رمان جدال شیدایی (جلد دوم عشق بی رحمه) به قلم فاطمه
هلنا.....دختری از جنس غم. دختری که از جوانیش شکست خورده است و هیچ شوق و اشتیاقی برای زندگی ندارد. اما او باید اینده تحمیلی اش را اداره کند. او باید این شکست را فراموش کند.شکستی به قیمت از دست دادن رویایش,ارزوهایش و عشق یگانه اش... در غیر این صورت میداند شایعات امانش را خواهند برید. سالها بعد که در دریایی از #فراموشی غوطه ور است یک #اتفاق کوچک باعث میشود زندگی ارامش را به یغما دهد. اتفاقی به قیمت #خراب کردن #زندگی اطرافیانش. اتفاقی به قیمت #دیدار دوباره #عشق دیرینه اش. عشقی که در اعماق قلبش مدفون شده بود.اما وقتی که خیلی دیر شده بود. او هر کاری میکند تا به سمت او کشیده نشود اما احساسش و قلبش او را ناخواسته به سمت او میکشاند.به دنبال این اتفاقات #اسراری از خانواده اش اشکار میشود که هلنا هیچ اگاهی از انها نداشته و همین سبب میشود که او را از خود متنفر کند.اسراری که او را مجبور میکند از #خانه خود دورش کند.....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۳۷ دقیقه
خسته ام.
ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻧﻢ.
ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﮐﻪ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﻪ.
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ.
ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ که.
ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﻨﻪ.
ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻧﻢ.
ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﮐﻪ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﻪ.
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ.
ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ که.
ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﻨﻪ.
( کسی رو ندارم_میثم ابراهیمی)
با پاهایی لرزون از جام بلند شدم. تو ایینه به خودم نگاه کردم. اروم دستمو از روی گونه ام برداشتم. رده انگشتاش رو گونه ام مونده بوده بود. با استینم اشکامو از روی صورتم پاک کردم. باید هر چه زودتر خونه رو ترک میکردم. ترسا کله خر بود. ممکن بود کاری بکنه که تمامه زندگیم به اتیش کشیده بشه. دوست داشتم ترسا بیاد اینجا و من با تمامه قدرتم سیلی محکمی نثارش کنم. تو صورتش فریاد بکشم ازت متنفرم و از اخر سرشو بگیرم و محکم بکوبم تو ایینه. اره. دیوونه شدم. از همه رنج دیوونه شدم. هر کسی باشه دیوونه میشه. من خیلی صبر داشتم که دیر اثر کرده. رفتم تو اتاقم. هر چه زود تر باید ساکمو مییبستم و میرفتم. یاحا روی تختم غش کرده بود. خم شدم و از زیر تخت ساکم رو دراوردم. لباسامو همه شونو ریختم تو ساک. حوله و مسواک و سایل بهداشتی دیگه امو انداختم تو پلاستیک. سرشو بستم و چپوندمش تو ساک. خودمم لباسامو دراوردم و یک مانتو سیاه رنگ که پایینش موجی قرمز طراحی شده بود. شلوار لی سیاه رنگ و شال قرمزم رو هم پوشیدم. به خودم تو ایینه نگاه کردم. اصلا حوصله ارایش نداشتم. فقط این ردی که روی صورتم بود رو باید میپشوندمش. کرم پودرمو برداشتم و تقریبا نصفشو روی صورتم خالی کردم. تقریبا میشد بگی اون ردو پوشونده. چشمام بخاطره گریه ای که کردم قرمز شده بود. خیلی بد بود اینجوری میرفتم. عینک دودیمو برداشتم و گذاشتمش روی سرم. روی زمین زانو زدم و زیپه ساکمو بستم. دستمو گذاشتم روی شکم یاحا و اروم گفتم: یاحا. یاحا مامان بیدار شو) یاحا اروم چشماشو باز کرد. با لکنت گفت: ما... مامانی .... کج...کجا میلی؟؟؟) لبخندی زدم و گفتم: قراره بریم پیشه بابا احسان. میریم خونه امون.) یاحا چشماشو مالوند و اروم بلند شد و نشست روی تخت. اروم جلوی یاحا نشستم و گفتم: یاحا مامان. اگه بابات پرسید ما کجا بودیم بگو رفتیم شمال خب. اینجا شماله الان. اینجایی که ما هستیم شماله. اگه گفت خوش گذشت بگو اره. کلی خوش گذشت) یاحا: با...باشه) من لبخند زورکی زدم و گفتم: پس فکر کن من باباتم الان دارم این سوالا رو ازت میپرسم. خب سواله اول. پسرم کجا رفته بودین؟؟) یاحا: شم..شمال) من: افرین. حالا سواله دوم. خوش گذشت پسرم؟؟) یاحا: ا...اله. کلی....خیلی خ..خوش گذشت) من با لبخند گفتم: افرین یاحا. حالا بلند شو میخواییم بریم) یاحا از روی تخت پرید پایین. منم بلند شدم و ساکمو برداشتم. یک نگاهه اجمالی به اتاق انداختم. اتاق کاملا تمیز شده بود. امیدوارم با رفتنم از اینجا کاب*و*سهام تموم بشه. اما...... اما...... اما پوریا رو دیگه نمیتونم ببینم. چیکار کنم. گوشیمو از تو جیبم دراوردم. چیکار کنم. بهش زنگ بزنم یا...... یا دوباره ازش جدا بشم..... با این فکر دردی تو قلبم پیچید. این درد یک هشدار از طرف قلبم بود. یعنی میخواست بگه که تحمل جدایی دوباره رو ندارم. دیگه نمیتونم. قول میدم پامو از حدم جلوتر نزارم ولی پوریا کنارم باشه. فقط باشه. بعد از این فکر بلافاصله شماره اشو گرفتم. دقیقا بعد از بوق اول جواب داد. :بفرمایید) من با خنده گفتم: سابقه نداشتی اینقدر زود جواب بدی) پوریا: از تیکه ای که میندازی کاملا معلومه هلنایی) من: خب خوبه. خوب منو شناختی) پوریا: شما رو که خیلی خوب میشناسم) اخمی کردم: منظورت چی بود دقیقا؟؟) پوریا: هیچی. بیخیال. کاری داشتی زنگ زدی؟؟؟) من: کجایی؟؟) پوریا: چطور مگه؟؟؟) من: بگو کجایی) پوریا: پیشه یکی از رفیقامم) من با کنجکاوی گفتم: کدوم رفیقت؟؟) پوریا: غیرتی نشو. میثمه.) من: میثم؟؟) پوریا: اره. خواننده اس. میثم بهرامی) من: فک کنم اسمشو چند بار شنیدم. اشنا بود. خب ول کن اینا رو. بیا دنبالم. کار دارم) پوریا: چی شد؟؟دلت برام تنگ شده؟؟؟) من: زهره مار. میتونی بیای؟؟) پوریا: اره. اماده شو الان میام) من: باشه. فعلا) پوریا: فعلا) گوشیمو قطع کردم و گذاشتم داخل جیبم. دسته ساکمو گرفتم و با یاحا از خونه خارج شدیم. با اسانسور رفتیم پایین. یاحا رو نشوندم روی یکی از مبل ها و خودم رفتم سمت میز اطلاعات. اونجا تسویه حساب کردم و کلید رو هم تحویلشون دادم. حدود نیم ساعت بعد پوریا بهم تک زد. این یعنی منتظره. دسته ساکمو گرفتم و با یاحا رفتیم دم در. چشم چرخوندم تا پوریا رو پیدا کنم. ماشینش یکم اونورتر پارک شده بود. رفتم سمت ماشین. خم شدم و به شیشه ضربه زدم. پوریا سرش تو گوشیش بود که با ضربه من سرشو از تو گوشیش دراورد و به من نگاه کرد. لبخندی زد و شیشه رو پایین کشید. من: سلام اقا پوریا. خوبی؟؟) پوریا از بالای عینک دودیش نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام. بد نیستم. بپر بالا) من: باشه) در عقبو باز کردم و اول یاحا رو نشوندم. بعد ساکمو گذاشتم و خودم رفتم جلو نشستم. پوریا از تو ایینه داشت به یاحا نگاه میکرد. من: هوی. بچه امو نخوری) پوریا:اسمش چی بود؟؟) من: یاحا) پوریا: اصلا شبیه تو نیست.) من: کی گفته؟؟؟) پوریا: چشماش که سیاهه. ابروها و موهاشم کاملا سیاهه. خودشم سفیده. دماغش کوچیکه لبش قلوه ایه. اصلا هیچ شباهتی به تو نداره) من: جوری که تو میگی فکر میکنم زشت ترین دختر دنیام) پوریا: مگه نیستی؟؟) من: نمکککک) پوریا خندید و ماشینو روشن کرد: خب کجا میری؟؟؟) من: میرم خونه شوهرم) پوریا اخمی کرد و گفت: ادرسشو بگو)ادرسو بهش گفتم. پوریا: چرا این مدت اینجا بدونه شوهرت زندگی میکردی؟؟) من: ترجیح میدم بهت نگم) پوریا: هر طور میلته) من: ببخشید ولی مجبورم. چونکه من قول دادم که به کسی نگم) پوریا: به کی قول دادی؟؟) من:طاها) پوریا: پس قضیه مربوط به طاهاست) من: اره) پوریا: کلا همیشه داداشا دردسر دارن) من: خوبه خودتم داداشی. خواهر داری؟؟) پوریا: نه. یک داداش دارم) من: چقدر خوب. پس دو تا داداشین؟؟) پوریا زیر چشمی نگاهم کرد و زیر لب گفت: البته حاضر بودم تک بچه باشم تا همچین داداشی داشته باشم) اخمی کردم: برای چی همچین چیزی میگی ؟؟) پوریا: داداشم...... البته کلمه داداش براش بده بهتره بگم..... دشمنم اسمش پویاست) لبخندی زدم: احتمالا یک دعوای کوچیک بینتون شده بعد میگی دشمنمه) پوریا: ای کاش همونی بود که تو میگی. اون باهام در ظاهر خیلی خوبه اما..... اتفاقاتی که افتاد...... بیخیال. منم ترجیح میدم بهت نگم) با خنده گفتم: داری انتقام میگیری؟؟؟) پوریا: نه اصلا ربطی به انتقام نداره. میترسم اگه بفهمی دیگه کنارم نباشی) من: من همیشه کنارتم) پوریا: بیا بیخیال این قضیه بشیم. چطوره؟؟) من: موافقم) حدود یک ربع بعد به خونه رسیدیم. پوریا جلوی خونه پارک کرد. پوریا: میخوای ساکتو برات بیارم؟؟) من: نه بابا. نمیخواد مرسی) درو باز کردم و پیاده شدم. در عقبو باز کردم و ساکمو برداشتم. یاحا هم خودش پیاده شد. سرمو از پنجره بردم داخل و گفتم: من دیگه باید برم. کاری نداری؟؟) پوریا: نه.) من: خداحافظ) پوریا: برو به سلامت) صاف شد و با یاحا رفتیم سمت در. از تو کیفم کلیدو برداشتم. درو باز کردم. برگشتم و نگاه کردم. پوریا با لبخند منو نگاه میکرد. با لبخند مثل دفعه قبل اشاره کردم بره. پوریا هم دقیقا مثل دفعه قبل اول به من اشاره کرد بعد به خودش. سرمو تکون دادم. یعنی از دست تو. وارد اپارتمان شدم. رفتم سمت اسانسور و کلیدشو فشردم. کمی منتظر موندم اسانسور بیاد. وقتی اسانسور اومد پایین رفتم داخل اسانسور. بعد از مدتی اسانسور ایستاد و درش باز شد. دسته ساکمو گرفتم و اومدم برم بیرون که دیدم احسان پشت به من جلوی در خونه ایستاده. با تعجب بهش نگاه کردم. این چرا اینجا ایستاده. نمیدونم. دسته یاحا رو گرفتم و با هم از اسانسور خارج شدیم. به یاحا نگاه کردم. یاحا زبون باز کرده بود. بهتر بود احسانو با این اتفاق غافلگیر کنم. برای همین خم شدم و کناره گوشه یاحا اروم گفتم: یاحا. میخوای بابا رو غافلگیر کنیم؟؟) یاحا سرشو تکون داد. من: پس اگه میخوای باید هر وقت من بهت گفتم به بابا احسان بگی سلام بابایی. حله؟؟؟) یاحا اروم گفت: ح....حله) سحر خیلی خوب باهاش تمرین کرده. یاحا رو بغل کردم و از زمین بلندش کردم. اردم دهنشو بردم کنار گوشه احسان و کنار گوش یاحا گفتم: یک. دو. سه. حالا) یاحا گفت: س....سلام بابایی) احسان سریع برگشت و نگاهمون کرد. تو چشماش هم ترس اومده بود. هم تعجب. اما یک چیزه چشماشو نمیفهمیدم. چرا اینقدر غم داشت. نمیفهمیدم چرا. احسان با تعجب گفت: این..... این صدای یاحا بود؟؟؟) من با خنده گفتم: اره. باورت میشه.) احسان یاحا رو از تو بغلم گرفت و بغلش کرد و محکم گونه اشو ب*و*سید گفت: الهی بابایی فدات بشه. بگو بابا احسان) یاحا: با....با احسان) لبخندی زدم. احسان با تعجب نگاهم کرد: هلنا. تو شاهکاری) من: قابلی نداره) احسان: وااای هلنا باورم نمیشه) اومدم چیزی بگم که در کمال تعجب دیدم بابا در حالیکه زیر بغل مامانو گرفته بود از در خارج شد. با دیدنه این صحنه زبونم بند اومد. بابا نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام بابا.) من با حیرت گفتم: سلام. چه خبره؟؟ چرا مامان اینجوریه؟؟؟) رو به مامان گفتم: مامان؟؟؟چی شده؟؟؟ الهی بمیرم اتفاقی افتاده براتون؟؟؟) مامان با چشمای قرمز نگاهم کرد. با کلافگی به مامان گفتم: مامان تو رو خدا بگین چیشده) مامان زد زیر گریه. منم داشت گریه ام میگرفت. خدایا چیشده اخه ؟؟؟؟ به بابا نگاه کردم: بابا چیشده؟؟) بابا چشماش پر اشک شد.من:کسی نمیخواد بگه اینجا چه خبره؟؟) بابا با مامان رفتن داخله اسانسور. احسان: خواهرت.... هانیه.....) من با بغض گفتم: هانیه چی؟؟؟؟) احسان: هانیه دو هفته پیش تصادف کرد.) من: چیزیش که نشده؟؟) احسان: خدارو شکر نه. ولی بچه هاش......) با حیرت گفتم: احسان. بچه هاش سالمن؟؟؟) احسان سرشو انداخت پایین. یک لحظه سرم گیج رفت. دستمو از دیوار گرفتم که نیفتم. با صدایی که از بغض گرفته بود گفتم: مهیار سالمه؟؟؟ بچه تو شکمش چی؟؟؟) احسان با صدایی اروم گفت: متاسفانه هر دوشون..... هردوشون...... جونشونو از دست دادن) با چشمای گشاد شده به احسان نگاه کردم. بچه های هانیه...... مردن..... خدایا .......هردو. اونا بچه بودن. سنی نداشتن. پاک بود. خدایا بخاطره کدوم گ*ن*ا*هشون اینجوری مجازاتشون کردی؟؟؟ رو به احسان گفتم: هانیه کجاست؟؟؟) احسان: بیمارستان. حالش خیلی بده. ولی همین که زنده اس باید خدارو شکر کنی) من: منو ببر اونجا) احسان: تو برو جای ماشین من یاحا رو بسپارم به همسایه زود میام) بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت پله ها. این چه بلایی بود؟؟؟ خدایا اونا سنی نداشتن. اونا ...... اونا حتی نمیدونستن معنی مرگ یعنی چی. تاوان کدوم کارشونو پس دادن؟؟؟ خدایا...... اونا ...... اونا فقط بچه بودن. مادر پدرشون هم مرتکب هیچ خطایی نشدن. پس این چی بود؟؟؟ این چه هشداری بود؟؟؟؟ اخه چه کسی تو خانواده گ*ن*ا*ه کرده که این بچه ها اینجوری مجازات شدن؟؟؟؟؟ نکنه.... نکنه..... خدایا نکنه این مجازات فقط بخاطره گ*ن*ا*هان من بوده..... خدایا منکه گ*ن*ا*هی نکردم. خدایا عشق کوره هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره. کناره ماشین احسان ایستادم. احسان چند ثانیه بعد اومد و نشست تو ماشین. منم نشستم. احسان ماشینو روشن کرد و راه افتاد. باورم نمیشه مهیار مرده. وقتی بهم میگفت خاله. یادمه یکبار رفتیم خونه هانیه. هانیه با مهیار دعوا کرد. خیلی بدم دعوا کرد. مهیارم رفت تو اتاقش. دلم براش سوخت. رفتم تو اتاقش دیدم عروسکشو بغل کرده ک داره گریه میکنه. بهش گفتم ناراحت نباش. مامانت حالا یک چیزی گفته. برو ازش معذرت خواهی کن. بعد مهیار با لحن بچه گانه ای و با بغض گفت من مامانیمو خیلی خیلی دوست دالم ولی اون همیشه دعوام میکنه. همیشه منو میزنه. مامانی بخاطله بچه ی جدید منو دیگه دوست نداله. هیچکس منو دوست نداله. خاله میشه با مامانیم حلف بزنی که منو مثله قبل دوست داشته باشه؟؟؟ با یاد حرفای مهیار اشکام سرازیر شد. اخه چرا؟؟؟؟؟ نمیدونستم خاکش کردن یا نه. به احسان نگاه کردم: مهیارو خاک کردن؟؟؟) احسان: اره) من: چرا بهم خبر ندادی؟؟؟) احسان: چونکه نمیخواستم نگرانت کنم. میترسیدم تو راهه برگشت اتفاقی برات بیفته) من با عصبانیت گفتم: به درک. من به درک. چیه تنهایی خیلی حال کردی؟؟؟ میخوای برم یک ماه دیگه برگردم؟؟؟) احسان هیچی نگفت. چونکه میدونست اعصابم خورده و دارم اعصاب خوردیمو روی سره احسان خراب میکنم. سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم. اعصابم داغون بود. بمیرم برای هانیه. چقدر زجر کشیده. شاید....... شاید این هشداری بوده برای شروع بلاهای دیگه. پس باید خودمو اماده کنم. باید ضعیف بودنمو کنار بزارم. حالا که قراره تاوان پس بدم پاش وامیستم. هر کسی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه...............................................
اروم چشمامو باز کردم. پرتو نور خورشید خورد تو چشمم. چشمامو بستم. گذاشتم خودشو با محیط وقف بده. مدتی که گذشت چشمامو باز کردم. به کنارم نگاه کردم. احسان کنارم خواب بود. چرا نرفته سره کار. شاید خوابش برده. دلم نیومد بیدارش کنم. فکر کنم خیلی خسته بود.از جام بلند شدم. از اتاق رفتم بیرون. رفتم تو اشپزخونه. چایی سازو روشن کردم. اون روز که رفتم بیمارستان هانیه نمیخواست هیچکسو ببینه. فقط میخواست فرزاد کنارش باشه. از تو شیشه اتاق میدیدم که فرزاد هانیه رو بغل میکرد و سرشو میب*و*سید و ارومش میکرد. خوبه. هانیه حداقل کسی رو داشت که ارومش کنه. اما...... من هیچکسو ندارم...... فرداش هانیه مرخص شد. هانیه اصلا نمیخندید. خیلی کم حرف میزد. مامان میگفت اگه اینجوری باشه اون خونه جای زندگی نیست. برای همین من و احسان اومدیم تو خونه هانیه و فرزاد. مامان یاحا رو پیش خودش نگه داشت. گفت یاحا اونجا باشه دق میکنه. الانم یک هفته از اونروز میگذره. چایی سازو خاموش کردم. چهار تا لیوان برداشتم و سریع چهار تا چایی ریختم. گذاشتم روی میز. ظرفه شکر رو هم گذاشتم روی میز. پنیر و کره هم گذاشتم توی ظرف. ظرفه مربا رو برداشتم و تو دو تا ظرف ریختم. گذاشتمشون روی میز. خامه هم برداشتم و مقداری ریختم توی ظرف. خب صبحانه اماده بود. یک لحظه به خودم فکر کردم. برای توصیف و شرح حال اعضای ساکنین این خونه، حال من درواقع از همه اشون بدتر بود. هانیه عشقش کنارش بود و با خیاله راحت دوباره میتونست بچه دار بشه. ولی من چی. من......... تنها همین کلمه من میتونه هزاران مفهوم رو اشکار کنه. من عشقم کنارم نیست. یک مردی که برام مثل غریبه میمونه و حضورش در کنارم برام هیچ معنی و مفهومی نداره. و هر تعداد بچه هم بیارم همش از همون غریبه اس. نفسه عمیقی کشیدم. (چه کنم که همیشه باید خود را ........ از زندگی سراسر نکبت و نفرت...... شاد و راضی نشان دهم...... این هم قسمته من بود دیگر .......) باید برم بیدارشون کنم. اومدم برگردم بیدارشون کنم که دیدم فرزاد ایستاده و داره میزو نگاه میکنه. لبخندی زدم و گفتم: صبح بخیر) فرزاد بهم نگاه کرد و متقابلا لبخند زد و گفت: صبح بخیر. چه سفره ای چیدین. این صبحونه خوردن داره) خندیدم و گفتم: نوش جان. شما شروع کنین تا من برم بقیه رو بیدار کنم) فرزاد: هانیه رو خودم بیدار میکنم) من: نه. لازم نیست. من بیدارش میکنم. شما صبحونه تونو بخورین) فرزاد: باشه. هر طور میلته) صندلیو کشید عقب و نشست روش. منم رفتم بیرون و اول رفتم تو اتاق هانیه. هانیه چشماش بسته بود و اروم خوابیده بود. به زخمای روی صورتش نگاه کردم. امیدوارم این زخما زودتر خوب بشن. رفتم جلو. دستمو بردم جلو و با انگشت اشاره ام اروم گونه اشو نوازش کردم. هانیه اروم چشماشو باز کرد. من: بلند شو عزیزم. صبحانه حاضره) هانیه: نمیخورم) من: هانیه. لطفا) هانیه اروم چرخید و گفت: گفتم نمیخورم. بزار بخوابم) من: اگه بگم بخاطره من بیا صبحونه بخور چی؟؟؟) هانیه نیم نگاهی بهم انداخت. چند لحظه مکث کرد. بعد گفت: کمکم کن بلند بشم) زیر بغلشو گرفتم و بلندش کردم. بعد از اینکه هانیه تونست بایسته بازوشو از تو دستم کشید بیرون و خودش رفت بیرون. ناراحت نشدم. چونکه حالشو درک میکردم. از اتاق هانیه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقه خودمو احسان. اروم لای درو باز کردم. احسان نبود. احتمالا خودش رفته پایین. درو بستم و رفتم پایین. وارد اشپزخونه شدم. همشون پایین بودن و داشتن صبحونه میخوردن. رفتم سمت و نشستم کنار احسان. احسان بهم نگاه کرد و اروم گفت: صبح بخیر خانوم) لبخندی زدم و گفتم: صبح بخیر.) احسانم لبخندی زد. خم شدم و چاییمو برداشتم و قند برداشتم. قندو گذاشتم تو دهنم و کمی از چاییمو خوردم. زیر چشمی به هانیه نگاه کردم. هانیه به جلوش زل زده بود. فرزاد هم داشت صبحونه اش رو میخورد. اینجوری باشه هانیه خودشو داغون میکنه. گلومو صاف کردم و گفتم: هانیه جان. صبحانه نمیخوری حداقل چاییتو بخور. سرد شد) هانیه با سردترین حالت نگاهم کرد. من: هانیه تو داری خودتو داغون میکنی) هانیه پوزخندی زد و با لحن بی روحی گفت: تو چمیدونی درده از دست دادنه عزیزت چیه. تو تا حالا تو سختی نبودی که بفهمی من چی میکشم. تو تا حالا سختی کشیدی اصلا. اصلا میخوام بدونم.........) فرزاد سریع پرید وسطه حرفه هانیه و گفت: عهههههه. هانیه. زشته.) روشو کرد سمته من و گفت: من معذرت میخوام) لبخندی زدم و اومدم چیزی بگم که گوشیم تو جیبم بود زنگ خورد. گوشیمو از تو جیبم دراوردم. پوریا بود. زیر چشمی به احسان نگاه کردم. به هانیه خیره شده بود. من از جام بلند شدم و اروم گفتم: ببخشید) و سریع از اشپزخونه زدم بیرون. قسمته سبز رنگه لمس کردم و گوشیمو گذاشتم کناره گوشم:الو) پوریا: الو سلام. خوبی هلنا؟؟) من: سلام پوریا. خوبم. تو چطوری؟؟؟) پوریا: منکه توپم) لبخندی زدم و خیلی غیرارادی گفتم: نمیدونستی چقدر به صدات احتیاج داشتم) سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنم. واااااای هلنا. این چه حرفی بود. پوریا: بالاخره اعتراف کردی) من: منظورم انرژیت بود) صدای خنده پوریا به گوشم خورد: ولی من واقعا میگم خیلی احتیاج داشتم صداتو بشنوم) لبخندی روی لبام نقش بست: دیوونه) پوریا: دیوونگی من شیرینه. چونکه تو دیوونه ام کردی) چشمام گرد شد: منظورت چیه؟؟؟) پوریا چند لحظه مکث کرد. بعد گفت: بیخیال. یک کاری باهات داشتم) من: اها. پس الان تو داشتی منت کشی میکردی اره؟؟) پوریا: اره.) من: خب بگو چکارم داشتی؟؟) پوریا: من تازگیا دارم روی یک اهنگ جدید کار میکنم. چونکه یکم کارش سخته و ریتم زیاد داره صدام کمی خش داره. برای همین اقای سمایی گفت میخواد برام همخوان بیاره) من: همخوانه زن؟؟؟) پوریا: اره. ولی من گفتم من خودم یکیو در نظر دارم.) اخمی کردم: اون کیه؟؟) پوریا: تویی) چشمام گشاد شد: چی من؟؟؟؟) پوریا: اره تو) من: نه که من صدام خیلی قشنگه) پوریا: خب برای همین گفتم تو بیای. چون صدات قشنگه) خنده ام گرفته بود: پس چرا اونروز تو رستوران بهم گفتی صدات مسخره اس؟؟) پوریا: من کی گفتم مسخره اس. من گفتم قشنگه خودت میگفتی مسخره اس) من: الانم میگم) پوریا: من یک ساعت دیگه میام دنبالت بریم بیرون. باید هر چه زودتر تمرینو شروع کنیم) من: چرا اینقدر زود؟؟؟) پوریا: من از اول هفته بهت زنگ میزدم ولی جواب نمیدادی) من:اوه. اره) پوریا: برای چی جواب ندادی) من: هر دو تا خواهر زاده هام تو تصادف جونشونو از دست دادن.) پوریا: واقعا متاسفم) من: متاسف نباش) پوریا: به هر حال تسلیت میگم) من: مرسی) پوریا: حالا که فهمیدم عزاداری کاری میکنم که ازین حال دربیای) من: ببینیم و تعریف کنیم) پوریا: برو اماده شو که دو ساعت دیگه میام دنبالت) من: باشه. فقط ادرسو برات باید ارسال کنم) پوریا: مگه کجایی؟؟) من: خونه هانیه) پوریا: خیله خب بفرست. تا یک ساعت دیگه. فعلا) من: فعلا) گوشیمو قطع کردم. همونجا بلافاصله ادرسو براش اس ام اس کردم. گوشیمو خاموش کردم و گذاشتمش توی جیبم. همخوانی. چه جالب. خدابخیر کنه. رفتم تو اشپزخونه. احسان نبود. فرزاد هم لقمه درست میکرد میداد به هانیه. رفتم سمت میز و چاییمو که سرد شده بود برش داشتم و سر کشیدم. لیوانو گذاشتم روی میز.رو به فرزاد گفتم: وقتی صبحانه اتون تموم شد خبرم کنین) فرزاد: خودم جمع میکنم. خیلی زحمت کشیدین. مرسی) من: خواهش میکنم. پس من برم با اجازه) فرزاد سرشو تکون داد. از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاق. داخل شدم. احسان داشت کتشو میپوشید بعد رفت جلوی ایینه و شونه رو برداشت و موهاشو شونه میکرد. من: میری سره کار) احسان: اره. هلنا اون کی بود باهاش حرف میزدی؟؟؟) من: پو......سحر بود) وای خدایا داشتم سوتی میدادم. احسان: اها. یکی از همکارام اسمش فریده زنش بهش خیانت کرده) من ابروهامو انداختم بالا: واقعا؟؟؟) احسان شونه رو گذاشت روی میز و گفت: اره. فرید زنشو طلاق داده. ولی به نظرم کاره اشتباهی کرده) من: پس باید چیکار میکرد؟؟؟) احسان کیفشو برذاشت و گفت: من اگه جای اون بودم مصر میشدم زنمو سنگسار کنن) با این حرفش ناخوداگاه ابه دهنم پرید تو گلوم. به سرفه افتادم. احسان اومد سمتم و چند بار زد پشتم. بعد از صد تا جون کندن تونستم کمی نفس بکشم. با ترس به احسان نگاه کردم. این دیگه کی بود؟؟ این تهدیدش چه منظوری داشت؟؟؟ منظورشو نمیفهمیدم. احسان با خنده گفت: حالا تو چرا هول میکنی؟؟ مگه قراره خیانت بکنی؟؟) من هیچی نگفتم و بهش خیره نگاه کردم. احسان: باشه بابا تسلیم) من: داشتی میکشتیم) احسان: اگه هم بمیری منو با خودن میکشونی تو گور) من: چطور مگه؟؟؟) احسان یک قدم نزدیک شد و گفت: تو نباشی من میمیرم) من: هه هه هه. چه حرفای خنده داری) احسان سرشو خم کرد و کناره گوشم گفت:امتحان کن) اینو گفت و از کنارم رد شد و رفت. دیوونه. اروم زیر لب گفتم: خدا شفا بده) رفتم سمت میز ارایش و صندلیو کشیدم عقب. اروم نشستم روش. به لوازم ارایشی که رو به روم بود نگاه کردم. این چند روز خیلی حالم بد بود. همش تو فکر مهیار بودم. الانم وقتی که تو خونه نگاه میکنم بازیگوشی های مهیار جلوی چشمام میومد. هنوز صدای خنده های بچگانه مهیار تو گوشمه. مهیار مثل یاحا برام عزیز بود. با ناراحتی به خودم تو ایینه نگاه کردم. بخاطره عزادار بودنم نباید زیاد ارایش کنم. خط چشممو برداشتم و سرشو گذاشتم ته چشمم و تا وسط چشمم کشیدمش. اون چشمه دیگه ام رو هم همین کارو کردم. ریملمو برداشتم و خیلی کم به مژه هام زدم. همینقدر بس بود. بیشتر از این جایز نبود. از جام بلند شدم و رفتم سمته کمده لباسام. درشو باز کردم و لباسای مشکیمو برداشتم. دره کمدو بستم و لباسامو انداختم روی تخت. نگاهی به لباسای سیاه انداختم. اصلا از لباس مشکی خوشم نمیاد. احساس میکنم نحسن. از روی ناچاری لباسامو در اوردم و لباسای مشکیمو تنم کردم. تو ایینه به خودم نگاه کردم. موهامو که به صورت کج ریخته بودم بیرونو کمی پوشوندم. مانتوی سیاه و بلند که قسمته کمرش سنگ کار های سفید شده بود. از وسطای رونم تا پایین زانوم تور سیاه از مانتوم اویزون بود. شلوار لی سیاه. شالمم سیاه که پایینش سفید به صورت موجی بکار رفته بود. به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت دیگه پوریا میومد. خب الان چیکار کنم. بهتر بود یکم صدامو امتحان کنم. روی صندلی جلوی میز نشستم و به خودم نگاه کردم. نفسه عمیقی کشیدم و گلومو صاف کردم. خب..... خب چیکار کنم. خدایا من الان جلوی خودم نمیتونم بخونم چه برسه جلویه پوریا. هندزفریمو برداشتم و زدمش به گوشیم. بهتر بود صدای خودمو نفهمم. رفتم روی یک اهنگ. به انعکاسه خودم تو گوشی نگاه کردم. هلنا تو میتونی. تو صدات عالیه. من مطمئنم تو میتونی.اهنگو پخش کردم. چشمامو بستم و با صدای ارومی با اهنگ میخوندم.
ﺍﺻﻼ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺵ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ
ﻏﻢ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ
ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ ﻏﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﻭﺍ ﮐﺮﺩﻩ
ﺣﺎﻟﻢ ﻣﺜﻞ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﮔﺎﯼ ﻭﻟﮕﺮﺩﻩ
ﭼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺳﺮﺕ ﮐﯽ ﻗﻠﺒﺘﻮ ﺷﮑﺴﺖ
ﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺕ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺴﺖ
ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺭﻭﯾﺎﻣﻮ ﮐﯽ ﮔﺮﻓﺖ
ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﺖ ﺟﺎﻣﻮ ﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺖ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﻫﺪﺭ ﻣﯿﺮﯼ
ﻣﻦ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﯼ
ﺩﺍﺭﯼ ﺳﻔﺮ ﻣﯿﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺵ
ﯾﺎ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ
ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻤﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﯽ ﺩﯾﮕﻪ
ﭼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺳﺮﺕ ﮐﯽ ﻗﻠﺒﺘﻮ ﺷﮑﺴﺖ
ﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺕ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺴﺖ
ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺭﻭﯾﺎﻣﻮ ﮐﯽ ﮔﺮﻓﺖ
ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﺖ ﺟﺎﻣﻮ ﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺖ
(برگهای ولگرد_میثم ابراهیمی)
هندفریو از تو گوشم کندم و انداختم روی میز. فایده نداشت. صدای من خوب نبود. هرچقدرم به خودم امید بدم بازم خوب نمیشه. با رخوت از جام بلند شدم و کیفمو و گوشیمو برداشتم ورفتم بیرون. تو هال هیچکس نبود. وارده پذیرایی شدم. هانیه روی یک مبل جلوی پنجره نشسته بود و به بیرون خیره شده بود. رفتم جلو و کنارش ایستادم. هانیه بهم محل نداد. جلوی پاهاش روی زمین نشستم و سرمو گذاشتم روی زانوهاش. بازم هانیه واکنشی نشون نداد.من: هانیه.) بازم هانیه به بیرون خیره شده بود. من:هانیه. با توام) هیچ تغییری ایجاد نشد. کمی نگران شدم. شونه اشو تکون دادم و با صدای یه کم بلند تر گفتم: هانیه) هانیه یهو با ترس نگاهم کرد. وقتی فهمید منم با عصبانیت جیغ کشید: ولم کن. از جونه من چی میخوای؟؟) با حیرت نگاهش کردم: هانیه) کمی ترس تو نگاهش اومد و گفت: ولم کن. تو رو خدا) با چشمای گشاده شده نگاهش کردم. این چی میگه؟؟؟ فازش چیه؟؟؟ هانیه چشماشو بست و سرشو برد کنار و گفت: باشه. فقط با بچه هام کاری نداشته باش. قول میدم بهت بگم کجاست. تو رو خدا فقط به من و بچه هام اسیب نزن) من سریع از جام بلند شدم و تو چشماش نگاه کردم: هانیه داری درباره چی حرف میزنی؟؟؟) هانیه با هق هق گفت: چرا ادرسه اونو ..... از......از من میخوایین. اون.... اون.....نمیتونم بهش خیانت کنم) من با عصبانیت گفتم: به کی خیانت کنی؟؟) هانیه جیغ کشید و گفت: من نمیتونم به هلنا خیانت کنم. تو رو خدا به خواهرم کاری نداشته باشین) با این حرفش دستام شل شد و از روی شونه هاش افتاد. با ترس نگاهش کردم. اون... اون کی بوده..... از جونه من چی میخواسته...... فرزاد با سرعت از اتاقش اومد بیرون و با حالت دو اومد سمت ما. یک نگاه به هانیه کرد یک نگاه به من. فرزاد:اینجا چه خبره؟؟) با ترس به فرزاد نگاه کردم. فرزاد با حرص گفت: هلنا چیشده؟؟) انگاری زبومم تو دهنم گیر کرده باشه نمیتونستم حرف بزنم. فرزاد محکم تکونم داد و گفت: هلنا میگم چی شده؟؟) با تکونای محکمه فرزاد از شوک در اومدم. سریع به هانیه نگاه کردم. هانیه اروم اروم داشت گریه میکرد. به فرزاد نگاه کردم. فرزاد منتظره جوابم بود. دسته فرزادو گرفتم و بردمش دور. فرزاد: داری چیکار میکنی؟؟) ایستادم. من: فرزاد...... فرزاد باید یک چیزی رو بهت بگم. فقط باید ارامشه خودتو حفظ کنی) فرزاد: هلنا بگو) من: چیزی که من فهمیدم...... ها......هانیه تصادف نکرده) فرزاد: یعنی چی؟؟؟؟) من: نمیدونم. باور کن نمیدونم فرزاد.) فرزاد: خب الان باید چیکار کنم؟؟؟) برای مدتی مکث کردم. بعد از کمی تامل به فرزاد نگاه کردم و گفتم: اول اداره اگاهی. بعد روانشناس) فرزاد تعجب کرد:اداره اگاهی؟؟؟ مگه هانیه قتل کرده؟؟؟) پوزخندی زدم و با عصبانیت گفتم: هانیه قتل نکرده. ولی اونا قتل کردن) فرزاد با حالی زار گفت: کیا) من چشمامو بستم وگفتم: فقط ببرش) فرزاد که دید اعصابم خورد شده بیشتر سوال نکرد و رفت تو اتاقش تا اماده بشه. پوفی کردم و با نگرانی به هانیه نگاه کردم. خدایا اونا کی بودن اخه؟؟؟؟ از جون من چی میخواستن؟؟؟؟ از این عالی تر نمیشه. اونا به یک بچه رحم نکردن. به یک زنی که تو شکمش بچه بوده رحم نکردن. بعد به من رحم میکنن. خدایا این چه خوشبختی بود برام اوردی؟؟؟ با صدای زنگه گوشیم از تو دنیای فکر و خیال دراومدم. به صفحه گوشیم نگاه کردم پوریا بود. جواب دادم: بله) پوریا: بیا منتظرم) من: پوریا نمیتونم بیام) پوریا:غلط کردی. بلند میشی میای) من: پوریا جدی میگم. نمیتونم. یک چیزایی الان فهمیدم که اصلا نمیتونم فراموششون کنم) پوریا: اوه. بیخیال.میای یا خودم بیام ببرمت؟؟) مرغه اینم یک پا داره. سرمو تکون دادم و گفتم: خیله خب) گوشیو قطع کردم. بلند داد زدم:فرزاد من دارم میرم) فرزاد هم متقابلا داد زد: کجا؟؟) من: سحر کارم داشت گفت فورا برم پیشش) فرزاد: باشه برو) من: با من کاری نداری؟؟) فرزاد: نه) من: پس خداحافظ) فرزاد: به سلامت) از خونه زدم بیرون. اطرافو نگاه کردم. پوریا دقیقا جلوی ساختمون پارک کرده بود. رفتم سمته ماشینش و دره جای شاگردو باز کردم. سریع نشستم تو ماشین و درو بستم. پوریا: سلام) من: سلام.) پوریا ماشینو روشن کرد و راه افتاد. پوریا: اول از همه چه اتفاقی افتاده برات؟؟؟) من سرمو با عصبانیت تکون دادم و با گنگی گفتم: هنوز هیچی معلوم نیست. هیچی) پوریا: پس چرا نمیخواستی با من بیای؟؟؟) من: چونکه ترسیده شدم) پوریا: از من؟؟!!) من: تو مگه ترس داری. از چیزی که فهمیدم) پوریا: خب بگو چی فهمیدی) من: اینکه یه کسایی دنبالمن. حالا نمیدونم کی هستن. ولی میدونم بخاطره من خواهرزاده امو کشتن) پوریا چشماش گرد شد: اینا کین؟؟؟) من: نمیدونم. فقط...... اصلا هیچی نمیدونم) پوریا: نترس. تا وقتی من باهاتم نمیزارم هیچکس بهت اسیب برسونه) من: امیدوارم همین طور باشه) پوریا: فکرتو زیاد درگیر نکن) سرمو تکون دادم و به روبه روم نگاه کردم. وایستا ببینم. اصلا ما داشتیم کجا میرفتیم. به پوریا نگاه کردم. پوریا سریع گفت: داریم میریم جایی که من همیشه اونجا تمرین میکنم) من: خوشبحالت که هیچ دغدغه ای نداری) پوریا: چرا دارم ولی هیچ وقت به کسی نمیگم) من: خنده دار بود) پوریا با جدیت گفت: دغدغه تو دغدغه منم هست)نگاهی به پوریا کردم. واقعا باورم نمیشد این داره همچین حرفی میزنه. به رو به روم خیره شدم.
***
به اطراف نگاه میکردم. یک اتاقه بزرگ که دیوارای سفید داشت و تابلو هایی روی دیوار بود. اونطرف یک میله و یک چیزه سیاهی سرش بود. دایره شکل بود. سه تا ویولن و پیانو. چند تا صندلی هم اون وسط بود. پوریا اشاره کرد بشینم. روی یک از صندلی ها نشستم. پوریا یکی از صندلیا رو برداشت و اوردش جلوی من و نشست روش. من: خب) پوریا برگه داد بهم و گفت: این متنه اهنگه) سرمو تکون ادم و برگه رو گرفتم و بهش نگاه کردم. پوریا: باید اینو تقریبا تا یک هفته دیگه عالی بخونی) من: عالی بخونیم) پوریا:همون. خب بیا تمرینو شروع کنیم) من: من اماده ام) پوریا: اول یک تیکه رو برات میخونم تا بدونی ریتمش چجوریه. بعد یک دور با هم میخونیم. بعد یک دور خودت تنهایی میخونی) من: نه من خودم تنهایی نمیخونم) پوریا:اوه بیخیال. اگه جلوی من نخونی باید جلوی اقای سمایی بخونی. میخوای؟؟) من: جلو تو بخونم سنگین تره) پوریا: افرین. خب من الان یک تیکه اشو برات میخونم تا ریتم بیاد دستت) اول گلوشو صاف کرد. بعد چشماشو بست و شروع کرد به خوندن:
عطره امروزت چقدر وحشی بود.
وقتی که غرور رو فریاد میزد.
حتی اون سکوت توی چشمات.
انگاری داشت سره من داد میزد.
پوریا چشماشو باز کرد و گفت: اکی؟) واقعا قشنگ خوند. من:اکیه) پوریا: خب الان از تو برگه ات نگاه کن. این تیکه رو هر دو با هم میخونیم) من: باشه) گلومو صاف کردم. پوریا گفت:یک. دو. سه) من و پوریا دوباره هر دو با هم همون تیکه رو خوندیم. وقتی تموم شد پوریا گفت: هلنا صدات خیلی قشنگه ولی باید صداتو بلندتر کنی. ارتفاع صوتیت نسبت به من خیلی پایین تره. الان صدات تقریبا در حده التو یا کنترالتوء) با دهنه باز بهش نگاه کردم. من: به چی زبونی حرف میزنی؟؟) پوریا: التو یا کنترالتو یعنی بم ترین گستره اوازی زنا. خب الان تو در این حدی. باید صداتو تقویت کنی. باید با هم تمرین کنیم. وقتی حنجره هات یکم تقویت شدن اون موقع تکی میخونی. باشه؟؟) من:باشه) پوریا گفت: الان ادامه اشو میخونم. بعدش با هم میخونیم)
عطر امروزت چقدر وحشی بود.
وقتی که غرور رو فریاد میزد.
حتی اون سکوت توی چشمات.
انگاری داشت سره من داد میزد.
میشه حتی اینو احساسش کرد.
یه روزایی صورتت ماله تو نیست.
این روزا خیلی بهت مشکوکم.
ته فنجون خبر از فالت نیست.
من دیگه خسته شدم باور کن.
نمیشه کنار اومد با خنده هات.
این روزا نمیشه دیگه فهمید.
تو رو حتی دیگه توی گریه هات.
پوریا: این تیکه اولشه. خب. الان با هم میخونیم. فقط نگاه کن قبلشو با صدای بم میخونی وقتی رسیدیم به من دیگه خسته شدم صداتو اوج میدی. اصلا اول یک بار تکی برام بخون) من: نه پوریا. نمیتونم) پوریا: بیخیال.بخون هلنا. منکه غریبه نیستم. من اشکالاتتو بگم خیلی بهتر از اینه که جلوی سمایی کوچیک بشی. نه؟؟؟) حرفش منطقی بود. نتونستم دلیل دیگه ای بیارم. به متن اهنگ نگاه کردم و گلومو صاف کردم و شروع کردم به خوندن. وقتی خوندنم تموم شد به پوریا نگاه کردم. پوریا: از دفعه اول قشنگتر خوندی. میتونم بگم تقریبا ریتمتو درست اجرا کردی. خب حالا یک دور با هم میخونیم ببینم تو همخوانیت چیکار میکنی) من: باشه) پوریا: سه دو یک) شروع کردیم به خوندن. هر دومون به هم نگاه میکردیم و میخوندیم. یهو بین اهنگ احساس کردم نگاه چوریا برای یک ثانیه تغییر کرد. انگاری میخواست یک چیزیو بهم بگه ولی نمیتونه. ولی میتونستم بفهمم که میخواد این حرفو با نگاهش بهم منتقل کنه. ولی من هیچوقت نتونستم معنی نگاه های بقیه رو بفهمم. اهنگ تموم شد. حدود یک ساعت دیگه هم با هم تمرین کردیم. خجالتم کاملا ریخت و میتونستم به راحتی جلوی پوریا اواز بخونم. پوریا از صدام خوشش اومده بود. اما من قشنگی تو صدام نمیدیدم. بعد از تمرین رفتیم کافی شاپ و قهوه ترک سفارش داد. بعدم منو رسوند خونه و تمرینه بعدی رو گذاشت برای پس فردا. احساس میکردم کمی صدام خش دار شده. اما فقط خودم حس کردم. کسه دیگه ای نمیفهمه. پشت دره خونه رسیدم. سه جفت کفشه اضافه جلوی دره خونه بود. این سه تا کفش از کجا؟؟؟ یعنی مهمون داریم؟؟؟؟ نمیدونم. کلید انداختم و درو باز کردم. با باز کردن در سره همه چرخید سمت من. اووووه. خدا رو شکر. خانواده من بودن. مامان لبخندی زد و گفت: سلام مامان. خوبی؟؟) لبخندی زدم و گفتم: سلام. مرسی.) درو بستم و رفتم جلو و با خانواده گرامی روب*و*سی کردم. بابا: ببخشید بابا اگه نتونستم باهات سلام احوالپرسی بکنم.) من: سلام احوالپرسی؟؟؟) بابا: وقتی از سفر اومدی) خندیدم و گفتم: اونکه مهم نیست. من برم لباسامو عوض کنم بیام) مامان: برو مامان) رفتم تو اتاق و با سرعت جت لباسامو تعویض کردم و برگشتم پایین. کنار طاها یک مبل تک نفره خالی بود. همونجا نشستم. به هانیه نگاه کردم. هانیه به جلوی پاهاش زل زده بود. من: اقا فرزاد چیشد؟؟با پلیس حرف زدین؟؟ هانیه چیزی گفت؟؟) فرزاد: اول اینکه من کله قضیه رو برای خانواده تون تعریف کردم. اما تو اداره اگاهی چیشد رو گذاشتم وقتی که شما بیایین.) من: خب حالا که هستم. بگین) فرزاد: وقتی رفتیم اونجا. اول هانیه نمیتونست حرفی بزنه. وقتی دیدم اینجوریه به هانیه گفتم با اینکارت ممکنه جونه بقیه عزیزانت رو هم به خطر بندازی. بچه دوباره میتونه برگرده. اما من یا خانواده ات دیگه برنمیگردن. هانیه با این حرفم حرف نزدنو کنار گذاشت و به پلیس کله قضیه رو گفت. وقتی قضیه رو فهمیدم واقعا اعصابم خورد شد) من: مگه چیشده؟؟) فرزاد: یکروز هانیه با مهیار میره بیرون. میپیچه توی یکی کوچه خلوت که دو نفر جلوشو میگیرن. یک بچه رو میگیره. اون یکی دیگه هم که چماق دستش بود هانیه رو تهدید میکنه. هانیه بهشون بی محلی میکنه. اونا هم جلوی چشمای هانیه مهیارو با ضربه چماق میکشن. شدت ضربه چماق به سره مهیار اونقدر محکم بوده که همونجا مهیار میمیره. هانیه رو هم اینقدر میزنن که بچه تو شکمشو از دست داد. خودشم که میدونین گفتن شانس اورد زنده موند. ماشین رو هم یکجوری خراب میکنن که همه فکر کردن این یک تصادف بوده) فرزاد مکثی کرد. سپس اضافه کرد: درواقع همه ما ظاهره قضیه رو دیدیم. هیچکس باطنو ندید. اونا یکجوری ظاهر سازی کرده بودن که هیچکس نمیتونست شک کنه) مامان داشت گریه میکرد. بابا هم اخم کرده بود و تو فکر بود. منم تو فکر بودم. اینقدر ادم میتونه ظالم باشه. با صدای طاها همه از فکر دراومدیم و به طاها نگاه کردیم. طاها: خب. من همه قضیه رو فهمیدم. ولی یکجاشو نفهمیدم. اونا هانیه رو تهدید به چی کردن؟؟ اصلا از هانیه چی میخواستن؟؟) فرزاد نیم نگاهی بهم انداخت. کمی اون پا و این پا کرد. بعد گفت:خیلی متاسفام که اینو میگم. اونا از هانیه ففط یک چیزو میخواستن. اینکه هلنا کجا زندگی میکنه. هانیه هم بهشون نگفته) همه با دهنی باز داشتن به فرزاد نگاه میکردن. اما من از قبل خودم این موضوعو پیش بینی کرده بودم. بابا: اونا از جونه دخترم چی میخوان؟؟) فرزاد: کدوم دخترتون؟؟) بابا: خب معلومه هلنا. یک دخترمو ناکار کردن اما نمیذارم حتی سر انگشتشونم به هلنای من بخوره) با این حرفه بابا احساسه غرور کردم و صاف نشستم. فرزاد: هنوز نمیدونیم اونا کی هستن و چی میخوان؟؟؟ و از همه مهمتر اسمه هلنا رو از کجا میدونستن؟؟ من احساس میکنم خونه هلنا رو میدونستن کجاست ولی وقتی دیدن چند هفته ای غیبش زده اونا مجبور شدن دست به قتل بزنن) به بابا نگاه کردم. بابا سرشو انداخته بود پایین و فکر میکرد. مامان هم دست از گریه کردن برداشته بود و به فرزاد خیره شده بود. طاهام که به هانیه زل زده بود و بدبجور تو فکر بود. همه مون تو فکر بودیم. یهو بابا به من نگاه کرد و گفت: بابا جان. تا حالا با کسی دشمنی چیزی داشتی؟؟) من: نه. هر چقدر فکر میکنم به جایی نمیرسم) بابا به فرزاد نگاه کرد و گفت: خب ما باید چیکار کنیم؟؟؟ نمیشه همینجوری دست رو دست بزاریم که اونا بیان دخترمونو بکشن؟؟؟) فرزاد: شما پیشنهادی دارین؟؟؟) طاها: من یک پیشنهاد دارم) هممون به طاها نگاه کردیم. بابا: چه پیشنهادی؟؟؟) طاها نگاهی به من انداخت و رو به من گفت: ما باید تا میتونیم هلنا رو از محل زندگیش دور کنیم. شاید تا الان فهمیدن هلنا کجاست. شاید) بابا:حق با طاهاست.) فرزاد: من که میگم هلنا رو کلا باید ببریم یک شهره دیگه. اینجوری امنیتش بیشتره.) اخم کردم. از این شهر برم؟؟؟ عمرن. برم پوریا رو هم باید با خودم ببرم. دیگه نمیتونم ازش دور شم. هرگز. بابا به من نگاه کرد و گفت: نظر تو چیه دخترم. موافقی؟؟) من: نه) بابا: چرا؟؟؟) من: چونکه..... چونکه من فقط تو شهره خودم میتونم زندگی کنم. جای دیگه ای برم دق میکنم) بابا: دق کنی خیلی بهتر از اینه که به دست این وحشیا کشته بشی) با حاله زاری گفتم:بابا.....) بابا:حالا درباره این موضوع فکر میکنم. شایدم اصلا ازینجا نرفتیم) کور سوی امیدی تو قلبم اومد. امیدوارم همین طور باشه که بابا میگه. طاها: راستی هلنا چرا صدات گرفته؟؟) به طاها نگاه کردم. خدا لعنتت کنه طاها. اخه الانم وقتش بود؟؟؟ کمی مکث کردم و گفتم: رفته بودم پیش سحر. یک دعوایی با هم کردیم. یکم جیغ زدم صدام گرفته) بابا: چرا دعوا؟؟) ای بابا. همینجوری اینجا بشینم اطلاعات سازمان سیاه رو هم از من استخراج میکنن. برای همین از جام بلند شدم و گفتم: سره یک موضوع بیخود. من میرم یکم استراحت کنم) مامان: هلنا غذا درست کردم برات. گفتم چند وقتیه دستپخت منو نخوردی) لبخندی زدم و گفتم: میل ندارم) مامانم کمی ناراحت شد اما لبخندی زد و سعی کرد خودشو راضی نشون بده. با اجازه ای گفتم و سریع رفتم تو اتاقم. خوابم میومد. دوست داشتم فقط بخوابم. روی تخت دراز کشیدم. خدایا. قراره برای من چه اتفاقی بیفته. قراره بمیرم. قراره زندگی کنم. ولی ...... ولی من چرا حاضر نشدم برم شهره دیگه....... با این که میدونم نرم جونم در خطره...... یعنی صد در صد در خطره......... یعنی برای من.... پوریا....مهمتر از...... جونمه...... خیلی عجیبه. خدایا سرنوشتمو میخوام ببینم. اگه میخواستم بمیرم پس چرا منو توی همون تصادف نکشتی. به پهلو خوابیدم. خدایا خودت به خیر بگذرون. پلکام سنگین شد و چشمامو بستم..........................
** یک هفته بعد**
به در و دیوار جایی که نشسته بودم نگاه کردم. یک اتاق که جلوش یک میز بود. چند تا تابلو روی دیوار بود که روش ابیات شعر نوشته شده. نفسی کشیدم. به جلوی پاهام نگاه کردم. اونروز وقتی از خواب بلند شدم خانواده من رفته بودن. خیلی ه*و*س غذای مامانو کرده بودم. فکر میکردم غذا تموم شده. ولی مامان برام توی یک قابلمه کوچیک نگه داشته بود. فرزاد گفت میخواسته بقیه رو بخوره ولی مامان زده بود روی دستش غذا رو برداشته برام. پس فرداش دوباره با پوریا قرار گذاشتم. پوریا میگفت صدات عالی شده. ریتمت رو هم خوب میتونی کنترل کنی. برای همین اونروز اونروز به قوله خودش بهم جایزه داد. یک پشمک بهم داد. وقتی رفتم خونه هنوز هیچ خبری از تصمیم بابا نبود. احتمالا پشیمون شده بود. اگه میخواست زودتر خبر میداد. ولی میدونستم که بخوام برم باید با پوریا خداحافظی کنم. اگه خداحافظی نکنم عذاب میکشیدم. چونکه میدونستم مرغ بابام یک پا داره. تصمیم بگیره هیچکس نمیتونه روی حرفش حرف بزنه. برای همین من هیچ کاری نکردم. امروزم با پوریا اومدیم استادیو برای ضبط. ولی پوریا گفت اول یک کسی میاد ببینه وضعیت صدات اوکیه یا نه. الان منتظرم تا بیاد. به ساعت نگاه کردم. یک ربع گذشته هنوز نیومده. پوریا بیرون بود. یهو صدای در اومد. برگشتم و به در نگاه کردم. یک خانومه تقریبا مسن که سی و خورده سال بهش میومد وارد شد. به نشونه احترام از جام بلند شدم. خانومه لبخندی زد وگفت: بشین عزیزم. راحت باش) لبخندی زدم و نشستم سره جام. خانومه اومد و نشست پشت میز. عینکی که از گردنش اویزون بود رو زد و یک پرونده رو باز کرد و یک خودکار برداشت. خانومه گفت: اسم و فامیلتونو لطف کنین) من: هلنا سپهر) خانومه نوشت. دوباره گفت: تاریخ تولد؟؟) تاریخ تولدمو گفتم. اونم ثبت کرد. یک برگه برداشت و با یک خودکار گرفت سمتم. ازش گرفتم. خانومه گفت: من امینیان هستم. امیدوارم امروز تو ضبط با موفقیت بتونین همخوانی کنین. این فرمو پر کنین. بعد از پر کردن بگین من یک تست بگیرم) من: باشه چشم) به فرم نگاه کردم. نام. نام خانوادگی. شماره شناسنامه. کد ملی. شماره سریال. تحصیلات. محل زندگی و....... خدا بیامرزتم. بعد از تقریبا پنج دقیقه فرمو پر کردم و تحویل امینیان دادم. خانومه نگاهی به فرم انداخت و گذاشتش لای پرونده. نگاهی بهم انداخت و گفت: خب اهنگو بخون) من:همش؟؟) خانومه: تیکه اولش کفایت میکنه) من: باشه) صاف نشستم و گلومو صاف کردم. سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم و شروع کردم به خوندن. وقتی خوندنم تموم شد سرمو بردم بالا. امینیان لبخندی زد و گفت: افرین. خیلی خوب خوندی. دیشب که چایی نخوردی؟؟) من: نه واسه چی؟؟) امینیان: کلا چیزایی که کافئین دارن یا چایی نباید بخوری. اصلا از دهن نفس نکش فقط با بینیت نفس بکش. از دود و اب یخ و تندی و ترشی پرهیز کن. به هیچ وجه فریاد نزن. زیادم حرف نزن. هر چقدر کمتر حرف بزنی بهتره. خب پوریا بهت گفت که دیشب بری حموم؟؟) من:اره. ولی نمیفهمیدم چرا؟؟) امینیان:چونکه تنفس تو هوای مرطوب برای حنجره خوبه. ای کاش دیشب چهار تخمی چیزی میخوردی. اما مهم نیست. صدات عالیه نیاز نداره به اینجور چیزا.) من:چرا گفتین از بینی نفس بکشم؟؟) امینیان: چونکه وقتی شما با بینی نفس میکشی هوای تصفیه شده وارد شُشِت میشه. هوای تصفیه شده درواقع همون دمای بدنته. برای همین به راحتی میتونی اونو حبس کنی. این کار به سلامت جسمی و فکری و حتی تصفیه خونت کمک میکنه. اما خاصیتش برای خواننده همون هوای تصفیه شده است که شما میتونی اونو تو ریه ات حبس کنی و کم کم اونو تو خوندن خرج کنی) من: اها) امینیان:برو بیرون تا من به بچه ها بگم همه چیزو تنظیم کنن. تو و پوریا هم برین یک لیوان ابجوش بخورین. وقتی اماده شد صداتون میزنم) سرمو تکون دادم و با اجازه ای گفتم و رفتم بیرون. پوریا داشت با یک مردی که موهاش بلند بود حرف میزد. سرفه ای کردم. پوریا و مو بلنده برگشتن سمته من. پوریا: تست دادی؟؟؟) من: اره) مو بلنده گفت: خانوم امینیان نگفتن بریم تنظیماتو درست کنیم؟) من:چرا گفتن) موبلنده رو به پوریا گفت: من برم پوریا. بای.) پوریا: برو. فعلا) مو بلنده رفت. پوریا نگاهم کرد: چه حسی داری؟؟؟) کنار پوریا ایستادم و گفتم: حسه عجیبیه. احساس میکنم قلبم داره کنده میشه) به پوریا نگاه کردم: تو چی حسی داری؟؟) پوریا به رو به روش نگاه کرد: هر بار که میخونم حسی ندارم. اما الان حسه خاصی دارم) بهم نگاه کرد: چونکه قراره کناره تو بخونم) لبخندی زدم. تو چشماش خیره مونده بودم. پوریا هم تو چشمای من خیره شده بود. تو چشمای پوریا برقه عجیبی میدیدم. احساس میکردم تو چشماش حسی مشابه حسه من داره. پوریا کمی سرشو نزدیک کرد. نمیدونم چرا سره منم کاملا غیر ارادی داشت بهش نزدیک میشد. پوریا چشماش خمار شده بود. نگاهه خمارشو به لبام دوخت. نفساش میخورد تو صورتم. منم نگاهمو دوختم به لباش. نفسام تند شده بود و سینه ام تند تند بالا پایین میرفت. احساس گرمای زیادی میکردم. احساس میکردم قراره قلبم بیاد تو دهنم. ضربان قلبم اینقدر تند شده بود که احساس میکردم صداشو حتی پوریا هم میشنوه. کمی روی پنجه پام بلند شدم و خواستم نزدیکتر شم که صدای خانوم امینیان هردومونو از جا پروند و باعث شد از هم فاصله بگیریم. به امینیان نگاه کردیم. امینیان کمی مکث کرد بعد با جدیت گفت: بیایین. همه چیز اماده اس) بعد رفت. زیر چشمی به پوریا نگاه کردم. پوریا اروم گفت:متاسفم) و سریع رفت. دستام میلرزید. خدایا داشتم چیکار میکردم. ولی........ چرا.... چرا اصلا ..... احساس پشیمونی نمیکردم. سرمو تکون دادم و نفسمو دادم بیرون و منم رفتم طرفه همون اتاقه. اتاقی که جلوش یک شیشه بود. دو تا میکروفون بود. امینیان گفت:پشت این وایستا) پشت یکی ایستادم. پوریا هم پشت اون یکی ایستاد. جرئت نداشتیم به هم نگاه کنیم. یعنی اصلا نمیتونستیم. امینیان یک چیزی گذاشت روی گوشم. پوریا خودش اونو گذاشت روی گوشش. امینیان رفت بیرون. سه تا مرد بودن با امینیان همه اموزشا رو پوریا داده بود از قبل. نفسه عمیقی کشیدم. امینیان دستشو اورد و انگشتاشو میبرد بالا. یعنی یک. دو. سه. یهو اهنگی پخش شد. اهنگه همین بود. اهنگه خالیش بود. به جاییش رسید امینیان دستاشو برد بالا. یعنی بخونین. من و پوریا چشمامونو بستیم و خوندیم.
عطره امروزت چقدر وحشی بود.
H
۱۹ ساله 00آخرش ما نفهمیدیم پویا سرچی پوریا رو تهدید کرده بود که قید مامان باباشو بزنه نره شهر ری😐درضمن واقعا چرت بود که یه زن متاهل بعد چهار سال جای اینکه تموم فکر و ذکرش بچش باشه کاملا بیخیال بچشون بسپاره به
۶ ماه پیشپوریا
۳۰ ساله 00اصلا جذاب شیرین نبود وقتش نداشتم بوی خیانت این جالب نیست
۷ ماه پیش*.....*
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ساجده
۳۲ ساله 00به نظرم خیلی افتضاح بود مخصوصاً آخرش که یاحا یه جورایی عاشق خواهرش شده این درست نیست نویسنده عزیزم یه کم دقت بیشتری روی جزئیات داشتی خیلی خوب بود
۸ ماه پیش- 00
خیلی رمان بدی بود خیلی رمان بدی بود
۸ ماه پیش الهام
01واقعا رمان مسخره ای بود خیلی هم ضعیف نوشته شده مثلاً بچه اش رو تنها می ذاره میره بیرون دست بچه به کلید برق نمی رسه ولی برای مادرش شب بیاد ماندنی میشه
۱ سال پیشمریم
۵۴ ساله 20به نظر من این را ادامه دهید نویسنده عزیز، زندگی یاحاو سوزان وبرملا شدن رازوحتی برادر هایی که از خاله هلنا ویا بهتر بگم زن پدر واقعی او وحتی پویا که در کودکی کاری که با زندگی پوریا کرده والان ....
۱ سال پیشمریم
۵۴ ساله 01ممنون از نویسنده محترم که موضوعات تصمیم اشتباه و قضاوتیک طرفه وخیانت وعشق را به نمایش گزاشتن.درسته عشق بی رحمت ولی یک مادر در هر شرایطی تلاش برای فرزندش میکند،هلنا بعد از طلاق یک بارسراغی ازیاحا نگرفت
۱ سال پیشنرگس
11رمان فشنگی بود❤ من که به سلیقه خودم از رمان خوشم اود ممنون از نویسنده اگه میشه جلد سوم رو هم قرار بدین با تشکر🌷💚
۲ سال پیشنرگس
00خیلی رمان قشنگی بود من که خوشم اومد اگه میشه جلد سه رو هم درست کنین تا مفهوم رو بهتره بفهمیم چون رمان نصفه کار موند توی جلد دوم ممنونم میشم با تشکر❤🌷
۲ سال پیشنصرتی
12مزخرف هلنایه هوسبازبودکه واسه هوسش همه چی حتی بچشوفناکردبعدمیگه چراعذاب میکشم بدترش حقته احسان بیچاره
۲ سال پیشسکینه
10عالی بود وکمی غمگین
۲ سال پیشazita
۳۰ ساله 00عالی بود عالیی😍
۲ سال پیشعاشقی ک ازعشقش دوره
۱۵ ساله 40سلام رمان هوبی بود اما در قسمت آخر یاحا طوری رفتار میکرد ک انگار عاشق سوزانه درحالی ک خواهرش بود نویسنده عزیز ازتون خاهش میکنم جلدسه رو بنویس ویاحا همچیز رو بفهمه خاهشا🙏🏼🙏🏼🤙🏻❤❤🙏🏼
۲ سال پیشتنها
10بنظرم نه بد بود نه خوب اما باید اخرش لااقل هلنا به یاحا میگفت که سوزان خواهرشه چون طبق اون رفتارایی که تو رمان با سوزان داشت انگار عاشقش بود بنظرم لااقل یه جلد سوم باید داشته باشه
۲ سال پیش
میا
۲۵ ساله 00چرا اینقدر چرت اصلا چرا اون پسره که دنبالش بود دیگه غیب شد، چرا هلنا سراغی از یاحا نگرفت، چرا اونایی که پوریا رو اذیت میکردن رفتن بسیار چرت بود پوریا حق داشت پدر و مارد واقعیش رو پیدا کنه