تهمینه خرم ملقب به لیلی(Lily)، دختری ۲۷ساله است که پنج سال پیش به دلایلی از خانه فرار کرده و با دوست پسرش زندگی میکند. پنج سال را در عشق و شور و خنده ،به دور از گذشته‌ی دردناک و بی خبر از آینده‌ی خود طی میکند. و اما همه خوشی ها با به قتل رسیدن دوست‌پسرِ او، به دست خودش تمام میشود... صفحه‌ی روزگار دوباره میچرخد.دستبند به دستانِ خونین او زده میشود.شبحی همانند اسمش روی زندگی او سایه می انداز... و پلیس...برای دستگیری باندِ موادمخدر، لیلی را دستگیر میکند... سوال اینجاست...شبح کیست؟و چرا لیلی دوست پسرش را کشته است؟اصلا آیا لیلی او را کشته است؟


43
1,166 تعداد بازدید
2 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

*قانون اول*

گیج و منگ بودم.انگار همه چیز در هاله ای از نور قرار داشت.گوش هام کر شده بود و بدنم سر.
بی جون بودم...بی حال...خیلی خراب تر از هر وقته دیگه ای.انگار دیگه روحی تو بدنم نبود. افسارنداشتم...ول بودم...اما رها،نه!
نمیفهمیدم اطرافم چه خبره...!
نمیفهمیدم دلیل این نور های بیرون از خونمون چیه...!
نمیفهمیدم چرا این وقت از روز حالم خراب شده...!
دو زانو نشسته بودم روی زمین.جلوم...جلوم چیزی بود که نمیتونستم چشمای فراخ شدم رو ازش جدا کنم.نفس هام به شماره افتاده بود...نفس هاش قطع شده بود!
زیر پام پر از خون بود.لخته شده، جمع شده،خشک شده!
احساس میکردم تموم عصب های بدنم متوقف شدن.قلبم نمیزند و پلکم نمیپرید!
دو دست نشست زیر کتف راست و چپم. بلندم کردن. اراده و اختیار بدنم دیگه دست من نبود که بتونم با کمکش سرم رو بچرخونم و ببینم کی من رو بلند کرده...!
من فقط اون رو نگاه میکردم.انگار از اعضای بدنم فقط چشمام کار میکرد.ان هم فقط برای دیدن او!
چه خبر شده؟ من چیکار کردم؟
همراه اون دونفر روی زمین کشیده میشدم. گردنم کج بود و فقط زل زده بودم به تن بی جونش!
در میان چهارچوب در نگه داشتنم.نور خورشید روی تنش می تابید.صحنه ترسناکی بود.شاید برای همین زبونم قفل شده بود.چادر سیاهی روی سرم انداختن.نگاه بی رنگم رفت روی صورت دو زن.
چرا من رو میبرن؟چرا نمیتونستم بپرسم؟ لال شده بودم؟
فشار دستش روی شانه ام باعث شد راه بیوفتم.با پای برهنه قدم میذاشتم روی اسفالت گرم و سوزان خیابون.صدای پچ پچ می اومد.صدای حرف.صدای...صدای او...وقتی...وقتی داد میزد "منم لیلی...من"
سرم سوت میکشید از لحظاتی که گذرونده بودم.
من چیکار کردم؟
سر به زیر بردنم نزدیک ماشینی.روی ماشین اژیر بود...بدنه اش سبز رنگ...پلیس بودن؟ داشتن میبردنم؟برای...برای چی؟پس صدای آژیر مال اینا بود؟عماد رو گرفتن؟من رو گرفتن؟برای مواد؟!
صدای زن همسایه باعث شد گوش های کرم،باز بشن: دیدین گفتم این دختره خراب یه ریگی به کفشش هست!
صدای دیگری گفت: اره.بیچاره جوون مردم.دراز به دراز افتاده کف خونه!
صدایی اخطار دهنده گفت: همچین میگی جوون مردم انگار خودش خیلی خوب کسی بود!مرتیکه معتاد،بو علفش هر روز تا تو خونه ما میومد.بهتر که مرد!
صدا پیجید.رسید به مغزم.بهتر که مرد؟...عماد مرده؟کی کشتتش؟
همسایه هامون جوری کنار هم ایستاده بودن و نگام میکردن که حس کردم دلقک سیرک هستم و دارم براشون اجرا میکنم!
_وایسا!
صدای سرد زن باعث شد به ایستم.با نگاهی پر از ترس و اشک، زل زدم به او.با خشم دستم رو کشید جلو و دستبند زد.سردیش جون از تنم برد.
خیره به اون فلز سرد، مه و مات اهسته گفتم: چرا منو میبرین؟
صدای پر از تمسخر زن اومد: یه نگاه به انگشتات بکن تا بفهمی.
نگاهم کشیده شد به انگشتام...قرمز بود.رنگه؟..نه رنگ انقدر غلیظ نیست...اینا خونه...خون!
_این...این رنگ چیه؟
زن دوم،کلافه دستش رو گذاشت روی شانه ام، هلم داد سمت در ماشینی که باز بود و گفت: توادم کشتی نمیدونی این خونه نه رنگ؟!
و بعدرو به اون یکی گفت:ببرش پزشک قانونی، دستور دادن همین الان تست و ازمایش بگیرین ازش.همه نوع ازمایشی،حتی بارداری!

بعد با ضرب در رو روی صورت منِ مبهوت بست.دهنم نیمه باز مونده بود.
من ادم کشتم؟
من کیو کشتم؟
ذهن گیج و خسته ام نمیتونست حواسش رو جمع کنه.
صدای آژیر امبولانس اومد. سر چرخوندم. از شیشه عقب دیدمش...پارچه سفیدی روی بدنش کشیده بودن...دستش از زیر پارچه بیرون افتاده بود.دست خودش بود...تتوهاش پیدا بود.
عماد رو میبردن؟
من عماد رو کشتم؟؟
نه حتما یه توهم دیگه اس!
الان اثرش میپره و بیدار میشم و میبینم عماد بغلم کرده و مثل همیشه میگه: پرواز چطور بود فضانورد؟
مطمئنم توهمه...من عماد رو نکشتم.
من عماد رو...دوست دارم.نمیتونم اون رو بکشم....میتونم؟!
فلش بک

_جرئت داری بیا تا بکشمتتت عماد!
با خنده در حالی که پشت مبل راحتی سفید رنگمون قایم شده بود،گفت: بابا جوجه من، انقدر خشن نباش...خب خوشمزه نبود به من چهههه!
با جیغ بشقابی از داخل کابینت در اوردم و پرت کردم سمتش.سریع جاخالی داد. بشقاب خورد به دیوار و هزار تیکه شد.
با حرص نفس کشیدم.موهام تو صورتم افتاده بود.با خشم دست کشیدم تو صورتم تا برن کنار.
هروقت قرص هامو نمیخوردم،همین جور میشدم...کلافه بودم.اعصابم خرد بود. خرده خرد.
عماد با چشمای گرد شده از پشت مبل با احتیاط بیرون اومد و با بهت گفت: لیلی این چه کاری بود؟ نگفتی یهو میخوره بهم؟
_به درک.میمردی راحت میشدم!
ابرویی بالا انداخت،گفت: دلت میاد بمیرم؟
با خستگی و کلافگی زل زدم بهش.دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم: اه خفه شو.بابا یه اصطلاحه.
خندید.
_نخوردی نه؟
با خشم نشستم روی صندلی اشپزخونه نقلیمون.صدای قیژ صندلی اول روی مخ خودم رفت بعد عماد.
_نه.نداشتم.تموم شد.
اومد سمتم.دستش رو کرد داخل جیبش.یه ورق قرصکشید بیرون.چشمام رنگ خوشحالی به خودش گرفت.ورق رو پرت کرد سمتم. گرفتم. خودش هم نشست روبه روم.انگار به یه گشنه غذا داده باشن.همین قدر حریص بودم براش!
_اعصاب خوردی نداره که.بیا بزن بری فضا.
لبخندی روی لبم امد.ابرویی برایش بالا انداختم. برخلاف حال چند دقیقه قبلم، سریع از ورق قرص,سه تا بیرون کشیدم.عماد تمام وقت داشت نگاهم میکرد.قرصارو گذاشتم روی میز.
_کارت عابرتو بده.
با شیطنت گفت: به به حرفه ای جان. اوایل عین دخترای خوب با اب میخوردی حالا میخوای از دماغ بکشی بالا؟
با خنده گفتم: خفه شو بابا. ایش!
سری به نشانه تاسف برام تکون داد. از جیب کت اسپرتش، کارتش در اورد.از دستش گرفتم.
گذاشتم روی قرص ها.پشت دستم رو فشار دادم و پودرشون کردم.کارت انداختم کنار.دستام رو به هم کوبوندم.
_بای بای عماد، من رفتم مریخ!
با خنده بسته پودر سفیدی از جیبش در اورد.کارت رو برداشت پودر کمی ریخت روش. گذاشت روی میز. یک نوار باریک ازش ساخت. منتظر بودم کارش تموم بشه.
-غذات که افتضاح بود.‌ اما کشیدنت هوس انگیزه.
چشمام رو تو حدقه چرخوندم.
سرش رو بالا گرفت و با چشمای خوش رنگ طوسیش زل زد بهم و گفت: اماده ای جوجه؟
لبخندی روی لبم امد.
_آماده ام!
و همزمان خم شدیم.یکی از سوراخ بینیمون رو گرفتیم و پودر کشیدیم بالا.
چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم.مواد رفت بالا.رسید به مغزم.همون مغزی که دو دقیقه پیش نااروم بود. در و همسایه به ما میگن معتاد...ولی ما فقط دردمون رو تسکین میدیم.یکی براش دکتر تجویز میکنه و میشه دارو...ما سرخود میخوریم و میشه مواد....بازی با کلماته وگرنه تهش یه چیزه!
صاف نشستیم. دستم گذاشتم روی بینیم و فین فین کنان بالا کشیدم.توپ توپ.بعد از چند دقیقه صدای عماد اومد.چشمام رو بستم.رفت اون بالا بالاها.همه چیز رو نرمال کرد.
_میبینم که بلاخره اروم شدی!
اروم چشمای خمارم رو گرفتم رو به او.با لبخندِ گشادی نگاهم میکرد.
_اوهوممم!
همیشه بعد از کشیدن باید یکم سرم میزاشتم روی زمین و میخوابیدم.تا ارام شه...تا صدای دردناک مغزم اروم شه و بتونم زندگی کنم !تو زندگیم انقدر جنگیدم و نشد که تصمیم گرفتم فقط فرار کنم. برم تا بلکه تو یه دنیای دیگه به ارامش برسم.
سرم رو گذاشتم روی میز و گفتم: من رفتم ستاره بچینم.
دستش رو گذاشت تو دستم که روی میز بود.
صداش با تاخیر اومد: دوتا بچین، یکی هم برای من!
****
برسام

کلافه و خسته از اتاق سرهنگ بیرون اومدم. لعنتی.ستاد حتی نمیخواد یکم با من راه بیاد. چجوری بدون هیچ مدرکی توقع داره تا دو ماه دیگه پرونده رو حل کنم!
اونم پرونده به این پیچیدگی که نتونستم یه سرنخ درست...یا حتی یه شاهد درست براش پیدا کنم.
تکیه دادم به دیوار اداره.اومده بودم یکم وقت بگیرم و امیدوار شم اما زرشک.نه تنها امیدی نگرفتم...تازه بدهکارم شدم.
انگشتم و گذاشتم روی لبم و فکر کردم. چجوری گیرش بیارم؟ اون شبح لعنتی که هیچ خری ندیدتش و حتی نمیدونیم چه شکلیه؟ حتی نمیدونیم زنه یا مرد؟ حتی نمیدونیم چند سالشه...!
از خرده فروش ها هیچی در نمیاد. هزار بار دستگیرشون کردم و هیچی نمیدونستن.چیکار کنم پس؟ انگار نه ستادی داره نه مرکزی که رد هر جایی میزنم، به بن بست میرسم!
دستی نشست روی شونم و باعث شد از فکر بیام بیرون و شونه هام کمی بالا بپره.
_تو لکی سرگرد؟
خسته برگشتم سمتش و گفتم: بایدم باشم. نشنیدی چی گفت؟
پیشونیش رو خاروند. شونه اش بالا انداخت و گفت: یه کاریش میکنیم.مگه نرسیدیم به یکی به اسم فرخی؟
_فقط رد گم کنی بود. یه معتاده بدبخت. حتی جنسشم مال خودش نبود.فرستادمش مرکز تا درمان شه!
مشتش رو داخل کف دستش کوبید و گفت: لعنتی...میدونی دلم از چی میسوزه برسام؟
سوالی نگاهش کردم. فکشُ روی هم فشار داد و با خشم گفت: از اینکه سر این پرونده کوفتی بهترین نیروهامون و بهتر بگم...رفیقامونو از دست دادیم و هنوز نتونستیم هیچ غلطی بکنیم!
با ناراحتی و ناامیدی نگاهش کردم. صحنه تیر خوردن بچه ها هر شب جلوی چشمم بود. من باید کاری میکردم وگرنه این همه خون به ناحق ریخته شده بود. من مدیونم. چون تک تک اون بچه ها با کلی امید و ارزو اومدن تو تیم من و ...من هرسری با یه اشتباه تموم معادلات رو بهم ریختم و از دستشون دادم.
اومدم چیزی بگم که یکی از سربازها سمتمون اومد. احترام گذاشت. سری براش تکان دادیم.
اهورا گفت: آزاد. چی شده اکبری؟
_قربان پرونده جدیدتون. باید برای بازجویی برید.
اهورا اخمی کرد.کلافه نفسش بیرون فرستاد و پرونده از اکبری گرفت. گفت: باشه مرخصی.
سرباز احترامی گذاشت و رفت. دستم و گذاشتم روی شونه اش، گفتم: مبارک باشه.یه اعصاب خوردی جدید.
اما حواس اهورا پرته پرونده بود. دوباره شروع شد. هروقت پرونده جدید میگرفت همین وضع بود.‌ دیگه از جانب اونم نباید توقع کمک داشته باشم. اهورا همیشه کمک دستم بود و به واسطه رفاقت چند سالمون همیشه محرم همه اسرارم بود ولی فکر کنم الان با وجود این پرونده جدید تو دستش، دیگه وقتی برای کمک بهم نداشته باشه!
عقب گرد کردم که برم. اما صدای اهورا مانع شد: برسام صبر کن...بیا این ببین.
برگشتم. سرکی داخل پرونده کشیدم.
_چیو ببینم؟ مورد جدیده؟ دزدی؟ کلاه برداری؟دعوا؟
_نه یه دختر،دوست پسرشو کشته!
چشمامو ریز کردم و گفتم: خب چیکار کنم؟خداروشکر من فعلا یه پرونده تو دستم دارم و درگیر این پرونده ها مزخرف نمیشم...لابد سر این کشتتش که میخواسته ولش کنه نه؟
اهورا سری تکان داد وابروی بالارفته گفت: نه.نمیدونم این مورد چی بوده که سرهنگ دستور داده یه راست از صحنه جرم دختره رو بردن پزشک قانونی و ازمایش گرفتن. دختره معتاده...پسره هم همین طور.
وقتی اینجوری تیکه تیکه امار میداد میخواست اهمیت بالای پرونده رو نشون بده. با ابروی بالا رفته گفتم: چی میکشیدن؟
_مسئله همینه... نتونستن بفهمن چیه!
اخمی کردم. خب طبیعتا ما به اندازه تموم ادمایی که تو این ستادن، انواع مواد مخدرداریم پس طبیعیه که نتونن با همون ازمایش اول بفهمن.اما اینکه اهورا روی مواد ناشناخته تاکید میکنه عجیبه....نکنه میخواد ربطتش بده به..؟!
یک تای ابروم میندازم بالا و میگم: نکنه میخوای بگی ربطی به شبح داره؟
_دقیقا میخوام همینو بگم برسام. دختره حالت طبیعی هم نداره. اینو ستوان مولوی گزارش کرده.
چانه ام رو خاروندم: همه معتادا حالت طبیعی ندارن اما...نمیدونم...میخوای بری بازجویی ازش؟
_اره.
_میام باهات.اگه مرتبط باشن بهم؛ میتونم امیدوار بشم.هرچند بعید میدونم.
سری تکان داد و باهم رفتیم سمت اتاق بازجویی.
ای کاش مرتبط باشه اینجوری میتونم برسم بهش.تا بلاخره اونی که این همه ادم کشته بگیرم...
پیداش میکنم. دستام رو مشت کردم. در دلم گفتم: به روح تک تک بچه هایی که کشتی شبح،پیدات میکنم و خودم با همین دستام میفرستمت زیر خاک.
داخل اتاق نیمه تاریکی نشسته بودم. یه لامپ از سقف اویزون بود تا فضا رو روشن کنه.یه میز و دوتا صندلی مشکی اهنی بود که روی یکیش نشسته بودم.لعنتی چرا همه چیز اینجا انقدر سرد و مخوف بود؟ دستبند هنوز به دستم بود. تازه به پاهامم پابند زده بودن. تکون میخوردم صدای زنجیر هایش بلند میشد. صداش مثل ناقوس کلیسا بود.
اثر اون قرص لعنتی داشت از بین میرفت و من داشتم بیشتر از قبل، غرق میشدم تو تاریکی‌ای که در انتظارم بود. معده درد امونم بریده بود. احساس میکردم کل دل و روده ام میخواد بالا بیاد.انگار یه چیزی توی دلم میجوشید. از ترس...از بیخبری...از حال گند و خرابم!
نگاه گیج و نم زده ام رفت سمت دستام. سمت انگشتای بلند و کشیده ام با لاک قرمز و خونی...
هنوز دستام کثیف بود. خون بود. خونِ عماد..!
چرا من اینکارو کردم؟اصلا من اینکارو کردم؟چرا یادم نمیاد؟یعنی ممکنه یادم بیاد که چجوری کشتمش؟میشه یادم نیاد؟ میشه الزایمر بگیرم؟میشه بمیرم؟
قلبم تیر کشید. سرم خم شد و اولین قطره اشک از گوشه چشمم چکید.کشته بودمش؟عشقم رو کشته بودم؟ اگه بهم میگفتن یه گردان ادم کشتم راحت تر باورم میکردم تا عماد..!
این امکان نداره!
اما جایی که بودم، وضعی که داشتم خلاف اینو نشون میداد.
در اتاق باز شد. سرم رو آهسته بلند کردم. با نم نگاهم زل زدم به او. میمک سردی داشت. قد بلند و موهای بهم ریخته. شبیه قاتلا بود. میترسیدم. من امروز از همه چیز و همه کس میترسم. حتی از این اتاق مزخرف و این ادم یخی جلوم. میترسیدم ازاینکه چه حرفی قراره بهم بزنه....میترسم که اون کلمه رو تکرار کنه...که بگه من... من...نفسم توی سینه ام گیر کردم.
آهسته اومد روی صندلی روبه روم نشست. پرونده سبز رنگی گذاشت روی میز.بازش کرد.
دونه های عرق روی پیشونیم دونه دونه میچکید. تنم یخ بود و عرق میکردم. وضعم بده. هم روحی هم جسمی. پاهام زیر میز ضرب گرفتن.
گلوش رو صاف کرد و خونسرد زل زد بهم. با لحن خشکی گفت: خانم تهمینه خرم ملقب به لیلی، متولد 'دو تیر هفتاد وچهار'. بیست وهفت ساله از تهران. اسم پدرت مالک. کارخونه فرش دارین. با دوست پسرت عماد عسکری زندگی میکردی و امروز اونو به قتل رسوندی...و نمیخوای علتش بگی؟
صم و بکم نگاهش کردم. تکرارش کرد لیلی. گفت...گفت تو کشتیش. با چشم هایی که میدونستم در حال افتادنه، نگاهش کردم. هنوز خشک بود. منتظر بود. این یه جور اعترافه؟باید اعتراف میکردم؟
با زبونی که به سختی تونستم بازش کنم، با صدایی که شک داشتم میشنوه یا نه گفتم: من...عماد رو نکشتم!
شنید. پوزخندی زد. ای کاش نمیخندید بهم. ای کاش به وضع گیج و خرابم نمیخندید. یه چیزی تو قیافش بود که دلم آشوب میکرد. آشوب که بود...پریشون ترش میکرد!
_خانم خرم بهتره دست از این مظلوم نمایی بردارین و اعتراف کنید.بخاطر چی کشتیش؟بهت خیانت کرده بود؟
چشمام رو بستم. دو قطره اشک از گوشه چشمم چکید. خیانت؟عماد؟لعنتی من حتی درست یادم نیست چیکار کردم .فقط صدای جیغ،دستای کثیف اون....وای نمیخوام به یاد بیارم.
با صدایی که لرزشش کاملا حس میشد و متنفر بودم از این لرزش گفتم: من کاری نکردم.من عماد نکشتم. من قاتل نیستم!
با جیغ جمله های اخرم رو گفتم. معدم میسوخت. گالن گالن آتیش توی دلم خالی میکردن.
اون عوضی هم کم نذاشت وبا داد در حالی که مشتش کوبوند روی میز و بلند شد،گفت: من وقت مسخره بازی ندارم. یه جنازه داریم و تو کسی هستی که کشتیش. هنوز خونش روی دستاته. بهتره زودتر به حرف بیای انقدرم مظلوم نمایی نکن. ماشاالله خوب مواد میزنی.باید رو فرم باشی که!
سرم گیج میرفت...صدای عماد توی گوشام بود.نه. نه من اینکارو با اون نکردم...اصلا خودش بهم اون قرص داد...خودِ عماد اون قرص داد.اون سوزش رسید به گوشام. میسوخت. انگار از درون، تو چله تابستون بودم و از بیرون، تو سرمای سگی زمستون.
_سرتو بگیر بالا ببینم!
زل زدم به آدم نفهم رو به روم.
_بگو چرا کشتیش؟
با دردگفتم: بخدا نکشتم...من من...!
نگاهم افتاده به دستای خونیم و نتونستم بگم قاتل نیستم. دیدمش که کلافه دستش کرد داخل موهاش. نفسش سنگین بیرون فرستاد و با تاسف نگاهم کرد. من این نگاهُ نمیخوام. من کاری نکردم.
من...

_خانواده ات میدونن با دوست پسرت زندگی میکردی؟
فقط نگاهش کردم.خانواده؟ دلش خوش بود.اگه خانواده ی خوبی در کار بود وضع من این بود؟
وقتی دید حرفی نمیزنم.نفسش با صدا از بینی اش بیرون فرستاد ورفت درِ اتاق باز کرد. خوشحال شدم فکر کردم دست از سرم برداشته. خوشحال شدم فکر کردم الان گم میشه میره، منم میشینم و فکر میکنم و میفهمم چیکار کردم....
اما در باز کرد و گفت: جناب سرگرد پاکزاد، بیاید لطفا.
سرم را گذاشتم روی میز. دستام توی این دستبند های سرد،درد گرفته بود.من مثل یه گوسفند اوردن اینجا...قبلشم که دکتر هزار تا ازمایش ازم گرفت...حتی...تست باداری ام گرفتن. اشکم از گوشه چشمم راه افتاد. من اینجا بین این زبون نفهم ها چیکار میکنم؟دوباره تنها شدم؟
به تنهایی عادت دارم فقط رد درد روی قلبم داره منو از زندگی ساقط میکنه. ای کاش تموم میشد.
صدای پچ پچشون می اومد اما نمیتونستم بشنوم چی میگن. اصلا نمیخواستم بشنوم.فقط میخواستم بخوابم...میخواستم باز برم تو اغوش گرم عماد.
صدای کشیده شدن صندلی اومد.
صدایی کمی منعطف تر از قبلی باعث شد تکانی بخورم.
_خانم خرم، میتونید صاف بشنید؟
نه نمیتونم. حالت تهوع دارم. حالم بده. اما با وجود همه این ها اروم سرم رو بلند کردم. بی حال تکیه دادم به صندلی. دستام گذاشتم روی میز و خیره شدم بهش. چشماش کمی مهربون تر از قبلی بود. هیبتش بیشتر به ادم میخورد. اون...اون قبلیه خودِ دیو بود.
با لب خشک گفتم: حالم بده...ولم کنید.
_نمیتونیم. باید به یه سری از سوالام جواب بدید!
با بغض گفتم: میشه بعد....الان(نفسم گیر کرد.با سختی گفتم)نمیتونم نفس بکشم.
نا مطمئن نگاهم کرد.از روی پارچ روی میز یه لیوان آب ریخت داد دستم و گفت: فعلا بخورید.
آب خوردم. هیچ فایده ای نداشت. بدتر گیر کرد تو گلوم.
با صدای آهسته گفتم: من نکشتمش...من دوستش داشتم من...تو حال خودم نبودم. حتی نمیدونم چیکارش کردم!
با چشمای ریز شده پرسید: چیزی مصرف کرده بودید؟
_خودش...خودش بهم قرص داد. من قرص میخوردم، ولی این یکی جدید بود...نفهمیدم...چی شد!
روی میز خم شد و خیره به صورتم پرسید: چی شد اون لحظه؟
چشمام تار میدیدش...با سختی لب زدم: فرهاد اومد...فرهاد دوباره اومد..اذیت...کنه...فرهاد...من نکشتمش.
اخم کرد. من فرهاد دیدم...نه عماد...مگه نه؟ فرهادُ کشتم نه عماد رو.
سکوت کرد. دونه های عرق کل تنم رو پر کرده بود. یخ زدن پاهام رو حس میکردم.
از جاش بلند شد.
_میذارین...برم؟
سایه اش رو دیدم که بهم نزدیک شد. بالای سرم ایستاد و گفت: کجا؟
_پیش عماد!
سرش به طرفین تکون داد و بی رحم گفت:متاسفم...عماد مرده و تو کشتیش!
دیگه طاقت نیاوردم. کل وجودم اومد توی دهنم.دست دستبند زدم گرفتم جلوی دهنم. فکر کردم میخوام بالا بیارم...اما سرفه های شدیدم نهایت به کف دستی پر از خون ختم شد...با چشمای گرد شده نگاهی به دست خونیم کردم.خون بالا اوردم؟ نتونستم خودم رو نگه دارم.زیر پام خالی شد. کج شدم که از روی صندلی بیوفتم بین زمین و هوا گرفتم.
داد کشید: اکبری....اهورااا بیاین!
شونه هام رو تکون داد.صداش می اومد. نگران بود...
-خانم خرم؟...خانم؟...اهورا زنگ بزن اورژآنس...خون بالا اورده!
و بین تکون های دستش و صدای همهمه، همه چی یک دفعه خاموش شد. سیاه شد و محو شدم توی عمیق ترین کابوس زندگیم!
****
یک ربع بود که به هوش اومده بودم.داخل یه بیمارستان زشت، همراهه اون دوتا مردک بازجو بودم.
ظاهرا اون قرص باعث تحریک معده ام شده و خون بالا اورده بودم.
یکی از سربازای زن دستم به دستش دست بند زده بود و داشت به سمت ون میبردم.
از راهروی بیمارستان که رد شدیم، همه با چشمای گرد بهم نگاه میکردن.دلم میخواست چشماشون با ناخنام دربیارم. قضاوت گرای بدبخت.
در ون یه سرباز باز کرد.زن دستبندم باز کرد و خشک گفت:برو بشین تو!
فکم روی هم تکون دادم و رفتم داخل. دکتر گفت باید استراحت کنم اما سرگرد پَست‌فطرت گفت نیازی نیست و تو زندان به اندازه کافی وقت دارم که استراحت کنم. نشستم روی صندلی ون. دستم مشت کردم و چقدر دلم میخواست این مشت تو دماغ سرگرده بیارم پایین!
قبل از اینکه در ببندن. خودش هم اومد نشست روبه روم. خیره به اون یکی سرگرده کَره گفت: تو نمیخواد بیای میرم تحویلش میدم و میام!
با حرص نگاهش کردم. انگار رب گوجه فرنگی ام که میخواد تحویل مغازه بده. مفت خور!
اون یکی سری تکون داد و در بست. نور ون کامل قطع شد.اه.
نگاهم ازش گرفتم و به خودم نگاه کردم. لباس تنم کرده بودن. لابد نیم تنه بافتنی و شلوار چسبونم زیادی غیر قابل درک بوده براشون که یه بلیز مزخرف مشکی تنم کرده بودن و شلوارم..یه شلوار گشاد مشکی با دمپایی.عوضی. یه چادر هم روی سرم انداخته بودن.
یه دستبندم به دستم زده بودن،یکی به پاهام. دستام هنوزم کثیف بود.هنوزم خونی بود...هنوزم میگفت من یه قاتلم!
بغض نشست توی گلوم.سینه ام از این درد، میسوخت. خوبه که مشکی تنم کردن. باید عزادار باشم.
عزادار عماد!
بند بند استخوانام درد میکرد. معدم میسوخت. نابود بودم...جنگ زده...بدبخت!
صفت های خوبیه برای توضیح حالم.
ای کاش میشد زمان به عقب برگردونم. شاید اینجوری نمیذاشتم اون قرص بده بهم...عمادِ بیچاره من!
_داریم میبریمت فشافویه...فعلا اونجا میمونی تا وقتش!
فشافویه زندانه؟ فک میکردم همه زندانیا میرن اوین...اما خب انگار یه زندان دیگم داریم. لابد مال امثاله منه...معتادهای بدبختی که یکی رو کشتن!
مات نگاه کردم به سرگرده. لباس عادی پوشیده بود.اونم مثل من سرتاپاش مشکی پوش بود.مگه سرگرد نیست؟ نباید درجه داشته باشه؟ نباید لباس مخصوص بپوشه؟ اصلا الان مهمه اینا؟ نه..نه لیلی مهم اینه که داری میری زندان. دیگه برنمیگردی خونه!
_اعدامم میکنین؟
خیره نگام کرد و هیچی نگفت. خب آدم کشته بودم. مگه آدم کشی جرمش اعدام نیست؟ ای کاش اعدامم کنن، اینجوری راحت تر میتونم برم پیش عماد.
-شلاقم میزنین؟
بازم حرف نزد. کثافت وقتی باید بازجویی کنه خوب زر میزنه حالا لال شده!
با اعصابی خراب گفتم: لالی عوضی؟د بگو چیکارم میکنین؟
همچنان سکوت مطلق.الهی خفه خون بگیری که البته گرفتی.
_مردک جیره ای(چشماش گرد شد)میخوام بمیرم، توهم انگاری بدت نمیاد بکشیم. پس کارمو تموم کن تا راحت تر برم...یالا!
سر به نشانه تاسف برام تکون داد وبا چشمای خونسرد مزخرفش زل زد بهم گفت: تو تنها مجرمی هستی که دلم میخواد زنده بمونه. مطمئن باش تا آخر پرونده زنده نگه ات میدارم.
مبهوت نگاهش کردم. چی میگه این احمق؟من دارم از درون میشکنم. قلبم پودر شده. جسمم نابوده.
سلول به سلولِ تنم درد میکنه بعد با این حال زارم، میگه میخواد زنده نگه ام داره؟احمق!
دوباره صداش اومد: اگه ربطی به پرونده من نداشتی اول میبردیمت جایی که اعتیادت رو درمان کنی بعدم دوره زندانتو میرفتی. اما فعلا باید بری زندان. همونجاهم درمان میشی.
_کی گفته میخوام درمان شم؟ میخوام انقدر بکشم تا بمیرم...به تو چه اصلا!؟
نفس عمیقی کشید و همان طور که چشمانش میچرخید رو در و دیوار ماشین گفت: خیلیا خیلی چیزها میخوان، ولی بهش نمیرسین. توهم جزو همونایی...باید درمان شی و باید جواب سوالای منو بدی!
پوزخندی زدم. هرکی به فکر خویش است،کوسه به فکر ریشش!
اقا به فکر پرونده زندگی کاری خودشه. منِ بدبخت افتادم گِلِش. هیچی نگفتم و نگاهم ازش گرفتم. فکر و خیال عماد نمیذاشت یه لحظه حواسم جمع بشه. بغض دوباره جمع شد تو گلوم. خاک بر سر من. چرا نمیمیرم؟ بدنم دوباره داشت میلرزید. تو خودم جمع شدم. ای کاش دستام باز بود تا دور تنم بپیچمشون. فکر کنم لرزش تنم انقدر واضح بود که سرگرد پرسید: سردته؟
با چشم خیس بدون توجه به سوالش،پرسیدم: عماد رو با چی کشتم؟
جا خورد. براش عجیب بود که انقدر منگ بودم که نمیدونم چجوری کشتمش؟ حتی یادم نمیاد
چجوری بهش حمله کردم.
چونه اش رو خاروند و کلافه گفت: با چاقو. شیش بار فرو کرده بودی تو بدنش.
لرزیدم. خشک شدم. من بهش چاقو زدم؟ چرا یادم نمیاد؟ هر دقیقه ای که میگذشت نفسم بیش از پیش تو سینه ام گیر میکرد و بیرون نمی اومد. قطره اشک از روی گونه ام قل خورد.بدنم نتونست تحمل کنه.احساس بی وزنی کردم و از روی صندلی ول شدم کف ون.
صدای سرگرد میشنیدم که شونه ام رو گرفته و تکون میده: خانم خرم؟...خانم؟...اکبری بیا در بازکن.
چند ثانیه بعد،نور خورد پشت پلکم اما زندگیم انقدر تاریک بود که خورشید هم نمیتونست روشنش کنه.
حقیقت این بود، من قاتل بودم و عماد مقتول...
من کشتمش
من!
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • میترا

    10

    خیلی خوب بود مشتاقم برای ادامش

    ۲ هفته پیش
  • معراج

    ۱۴ ساله 10

    عالی بود عالی

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.