بود ولی حتی اونم زیر نگاه های سلطانی معذب بود... به خاطر همین اکثرا می رفت و وسط پسرها می شست و جوری خودشو با اونا سرگرم می کرد که کمتر حواسش به سلطانی بره .. از اونجاییم که من هنوزم به جز مسائل کاری ، با کسی در مورد مسئله ای صحبت نمی کردم ، معمولا سرجام ساکت و آروم می شستم و فقط سعی می کردم سرم و پایین بندازم تا چشمم بهش نیوفته یا یه موقع مشتم به سمتش رونه نشهههه!!! حتی سری قبل ، بعد از تموم شدن جلسه هم خیلی جدی به نیما گفتم :
- جناب رئیس.. صبر منم انداره ای داره .. بهتره یه فکری برای آقای سلطانی کنید .. وگرنه من به شما هیچ قولی رو نمی دم !
انگار که خود نیما هم از موضوع دل خوشی نداشت ... سری تکون داد و گفت حتما..
بیشتر از اینکه خوشگل باشم ، بامزه بودم ... چشم هام حالت خیلی شیطونی داشتند ولی مثل ثابق دیگه برقی توش دیده نمی شد ، ولی بازم همین حالت چشمام باعث شده بود که یه چهره ی جذابی داشته باشم ... پوستی گندمی و دماغی معمولی داشتم .. عجیب ترین اجزای صورتم لب هام بود.. مدل عجیبی داشت که تا حالا ندیده بودم .. ارتفاع لب هام زیاد بود ولی طول کمی داشت ... شاید از نظر بعضی ها قلوه ای به نظر می آمد ولی انتهای لب ها یه دفعه تبدیل به خط می شد !!! یه جورایی وسط لبام قلوه ای و بزرگ ولی بعدش تبدیل به یک خط ممتد می شد!! در کل وقتی بسته بود خوشگل بود ولی از اونجایی که قبلا خیلی خوش خنده بودم ، مدلشو موقع خندیدن دوست نداشتم ... ولی خوب الان زیاد این موضوع برام مهم نبود .. چون دیگه خندیدن برام مهم نبود !! یکی دیگه از حالت های بامزه صورتم هم این بود که موقع خندیدن به جای اینکه لپ هام چال بیفته ، زیر لب هام چال می افتاد ... مخصوصا الان که حسابی لاغر شدم ، چال زیر لب هام حسابی خودنمایی می کنن که هنوزم خیلی دوستشون دارم .. قبلا یکم پرتر بودم .. ولی این چند ماه حسابی لاغر شده بودم ... چون قبلا صورت تپلی داشتم ، به خاطر لاغری اصلا از قیافه نیوفتادم ... تازه به نظر خودم جذاب تر هم شده بودم ... قد نسبتا بلندی داشتم الان هیکل خوبی هم پیدا کرده بودم ... قبلا ها چقدر سعی می کردم که اینجوری خوش هیکل شم ولی خوب هیچ وقت نتیجه مطلوب رو نمی دیدم ولی حالا که برای این مسائل ذوق نمی کردم ، حسابی خوش هیکل شده بودم ...
ساعت 10 قرار بود که همه تو اتاق نیما برای جلسه جمع شیم .. وقتی داشتم به سمت اتاق می رفتم ، سمائی منشی شرکت صدام کرد و بهم گفت که مهندس گفته یکم اینجا منتظر بمونم خودشون میان و منو صدا می کنن... برام عجیب بود .. چرا خوب؟؟ ولی با همون حالت بی اهمیت کنارش نشستم و منتظر جناب رئیس شدم که بیان دنبالم ... ماشالا چهرم دیگر قدرت انعطاف خودشو از دست داده بود .. هر خبری که می شنیدم ، عمرا کسی می تونست از توی چهرم بفهمه که نظرم در مورد اون موضوع چیه ؟؟؟
یکم اونجا نشستم ... وقتی دیدم که از جناب مهندس خبری نیست به سمائی نگاهی انداختم و گفتم :
- خانم سمائی من می رم توی اتاقم .. کار مهندس تموم شد و جلسه خواست شروع شه بهم خبر بدید که بیام ...
خواستم بلند که صدای سمائی مانع این موضوع شد :
- خانم مجد ، مهمون ها تشریف اوردن ، بقیه هم توی اتاق جناب احمدی هستن ... فقط جناب مهندس گفتن شما چند لحظه تشریف داشته باشید ، بعد برید داخل اتاق ....
تعجب کردم .. حالا این کار یعنی چی !! دست به سینه روی صندلیم تکیه دادم و تو فکر بودم که صدای نیما منو به خودم اورد :
- مهندس مجد ... ببخشید که معطل شدید .. لطفا تشریف بیارید بریم که جلسه رو شروع کنیم .
منم سری تکون دادم و بدون اینکه صورتم تغییری بدم بلند شدم و دنبالش راه افتادم ... وقتی وارد اتاق شدیم نیما گفت :
- ببخشید دوستان ... خانم مهندس یکم کار داشتن ... ولی خوب الان تشریف اوردن و می تونیم که کارمون رو شروع کنیم ... بعد صندلی رو به من نشون داد و من رو راهنمایی کرد که برم و روش بشینم ...
از دیدن جایی که به من نشون داد ، تازه دوزاریم افتاد که قضیه چیه؟؟ جای من طوری بود که سلطانی اگه هم خودشو می کشت به هیچ وجه نمی تونست منو ببینه ... پس قضیه این بود ... یه جورایی هماهنگ بود که اول اونا بیان و بشینن ، بعدم یه جای مناسب رو برای من خالی کنن که دور از دسترس سلطانی باشه ... این جوری بدون اینکه بی احترامی خاصی به کسی بشه ، مشکل من هم حل می شد ...
پشت سرش وارد اتاق شدم ، اون سر جاش نشست و منو راهنمایی کردم که برم سر جام بشینم ... همون موقع یه لبخند از ته دل روی لبم نشست و آروم ازش تشکر کردم ... که اونم گفت که خواهش می کنم ، بفرمائید که جلسه رو زودتر شروع کنیم ... بالاخره بعد از 2ماه که من توی این شرکت کار می کردم ، قیافه ی ثابتم یک تکونی خورد اونم یه لبخند که انگار واقعی بودنشو همه می تونستن درک کنن ... چون آدمایی که جلوم نشسته بودن با تعجبی که تابلو بود داشتن منو نگاه می کردن .. که با صدای نیما ، همه ی متوجه کار شد و همه مشغول بحث و گفت و گو شدند...
بعد از چند ساعت بحث و گفت و گو بالاخره جلسه تموم شد ... ولی هنوز همه نشسته بودند و هرکسی داشت با اون یکی صحبت می کرد ... طبق معمول من هیچ حرفی با کسی نداشتم .. یه مدت ساکت روی صندلیم نشستم ولی بعد از اینکه حوصلم سر رفت از سرجام بلند شدم و با گرفتن اجازه خواستم که اتاق رو ترک کنم ... به وسط اتاق نرسیده بودم که با صدای سلطانی سر جام خشک شدم .. انگار هرجور که شده باید زهر اون چشمای هیزشو به من می ریخت ... میگن کرم از خود درخته !!!!
- به به ... خانم مهندس ... بابا کجا بودید ... دلمون براتون تنگ شده... ماشالا اینقدر دوست داشتنی و جذاب هستید که آدم شما رو نمی بینه حسابی دلش براتون تنگ می شه ...
نیما که عصبانیت توی چهرش حسابی معلوم بود ... لبخند زورکی زد و ادامه داد ... شما لطف دارید آقای سلطانی .. ولی خوب خانم مهندس کار دارن ، باید به کاراشون برسن ...
تا اومدم برم دوباره صدای سلطانی گوشم رسید ....
- البته نمی خوام مزاحم کاراتون شم خانم مهندس ... ولی خوب یه سری از حرف ها در مورد پروژه مونده ، که می خواستم مستقیم با خودتون صحبت کنم ... اگه بتونید یه ذره از وقتتون رو به من بدید خیلی خوب می شه ....
- فکر می کنم که جلسه تموم شده جناب سلطانی ... اگه حرفی بود ، بهتر بود تو طول جلسه می گفتید ... ولی خوب مسئله ای نیست بازم اگه موردی مونده بفرمائید ، در خدمتتون هستم ... فقط شرمنده من عجله دارم .....
یه صندلی خالی بود ، رفتم که روی اون بشینم که دوباره صدای سلطانی بلند شد ..
- بفرمائید اینجا کنار من بشینید ... و درحالی که از همکارش می خواست که از روی صندلی بلند شه ، به من اشاره کرد که برم و کنارش بشینم !!!
همینم مونده بود ... برم و ور دل این مرتیکه هیز بشینم که حسابی بتونه با نگاهش منو بخوره!!!! حسابی کلافه بودم و نمی دونستم با این مرتیکه چیکار کنم .. صدای نیما رو شنیدم که در حالی که با دست یه صندلی دور از سلطانی نشون می داد گفت :
- خانم مجد ، بفرمائید و سریع تر کاراتون رو انجام بدید ، چون باید کارهای شرکت آتیه سازان رو امروز حتما جمع کنید ......
نمی دونم چرا... ولی دلم می خواست بپرم و حسابی ازش تشکر کنم ....!! هاااااااااااااا... یعنی واقعا این منم که اینقدر مهربون فکر می کنه!!! جالبههههه.... از فرصت استفاده کردم و قبل از اینکه نطق سلطانی دوباره دربیاد رفتم و اون سمت میز ، حدودا روبروش نشستم ....
- اینجوری که نمی شه خانم مهندس ... حالا که کار دارید و عجله دارید بهتره بذاریم برای یه وقت دیگه که باهم صحبت کنیم .... لطف کنید شماره تماستون رو بدید ، باهاتون تماس می گیرم و یه قرار می ذاریم تا راحت تر بتونیم با هم صحبت کنیم ....
یعنی ولم می کردن می پریدم و چشماشو درمی اوردم می ذاشتم کف دستش .... خون جلو چشمامو گرفته بود ... قبلا هام اصلا تحمل دیدن همچین آدم هایی رو نداشتم چه برسه الان که اصلا وضعیت روحی مناسبی نداشتم ..... از جام بلند شدم و با صدایی که توش حرص موج می زد گفتم :
- شماره شرکت رو که دارید جناب سلطانی .... من به غیر از ساعت کاریم ، بقیه وقتام پره و کار انجام نمی دم ... لطف کنید اگه موضوع مهمی پیش اومد ، همین جا تماس بگیرید در خدمتتون هستم ....
در حالی که به حرف هام گوش می داد از جاش بلند شده بود و به سمتم می آمد ، با فاصله نزدیک من ایستاد ، انگار خودش فهمیده بود که باید فاصلشو با من حفظ کنه وگرنه احتمالا ناکار میشه .... وقتی ایستاد گفت :
- البته نمی خواستم مزاحم اوقات فراغتت شم ... گفتم آخر هفته یه قرار بذاریم تا بتونیم بیشتر در مورد مسائل با هم حرف بزنیم ... یه جورایی مسئولیت شما اینجا کلیدی است و من خیلی به نظرات و ایده های شما احترام می ذارم و برام جالبه ...... گفتم اگه میشه..
نذاشتم حرفش رو کامل کنه ، وسط حرفش پریدم :
- ممنون از لطفتون .. ولی من کار دارم .... هر مسئله ای که هست به مهندس احمدی منتقل کنید ، اگه لازم شد به من میگن و کارها به خوبی انجام می شه ... همه ی مهندس های اینجا ، افراد با قابلیت و توانمندی هستند .... این کار یک کار گروهیه .. اگه نظری دارید می تونید با هر کدوم از بچه های گروه در میون بذارید .... حتما بهش رسیدگی می کنیم ..... با اجازتون من کار دارم ...
حرفم تموم شد ، سری هم براش تکون دادم و خواستم راه بیفتم و زودتر از اتاق خارج شم ... هرآن ممکن بود که منفجر بشم .. اصلا دلم نمی خواست این جو بی تفاوتی من بهم بریزه و برخورد بدی با کسی داشته باشم ... که بازم صداش ، که حالا چندش ترم شده بود رو نزدیک گوشم حس کردم ...
- وای شادی جان ... چقدر عجله داری ... یکمم به فکر این دل نازک ما باشید ... حسابی دلمون براتون تنگ شده .... ماشالا نمی شه اون چشم های شیطونتونو فراموش کرد ... هی به این مهندس گفتم که شما رو بیاره شرکت تا از نزدیک با کار و شرکت ما آشنا شید ... ولی خوب ایشون کم لطفی کردند ... خوب حقم دارن ، می ترسن شما به این زیبایی یه خدایی نکرده یکی قاپتونو بدزده ... خواستم خودم قول بگیرم ازتون که حتما تشریف بیارید شرکت .. البته یه باغی هم هست لواسون .. ناقابل ... آخر هفته ها با بچه ها جمع می شیم .. خواستم ازتون دعوت کنم که این هفته شمام تشریف بیارید .. حتما توی این چند وقت حسابی خسته شدید ... من که از کنار بودن با شما سیر نمی شم .. مطمئنم که آقای یاری رئیس شرکت هم شیفته اخلاق و منش شما می شن ... اینطوری فرصتی هم پیش میاد که بیشتر با مسائل آشنا بشید ....
به معنای واقعی لال شده بودم .. شادی جااااااااااااان !!! مرتیکه خجالت هم نمی کشه !! ضربان قلبم 10 برابر شده بود و حسابی قرمز شده بودم ... هرآن احتمال ترکیدنم وجود داشت ... از بچگی همین شکلی بودم ... معمولا کم عصبانی می شدم ولی وقتی هم که می شدم بدجور عصبانی می شدم !!!!!! بلند بلند نفس می کشیدم .. حتی خودم فکر می کردم که صدای نفس کشیدنم بلندتر از صدای صحبت های اونه ..... یعنی اینقدر کم شعوره که با دیدن قیافه ی من همچنان به پروگریش ادامه میده..... متوجه نگاه های سنگین و مشکوک بقیه روم بودم ....
- ماشالا خیلی خوش اشتهایین جناب سلطانی ...
- البته من بیشتر باهوشو خوش سلیقه ام ... همیشه توجه ام به سمت بهترین ها کشیده می شه ....
- فکر نمی کنید لقمه ای که برداشتید ، یه ذره بزرگ تر از دهنتونـــــه .... میترسم خدایی نکرده بمونه تو گلوتون.......
- نه خانم عزیز .... من حد خودمو می دونم .... همیشه برای کارام بهترین ها رو انتخاب می کنم ...
با خشم و نفرت نگاش می کردم که ادامه داد :
- آخه خانم به این زیبایی و جذابی ، حیف نیست که یه لبخند ملیح نزنه .... البته همین بی اعتنایی تون باعث جذابیت بیش از اندازه برای شما می شه .... ولی مطمئن باشید که با این زیبایی که شما دارید ، اگه یکم لوند تر و نرم تر با اطرافیانتون برخورد کنید ، مطمئن باشید که خیلی زود به هدف هاتون می رسید ....
دیگه خون جلو چشمامو گرفته بود ... انگار یارو سادیسم داشت و دوست داشت که حرص دادن منو ببینه ... هر وقت که عصبانی می شدم ناخودآگاه صدام بلند تر می شد ... با صدایی که از قبل بلندتر و شبیه داد و بیداد بود گفتم :
زهرا
۴۶ ساله 00خیلی جالب بود وعجیب
۶ ماه پیشMan
20واقعا نمیدونم چرا جوری نظر میدن که ادم ترغیب به هوندن بشه،ناشیانه است و آبکی
۲ سال پیشاسرا
00رمانی که داره میگه کورکورانه عاشق نشدبااون بلایی که سرش پس نشست باتمام توان تلاش کردموفق هم شدعالی نیست
۷ ماه پیشمریم
۲۵ ساله 00قشنگ بود ارزش خوندن داشت
۷ ماه پیشایلی
00خیلی قشنگ بود
۹ ماه پیشSara
۲۵ ساله 00منی که چند ساله دارم رمان مطالعه میکنم،بهترین رمانی بود که تا الان خوندم .از همه لحاظ،همه چیش به جاوعالی بود.حاضرم بارها برگردم و همین رمان رو بخونم انقد که به دلم نشست.دست مریزاد به نویسندش واقعا
۱۰ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 10بسیا بسیار عالی بود ممنون از نویسنده عزیز از لحظه لحظه این رمان لذت بردم حتما بخونیدش دوستان فوق العاده است
۱۰ ماه پیشمهرناز
۲۴ ساله 02اصلا قشنگ نبود خیلی آبکی بود
۱ سال پیشA.s
10بسیار عالی بود ممنون از نویسنده عزیز
۱ سال پیش...
11رمان خوبی بود بعد چند وقت یه رمان خوب خوندم
۱ سال پیشکیمیا
00چرا اخر همه رمانا الکیه؟ 23تا قسمتش خوب بود و خیلیم باحال بود ولی قسمت اخرش الکی بود و اون 23 قسمتو حیف کرد😐💔😂
۲ سال پیشیاس
۱۹ ساله 20قشنگ بود، ولی یه خورده ماجرا رو کش دادن، به هر حال تشکر از نویسنده🌺
۲ سال پیشالهه
10دومین دفعه است که خوندمش ولذت بردم همه باید از شادی این قصه درس مقاوم بودن وزندگی کردن رو یاد بگیریم
۲ سال پیشWassea
۳۶ ساله 20عالی بود
۲ سال پیشالمیرا مرادی
۲۳ ساله 22رمان خوبی بود و قلم روانی داشت ممنون و خسته نباشید به نویسنده به امید قلم ها و موفقیت های بیشتر
۲ سال پیش
آذرمحبوبی
۴۱ ساله 00سلام تشکر میکنم از نویسنده ولی خیلی جاهای می تونست بهتر هم باشه مثلااز خانواده شادی وبردیا خیلی کم اسم برده شده