رمان شهربازی به قلم allium
این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و حتی به اونهایی که بد حالن نگاه هم نمی کنن.
دختر قصه ی ما تو این شهربازی بازیچه ی دست مردان مهم و عزیز زندگیش میشه و تو همین بازی ها کم کم بزرگ میشه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۵۹ دقیقه
و از آنجایی که من کاری به جز درس خواندن نداشتم به نظرم چندان کار سختی نبود.
اساتید خیلی هوای من را داشتند شاگرد اول کلاس بودم و محبوب اساتید اما خوب دانشجوهای دیگر چندان از من خوششان نمی آمد البته نه همه اما اکثریت از من بدشان می آمد.و از آنجایی که من با کسی دوست نبودم اوضاع بدتر هم بود. مخصوصا آن دو دختر کلاس که احساس می کردم دوست دارند سر به تنم نباشد. من واقعا کاری به کار کسی نداشتم اما دیگران بی خیال من نمی شدند.
مخصوصا این اوضاع از وقتی بدتر شد که وقتی ترم دوم بچه ها نزدیک عید تصمیم گرفته بودند کلاس ها را کنسل کنند و من از همه جا بی خبر سرکلاس حاضر شده بودم و استاد برای همه ی بچه ها به غیر از من نمره ی منفی قرار داده بود و من با تمام کم رو بودنم از استاد خواسته بودم که اگر میشود به آنها هم نمره ی منفی ندهد اما استاد قبول نکرده بود و درنتیجه برای یک درس چهار واحدی که به شدت سخت هم بود آنها دو نمره از دست داده بودند و همه هم مرا مقصر میدانستند.
من خودم به شدت از این اوضاع ناراحت بودم چون این استاد اول ترم گفته بود که اگر قرار است کلاس کنسل شود هیچ کس نباید بیاید و اگر حتی یک نفر هم سر کلاس حاضر شود او کلاس را تشکیل خواهد داد و از غائبان نمره کم خواهد کرد اما من در جریان قراری که بچه ها گذاشته بودند نبودم و وقتی بعد از عید سر کلاس بچه ها را دیدم و همه با لحن بد و طلبکاری از من پرسیده بودند که چرا سر کلاس حاضر شدم و من که نزدیک بود به گریه بیفتم به سختی گفته بودم که از موضوع خبر نداشتم ، آنها از آن دو دختر پرسیده بودند که مگر شما به او اطلاع ندادید؟ ، آنها هم گفتند که به من گفته اند که امروز کلاس نیست اما من به کلاس رفته ام.
من هم بی زبان و بی دست و پا نتوانسته بودم از خودم دفاع کنم و بگویم که آنها فقط به من گفتند، هنوز کسی در کلاس نیست و من گفته بودم عیبی ندارد منتطر میمانم و آنها هم با خنده گفته بودند هر طور راحتی و رفته بودند .خب من از کجا باید می فهمیدم که کسی در کلاس نیست به معنی کلاس تشکیل نمی شود ، است. آنها فقط می خواستند حال مرا بگیرند و همه را با من دشمن کنند که به خوبی از پس این کار برآمده بودند.
خداروشکر که من زیاد با آنها کلاس نداشتم ، من خیلی فشرده کلاس برمی داشتم و آنها انگار که تفریحی درس می خواندند.
از همان وقتی که من دانشگاه قبول شدم دایی محسن مدام برایم از محاسن تحصیل در خارج از کشور میگفت و حتی می گفت خودم همه ی کارهایت را درست می کنم تو فقط بخواه .اما من خیلی اهمیت نمی دادم من بی دست و پاتر از آن بودم که بتوانم در کشوری غریب و در تنهایی زندگی کنم هرچند که اینجا هم خیلی تنها بودم اما تمام زندگی من تامین بود .
گاهی اوقات وقتی دعواهای مامان و بابا زیاد می شد به پیشنهاد دایی محسن فکر می کردم اما اصلا این اعتماد به نفس را نداشتم که می توانم در خارج از کشور در جایی که حتی زبانشان را هم بلد نیستم زندگی کنم .
اما اصرارهای دایی محسن انقدر زیاد بود که من کم کم به این فکر افتاده بودم که او می خواهد من را از مادرم دور کند . خوب بالاخره مادرم خواهر عزیزتر از جانش بود و راحتی او مطمئنا برایش مهمتر از من بود. شاید هم این فکر اشتباه بود اما تنها برداشتی که من می توانستم از رفتارهای دایی داشته باشم همین بود .مخصوصا این اصرارها به رفتن زمانی بیشتر میشد که دعواهای مامان و بابا هم زیاد میشد .
این برخوردها باعث شد که من از دایی محسن هم فاصله بگیرم او تنها فامیل ما بود که من به مهمانی هایشان می رفتم یا هروقت به خانه ی ما می آمد من هم در کنارشان حضور پیدا می کردم و بودن در کنارشان را دوست داشتم . اما این حرفا باعث شد که من در ذهنم دایی محبوبم را از دست بدهم و باز هم تنها تر از قبل به زندگیم ادامه دهم.
دایی هم وقتی این کناره گیری های من را دیده بود دیگر صحبتی از رفتن من نکرده بود .
و حتی گله کرده بود که چرا دیگر به خانه شان نمی روم ،من هم درس هایم را بهانه کرده بودم و به این صحبت خاتمه داده بودم.
چند روزی بود که آرش پریشان و آشفته بود و این حالت اصلا به آرش سرخوش و شیطان نمی آمد.
جالب این بود که در این مدت از طاها هم خبری نبود . چیزی که تقریبا غیر ممکن بود.
این حال و هوای به وجود آمده آنقدر عجیب بود که منی که تمام وقت در اتاقم و مشغول انجام دادن کارهای دانشگاه بودم هم از آن با خبر شده بودم.
تنها کسی که از ماجرا خبر داشت هم انگار آرمین بود.
آرمین از تمام کارهای آرش باخبر بود و اگر چیزی هم نمی دانست خود آرش برایش می گفت .
رابطه ای که بین این دو برادر بود برایم بسیار حسرت برانگیز بود.
آنها سه سال باهم اختلاف سنی داشتند و بسیار با یکدیگر رفیق بودند.
آرمین ده سال و آرش هفت سال از من بزرگتر بودند .
همیشه این اختلاف سنی و همچنین دختر بودنم را برای خودم دلیل فاصله و رابطه ی سردی که بین من و برادرانم بود می دانستم و به خودم دلگرمی میدادم که خب آنها حق دارند ،از من بزرگترند و من هم پسر نیستم که حرف مشترکی با من داشته باشند.
اما زمانی که در مدرسه بودم و می شنیدم که بچه های دیگر از روابطشان با برادرهای بزرگتر از خودشان تعریف می کنند باعث می شد به این فکر کنم که خیلی چیزهای دیکر هم روی رابطه ی ما تاثیر گذاشته و شاید من هم مقصر باشم .
بابا مهندس عمران بود و یک شرکت بزرگ نقشه کشی و ساختمان سازی داشت .
آرمین هم در دانشگاه عمران خوانده بود و در شرکت بابا کار می کرد و بسیار هم در کارش موفق بود به طوری که بابا باخیال راحت آنجا را به آرمین سپرده بود و خودش فقط به کارها سرکشی می کرد و وقت هایی که کارها خیلی زیاد بود به کمک آرمین می رفت.
آرش اما به قول معروف هنری بود و به ساختمان سازی و نقشه کشی هم اصلا علاقه ای نداشت آرش در دانشگاه گرافیک خوانده بود و با دوستانش یک شرکت تبلیغاتی راه انداخته بود که البته بابا سرمایه اش را در اختیارش گذاشته بود و همچنین کارهای تبلیغاتی شرکت که در رابطه با خرید و فروش ساختمان ها بود را هم به او سپرده بود .
درمورد طاها هم فقط در این حد می دانستم که او هم شرکتی مربوط به نرم افزار های کامپیوتری دارد .
و شنیده بودم که شرکت او و آرش در یک ساختمان دوطبقه قرار دارد.
همیشه دلم می خواست که محل کار آرش و شرکت بابا را ببینم . اما تابه حال نتوانسته بودم این خواسته را به زبان بیاورم . روزی که آرش شرکتش را افتتاح کرده بود با دوستانش جشن کوچکی درآنجا گرفته بودند که آرمین هم در آن حضور داشت و وقتی شب ،هنگام شام شنیده بودم که بابا و مامان هم به آنجا سر زده بودند و برای آرش گل و هدیه برده بودند ، فهمیدم که انگار من خیلی ار خانواده ام دور هستم که هیچ کس حتی در این باره به من حرفی نزده بود .
البته بابا و مامان گفتند که برای کاری بیرون رفته بودند و اتفاقی متوجه جشن آرش شده بودند و خیلی کوتاه به آنها سر زده بودند .اما باز هم من احساس دل شکستگی می کردم. و نمی توانستم بی خیال این موضوع شوم و ناراحت نباشم.
اواخر ترم بود ومن بسیار درگیر درسهایم بودم با آنکه توانسته بودم اکثر امتحان هایم را با موفقیت پشت سر بگذارم اما 24 واحد واقعا مرا خسته کرده بود. درس های ما بسیار سخت بود و من تصمیم گرفته بودم که ترم های دیگر را حداکثر 20 واحد بردارم و بیش از حد خودم را خسته نکنم.
ترم چهار را با 20 واحد شروع کردم و و امیدواربودم که بتوانم سه ساله مدرکم را بگیرم.
رفت و آمد های من همه با اتوب*و*س و مترو انجام میشد با اینکه بابا گفته بود اگر بخواهم می توانم گواهینامه بگیرم و او برایم ماشین بخرد اما من از رانندگی هم می ترسیدم .
گاهی پیش خودم فکر می کردم اصلا چیزی در این دنیا هست که من از آن نترسم یا حداقل مشکلی با آن نداشته باشم و در آخر همه ی فکر هایم به این نتیجه میرسیدم که من فقط با ریاضی مشکلی ندارم .
از اینکه تنها سوار تاکسی شوم و مثلا راننده آدم خوبی نباشد می ترسیدم .
به همین خاطر من فقط با اتوب*و*س و مترو رفت وآمد می کردم . البته اتوب*و*س را به مترو ترجیح میدادم و خیلی کم پیش می آمد که سوار مترو شوم .
گاهی اوقات صبح ها وقتی همزمان با آرش یا آرمین از خونه بیرون میزدم آنها مرا تا دانشگاه میرساندند .اما اکثر اوقات خودم تنها میرفتم.
تنها مسیرهایی هم که بلد بودم مسیر دانشگاه تا خانه و یک کتاب فروشی بود که اکثر کتاب هایی که من در زمینه ی ریاضی و کتب دانشگاهی به آن ها احتیاج داشتم را از آنجا تهیه می کردم .
اولین بار از آرمین خواستم تا آدرس آنجا را به من بدهد و بگوید با چه اتوب*و*سی باید به آنجا بروم.
آرمین با تعجب از من پرسیده بود که چرا با اتوب*و*س ، چرا با تاکسی و یا تاکسی تلفنی به آنجا نمی روم که من فقط گفته بودم که من اینگونه راحت ترم و باز هم نگاه دلسوزانه ی آرمین را تحمل کرده بودم .او گفته بود که خودش من را به آنجا میبرد.
اما من همیشه که نمی توانستم از او بخواهم مرا به آنجا ببرد درنتیجه در طول مسیر دائما دنبال ایستگاه های اتوب*و*س گشته بودم و اتوب*و*س هایی که در مسیر دیده بودم را به ذهن سپرده بودم.
هرگاه در مسیر کسی از من آدرس می پرسید تنها می توانستم بگویم، نمیدانم.
گاهی آنقدر از ضعف هایی که داشتم عصبی و ناراحت می شدم که دلم می خواست سر خودم فریاد بزنم. دلم می خواست سر خودم را به دیوار بکوبم بلکه شاید به خودم بیایم و خودم را از این وضعی که دارم نجات دهم . اما من حتی جرات این کار را هم نداشتم.
اواسط ترم چهار بودم . تازه یک هفته از تعطیلات عید گذشته بود و کلاس ها کم کم رسمی و جدی شده بود.
برای شب عمو حامد همه را به منزلشان دعوت کرده بود. چون تمام مدت تعطیلات عید به مسافرت رفته بودند و حالا با این مهمانی می خواستند یک جا کل دید و بازدید عید را به جا آورند.
اصلا علاقه ای به شرکت در مهمانی ها نداشتم اما گاهی مجبور بودم .شاید اگر یک مهمانی ساده بود می توانستم شرکت نکنم اما عمو همه را خیلی رسمی دعوت کرده بودند و همه ی فامیل هم شرکت می کردند .
فامیل و دوست و آشنا ی خانوادگی زیاد داشتیم اما روابط نزدیکی با همه ی آنها نداشتیم
ما بیشتر روابطمان با فامیل های درجه یکمان بود و بقیه را سالی یکی دو بار برای عید و مناسبات این چنینی میدیدیم. و من از این بابت بسیار خوشحال بودم چون من با عمه و عمو هایم هم چندان راحت نبودم چه برسد به اقوام دیگر که خیلی کم دیده بودمشان.
فامیل های مادریم کم بودند کلا مامان خانواده ی کم جمعیتی داشت. تنها برادرش دایی محسن که از مامان کوچک تر بود . زن دایی هم زنی آرام و مهربان، که من اورا بسیار دوست داشتم و تنها فرزندشان امیرعلی 17 ساله ی بسیار دوست داشتنی و محبوب عمه اش.
امیر علی تنها کسی است که من بدون ترس و استرس با او ارتباط برقرار می کنم او را همچون برادرم دوست دارم او فقط 2 سال از من کوچک تر است در واقع او تنها همبازی کودکی من بوده
و به قول دایی من معلم ریاضی او بوده و هستم. بهترین لحظات زندگیم زمان هایست که به او ریاضی آموزش میدهم. برای زندگی ساده ی من بودن درکنار این پسرک شیطان اما به شدت مهربان بسیار دلنشین و هیجان انگیز است . مخصوصا زمانی که از خرابکاری هایش برایم تعریف میکند من به شدت حسرت روحیاتش را می خورم. البته اورا هم زیاد نمیبینم اما در مقایسه با دیگران رابطه ام با او بسیار زیاد است.
پدر مامان چند سال پیش فوت کرد اما مادربزرگم به تنهایی در خانه ای نزدیک به خانه ی دایی محسن زندگی می کند. مادر بزرگی مهربان که خالصانه محبت می کند . دختر و پسر بودن نوه هایش هم برایش فرقی ندارد همه ی مارا به یک اندازه دوست دارد. برخلاف پدر و مادر بابا که عاشق نوه های پسرشان هستند . در خانواده ی پدرم به پسرها به عنوان نژاد برتر توجه میشود البته نه اینکه به دخترها توجه نشود ، دختران را هم بسیار دوست دارند اما پسر داشتن برایشان یک ارزش به حساب می آید. احتمالا می ترسند نسلشان چون دایناسور ها منقرض شود .البته بابا خانواده ی بسیار سرشناس و ثروتمندی دارد و خوب پسران برایشان محافظ اسم و رسم و ادامه دهنده ی راهشان هستند. تفکری که من اصلا آن را قبول ندارم.
پدربزرگ پدری ام تاجر فرش است . علاوه بر بابا سه فرزند دیگر هم دارد . عمو حامد و عمو حسین که هر دو از بابا بزرگترهستند و هر دو هم راه پدربزرگ را ادامه دادند . وعمه حوری که از بابا دو سال کوچتر است و با پسر عمویش ازدواج کرده که او هم به تجارت فرش مشغول است.
در این میان فقط بابا حمید سنت شکنی کرده و به سمت علاقه اش رفته و کلی سر این موضوع با پدربزگ مشکل داشته اما وقتی پدربزرگ موفقیت هایش رامی بینید دست از مخالفت با بابا برمیدارد و حتی در برخی کارهای بابا سرمایه گذاری هم کرده است.
عمو حامد دو پسر ویک دختردارد که هرسه ازدواج کرده اند.
عموحسین هم یک پسر و یک دختر دارد که آنها هم ازدواج کرده اند .
عمه حوری دو دختر و یک پسر دارد و فقط دختر بزرگش ازدواج کرده است و دختر و پسر دیگرش هم هردو از من بزرگتر هستند میلاد هم سن آرش است و مهساهم دو سال از آنها کوچکتر است . آنها هم بازی های هم بودند و هنوز هم با هم زیاد وقت می گذرانند .در واقع من آخرین نوه ی این خاندان هستم و هم سن من در این فامیل پیدا نمی شود .شاید یکی دیگر از دلایل گوشه گیری من از آنها هم همین باشد همه ا ز من بزرگترند و من حرف مشترکی با کسی ندارم.
مهسا با اینکه از من بزرگتر است اما رفتارهایش بسیار بچگانه است او دوسال پشت کنکور مانده بود تا بالاخره توانسته بود در دانشگاه آزاد قبول شود و به من که حتی یک سال زودتر وارد دانشگاه شدم به شدت حسودی می کرد ، من اصلا دلیل این رفتارهایش را نمی دانستم ما نه هم سن بودیم و نه رقابتی با هم داشتیم ، اما او کلا با من مشکل داشت و من به شدت از قرار گرفتن در جایی که او هم باشد بدم می آمد . عمه حوری هم خیلی مرا تحویل نمی گرفت بچه تر که بودم اینگونه نبود اما هرچه مهسا با من بدتر شد عمه حوری هم بیشتر از من کناره گیری کرد.
پدربزرگم تا قبل از اینکه من در دانشگاه قبول شوم رفتار خیلی خاصی با من نداشت .با من مهربان بود .اما همه چیز کاملا معمولی بود اما وقتی که من یک سال زودتر و بارتبه ی یک رقمی در دانشگاه پذیرفته شدم آنقدر خوشحال شده بود که من را مایه ی افتخار خانواده دانسته بود و به شوخی به مهسا گفته بود که از من یاد بگیرد و دقیقا از همان موقع بود که رفتار مهسا با من بدتراز قبل شده یود .خوب من که تقصیری نداشتم من خودم هم به شدت از این شوخی ناراحت شده بودم اما دست من نبود.
❄️❄️
00عالی 🌸💐🌺
۲ ماه پیشماهی
۲۱ ساله 00زیبا بود اما اخراش واقعا خسته کننده شدع بود
۳ ماه پیشزهرا
00رمانش ساده و خیلی قشنگ بود دوست نداشتم رد بشم و ناراحت شدم تموم شد تموم شبو بیدار بودم عالی
۳ ماه پیشسارا
۲۴ ساله 00مضخرفه از بس تبلیغ میاد هیچ کاری نمیتونی کنی ی فصل باز میکنی هی تبلئع تا دوباره میای از تبلیغ بیرون باز میای فصلو باز کنی باز تبلیغ ای چ وضعشه
۴ ماه پیشاکرم
۳۵ ساله 00رمان های این نویسنده همه پرمحتوا و اموزنده هست وبا قلم قوی هرچند رمان هما از این نویسنده بسیار عالی تر بود اما این رمان هم خوب بود .تشکر نویسنده عزیز منتظر رمانهای دیگت هستم
۵ ماه پیشدانیال
۳۴ ساله 00جالب بود قلم خوبی داشت ولی خب ی نابغه چون مکررا تشویق میشه نبایداینقدضعیف وبدون اعتماد ب نفس باشه و این مشکل پدرومادر کاراکتر اصلی اونقد مهم و قوی نبودک بعداز۲۰سال هنوز داغ باش مثل پدرکشتگی بودمشکلشون
۶ ماه پیشفاطمه ❤️
00واقعاً عالی بود قبلاً خونده بودمش ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟
۶ ماه پیشمحدثه
۲۰ ساله 01مردان دور بر آرام
۶ ماه پیشمحدثه
۲۰ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
آپامه
۲۱ ساله 00بی نظیر،محشر،درجه یک،هر چی بگم کم گفتم
۷ ماه پیشسار
۲۲ ساله 00خیلی قشنگ بود مرسی
۷ ماه پیشحنانه
10اگر تغییر نمیکرد دق میکردم این رمانو قبلا خوندم ولی از بعد تغییرشو ی چند باری خوندم بنظر من نباید دوباره طاهارو قبول میکرد
۸ ماه پیشParya
00بی شک جزو یکی از بهترین رماناییه که خوندم😍
۹ ماه پیشمحدثه
۲۵ ساله 10کاش منم مثل آرام تو اون روزای سختی که تنهایی گذروندم یه مسعود خان داشتم 🥲🥲 فکر کنم بار دوم یا سومم بود این رمانو خوندم خیلی یشنگ بود و در عین حال حرف دل
۱۱ ماه پیش
یاس
۲۰ ساله 00رمان جالبی بود ارزش خوندن رو داره