رمان خاص به قلم فاخته شمسوی
قصهی آدمهای متفاوتیست که باهم برای آینده تلاش میکنند...دختری خاص که دست سرنوشت او را با پسری خاص آشنا کرده و همراهی او از هر چیزی برایش شیرینتر است....لحظههایی در زندگی آدمها هست که با تمام وجود احساس تنهایی دارند، اما خداوند لحظاتی را برایشان رقم زده که با عمق وجود خوشبختی را احساس کنند... چقدر فاصلهی بدبختی تا خوشبختی کوتاه است....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳ دقیقه
حنانه گفت:«خدا نکنه! نگران نباش، فرهاد همون دور و براست و مواظبشه، اگه اتفاقی بیافته کمکش میکنه!»
لحظاتی بعد، دونفر با کتوشلوار مشکی آمدند و کنار او نشستند. یکیشان گفت:«ماهم عروسی دعوتیم؟»
کیوان که رمز درست را شنیده بود، کارت را به دست او داد. شمارهای داخل کارت بود که مرد با دیدن آن گفت:«آدرس درسته!»
کیوان ساک را به طرف او هول داد. مرد دیگر، فورا محتویات ساک را بررسی کرد و به مرد اول اشاره داد. مرد اول، پاکتی از جیبش بیرون آورد و گفت:«اینم دستخوشت!»
پاکت را به کیوان داد و رفتند. حنانه فورا ردیاب خنجر تقلبی را فعال کرد. کنار تصویر دوربین کیوان، پنجره تازهای باز شد و روی نقشه تهران، مسیر ردیاب را مشخص کرد. آیسان پرسید:«کیوان کجا میره؟!»
حنانه:«اون یارو بهش گفت ساکو که داد میتونه بره!»
آیسان:«یعنی به همین راحتی گذاشتن کسی که قیافههاشونو دیده بره پی کارش؟»
حنانه شانه بالا زد و گفت:«چه بدونم والله! شاید با خودشون گفتن او پولشو گرفته و میره عشق و حالش، چه میدونه ما داریم قاچاق میکنیم!»
آیسان:«قاچاق؟!؟!»
حنانه:«آره دیگه، قاچاق عتیقه!»
کیوان دوباره سوار ماشین فرهاد شد و پر استرس گفت:«میکروفونو انداختم تو آب!»
فرهاد حرکت کرد گفت:«از کجا میدونستی میکروفون داری؟!»
کیوان:«یارو محافظه همچین دستشو پشت یقهام زد و فشار داد که شک کردم. بعدا آروم و عادی یقهام رو صاف کردم و متوجه میکروفون شدم!»
آیسان از حنانه پرسید:«خوب وقتی کار تموم شد، میکروفون بیخودی تو یقه کیوان میموند!»
فرهاد هم همین را پرسید و کیوان و حنانه شانه بالا زدند. فرهاد با خنده گفت:«شاید منتظر بودن بشوری و میکروفون بسوزه!»
آیسان و حنانه در خانه خندیدند. حنانه گوشی هدفون را به لپتاپ وصل کرد و میکروفون آن را جلوی صورتش کشید. بیسیم را فعال کرد و به فرهاد وصل شد:«فرهاد حالا چکار کنیم؟!»
فرهاد بیسیم را درون گوشش جابهجا کرد و گفت:«چه عجب خبری از شما دوتا شد!»
حنانه با خنده گفت:«استرس میکروفون کیوان به ما هم منتقل شده بود. کاش تو آب نمیانداخت تا میکروفونو بررسی کنیم و به عنوان مدرک تحویل سرهنگ بدیم!»
فرهاد نگاه عاقل اندر سفیهی به کیوان انداخت و گفت:«عیبی نداره، تازه کاره دیگه!»
حنانه:«خنجرو چکار کنیم؟!»
فرهاد:«الان میرسم خونه بهتون میگم!»
حنانه پذیرفت و ارتباط را قطع کرد. آیسان بازوی او را تکان داد و گفت:«حالا بقیهشو بگو!»
حنانه نگاهی به ردیاب خنجر کرد و رو به آیسان گفت:«کجا بودم؟»
آیسان با اشتیاق گفت:«آقاهه گفت باتری ماشینش خراب شده!»
حنانه:«آهان... خوب بعدش من از شوک یه لبخند نصفه بیجون بهش زدم و به راهم ادامه دادم. رسیدم خونه، همینجور داشتم به حسم فکر میکردم که رفتم تو آشپزخونه، مامانم داشت از کابینت بالایی پیرکس (ظرف شیشهای نسوز) در میآورد، من که بهش سلام کردم هول کرد ظرف از دستش ول شد، مامانم گفت وااای! من به خودم اومدم دیدم رفتم زیر ظرف و تو هوا گرفتمش! مامانم با خوشحالی جواب سلاممو داد و گفت چه کردی! من دیگه تو حال خودم نبودم. شبش مهمون داشتیم. یه خرابکاری کرده بودم خودم نمیدونستم. مامانم و خالههام میدونستن. نشسته بودیم دور هم چایی میخوردیم که یهو چایی پرید تو گلوم و گوشام شروع کرد وزوز کردن، سرفهام که تموم شد، خالهام گفت دختره عجب گندی زده!»
آیسان پرسید:«مگه چکار کرده بودی؟»
حنانه:«تو عالم بچگی یه کاری کرده بودم دیگه... نگاه خاله کردم، نگاه بقیه کردم، سکوت بود. اون یکی خالمو داشتم نگاه میکردم که گفت چه خوش اشتها! ولی دهنش بسته بود! تنم یخ کرد! چند ثانیه بعدش همینجور داشتم صدای ذهن خالههامو مامانمو میشنیدم. بلند شدم رفتم تو اتاق، داشتم روانی میشدم. خلاصه بعد از اون روز کمکم متوجه شدم خل نشدم و واقعا اتفاقات نزدیکم رو زودتر حس میکنم، صدای ذهن دیگرانو میتونم گوش کنم، میتونم صداهای ریزو از فاصله چند متری بشنوم، حتی صدای ذهنو! بوی موادی که تو غذا ریخته شده رو تفکیک کنم و حس کنم، بخاطر این قضیه واقعا تو مترو یا اتوبوس و تاکسی اذیت میشم! و خیلی چیزای دیگه! اول ها که قدرتم خودشو نشون داده بود، ناگهانی اتفاق میافتاد و دست من نبود، تا اینکه با فرهاد آشنا شدم.
فرهاد با موتور بامن تصادف کرد، بعد منو برد درمانگاه. طوریم نشده بود چون به موقع خودمو کنار کشیده بودم، اما باد موتور بهم گرفت و بدجور خوردم زمین. تو درمانگاه کنارم وایستاده بود، داشت تو ذهنش میگفت یهو از کجا پریدی جلوی من؟ منم حواسم نبود، برگشتم با عصبانیت بهش گفتم من نپریدم جلوت تو حواست به آسمونا بود که جلوتو ندیدی!»
حنانه خنده بلندی کرد و ادامه داد:«چشاش چهارتا شده بود، خلاصه پس فرداش، ظهر که داشتم از مدرسه برمیگشتم دیدم فرهاد اومده تو خیابونمون. همونجا که زد بهم. به سمتم اومد، من یذره ترسیدم. ولی به روی خودم نیاوردم. فرهاد کنارم قدم زد و سلام کرد. جوابشو دادم، نمیدونستم این وقت صبح اونجا چیکار میکنه، تا اونموقع اصلا ندیده بودمش....»
در همین لحظه فرهاد و کیوان وارد خانه شدند. حنانه بیرون رفت و آیسان هم به دنبالش. کیوان گردنبند را دست حنانه داد و روی کاناپه ولو شد. فرهاد گفت:«ولو نشو، پاشو باید بریم!»
حنانه پرسید:«خنجر هرلحظه داره دورتر میشه!»
فرهاد:«آیسان خانم تو خونه میمونه، سرهنگ یکی رو میفرسته برای بردن خنجر. ماسه تا میریم برای دستگیری خریدار اصلی!»
آیسان گفت:«اوا پس من چی!»
حنانه به اتاق رفت تا لپتاپ و وکولیاش را بردارد. فرهاد گفت:«چه بهتر که درگیر نمیشی!»
***
کمی بعد، فرهاد، حنانه و کیوان توی ماشین به سمت محل ردیاب خنجر میرفتند. کیوان جلو نشسته بود و حنانه عقب. فرهاد پرسید:«هنوز همونجاس؟!»
حنانه با نگرانی:«آره، ثابته، امیدوارم اون دوتارو از دست ندیم!»
فرهاد:«اون دوتا حتما نوچه بودن، خود کلهگنده که نمیاد خنجرو تحویل بگیره!»
حنانه تایید کرد و گفت:«راست میگی، شاید الان تو خونه اربابشون هستن که جاشون ثابت شده!»
کیوان گفت:«حنانه خانم پیرهن منو بده!»
حنانه پیرهن سفید را از کنار دستش به کیوان داد. کیوان پیراهن را پوشید و نقابش را زد. کمی طول کشید تا رسیدند. حنانه گفت:«احتمالا تو همین خونه هستن!»
خانهای که طبق ردیاب، از جلویش عبور کرده بودند، در ماشینرو و آدمروی بزرگ و سفیدی داشت. بالای درها و لبهی دیوارها نرده حفاظتیهای نیزهای نصب شده بود. فرهاد کمی جلوتر توقف کرد و گفت:«دوربین مداربسته داشتن!»
حنانه گفت:«سگ هم دارن، خونه استخر هم داره!»
کیوان با تعجب پرسید:«از کجا فهمیدی؟!»
فرهاد جواب داد:«حس بویایی و شنوایی حنانه خیلی قویه!»
کیوان هنوز در تعجب بود. حنانه آدرس را برای سرهنگ فرستاد. فرهاد گفت:«چطوری بریم داخل؟!»
حنانه گفت:«فرهاد تو برو! برای شناسایی! راهو به ماهم نشون بده! البته اگه راهی وجود داشته باشه که ما هم بتونیم بیاییم داخل!»
کیوان:«چرا حالا که جاشونو پیدا کردیم به سرهنگ خبر نمیدین تا خودشون بیان دستگیر کنن؟!»
حنانه:«شاید مهره اصلی هنوز خودشو نشون نداده باشه!»
فرهاد:«حنانه به سرهنگ میگی چکار داریم میکنیم؟»
حنانه:«آره، آدرس و عکس و فیلم براش فرستادم!»
فرهاد گفت:«میرم داخل، وقتی راهو پیدا کردم، خبرتون میکنم.»
حنانه:«شاید اونا هم بیسیم داشته باشن و نویز بیسیم ما بیافته رو بیسیماشون اونوقت بد میشه!»
فرهاد:«میام بیرون دوباره باهم میریم»
حنانه پذیرفت و کیوان با تعجب و کنجکاوی پرسید:«آخه چطوری میری تو؟»
فرهاد قبل از اینکه سوال کیوان تمام شود پیاده شده بود. کیوان نگاهی به کوچه انداخت، خبری از فرهاد نبود. پرسید:«پس کجا رفت؟!»
حنانه گفت:«فعلا بیخیال!»
فرهاد نامرئی شد و فورا تا جلوی در رفت. از دیوار کنار در بالا رفت و وارد خانه شد. سگهای بیچاره بوی او را میشنیدند ولی خودش را نمیدیدند. بنابراین به چندطرف پارس میکردند. فرهاد روی سر هردو دست کشید و آنها بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفتند. فرهاد کمی جلوتر رفت و از بین چنارهای خزانزده عبور کرد. حیاط اصلی نمایان شد، استخر بزرگی وسط آن بود که روی آبش را برگهای زرد و نارنجی پوشانده بودند. فرهاد دستهایش را در آب سرد استخر شست، چون به سگها دست زده بود. آرام آرام تا جلوی ساختمان رفت، نگاهی به ساعتش انداخت، سه دقیقه تا پایان تایم نامرئی بودنش مانده بود. از پنجره نگاهی به داخل انداخت. ناگهان دید سایهاش روی دیوار پذیرایی خانه افتاده و فورا از جلوی پنجره کنار رفت. کسی داخل نبود. فرهاد وارد شد و اتاق کنترل را پیدا کرد. فقط یک نفر پشت دوربینها نشسته بود و با تلفن همراهش ور میرفت. فرهاد او را با یک ضربه بیهوش ساخت. دستهایش را به صندلی بست و دوربینها را قطع کرد.
ریحآنه
00قسمت اولشو خوندم و حقیقتا با قلم نویسندش حال نکردم، از اتفاقات جنجالی سرسری رد شده بود، روی مکالمات توجه نداشت، چهار نفر توی گروهو خیلی زود زوج کردو..
۴ هفته پیشNilaa
00خوب بود ارزش خوندن داشت مرسی از نویسنده رمان خاص
۴ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 00رمان خوبی بود ولی نه برای رمان خونهای حرفه ای برای سرگرمی خوبه ممنون از نویسنده عزیز
۹ ماه پیشراهین
۳۷ ساله 00زمان تخیلی خوبی بود من خیلی دوستش داشتم
۱۰ ماه پیشZahra
00بنظر زیبا میاد
۱۱ ماه پیشGh
20رمان خوب بود من رمان پلیس دوست دارم اما آدمای خاصش میشه گفت تخیلی بود
۱۲ ماه پیشسیتا
00رمان بد نبود می شد یه دفه خونده
۱ سال پیشمهسا
۱۴ ساله 00خیلی خوب بود
۲ سال پیش.
10ارزش خوندن نداره جالب نبود
۲ سال پیشGhazale
10خیلی زیبابودوبابقیه رمان های پلیسی ک خونده بودم متفاوت ممنون ازنویسنده این رمان زیباوخاص🤍💜
۲ سال پیشنسرین
00خوب بود
۲ سال پیشثنا
۱۳ ساله 10خلاصه: یک دختر با یک نیروی خاص همراه با یک گروه خاص که با پلیس همکاری می کنه بچه ها جدی خلاصه دیگه ای نداره البته به نظر من
۲ سال پیشثنا
۱۳ ساله 30مدیونتونیم گیتاجون و امثال اون ممنون و همیشه مدیون پلیس هایی هستیم که برای محافظت از ما جون ودل میزارن و همچنین ممنونم از نویسنده گل که یک رمان آموزنده و زیبا و جدید نوشتند موفق باشید التماس دعا
۲ سال پیشترلان
10خیلی خیلی از نویسنده ممنونم این رمان واقعا زیبا بود و مثل اسمش خاص زیبایی رمان منو به وجد آورده واقعا محشر بود خیلی ممنون از نویسنده 🙏🌹و توسعه میکنم بخونینش
۲ سال پیش
هانیه
00واقعا عالی بوددمت گرم