رمان باران به قلم لیلی نیکزاد
داستان راجع به دختری به نام باران هست که پدرش رو از دست داده و دانشجوئه و با مادر و ۳ تا خواهرش زندگی میکنه.توی دانشگاه با یه پسری فوق العاده مشکل داره . به دلایلی مجبور میشن خونشون رو عوض کنن و دست بر قضا همسایه و صاحب خونشون همون پسره هستش…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۱۲ دقیقه
باز هم خزر بود که پرسید: یعنی ما مزاحمشون نمی شیم؟
مامان پاهایش را جا به جا کرد و با خستگی گفت: خودش که میگه ابدا! کلا دو نفرن که تو ساختمون زندگی می کنن و باغ اونقدر بزرگ هست که ما جاشون رو تنگ نکنیم!
برای چندمین بار صورت های ما را کاوید؛ این بار در نگاهش تمنا می دیدم، گفت: با این موضوع کنار میاین، نه؟ قبوله؟
من هنوز منگ بودم، برای من خیلی سخت بود که از خانه ای که تمام بیست سال زندگیم را در آن گذرانده بودم، به این راحتی دل بکنم. بلند شدم و به کنج خودم پناه بردم.
کنج من که خواهرهایم «جابارانی» صدایش می زدند، جای خالی کمد دیواری بود و مامان لحاف و تشک های بدون استفاده را آنجا می گذاشت. من هم از رخت خواب ها بالا می رفتم و آن بالا غرق کتاب هایم می شدم. حتی جای کف پایم ـ که همیشه آن را به دیوار تکیه می دادم ـ روی سفیدی دیوار مشخص بود. با بی حوصلگی از رخت خوابها بالا رفتم و دفتر یادداشت و خودکارم را از جا جورابی که آن بالا آویزان کرده بودم، درآوردم، از آن بالا اتاق را ورانداز کردم و عکس بابا را که روی دیوار بود...
چند دقیقه بعد که به خودم آمدم، متوجه شدم بارها و بارها روی کاغذ نوشته ام «نمی خوام از این خونه برم.»
انگشتم را روی دیوار کشیدم. خب، من این خانه را خیلی دوست داشتم، به خاطر خاطراتم...
خب، آدم به یک سنگ هم بعد از دو روز عادت می کند، نه؟! من آن خانه و کوچه ی خانه مان را عین کف دستم می شناختم، خانه مان برای من یک دوست قدیمی و تسلی بخش بود، هروقت از جایی یا کسی دلخور می شدم، وقتی می آمدم خانه از همان دم در حس قوی دلگرم کننده ای مرا پر می کرد، آن خانه فقط یک بار در نظرم خفه و کوچک آمده بود... وقتی که بابا رفته بود... آن روزهای اول... ولی حالا، بعد از چند ماه، خاطراتش در گوشه های خانه هدیه های کوچکی بودند که خانه برای من کنار گذاشته بود... دل کندن از آن سخت بود...
ولی اگر من می خواستم غُدبازی دربیاورم، فقط وضعیت را برای مامان سخت تر می کردم. نباید من باعث می شدم زندگی از این چیزی که بود برای مامان دشوارتر شود. من قول داده بودم که قوی باشم و نگذارم که او سختی بکشد... مامان همیشه بهترین تصمیم ها را می گرفت و من می توانستم به او اعتماد کنم...
همه خوابیده بودند که من کورمال کورمال جایم را پیدا کردم و خزیدم زیر پتو. بلافاصله صدای خش خشی از سمت چپم شنیدم، پتو کنار رفت و صورت طلوع پیدا شد، لبخند زدم و دست او دستم را فشرد...
من به خودم قول داده بودم از این موضوع اظهار ناراحتی نکنم ولی دلیل نمی شد بتوانم به آن زودی با آن کنار بیایم... قرار بود ما محل زندگیمان را کاملا تغییر بدهیم... آن هم نه خیلی ساده، قرار بود با خانواده ای دیگر یک جا زندگی کنیم، به هر حال دو نفر هم هرچند کم، یک خانواده حساب می شدند... یعنی چه جور آدمهایی بودند؟! اگر مامان نگفته بود که یک مادر و پسر هستند، بدم نمی آمد که با یک زوج پیر و مهربان طرف باشم... یا حداقل یک مادر و دختر، نه؟! کنار آمدن با یک دختر خیلی راحت تر بود تا مثلا یک پسر نوجوان... تمام صبح داشتم زندگیم در آن خانه را تصور می کردم و به هیچ نقطه ی روشنی نمی رسیدم...
گلرخ لیوان چای را به سمتم گرفت: اینو بگیر.
گیج به او نگاه کردم: چکارش کنم؟
ـ باش دوش بگیر! نگرش دار تا من حساب کنم دیگه.
تازه به خودم آمدم، لیوان های چای را در دستم گرفتم و منتظر ماندم تا گلرخ هم از تریا بیرون بیاید.
با گلرخ سلانه سلانه به سمت محوطه رفتیم و اولین جایی که پیدا کردیم، نشستیم. خیلی از بچه ها آن دور و بر روی چمن یا نیمکت ها پخش و پلا بودند. با اینکه داشتم مثلا بچه ها را نگاه می کردم، چیزی را درست نمی دیدم، خودم آنجا بودم و ذهنم جای دیگری...
گلرخ بسته ی کیک را باز کرد و بین هردویمان گذاشت: باز چی شده؟ امروز کلا حواست پرت بود.
لیوانم را به لب بردم و یک قلپ خوردم، اطرافم را نگاه کردم و آهی کشیدم: مامان میگه باید خونه رو عوض کنیم.
ـ وای چرا آخه؟
چای را توی لیوان چرخاندم: مجبوریم، به خاطر پولش...
آهی کشیدم و گلرخ دستش را گذاشت روی شانه ی من. این حرکتش باعث شد ادامه بدهم: وقتی بابا تصادف کرد، ماشین عین قوطی مچاله شد، به هیچ دردی نمی خورد، اوراقش کردند. آموزش پرورش چندرغاز میده، مامانم هم از خیاطی یه خرده در میاره ولی انگار کم آوردیم... دخلمون با خرج چار تا دختر در نمیاد... مامان هم نمیذاره من برم سرکار، انگار حالا مثلا من قراره با مدرکم چه گلی به سرم بزنم که نباید درسمو ول کنم... اون پولی هم که تابستون درآوردم اندازه ی خرج رفت و آمد دانشگاه هم نیس... (نفس عمیقی کشیدم) حالا مامان معلوم نیس یه جایی رو چطوری پیدا کرده که می تونیم مفتکی بشینیم.
ـ مفتکی؟
باقی چایم را خوردم و با سر تأیید کردم.
ـ آره، یه نفر به مامان گفته بریم خونه ی اونا باهاشون زندگی کنیم. یه خانم دکتریه، یه خونه ی بزرگ دارن انگار، گفته یه جاییش خالیه!
چشمم به گلرخ افتاد که ژست تفکر گرفته بود.
ـ این که خیلی مشکوکه! کی تو این دوره و زمونه مفت و مجانی برای کسی کاری می کنه؟
با تعجب به او نگاه کردم: منظور؟
گلرخ با هیجان به من نزدیک شد: تو اصلا روزنامه نمی خونی؟ تو حوادث پره از این چیزا، که دخترا رو گول می زنن و ازشون سوءاستفاده می کنن، بعد اونا رو می فرستن دبی!
ـ دبی؟
گلرخ انگار که کشف بزرگی کرده باشد، با لحن شومی تأیید کرد: آره، پیش شیخای پولدار عرب!
یعنی واقعا گلرخ پیش خودش فکر می کرد فقط خودش است که متوجه این چیزها می شود؟! امکان نداشت مامان ما را بدون پرس و جو جایی ببرد که یک ذره احتمال دردسر داشته باشد... خنده ام گرفت: خب اینکه بد نیست، مفتکی خارج هم می ریم، فقط، من ر*ق*ص عربی بلد نیستم، منو هم می برن؟
گلرخ، از اینکه جدی نگرفته بودمش دلخور شد و نیشگونم گرفت.
ـ نخیر، تو رو اصلا نمی برن، با اون هیکل استخونی و قیافه ی قناست، اشتهاشونو کور می کنی!
ـ یعنی از اینم شانس نیاوردیم؟
ـ نه، آخرش می ترشی می مونی رو دست مامانت!
شانه هایم را بالا انداختم: ترشیدگی هم عالمی داره واسه خودش!
ـ نه بابا!
ـ والله! حداقلش اینه که تا وقتی پیر و چروکیده هم بشیم هنوز واسه اومدن اون شاهزاده هه امید داریم، ولی شما خوشگلا زود ازدواج می کنین و تمام فکر و ذکرتون میشه پر کردن شکم آقا بالاسرتون...
ـ عوضش دیگه نمی ترشیم!
با آرنجم کوباندم توی پهلویش: مهم اینه که تو روحت احساس ترشیدگی نکنی...
ـ این که گفتی... یا فاطمه ی زهرا! شمر اومد!
سرم چرخید به طرف ورودی آموزش و بهزادنیا را دیدم. مثل همیشه با غرور و تکبر راه می رفت، صاف و بی تفاوت به اطراف ـ البته ظاهرا ـ ، شلوار کتان سرمه ای و ژاکت پاییزه ی سایه روشن آبی پوشیده و موهایش خوش حالت و صاف ریخته بود توی پیشانیش، لاکردار! اگر ظاهرش تا این حد خوشایند نبود، کمتر از این از او متنفر بودم. غرولند کردم: خبرشو بیارن!
گلرخ با دستپاچگی بلند شد: پاشو تا ترکشاش بهمون نخورده!
با اوقات تلخی دوباره به طرف او نگاه کردم که اصلا حواسش به ما نبود.
ـ خیالت راحت، دیروز تلافیشو سرم درآورد.
با عصبانیت، لیوان خالی چای را با دندانهایم تکه تکه کردم. گلرخ خشک شد: چکار کرد؟
برایش تعریف کردم و دوباره داغ دلم تازه شد، کاش می توانستم ازش انتقام بگیرم ولی تجربه ثابت کرده بود او همیشه باید برنده باشد...
گلرخ سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت: تا تو باشی با دم شیر بازی نکنی، اون سرش درد می کنه برای معرکه گیری، تو هم که دیروز واسش جور کردی. هر کس یه جوری دیوونه اس دیگه، این بابا هم اینطور...
هر دو داشتیم آن دو را نگاه می کردیم که داشتند از کنار دخترهای عمران رد می شدند که کلاس عملی شان در محوطه برگزار می شد. بهزادنیا با دیدن یکی از دخترها که به طرفش می رفت، به دوستش اشاره ای کرد و ایستاد. چند کلمه با دختر رد و بدل کرد و بعد با حالت فریبنده و متشخصی دستش را به طرف او گرفت که مثلا کمکش کند. دختر لبخند لوندی زد و دوربین سنگین را به طرف او دراز کرد ولی بهزادنیا دستش را به سرعت پس کشید و دوربین با صدای وحشتناکی به زمین خورد!!! حتی منِ غریبه هم دلم به حال دختر بیچاره و اموال بیت المال سوخت، ولی بهزادنیا در حالی که هیچ نشانی از شرمندگی نداشت، با صدایی پر از تمسخر رو به دختر کرد: ایوای اصلا حواسم نبود، حالا خیلی بد میشه برات؟!
دختر که با اضطراب دوربین را وارسی می کرد، حرف تندی به او زد که نشنیدم ولی صدای خنده ی بهزادنیا به گوشم رسید.
دندان هایم را روی هم فشار دادم: باید تاوان این کارشو پس بده پست فطرت!
گلرخ که احساس خطر کرده بود، دست مرا گرفت و از آنجا دور شدیم، مرا از بین جمعیت راهرو به سرعت رد کرد و همینطور که از پله ها بالا می رفتیم تند تند گفت: حالا تو لازم نیست واسه کسی سوپرمن بشی، این دختر با اون تیپ و قیافه ی پسرکشش لازمه که یکی دو بار سوسک بشه! من می شناسمش...
قبل از اینکه گلرخ پته ی دختر را روی آب بریزد ، یک پله رفتم بالاتر و گفتم: من با اون چکار دارم؟ باید حق خودمو بگیرم.
گلرخ که انگار تازه یادش افتاده بود من هنوز با او خرده حساب دارم، موضعش را عوض کرد: خیلی خُب! به وقتش بابت اون کارش، حالش رو می گیریم. تو الان به اندازه ی کافی مشکلات داری...
شانه هایم فرو افتاد: آره، راست میگی!
گلرخ دم کلاس ایستاد، به طرف من چرخید و با مهربانی گفت : به جان گلرخ، اگه کاری از دستم بربیاد و نگی، ناراحت میشم.
خندیدم و بازویش را فشردم: باشه، یادم می مونه!
به خانه که رسیدم، بقیه ـ به جز عسل ، که مدرسه بود ـ مشغول بستن وسایل بودند. چیز زیادی برایمان نمانده بود، خیلی از چیزها را فروخته بودیم ولی همه ی اثاث باقیمانده را هم نمی توانستیم ببریم، انگار جای جدیدمان زیاد بزرگ نبود. مامان از م*س*تأجر جدید اجازه خواسته بود که یک سری از وسایل را توی زیرزمین باقی بگذاریم. طلوع مثل همیشه آرام و بی صدا داشت لباس های خودش و عسل را در ساک جا می داد. با اینکه سرش پایین بود، من قطره ی اشکی را دیدم که روی دستش افتاد. دلم فشرده شد ولی قبل از اینکه چیزی بگویم، خزر سرش را از روی کارتن کتاب ها بلند کرد، عرق پیشانیش را گرفت و مرا نگاه کرد: ناهار خوردی؟
بتوچه فضول
00خیلی عالیه خیلی قشنگه دوسش دارم رمانشو واقعا قشنگه
۱ ماه پیشمریم
00عالی عالی خیلی قششنگههههههه
۱ ماه پیشساحلم
۲۳ ساله 10رمانش خیلی قشنگه و اصلا تکراری نیست..پایانشم قشنگه ها اما اگ بعضی اتفاقا رخ نمیداد زیبا ترم میشد..اما در کل عالی بود 😊🧡
۱ ماه پیشیاس کبود
10خیلی قشنگ بود واقعی بود و واقعا حس قشنگ میداد فقط کاش طلوع..... هعی غمگین شد و اخرشم بنظرم باید قوی تر تموم میشد بابا خیلی طولانی بود ی پایان قشنگ تر میخواستم
۱ ماه پیشفران
20اگه تا اخر عمرم یه رمان قراره بخونم باران هست پر از حس خوب که آدمو به ادمه خوندن کنجکاو میکرد.انقدر عالی بود که دل نمیکندم.کاملا متفاوت،قلم قوی هر چی انرژی خوبه واسه شما🩷 لذت بردم
۳ ماه پیشسها
۱۸ ساله 00واقعاجالب بوداول رمان ازشباهتش ب زنان کوچک(بعنوان کسی ک رو رمان زنان کوچک غیرت داره )خیلی عصبی شدم ولی واقعا خوب تونسته بود رمان و دربیاره😭خیلی قشنگ بود تمام اتفاقایی ک توزنان کوچک افتاداینجام میفته
۳ ماه پیشفاطمه ❤️
00واقعاً عالی بود ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۵ ماه پیشفاعز
00برای بار چندمه دارم میخونم
۵ ماه پیشملک محبت
00عالی خیلی قشنگ بود
۶ ماه پیشالهه
۳۰ ساله 00خوب بود اما دختره خیلی با خودش درگیر بود و زیاد با خودش حرف میزد.
۶ ماه پیشفرزانه
۲۲ ساله 00رمان خیلی جالبی بود اولین رمانی بود که از ته دل باهام همدردی میکرد انگار یکی حرفای توی دلم رو نوشته بود
۸ ماه پیشایمان
۲۰ ساله 00لطفا لطفا تعداد زیادی رمان خوب پیشنهاد بدید ممنون میشم🙏🏻🙏🏻🌷
۱۰ ماه پیشدارابی
10رمان ....عابر بی سایه ..واقعا قشنگه.من سه بار خوندمش.
۹ ماه پیشفاطمه
۳۳ ساله 10رمان بسیار زیبا و دلنشینی بود ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۹ ماه پیشریحون
10عالی بود واقعا برای منی که ۷ ساله رمان میخونم میتونم بگم جزئی از بهترین ها بودخیلی به واقیعت نزدیک بود و همون لبخندی رو لبت میاره خیلی میارزه
۱۱ ماه پیش
نگار
00داستان خیلی عالی و قوی بود اما خودگویی های باران دیگه خیلی زیادی بود حوصله آدم و سر می برد