عشق و اسارت به قلم فریبا آرامیان
این داستان درمورد دختر مغرور اما شیطونیه به اسم مانیاس که سند قلبش شیش دونگ خورده به نام پسری مغرورتر ازخودش به اسم مانی ،عشقی ناب بین دختر و پسرقصمون به وجود میاد ،به وجود اومدن این عشق ناب همانا و ....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۷ دقیقه
- مطمئن باش کارم مثل همیشه بینظیره!
قهقه ای زد و گفت:
- جز این از تو توقعی نمیره... راستی یادم رفت معرفی کنم، ایشون عشق زیبای من جمیله هستن! که افتخار داده منرو امشب تو این جشن همراهی کنن.
بعد رو کرد طرف جمیله و گفت:
- عزیزم ایشونهم نگارجان هستن؛ یکی از بهترین های گروه من.
جمیله یه نگاه از بالا تا پایین بهم انداخت، بعد بیشتر از بازوی جمالخان آویزون شد و با کلی ناز و ادا دستشرو اورد جلو و باهام دست داد؛ و با صدایی که پر از عشوه بود، گفت:
- خوشبختم گلم.
یه چینی به بینیم دادم و گفتم:
- منم همین طور!
جمالخان- خوب مهمونی دیگه شروع شد؛ بریم!
باهم رفتیم و روی صندلیها نشستیم...
چند دقیقه بعد دخترا اومدن، اونم چه اومدنی! با زور یه لباسهایی تنشون کرده بودن که اگه نمیپوشیدن، سنگینتر بودن! لباسهایی که کوتاهیشون تا بالای زانوهاشون بود، که پاهای لختشونرو به نمایش میداشت... از بالا هم نگم، سنگینترم! تو چشمهای خیلی از دخترا اشک نشسته بود؛ ولی پنج-شیش نفری عین خیالشون هم نبود!
با شروع شدن رقصیدنشون از فکرم اومدم بیرون، و مشغول تماشای رقص گروهیشون شدم. اونها میرقصیدن و من صدای مردهارو میشنیدم که از هیکل و رقص دخترا تعریف میکردن... و به فکر خریدنشون بودن.
همه این صداها آزارم میداد! اما کاری از دستم برنمیاومد؛ این سرنوشتی بود که خودشون برای خودشون رقم زدن، ولی اگه من میتونستم و قدرتش رو داشتم کل این گروه رو نابود میکردم؛ تا زندگی دخترای دیگه هم مثل اینا نشه! با اینکه به ضرر خودم تموم میشد...
جمالخان- خانم زیبا چیه؟ تو فکری!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- تو فکر نیستم! دارم رقص دخترهارو تماشا میکنم.
جمالخان- تا حالا که خیلی خوب پیش رفتن، همه هم دوست دارن که چند شبی رو با دخترا بگذرونن...
بعد تموم شدن حرفش شروع کرد به حرف مسخره خودش خندیدن... منم با ظاهری خونسرد و بی تفاوت، اما باطنی پر از خشم و نفرت نگاش کردم؛ که وقتی نگاهمرو دید خندشرو خورد و گفت:
- دختر چرا اینطوری نگاه میکنی ؟ چهارساله میشناسمت و نگاهترو دیدم، ولی برام عادی نشده؛ هنوزهم از چشات میترسم و جرعت مستقیم زل زدن به چشمهاترو ندارم!
بدون اینکه حرفی بزنم، یه پوزخند زدم و مشغول تماشای رقص شدم.
بعد تموم شدن رقص دخترها نشستن رو صندلی و مهمونها شروع کردن به خوردن زهرماریهایی که دستشون بود.
منم از جام بلند شدم و رفتم یه جای خلوت و تنهایی نشستم؛ بعد هم مشغول دید زدن بقیه شدم.
با دیدن سایهای که افتاده روم، صورتمرو گرفتم بالا و با دیدن یه مرد سیوپنج یا چهل ساله ابروهام خود به خود پرید بالا؛ چون تا حالا تو هیچ کدوم از مهمونیها ندیده بودمش! و وقتی هم که فارسی حرف زد بیش از پیش تعجب کردم.
- اجازه هست اینجا بشینم بانوی زیبا؟
قاطع گفتم:
-نه!
یارو با این حرفم رسما ضایع شد، اما خیلی زود خودشرو جمع و جور کرد و لبخند ضایعی زد تا بیشتر از این ضایع نشه! بعد نشست رو صندلی، منم یه پوزخند زدم؛ چون اجازه خواست واسه نشستن و من هم اجازه ندادم، ولی بازم نشست. مسخرس واقعا!
- من شاهین هستم؛ شما هم نگاربانو هستین؟ همونی که به دخترا رقص یاد میده!
سری تکون دادم و گفتم:
- درسته! اما شما منرو از کجا میشناسین؟
شاهین- این دیگه بماند...
شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
- برام مهم نیست، فقط کمی کنجکاو شدم.
شاهین- باید بگم که کارتون فوق العاده هست! خیلیخوب به دخترا رقص یاد میدین.
چیزی نگفتم و سکوت کردم که ادامه داد:
- شما همیشه انقدر کم حرف میزنین؟
رُک گفتم:
- آره.
شاهین پاشد و مقابلم ایستاد؛ بعد دستشرو به طرفم دراز کرد و گفت:
- بانوی زیبا! من رو تو یک دور رقص همراهی میکنین و این افتخار رو بهم میدین؟
بدون توجه به دستهای دراز شدهاش جواب دادم:
- حوصله رقص ندارم جناب! ترجیح میدم تماشاچی باشم تا رقصنده...
با زور یه لبخند زد که معلوم بود ساختگیِ و بخاطر اینکه بیشتر از این دیگه ضایع نشه! دستشرو کشید عقب و گفت:
- هر طور که مایلید، شبخوش بانوی جوان!
پوزخندی زدم و گفتم؛
- شبخوش.
به مسیر رفتنش که نگاه کردم؛ دیدم که داره میره طرف جمالخانی که از وقتی شاهین اومد کنار من، نگاهش فقط به اینجا بود و با دقت نگاه میکرد.
بعد چند دقیقه که اون دوتا باهم حرف زدن، اعلام شد که خرید داره شروع میشه...
تک-تک دخترا داشتن به قیمت بالایی فروخته میشدن؛ البته که به خاطر این موضوع جمالخان هم حسابی خوشحال بود و به قول معروف کبکش خروس میخوند!
آره دیگه واسه چی خوشحال نباشه؟ این همه پول گیرش میاد، کیه که بدش بیاد؟
این صحنههارو زیاد دیده بودم، ولی باز هم واسم تکراری نمیشد!
دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم حیاط تا قدم بزنم.
توی خیالات خودم غرق بودم که صدای جیغی رو شنیدم! صدا از ته باغ میاومد، کنجکاو شدم بفهمم صدای کیِ؟
همینطور یواش-یواش میرفتم تا کسی منرو نبینه، وقتی رسیدم دیدم دو نفر یه دختر رو دوره کردن... و دختره هم داره جیغ میکشه و باهاشون درگیره؛ ولی اونها دوتا بودن و اون دختر یکی، واسه همین از پسشون برنمیاومد!
صداش آشنا بود! ولی نمیتونستم بفهمم کیه؟ و صورتش هم که دیده نمیشد.
بدون کوچیکترین صدایی رفتم پشت نزدیکترین درخت، وقتی نزدیکتر شدم فهمیدم دختره رهاست! اون دوتا مرد هم از حرف زدنشون معلوم بود ایرانیان؛ از پشت درخت اومدم بیرون که توجه هر دوتاشون به طرف من جلب شد و یکیشون به حرف اومد و سر خوش گفت:
- به-به ببین کی اینجاست؟! ناصر اون چیزی که من میبینم، تو هم میبینی؟ یه حوری بهشتی خودش پیشمون اومده؛ بیا عزیزم بیا که خوش اومدی!
پری
00رمان خسته کندی بود من خودم تا وسطاش خوندم دیگه هیجان نداشت که ادامه رمان بخونم از نظرمن اصلا رمان جالبی نبود وفقط وقت آدم میگیره
۳ ماه پیش.
10رمان خیلی چرت بود
۳ ماه پیشMohi
۱۸ ساله 00موضوعش خیلی جدیدو جالب بود میتونست رمان جالبی بشه اما..نویسنده اونطور باید حرفه ای تمومش نکرده البته امید وارم ک فصل دومش جبران بشه😊🤍
۴ ماه پیشبهار
۱۹ ساله 30اسم رمان نوشته عشق واسارت (اخه این رمان یکبارخونده بودم انقدخوب بوددوباره خواستم بخونم ولی متن رمان این نیست نوشته درداشام )
۷ ماه پیشسحر
۲۷ ساله 10معلوم نیست این برنامه چش شده همه چی قاطی کرده رمانا از برنامه حذف میشن
۶ ماه پیشمعصومه
00چرایکی میگه مانی یکی میگه ساحل ولی واقعا اخر رمان خلی چرت بود نه به اون دختر مغرور اول رمان نه به این اسکل بازیاش اخر رمان چرا اینجوریه😐
۷ ماه پیشکوثرکاظم لو
۱۵ ساله 10من اصلا خوشم نیومد چرا باید ساحل اینجوری بمیره مگه درباره ی ساحل و سامیار نبود واقعا کسی نیست بگه چرا ؟ آیا این جلد دومی هم داره ؟ من اگه بودم در جلد دوم کسی ساحل را از خودکشی نجات میداد و آن***سامیا
۷ ماه پیشفاطمه
۱۸ ساله 00رمان متوسطی بود ولی آخرش چرا اینطوری تموم شد مسخره
۸ ماه پیش
10رمانش اصلا درباره مانی یا و مانی نبود و بیشتر درباره سامیار و ساحل بودش و بی سروطه
۸ ماه پیشگیسو
20سلام شماها خل شدین این رمان رو من خوندم اصن درباره مانی ومانیانبود شخصیت اصلی ها ساحل و سامیار بودن اخرشم خیلی چرت بود نویسنده عزیز مرسی از نوشتن ولی بیشتر تلاش کن 🤮🤮🤮
۹ ماه پیشنیاز
۱۵ ساله 50این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
فروغ
10بدترین رمانی بود که خوندم اصلا اسم دختره مانیا نبود واقعا بد تمامش کردن لطفا وقتتون رو بر ا خوندن این رمان حروم نکنید
۱۰ ماه پیش9303620667
30چرا رمان درد آشامه😕
۱۰ ماه پیشselin
۱۴ ساله 21فصل دوم رمان عشق و اسارت را لطفا بزارید
۱۰ ماه پیشbhi
۱۸ ساله 40به مزخرف گفته زکی برو من جات وامیسم:/ داداش این چه پایان مزخرفی بود:/
۱۱ ماه پیش
Zahra
00واقعا خیلی غمگین بود آخرش لطفا یه کم شاد تر بهتر