قصه‌ی آدم‌های متفاوتی‌ست که باهم برای آینده تلاش می‌کنند...دختری خاص که دست سرنوشت او را با پسری خاص آشنا کرده و همراهی او از هر چیزی برایش شیرین‌تر است....لحظه‌هایی در زندگی آدم‌ها هست که با تمام وجود احساس تنهایی دارند، اما خداوند لحظاتی را برایشان رقم زده که با عمق وجود خوشبختی را احساس کنند... چقدر فاصله‌ی بدبختی تا خوشبختی کوتاه است....

ژانر : پلیسی، عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳ دقیقه

مطالعه آنلاین خاص
نویسنده : فاخته شمسوی

ژانر : #عاشقانه #پلیسی

خلاصه :

قصه‌ی آدم‌های متفاوتی‌ست که باهم برای آینده تلاش می‌کنند...دختری خاص که دست سرنوشت او را با پسری خاص آشنا کرده و همراهی او از هر چیزی برایش شیرین‌تر است....لحظه‌هایی در زندگی آدم‌ها هست که با تمام وجود احساس تنهایی دارند، اما خداوند لحظاتی را برایشان رقم زده که با عمق وجود خوشبختی را احساس کنند... چقدر فاصله‌ی بدبختی تا خوشبختی کوتاه است....

به نام خدا

سخنی با خوانندگان:

از اینکه این رمان را برای مطالعه انتخاب کردید ممنونم. تمام اتفاقات و شخصیت های داستان ساخته ذهن من است. رمان در سال هشتاد و شش نوشته شده و امسال برای کانال رمانکده بازنویسی شده است. این رمان را تقدیم می کنم به همه پلیس های خوب و فداکار کشورم.

همچنین از دوستان خوبم فاطمه و ساجده ممنونم که در نوشتن این رمان مشوق و همراه من بودند.

فاخته شمسوی ، زمستان 95

فصل اول

حنانه روی مبل نشست و گفت:«فرهاد، آموزش آیسان تموم شده، آمادست برای اولین عملیاتش»

فرهاد گفت:«کیوان هم آمادست!»

آیسان دست‌هایش را به هم کوبید و گفت:«امیدوارم همین امروز یه عملیات خیلی هیجان انگیز بهمون بدن!»

کیوان:«منم حوصله‌ام سررفته!»

فرهاد:«فقط خداکنه ایندفعه گروگان ‌گیری نباشه!»

حنانه:«اووووف آره گروگان ‌گیری خیلی داشتیم»

آیسان چند قلپ از قهوه‌اش را نوشید و بقیه را هم تشویق به خوردن کرد. خانه فرهاد که همیشه در آن جمع می‌شدند، ویلایی بود با دو ساختمان مجزا، که یکی دوبلکس بود و آن یکی سوئیت. حیاط بزرگ بود و باغچه بین دو ساختمان فاصله می‌انداخت. نمای ساختمان سنگ سفید بود با پنجره‌های مربع که بالایشان نیم دایره بود. در ورودی چوبی بود و تا در کوچه جاده موزاییکی داشت. بقیه کف حیاط هم سنگ فرش بود و از بین سنگ فرش‌ها گیاه درآمده بود. شروع خانه با پذیرایی بود که داخلش مبل‌های استیل مخمل به رنگ عنابی چیده شده بود و فرش‌ها و پرده‌ها هم ست مبل‌ها بودند. آشپزخانه کنار پذیرایی بود و پله‌های طبقه بالا کنار در آشپزخانه. یک اتاق طبقه پایین و بقیه اتاق‌ها و هال طبقه بالا بود و هر طبقه سرویس بهداشتی جداگانه داشت.

فرهاد به حنانه نگاه کرد. ابروهای خرمایی‌اش مدل خاصی بود و چشم‌های یشمی‌اش در سایه مژه‌ها به روبرو خیره شده بودند. بینی باریک و سربالایش از نیم ‌رخ زیباتر می‌نمود و برجستگی لب‌هایش از مرز صورت بیرون آمده بود. فرهاد با پایش ضربه‌ای به پای حنانه وارد کرد و گفت:«به چی فکر می‌کنی؟»

حنانه فنجان قهوه را روی میز گذاشت و گفت:«هیچ، داشتم خونه رو تماشا می‌کردم!»

آیسان:«مگه اولین بارته اینجا رو می‌بینی؟»

حنانه:«نه، همینطوری!»

فرهاد هنوز داشت به آرامی قهوه‌اش را می‌خورد که گوشی‌اش به صدا درآمد. فورا فنجان را روی میز گذاشت و تلفن را جواب داد:«سلام جناب سرهنگ.... بله ممنون.... کجا؟!....»

فرهاد اشاره کرد که کاغذ و خودکار به او بدهند. حنانه فورا کاغذ و خودکاری در اختیارش گذاشت و با دقت به او خیره شد. موهای مشکی اش را که بلندی‌شان تا پشت گردنش می‌رسید، به عقب شانه زده بود. ابروهای پهن و مردانه‌اش همراه مژه‌ها به روی چشمان عسلی‌اش سایه انداخته بودند. بینی مستطیلی که به صورتش می‌آمد و لب‌هایی معمولی که البته لب پایین پهن‌تر از لب بالایی بود. چانه مثلثی که فک بیرون‌زده‌اش را زیباتر نشان می‌داد. انگشت‌های متناسبش خودکار را روی کاغذ می‌رقصاندند. حنانه مدت‌ها بود شیفته او بود، اما هرگز چیزی از احساسش را بروز نمی‌داد. فرهاد چیزهایی را یادداشت کرد و بعد گفت:«چشم جناب سرهنگ، خیالتون راحت باشه، عضو‌گیری هم داشتیم، برامون دعا کنید!»

وقتی خداحافظی کرد، حنانه و آیسان هم‌زمان گفتند:«چی شده؟!»

فرهاد خنده‌اش گرفت و گفت:«بچه‌ها، یه عتیقه فوق‌العاده قدمت‌دار و گرون قیمته که تازه توسط جویندگان گنج غیرقانونی کشف شده. اونا می‌خوان توسط قاچاقچی‌های کله گنده اونو خارج کنن اونطرف مرز و خلاصه آبش کنن. اما اون باید به موزه تحویل داده بشه و مال ملت ایرانه.»

حنانه:«حالا وظیفه ما چیه؟»

فرهاد:«پیدا کردن مخفیگاه قاچاقچیا، پیدا کردن خنجر، دستگیری صحیح و سالم همه‌شون»

آیسان:«یا خدا»

حنانه:«سرنخی بهمون نداد؟»

فرهاد نگاهی به یادداشتش انداخت و گفت:«ساعت چهار کیلومتر پنج اتوبان تهران- قم»

کیوان:«چطوری باید اونا رو پیدا کنیم؟»

فرهاد:«این دیگه دست حنانه خانومو می‌بوسه!»

حنانه با خنده و ناز گفت:«دیگه مجبورم بهتون لطف کنم و از نیروم استفاده کنم»

همگی خندیدند، البته آیسان و کیوان هنوز از قدرت حنانه و فرهاد اطلاعی نداشتند و فقط خندیدند. خنده‌شان که تمام شد آیسان گفت:«پاشید بریم دیگه! ساعت دوئه ها!»

یک ربع بعد، هرچهار نفر با لباس‌های سرتاسر سفید در حیاط ایستاده بودند. فرهاد سراغ کادیلاک طلایی‌اش رفت که حنانه گفت:«بهتر نیست با سمند بریم؟ کادیلاک خیلی خاصه!»

فرهاد چند لحظه فکر کرد و گفت:«آره با سمند بریم»

همگی سوار ماشین شدند و راه افتادند. حنانه از داخل کولی‌اش نقاب‌های سفیدی بیرون آورد و گفت:«بچه‌ها نقاباتون»

آیسان نقاب را گرفت و پرسید:«این شبیه نقاب بالماسکه است!»

کیوان:«ولی نقاب بالماسکه که انقدر ساده نیست، مثل این می‌مونه که هنوز خامه!»

حنانه نقابش را از زیر شال به صورتش زد و گفت:«نباید شناخته بشیم، یادتون رفته؟»

بقیه هم نقابشان را زدند و به خیابان خیره شدند.

وقتی رسیدند، فرهاد در کناری‌ترین جای جاده توقف کرد و پیاده شد. حنانه هم پیاده شد و کاپوت را بالا زدند. حنانه همینطور که تابلوی خطر را پشت ماشین می‌گذاشت، نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت سه و پنجاه‌و‌هفت دقیقه بود. کنار فرهاد برگشت و گفت:«هنوز حسشون نکردم»

فرهاد هم ساعتش را نگاه کرد و گفت:«دودقیقه مونده»

کمی بعد پرادوی سیاهی با فاصله از ماشین آنها توقف کرد. حنانه همینطور که الکی آچاری را دست فرهاد می‌داد گفت:«فکر نکنن ماییم!»

با این حرف فرهاد چنان با شتاب برای دیدن سوژه سر بلند کرد که محکم به کاپوت خورد و آخش به هوا رفت. حنانه زیر خنده زد و گفت:«یواش‌تر!»

فرهاد کاپوت را بست و دست‌هایش را با دستمال پاک کرد. بدون جلب توجه پرادو را زیر نظر گرفت. دو مرد هیکلی در ماشین بودند و اطراف را می‌پاییدند. فرهاد گفت:«برو استارت بزن، برق استارتو کندم!»

حنانه سری تکان داد و جای راننده نشست. کیوان پرسید:«چیزی شده؟!»

حنانه:«آره اومدن، ولی هنوز یه طرف نیومده!»

آیسان:«همون پرادوی پشت سرمون؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«آره فقط زیاد نگاهشون نکنید تابلو بشه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه پیاده شد و با صدای بلند گفت:«روشن نمی‌شه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد دوباره کاپوت را بالا زد. در همین لحظه یک پراید زیتونی پشت پرادو ایستاد. حنانه گفت:«فرهاد سیم استارتو وصل کن اون ‌یکی هم اومد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردی از پراید پیاده شد و ساک ورزشی کوچکی را از پنجره پرادو داخل فرستاد. بعد هم پاکت قلمبه‌ای را گرفت و سوار پرایدش شد. فرهاد کاپوت را بست و گفت:«خنجر کدومه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«تو ساکه، باید پرادو رو تعقیب کنیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد مثلث خطر را همراه کیف ابزار پشت ماشین سوت کرد و با حنانه سوار ماشین شدند. اول پرادو حرکت کرد و بعد پراید. فرهاد هم دنبالشان راه افتاد. گوشی‌اش را بیرون آورد و شماره را گرفت. بعد آن را دست حنانه داد و گفت:«به جناب سرهنگ شماره پرایدو اعلام کن»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه بالا پایین پرید و گفت:«من باهاش حرف بزنم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای سرهنگ کیانی از آنطرف خط آمد:«الو فرهاد...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه چشم غره‌ای به فرهاد رفت و گوشی را کنار گوشش گرفت:«سلام جناب سرهنگ، فرهاد پشت فرمونه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرهنگ گفت:«سلام دخترم. چه خبر؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«پیداشون کردیم و داریم تعقیبشون می‌کنیم. شماره ماشینی بهتون می‌دم تا توقیف بشه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرهنگ:«توقیف؟ فروشنده‌ست یا خریدار؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«فروشنده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرهنگ:«خوب بگو یادداشت کنم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه که جو پلیسی گرفته بود گفت:«پراید زیتونی ‌متالیک به شماره صدوچهل‌وشش، قاف، هجده، تهران بیست‌ودو. دو سرنشین آقا و خانم، به سمت قم در حال حرکته حدودا کیلومتر شش»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرهنگ:«باشه دخترم، منو بی‌خبر نذارین، موفق باشین»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه خداحافظی کرد و گوشی را روی داشبرد انداخت. پراید کم‌کم از آنها عقب افتاد، اما فرهاد همچنان در تعقیب پرادو بود. آیسان پرسید:«حالا چطوری خنجرو ازشون بگیریم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«دارم به همین فکر می‌کنم، باید خودشونم دستگیر کنیم، پس نمی‌تونیم فقط به خنجر فکر کنیم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«به نظر من باید صبر کنیم تا یه جای ثابت برن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان:«یعنی دارن میرن قم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد شانه بالا زد و گفت:«بالاخره یه جایی میرن دیگه!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«مواظب باش نفهمن دنبالشونیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان:«اونم با این نقابای تابلومون»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«شیشه‌ها دودیه، زیاد معلوم نیست»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی بعد پرادو در خروجی که به سمت تهران برمی‌گشت پیچید. فرهاد هم پیچید و گفت:«مثل اینکه دارن برمی‌گردن تهران»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدتی گذشت و وارد تهران شدند. آیسان خوابیده بود. کیوان پرسید:«تا کی باید تعقیبشون کنیم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«تا جایی که برسن یه جای مشخص»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد یکی از خیابان‌های قدیمی تهران شدند و جلوی در یک خانه کلنگی توقف کردند. فرهاد از سر خیابان رد شد و در خیابان بعدی توقف کرد. رو به کیوان کرد و گفت:«خوب، من یه نقشه‌ای دارم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان که بیدار شده بود چشمانش را مالید و گفت:«رسیدیم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان پرسید:«کجا؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«مخفیگاه خلافکارا دیگه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد با خنده گفت:«آره رسیدیم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«حالا چیکار کنیم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«کیوان باید بری داخل یه سر و گوشی آب بدی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان:«برم در بزنم بگم من اومدم سر و گوشی آب بدم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه و آیسان خنده‌شان گرفت و فرهاد گفت:«نه روانی، من یکی دوتا می‌زنم در گوشت، طوری که لبت یا دماغت خون بیاد، البته با عرض معذرت. لباسات رو هم خاکی می کنیم که مثلا ازت زورگیری کردن. تو می‌ری در خونشون می‌گی میشه کمک کنید و یه لیوان آب دستم بدید چه بدونم از همین چیزا! امیدوارم ببرنت داخل»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«لازم نیست بزنی، گریمش می‌کنم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«اگه بفهمن الکیه چی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«نمی‌تونن توی دماغشو بررسی کنن ببینن خون واقعا از اونجا اومده یانه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچهارتایشان خنده‌شان گرفت و حنانه از کولی‌اش کیف کوچکی را بیرون آورد. رفت صندلی عقب تا کیوان را گریم کند. ابتدا با عذرخواهی با وسیله‌ای به کنار لب کیوان زد تا زخم طبیعی باشد. آخ کیوان به هوا رفت و حنانه ماده قرمزی را روی زخم زد. ماده کمی جاری شد. کیوان گفت:«خنک شد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«این هم ضدعفونی کنندست هم یکمی بی‌حس کننده داره برای خون روی زخم‌های قدیمیه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم کمی سر کیوان را بالا گرفت و همان ماده قرمز را داخل بینی‌اش ریخت. سرش را که پایین انداخت جاری شد. بعد هم کمی پای چشم و ابرویش را کبود کرد و گفت:«حواست باشه شاید برای امتحان بخوان کبودیتو فشار بدن، باید وانمود کنی دردت میاد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گریم که تمام شد، حنانه گردنبندی را گردن کیوان انداخت و گفت:«این دوربینه، ولی تابلو بازی درنیاریا»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موقع رفتن کیوان، هرچهار نفر دست‌هایشان را روی هم گذاشتند و شعار گروهشان را برزبان آوردند:«برای خدا و وطنم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان پیراهنش را با یک سوئیشرت طوسی که فرهاد در ماشین داشت عوض کرد و پیاده شد. فرهاد او را روی زمین هول داد تا لباسش خاکی شود. وقتی کیوان رفت، آیسان گفت:«یا خدا»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه لپ تاپش را روشن کرد و گفت:«نگران نباش، کیوان تواناییشو داره»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان خودش را به کتک خوردگی زد. همینطور که قیافه‌اش را جمع کرده بود زنگ بلبلی در خانه را فشرد. کمی بعد، پیرمردی در را باز کرد. کیوان که به در تکیه داده بود گفت:«آقا توروخدا کمکم کنید، چند نفر خفتم کردن و کتکم زدن ماشینمو بردن...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و گفت:«بیا تو پسرم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه، فرهاد و آیسان داشتند همه چیز را می‌دیدند. کیوان کمی لنگ می زد. برای همین تصویر زیاد تکان می‌خورد. پیرمرد کیوان را داخل آشپزخانه برد و روی صندلی پلاستیکی نشاند. دستمالی را خیس کرد و مشغول پاک کردن خون صورت کیوان شد. در همین لحظه مردی وارد آشپزخانه شد و گفت:«اردشیر این دیگه کیه؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد که ظاهرا اسمش اردشیر بود گفت:«اومد دم در گفت کتک خوردم کمکم کنید، منم آوردمش داخل یه لیوان آب دستش بدم، جوون مردم گناه داره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد جلوتر آمد و دو محافظ غولش هم پشت سرش وارد شدند. فورا دستش را روی کبودی کیوان فشار داد و کیوان هم آخ بلندی کشید و با عصبانیت دست مرد را پس زد:«مگه مرض داری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردشیر گفت:«چیکار می‌کنین آقا!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد پوزخندی زد و گفت:«که کتک خوردی؟! چه خون خوشرنگی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان با جدیت گفت:«آره گوجه فرنگیه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد بلند شد و گفت:«ممنون پدرجان من می‌رم در یه خونه دیگه، اینجا مثل اینکه دیوونه خونست...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواست بیرون برود که یکی از محافظا دستش را گرفت و مانع شد. کیوان اعتراض کرد:«هوووی چته؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آن طرف حنانه و آیسان دست هم را چسبیده بودند و با نگرانی منتظر بودند. مرد گفت:«یعنی اصلا از ماجرای خنجر خبر نداری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان کاملا خودش را به نادانی زد و گفت:«خنجر چیه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد کمی به کیوان خیره شد.کیوان سعی می‌کرد دستش را از دست محافظ بیرون بکشد. مرد گفت:«اردشیر نگهش دار به درد کارمون می‌خوره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان با اعتراض گفت:«چی می‌گی آقا ول کن برم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد گفت:«نمی‌خوای کمک مارو جبران کنی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان پوزخندی زد و گفت:«جبران؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اشاره مرد، محافظ کیوان را رها کرد و اردشیر گفت:«بیا صورتتو بشور پسرجان!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه خنده‌اش گرفت و رو به آیسان گفت:«رنگه یکم سخت پاک میشه بدبخت دید با دستمال نمیشه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان صورتش را شست و با بی میلی نشست. اردشیر کمی بتادین به زخم کیوان زد که آخ بنده خدا به هوا رفت. مرد گفت:«حالا می‌خوای جبران کنی یانه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان گفت:«بستگی داره؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد گفت:«پول خوبی گیرت میاد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان دستی به پشت گردنش کشید و گفت:«خیلی خوب فقط نمی‌خوام تو دردسر بیافتم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد لبخند نصفه‌ای زد و گفت:«نگران نباش، فقط باید یه ساکو ببری برای یکی از دوستان من. چون ساک امانتیه، نمی‌تونم دست هر کسی بدم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان:«پس به همین راحتی به من اعتماد می‌کنی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد:«نه بابا خوشم اومد. من آدم شناسم پسرجون. از قیافت معلومه کارتو خوب انجام می‌دی و اهل کلک نیستی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان:«مخلصیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی بعد، کیوان با ساک مشکی‌ای از خانه خارج شد. مردی دیگرهم همراه او خارج شد و باهم سوار ماشین شدند. فرهاد فورا ماشین را روشن کرد و به تعقیب آنها پرداخت. کمی بعد سر خیابان اصلی او را پیاده کرد و چیزهایی گفت. فرهاد بعد از رفتن او، جلوی پای کیوان توقف کرد. کیوان کمی خم شد و گفت:«تاکسی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد و دخترها تعجب کردند اما چیزی نگفتند و کیوان سوار شد. هرچهارنفر ساکت مانده بودند تا اینکه کیوان با اشاره درخواست نوشتن کرد. فرهاد در داشبرد را باز کرد. کیوان از داخل آن خودکار و دفترچه پیدا کرد و نوشت:«بهم میکروفن نصب کردن، دارم اینو می‌برم سرقرار به احتمال زیاد خنجر باشه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه آرام ساک را از دست کیوان گرفت. بعد به آرامی زیپ ساک را باز کرد و نگاهی انداخت. صندوق چوبی تراشکاری شده‌ای داخل ساک بود؛ اما درش قفل بود. حنانه نگاهش را به قفل دوخت و چند ثانیه بعد... تق! آیسان ناخودآگاه هییینی کشید که فرهاد کاملا طبیعی پرسید:«چیزی شده خانم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان هم فورا گفت:«نه نه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه در جعبه را باز کرد. خنجر زیبایی داخل آن بود که با دسته‌اش حدودا پانزده سانتی‌متر می‌شد. تیغه خنجر کمی قوس داشت و دسته آن منبت‌کاری بود. حنانه در صندوق را بست و دوباره قفلش کرد. آیسان هنوز در تعجب بود. حنانه زیپ ساک را بست و روی دفترچه نوشت:«فرهاد بریم خونه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان کاغذ را به فرهاد نشان داد. فرهاد بلند گفت:«ببخشید جناب، مسیر این خانما یکمی طولانیه اشکالی که نداره بعد خانما شمارو برسونم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان گفت:«نه خواهش می‌کنم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه از چهره‌های افراد داخل آن خانه، از روی فیلم عکس برداری کرد و همراه آدرس برای سرهنگ کیانی فرستاد. مدتی بعد داشتند با خونسردی آهنگ گوش می‌کردند که فرهاد توقف کرد و گفت:«خانما رسیدیم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه که خنده‌اش گرفته بود گفت:«خیلی ممنون»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همراه آیسان پیاده شدند. فرهاد حرکت کرد و از انتهای خیابان دوباره دور زد تا جلوی در خانه، برای اینکه صدای حرکت ماشین شنیده شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه و آیسان وارد خانه شدند. آیسان فورا پرسید:«حنانه چطوری اینکارو کردی؟!» حنانه همینطور که با عجله کفش‌هایش را در می‌آورد گفت:«حالا بعدا بهت می‌گم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاق شد و ساک را روی میز گذاشت. آیسان هم کنارش ایستاد. حنانه از کمد فلزی کنار اتاق، صندوق چوبی‌ای بیرون آورد و کنار صندوق خنجر گذاشت. رو به آیسان گفت:«هر چی دیدی هیچی نپرس!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان سری تکان داد و منتظر شد. حنانه دست راستش را روی صندوق چوبی ساده، و دست چپش را روی صندوق خنجر گذاشت. چشمانش را بست. چند ثانیه بعد، چوب صندوق ساده، مثل مایع پارافین شروع به حرکت در سرجای خود کرد و بعد از لحظاتی، درست شبیه صندوق خنجر شد. آیسان از شدت حیرت با دهانی باز فقط به صندوق‌ها خیره شده بود و یارای سخن گفتن نداشت. حنانه صندوق خنجر را داخل یک سامسونت نقره‌ای گذاشت و قفلش کرد. بعد در صندوق دوم را باز کرد. آیسان با دیدن لنگه خنجر، درون صندوق، و حتی همان پوشال‌های رنگی، احساس ضعف کرد و نشست. حنانه ردیابی آورد و کف صندوق جاسازی کرد و دوباره پوشال‌هارا رویش ریخت و خنجر تقلبی را مرتب گذاشت. صندوق قلابی را داخل ساک مشکی گذاشت و فورا بیرون رفت. جلوی در که رسید، فرهاد داشت از سرخیابان دور می‌زد. جلوی خانه رسید و نگه‌داشت. حنانه بدون هیچ حرفی ساک را از پنجره به کیوان داد و آنها حرکت کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل خانه برگشت و با آب قند سراغ آیسان رفت. آیسان هنوز کنار دیوار نشسته بود. حنانه کنارش نشست و آب قند را به دستش داد. آیسان آن را یک نفس سرکشید و با ناله گفت:«باور نمی‌کنم... حتما زده به سرم.... »

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه خنده‌اش گرفت و گفت:«نه دختر گوش بده تا برات بگم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان نگاه متعجب و منتظرش را به حنانه دوخت. قیافه‌اش شبیه علامت تعجب و سوال همزمان بود. حنانه خنده ریزی کرد و گفت:«راستش... من این ماجرا رو برای هیچکس تعریف نکردم. درواقع تو اولین نفر هستی که می‌خوام برات بگم، ولی هنوزم سختمه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان، بی طاقت گفت:«بگو دیگه حنانه دارم دیوونه می‌شم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«اصلا فکر نکردی که چرا انقدر زود درعرض سه‌ماه فنون رزمی رو یاد گرفتی؟ همینطور کار با رایانه و نرم‌افزارهای ردیابی رو؟ یا حتی آموزش‌های لازم برای قرار گرفتن تو عملیات؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان ناباورانه سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:«نه... خوب فکر کردم تو خیلی خوب به من یاد می‌دی یا اینکه من خیلی تو گانگستر بازی استعداد دارم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه برای اینکه از کار عملیات عقب نمانند لب‌تاب را آورد و دوباره تصویر دوربین گردن کیوان را باز کرد. هنوز در ماشین بودند. رو به آیسان کرد و ادامه داد:«اولین بار که فهمیدم این قدرت خاصو دارم، چهارده سالم بود.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان فورا گفت:«من و تو اونموقع دوست بودیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«آره می‌دونم. تقریبا کلاس سوم راهنمایی بودیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«خوب چی‌شد که فهمیدی قدرت خاصی داری؟ اصلا این قدرت دقیقا چی هست؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه نگاهی به مانیتور انداخت و گفت:«داشتم از مدرسه برمی‌گشتم، نزدیک بود ماشین بزنه بهم که با یه حرکت ناخودآگاه برگشتمو نگاش کردم، ماشین خاموش شد و جلوی پام وایساد. خود راننده بدبختش هم شوک شده بود. پیاده شد و گفت دخترخانم طوریت شد؟ منم گفتم نه! خودم از حسی که بهم دست داده بود شوکه بودم، چون چند ثانیه زودتر متوجه ماشینی که داشت میومد و سرعتش زیاد بود شدم و برگشتم نگاش کردم. آقاهه کاپوتو زد بالا، من همینجور وایساده بودم. نگاه کرد و گفت چقدر خدا دوستون داره، همچین چیزی غیر ممکنه، ماشینم باتری خالی کرده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین لحظه کیوان گفت:«ممنون آقا چقدر تقدیم کنم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توجه حنانه و آیسان به مانیتور جلب شد. فرهاد باخنده گفت:«هرچی کرمته!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان چندثانیه صبر کرد و بعد با ساک پیاده شد. جلوی یک رستوران سنتی بودند. کیوان که دنبال تخت مورد نظرش می‌گشت کمی وسط رستوران ایستاد. بعد روی تخت سوم کنار حوض نشست. کارت نارنجی از جیب ساک بیرون آورد و دستش گرفت. آیسان گفت:«نگیرن بُکُشنش؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«خدا نکنه! نگران نباش، فرهاد همون دور و براست و مواظبشه، اگه اتفاقی بیافته کمکش می‌کنه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظاتی بعد، دونفر با کت‌وشلوار مشکی آمدند و کنار او نشستند. یکیشان گفت:«ماهم عروسی دعوتیم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان که رمز درست را شنیده بود، کارت را به دست او داد. شماره‌ای داخل کارت بود که مرد با دیدن آن گفت:«آدرس درسته!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان ساک را به طرف او هول داد. مرد دیگر، فورا محتویات ساک را بررسی کرد و به مرد اول اشاره داد. مرد اول، پاکتی از جیبش بیرون آورد و گفت:«اینم دستخوشت!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاکت را به کیوان داد و رفتند. حنانه فورا ردیاب خنجر تقلبی را فعال کرد. کنار تصویر دوربین کیوان، پنجره تازه‌‌ای باز شد و روی نقشه تهران، مسیر ردیاب را مشخص کرد. آیسان پرسید:«کیوان کجا می‌ره؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«اون یارو بهش گفت ساکو که داد می‌تونه بره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«یعنی به همین راحتی گذاشتن کسی که قیافه‌هاشونو دیده بره پی کارش؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه شانه بالا زد و گفت:«چه بدونم والله! شاید با خودشون گفتن او پولشو گرفته و می‌ره عشق و حالش، چه می‌دونه ما داریم قاچاق می‌کنیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«قاچاق؟!؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«آره دیگه، قاچاق عتیقه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان دوباره سوار ماشین فرهاد شد و پر استرس گفت:«میکروفونو انداختم تو آب!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد حرکت کرد گفت:«از کجا می‌دونستی میکروفون داری؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان:«یارو محافظه همچین دستشو پشت یقه‌ام زد و فشار داد که شک کردم. بعدا آروم و عادی یقه‌ام رو صاف کردم و متوجه میکروفون شدم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان از حنانه پرسید:«خوب وقتی کار تموم شد، میکروفون بیخودی تو یقه کیوان می‌موند!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد هم همین را پرسید و کیوان و حنانه شانه بالا زدند. فرهاد با خنده گفت:«شاید منتظر بودن بشوری و میکروفون بسوزه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان و حنانه در خانه خندیدند. حنانه گوشی هدفون را به لپ‌تاپ وصل کرد و میکروفون آن را جلوی صورتش کشید. بیسیم را فعال کرد و به فرهاد وصل شد:«فرهاد حالا چکار کنیم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد بیسیم را درون گوشش جابه‌جا کرد و گفت:«چه عجب خبری از شما دوتا شد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با خنده گفت:«استرس میکروفون کیوان به ما هم منتقل شده بود. کاش تو آب نمی‌انداخت تا میکروفونو بررسی کنیم و به عنوان مدرک تحویل سرهنگ بدیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد نگاه عاقل اندر سفیهی به کیوان انداخت و گفت:«عیبی نداره، تازه کاره دیگه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«خنجرو چکار کنیم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«الان می‌رسم خونه بهتون می‌گم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه پذیرفت و ارتباط را قطع کرد. آیسان بازوی او را تکان داد و گفت:«حالا بقیه‌شو بگو!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه نگاهی به ردیاب خنجر کرد و رو به آیسان گفت:«کجا بودم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان با اشتیاق گفت:«آقاهه گفت باتری ماشینش خراب شده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«آهان... خوب بعدش من از شوک یه لبخند نصفه بی‌جون بهش زدم و به راهم ادامه دادم. رسیدم خونه، همینجور داشتم به حسم فکر می‌کردم که رفتم تو آشپزخونه، مامانم داشت از کابینت بالایی پیرکس (ظرف شیشه‌ای نسوز) در می‌آورد، من که بهش سلام کردم هول کرد ظرف از دستش ول شد، مامانم گفت وااای! من به خودم اومدم دیدم رفتم زیر ظرف و تو هوا گرفتمش! مامانم با خوشحالی جواب سلاممو داد و گفت چه کردی! من دیگه تو حال خودم نبودم. شبش مهمون داشتیم. یه خرابکاری کرده بودم خودم نمی‌دونستم. مامانم و خاله‌هام می‌دونستن. نشسته بودیم دور هم چایی می‌خوردیم که یهو چایی پرید تو گلوم و گوشام شروع کرد وزوز کردن، سرفه‌ام که تموم شد، خاله‌ام گفت دختره عجب گندی زده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان پرسید:«مگه چکار کرده بودی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«تو عالم بچگی یه کاری کرده بودم دیگه... نگاه خاله کردم، نگاه بقیه کردم، سکوت بود. اون یکی خالمو داشتم نگاه می‌کردم که گفت چه خوش اشتها! ولی دهنش بسته بود! تنم یخ کرد! چند ثانیه بعدش همینجور داشتم صدای ذهن خاله‌هامو مامانمو می‌شنیدم. بلند شدم رفتم تو اتاق، داشتم روانی می‌شدم. خلاصه بعد از اون روز کم‌کم متوجه شدم خل نشدم و واقعا اتفاقات نزدیکم رو زودتر حس می‌کنم، صدای ذهن دیگرانو می‌تونم گوش کنم، می‌تونم صداهای ریزو از فاصله چند متری بشنوم، حتی صدای ذهنو! بوی موادی که تو غذا ریخته شده رو تفکیک کنم و حس کنم، بخاطر این قضیه واقعا تو مترو یا اتوبوس و تاکسی اذیت می‌شم! و خیلی چیزای دیگه! اول ها که قدرتم خودشو نشون داده بود، ناگهانی اتفاق میافتاد و دست من نبود، تا اینکه با فرهاد آشنا شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد با موتور بامن تصادف کرد، بعد منو برد درمانگاه. طوریم نشده بود چون به موقع خودمو کنار کشیده بودم، اما باد موتور بهم گرفت و بدجور خوردم زمین. تو درمانگاه کنارم وایستاده بود، داشت تو ذهنش می‌گفت یهو از کجا پریدی جلوی من؟ منم حواسم نبود، برگشتم با عصبانیت بهش گفتم من نپریدم جلوت تو حواست به آسمونا بود که جلوتو ندیدی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه خنده بلندی کرد و ادامه داد:«چشاش چهارتا شده بود، خلاصه پس فرداش، ظهر که داشتم از مدرسه برمی‌گشتم دیدم فرهاد اومده تو خیابونمون. همونجا که زد بهم. به سمتم اومد، من یذره ترسیدم. ولی به روی خودم نیاوردم. فرهاد کنارم قدم زد و سلام کرد. جوابشو دادم، نمی‌دونستم این وقت صبح اونجا چیکار می‌کنه، تا اونموقع اصلا ندیده بودمش....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین لحظه فرهاد و کیوان وارد خانه شدند. حنانه بیرون رفت و آیسان هم به دنبالش. کیوان گردنبند را دست حنانه داد و روی کاناپه ولو شد. فرهاد گفت:«ولو نشو، پاشو باید بریم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه پرسید:«خنجر هرلحظه داره دورتر می‌شه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«آیسان خانم تو خونه می‌مونه، سرهنگ یکی رو می‌فرسته برای بردن خنجر. ماسه تا میریم برای دستگیری خریدار اصلی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان گفت:«اوا پس من چی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه به اتاق رفت تا لپ‌تاپ و وکولی‌اش را بردارد. فرهاد گفت:«چه بهتر که درگیر نمی‌شی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی بعد، فرهاد، حنانه و کیوان توی ماشین به سمت محل ردیاب خنجر می‌رفتند. کیوان جلو نشسته بود و حنانه عقب. فرهاد پرسید:«هنوز همونجاس؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با نگرانی:«آره، ثابته، امیدوارم اون دوتارو از دست ندیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«اون دوتا حتما نوچه بودن، خود کله‌گنده که نمیاد خنجرو تحویل بگیره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه تایید کرد و گفت:«راست می‌گی، شاید الان تو خونه اربابشون هستن که جاشون ثابت شده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان گفت:«حنانه خانم پیرهن منو بده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه پیرهن سفید را از کنار دستش به کیوان داد. کیوان پیراهن را پوشید و نقابش را زد. کمی طول کشید تا رسیدند. حنانه گفت:«احتمالا تو همین خونه هستن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه‌ای که طبق ردیاب، از جلویش عبور کرده بودند، در ماشین‌رو و آدم‌روی بزرگ و سفیدی داشت. بالای درها و لبه‌ی دیوارها نرده حفاظتی‌های نیزه‌ای نصب شده بود. فرهاد کمی جلوتر توقف کرد و گفت:«دوربین مداربسته داشتن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«سگ هم دارن، خونه استخر هم داره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان با تعجب پرسید:«از کجا فهمیدی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد جواب داد:«حس بویایی و شنوایی حنانه خیلی قویه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان هنوز در تعجب بود. حنانه آدرس را برای سرهنگ فرستاد. فرهاد گفت:«چطوری بریم داخل؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«فرهاد تو برو! برای شناسایی! راهو به ماهم نشون بده! البته اگه راهی وجود داشته باشه که ما هم بتونیم بیاییم داخل!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان:«چرا حالا که جاشونو پیدا کردیم به سرهنگ خبر نمی‌دین تا خودشون بیان دستگیر کنن؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«شاید مهره اصلی هنوز خودشو نشون نداده باشه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«حنانه به سرهنگ می‌گی چکار داریم می‌کنیم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«آره، آدرس و عکس و فیلم براش فرستادم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد گفت:«می‌رم داخل، وقتی راهو پیدا کردم، خبرتون می‌کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«شاید اونا هم بیسیم داشته باشن و نویز بیسیم ما بیافته رو بیسیماشون اونوقت بد می‌شه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«میام بیرون دوباره باهم می‌ریم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه پذیرفت و کیوان با تعجب و کنجکاوی پرسید:«آخه چطوری می‌ری تو؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد قبل از اینکه سوال کیوان تمام شود پیاده شده بود. کیوان نگاهی به کوچه انداخت، خبری از فرهاد نبود. پرسید:«پس کجا رفت؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«فعلا بی‌خیال!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد نامرئی شد و فورا تا جلوی در رفت. از دیوار کنار در بالا رفت و وارد خانه شد. سگ‌های بیچاره بوی او را می‌شنیدند ولی خودش را نمی‌دیدند. بنابراین به چندطرف پارس می‌کردند. فرهاد روی سر هردو دست کشید و آنها بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفتند. فرهاد کمی جلوتر رفت و از بین چنارهای خزان‌زده عبور کرد. حیاط اصلی نمایان شد، استخر بزرگی وسط آن بود که روی آبش را برگ‌های زرد و نارنجی پوشانده بودند. فرهاد دست‌هایش را در آب سرد استخر شست، چون به سگ‌ها دست زده بود. آرام آرام تا جلوی ساختمان رفت، نگاهی به ساعتش انداخت، سه دقیقه تا پایان تایم نامرئی بودنش مانده بود. از پنجره نگاهی به داخل انداخت. ناگهان دید سایه‌اش روی دیوار پذیرایی خانه افتاده و فورا از جلوی پنجره کنار رفت. کسی داخل نبود. فرهاد وارد شد و اتاق کنترل را پیدا کرد. فقط یک نفر پشت دوربین‌ها نشسته بود و با تلفن همراهش ور می‌رفت. فرهاد او را با یک ضربه بیهوش ساخت. دست‌هایش را به صندلی بست و دوربین‌ها را قطع کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آشپزخانه رفت. پشت ساختمان، چند نفر را دید. سه نفر روی صندلی‌ها نشسته بودند و چهارنفر هم ایستاده بودند که محافظانشان بودند. فرهاد سریعا به سمت در دوید و در را باز کرد. از دور برای ماشین دست تکان داد تا بلکه کیوان و حنانه ببینند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان او را از آینه بغل دید و با تعجب گفت:«حنانه خانم فرهاد از در خونه‌هه اومده بیرون داره دست تکون می‌ده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه درخواست نیروی کمکی را ارسال کرد و گفت:«زودباش بریم!» و پیاده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان هم سوئیچ را برداشت و دنبال حنانه رفت. با چند قدم تند خودشان را به فرهاد رساندند. همینطور که با فرهاد وارد حیاط می‌شدند کیوان پرسید:«چطوری اومدی تو؟!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد گفت:«حالا بعدا می‌گم، هفت نفرن، سه نفر اصلی، چهارنفر محافظ! ساک خنجر رو هم ندیدم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«خنجر همینجاس، مطمئنم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساختمان را دور زدند و از پشت آن هفت نفر در‌آمدند. از لبه‌ی دیوار سرشان را جلو بردند تا آن‌ها را ببینند. تنها کسی که می‌توانست آن‌ها را ببیند، محافظ سمت راستی فرد روبرویی بود. کیوان خیلی خیلی آرام گفت:«این یارو یکی از هموناس که خنجرو گرفت!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه پر شالش را پشتش انداخت و از آنطرف روی شانه‌اش آورد. فرهاد آرام گفت:«کیوان، تو الان خودتو نشون نده، برو اونطرف. منم می‌مونم اینجا هوای حنانه رو دارم. حنانه تو برو جلو، خیلی مواظب خودت باشیا!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه دست کیوان و فرهاد را گرفت و با لبخند اطمینان بخشی گفت:«برای خدا و وطنم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و از پشت دیوار بیرون رفت. هنوز کسی متوجهش نشده بود. آرام کلتش را از کمرش بیرون آورد و از پشت آن‌ها گفت:«همه دست‌ها روی سرتون!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان محافظ سمت راستی که زودتر او را دیده بود خواست شلیک کند که حنانه تا دست او روی اسلحه‌اش برود زمین‌گیرش کرد. فردی که پشتش به او بود همراه محافظانش کنار دو فرد روبرویی ایستادند. مردی که خنجر در دستانش بود با پوزخندی گفت:«دختر کوچولو راه گم کردی؟! چطوری اومدی تو؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرد بغلی‌اش که روی صندلی نشسته بود گفت:«پس اون سگا و هوشنگ احمق چکار می کنن که تو اومدی داخل؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با تحکم گفت:«هوی تو! خنجرو بذار روی میز و دستاتو بذار روی سرت!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد خندید و گفت:«پیمان خلاصش کن این جوجه رو!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از محافظا خواست دست به اسلحه ببرد که حنانه بی‌معطلی او راهم زمین‌گیر کرد. محافظ بغلی گفت:«خیلی فرزه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردی که معلوم بود صاحب‌خانه بود - چون راجع‌به سگ‌ها و نگهبان می‌دانست - از جا بلند شد و از بین محافظ ها فرار کرد. کیوان دنبالش رفت. محافظش با دیدن کیوان خواست شلیک کند که حنانه او را هم زمین‌گیر کرد. مرد خنجر را داخل صندوق گذاشت و گفت:«اصلا تو کی هستی؟ اینجا چی می‌خوای دخترکوچولو؟ خیلی شجاعی، می‌تونیم باهم کنار بیاییم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با اسلحه اشاره‌ای کرد و گفت:«اگه جونتونو دوست دارین، همتون فورا بلند شید و رو به دیوار بایستید!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردی که هنوز مانده بود گفت:«تو فسقلی می‌خوای دستگیرمون کنی؟ اصلا مگه تو با این سر و وضع پلیسی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از محافظ‌ها گفت:«آره خانم پلیسا که کلاغ سیاهن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه فورا به او شلیک کرد تا خفه شود و خوشمزگی نکند. حنانه یک قدم جلو رفت و رو به مردی که تا چند ثانیه قبل خنجر را در دست داشت گفت:«بلند شو و بی دردسر تسلیم شو!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین لحظه صدای آژیر پلیس در فضا پیچید. مرد دومی با دستپاچگی گفت:«وای پلیس!» صدای شلیکی شنیده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن ‌یکی در یک حرکت سریع خنجر را به طرف حنانه پرت کرد. حنانه که زودتر قصد او را حس کرده بود بالانسی زد و جاخالی داد. با این بالانس درست جلوی مرد قرار گرفت و اسلحه‌اش را روی پیشانی او فشار داد. فرهاد بیرون آمد و مرد دومی و محافظ با دیدنش جا خوردند. فرهاد هم جلو رفت و دست آن دو را به لوله گاز روی دیوار خانه بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین لحظه موبایل فرهاد ویبره خورد. حنانه سرش را به طرف فرهاد برگرداند، مرد از فرصت استفاده کرد و زیر دست حنانه زد. حنانه که غافلگیر شده بود بخاطر ضربه قدمی به عقب رفت و اسلحه‌اش پرت شد. مرد فورا او را گروگان گرفت و اسلحه‌اش را روی گردنش گذاشت. فرهاد فرصت نکرد موبایل را بیرون بیاورد، می‌دانست سرهنگ کیانی است. چون این خط فقط و فقط مال گروه بود و تنها کسی که با آن تماس می‌گرفت سرهنگ کیانی! مرد گفت:«اسلحه‌ات رو بنداز و خنجرو با پات هول بده طرف من!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد گفت:«باشه آروم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و اسلحه را زمین گذاشت. مرد دومی گفت:«بگو دستای مارم باز کنه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محافظ گفت:«چرا پلیسا نمی‌ریزن تو!؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد گروگانگیر گفت:«خفه شید!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد آنطرف رفت و خنجر را هول داد. مرد به حنانه گفت:«خنجرو بده به من! کار احمقانه‌ای نکن»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه آرام خم شد تا خنجر را بردارد، مرد حواسش به خنجر و حنانه بود، فرهاد اسلحه حنانه را که از دستش پرت شده بود برداشت و به مرد شلیک کرد. موبایلش را بیرون آورد و خودش با سرهنگ کیانی تماس گرفت و اطلاع داد که می‌توانند وارد خانه شوند. حنانه نفسش را بیرون داد، اسلحه فرهاد را برداشت و دونفری به سمت حیاط اصلی دویدند. حنانه پرسید:«کیوان کو؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین لحظه، کیوان را کنار یکی از درخت‌های باغ و مرد فراری را درون استخر دیدند. پهلوی کیوان تیر خورده بود و از زخمش خون می‌رفت. حنانه رو به فرهاد گفت:«مجبوریم بمونیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد اسلحه را به کمرش زد و نامه مهرشده‌اش را که سرهنگ کیانی به عنوان حکم ماموریت محرمانه به‌ او داده بود بیرون آورد. در همین لحظه کماندوها وارد خانه شدند. حنانه و فرهاد کنار کیوان زانو زدند و کیوان گفت:«زنده می‌مونم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه به همکار تازه‌کارش نگاه کرد، صورت بیضی با چشم‌های قهوه‌ای روشن، بینی دایره‌ای و لب‌های باریک که میان ته‌ریش سیاهش محصور شده بودند. حنانه با مهربانی گفت:«معلومه! چیزی نشده! نگران نباش!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد گفت:«لوسش نکن خرس گنده رو!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوتا از کماندوها با اسلحه جلوی آن‌ها آمدند و فرهاد فورا نامه را نشان یکیشان داد. کماندو در بیسیمش مافوقش را صدا زد. مافوقش چند ثانیه بعد آمد و نامه را بررسی کرد. او نقاب نداشت، موهای کوتاه مردانه، چشمان میشی و ابروهای پهن، بینی متناسب با لب‌های گوشتی و فک بیرون‌زده داشت. چهره‌اش پر جذبه و گیرا بود. حنانه نام روی لباسش را خواند:سروان هویار بهرامی! سروان گفت:«شما می‌تونید برید!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد فورا گفت:«همکارم زخمی شده! باید برسونیمش بیمارستان!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«اونایی که اونور هستن، تا دوساعت دیگه بهوش میان، نمُردن! ما بیهوششون کردیم. مثل اینکه فقط این آقاهه تو استخر غرق شده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سروان سری تکان داد و در بیسیمش تیم امداد را فراخواند. چند لحظه بعد دو نفر با برانکارد سیار آمدند و کیوان را بردند. حنانه و فرهاد هم همراهش رفتند....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه بی‌رمق ریموت را زد و با ماشین وارد حیاط شد. پیاده شد و با بی‌حالی در ماشین را بست. آیسان که داشت توی حیاط قدم‌رو می‌رفت، با دیدن او فورا سمتش آمد و بغلش کرد. حنانه دستی به پشت او زد و باهم وارد خانه شدند. آیسان پرسید:«پس کیوان و فرهاد کجان؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«یه لیوان آب دستم بده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان فورا به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت. حنانه آن را یک نفس سرکشید و گفت:«راستش... کیوان زخمی شد...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جیغ پر از نگرانی آیسان حرف حنانه را برید:«واااای چی شده؟!! بگو دیگه زندست؟ فرهاد کجاس؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با کلافگی گفت:«گوشم کر شد دختر... آره زندس، فرهاد هم پیششه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان ولو شد و گفت:«اوووف... عملیات سختی داشتین؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«آره، خیلی، منم گروگان گرفتن، تقصیر جناب سرهنگ بود که بی موقع زنگ زد، من حواسم پرت شد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان پرسید:«حس نکردی که می‌خواد گروگانت بگیره؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«صدای ویبره، این قدرتمو مختل می‌کنه! فرهاد حواس‌پرت هم همیشه رو ویبره می‌ذاره!... خوب تو بگو ببینم، خنجرو تحویل دادی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«آره، یه آقای پلیسی با نامه مهرشده سرهنگ کیانی اومد و تحویل گرفت. همونطور که فرهاد گفته بود!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«خیلی خوب! دیگه داره غروب می‌شه، پاشو لباساتو عوض کن و برو خونه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«تو نمیایی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«نه من منتظر فرهاد می‌مونم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان گفت:«پس از حال کیوان به منم خبر بده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه نگاه پرمفهومی به او انداخت، ابروهای پهن و پیوندی‌اش، بینی پنجی و لب‌های غنچه‌اش، همه نگرانی را فریاد می‌زدند؛ و چشمان قهوه‌ایش علاقه را!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه سر تکان داد و با لبخندی آیسان را بدرقه کرد. بعد روی کاناپه دراز کشید تا خستگی عملیات را از تن بیرون کند....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل دوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقریبا ساعت شش بعدازظهر بود که حنانه با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد. سرش را از لای در اتاقش بیرون برد و با صدای بلند گفت:«مامان لیلی؟ کسی نیست تلفنو جواب بده؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غرغرکنان چند پله اتصال هال به پذیرایی را طی کرد و تلفن را برداشت. با شنیدن صدای آیسان سلام کرد و پرسید:«چی شده زنگ زدی خونمون؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان گفت:«از بس به گوشیت زنگ زدم سوخت! مجبور شدم زنگ بزنم خونه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه خمیازه کشداری کشید و گفت:«حالا مگه چه خبر شده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان گفت:«نمی‌دونم والله، مثل اینکه مسئله مهمی پیش اومده، فرهاد زنگ زد گفت بریم خونه تیمی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه خنده‌اش گرفت و گفت:«خونه تیمی چیه مگه ما منافقیم؟ حالا مسئله مهم چیه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«مغزت هنوز خوابه‌ها! پاشو حاضر شو بیا اونجا منم دارم راه میافتم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه ناله زد:«من خسته‌ام... امروز اردو بودیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«اول سالی چه اردویی؟ به من ربطی نداره فرهاد گفت باید بریم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«خیلی خوب میام!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خداحافظی حنانه بی‌رمق بلند شد و دست و صورتش را شست. به اتاقش رفت و حاضر شد. حوصله تیپ زدن نداشت ولی نمی‌توانست آشفته پیش فرهاد برود. بنابراین مانتوشلوار مهمانی پوشید و روسری ساتن سر کرد. بی‌حجاب نبود، ولی چادر نمی‌پوشید. دوست داشت اول به چادر معتقد شود بعد سر کند. مادر و خواهرش چادری بودند ولی او نه. کیف دستی‌اش را هم برداشت و بیرون رفت. وقتی داشت کفش‌هایش را می‌پوشید ریحانه (مادرش) و لیلی وارد حیاط شدند. حنانه با دیدنشان لبخندی زد و سلام کرد. ریحانه گفت:«کجا به سلامتی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گفت:«خوب شد اومدی می خواستم بهت زنگ بزنم. دارم می‌رم پیش آیسان! بهم زنگ زد و گفت یه کار خیلی مهم باهام داره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ریحانه و لیلی نگاهی به هم انداختند و ریحانه با لبخند پرسید:«کی برمی‌گردی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه شانه بالا زد و گفت:«نمی‌دونم، ولی فکر نکنم دیر بشه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ریحانه:«باشه مراقب خودت باش. اگه دیدی دیر می‌شه، زنگ بزن بهزاد بیاد دنبالت»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه سری تکان داد و پرسید:«راستی شما کجا رفته بودین؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی ساک دستش را نشان داد و گفت:«رفتیم اون لیوان مربعیا رو بخریم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه باخنده گفت:«مبارکه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آن‌ دو خداحافظی کرد و به سمت خانه فرهاد راه افتاد. سرخیابان دربست گرفت و کمی بعد سر کوچه پیاده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام آرام تا در خانه قدم زد. قبل از زدن زنگ در، آیسان را دید که نزدیک می‌شود. صبر کرد تا با هم وارد شوند. آیسان رسید و صمیمانه با حنانه دست داد. بعد گفت:«زنگ زدی!؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه نچ کرد و زنگ را زد. هردو از دوربین فاصله گرفتند تا شبیه تخم‌مرغ دیده نشوند. صدای خندان فرهاد در آیفن پیچید:«بیایید تو!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه و آیسان طول حیاط را رد کردند و روی تراس ایستادند تا کفش در بیاورند. حنانه با تعجب پرسید:«چه سکوتیه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان بی تفاوت گفت:«کیفم چه سنگینه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه سر تکان داد و در را باز کرد. به محض باز شدن در، فرهاد کیک و فشفشه به دست جلویش آمد و کیوان هم آهنگ تولدت مبارک «چرا» را پخش کرد. حنانه که حسابی غافلگیر شده بود بینی و دهانش را با دو دست پوشاند. فرهاد با خنده گفت:«بیا تو دیگه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی همگی نشستند، فرهاد کیک را جلوی حنانه کشید و گفت:«شمعاتو فوت کن»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه نگاهی به شمع هجده انداخت و با آرزوی داشتن فرهاد، فوت کرد. سه نفر مهمانان تولدش دست زدند و آیسان با هیجان گفت:«حالا کادوها»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و کادوی خودش را از کیفش بیرون آورد. حنانه با شادی آن را گرفت و گفت:«مرسی عزیزم، راضی به زحمتت نبودم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان گفت:«قابلتو نداره عزیزم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه بسته را باز کرد. داخل آن جعبه مقوایی سفیدی بود. حنانه در جعبه را باز کرد و مجسمه زیبایی را از داخل آن بیرون کشید. فرشته مو طلایی که قلب بزرگی دستش بود. حنانه خیلی خوشش آمد و گفت:«مرسی آیسان خیلی نازه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان گفت:«حالا کادوی من!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به بسته‌ای که کاغذکادوی قرمز داشت اشاره کرد. حنانه با خنده آن را برداشت و گفت:«وای تو دیگه چرا آخه اصلا لازم نبود... همین که تولدم یادتون بود و برام جشن گرفتید بهترین هدیه بود!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان گفت:«خواهش می‌کنم ناقابله!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه کاغذ کادو را باز کرد. داخل آن شال پهن و براقی به رنگ یشمی بود. حنانه لبخند زد و گفت:«خیلی ممنون، شال این رنگی نداشتم...» و با خنده ادامه داد:«باید یه مانتو بخرم که با این بپوشم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همگی خندیدند و آیسان گفت:«خوب با مشکی می‌تونی ست کنی! حتما نمی‌خواد سبز باشه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد گفت:«با خردلی تیره هم قشنگ می‌شه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل حنانه تالاپ تالاپ می‌کرد تا هدیه فرهاد را باز کند. اما منتظر تعارف او بود. فرهاد با لبخند گفت:«اینم کادوی آخر»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و جعبه کوچکی را که رویش پاپیون داشت، به دست حنانه داد و گفت:«ناقابله!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه لبخند زد و آن را گرفت. انقدر هیجان زده بود که بی‌معطلی در جعبه کوچک را باز کرد. با دیدن گردنبند طلا، چند لحظه نفس در سینه‌اش حبس شد و ناخودآگاه صدای ذهن بقیه را گوش کرد:«کیوان:وای چقدر کار دارم کیکو بده بخوریم بریم دیگه! آیسان:یعنی چی براش گرفته؟ فرهاد:خوشش میاد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینطور فایده نداشت. با هیجان و کمی عشوه پرسید:«فرهاد آخه چرا؟» و با دقت گوش داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد در ذهنش گفت:«فکر کردی می‌تونی ذهن منو بخونی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد بلند گفت:«قابلتو نداره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه ناامید گردنبند را برداشت و نگاهش کرد. گردنبند خیلی بلند بود، زنجیر بود و هر پنج سانت یک قاب سه میلی‌متری بیضی که نگین رنگی‌ای را در بر گرفته بود، کار شده بود. تکرار قاب‌نگین‌دار و زنجیر بسیار زیبا و چشم نواز بود. حنانه گفت:«فوق‌العادست فرهاد خیلی خیلی قشنگه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دوباره گوش کرد:«آیسان:خدا شانس بده! کیوان:اووووف کم‌کم یه تومن پولشو داده چه ولخرجیایی! فرهاد:همین برق نگاهتو می‌خواستم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گذشتن این فکرها از ذهن دوستانش صدم ثانیه‌ای بود، اما حنانه می‌توانست آنها را از هم تفکیک کند. قلب حنانه طپید، فرهاد برق نگاهش را می‌بیند و آن را می‌خواهد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد پاسخ داد:«خوشحالم که خوشت اومده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان گفت:«مبارکت باشه حالا توروخدا بهمون کیک بده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه گردنبند را داخل جعبه‌اش گذاشت و گفت:«اول با کیک و کادوهام عکس بندازم بعدا!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان کنار حنانه نشست و، فرهاد و کیوان پشت سرشان ایستادند. گوشی حنانه که روی تایمر گذاشته بود عکس گرفت. حنانه وقتی از خوب شدن عکس مطمئن شد، با چاقوی روبان‌بسته کیک را برید و تقسیم کرد. فرهاد هم قهوه آورد و با کیکشان خوردند. بعد از اتمام مراسم تولد، حنانه و آیسان پیش‌دستی‌ها را شستند و مبل‌ها را مرتب کردند. همه با هم از خانه بیرون زدند، در حالی که حنانه کادوهایش را در ساک شیکی که فرهاد به او داد گذاشته بود. جلوی در، از هم خداحافظی کردند و هرکس به خانه رفت....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه کلید انداخت و وارد خانه شد. لیلی روی کاناپه خواب بود و ریحانه در آشپزخانه. حنانه در آستانه آشپزخانه ایستاد و سلام کرد. ریحانه با دیدن او لبخندی زد و جوابش را داد. بعد پرسید:«خوش گذشت؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با یادآوری فرهاد و هدیه‌اش لبخند زیبایی برلب آورد و گفت:«بله! جای شما خالی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ریحانه با خنده گفت:«دوستان به جـــای ما!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه لبخند دیگری هم نثار مادرش کرد و به اتاقش رفت. در را قفل کرد تا کسی وارد اتاق نشود، نمی‌خواست زنجیر طلایش را ببینند. قبل از هرکاری جعبه آن را از ساک بیرون آورد و در صندوق قفل‌دارش گذاشت. توی قفل آن، از آن قفل‌های قدیمی طلایی انداخته بود تا با کلید دیگر یا سنجاق باز نشود! لباس‌هایش را عوض کرد و شالش را داخل کشوی شال‌هایش گذاشت. مجسمه فرشته را هم در قفسه‌اش جای داد. خواست از اتاق بیرون بیاید که دوباره یاد گردنبند افتاد. رفت و آن را از صندوق درآورد تا نگاهش کند. جلوی میز آینه نشست و گردنبند را دودور دور گردنش بست. یک دور دقیق اندازه گردنش و دور دوم کمی شل‌تر بود. انقدر زیبا بود که لبخند عمیقی بر لبان حنانه آمد. دستی روی نگین‌های آن کشید و با خودش گفت:«چه خوبه که فرهاد نمی‌تونه ذهن منو بخونه! وگرنه خیلی بد می‌شد! آبروم می‌رفت!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید و دوباره گردنبند را در صندوقش مخفی کرد. قفل در را باز کرد و خیلی زود روی تختش به خواب رفت....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با صداهای خنده و حرف بیدار شد. از اتاق که بیرون رفت ناگهان با جیغ و دست و تولدت مبارک اعضای خانواده‌اش مواجه شد. فکر می‌کرد آن‌ها فراموش کرده‌اند. با برادر و زن برادرش سارا، سلام و احوالپرسی کرد و روی مبل نشست. بقیه هم نشستند. قهوه، پیش‌دستی و کیک خانگی که ریحانه پخته بود، روی میز را پر کرده بودند. بهزاد هجده شمع باریک روی کیک را همراه فشفشه‌هایی که به دست لیلی و سارا بود روشن کرد. حالا حنانه دوباره باید آرزو می‌کرد. چند لحظه چشمانش را بست و بعد با یک فوت طولانی همه شمع‌ها را خاموش کرد. همه برایش دست زدند. بهزاد دوربینش را روی پایه تنظیم کرده بود تا از جشن تولد فیلم بگیرد. حنانه نگاهی به ساعت انداخت، هشت و نیم شب بود. رو به ریحانه کرد و گفت:«پس... » اما پشیمان شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ریحانه انگار فهمیده باشد گفت:«می‌دونی که پدرت خیلی سرش شلوغه! چند ساعت دیگه میاد ان‌شاالله!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه لبخند کمرنگی زد. از وقتی به یاد می‌آورد، در کودکی، هرشب پدرش وقتی می‌رسید که او خواب بود. تنها چند روز در هفته صبح‌ها موقع مدرسه رفتن باهم صبحانه می‌خوردند. عیدها تنها روزهایی بود که حنانه می‌توانست ساعت‌ها با پدرش باشد. اما حالا که بزرگ شده بود بیدار می‌ماند تا پدرش برگردد، حتی تا پاسی از شب. به زور به او شام می‌داد تا غذا نخورده نخوابد. ریحانه خیالش راحت بود و می‌خوابید، گرچه حنانه می‌دانست مادرش هم بیدار است. از چند سال پیش که پدرش سرهنگ تمام شده بود، کارش هم بیشتر شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با تکان لیلی به خودش آمد و لبخند زد. بهزاد گفت:«عیبی نداره، بابا هم بالاخره میاد دیگه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه لبخندش را پررنگ تر کرد و کیک را برید. ناخواسته صدای ذهن خانواده‌اش را گوش کرد:«ریحانه: خدایا کی این مرد بازنشسته می شه تو تولد بچه‌هاش باشه! بهزاد: بابا هیچ‌وقت نبوده خواهر من چرا انقدر به بودنش اهمیت می‌دی! ما که دیگه عادت کردیم! سارا: طفلکی لیلی: ته تغاری بابا امیدوارم حداقل تولدتو یادش باشه ما که بهش نگفتیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه کیک را تقسیم کرد و در پیش دستی گذاشت. سارا با خنده گفت:«اصلا غافلگیر شدی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه هم با لبخند پاسخ داد:«آره یکم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی در حالی که اولین تکه کیکش را در دهان می‌گذاشت گفت:«چرا یکم پس ما این همه تلاش کردیم آخه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه برای خودش هم کیک گذاشت و گفت:«آخه آیسان یادم انداخت و بهم کادو داد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ریحانه:«چی بهت داد بیار ما هم ببینیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه فورا کادوی کیوان را هم به آیسان نسبت داد:«یه شال و یه مجسمه گچی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا:«بیار ماهم ببینیم دیگه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه سری تکان داد و گفت:«پاشدم نشونتون می‌دم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد گفت:«نخور کادوهاتو باز کن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه لبخندی زد و اولین بسته را برداشت:«این مال کیه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلی:«از طرف من و امیر»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر پسرعمویشان بود که تازگی با لیلی عقد کرده بودند. او هم پلیس بود و تازه ستوان دوم شده بود. حنانه گفت:«اوا راضی به زحمتتون نبودم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل کادو، بلوز فیروزه‌ای بود که طرح‌های طلایی روی سرشانه‌هایش داشت. کادوی بعدی از طرف سارا و بهزاد بود، تونیک زردی که رویش عکس کیتی با سه بادکنک چاپ شده بود و هدیه ریحانه، یک بوم چهل ‌درپنجاه و ده رنگ اکرلیک! حنانه نقاش خوبی هم بود و گاهی نقاشی می‌کرد. از کادوی ریحانه بیشتر از بقیه خوشش آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همه تشکر کرد و خواست دوباره راجع به پدرش بپرسد اما پشیمان شد. سوالش را با جرعه‌ای قهوه فرو داد و سعی کرد به مزه ریختن‌های بهزاد و لیلی بخندد. همیشه دورهم که جمع می‌شدند، حسابی مسخره‌بازی در می‌آوردند، می‌گفتند و می‌خندیدند، و نود درصد مواقع هم جای پدر خالی بود. تمام مدت جشن تولد، موقع شام و بعد از آن فکر حنانه فقط درگیر دو چیز بود؛ صدای فکر فرهاد و هدیه‌اش، اینکه پدرش تولدش را به‌ یاد دارد یانه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت دوازده بود که همه به اتاقشان رفتند تا بخوابند. حنانه اما مثل هرشب، منتظر پدر روی کاناپه نشست. دست‌هایش را به سینه زد و در نور زرد آباژور، به سایه‌های وسایل خیره شد. به آینده فکر کرد، به فرهاد فکر کرد و به گروهشان. کم‌کم از نشستن خسته شد و روی کاناپه دراز کشید. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد. دوباره به فرهاد فکر کرد، به خاطراتشان، و به آینده‌ای که دلش می‌خواست با فرهاد بسازد. مدت زیادی بود که اکثر مواقع به او فکر می‌کرد. ساعت را از روی گوشی تلفن که بالای سرش بود نگاه کرد. یک و نیم! بلند شد و به اتاقش رفت تا گوشی‌اش را بیاورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی با گوشی دوباره روی کاناپه دراز کشید، متوجه شد چند پیام برایش آمده است. بازشان کرد و با دیدن اسم فرهاد قلبش طپیدن گرفت. خیلی کم پیش می‌آمد فرهاد غیر از مواقع کار و عملیات، به او پیامی بدهد. پیام‌ها را یکی یکی خواند:«سلام.خوبی؟ از هدیه‌ام خوشت اومد؟» «حنانه جوابمو نمی‌دی؟» «خوابیدی؟ هنوز ساعت دهه!» «شبت بخیر!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه آرام ناله زد:«چرا صداشو نشنیدم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌دانست آیا درست است که همان لحظه پاسخ بدهد یا نه، از طرفی دیروقت بود و ازطرفی هم طاقت نداشت. بنابراین با خودش گفت:«اگه گوشیشو قبل خواب سایلنت نکرده، تقصیر خودشه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد با کمی فکر اینطور جواب فرهاد را داد:«سلام. هدیه‌ات عالی بود، خیلی زیبا و دوست‌داشتنی. ممنونم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبش می‌طپید، در اعماق آن امیدی داشت که فرهاد بیدار باشد و جوابش را بدهد. ناگهان با روشن شدن صفحه گوشی‌اش، سکته خفیفی زد و فورا پیام را باز کرد:«قابلتو نداشت. خوشحالم که خوشت اومد... خواب بودی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه نوشت:«نه، خونواده‌ام برام جشن گرفته بودن، به گوشیم سر نزدم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«آهان. بازم تولدت مبارک، مزاحمت نمی شم، شب بخیر!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با خواندن این پیام مثل لاستیک پنچر شده وا رفت. برای فرهاد نوشت:«ممنون، شب بخیر!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی را توی یقه‌اش گذاشت. دلش می‌خواست با فرهاد حرف بزند، اما او شب ‌بخیر گفته بود. هرگز نمی‌خواست قبل از ابراز علاقه فرهاد، حتی یک سر سوزن علاقه‌اش را بروز دهد. البته اگر علاقه‌ای وجود داشت. گاهی غافلگیرانه صدای ذهن فرهاد را شنیده بود، اما مثل امروزش، چندان چیز دندان‌گیری نفهمیده بود. ولی با همین‌ها دلش را خوش می‌کرد و به خودش امید می‌داد. همینطور که با خودش کلنجار می‌رفت خوابش برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه چشم گشود و خودش را در بین دستان قدرتمند پدرش دید، نمی‌دانست دقیقا چقدر وزن دارد، اما می‌دانست برای بازوهای قدرتمند و بدن ورزیده پدرش زیاد هم سنگین نیست. حسین، او را روی تختش گذاشت. تا خواست دست‌هایش را بردارد و برود، حنانه دستانش را دور گردن او حلقه کرد. لبخند بر لبان حسین نشست:«امشب ته‌تغاری بابا خوابش برده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه چشمان نیمه بازش را در تاریکی، به برق چشمان پدرش دوخت و گفت:«سلام بابا. شام خوردین؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین دستان حنانه را گرفت و کنار تخت نشست:«یه چیزایی خوردم، آخه امشب مهمون داشتم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«کی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین:«سرهنگ کیانی، برای یه پرونده داریم همکاری می‌کنیم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با شنیدن اسم سرهنگ کیانی چشمانش را تا آخر باز کرد و گفت:«چی هست؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین:«محرمانس!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه هنوز منتظر تبریک تولدش بود. خنده ریزی کرد و گفت:«حتما خیلی خسته‌این، برین بخوابین!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین بوسه‌ای به پیشانی حنانه زد:«تو هم بخواب دخترم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه تا در بسته شود، سایه حسین را دنبال کرد. صدای بسته شدن در، قلبش را لرزاند. گوشی‌اش را بیرون آورد و نگاهی انداخت. ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بود. ناامیدانه چشم روی هم گذاشت و به خواب رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل سوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه از همکلاسی‌هایش خداحافظی کرد و قدم زنان راه خانه را در پیش گرفت. چند روز بود فرهاد را ندیده بود. دل‌تنگش بود، اما دلش نمی‌خواست برای احوال‌پرسی با او تماس بگیرد. در همان لحظه گوشی‌اش شروع به زنگ خوردن کرد. آن را از جیبش درآورد و با دیدن شماره آیسان جواب داد:«سلام چطوری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«سلام یه خبر خوب دارم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه از صدای پرذوق آیسان خنده‌اش گرفت و گفت:«چی شده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«کیوان بهم زنگ زد، گفت همدیگه رو ببینیم. قرار گذاشتیم رفتم دیدمش. بهم گفت اگه موافقم بیشتر باهم باشیم تا همو بشناسیم برای ازدواج!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه کمی متعجب شد و بعد گفت:«به سلامتی! فقط... برای ازدواج عجله نکن با عقلت راجع بهش فکر کن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان با لحن خاصی گفت:«بی‌خیال مامان‌بزرگ نشو ایشالا قسمت خودت شه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه با فکر فرهاد اخم کرد و گفت:«مرسی، فعلا شما حالشو ببر!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسان:«حالت گرفته‌ست، طوری شده؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه خنده مصنوعی کرد:«نه نه، خوبم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خداحافظی حنانه با خودش گفت:«فرهاد بی‌معرفت، آخه گربه هم بود بعد از حدود چهارسال وابسته می‌شد تو از سنگی فرهاد با اون فکرای تو ذهنت که بدتر آشفته‌ام می‌کنن....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز چند ثانیه از فکرش نگذشته بود که دوباره گوشی‌اش زنگ خورد. با دیدن شماره فرهاد که به اسم شیرین ذخیره کرده بود، دستپاچه شد و گوشی توی دستش سر خورد و چند بار بالا پایین کرد تا بتواند نگهش دارد، اما موفق نشد و بالاخره روی زمین افتاد. در و باتری گوشی پرت شد یکطرف و گوشی هم یکطرف! حنانه با کلافگی آن‌ها را برداشت و درست کرد. گوشی را که روشن کرد، چند لحظه بعد دوباره فرهاد زنگ زد. این‌بار حنانه با آرامش جواب داد:«بله؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد:«سلام. خوبی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه که دلخور بود و کلافه، بی رمق گفت:«سلام مرسی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد چند لحظه مکث کرد و گفت:«مطمئنی خوبی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«بله مطمئنم، کاری داری؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد دوباره ثانیه‌ای مکث کرد و گفت:«عصری بیایید خونه، ساعت چهار. به آیسان‌خانم هم خبر بده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه عصبی پرسید:«چطور آیسان برات آیسان‌خانمه، من حنانه‌ام؟! چه فرقی با آیسان دارم!؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد بیچاره با تته‌پته گفت:«خوب... خوب... چی بگم والله! آخه آیسان‌خانم چند ماهه عضو گروه ما شده! همونطور که تو به کیوان آقاکیوان میگی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه:«من اصلا کیوانو صدا نمی‌زنم که بخوام آقا کنارش بذارم! از خودت حرف نگو. باشه میاییم. خدافظ»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی را قطع کرد. اشک به چشمانش آمده بود، بی‌رحمانه آن‌ها را زدود و با خودش گفت:«هرگز نباید بخاطر یه پسر گریه کنم... ارزششو نداره... »

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه جلوی آینه ایستاد، به بهانه جشن تولد از مادرش اجازه گرفته بود، البته با استفاده از قدرت دوست‌داشتنی تسخیر کردنش! در چشم‌های ریحانه خیره شده بود و جواب او را به مثبت تغییر داده بود، این قدرت واقعا برای عملیات‌های شبانه به کارش می‌آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه پیروزمندانه‌ای در آینه به خودش کرد. مانتوی مشکی لَخت که پارچه دامنش از کمر خال‌های ریز صورتی داشت، همراه شال صورتی و شلوارجین مشکی پوشیده بود. کیف دوشی صورتی‌اش را برداشت و، گوشی و کیف پولش را درون آن انداخت. از اتاق که بیرون رفت، ریحانه مشغول صحبت با تلفن بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه دستی برای او تکان داد، ریحانه جلوی گوشی را گرفت و آرام گفت:«برگشتنی با آژانس بیا!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه سری تکان داد و بیرون رفت. همینطور که قدم‌زنان طول کوچه‌شان را طی می‌کرد، بازهم به یاد فرهاد افتاد. بعد از چندروز می‌خواست او را ببیند؛ از یکطرف هیجان‌زده و خوشحال بود و از یکطرف دلخور و عصبی. دلش می‌خواست فرهاد هم او را دوست داشته باشد و ابراز کند، اما دریغ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خودش که آمد، جلوی در خانه فرهاد بود و می‌خواست زنگ بزند. زنگ را زد و منتظر ماند. در بدون هیچ حرفی باز شد. حنانه نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد، بوی ادکلن فرهاد را از پذیرایی هم می‌توانست حس کند. با شنیدن این عطر، لبخندی به روی لبانش آمد و همه دلخوری‌هایش را فراموش کرد. آیسان و کیوان زودتر از او رسیده بودند. با آن‌دو سلام و احوال‌پرسی کرد و نشست. آیسان آرام پرسید:«چیزی شده؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه متعجب و منتظر نگاه کرد. آیسان گفت:«فرهاد خیلی دمغه! معلوم نیست چش شده! ما پنج دقیقه‌ای می‌شه رسیدیم، سلام احوالپرسی کرد و رفت موند توی اتاق!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حنانه تمرکز کرد تا فرهاد را احساس کند. اما هرچه بیشتر جست و جو کرد، کمتر یافت. کیفش را از گردنش درآورد و روی مبل گذاشت:«برم ببینم چشه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان و آیسان او را با نگاهشان بدرقه کردند. حنانه در اتاق تجهیزات را باز کرد، آیسان اشاره داد که طبقه بالاست. حنانه با تردید از پله‌ها بالا رفت. شاید بخاطر همین بود که وجود فرهاد را حس نکرد، چون فرهاد طبقه پایین نبود. وارد هال شد، مبل‌های راحتی صورتی‌چرک با فرش‌های گلبهی فضای سالن را پر کرده بود. پرده‌های مدل‌دار صورتی نور غروب را تا حد توان وارد خانه می‌کردند. حنانه نفس عمیقی کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:«فرهاد کجایی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوش تیز کرد و احساسش را به کار گرفت. مثل قطب‌نما چرخید و مستقیم در اتاقی را باز کرد که فرهاد در آن بود. فرهاد لبه پنجره نشسته بود و منظره باغچه را تماشا می‌کرد. حنانه با ناخن‌هایش روی در زد و گفت:«سلام اجازه هست؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد بدون اینکه سربرگرداند گفت:«سلام»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حال حنانه کمی گرفته شد اما به‌روی خودش نیاورد و وارد اتاق شد. کنار فرهاد ایستاد و گفت:«نمیای پایین؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چهره فرهاد پرازغم بود. دل حنانه لرزید. ناخودآگاه گفت:«عزیزم چی‌شده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد برگشت و نگاهش را به حنانه دوخت. چشمانش برق خاصی داشت که حنانه معنی‌اش را نمی‌فهمید. جلوتر رفت و همینطور که بازوانش را بغل می‌کرد گفت:«فرهاد اگه مشکلی پیش اومده بهم بگو، شاید بتونم کمکت کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد دوباره به بیرون خیره شد و گفت:«هیچ‌کس نمی‌تونه کمکم کنه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلب حنانه بخاطر لحن ناامیدانه فرهاد پرازغم شد و به صدای ذهنش گوش کرد. اما سکوت بود. به آرامی گفت:«عمدا ذهنتو خالی می‌کنی که من نتونم بخونم؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • هانیه

    00

    واقعا عالی بوددمت گرم

    ۲ هفته پیش
  • ریحآنه

    00

    قسمت اولشو خوندم و حقیقتا با قلم نویسندش حال نکردم، از اتفاقات جنجالی سرسری رد شده بود، روی مکالمات توجه نداشت، چهار نفر توی گروهو خیلی زود زوج کردو..

    ۴ هفته پیش
  • Nilaa

    00

    خوب بود ارزش خوندن داشت مرسی از نویسنده رمان خاص

    ۴ ماه پیش
  • صدف

    ۴۳ ساله 00

    رمان خوبی بود ولی نه برای رمان خونهای حرفه ای برای سرگرمی خوبه ممنون از نویسنده عزیز

    ۹ ماه پیش
  • راهین

    ۳۷ ساله 00

    زمان تخیلی خوبی بود من خیلی دوستش داشتم

    ۱۰ ماه پیش
  • Zahra

    00

    بنظر زیبا میاد

    ۱۱ ماه پیش
  • Gh

    20

    رمان خوب بود من رمان پلیس دوست دارم اما آدمای خاصش میشه گفت تخیلی بود

    ۱۲ ماه پیش
  • سیتا

    00

    رمان بد نبود می شد یه دفه خونده

    ۱ سال پیش
  • مهسا

    ۱۴ ساله 00

    خیلی خوب بود

    ۲ سال پیش
  • .‌‌

    10

    ارزش خوندن نداره جالب نبود

    ۲ سال پیش
  • Ghazale

    10

    خیلی زیبابودوبابقیه رمان های پلیسی ک خونده بودم متفاوت ممنون ازنویسنده این رمان زیباوخاص🤍💜

    ۲ سال پیش
  • نسرین

    00

    خوب بود

    ۲ سال پیش
  • ثنا

    ۱۳ ساله 10

    خلاصه: یک دختر با یک نیروی خاص همراه با یک گروه خاص که با پلیس همکاری می کنه بچه ها جدی خلاصه دیگه ای نداره البته به نظر من

    ۲ سال پیش
  • ثنا

    ۱۳ ساله 30

    مدیونتونیم گیتاجون و امثال اون ممنون و همیشه مدیون پلیس هایی هستیم که برای محافظت از ما جون ودل میزارن و همچنین ممنونم از نویسنده گل که یک رمان آموزنده و زیبا و جدید نوشتند موفق باشید التماس دعا

    ۲ سال پیش
  • ترلان

    10

    خیلی خیلی از نویسنده ممنونم این رمان واقعا زیبا بود و مثل اسمش خاص زیبایی رمان منو به وجد آورده واقعا محشر بود خیلی ممنون از نویسنده 🙏🌹و توسعه میکنم بخونینش

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.