ماهرخ دختر یک مرد معتاد است که به علت بدهی پدرش مجبور به ازدواج با یک مرد قاچاقچی میشود. حوادت روزگار او را در مسیر یک سرگرد بیمار قرار میدهد……. پایان خوش این رمان در عین رمان بودن، نوشته ای است که سیر تکاملی روحی، فکری و معنوی یک انسان را نشان میدهد. سیر تکاملی که برای رسیدن به آخرین منزل از گردنه های حیران زندگی باید گذشت

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۸ دقیقه

مطالعه آنلاین کیمیای عشق
نویسنده : چیکسای

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

ماهرخ دختر یک مرد معتاد است که به علت بدهی پدرش مجبور به ازدواج با یک مرد قاچاقچی میشود. حوادت روزگار او را در مسیر یک سرگرد بیمار قرار میدهد…….

پایان خوش

این رمان در عین رمان بودن، نوشته ای است که سیر تکاملی روحی، فکری و معنوی یک انسان را نشان میدهد.

سیر تکاملی که برای رسیدن به آخرین منزل از گردنه های حیران زندگی باید گذشت

فصل اول

اگر زنی عاشق شود، بی دفاعترین موجود دنیاست

دافنه دوموریه

............

از دوران کودکیم خاطره زیادی ندارم، در واقع من اصلا دوران کودکی نداشتم که ازآن خاطراتی داشته باشم.

دوران کودکی من خلاصه میشد در گریه های مادرم و حقارتهای پدرم در اجتماع .

سهم من از دوران کودکی سیاهی بود و کلافه ای ازحرمان، غصه، حسرت و اشک .

سهم من از خاطرات کودکی یادآوری یک زن جوان بود با چشمان مهربان عسلی رنگ که امواج پرتلاطم اشک آنها را طوفانی کرده بود.

از آن موجود آسمانی، تنها چیزی که به یاد دارم اینست که چادر مشکیش را چنگ زده بودم و میگفتم: مامان! تو رو خدا! منو باخودت ببر. من نمیخوام پیش بابا بمونم . تو رو خدا منو تنها نذار. منم با خودت ببر. تو رو خدا! مگه نمیگفتی که دختر گل توام؟ تو رو خدا! منم با خودت ببر.

و صدای هق هق گریه من در هق هق مامان گم میشد.

مادرم خم شد و روی دوتا پایش نشست. با یک دست خواهرم مهتاب در بغلش و با دست دیگر چادرش را زیر گردن گرفته بود. دستش را از چادر ول کرد و روی سرم کشید و گفت: گریه نکن دخترم! عزیزم! گلم! مامان زود میاد دنبالت و میبردت. به خدا زود میام و تو رو از دست این دیو نجات میدم!

سپس با نفرت و خشم رو به پدرم کرد و گفت: ماهرخ امانته دستت. مهتابو میبرم چون خیلی کوچیکه. به محض اینکه تکلیفم روشن بشه، میام ماهرخو ازت میگیرم زالو!

وبعد صدای خمار پدرم که میگفت هری. فکر کرده نازشو میکشم زنکه هر.....

مادر پشت به من و پدر کرد و از اتاق بیرون رفت. دنبالش کردم . چادرش را چنگ زدم و نمیگذاشتم که جلوتر برود.

-نه مامان تو رو خدا! منو ببر.

درحالیکه اشکهایش تمام صورتش را در بر گرفته بود و دستم را از چادرش جدا میکرد، داد زد: زهره! زهره! بیا اینو ببر تا بیشتر از این جگرمو آتیش نزده

و بعد دستهای قوی خاله زهره بود که مرا از مادرم جدا کرد و در آغوشش گرفت و سرم راکه تا شکمش بیشتر نمیرسید در بغل گرفت و همراه من اشک ریخت.

مادر رفت و به قولش عمل نکرد و مرا در سن 6 سالگی تنها گذاشت و من در 6 سالگی بزرگ شدم و دفتر خاطرات کودکی من بسته شد. تنهای تنها بودم، انگار پدر و مادرم از ازل مانند آدم و حوا، تنها و بیکس متولد شده بودند. تمام اقوام ما را ترک گفته بودند.

خانه ما یک حیاط قدیمی بود که دور تا دورش اتاق داشت و اتاقها با یک راهرو ازهم جدا میشدند که در راهرو دوتا کابینت و یک سینک ظرفشویی قرار داشت که همه از آنجا به عنوان آشپزخانه استفاده میکردند. تمام اتاقها را به کرایه داده بودند.

دوتا از اتاقها دست یک زن پیری بود که چارقد سبزی سرش میکرد و زیرش را با سنجاق وصل میکرد. همه به او بی بی میگفتند. ازدواج نکرده و تحت پوشش کمیته امداد بود. زن خوبی بود همه به او احترام میگذاشتند. خدا رحمتش کند.

دوتا از اتاقها را خاله زهره و عمو اکبر گرفته بودند.

عمو اکبر مرد زحمت کشی بود.

بنا بود و صبح زود میرفت وعصر ساعت 5 بعد از ظهر خسته و ذله از سرکار می آمد. گاهی وقتها هم به جای دوستش شبها نگهبانی برجی را میداد که در حال ساخت بود.

پانزده سال بود که ازدواج کرده بودند ولی بچه دار نشده بودند برای همین خاله زهره دلبستگی خاصی به من و مهتاب داشت و این موضوع باعث شده بود که یک همدم برای مادرم شود و ما اورا خاله صدا بزنیم.

در دو تا از آن اتاقها همیشه بسته بود و خاله زهره میگفت: وسایل مادر صاحب خونه که سالهاست فوت کرده اونجا نگهداری میشه.

حالا چه اصراری بود که مادره مرده بود ولی وسایلش را نگه داشته بودند. الله اعلم!

دوتا اتاق آخر هم مال ما بود. یکی از آن اتاقها برای مهمان بود و یکی دیگر هم اتاق نشیمن یا شیره کش خانه بابام.

زیر زمین زیر اتاقهای ما قرار داشت. زیر زمینی که چه عرض کنم دخمه.

بعد از رفتن مامان، بابا بساط شیره اش را آنجا برقرار کرد و آدمهای رنگارنگی بودند که به آنجا رفت و آمد میکردند. تنها غیرت بابام این بود که نمیخواست هم پیاله هایش با من رودر رو بشوند. شاید هم نمیخواست من خیلی از کثافت کاریهاش مطلع بشوم که دومی درست تر بود.

به سایه سر صاحب خانه منصفمان، همگی از یک حمام و توالت که در حیاط قرار داشت استفاده میکردیم ولی حمام را مردها استفاده میکردند و خانمها و بچه ها به حمام عمومی سر کوچه میرفتند. البته بچه های آن حیاط من بودم و مهتاب.

روزهای اول بعد از رفتن مامان را خوب به خاطر ندارم، فقط میدانم خیلی بیتابی میکردم و بیشتر وقتها در اتاق خاله زهره بودم وشبها در بغلش میخوابیدم.

هنوز هم احساسی که دستهای نوازشگرش به من میداد به یاد دارم.

نمیدانم پدرم چکاره بود، فقط میدانستم دوست و رفیق زیاد دارد. از جوان 18 ساله تا 80 ساله. آدمهای رنگارنگ بودند که به خانه ما می آمدند. کرایه خانه همیشه عقب می افتاد و پدرم با حالت نئشه به صاحب خانه التماس میکرد که چند روز دیگر مهلت دهد تا پول به دستش برسد.

صاحب خانه هم با هزار تا غر غر ومنت میگفت: فقط یک هفته وگرنه جل و پلاستو میریزم تو کوچه . تا حالا هم به خاطر اون زن بدبخت مراعات میکردم وگرنه توی کفتارو باید بدن لاشخورها بخورن.

پدر بی غیرتم فقط میگفت: خدا از آقایی کمت نکنه. به مولا نوکرتم! چشم! تا آخر هفته جورش میکنم.

بالاخره اجاره خانه داده میشد ولی دیر، و من هر ماه شاهد این جارو جنجالها بودم.

نمیدانستم جل وپلاستو میندازم تو کوچه یعنی چه. ولی میفهمیدم وجود مامان نعمت بزرگی برای خانه ما بوده است.

روزها به یاد مامان و با فکر به اینکه مرا یادش رفته است، هق هق گوشه دیوار زار میزدم، و دست مهربان خاله زهره بود که دستهایم را از روی صورتم برمیداشت و میگفت: ماهرخی! قربونت برم، حیف این چشمهای دریایی نیست که طوفانیش میکنی. مگه خالت مرده که اینطوری زار میزنی وبعد سرمو تو آغوشش میگرفت و من با اشکهایم سینه اش را خیس میکردم. آنقدر دلم کوچک بود که گنجایش اینهمه سختی را نداشت.

پدرم هر چندوقت یکبار کمی پول به خاله زهره میداد و میگفت: زهره خانم واسه این بچه هم غذا درست کن. به مولا، وقتی میبنمش دلم آتیش میگیره.

از موقعی که اون از خدا بیخبر رفته شده پوست و استخون. من به درک! تو رو خدا حواست به این طفل معصوم باشه

و بارها خاله زهره میگفت: عباس آقا چرا نمیری دنبال مریم خانم؟ شما دوتا بچه دارید پیش درگاه خدا معصیت داره که بچه هاتونو آلاخون والاخون کردید!

- خودش رفته، خودشم بیاد.

- شما به اون چیزی که میخواد عمل کنید اون بر میگرده. کی دوست داره زندگی، بچه و شوهرشو ول کنه و بره به امون خدا

- والله زهره خانم نمیشه. چند بار سعی کردم! به مولا خواستم! ولی نشد. به بد دردی گرفتار شدم. بیشتر از این دلمو آتیش ندین. خواهری کن و حواست به ماهرخ باشه. دختره، زود دلش میشکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- و بعد راهش را میکشید و میرفت به زیرزمینی. ولی کاملا فهمیده بودم که پدر میدانست مادرم دیگر برنمیگردد، حتی اگر دنبالش برود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ماه ازرفتن مادر میگذشت و من کاملا به خاله زهره عادت کرده بودم و همیشه با آنها زندگی میکردم. عمو اکبر هم چیزی به من نمیگفت و شبها که برمیگشت، نیمساعتی هم با من بازی میکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعضی وقتها هم که پدرم کیفش کوک بود و حسابی به خودش رسیده بود، دم اتاق خاله زهره می آمد و دستم را میگرفت و به اتاقهای خودمان میرفتیم و مرا بغلش میخواباند و میگفت: لامروت! نمیگی دل بابا واست تنگ میشه؟ و بعد من سرم را روی سینه اش میگذاشتم و با صدای قلبش به خواب میرفتم. هرچه بود، پدرم بود و آغوش گرمش آرامم میکرد. هرچند، سالی یکبار این اتفاقها می افتاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ماه گذشت. آن سال باید به مدرسه میرفتم. با اصرارهای خاله زهره، پدرم راضی شد که من تحت پوشش طرح اکرام کمیته امداد قرار بگیرم تا یک خانواده خرج تحصیل مرا قبول کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتن به مدرسه به خیلی از حسرتهایم دامن زد . تا آنروز تنها بچه ای که دیده بودم، مهتاب بود که او هم در یکسالگی از هم دور شده بودیم٬ در مدرسه معنی خانواده، خواهر و برادر، پدر و مادر را فهمیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه روزهایی با حسرت به بچه هایی نگاه میکردم که پدرشان یا مادرشان به دنبال آنها می آمدند و آنها با چه شادی به آغوش والدینشان میرفتند و در حالیکه از مدرسه دور میشدند، تمام وقایع مدرسه را برای آنها تعریف میکردند یا سوار بهترین ماشینها میشدند و خودشان را روی صندلی ماشین ولو میکردند. حتی چاشت زنگ تفریح آنها، لباسها یشان، کیفشان و... هزار بار با مال من فرق میکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن خانواده ای که مرا تحت پوشش قرار داده بود، هرماه یک مبلغی به کمیته میداد و کمیته امداد هم به صلاحدید خودشان برایم مایحتاج مدرسه را میخریدند، مگر اینکه خودم چیزی را نیاز داشتم که به مسئولین کمیته امداد میگفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چند وقت هم یک ساک کوچک لباس از کمیته امداد از طرف آن خانواده برایم می آوردند که در آن لباسهای پوشیده شده، ولی نو بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اولین باری که ساک را به دستم دادند و گفتند که آن خانواده برایت لباس فرستاده، یک عروسک کهنه که گریه میکرد و میخندید هم بین لباسها بود. هرچند که آن عروسک باطریش خراب شده بود وآن کارها را انجام نمیداد. برای من که تنها اسباب بازیم یک عروسک پارچه ای دست دوز مامان بود، آن برایم یک عروسک رویایی بود . بعدها فهمیدم که آنها هم یک دختر به سن من دارند. ولی هردو در یک دنیای جدا زندگی میکردیم. دنیای او پر بود از آرامش و زیبایی و آسایش ولی دنیای من پر از حسرت، فقر و زشتیها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم کم به دنیای خودم عادت کردم و مدرسه برایم پناهگاهی شده بود برای فرار از تنهایی و بدبختیم. هرچند که آنجا هم دهن کجی روزگار را میدیدم. ولی بهتر از دیدن یک پدر عملی و دوستهایی بود که از یک بچه 8 ساله هم نمیگذشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نبود مامان برایم عادت شده بود و بدبختیهایم را پذیرفته بودم ومن بودم با دنیایی که خودم و خاله زهره در آن بود. درسم بد نبود ولی شاگرد اول هم نبودم. کلاس چهارم دبستان بودم یک کم غذا پختن از خاله زهره یاد گرفته بودم. صبحانه راخودم آماده میکردم، نهارم، اگر تخم مرغ آب پز و سیب زمینی یا کته میخواستیم بخوریم، خودم درست میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله زهره هم با وسواس تمام به من آشپزی و خانه داری یاد میداد و میگفت: ماهرخ جان ! اگه دختر وزیر هم باشی بازم تو خونه شوهرت زنی و باید کدبانویی و خونه داری رو یاد بگیری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله زهره زن کدبانویی بود. از بافتنی و قلاب بافی و آشپزی گرفته تا پختن کیک و.. که همه را با صبر و حوصله به من یاد میداد . هنوز 10 سالم بود و آموزشها حکم تنبیه بدنی بود ولی چاره ای نداشتم باید خودم زندگیم را میچرخاندم. عضو کتابخانه مدرسه شده بودم و هر چند شب، یک کتاب می آوردم و میخواندم. عاشق داستانهای شاهنامه بودم و در حفظ کردن شعر استعداد خاصی داشتم، ولی از ریاضی متنفر بودم، هرچند تجدید نشده بودم ولی هیچوقت نمره ام از 14 بالاتر نرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاس پنجم هم تمام شد. یک شب خانه خاله زهره رفتم تا پیاز بگیرم و شام سیب زمینی کوبیده درست کنم، پشت در شنیدم که عمو اکبر میگفت: عباس خودشو نابود کرد. واسه خودش کسی بود تو جوونیش. اون موقع ما بچه بودیم و اون واسه خودش جوونی شده بود. جذاب بود و خوش تیپ. کشته مرده زیاد داشت. یکیش همون زنش مریم خانم. عباس به خاطر رنگ چشماش بین دخترها محبوب بود. رنگ چشماش درست مثل چشمهای ماهرخ بود. الانشو نگاه نکن که تو چشمهاش جون نداره و رنگش پریده! اون وقتها همین مریم خانم، زنش عاشق همون چشمها شده بود. همه پسرهای محل بهش حسودی میکردن. واسه خودش آقایی بود. تو مکانیکی کار میکرد و اهل مسجد و روزه و نماز بود. خدا رفیق بدو ذلیل کنه از صدتا دشمن بدتره. نمیدونم چی شد که گفتن عباس معتاد شده. در یک چشم به هم زدن، دود، کمرعباسو خم کرد و مریمی که اونقدر عاشقش بود ازش گرفت، اولا شیره میکشید و یک امیدی بهش بود که ترک کنه ولی بعد رفتن مریم، افتاد تو خط هرویین فقط باید معجزه بشه تا ترک کنه. واسه مریم هم زندگی جهنم شده بود وگرنه کدوم مادری حاضره جگر گوششو ول کنه بره؟ تو هم خیلی به ماهرخ دل بستی. میترسم این دل بستگی واسه اون مادر مرده گرون تموم بشه، چون تا چند ماه دیگه باید از این شهر بریم. تو اراک واسم کار پیدا شده. یک شرکت ساختمون سازی دنبال یک نگهبان میگرده که از قضا پسر عموم اونجا تکنسین برقشه. دیروز به من زنگ زد و جریانو گفت. حقوق خوبی میدن و بیمه هم میکن. از این کار روز مزد خیلی بهتره. هرچی فکر کردم دیدم موقعیت خوبیه. امروز هم زنگ زدم و گفتم که راضیم و اونم گفت سه ماه دیگه بریم تا سرایدار قبلی بره. واسه همینه که میگم، این دختره حیوونی رو خیلی به خودت عادت نده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهره خانم گفت: اکبر آقا خدا رو خوش نمیاد. اون مادرشو از دست داده. بیچاره آزاری هم نداره. یک لقمه نون جلوش بذارم صداش در نمیاد . با وجودیکه 5 سال از رفتن مریم میگذره هنوز نتونسته فراموشش کنه و گاهی میبینم تو خودشه. دیگه از اون خنده ها و لی لی تو حیاط خبری نیست منم ولش کنم که دق میکنه. از مریم در حیرتم که تو این 5 سال یه سر به دخترش نزده. هنوزم که نرفتیم. تا هستیم، نمیتونم محبتمو ازش دریغ کنم، مگه اون چند سالشه؟ همش 11 سال. بچه هایی به سن اون تو اوج شادی و بازین! دیروز که اومده بود تو درست کردن ترشیها کمکم کنه، دیدم دستهاش از چند جا سوخته. به خدا دلم کباب شد. آخه کی تو 11 سالگی غذا میپزه؟ ولی ماهرخ باید هم جور شکم خودشو بکشه و هم جور شکم اون بابای بیغیرتش. عباس هم که انگار دختری نداره. بساط سور و ساطش جور باشه کافیه. به جرات میگم الان دو ساله که یک دست محبت به سر این بچه نکشیده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بالاخره چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فکر میکنی عباس آقا بذاره اونو به فرزندی قبول کنیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-لا اله الا الله! زن! خودش مادرو پدر داره، مگه میدنش به ما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا تو به عباس آقا بگو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بگم چی؟ بگم دخترتو که هم پدر داره و هم مادر بده به ما؟ تازه مگه تو نگفتی مریم هم قراره بیاد دنبالش. یه وقت دیدی اومد. شاید تا الان نمیتونسته. تو بچه میخوای؟ خب میدونم. شرمندتم که عیب از منه. کاری هم ازدستم برنمیاد. تا آخر عمرم خجالت زدتم. با یکی از دوستهام که تو بهزیستیه صحبت کردم شرایطمونو گفتم و ازش خواستم اگه بشه تا قبل از رفتنمون بتونه یک نوزاد واسمون پیدا کنه تا با خودمون ببریم. اونجا هم کسی متوجه نمیشه، میگیم بچه خودمونه. میخواستم وقتی درست شد خبرشو بهت بدم ولی امشب که این بحث پیش اومد، گفتم بهت بگم که شادت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خیلی آقایی اکبر آقا! به خدا خیلی مردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو خیلی خانمی زهره! 15 ساله که میبینم چشمت به دنبال بچه های مردم سو میکشه و با چه عشقی بچه های فامیلو بو میکشی. با وجودیکه میدونستی عیب از منه و با وجود اینکه بعضی اوقات به دلیل خستگی، باهات تلخی میکردم، بازم یکبار به روم نزدی. خانمی! تاج سرمی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها چیزی که آنشب فهمیدم این بود که خاله زهره هم میخواهد مثل مامان مرا تنها بگذارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله زهره هم رفت که رفت . گویی که از ابتدا خاله زهره ای از مادر زاییده نشده بود. خاله زهره مرا با حسرت دیدارش در این بیغوله تنها گذاشت، درست مثل مادرم. از بی پناهی به بی بی رو آوردم. اوهم من را با آغوش باز پذیرفت. با حضور من در زندگی بی بی، او هم کمتر خانه را ترک میکرد. بیشتر اوقات با من بیرون میرفت و خرید میکرد. هردو فهمیده بودیم برای پر کردن تنهایی هایمان به یکدیگر محتاجیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی بی در حقم مادری کرد . با او به حمام و خرید میرفتم. به هنگام بلوغ تمام ریز و درشت وجودم را برایم آشکار کرد. او مثل خاله زهره در آموختن مهارتهای خانه داری کمکم میکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم تقریبا فراموشم کرده بود. فقط نهار و شام را ازمن توقع داشت. شکمش که سیر میشد یادی هم از من نمیکرد. برای همین من خیلی از شبها را خانه بی بی میگذراندم. اوضاع مالی ما خرابتر و پولی که پدرم برای خرید مایحتاج خانه میداد، نصف شده بود. با وجود تمام مشکلات و فقری که گریبانگیرم بود، هنوز به رفتن مدرسه ادامه میدادم و در دل برای آن خانواده که هزینه تحصیلم را تا حالا پرداخته بودند، دعا میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مصرف مواد پدرم بالاتر رفته بود. این را از منگی وخماری بیش از حد و عقب افتادن بیش از سه ماه کرایه خانه می فهمیدم. صاحب خانه دوسالی میشد که فوت کرده بود و پسرش جلال مسئول جمع آوری کرایه ها شده بود. آنطور که شنیده بودم، فرد درستی نبود همه جوره خلاف میکرد، مدتی بود که از تهدیدهایش به پدرم خبری نبود. تازه متوجه شده بودم که این آخریها برای پدرم مواد هم می آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند باری که مرا در حیاط دیده بود، احساس کردم بدجوری هیزی میکند. از نگاهش میترسیدم و چندشم میشد. آدم فکر میکرد لخت شده است. هروقت که به خانه ما برای دیدن پدرم می آمد و یا برای جمع کردن کرایه٬ تو اتاق قایم میشدم تا چشمم به چشمهای کثیفش نیفتد. خودش هم میدانست از او بدم می آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاس اول دبیرستان بودم. ادبیات را خیلی دوست داشتم. برای همین رشته علوم انسانی را انتخاب کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک روز که ازمدرسه به خانه می آمدم، احساس کردم دو تا پسرجوان پشت سرم در مورد یک دختر حرف میزنند. قدمهایم را کند کردم تا به من نزدیکتر شوند و صدایشان را بشنوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اولی: چشمهاش سگ داره لامصب! از روز اولی که دم مدرسه خواهرم دیدمش خاطر خواهش شدم. هر کار میکنم چشمهاش از نظرم پاک نمیشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دومی: میدونی کیه و اسمش چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اسمش ماهرخه. همکلاسی دوست خواهرمه. فامیلیشو نمیدونم. میگن تو خونه ته خیابون با باباش میشینه. باباش عملیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر میکنی پدرو مادرت راضی بشن واسش برید خواستگاری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا حالا که راضی نشدن. مامانم کلید کرده که ناهید٬ دختر خالمو بگیرم. میگه بچه مهندس نکردم بره دختر یه عملی رو بگیره. ولی به علی قسم، دوستش دارم . دو ماهه هر روز به یک بهونه میام در مدرسه هدی تا شاید ببینمش یکروز که نبینمش روزم شب نمیشه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روز غم عالم مثل یک کوه در دلم جای گرفت. آنقدر این غم سنگین بود که پاهایم را سست کرد و ضعف شدیدی را در اندامهایم احساس کردم. انگار فشار خونم به 3 رسیده بود. چشمهایم تار شد. به سختی قدم برمیداشتم. تا کنون در دنیای غم و بیکسی خودم اسیر بودم و فکر میکردم فقط من و بی بی هستیم که از این دنیای سرد و پوچ و نکبت خبر داریم ولی غافل از این بودم که انعکاس بدبختیم به همه جا سایه انداخته و همه من را به عنوان دختر یک فرد عملی میشناسند و این یعنی تباهی آینده من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هر جون کندنی بود به خانه رسیدم. صدای خنده های جلا ل را از زیرزمینی میشنیدم که با پدرم حرف میزد. به اتاق نشیمن رفتم و به اندازه یک دریا گریستم و در همان حال خوابم برد. از مادرم متنفر بودم که چرا من را تنها در این کویر رها کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بابام که میگفت: ماهرخ کجایی بابا؟ بیا کارت دارم از خواب بیدار شدم. هوا تاریک شده بود. هنوز لباسهای مدرسه ام تنم بود. بلند شدم و چراغ را روشن کردم. از صبح چیزی نخورده بودم و سوزش عجیبی سر دلم احساس میکردم. چشمم به آینه عروسی مادرم که روی کمد بود افتاد. گوشه قابش شکسته بود. مثل بخت مادرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای اولین بار بود که در آینه به چشمهایم با دقت نگاه میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاد حرف آن پسر افتادم که گفت: چشمهاش سگ داره لامصب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را جلوتر بردم. چشمایم پف کرده بود . اقیانوسی را غرق در خون دیدم. که در جای، جای این اقیانوس، رنگهای سبز به چشم میخورد. چشمهایم خیلی درشت نبود ولی حالت کشیده داشت و مژه هایم از بلندی فر خورده بود. سرم را جلوتر بردم، برق عجیبی در چشمهایم موج میزد . چراغ را خاموش کردم و دومرتبه به آینه نگاه کردم برق چشمهایم در دل سیاهی شب خیره کننده تر شده بود. یاد گربه بی بی افتادم که چشمهایش در شب برق میزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی را روی لبم مهمان کردم و گفتم: چشمات اگه پلنگ هم داشته باشه بازم دختر یه مرد عملی هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق بیرون رفتم. چراغ راهرو را روشن کردم در یخچال را باز کردم . پر از خالی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام با قامتی خمیده و بدنی لرزان در آستانه در ظاهر شد. گفت: ماهرخ بابا اینجایی؟ چرا جواب نمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت گفتم: چکار داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا بابا تو اتاق کارت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی وقت بود پدرم با من کاری نداشت. ولی امشب چه مسئله ای بود که میخواست با من صحبت کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هم به اتاق رفتیم. بوی گند بدنش از دو فرسخی به مشام میرسید. نمیدانم چرا تا حالا کرم به بدنش نیفتاده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورتش نگاه کردم تمام کوره راههای کشور را در چهره اش دیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمهایش بیحال بود، نه بیرنگ بود! هرویین رنگی به وجودش نگذاشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: بابا بشین میخوام باهات صحبت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه مقنعه ام را در می آوردم گفتم: بگو. چی شده؟ باز چه نقشه ای تو سر داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا اینقدر مثل مادرت با من بیرحمی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو رو خدا سفسطه نکن. حرفتو بزن. میخوام برم خونه بی بی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چطور بگم بابا ؟ جلال رو که میشناسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره همه اون زالو رو میشناسن و ازکثافت کاریهاش خبر دارن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- والله! چرت میگن پشت سرش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا تو چرا اینقدر سنگ جلالو به سینه میزنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی مقدمه گفت: ازت خواستگاری کرده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با غیض گفتم : گ... خورده. اون جای بابای منو داره حداقل 40 سال سنشه. تو چی گفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی داشتم بگم. به اندازه چهار ماه ازش کرایه عقبیم . تازه کلی هم بهش بدهکارم و دستش سفته دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب! خب! بگو. مرحبا! پس باهاش معامله کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه به مولا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داد زدم پس چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهش گفتم مهلت بده تا با تو صحبت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غریدم: مهلت بده تا با من صحبت کنی یا منو راضی کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جیغ کشیدم: چند قیمتم زدی ها ؟ ها ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جلال گفته اگه ماهرخ زنم بشه، همه بدهیتو میبخشم. تا زمانی هم که زنده ای ازت کرایه خونه نمیگیرم. مبلغی رو هم بابت شیربها بهت میدم، بذار بانک از سودش خرجیتو درآر. بابا ! من خوشبختی تو رو میخوام درسته جلال ازت مسن تره ولی دستش به دهنش میرسه . پول و پله داره، تمام اون سختی هایی که تو خونه من دیدی، تو خونه اون جبران میشه. میشی خانم خودت. کنار من پدر سگ چی گیرت میاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من میخوام درس بخونم. واسه خودم کسی بشم. نه اینکه دستم جلوی هر کس و ناکسی دراز باشه. از جلال لقمهٴ بی ناموس تر نبود که واسم بگیری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهم یکماه مهلت داده. اگه تو قبول نکردی، اثاثیمونو میریزه بیرون. بعدش تمام چک و سفته هامو میذاره اجرا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه در را به شدت میکوبیدم گفتم: به جهنم!میخوام جفتتون برید زیر تریلی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه هق هق گریه میکردم به خانه بی بی رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام شب سرم را گذاشتم روی پاهای بی بی و گریه کردم. اورا هم زا براه کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی بی دلداریم میداد: حالا که چیزی نشده. شاید فرجی بشه و شر جلال از سرت کم بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی هردو میدانستیم که این یک آرزوی دور است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزها به سرعت میگذشت . من در غم خود غرق تر میشدم. چند روز مانده به پایان مهلت جلال٬ دوستم سارا گفت: عروسی برادر یکی از بهترین دوستام دعوتم. برادر دوستم مهندسه و عروس هم اسمش ناهیده و دختر خالشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شنیدن این حرف عرقی سرد به پشتم نشست. آن پسر با وجود اینکه خاطر خواه من بود و هرروز اگر مرا نمیدید روزش شب نمیشد، هنوز چند ماه نگذشته یکی دیگر را جایگزین من کرده بود آنهم فقط به خاطر اینکه پدرم عملی بود. بلور شیشه ای درون قفسه سینه ام خرد شد و خودم صدای شکستنش را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز قبل از اینکه مهلت جلال تمام شود، تو اتاق در حال درس خواندن بودم. امتحان های آخر سال بود و دانش آموزان برای تعطیلی تابستان لحظه شماری میکردند ولی من زانوی غم به بغل داشتم چون مدرسه پناهگاه من برای فرار از واقعیت تلخ زندگیم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم به اتاق آمد. روبروی من نشست. یک پایش را زیرش جمع کرد و زانوی دیگرش را به شکم کشید. به اندازه دو عالم چرت میزد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به او انداختم کنترل سرش را نداشت و با هر حرکت سرش به پایین می افتاد و خاکسترهای سیگار تیرش به زمین میریخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: ماهرخ بابا تصمیمت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تصمیم چی چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به جلال چی بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: بگو نه! ماهرخ از هرچی گندابه، حالش بهم میخوره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم به صورتم نگاهی کرد و گفت: نذار بابا مثل غلام بندری، آخر عمری بی آبرو بشیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلام بندری را میشناختم. یار گرمابه و گلستان بابام بود. همیشه سر بساط هم پلاس بودند. سه سال میشد که غیبش زده بود. جسته گریخته صدای رفقای بابام را میشنیدم که میگفتند خود کشی کرده. بعضی ها هم میگفتند کشتنش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: مگه تو آبرو هم داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: حد اقل بی آبروی ناموس که نشدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز زیاد کشیدی توهم زدی؟ این دری وریها چیه که میگی؟ خواستگاری جلال چه ربطی به غلام بندری و بی آبرویی داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وقتی دختر غلام، گلناز، خیلی کوچک بود زنش میره زیر چرخهای تریلی. اون موقع بندر عباس زندگی میکرد. بعد مرگ زنش، دست گلنازو میگیره و میاد مشهد. میگفت کنار امام رضا که باشه تحمل مرگ زنش راحتتره. با بدبختی دخترشو بزرگ میکنه. دخترش خواستگار های زیادی داشت و لی غلام راضی به عروس شدن دخترش نمیشه. تو همین گیرو دار غلام گرفتار مواد میشه. میگفت اونو اولها میکشیده که مرگ زنشو فراموش کنه ولی کم کم بدنش به مواد وابسته میشه. در یک چشم به هم زدن تمام هستی و نیستش دود میشه میره هوا و کلی قرض بالا میاره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از همین طلبکارهاش از گلناز خواستگاری میکنه. غلام هم قبول نمیکنه. چک و سفته غلام به اجرا گذاشته میشه و غلام راهی زندان میشه و گلناز میمونه با بقیه طلبهای باباش . یک شب که تنها تو خونه خواب بوده طلبکارهای نامردش میریزن خونه و گلناز رو بی سیرت میکنن. اونهم با مرگ موش خودکشی میکنه. بعد مدتی طلبکار غلام که دید از زندانی شدن غلام، چیزی گیرش نیومد. رضایت داد شاید غلام با ازدواجش با گلناز موافقت کنه . غلام که به خونه میاد چند ماه از مرگ گلناز گذشته بود . تمام مراسم کفن و دفن رو همسایه ها انجام داده بودن. با هر بدبختی که بود جریانو به غلام گفتن . همسایه هاش میگفتن سه روز تموم تو اتاق عکس گلنازو به بغل گرفته بود و زار میزد و از اتاق بیرون نمیرفت. بعد از سه روز کسی دیگه غلامو ندید. مثل یک قطره آب شد رفت زیر زمین. هرکسی چیزی میگه یکی میگه دیوونه شده و سر به بیابون گذاشته. یکی میگه خودکشی کرده. یکی میگه پاک شده و دومرتبه داماد شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این حرفها به من هیچ ربطی نداره . تو که فقط به جلال بدهکاری . تازه اگه سفته هاتم بذاره اجرا چه بهتر، میری زندان. شاید اونجا بتونی این زهر ماری رو کنار بذاری. منم میرم پیش بی بی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-در حالیکه شدیدا چرت میزد با صدای نشئه گفت: دِ اشتباهت همین جاست. جلال یکی از طلبکارهای منه! چند روزی میشه که همشون واسم خط و نشون میکشن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذی رو از جیبش در آورد و جلوم انداخت و گفت: بخون سواد داری که! دیروز این پیغومو واسم فرستادن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در کاغذ فقط یک جمله بود: شنیدیم دخترت خیلی خوشگله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن این جمله به پدرم پریدم و او را زیر مشت و لگد گرفتم. بیچاره نای نداشت از خودش دفاع کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه با لگد به پهلوهایش میزدم گفتم: کثافت! آخرش کار خودتو کردی و منو داخل زندگی سگیت کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر مشت و لگدهایم ناله میکرد و میگفت: نزن بابا!! نزن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای ناله هایش به خودم آمدم و با خودم گفتم ماهرخ چه غلطی میکنی؟ اون باباته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست از مشت و لگد برداشتم و به گوشه اتاق رفتم و کز کردم و از ته دل جیغ کشیدم و گریه کردم. چاره ای نبود با این پیغام تنها راه نجات حیثیت و آبرویم جواب مثبت دادن به جلال بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچوقت خنده زشت و دندانهای زرد جلال را زمانیکه پدرم خبر موافقت من را به او داد، فراموش نمیکنم. مثل یک سگ که به اربابش وفاداریش را نشان میدهد، در مقابل جلال دم تکان میداد و جلال به پاس این وفاداری بسته ای را در مشت پدرم گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دلی پر از اندوه پیش بی بی گریستم و او مرا به صبر دعوت میکرد، صبری که فقط من و او و خدایم میدانستیم که کمتر از صبر ایوب نیست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امتحاناتم تمام شده بود و من تنها تر از همیشه کنار حوض گوشه حیاط نشسته بودم و به در بسته خانه خاله زهره که اکنون به حسن آقا بقال به عنوان انباری اجاره داده شده بود، مینگریستم. اشکی که از گوشه چشمم روی صورتم روان شده بود با سر انگشتم پاک کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ضربه ای که به در خورد و شنیدن صدای یا الله جلال، با سرعت به اتاق دویدم و چادرم را سرم کردم. یک زن نسبتا چاق همراه جلال بود . به قدری سرخاب و سفیداب به خودش مالیده شده بود که به زحمت میتوانستم چهره واقعی و سنش را تشخیص بدهم. موهای زرد بدرنگش بدجور از زیر شالش برق میزدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به حیاط آمدم. دیگر نباید از جلال میترسیدم. قرار بود تا آخر ماه عروس خانه او شوم. تنها خواسته ام از جلال اجازه ادامه تحصیل بود . مهریه ام 5 میلیون بود شاید به اندازه یک معامله کوچک مواد مخدر جلال!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به من اشاره کرد و به زن گفت: لیلا !عروسم اینه . میخوام خوشگلش کنی که حتی مرده ها هم بهم حسودی کنن چه برسه به زنده ها! چقدر پست بود به مرده ها هم رحم نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا جلو آمد. با وجود تمام عطری که به تنش زده بود، بوی گند سیگار را از بین لبهای گلیش میشنفتم . دستش را به صورتم مالید چقدر دستانش نرم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشمانی که من حس آن را متوجه نشدم گفت: پس عروس جدید جلال تو هستی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مگر جلال چندتا عروس داشت. بابا به من گفته بود همسرش چند سال قبل به دلیل تومور مغزی فوت کرده است و فرزندی ندارد. به چشمانش نگاه کردم تمام حرفهایش دروغ بود. ولی با خودم گفتم ماهرخ تو بد دل شدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرف این زن نگاه پر اخم چندش باری به او کردم و تازه متوجه لباس پوشیدنش شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک مانتوی نارنجی جیغ پوشیده بود که جلویش تکمه نداشت و شکم چاقش را به زور در یک بلوز تنگ سفید پنهان کرده بود. روی بلوزش عکس صورت یک زن با موهای پریشان بود که برجستگی بدنش را بیشتر نشان میداد. شلوار گشاد سفیدی به تن داشت و انگشتهای لاک زده نارنجی و یک صندل پاشنه بلند لا انگشتی که رویش پراز نگین بود، به پا داشت. ظاهرش با زنهایی که من درمدرسه و کوچه و خیابان دیده بودم، فرق داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مگر تو بازار از این مدل لباسها هم فروخته میشد؟ من که نهایت بازاری را که از این مشهد بزرگ دیده بودم، بازار روز سر کوچه بود که با بی بی میرفتیم. آنجا هم دو تا لباس زنانه فروشی بود که روشن ترین لباسهایشان، خاکستری و قهوه ای بود و نهایتا چند تا نگین چسبی داشتند که به مدل گل یا بوته جقه برق میزد. در روضه ها و مولودیهای بی بی هم کسی رنگی غیر از این دوتا و سیاه و سورمه ای نمیپوشید حتی تازه عروسها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تغییرچهره من پی برد. زن زرنگی بود، سریع حرفش را اصلاح کرد و گفت منظورم نو عروس بود و بعد لبخندی را بر لبش نشاند و دندانهای مرتبش را که از لا به لای آنها کمی تیرگی تو ذوق میخورد در معرض نمایش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: اتاقت کجاست دختر جون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با انگشت به اتاقها اشاره کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت اتاقها راه افتاد و گفت: بیا که خیلی کار داریم. به دنبالش راه افتادم. او زودتر از من وارد اتاق شد و نگاهی به دور و برش کرد و گفت: دختر جون تو دیگ عسل افتادی! قدر جلا لو بدون. وگرنه کی حاضر میشه دختر یه آدم مافنگی رو بگیره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک نگاه پر نفرت به او کردم و در حالیکه انگشت اشاره ام را به سمت در بردم داد کشیدم: گمشو برو بیرون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از صدای داد من جلال دوان دوان خودش را به اتاق رساند و با ترس و نگرانی که در جای جای صورتش موج میزد، نگاهی به من و آن زن کرد و گفت: ماهرخ خانم چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتش چرخیدم. چادرم روی شانه هایم افتاده بود ولی روسری به سر داشتم. نگاه پر نفرتم را به چشمان گاوی جلال دوختم و گفتم: من مجبورت کردم که دختر یک مافنگی رو بگیری؟ هان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال یک نگاه پر خشم به چهره زن کرد و به سمتش رفت از دادی که بر سر او کشید، من تنم لرزید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داد زد: چه گ....ی خوردی لیلا؟ مگه من اینهمه به تو سفارش نکردم که اون زبون نجستو ببندی ؟ ها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا که چشمهایش گشاد شده بود و حالا من میتوانستم ببینم که مژه هایش هم غیر طبیعی است، گفت: به خدا جلال من حرفی نزدم من فقط گفتم قدر جلالو بدون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتش دویدم و جمع شده موهایش را از پشت سرش گرفتم. شال زردش از سرش افتاد. چشمایم را در صورتش گرد کردم و گفتم: آره گفتی قدر جلالو بدون و بعدش گفتی کی حاضر میشه دختر یک مافنگی رو تو این دوره زمونه بگیره. نگفتی؟ ها؟ چرا لال مونی گرفتی؟ دختر مافنگی که هیچی، خود مافنگی رو هم اگه مفت باشه میشه گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد موهایش را ول کردم و روی طاقچه اتاق نشستم و چادرم را انداختم جلوی صورتم و های های گریه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال با فاصله کنار من نشست و گفت: این خواهر ما کمی زبونش تنده٬ چیزی تو دلش نیست٬ اومده خواهر شوهر بازی در بیاره٬ تو به دل نگیر قراره با هم زندگی کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشمان بارانی تو صورت زشت جلال خیره شدم. به مِن مِن افتاد و ادامه داد البته هر کدوم تو یک طبقه جدا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فهمیدم که باید این عفریته رو حالا، حالا ها تحمل کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا هم که سیگاری به لب داشت آنطرفم نشست و گفت: دختر جون من که حرف بدی نزدم که تو عین شیر ژیان شدی من داشتم مثلا از داداشم تعریف میکردم. حالا هم که طوری نشده! پاشو برو یه آبی به صورت بزن. کلی کار داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک نگاهی به جلال و یک نگاهی به لیلا کردم ظاهرا من را حسابی خر کرده بودند. مگر چاره ی دیگری جز خر شدن داشتم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال از اتاق بیرون رفت و لیلا مانتو و شالش را در آورد. بلوزش آستین حلقه بود و بازوهای چاق و سفیدش بدجوری حالم را به هم میزد. از کیفش یک نخ در آورد و به جان صورتم افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هر کشیده شدن نخ جگر من هم کشیده میشد. از درد، اشک چشمهایم خشک نمیشد و او بدون توجه به درد من مثل جلادها به صورتم افتاده بود. بعد از اتمام نخه کاری اش، یک انبر کوچک از کیفش در آورد و به ابروهایم را که خیلی هم پر نبود حمله کرد. برداشتن آنها خیلی طول نکشید و درد زیادی را احساس نکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر کنم صورتم از درد بند بی حس شده بود وگرنه هر موقع با خاله زهره میرفتیم پیش راضیه خانم بند انداز، خاله میگفت: راضی خانم تو رو خدا ابروهامو یکی یکی بردار. دردش جیگرمو به درد میاره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد اتمام کار، لیلا یک نگاهی از دور به صورتم کرد و گفت: تموم شد و بعد یک آینه به اندازه کف دست از کیفش در آورد و جلویم گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: خودتو نگاه کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آینه را از دستش گرفتم. قیافه جدیدی از من متولد شده بود. زیرابروهایم تمیز شده بود و به شکل کمانی در بالای چشمهای خمارم قرار گرفته بود. پوستم چند درجه روشن تر شده بود و جای جایش ردی از تازیانه های نخ روی آنها دیده میشد. صورتم خط خطی شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا آینه را از دستم گرفت و گفت: بسه دیگه آینه تموم شد. هنوز از دست هم ناراحت بودیم. به نظر نمی آمد که لیلا خواهر اصلی جلال باشد، چون اصلا به او شباهتی نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال قد بلندی نداشت. چاق وهیکلی بود . ابروهایش پر پشت و پهن و سیاه بودند. چهره اش تیره بود. چشمان سیاه و درشت گاوی داشت. دماغش بزرگ بود و کمی کج که احتمالا ضربه خورده بود و روی تیغه بینیش اثری از یک بخیه کوچک داشت. لبهایش کلفت و کبود بود . سبیلهای کلفتی داشت و همیشه ریشهایش را از ته میزد. ولی لیلا چاق و کوتاه بود . پوستش سفیدی وحشتناکی داشت بطوریکه مویرگهای قرمز ظریفی روی لپهایش از زیر یک من کرم پودر دیده میشد. از نظر قیافه هم شباهتی به جلال نداشت. چشمهای ریز که سرمه داخل و بیرونش را پر کرده بود. مژه های غیر طبیعی. لبهای باریک و دهان کوچک. بینی اش هم به اندازه یک بند انگشت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا به من چه ربطی داشت که چکاره جلال بود، مهم این بود که جلال گفت خواهرشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر هوویم بود که نمی آمد مرا اصلاح کند. از تغییر قیافه خودم راضی بودم . شبیه مامان و خاله زهره شده بودم. بزرگ شده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا خواست جلال را صدا کند که داخل اتاق بیاید و مرا ببیند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: هنوز که بهم محرم نیست. چه دلیلی داره بیاد چشم چرونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی گوشه لب لیلا نقش بست. جلوتر آمد و نگاهی به من کرد و دهنش را دم گوشم آورد و گفت: حالا میفهمم که خیلی واسه جلال سگ حیفی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدانم این حرفش از ته دلش بود یا برای اینکه ناراحتی را از دلم دربیاورد. ولی به هرحال گفته اش خیلی به دلم نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: خواه ناخواه، اون قراره شوهرم بشه. حالا چه سگ چه گربه. مجبورم بپذیرمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه مانتو و شالش را سرش میکرد به سمت در اتاق رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: لیلا خانم واقعا شما چکاره جلال هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به سمت من برگرداند و گفت: فرض کن خواهرش و به سرعت ازاتاق خارج شد و من ماندم و دنیایی ازسوال.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنشب از خجالت قیافه جدیدم، به خانه بی بی نرفتم. شامم را هم زودتر ازبابام خوردم و سرم را کردم زیر پتو و خوابیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز بعد روسریم را جلوی ابروهایم کشیدم تا پدرم قیافه ام را نبیند. از سرخی صورتم کاسته شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان روز، دوباره جلال با لیلا به خانه ما آمدند و لیلا اجازه من را از بابام گرفت تا برای خرید عروسی با جلال و او به بازار برویم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اولین باری بود که با کسی غیر از بی بی به بازار میرفتم آنهم به بازار واقعی نه بازار روز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال یک پژوی قدیمی سبزداشت که البته اسم ماشین را من سالها بعد فهمیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال و لیلا جلو نشستند و من عقب. تمام مدت جلال از آینه جلو به من نگاه میکرد. از نگاههایش میترسیدم. روسریم را جلوتر کشیدم و سرم را پایین انداختم. خون به صورتم دویده بود. خیلی دوست داشتم خیابانهای مشهد را ببینم ولی از ترس چشم تو چشم شدن با جلال از تو آینه، تمام راه سرم پایین بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره به بازار رسیدیم. یک میدان بود که دور تا دورش پاساژ و مغازه های مختلف از سیسمونی و لوازم منزل گرفته تا لباس عروس و تاج و موهای مصنوعی و... مکانی شلوغ که با بازار دنیای کوچک من خیلی متفاوت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال رو به لیلا کرد و گفت: تو با ماهرخ خانم برو. منم یه جای پارک پیدا میکنم، بعدا میام بازار. خیلی دور نرید تا پیدا تون کنم. ازماشین پیاده شدم و چادرم را زیر بغلم گرفتم. از ترس اینکه گم نشوم آستین مانتوی لیلا را چنگ زده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا من را به سمت یک پاساژ کشاند. آنطورکه او مطمئن راه میرفت یعنی آنجا رامثل کف دستش میشناخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا من را به مغازه های مختلف میبرد و میگفت: هرچی لازم داری، انتخاب کن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منکه تا حالا یک زیرپوش هم برای خودم نخریده بودم و تا این سن با لباسهای دختر خانواده قیمم بزرگ شده بودم اصلا نمیدانستم که چی لازم دارم و چی ندارم!نگاهی از روی بیچارگی به لیلا کردم و گفتم: شما برام انتخاب کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا با نگاه کردن به من تا ته قضیه را خواند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند تا بلوز و شلوار و پیراهن برایم برداشت. اجازه ندادم لباسهایی که انتخاب میکند خیلی تنگ و لخت باشد. با هم به لباس زیر فروشی رفتیم آنها را هم ساده برداشتم و چندتا هم لیلا برای خودش انتخاب کرد که از رنگ و مدلهایی که برداشته بود، من از خجالت تو زمین رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مغازه 5 ام یا 6 ام بودیم که جلال به ما رسید. رو کرد به من و گفت: هرچی خواستید خریدید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای آهسته که سرخی گونه هایم چاشنی آن بود گفتم: لیلا خانوم زحمت کشیدن و برام انتخاب کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: تعارف نکنید و هرچه خواستید انتخاب کنید چون دلم نمیخواد حتی یک دونه از لباسهای خونه پدرتون رو به خونه من بیارید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس او هم میدانست که لباسهای من کهنه های فرد دیگری است. ای روزگار! چقدراز سنگدلیت متنفرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به یکی ازمغازه های کیف و کفش فروشی رفتیم. جلال یک ساک و دو جفت کیف و کفش با سلیقه لیلا خرید و خریدهایم را در ساک گذاشت. ساک تا خرخره پر شده بود بطوریکه با گذاشتن هر تکه، جلال لباسها را به پایین فشار میداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال رو به لیلا کرد و گفت: فکر کنم واسه چند ماهی کافی باشه. اون آشنات که لباس عروس داشت کجا بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مغازه اش تو پاساژ بغله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه تایی به لباس عروس فروشی رفتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا چنان با صاحب مغازه که یک مرد تقریبا 37-38 ساله بود شوخی میکرد که انگار برادرش یا پسرخاله اش است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کمک لیلا چند تا لباس عروس انتخاب کردم و در آخر جلال یکی را پسندید و برای هفته بعد کرایه کرد. پس عروسیم هفته بعد بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فراموش کردم زن یک مردی میشوم که چیزی از او نمیدانستم و همه به او میگویند جلال سگه هفت خط .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از یاد بردم که میگفتند: جلال، آدم مرموزیه و کسی هنوز نمیدونه چکاره است. وقتی عصبی میشه چشماشو میبنده ٬ دهنش و کمربندش کار میکنه. تو جیبش همیشه یک چاقوی ساخت زنجان داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ازاین همه لباس نویی که برای اولین بار بود میدیم، در دلم کارخانه کیت کت سازی باز شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط به مغازه ها نگاه میکردم و به ساک خریدهایم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا من را در خرید کیف لوازم آرایش هم کمک کرد. این یکی را اصلا نظر ندادم، چون اولین بار بود که در عمرم این آبرنگهای صورت را میدیدم. آنجا فهمیدم که اسم آن انبرکوچک، موچین است. چندتا عطر و مام هم برداشتم. به نظر همه چیز خریده شده بود. با لیلا به یک مغازه لوازم بهداشتی رفتیم. گفت: موهات از چه نوعیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو صورتش نگاه کردم و خیره گفتم: یعنی چی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را زیر روسریم برد و گفت: نوع موهات معمولیه، یعنی نه چرب نه خشک. در حالیکه یک شامپو از قفسه بر میداشت گفت: موهاتو با چی میشوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: با صابونهای خونگی که بی بی درست میکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک نگاه پر از تعجب به من انداخت و بعد مشغول انتخاب صابون شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند بسته به دستم داد و گفت اینها هر ماه لازمت میشه . بسته ها را فشار دادم. نرم بود مثل پنبه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: واسه چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه از این گیجی و بی اطلاعی من متعجب نمیشد گفت: موقع مریضی از چی استفاده میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تازه منظورش را فهمیدم . سرم را از خجالت پایین انداختم و گفتم تا حالا کسی برام از اینها نخریده بود. لباس کهنه هامو استفاده میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر کنم دلش به حال من رحم آمد. دستی به پشتم کشید و گفت: عیبی نداره . غصه نخور. فعلا که جلال هواتو داره. بعدش خدا بزرگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خودم گفتم: یعنی چه؟ منظورش از اینکه فعلا جلال هوا تو داره یعنی چی؟ مگه قراره بعدا هوامو نداشته باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر از این همه چیزهای جدید که خودم به تنهایی صاحبش بودم به وجد آمده بودم که دنبال حرفها را نمیگرفتم و فقط به خریدهایم فکر میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال هم فهمیده بود چطوری دل من را بدست بیاورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید در حال غروب کردن بود که به خانه برگشتیم. خدا را شکر! ماشین تاریک بود و جلال نمیتوانست خیلی عقب را دید بزند و من با فراغ بال به تماشایی شهری پرداختم که 16 سال بود که در آن زندگی میکردم، ولی از آن چیزی نمیدانستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی از ماشین خارج شدم جلال ساک را به من داد و گفت: فردا وسایل شخصیتو به غیر از لباسهات جمع کن. عصر با لیلا میاییم که به خونه ببریم. هفته دیگه مراسمه عروسیه. باید زودتر دست بکار بشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باورم نمیشد دارم عروس میشوم. ساک سنگین بود. کشان کشان از پله به بالا بردم و داخل اتاق گذاشتم. در را محکم بستم و چادرم را از سرم برداشتم. سرم از جورابی که موهایم را با آن بسته بودم، درد میکرد. روسریم را برداشتم و جوراب را از سرم باز کردم. دستم را داخل موهایم بردم. موهای ابریشمی زیتونی رنگم روی شانه هایم به رقص در آمدند. موهایم راخیلی دوست داشتم. تا شبها با آنها بازی نمیکردم، خوابم نمیبرد. خریدهایم را از ساک در آوردم و دورم پخش کردم. مثل کودکی که برایش یک عروسک جدید گرفته بودند پر از ذوق و شادی بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم از زیر زمین به بالا آمد در اتاق را باز کرد و نگاهش به خریدهایم افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی لرزان گفت: بابا اومدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر فراموش کرده بودم که ازاو متنفرم. در حالیکه تمام صورتم پر از خنده وشادی بود، گفتم: اینها رو جلال واسم خریده. گفته لباسهای خونه باباتو نیار خونه من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی، یکی، لباسها را از تو بسته در می آوردم و با شعف برای پدرم توضیح میدادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمهای بیحال بابام نگاه کردم، اشک در آنها حلقه زده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: من اگه اصرار داشتم زن جلال بشی، چون خوشبختیتو میخواستم. اون درسته سنش از تو زیادتره و حکم باباتو داره ولی نمیذاره شکمت گرسنه بمونه. اون مادر از خدا بیخبرت هم که در این ده سال یادی ازت نکرد که با خیال راحت سرمو بذارم و بمیرم. از اینکه بمیرم و تو گیر کفتارها بیفتی، عرق سرد به جونم میشینه. حالا راحت تر میتونم ازاین زندگی نکبتی خلاص بشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دیدن گریه اش ابری بارانی جلوی دیدم را گرفت. به سمتش رفتم و سرم را روی پاهای لاغر و رنجورش گذاشتم و گریه کردم. خیسی اشک را پشت گردنم احساس کردم. پدرم هم گریه میکرد. شاید گریه شادی بود و شاید هم برای بدبختی خودش و من گریه میکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز قبل از عروسی لیلا به خانه ما آمد و به من گفت که باید همان روز به حمام بروم و خودم را برای روز بعد آماده کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باهم به حمام عمومی سر کوچه رفتیم. حمام دو قسمت داشت . نمره و عمومی ولی لیلا گفت که به نمره بروم. خودش هم آمد و سر حمام نشست. یک بسته پودر به من داد و گفت: اینها رو با آب قاطی کن و یک خمیر درست کن و به بدنت بمال.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که برای اولین بار بود که آن چیزها را میدیدم گفتم: اینها چیه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دارو بهداشتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من از این چیزها استفاده نمیکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مجبوری! الانم دیر اقدام کردی این چیزها رو باید مادرت بهت یاد میداد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از عصبانیت نعره ای زدم و گفتم: مگه کوری؟ نمیبینی که مادر ندارم؟ از کی باید یاد میگرفتم از بی بی که اون خودش از من تو مسایل زنونه عرب تره و هنوز رنگ یک مردی رو به خودش ندیده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا حالا داد میزنی؟ تو مثل اینکه عادت کردی که هی صداتو بلند کنی؟ فقط بهت بگم که جلال خوب زبونها رو میبره و صداها رو تو گلو خفه میکنه، پس مواظب خودت باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرفش، ته دلم بدجوری لرزید. در حالیکه لباسهایم را درآورده بودم، کنار لیلا روی سکوی سر حمام نشستم و دستم را جلوی صورتم گرفتم و های های گریه کردم. لیلا با دستهای نرم و گرمش پشتم را نوازش میداد و میگفت: عزیزم گریه نکن. منهم مثل مادرت، یا چه میدونم خالت. منکه هستم راه و چاهو نشونت بدم. پاشو قربونت! گریه نکن چشمات پف میکنه واسه فردا زشت میشی. اونوقت جلال منو به روز سیاه مینشونه. برو حموم خودتو بشور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه فین فین میکردم، بلند شدم و به داخل حمام رفتم. سرم را برگرداندم و گفتم: دوست ندارم تو مادرم باشی چون من از مادرم متنفرم که منو تنها گذاشت و رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پودرها را همانطور که لیلا گفته بود آماده کردم و به خودم مالیدم. بوی گند فاضلاب میداد. چند بار عق زدم. از بودن لیلا در کنارم خوشحال بودم. از اینکه اینهمه لباسهای نو داشتم خوشحال بودم. از اینکه قیافه ام مثل زنهای پولدار خوشگل بود، خوشحال بودم و به این فکر نمیکردم که دارم زن مردی میشوم که یک سال از بابام بزرگتره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح روز عروسی جلال با چند مدل شیرینی و دو جعبه میوه به خانه ما آمد. لیلا هم با او بود. لیلا را به عنوان خواهرش قبول کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا گفت: حاضر شو، باید بریم آرایشگاه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباسم را تنم کردم. لیلا سوییچ ماشین را از جلال گرفت و خودش پشت فرمان نشست. به آرایشگاه رسیدیم. خانم آرایشگر دوست لیلا بود و کلی به او غر زد که چرا دیر کردیم. بعد از چند ساعت، آرایش من تمام شد. لباس عروس را پوشیدم. خودم را در آینه آرایشگاه نگاه کردم . مثل فرشته ها شده بودم. آرایشگر چند تا عروس دیگر هم داشت ولی با نگاه کردن در آینه فهمیدم که از همه آنها خوشگلترم. آن روز دوست داشتم یکسره خودم را در آینه ببینم. ماهرخی که تازه متولد شده بود خیلی رویایی و زیبا بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را من نمیگفتم، بلکه آینه فریاد میزد. از نظر جسمی لاغر بودم و قدم به زور به 160 میرسید که با کفشهای پاشنه بلندم این کوتاهی قدم جبران میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیب زمینی و تخم مرغها بیش از آن توان نداشتند که مرا از نظر جسمی درشت و قوی کنند! وقتی با لیلا به خانه برمی گشتیم، متوجه شدم که بقیه دامادها با ماشینهای گل زده، به دنبال عروسشان می آمدند ولی چرا جلال دنبالم نیامد؟ با خودم گفتم شاید از اینکه بقیه ببینن تا این حد با من اختلاف سن داره خجالت میکشیده و نیومده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی دیگربه این افکار اجازه ندادم تا در ذهنم پر وبال بگیرند. چه به زور و چه به عشق، من قرار بود زن جلال بشوم و اورا باید همانطور که بود، میپذیرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر کوچه که رسیدیم، جلال ماشین را از لیلا گرفت و تا دم در باهم آمدیم. چادر سفیدی را که لیلا همراه آورده بود روی سرم انداخته بودم و جلال نمیتوانست چهره ام را ببیند. به خانه که وارد شدیم، همه دست زدند و سوت کشیدند. از زیر چادر نگاه کردم دورتا دور حیاط را میز و صندلی گذاشته بودند و روی میزها میوه وشیرینی بود. لا به لای تک درخت حیاط، چراغ های رنگی روشن کرده بودند. تنها مهمانهای از طرف ما، همسایه های دیوار به دیوار و چندتا از دوستان پا منقلی پدرم بودند. بقیه، دوستان و آشنایان جلال بودند. ولی مردها وزنها روی هم رفته 50 نفر نمیشدند. دلم از این همه ریخت و پاش به وجد آمده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیاط را به مردها اختصاص داده و خانمها در دوتا اتاق نشسته بودند. با دست و کل کشیدن خانمها، که برای استقبال من به حیاط آمده بودند، همراه جلال به اتاق رفتم. روی دو صندلی که بالای اتاق گذاشته بودند نشستیم. خبری از سفره عقد نبود. هنوز چادر سرم بود. بعد از 10 دقیقه آقا یی که روضه های خانه بی بی را میگرداند، داخل اتاق شد. جلوی من و جلال نشست. کتابش را باز کرد و خطبه عقد را خواند. بعد از خطبه رو به جلال کرد و گفت: دست عروس خانم را بگیر ید و بعد از رفتن من چادرش را بردارید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال دست کوچک و لرزانم را در دست گرفت. دستم در دستان او گم شد. برقی تمام وجودم را در برگرفت. فورا دستم را از دستش بیرون کشیدم و او باشدت بیشتری دستم را گرفت و به سمت خودش کشید، بطوریکه به سمت او پرت شدم. انگشتان ظریفم به درد آمده بود. آقا از اتاق بیرون رفت. جلال، چادر را از سرم برداشت و نگاهی به من انداخت. نگاهش کردم روی قیافه زشتش و خطوط پیشانیش هنگ کرده بودم. شنیده بودم که میگفتند وقتی خطبه عقد خوانده شود مهر دو نفر در دلهایشان می افتد، پس چرا من هنوز مهری از جلال در دل نداشتم؟ همه زنها دست میزدند و کل می کشیدند. با صدای یا الله، یاالله ، بابای عروس میخواد بیاد، از جلال چشم برداشتم. پدرم با یک کت و شلوار مشکی که یقه ای به پهنی کف دست جلال داشت و یک کراوات که تمام عرض شکمش را پوشانده بود وارد شد. به سمت من آمد روی جلال و پیشانی مرا را بوسید . یک ساعت در دست جلال کرد و یک گردنبند که به صورت یک کتاب کوچک بود به گردنم انداخت و در گوشم گفت: این اولین هدیه من به مادرت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای اینکه اشک چشمش را نبینم، سریعا از اتاق خارج شد. چقدر کلمه مادر برایم دور و نامانوس بود. یعنی مادرم کجا بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ساعت جلال نگاه کردم ساعت بزرگی بود ولی پدرم که پول نداشت از کجا این ساعت را آورده بود؟ میشد حدس زد که جلال برای حفظ آبروی خودش این ساعت را خریده و به پدرم داده بود تا در مجلس به عنوان کادو به او بدهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال دو تا جعبه کوچک طلا از کیفش در آورد. و یکی را در دست من گذاشت و دیگری را که در دستش بود، باز کرد. یک انگشتر ساده که به صورت یک حلقه و وسطش یک نگین شیشه ای بود در دستم کرد. منهم به تقلید از او، در جعبه خودم را باز کردم. در آن یک انگشتر بود که شبیه حلقه من بود ولی بدون نگین. دست جلال را با دستهای نحیفم گرفتم و انگشتر را در همان انگشتی کردم که جلال در دست من کرده بود. در همه حال پیرو و تابع او بودم. نگین انگشتر بدجوری در انگشتم برق میزد و دستهای مهتابی و ظریفم را زیباتر کرده بود. از سر و صدای زنها و سوت کشیدنها و کل کشیدنها سر درد گرفته بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از نفس که نمی افتادند! جلال بعد از رد و بدل شدن حلقه ها، به حیاط رفت. یک نوازنده مرد به مجلس دعوت شده بود که هم ارگ میزد و هم میخواند. با صدایی که به اتاق می آمد، زنها هم میرقصیدند. گاهی هم یکی از دخترها سرش را از پرده اتاقی که کنار خواننده بود بیرون می آورد و اسم آهنگهای جدیدی را میداد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خواننده هم به او گوش میکرد. منکه در عالم هپروت بودم و اصلا فکر نمیکردم همه این کارها به خاطر من باشد. با کشیده شدن دستم به خودم آمدم و صدای زنها که میگفتند: عروس باید برقصه از شاه دوماد نترسه، من را به وسط هال بردند ولی کی رقص بلد بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر همانجا میگفتند با این گلهای قالی مربا درست کن برایم راحت تر بود که می گفتند باید برقصی. یک کم هاج و واج در وسط هال ایستادم و چند تا دختر دوره ام کردند و شروع به انجام دادن حرکات موزون کردند. به نظرم یکی از آنها ساده تر میرقصید و میشد تقلید کرد. دستایم را بالا آوردم و مثل او دستها و بدنم را حرکت دادم . فکر کنم همه به ناشی گری من پی بردند چون تا آخر مجلس دیگر من را بلند نکردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شام مجلس عروسی آبگوشت بود. تو محله خیلی که میخواستند در عروسیشان ولخرجی کنند، پلو مرغ میدادند وگرنه در اکثر مجالس یک کاسه آبگوشت آب زیپو با یک لقمه نان جلویت میگذاشتند و میگفتند سق بزن. بعد از نیم ساعت هم یک پیشدستی جلوی مهمانها میگذاشتند و می گفتند چهار نفریه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی ظرف را که نگاه میکردی یک مشت سیب زمینی کوبیده، به همراه دو سه تا نخود لوبیا و یک بند انگشت گوشت بود که آن هم دو سومش را دنبه تشکیل میداد. البته جنازه تمام اینها را باید با ذره بین از تو سیب زمینی کوبیده ها پیدا میکردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منکه آنشب از استرس و نگرانی آینده چیزی نخوردم. جلال هم پیش مردها بود. از درز باز کرکره پنجره نگاه کردم جلال دو لپی آبگوشت میلومباند. به خدا! محله ما در لایه های زیرین خط فقر بود، همانجا که به خاک میرسیدی. سهم ما هم از دنیای به این بزرگی همین بود و بس!! آخر شب چند تا ماشین دنبال ماشین جلال راه افتادند. تازه آن لحظه دیدم که یک دسته گل مصنوعی که هز ار رنگ گل شیپوری داشت و همه گلها دهنهایشان را به اطراف کج کرده بودند، روی کاپوت ماشین چسبانده اند. بعد از سه دور چرخیدن دور حرم امام رضا و گشتی تو خیابانهای مشهد زدن و ایستادن و قر ریختن چند تا از مردها، عروس و داماد را با سپند و سلام و صلوات در خانه داماد تنها گذاشتند. منکه تا حالا منگ خیابانهای مشهد شده بودم٬ یکهو خودم را تنها در خانه جلال دیدم. بند دلم پاره شد و خودم صدای جر خوردنش را شنیدم. خانه یک اتاق خواب داشت و یک هال بزرگ و آشپزخانه ای بزرگتر از راهروی خانه پدریم! توالت را داخل حیاط دیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک در دیگر هم بود که با خودم گفتم حتما انباریه. برای من که در دوتا اتاق به اندازه سگ دانی زندگی میکردم این خانه حکم یک قصر را داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال به من اشاره کرد و گفت: تو اتاق برو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل اتاق یک کمد لباس قرار داشت که روی درش آینه قدی نصب شده بود. یک آینه کمد هم بود. چشمم به زمین افتاد وسط اتاق یک رختخواب، با یک پتو پهن کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال نگاهی به من کرد و گفت: بشین کارت دارم. روی زمین کنار در نشستم. قلبم مثل یک گنجشک یخ زده که با حرکات بیجانش از مرگ فرار میکرد، کند میزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلال رو به رویم ایستاد و بدون مقدمه گفت: این جا خونته و تو هم از این به بعد زن این خونه هستی. لیلا طبقه بالا زندگی میکنه. خوش ندارم خیلی با هم قاطی بشید. این مدتم مجبور بودم از ش کمک بگیرم. من کارم حساب کتاب نداره. ممکنه ده روز از صبح تا شب خونه باشم ممکنه 10 روز هم این دو رو برا پیدام نشه. پس تو میمونی و این خونه. دوست ندارم زنم بدون اجازه من بره بیرون، حتی موقع هایی که من چند روز به خونه نمیام. تمام مایحتاجتو رو کاغذ مینویسی واست میخرم. هر هفته مقداری پول بهت میدم واسه خودت خرج کن یا پس انداز کن. توقع زیادی ازت ندارم. به خورد و خوراک و لباسام برس و حواستم به مسایل زنا شوییت باشه. فعلا تا یک سال هم دور بچه رو خط بکش تا کارم سرو سامون بگیره. اگه روزی نبودم و تو مجبور شدی از خونه بری بیرون، اون موقع از لیلا کمک بگیر و لی خاله خان باجی باهم نشین. 5 میلیون مهریه و شیربهاتم جلو،جلو پرداخت شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی متعجبانه به او کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادامه داد: بابات خیلی بیشتر از اینها بهم بدهکار بود ولی با شیر بها و مهریه تو سرو تهشو هم آوردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو دلم به پدرم گفتم کفتار از حق دخترش هم نگذشت. با خودم فکر کردم مهریه میخوام چکار کنم. تو خونه خودم باشم. شکمم سیر باشه. سایه شوهرمم با سرم باشه، کافیه. حالا هم برو لباستو عوض کن. بعدشم بیا و بخواب که نصفه شبه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی آهسته گفتم: کجا بخوابم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همینجا رو تشک

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما کجا بخوابی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز جواب داد: همین جا رو تشک

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی من باید پهلوی این لندهور بخوام؟ چرا لیلا چیزی بهم نگفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترس همه وجودم را گرفت. ضعف شدیدی را احساس کردم. حالت تهوع به من دست داد. با صدایش به خودم آمدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا بر وبر منو نگاه میکنی؟ نکنه هنوز باور نداری من شوهرتم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خود خاک بر سرم، گفتم: آخه منه مادر مرده که تنها زن کنارم بی بی ترشیده بوده از کجا باید این چیزها رو یاد میگرفتم، از پدر نامرد مافنگیم یا مادر گور به گور شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در کمد را باز کردم. لباسهای نو در آنجا چیده شده بودند. جلال کنارم ایستاد و گفت: این زرده رو بپوش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه کردم هیچی نداشت نه آستین نه یقه نه قد. یک مستطیل بود که دو تا بند به آن آویزان شده بود و پارچه اش هم به حدی نازک بود، که میشد به عنوان توری پنجره از ش استفاده کرد. با خودم گفتم اینو که لیلا روز خرید واسه خودش برداشته بود، پس اینجا چکار میکنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: این خیلی ناجوره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده زشتی کرد که دندانهای زرد و سیاه و کج معوجش را زشت تر به رخ کشید. دهنش بوی سگ میداد. او که آبگوشت خورده بود پس چرا اینقدر دهنش متعفن بود؟ با کراهت لباس را برداشتم و به هال رفتم با بدبختی زیپ لباسم را پایین کشیدم و لباس عروس را در آوردم و لباس از ما بهترون را پوشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا را شکر جلال چراغ را خاموش کرده بود. با ترس و لرز به در اتاق رسیدم. در تردید بودم که جلوبروم یا نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جرات جیک زدن نداشتم. از تعریفهایی که از جلال شنیده بودم و حرفهایی که لیلا زده بود مثل سگ ازش میترسیدم. بالاخره چی؟ زنش بودم. از این که نمیتوانستم فرار کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حالت عصبی گفت: چرا دم در ایستادی؟ بیا تو. نکنه باید با هر قدمت یک چیزی تو دهنت بندازم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این چرا اینطوری شده بود و پاچه میگرفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالای سرش که رسیدم، دستش را دراز کرد. از ترس دستها و پا هایم یخ زده بود. ترس همه هیکلم را برداشته بود. اجازه نفس کشیدن به من نمیداد. عین پلنگ زخمی شده بود و من هم مثل یک قمری که سرش را بریده بودند. انقدر تلاش بی نتیجه کردم که از حال رفتم. چشمایم را که باز کردم، جلال نبود. تمام بدنم درد میکرد. انگار مرا درهاون کوبیده بودند. از جایم بلند شدم از درد کمر و درد دل به خودم پیچیدم و در رختخواب افتادم. روی دستهایم و بدنم رد دندان بود. آنجا فهمیدم که چرا به او میگویند جلال سگ. حیثیتم را به چند دست لباس نو و سفته های بابام فروخته بودم. هرچند به شوهرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به حال خودم گریه کردم به اینکه از سادگی و بی کسی روزگارم این شده یود! تنفرم از پدر و مادرم بیشتر شده بود. دلم نمیخواست هیچکدامشان را ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدانستم ساعت چند است. برای من که هر یک لحظه یک قرن میگذشت. از جایم بلند شدم. با سرعت ملحفه را جمع کردم. اثری از جلال نبود. به سمت کمد رفتم. پاهایم خونی بود. اول باید حمام میرفتم. حالا این دو رو بر حمام کجا بود؟ به سمت آن در ی که فکر میکردم انباریست، رفتم تا ملحفه را آنجا بگذارم و سر فرصت بشویمش. در انباری را که باز کردم، چشمهایم درخشید. آنجا انباری نبود، توالت و حمام بود. این خانه حمام سر خود داشت. با دیدن حمام تمام وقایع شب قبل را فراموش کردم. به سرعت به اتاق دویدم و یک دست لباس از کمد برداشتم و خودم را داخل حمام انداختم. از آب بازی در حمام خر کیف شده بودم و دردهایم را از یاد بردم. به کبودیهای بدنم که نگاه میکردم یاد شب گذشته می افتادم و خودم را دلداری میدادم حالا مگه چی شده؟ تو هم مثل دخترهای دیگه. عیب از خودته که کودن و ساده ای! خیر سرت سواد داری! نکردی یک کتاب در مورد مسایل شوهر داری تو این مدت بگیری و بخونی! جلال اگه سگه، از بابای مافنگیت که بهتره! حداقل لازم نیست هفته ای 7 شب سیب زمینی و تخم مرغ بخوری. یکسره هم چادرت به سرت باشه و تو کش و قوس حموم عمومی باشی. ماهرخ! با اون بابای مافنگیت و اون مادر گور بگور شدت که پشت سرش هزار تا حرفه، سهم تو بیشتر از جلال نمیشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچوقت مثل آن روز در حمام کیف نکردم. از حمام که بیرون آمدم موهایم را خشک کردم. لباس نو پوشیدم . در کیف لوازم آرایشم را باز کردم، کمی ماتیک به لبهایم مالیدم . سایه سبز زدم. از دردی که سر دلم احساس کردم، فهمیدم گرسنه ام است. به آشپز خانه رفتم یک ساعت شماته دار روی کابینت بود . ساعت 5 بعد از ظهر بود. به قدری پرده هال و اتاق کلفت بود که هوا به زور از آن رد میشد چه برسد به نور. در یخچال را باز کردم. تا حالا یخچالی به این پری ندیده بودم. همه چیز داخلش بود. از دیدن گوشتها در قسمت فریز یخچال چشمایم برق زد. یک کم نان و پنیر خوردم که به اندازه چلو کبابی که هنوز به آن لب نزده بودم، به دهنم مزه کرد. سریع گوشت مرغ را از یخچال در آوردم. یک دفتر داشتم که روش پخت غذا ها را از کتاب آشپزی کتابخانه مدرسه در آن یاد داشت کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت طبخ مرغ را آوردم و مشغول پختن مرغ خورشی با برنج شدم. نمیدانم چند ساعت درگیر پخت و پز بودم که صدای کلید را از تو هال شنیدم. جلال در را رویم قفل کرده بود. از آشپزخانه بیرون رفتم و سلام کردم. بویی کشید و یک نگاهی به من کرد و ابروهایش را بالا انداخت و گفت: دختر عباس مافنگی بیشتر از اونیکه خرجش کردم می ارزه. نمیدونستم علاوه بر خوشگلی، بوی غذاشم عالمو برمیداره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: هنوز که نخوردید، وقتی مزه اش رو چشیدید بعد تعریف کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک جعبه شیرینی دستش بود. جعبه را به سمتم دراز کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینها رو تو دیس بچین. امشب مهمون داریم. چند تا ازدوستام میان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- غذا چی براشون درست کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شام نمیخوان بعد از شام میان اینجا. به لیلا گفتم که موقعیکه اونها اومدن تو بری طبقه بالا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی نگفتم. نمیدانم چرا از تعریفش خوشم نیامد. هم توی سرم زد که بابات مافنگیه و هم ازمن تعریف کرد. اول من را به اوج ابرها برد بعد رو ی زمین کوباند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شام را بی سر و صدا خوردیم. او ازمن چیزی نپرسید و من هم حرفی نزدم. ظرفها را که شستم شیرینی ها را در دیس چیدم. تو یخچال خربزه بود. آن را هم برش دادم و یک تکه در دهانم گذاشتم. معده ام از دیدن این همه خوراکی تعجب کرده بود. در همین موقع جلال یک شیشه که ظاهرش شبیه آب بود توی یخچال گذاشت. من توجهی نکردم. به اتاق خوابم رفتم و لباسهایم را عوض کردم. یک بلوز و دامن پوشیدم با جورابهای نازک مشکی که کشیدگی پاهایم را زیباتر میکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچند خیلی قد بلند نبودم و لاغریم هم بیش از اندازه بود ولی اندام خوبی داشتم. به قول لیلا فقط لازم بود که یه کمی آب بره زیر جلدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از موقعیکه از خواب بیدار شده بودم، از ذوق لباسهای جدیدم، سه بار لباس عوض کرده بودم. چادرم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از پا گذاشتن به حیاط، رو به جلال کردم و گفتم: آقا جلال! شیرینی هارو چیدم و خربزه رو قاچ کردم. من دارم میرم خونه لیلا. جلال که در حال تماشای تلویزیون بود، سرش را تکان داد یعنی برو. بدون هیچ حرف و تشکری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستی یادم رفت بگویم که یک چیز عجیب دیگر هم خانه جلال دیدم یک تلویزیون که همه چیز را رنگی نشان میداد و یک جعبه کوچک مستطیلی که با آن از دور میشد کانال تلویزیون را عوض کرد. به آن میگفتند کنترل تلویزیون رنگی. پشت مغازه هایی که در مسیر مدرسه ام بودند دیده بودم. ما که خودمان جعبه نداشتیم چه برسد به تلویزیون. بی بی هم یک تلویزیون کوچک سیاه سفید برفکی داشت. در طبقه زیرین میز تلویزیون هم یک دستگاه بود که اسمش را نمیدانستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طبقه بالا رفتم . لیلا بیدار بود وشامش را هم خورده بود. با آغوش باز من را پذیرفت. از شب قبل پرسید ، برخلاف جلال که میگفت نباید با او گرم بگیرم، دلم میخواست با لیلا صمیمی بشوم و حرفهای دلم را بزنم. یک جورایی در حقم خواهری کرده بود. از وحشی بازی جلال گفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوهم در جواب گفت: همه مردها همینطوریند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرفش یک ذره تردیدی که داشتم از من بیرون رفت و با احساس به اینکه همه زنها این نوع تهاجم را تجربه میکنند، آرام شدم. و فکر کردم کار شب قبل جلال طبیعی بوده. ساعت از نیمه شب هم گذشته بود . لیلا خودش را جلوی آینه درست میکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: لیلی میخوای بری بیرون، داری به خودت میرسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: نه واسه دل خودمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس من هم میتوانستم برای دل خودم نصفه شب آرایش کنم. صدای جلال را شنیدم که از پایین پله داد میزد: ماهرخ بیا! مهمونها رفتن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لیلا خداحافظی کردم و به خانه ام آمدم. چند تا استکان و پیشدستی وسط هال بود. سریع آنها را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. بوی بدی از استکانها بلند میشد، بوی دهن جلال در شب گذشته! با خودم گفتم این چه بوییه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای جلال را از پشت سرم شنیدم. برگشتم چشمهایم به گردنش افتاد. سرم را بلند کردم. چشمهای گاویش سرخ سرخ بود عین خون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: زود ظرفها رو بشور بیا بخواب. دهنش بوی گ... میداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس کردم در حیاط باز شد و صدای بالا رفتن کسی را از پله ها شنیدم. سریع ظرفها را شستم و به اتاق خواب رفتم. جایم را از صبح جمع نکرده بودم. یعنی انقدر چیزهای عجیب دیده بودم که یادم رفت. با لباس زیر پتو خزیدم. جلال داد زد: مگه نگفتم اون زرده رو بپوش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ترس گفتم: اون خونی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم آن قمری سر بریده بود و دست و بال زدنهای بی نتیجه اش زیر چنگالهای عقاب وحشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح روز بعد دردمند تر از همیشه از جایم بلند شدم. از درد به خودم میپیچیدم. جلال خانه نبود. دهنم خشک شده بود. با هر بدبختی که بود خودم را به در یخچال رساندم. دست بردم و یک شیشه آب برداشتم درش را باز کردم بوی سگ میداد دومرتبه سر جایش گذاشتم. نمیدانستم این آبها چیه؟ ولی فهمیده بودم در ارتباط با بوی بد دهن جلال و اخلاق سگیش و وحشی بازیهای شبانه اش است. از درد به خودم میپیچیدم. به اتاق رفتم تا لباسم را بپوشم، دیدم لباسم پاره پاره شده است. یک دست لباس دیگر برداشتم. با احساس ضعف و بیحالی، خودم را به در هال رساندم. حس نداشتم از پله ها بالا بروم. از پایین با گریه داد زدم . لیلا! لیلا خانم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا، هراسان خودش را به من رساند و با دیدن رنگ پریده و موهای بهم ریخته و قامت خمیده من به وحشت افتاد و گفت: چی شده ؟ چه بلایی سرت اومده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم را در بغلش انداختم و های های گریه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من را به هال برد. برایم یک لیوان آب آورد. همینطور ناله میکردم. و دستم را به کمرم و زیر دلم میگرفتم. به سرعت خارج شد. بعد از چند دقیقه، با یک بسته قرص برگشت. یکی از قرصها را با آب به خوردم داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: اون وحشی این بلا رو سرت آورده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه اشکهایم مثل باران بهاری میریختند گفتم: آره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیخود نیست بهش میگن جلال سگ. سگ پدر همیشه هار و گرسنه است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لیلا من دارم از درد میمیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا نیم ساعت دیگه این قرص آرامبخش اثر میکنه. نهار نمیخواد درست کنی. یه چیزی درست میکنم با هم میخوریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممکنه جلال ظهر بیاد خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون هیچوقت ظهر خونه نمیاد. امروز چند شنبه است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سه شنبه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیالت راحت باشه . اون تا آخر هفته هم نمیاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو از کجا میدونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واسه اینکه سه ساله مستاجرشم. سه شنبه ها تا 5 شنبه میره شهرستان واسه کار. ولی خودشو به شب جمعش میرسونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لیلا تو واقعا چکارشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچکاره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا دوست نداره من با تو صمیمی بشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واسه اینکه من از همه کثافت کاریهاش خبر دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خبر مرگش! مرده بود صبح که میرفت، واسم یک یاد داشت میذاشت که تا آخر هفته نمیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جلال هیچوقت کارشو واسه کسی توضیح نمیده. تو خودت باید زرنگ باشی و بفهمی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لیلا من خیلی ببو گلابیم. هیچی حالیم نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میدونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچی از مسایل زناشویی نمیدونم. اصلا وجود خودمو به عنوان یک زن نمیشناسم. واسه اینکه کسی نبوده چیزی به من یاد بده . میتونی چند تا کتاب واسم بیاری یه خورده اطلاعاتم بالا بره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از دوستام واست میگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز یک ربع نگذشته بود که دردم ساکت تر شد. و پلکهایم سنگین. روی تشکچه کنار حال دراز کشیدم و چادرم را رویم انداختم . خیلی زود خوابم برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی بیدار شدم، هوا تاریک شده بود. فکر کنم یه 7- 8 ساعتی خوابیده بودم. لیلا رفته بود. لیلا به خانه برگشت و گفت: خانم خوشگله! وقتی میخوابی درو از تو قفل کن. یه وقتی من هستم، نیستم . اونوقت دزدی چیزی میاد تو خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایش از جایم بلند شدم گفتم: این چه قرصی بود بهم دادی بیهوشم کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را به سمتم دراز کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این بسته رو واسه خودت نگه دار لازمت میشه ولی زیاد نخور که اعتیاد میاره هفته ای یک الی دو تا بیشتر نخور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کلمه اعتیاد تنم لرزید. لیلا که متوجه ترس من شد گفت: منظورم از اون اعتیادهای خفن نبود ولی زیاد خوردنش وابستت میکنه. اونوقت بدون اون خوابت نمیبره. بسته قرص که کنارم افتاده بود برداشتم. پشتش را نگاه کردم. نوشته بود. دیازپام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دومرتبه به لیلا نگاه کردم. مانتوی بنفش جیغی پوشیده بود که تا قوزک پایش بود. شال سفیدی هم با گلهای نارنجی به سر داشت. زردی موهایش از زیر شال تو ذوق میزد. آرایشش هم غلیظ تر از همیشه بود. گفتم : لیلا جایی دعوتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واست غذا تو یخچال گذاشتم. گرم کن و بخور این مدت خیلی ضعیف شدی. امشب خونه یکی از دوستهام شام دعوتم. معلوم نیست شب برگردم. در حیاطو قفل میکنم. تو هم در خونه رو از تو قفل کن. مواظب خودت باش . اگر کسی هم در زد جواب نده. چون جلال که نیست اگر هم بیاد کلید داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی زود خداحافظی کرد و رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آشپزخانه رفتم. یک قابلمه کوچک دم پختک در یخچال گذاشته بود. مقداری از آن را گرم کردم و خوردم. ته دلم را گرفت. به هال برگشتم. اولین شبی بود که در خانه تنها میماندم. هنوز دو شب از عروسیم گذشته بود، انصاف نبود جلال من را بیخبر تنها بگذارد. کمی در اتاقها چرخیدم و تو کمدها و کابینتها فضولی کردم. برای شروع یک زندگی، خانه جلال همه چیز داشت. یکساعتی را صرف بررسی خانه کردم. حوصله ام سر آمده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرفی از تنهایی میترسیدم. چند روزنامه توی یکی از کابینتها پیدا کردم. قسمتهای حوادثش را که بیشتر دوست داشتم، خواندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خواندن آنها ترسم بیشتر شد. به ساعت نگاه کردم هنوز 9:30 شب بود. خوابم نمی آمد. کلافه شده بودم. هراز گاهی هم که یک گربه از روی بام توالت به حیاط میپرید و قلبم از ترس از حرکت می ایستاد و با شنیدن صدای میو اش آرام میشدم. با خودم گفتم خدا رو شکر دو ماه دیگه مدرسه ها باز میشه و میتونم خودمو سرگرم درس خوندن بکنم ولی باید امسال مدرسه شبانه ثبت نام کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در مدرسه، هرکس عروس میشد پرونده اش زیربغلش میدادند و میگفتند تشریف ببر به مدرسه شبانه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمم به جعبه طبقه پایین میز تلویزیون افتاد. به سمتش رفتم با خودم گفتم کاش از لیلا میپرسیدم این چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستگاه را به برق وصل کردم. ازش چیزی ندیدم غیر از یک نور قرمز کوچک که کنارش روشن شد. چند تا تکمه روی دستگاه بود. یکی، یکی، هر کدام را امتحان کردم. با زدن یک تکمه، صفحه سیاهی از آن بیرون آمد. با دست هولش دادم، دوباره رفت تو . خوشم آمد چند بار تکرار کردم. متوجه شدم یک سیم از پشت دستگاه به تلویزیون وصل است. تلویزیون را روشن کردم . صفحه اش آبی بود و گوشه بالایش به انگلیسی نوشته بود. Stop . انگلیسی بلد بودم. ناسلامتی اول دبیرستان را قبول شده بودم ولی تا آن زمان از آن دستگاهها ندیده بودم. به نظرم آمد باید آن تکمه ای که رویش نوشته بود play فشار میدادم. اینکار را کردم یکدفعه یک خانم با یک لباس نیمه برهنه و میکروفون به دست تو صفحه تلویزیون ظاهر شد. صدای تلویزیون را بلند کردم. آواز میخواند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای من که در خانه پدریم تلویزیون نداشتم، این دستگاه، حکم سینما را داشت. با تعجب به تلویزیون خیره شدم. آهنگها به طور متناوب پخش میشد و رقاص ها و خواننده ها با آرایشها و لباسهای متفاوت ظاهر میشدند. وسیله خوبی برای سرگرمی بود. نمیدانم چند ساعت گذشت که دومرتبه صفحه تلویزیون آبی شد. فهمیدم که نمایش تمام شده است. تکمه را یکی یکی زدم. با زدن یک تکمه دستگاه صدایی کرد و بعد 5 دقیقه دومرتبه فیلم روی صفحه ظاهر شد. کشوی پایین میز تلویزیون را باز کردم. چند تا حلقه وجود داشت از همانهایی که وقتی تکمه را زدم بیرون آمد. دفترچه راهنمای دستگاه را دیدم. دفترچه را بیرون آوردم و مشغول خواندن شدن با حرص و اشتیاق زیادی آن را میخواندم. یادم رفته بود که من در آن ساختمان تنها هستم. بعد از خواندن دفترچه راهنما فهمیدم اسم آن دستگاه Cd Player است. و سی دی ها و کنترل از راه دور را هم شناختم. واقعا من در یک دنیای واقعی زندگی میکردم؟ تمام زیر و بم تکمه ها و دستگاه را یاد گرفتم. یک فیلم دیگر برداشتم و با فیلم داخل دستگاه تعویض کردم. یک فیلم هندی بود. تا سپیده دم مشغول تماشای فیلم بودم. صدای خروس همسایه که در آمد جلوی تلویزیون خوابم برد و تلویزیون هم روشن ماند. ساعت 11 بیدار شدم و دستگاه و تلویزیون روشن مانده بود. سریعا دستگاه را خاموش کردم و به حمام رفتم تا بار دیگر درحمام، آب بازی کنم. چه کیفی داشت که برای حمام کردن نباید به حمام عمومی میرفتم. صدایی از بالا نمی آمد. لیلا هنوز برنگشته بود. ولی خب مهم نبود من سی دی پلیر داشتم و این سرم را حسابی گرم میکرد. تا شب از لیلا خبری نشد و من هم از ذوق دیدن فیلم غذایی برای خودم درست نکردم و دم پختکها را با یک تخم مرغ نیمرو خوردم و تاشب از جلوی فیلم بلند نشدم. اولین فیلمی که دیدم، ایرانی قدیمی بود. وقتی تمام شد هوس کردم خودم را مثل آن زن خواننده فیلم درست کنم. لباسم را عوض کردم و یک دامن با یک بلوز بی آستین پوشیدم. خودم را شبیه خواننده ها آرایش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خدا! از او خوشگلتر شده بودم. گوشکوب را از تو کابینت پیدا کردم و جلوی دهنم گرفتم. و یکی از آهنگهایی که بچه ها در مدرسه موقع زنگ تفریح میخواندند با صدای بلند خواندم. نیمساعتی ادای خواننده ها را در آوردم. یک شوی آموزش رقص ایرانی هم بین فیلمها بود. مطابق آموزشهای مربی عمل کردم. حسابی خسته شده بودم، سه دور با فیلم رقصیده بودم. سرگرمی خوبی پیدا کرده بودم. ساعت 8 شب بود. امشب هم جلال نمی آمد. روی تشکچه کنار دیوار هال، دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد. با صدای در حیاط بلند شدم. پرده ای که جلوی در هال نصب شده بود کنار زدم. لیلا بود. ولی با مانتوی نارنجی و شال قرمز. با خودم گفتم این کی خونه اومده و لباس عوض کرده که من نفهمیدم؟ به نظرم مهمان داشت. پشت سر لیلا یک مرد وارد خانه شد و خنده کنان با هم از پله ها بالا رفتند. با خودم گفتم کی بود؟ بعد خودم جواب دادم به تو چه؟ حتما داداشش بوده یا قوم و خویشش وگرنه آدم که مرد نامحرمو خونه راه نمیده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واسه خودم کوکو سیب زمینی درست کردم. به مرحمت دختر عباس مافنگی بودن انواع غذاها را با سیب زمینی و تخم مرغ بلد بودم: کوکو سیب زمینی، سیب زمینی کوبیده، سیب زمینی و تخم مرغ آب پز با نعنا و کره، سیب زمینی سرخ کرده با نیمرو. بازم بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجددا سراغ دستگاه رفتم و مشغول آموزش رقص شدم. تمام چند روزی که جلال مسافرت بود من وقتم را با فیلم دیدن پر کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

5 شنبه، نهار نان و پنیر خوردم . ملحفه و لباس کثیفها را شستم . برای شام خورش قیمه درست کردم و طبق حرف لیلا که گفت جلال 5 شنبه شب می آید منتظرجلال شدم. از بعد از ظهر سراغ دستگاه نرفتم، چون نمیخواستم جلال بفهمد که من فیلمهایش را نگاه کردم. ساعت 11 شب روی تشکچه خوابم برد. با صدای باز شدن در چشمهایم را باز کردم.جلال بود. چراغ هال روشن بود. ساعت 1:45 نیمه شب بود. جلال با موهای ژولیده و کتی که به یک دستش گرفته بود به داخل آمد. آستینهایش را تا آرنج مثل قصابها بالا زده بود و تلو تلو میخورد. زود خودم را جمع و جور کردم و به پایش بلند شدم و سلام کردم. با لبخند زشتش دندانهای زردش دیده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: سلام آقا جلال! دیر اومدید همین جا خوابم برد. شام حاضره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به من کرد و گفت: شام خوردم .از این به بعد اگه از 11 دیرتر اومدم یعنی بیرون شام خوردم. بیا تو اتاق کارت دارم. امشب حوصله بیدار خوابی ندارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت سرش وارد اتاق شدم که گفت: مگه بهت نگفتم دورو بر لیلا نپلک.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه ترس از بازپرسی جلال بند بند وجودم را میلرزاند گفتم: به خدا آقا جلال کاری بهش نداشتم. فقط روز اولی که شما نیومدید نگران شدم. دل و کمرم خیلی درد میکرد . امونمو بریده بود. مجبور شدم. از شما هم که شماره ای نداشتم بهتون زنگ بزنم. اونم حرفی به من نزد . فقط بهم مسکن داد. الانه هم دو روز میشه ندیدمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: خیلی خب! بسه! از این به بعد حواست باشه که من 3 شنبه ها میرم شهرستان و 5 شنبه ها میام. زود جامو بنداز که خیلی خسته ام. رختخواب را از گوشه اتاق برداشتم و پهن کردم. وقتی از کنارش رد شدم بوی گند میداد. هم دهنش٬ هم بدنش و هم پاهایش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل سگ ازش میترسیدم. از شام خوردن بی خیال شدم. چادرم را از دورم باز کردم و زیر پتو خزیدم. جلال مثل مرده ها روی تشک ولو شده بود. جا نبود که من بخوابم. هرچند با بوی گندی که او میداد دلم نمیخواست که کنارش بخوابم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منهم از خدا خواسته یک تشک دیگر برداشتم کنارش انداختم. روی تشک دراز کشیدم وچشمم رابه سقف دوختم. با خودم گفتم: زن و شوهری یعنی همین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد ازمدتی چشمهایم سنگین شد و خوابیدم. احساس کردم یکی به من چسبید چشمهایم را باز کردم. هوا گرگ و میش بود. جلال خودش به من چسبانده بود. از بوی دهانش حالم به هم میخورد. ولی چاره ای نبود باید تن به خواسته های وحشیانه اش میدادم. دومرتبه بیهوش شدم. با احساس سرما چشمم را باز کردم، جلال مثل یک نعش رو تشکش افتاده بود و منهم بی لباس و بدون پوشش رو تشک خودم. بی وجدان نکرده بود پتو رویم بندازد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباسم را پوشیدم. ساعت اتاق 9 صبح را نشان میداد. به آشپزخانه رفتم . بازوها و پهلوهایم از جای دندانهای جلال میسوخت. زیر کتری را روشن کردم به دستشویی رفتم صورت و دندانها یم را شستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره به آشپزخانه برگشتم و منتظر جوش آمدن آب شدم با خودم فکر میکردم: درسته که من تا حالا دوروبرم روابط زن وشوهرها رو ندیدم و تنها زنو شوهر موفق کنارم خاله زهره و عمو اکبر بودن ولی من که با خاله زهره حموم میرفتم هیچوقت بدنش کبود نبود و رد دندون تو پهلوهاش ندیدم. چرا این جلال مثل سگ هار دندون میگره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چای را دم کردم و سفره صبحانه را تو هال انداختم. به اتاق رفتم که جلال را بیدار کنم به چهره خوابیده اش نگاه کردم. آنهم کریه بود و فرقی با بیداریش نداشت ومن را میترساند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام تکانش دادم و گفتم: آقا جلال پاشو صبحونه آماده است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از کلی صدا کردن بالاخره بیدار شد. بدون اینکه صورتش و دندانهایش را بشوید سر سفره نشست. حالم داشت ازش بهم میخورد. بوی گند پاهایش خانه را برداشته بود. 2-3 لقمه بیشتر نتوانستم بخورم و آنهم با حالت تهوع! صبحا نه اش را که خورد، یک سیگار از تو جیبش پیراهنش در آورد و روشنش کرد. سیگارش هم بدبو بود .خاکسترهایش را به داخل استکان چایش میریخت. از قاطی شدن بوی سیگار و بوی بدنش کنترلم را از دست دادم و گفتم: آقا جلال حموم گرمه. نمیخواهید یه دوش بگیرید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- که اون وقت چی بشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میخوام لباسها رو بشورم. لباستون بود میده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترسیدم بگویم خودت هم بو میدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این حرف را که زدم انگار بلا گفتم! ظزف پنیر را از سر سفره بلند کرد و در حالی که میگفت چه گ....ی خوردی آنچنان به سرم زد که برق از چشمهایم پرید و دنیا پیش رویم تیره و تار شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که داد میزد از جایش بلند شد و به سمت در رفت و گفت: دختر عباس مافنگی، چه غلطهای زیادی کرده. تو خونه باباش تو شپش زندگی میکرد حالا اینجا به من میگه لباست بو میده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را با دوتا دستم گرفته بودم و هنوز شوکه کارش بودم که جلال از خانه بیرون رفت. آنشب جلال نیامد و من تمام روز مشغول تمیز کردن فرش و جمع کردن خرده ریزه های ظرف پنیر بودم. همینطور که فرش را میسابیدم اشک میریختم و با خودم میگفتم که مگه من چی گفتم که اینطوری هار شد و پاچمو گرفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روابط زن و شوهرهایی که در دیده بودم خیلی متفاوت از رابطه بین من و جلال بود. بالاخره یک کدام غیر طبیعی بود! سر یخچال که رفتم شیشه بو گندو را دوباره دیدم. شیشه را برداشتم و به خونه لیلا رفتم. با خودم غر غر میکردم: غلط کردی جلال! که گفتی با لیلا نپلک. نه اینکه یک هفته است عروس شدم خیلی خوشی دیدم و تنهام نذاشتی، واسم تعیین تکلیف هم میکنی. چند ضربه به در زدم. لیلا در را باز کرد. خمیازه میکشید . مثل اینکه بیدارش کرده بودم. ولی ساعت 5 بعد از ظهر بود . چه موقع خواب بود ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیشه را جلویش گرفتم و گفتم: لیلا این زهر ماری چیه که بوی گندش یخچالو برداشته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا شیشه را از من گرفت و یک بویی کرد و گفت: یعنی تو نمیدونی این چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه! از کجا بدونم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابات هیچوقت تو خونه نداشته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه! بابام فقط هرویین و سیگار داشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • زیبا

    ۳۰ ساله 00

    بعداز مدتها یه رمان خوب خوندم دمت گرم نویسنده جان

    ۳ هفته پیش
  • ازبتا

    ۵۶ ساله 00

    بسیار زیبا بود ولذت بردم از خوندن این رومان ممنون از قلم زیبایتون

    ۴ هفته پیش
  • ... الهه

    00

    سلام خبلی زیبا بود ممنون از نویسنده عزیز عالی بود

    ۱ ماه پیش
  • زهره

    ۲۴ ساله 00

    عالی

    ۲ ماه پیش
  • ضحا

    ۳۹ ساله 00

    قشنگ بودددد👌👌👌

    ۲ ماه پیش
  • مهدی

    00

    رمان قشنگیه من دو بار خوندمش فقط یک اشکال داره اونم دست بلند کردن روی زن نمیدونم چرا تو بعضی رمانها اینو غیرت میزارن ولی به خدا این درست نیست

    ۲ ماه پیش
  • مرجان

    00

    داستان قشنگی بود دوسش داشتم

    ۲ ماه پیش
  • مهدی

    00

    من از رمانهایی که زنها نجابت خودشونو حفظ میکنن و حجب و حیا توشون هست خیلی خوشم میاد بر عکس رمانهایی که همه تو آغوش همیدگن و مثل فیلم ترکی شبکه جم میشن

    ۲ ماه پیش
  • مهدی

    00

    اول رمان فکر کردم مثل بقیه یه دختر فقیرو بی***یه مرد پولدار آخرشم دوتا عاشق میشن ولی داستانش و حتی نحوه ازدواجش با یاسمن خیلی جالب بود ارزش داره چند بار بخونی

    ۲ ماه پیش
  • السا

    ۲۰ ساله 00

    عالی بود ممنون از رمان خوبن نویسنده ♥️

    ۳ ماه پیش
  • هانیه

    00

    رمان خوب بود..

    ۴ ماه پیش
  • ندا

    00

    رمان خوبی بود ...ولی لحن جالبی برای نوشتن نداشت خیلی ادبی بود .. لحن سرد داستان باعث شده بود شخصیت با مخاطب ارتباط صمیمانه بر قرار نکنه ...در هر صورت خسته نباشید ...،🤍

    ۵ ماه پیش
  • یاسمن

    ۲۳ ساله 00

    ینی بهترین رمانی بود ک خوندم اصلا پشیمون نمیشید پیشنهاد میکنم وقت بزارید بخونید قلم نویسنده بسیار قوی بود

    ۶ ماه پیش
  • ناهید

    ۱۸ ساله 00

    رمان قشنگی بود ولی من که کردم بامعنی هیوایه شما مشکل دارم چون معنیش آرزوه

    ۷ ماه پیش
  • معصومه

    00

    خیلی رمان خوب و آموزنده ای بود حتما بخونید پشیمون نمیشید ولی چرا ماهرخ هیچ وقت هیچ خبری از لباس نگرفت

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.