رمان شکست ناپذیر به قلم miss elahe
الینا یکدونه دختر خانواده مقدم، داره مثل همه آدمهای معمولی زندگی میکنه.سرگذشت همه ما آدمها پر از تلخی و شیرینی و پستی و بلندیه. همه چیز از یه نگاه شروع میشه. نگاه مردی که زندگی الینا رو توی مسیری میندازه که به مغز کوچیک الینا نمیرسه! اما قصه از موقعی شروع میشه که الینا وارد تهران میشه....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۹ دقیقه
برگشت طرف و با چشمای مشکیه معصومش بهم خیره شد. با همون لبخندی که از مامانی به ارث برده بود پرسید: کجا بسلامتی دختره مامان؟
شکلات رو گذاشتم توی دهنم و گفتم: میرم پیشه ندا. قراره از این به بعد درسا رو مرور کنیم که برای مهر آماده باشیم.
سرشو تکون داد و گفت: باشه عزیزم، شب باباتو میفرستم دنبالت. خدابه همرات. از دور براش بـ ــوسه ای فرستادم و به طرف در دوییدم. سریع کفشامو پوشیدم و از خونه بیرون زدم. به ساعت مچیم نگاه کردم و با قدمهای بلند به طرف خونهی نداشون حرکت کردم. خونه هامون با هم فاصله چندانی نداشت. همیشه خودم میرفتم و شب بابا میومد دنبالم. خیلی سریع خودمو رسوندم به خونه ندا اینا. دستم رو روی زنگ فشردم.
صدای ظریف خاله نرگس توی کوچه پیچید: کیه؟
رفتم جلو تا منو ببینه: سلام خاله منم.
-اِ تویی الینا جان، بیا توخاله. از حیاط شلوغ پلوغشون رد شدم و بعد از خارج شدن عطر یاس از بینیم وارد هال شدم. بعد از احوال پرسی با خاله و صحبت پیرامون وضعیت آب و هوا، ندا گفت بریم توی اتاقش. با هم به طرف پله ها که پایین رو به بالا متصل میکرد حرکت کردیم. خوبی اتاقش این بود که از خونه اصلی و محل تجمع دور بود و صدامون به پایین نمیرسید. یعنی اگه یک شب توی اتاق ندا دزد میومد، هرچی داد و بیداد میکرد صداشو نمیشنیدن. رفتیم تو، یواشکی سرمو از لای در بردم و به بیرون یه نگاه انداختم. خدارو شکر همه چی امن و امانه. نیمای فضولم نیست خداروشکر. آروم در و بستم. حالا هرکی ندونه فکر میکنه چه کار مهم و سرّی میخوایم انجام بدیم! صحبت با یک پسره هیز که انقدر دستپاچگی نداره. روی صندلی کامپیوتر نشستم و به ندا که یک ساعته به کارت خیره شده نگاه کردم. بی حوصله گفتم:
-تو کارت چیزه خاصیه ندا؟
بدون اینکه نگاهم کنه، گفت: آره
خم شدم جلو گفتم: کو چیه ببینم؟
- میدونستی اسم این آقا چشم قشنگه چیه؟
- نـــه!
نیشخندی زد و گفت: اسمش ایمانه.
به افق خیره شدم و گفتم: ایمان!چه قشــنگ، چقد میاد اسمامون بهم. وای فکر کن اسم دخترمونو بزاریم الناز بعد اسم پسرمــ....
بالشتشو پرت کرد طرفم و گفت: ایی جمع کن خودتو. دخترهی چش سفید! اسم بچشم انتخاب کرد. یه چیزه مهمترو میدونستی؟
پوفی کشیدم و گفتم: باز چیو؟ من هیچی نمیدونم قراره از خودش بپرسم! بگو ببینم چیه!؟
-این شرکته توی تهرانه!
گیج گفتم: ها!؟
-یعنی این آقا چشم قشنگه تهرانیه. من موندم این کارت سه روزه دستته، یه نگاه بهش ننداختی؟
دهن کجی کردم و گفتم: مگه من بیکارم؟ بعدم خودت چرا اون روز ندیدی؟
نگاهی بهم انداخت و گفت: خب تو اون روز مثل ندید بدیدا کارتو ازم گرفتی! ولی یه پل واسه آرزوهات میشه.
- چطور؟
چشم غره ای به خنگ بازیام رفت و گفت: ای بابا! ما که میخاستیم واسه دانشگاه تهران بزنیم. راحتی دیگه نمیخواد هی اون بنده خدا پاشه بیاد مشهد. تو میری وره دلش.
انگشتمو به دهن گرفتم و گفتم: راست میگی ها! حالا معلوم نیس که من قبول کنم، حالا اگه مغزم پاره سنگ برداشت و قبول کردم، هنوز رو قولمون هستیم؟
- با اینکه به قضیه مشکوکم، ولی چه کنم که خراب رفاقتم.
پریدم بغلش و گفتم: من فدای رفاقتت.
*****
کلافه به چهره کنجکاوش نگاه کردم و گفتم: بر نمیداره که!
- خب یکم تحمل داشته باش، هنوز یه بوقم نخورده.
- نخیر کی گفته الان ششمین بوقه هنوز برنداشته! همونطور که داشتم حرف میزدم گذاشتم روی بلندگو. وسط حرفم گفت:
- الو بله؟
هول شدم آب دهنمو پر سرو صدا قورت دادم و بعد از مکثی گفتم:
- سلام
- سلام، بله بفرمایید؟
- بجا نیاوردین؟ زنگ زدم که توضیحاتتون رو بشنوم.
یکم سکوت کرد، یعنی داشت فکر میکرد. جونت دراد فکر کردن داره مگه؟ منتظر چندنفری مگه؟!
- آها حالا متوجه شدم! الینا خانوم هستین، نه؟
متعجب گفتم: بله! اسممو از کجا میدونی شما؟
- مادربزرگتون گفتن، ببخشید بجا نیاوردم. خوب هستین؟
مشکوک گفتم: ممنون خوبم.
تند تند شروع به صحبت کردم: از مقدمه چینی خوشم نمیاد پس، بی مقدمه میرم سره اصل مطلب. توضیح بدین ببینم قضیه چیه؟ منظورتون از هیز بازیه تو حرم چی بود؟ منظورتون از تعقیب ما چی بود؟ از اون مهم تر! منظورتون از خواستگاریه مسخره چی بود این وسط؟ منظورتون از تعقیب دوباره منو حرف های تو پارک چی بود؟ دیدم ندا داره بال بال میزنه! با اشاره گفتم: چته؟ گفت: یه نفس بکش، زشته! چته؟ یکم باوقار باش خب. نفس عمیقی کشیدم و یه لعنت توی دلم بخاطر عجول بودنم به خودم فرستادم. منتظر جوابش شدم:
سرفه مصلحتی کرد و گفت: بله اجازه بدین همه چیو خدمتتون عرض میکنم.
- بفرما بگو؟!
- تمام این جریانات به کنار، اول میخوام بگم، یعنی گفتم همون اول، که قصدم فقط و فقط خیره و چه بهتر که وجود مقدس امام رضا باعث این آشنایی شد. اون روز توی حرم، باور کنید اتفاقی شد چون من عادت به خیره نگاه کردن ندارم. بعد از رفتنتون یه حس مبهم ولی محکمی میگفت تعقیبتون کنم. با مادربزگتون که حرف زدم تصمیم گرفتم چند روز دیگه بمونم تا با خودتون صحبت کنم و خیلی خوشحال شدم که این اتفاق افتاد.
زدم اون کانال و گفتم: ببین آقای محترم فکر نمیکنم این قضیه اینهمه توضیح برداره. یعنی در هرصورت من معتقدم کسی که این راهیو که شما انتخاب کردی، انتخاب کنه نمیتونه قصدش خیر باشه! یعنی تو کتم نمیره. چون یاد گرفتم به جنستون اعتماد نکنم! اصلا از کجا معلوم همه این حرفایی که گفتین راست باشه؟ مثلا میخای بگی عشق در نگاه اول اتفاق افتاده؟ شایداصلا مامانی شما رو رد کرده باشه؟!
ندا با اشاره گفت خاک تو سرت. خخخ من همیشه خل و چل بودم و خواهم بود.
-دختره خوب، من اگه واقعا قصده بدی داشتم زندگیم رو برای شما و خانوادتون نمیگفتم یا حتی خودمو نشونشون نمیدادم. میتونید تمام حرفایی که گفتم رو از مامانبزرگتون بپرسین تا باورتون بشه دروغی بهتون نگفتم.
- خب به فرض که شما تمومه حرفات درسته ومنم الان ملتفت شدم. خوب حالا که چی؟
- اممم! راستش میخواستم اگه بشه....بیشتر ... آشنا شیم!
یه دو درجه صدامو بردم بالا و گفتم: بله بله؟ دیگه چی؟ یعنی چی که آشنا شیم؟
ندا اشاره کرد جلو دهنی گوشیو گرفتم گفت:
- چته هی پاچه طرفو میگیری؟ شنقل این یکی با مزاحمات فرق داره!
تند تند سرمو تکون دادم.
دستپاچه گفت: باور کنین منظور بدی نداشتم. فقط گفتم تا وقتی خانواده هامون راضی بشن ما با اخلاقه هم آشنا بشیم. شاید ما از هم خوشمون نیاد! من به مادربزرگتون هم گفتم مخالفتی نکردن.
یعنی مامانی راضی بوده که چیزی نگفته؟ از کجا معلوم که این راست بگه؟ اصلا این قابل اعتماد نیست. اگه قصدش خیره پس چرا زنگ نزد به بابام؟
جواب دادم: فکر کنم شما اینجا رو با اروپا اشتباه گرفتیا؟ که دختر وپسر باهم دوست بشن تا با اخلاق هم آشنا بشن؟ البته من بعید میدونم مامانی قبول کرده باشه. درهرصورت باشه من بهتون خبر میدم.
خوشحالی کاملا واضح بود توی صداش:
- کی خبر میدی؟
جان؟! چه سریع دوم شخص شدم!
فریبا
00چرا تا آخر نوشته نشده دوس داشتم اخرش بفهمم چیشد ایمان با الینا چی میشن خیلی بی معنی وبد رمانو تموم کردین
۱ سال پیشالهه.م
۲۶ ساله 00رمان دوجلدیه! جلد دوم به اسم نابودگری از نسل باد
۹ ماه پیشهانیه
00خیلی جالب و قشنگه 👀
۱۲ ماه پیشارزو
۳۲ ساله 21مزخرفترین زمان ترسناکی بود ک خوندم البته تا فصل6خوندم اونم بزور متاسفم برای نویسنده
۱ سال پیشمهوش
20در کل بد نبود ولی خیلی افتضاح تموم نشد هیچی معلوم نشد باید ادامه داشته باشه
۱ سال پیشNegat
00فقط امیدوارم جلد 2 داشته باشه.
۱ سال پیشمینا
۱۸ ساله 20اولای رمان یکم کسل کننده بود ولی کم کم بهترو هیجان انگیز تر شد.به نظرم توی نوشتن رمان طنز هم استعداد داری.موفق باشی.
۱ سال پیشرومانی
00سیگار شکلاتی شکلات تلخ اسپرسو(برای خوندن این رمان باید چهارتا رمانو از قبل خونده باشی تا با شخصیتا آشنا باشی از این چارتا رمان دوتاش همون بالاییان دوتای دیگشم ذهن خالی و قرار نبود هستن) همشون عالین
۱ سال پیشستایش
00۹۰
۲ سال پیشRima
31این رمان تقلید از یه سریال کره ای هستش🙂🥲 اما بازم دستش درد نکنه
۳ سال پیشنفس آسمون
00کدوم سریال؟
۲ سال پیشsalvador
00کدوم سریاله کره ای اسمشو کسی میدونه ؟
۲ سال پیشelina
00خوبه ؟ ارزش خوندن داره؟ من فقط به خاطر اینکه اسمش شبیه اسم خودم بود دانلود کردم الانم تا صفحه ۷ فقط خوندم و نمیدونم ارزش خوندن داره یا اینکه چی ...
۲ سال پیشفاطمه.م
۳۵ ساله 31سلام رمان زیبایی بود. ولی کاش حدااقل جلد دومشم میذاشت یامیتونست توی ی جلدتمومش کنه.اینجوری رمانی رورهاکردن باعث حس تنفرنسبت ب نویسنده میشه. ولی بازم ممنون خسته نباشید.🌹🌹♥♥
۲ سال پیشملیکا
52سلام دوستان گلم فقط اومدم به دوستان بگم ک اسم جلد دوم نابودگری از نسل باد هستش.من برم ادامه رمان بخونم.عید سعیدفطر هم به تمومی دوستان وزحمتکشان این سری رمانهای باحال رو تبریک میگم با آرزوی قبولی طاعات
۳ سال پیشV_A
41نام رمان مثل رمان پلیسی شکست ناپذیره و این بده
۳ سال پیش
بهاره
۱۷ ساله 00خوب ولی فصل دو هم دتره دیگه