رمان جدال شیدایی (جلد دوم عشق بی رحمه) به قلم فاطمه
هلنا.....دختری از جنس غم. دختری که از جوانیش شکست خورده است و هیچ شوق و اشتیاقی برای زندگی ندارد. اما او باید اینده تحمیلی اش را اداره کند. او باید این شکست را فراموش کند.شکستی به قیمت از دست دادن رویایش,ارزوهایش و عشق یگانه اش... در غیر این صورت میداند شایعات امانش را خواهند برید. سالها بعد که در دریایی از #فراموشی غوطه ور است یک #اتفاق کوچک باعث میشود زندگی ارامش را به یغما دهد. اتفاقی به قیمت #خراب کردن #زندگی اطرافیانش. اتفاقی به قیمت #دیدار دوباره #عشق دیرینه اش. عشقی که در اعماق قلبش مدفون شده بود.اما وقتی که خیلی دیر شده بود. او هر کاری میکند تا به سمت او کشیده نشود اما احساسش و قلبش او را ناخواسته به سمت او میکشاند.به دنبال این اتفاقات #اسراری از خانواده اش اشکار میشود که هلنا هیچ اگاهی از انها نداشته و همین سبب میشود که او را از خود متنفر کند.اسراری که او را مجبور میکند از #خانه خود دورش کند.....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۳۷ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
خلاصه:
هلنا.....دختری از جنس غم. دختری که از جوانیش شکست خورده است و هیچ شوق و اشتیاقی برای زندگی ندارد. اما او باید اینده تحمیلی اش را اداره کند. او باید این شکست را فراموش کند.شکستی به قیمت از دست دادن رویایش,ارزوهایش و عشق یگانه اش... در غیر این صورت میداند شایعات امانش را خواهند برید. سالها بعد که در دریایی از #فراموشی غوطه ور است یک #اتفاق کوچک باعث میشود زندگی ارامش را به یغما دهد. اتفاقی به قیمت #خراب کردن #زندگی اطرافیانش. اتفاقی به قیمت #دیدار دوباره #عشق دیرینه اش. عشقی که در اعماق قلبش مدفون شده بود.اما وقتی که خیلی دیر شده بود. او هر کاری میکند تا به سمت او کشیده نشود اما احساسش و قلبش او را ناخواسته به سمت او میکشاند.به دنبال این اتفاقات #اسراری از خانواده اش اشکار میشود که هلنا هیچ اگاهی از انها نداشته و همین سبب میشود که او را از خود متنفر کند.اسراری که او را مجبور میکند از #خانه خود دورش کند.....
سالها بعد
من در کنار یک مرد زندگی میکنم ،
مردی که اسمش تو شناسنامم ثبت شده و همسر من محسوب میشه،
مردی که شاید من زنِ رویاهاش باشم اما ،
اون هیچ وقت مرد رویاهای من نمیشه چون ،
رویایی ترین کسی که میخواستم تو بودی ...
جسمم کنار اون میخوابه اما ،
افکارم در کنار تو .
سالها بعد
بی هوا وقتی یادت میوفتم ،
... فقط به این فکر میکنم که خوشبختی یا نه!؟ ....
سالها بعد ،
من زنیم که از عذاب وجدان داره میمیره ،
زنی که به تو فکر میکنه اما ، کنار یک مرد دیگست ،
زنی که به دوست داشتن های مرد دیگه پاسخ میده اما ،
نه از ته دل ...
سالها بعد
وقتی همه خوابن
به این فکر میکنم که زندگیم چجوری میشد اگه تو همسرم بودی ؟
در حالی که دارم تو فکرت غرق میشم ،
من ،
با عذاب و با دلی پر از غم ،
باید برم کنار مردی بخوابم که همیشه ارزو میکنم تو جای اون بودی ...
سالها بعد این موقع ،
تو کنار کسی هستی که دوستش داری اما ،
من کنار كسیم که ،
فقط باهاش هم خونم ...
سالها بعد
زنیم با موهای سفید و چهره ای خسته ...
زنی که خیلی ها میشناسنش اما ،
اون با هیچکس جز یاد تو آشنا نیست..�
چقدر دیر کرد . به ساعتم نگاه کردم. نیم ساعت دیر کرده بود. کیفمو گذاشتم روی میزه رو به روم. شاید شلوغ بوده که دیر کرده. به صندلیم تکیه دادم و دستامو به سینه ام زدم. یهو سرم ناجور تیر کشید. سرمو بین دستام گرفتم و فشارش دادم. افکاری مانند سیل به ذهنم هجوم اورد......... منو تو این زندگیو دیگه نمیتونیم ادامه بدیم...... از ارث محرومی. در رابطه با این مورد مطمئن باش........ این عکسا منو داغون کرد هلنا ........ از خونه من گمشووووو........ فقط اینو میدونم که طلاق برای ما بهترین چیزه. نه طلاقه معمولی. سه طلاقه....... چرا ایستادی بر و بر منو نگاه میکنی؟؟؟ مگه با تو نیستم؟؟...... به همه میگی من خواستم که از تو طلاق بگیرم. چونکه بدابرویی و شایعه باید برای تو پخش بشه. اینم میشه یک نوع تنبیه....... خاله ثمینه ات راست میگفت که من نمیتونم هیچ خیری از تو ببینم. تو شری. از خونه من برو بیرووووووون. صدای فریاد تو سرم اکو شد. حالم خیلی بد بود. به حدی که میخواستم تو این دنیا نباشم. تنها دلیلی هم که الان زنده ام فقط پوریاست. حالا که قراره به من تهمتای بد بزنن باید عملیشون کنم. اره خداجون. با این کارم عدالت مطمئنا برقرار میشه. با صدای جیغی از دنیای خودم در اومدم. حالم از یاداوری این اتفاقات به هم میخوره. نفسی کشیدم. به روبه روم نگاه کردم. عده زیادی جمع شده بودن و یک ماشین ایستاده بود. فکر کنم تصادف شده بود. به اون تصادف نمیدونم چرا حسه بدی داشتم. کلا من به همه تصادفا حسه بدی داشتم ولی این مورد استثناء بود. دوست داشتم ببینم چه کسی تصادف کرده. پوریا هنوز نیومده بود می ارزید برم یه نگاهی بندازم. با کنجکاوی از روی صندلیم بلند شدم و کیفمو برداشتم. اومدم برم طرفه حادثه که قلبم درد گرفت. لحظه ای مکث کردم. حالم بهتر شد به راهم ادامه دادم. به جمعیت رسیدم. قد بلندی کردم ببینم چی شده. اما ندیدم. اومدم دوباره قد بلندی کنم که قلبم به طرزه عجیبی درد گرفت. بیخیاله دیدنه اون صحنه شدم. یک جنازه نگاه کنم که چی بشه؟؟؟؟ هیچ منفعتی برام نداره تازه تا اخر شبم تو فکره جنازه ام. خواستم برم که یهو با حرفه یکی سره جام میخکوب شدم: این همون خواننده تازه وارده نیست؟؟؟) یک لحظه پاهام سست شد. کیفم از تو دستم افتاد. برگشتم. من باید ببینم اون فردی که تصادف کرده کیه. من این اطراف هیچ خواننده تازه واردی ندیدم. اون نیست. یقین دارم اون نیست. با ترس و لرز رفتم تو دله جمعیت. برای چند لحظه عقلمو از دست داده بودم و بدون هیچ اگاهی کارامو میکردم. هر کسی که جلوم بود رو هل میدادم کنار. رسیدم جلو. فردی به پشت افتاده بود. با پاهایی لرزون رفتم جلو. بغضه بدی تو گلومو گرفته بود. احساس میکردم هیچ هوایی برای تنفس نیست. به حدی که نفسامو بلند و با صدا میکشیدم. پاهام به طرزه وحشتناکی بی حس شد و تعادلمو از دست دادمو افتادم رو زانوهام. با دستای لرزونم اون فردو برگردوندم. با دیدنش با ترس رفتم عقب. به صورته پر از خونش نگاه کردم. بغضم تو گلوم دوبرابر شد. اروم صداش زدم: پوریا) هیچ جوابی نشنیدم. با چشمانی اشکی رفتم جلو و بلند تر صداش زدم: پوریا) خواستم جلوتر برم که یکی از پشت منو گرفت و خواست برم گردونه عقب که با صدای بلندی جیغ کشیدم: پوریاااااااا) خودمو محکم از دستای اون فرد بیرون کشیدم و خواستم برم سمتش که دوباره فردی منو از پشت گرفت. منم با تمام قدرتم برگشتم سیلی محکمی نثاره اون فرد کردم. اومدم برگردم پیشه پوریا که دیدم گذاشتنش روی برانکارد و دارن میبرنش. با حالت دو دویدم سمت برانکارده پوریا. با بغض صداش کردم: پوریا. تو رو خدا. پوریا من هیچکسو ندارم. تو رو خدا بیدار شو. من فقط تو رو دارم. تو رو خدا. خیلی تنهام. بیدار شووووووووو) پام پیچ خوردو افتادم. با چشمایی که بخاطره اشکه جمع شده تار شده بود به پوریا نگاه کردم. این هیچوقت نمیتونه اتفاق بیوفته. این نباید اتفاق بیوفته. این اتفاق باید غیر ممکن بشه. با بغض زیره لب گفتم: من مقصره این اتفاقم.) سرمو به طرفین تکون دادم. جیغ کشیدم: مقصرمنمممممممم......................................
***
: یاحا بیا دیگه. مامان نگاش کنین چقدر اذیت میکنه. به باباش رفته اینقدر اذیت میکنه) مامان به حرص خوردنام خندید: بابا ولش کن بزار یه کم با هم سناش بازی کنه شاید زبون باز کرد) با حرص یاحا رو نگاه کردم: از همین زبون نداشتنش میترسم) از جام بلند شدم و کفشامو پوشیدم.
رفتم سمت جمع بچه ها. بچه ها با دیدنم سره جاشون می ایستادن. شاید براشون عجیبه که یک ادم بزرگ رو تو جمع خودشون میبینن. دست یاحا رو گرفتم و از جمع کشیدمش بیرون. همینطور که دستشو گرفته بودم و داشتم میبردمش سمت زیرانداز که دستمو تکون داد. بهش نگاه کردم: چیه؟؟) یک پاشو کوبید روی زمین. این یعنی اینکه دستشویی داره. از دور به مامان گفتم: مامان من یاحا رو میبرم دستشویی) مامان بلند گفت: ببر تا اون موقع من و هانیه سفره رو میندازیم) به هانیه نگاه کردم. لم داده بود و داشت خیار میخورد. از دسته این دختر. یاحا دوباره دستمو تکون داد که به خودم اومدم و بردمش سمت دستشویی. بردمش تو دستشویی زنانه. خیلی شلوغ بود. فقط یکی از دستشویی ها خالی بود. سریع رفتم سمت خالیه. در رو باز کردم و خواستم خودم با یاحا برم داخل که یاحا جلومو گرفت و نذاشت برم داخل. خودش رفت تو و در و بست. تازگیا اینجوری شده. نمیدونمم با این کاراش چیکار کنم. اینقدر این کارو کرد که من دیگه نتونستم اعتراضی کنم. تا وقتی که یاحا میومد بیرون رفتم جلوی ایینه تا خودمو مرتب کنم. اولین چیزی که نگاهم افتاد بهش رد بخیه کمرنگی بود که کنار پیشونیم بود. ناخوداگاه ذهنم رفت سمت اون تصادف کزایی. تصادفی که سه سال پیش اتفاق افتاد. بعد از اون تصادف با خودم عهد بستم که دیگه هیچوقت به پوریا فکر نکنم. مگه اینکه یک اتفاق خاصی بیفته........مگه اینکه دوباره ببینمش.......البته میدونم که دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. بخاطر تصادفم سفری که میخواستیم بریم کلا لغو شد. یک هفته تو بیمارستان بستری بودم. وقتی که مرخص شدم همه حال زاری داشتن. مخصوصا مامانم و احسان از همه وضعیتشون بدتر بود. وقتی حال احسانو دیدم....وقتی دیدم اونقدر لاغر شد....وقتی دیدم اونقدر بخاطره من دعا میکرد... تو بیمارستان همه روز ها رو اون پیشم موند ..... وقتی دیدم مامان التماسش میکرد که اون بجای احسان بمونه پیشمو احسان با قاطعیت به مامان نه میگفت .....وقتی همه اینا رو دیدم تصمیم گرفتم دور پوریا خط قرمز بزرگ بکشم و لگد به بخت خودم نزنم. دو ماه بعد از تصادف فهمیدم حامله ام. یک بچه از احسان داشتم. اون موقع هم فشار روحی روم بود هم فشار جسمی. اون موقع نمیتونستم بچه دار شدنم رو باور کنم. نمیتونستم با قضیه فراموش کردن پوریا کنار بیام. ولی خوشبختانه به تدریج تونستم با این قضایا کنار بیام. هفت ماهه دیگه بچه ام به دنیا اومد. پسره خوشگلی بود. منو احسان هر دو با هم تصمیم گرفتیم اسمشو بزاریم یاحا. اما یاحا یک مشکلی داشت. دکترش گفت که یاحا یه کم دیر تر میتونه حرف بزنه. یعنی از اون سنه معمولش دیرتر به حرف میاد. اینم بهمون گوشزد کرد که مشکله زیاد خاصی نیست. یعنی اصلا مشکل نیست. چونکه خیلی از بچه ها همینجورین.الان دو سال و چند ماهشه و هنوزم حرف نزده. از موقعی که بیست و یک سالم بود سه سال مثل باد گذشت و من بیست چهار سالم شد. واقعا دنیا دو روزه.الانم که منو احسان و یاحا و هانیه و فرزاد و بچه شون مهیار و مامان و بابای من با طاها اومدیم بیرون شهر یکم اب و هوا عوض کنیم. بچه هانیه همسنه یاحاست. یک بچه شیش ماهه ام تو شکمشه. بچه تو شکمش دختره. من همیشه به بچه اش میگم که این عروسمه. مهیار میتونه حرف بزنه اما یاحا هنوز نتونسته یک کلمه حرف بزنه. همیشه دعا میکنم هرچه زودتر به حرف بیاد. امیدوارم. یکی مانتوم رو تکون داد. برگشتم که دیدم یاحا داره مانتوم رو میکشه. خم شدم و بغلش کردم و دستاشو شستم. سریع از محیط دستشویی زدم بیرون. محیط کثیفی داشت ممکن بود یاحا مریض بشه. رفتم سمت زیر انداز. بابا و طاها و احسان و فرزاد که رفته بودن غذا بخرن بیارن تازه رسیده بودن و نشسته بودن دور سفره و غذاشونو شروع کرده بودن. خسته نباشن. هانیه چونکه اذیت میشد نشسته بود رو صندلی و داشت غذاشو میخورد. کفشام رو در اوردم و کنار احسان نشستم و یاحا رو گذاشتم کنارم. چلوکباب خریده بودن. بابا یک ظرفو برداشت و سمتم گرفت: بیا بابا) تشکری کردم و ظرفو ازش گرفتم. احسان هم قاشق داد. مهیار هم ظرف خودشو و یک ظرف دیگه رو برداشت و دوید سمت یاحا و کنارش نشست و شروع کردن به خوردن. منم مشغول شدم. فرزاد گفت: اوا اون کلاغه رو نگاه کنین. چقدر با نمکه) همه مون به سمتی که اشاره کرد برگشتیم. اما هیچی نبود. وااااااا. گرفته مارو؟؟؟ همگی برگشتیم که من متوجه شدم یک چیزی تو سفره سره جاش نیست. همه مون فهمیدیم که فرزاد سالاد رو برداشته. چونکه فرزاد عاشق سالادای مامانه. هانیه گفت: الهی فدات بشم. خب میگفتی تا سالادو بدم بهت) مامان گفت: الهی فداش بشی سالاد منم برداشته) بابا با حیرت گفت: سالاد من کو؟؟؟تو با چی سرعتی کار کردی؟) احسان: ماله منم همون کلاغ با نمکه برد) با حرف احسان همه خندیدن به غیر از من. از بعد از تصادف یکبارم نخندیدم. یعنی خندیدم ولی همش مصنوعی بوده. یهو نگاهم افتاد به طاها. گوشیش ویبره میرفت. به همه نگاه کرد بعد خیلی اروم بلند شد و کفشاشو پوشید و رفت. رفتارش مشکوک بود. به جمع نگاه کردم. هیچکس حواسش به طاها نبود. باید بفهمم چه اتفاقی افتاده. بلند شدم برم که احسان گفت: کجا میری؟) من با کمی تامل گفتم: اممممممممم......فکر کنم پولم از تو جیبم افتاد الان یادم اومد من برم برش دارم) احسان سرشو تکون داد. بلند شدم و دنباله طاها رفتم. پشت چند تا درخت ایستاده بود. اروم رفتم پشت درختا. صدای طاها واضح میومد: برو گمشو دختره*** من تو و امثال تو رو خوب میشناسم. همه تون مثل همین.................خفه شو............ منو از چی میترسونی................ چی من؟؟.................. من اینقدرابرو دارم که هر کسی بخواد از اینجور شر و ورا درباره ام بگه هیچکس باور نمیکنه اما .............وقتی حرف میزنم دهنتو ببند. ولی شماها که اندازه یک تاره موی سرتون ابرو ندارین براتون اینجور چیزا طبیعیه..............دو راه بیشتر نداری یا دهنتو میبندی و خودت یک غلطی میکنی یا میای میگی و خودتو که خیلی با ابرویی، با ابروتر میکنی. چونکه به من هیچ اسیبی نمیرسه. چونکه من پسرم. ولی تو چی که دختری. هه. کاری نداری عشقم؟؟ فعلا بای) با ناباوری به طاها نگاه میکردم. چه غلطی کرده که من ازش بی خبرم؟؟ باز معلوم نیست چه گندکاری بالا اورده. طاها سرش تو گوشی بود. اومد رد بشه که جلوش ایستادم. طاها ایستاد تا من برم کنار. وقتی دید نمیرم کنار سرشو بلند کرد که با دیدنه من اول تعجب کرد بعد تعجبش تبدیل به ترس شد: تو اینجا چیکار میکنی؟) فقط نگاهش کردم. طاها با ترس گفت: از کجای حرفامو شنیدی؟) پوزخندی زدم: از اول تا اخر) طاها با ترس گفت: تو رو خدا هلنا به کسی نگو. لطفا بزار این قضیه بینمون بمونه) با تحکم گفتم: قضیه چیه؟) طاها گفت: بریم بعدا بهت میگم. زشته ما پای سفره نیستیم) با همون نیشخندی که روی صورتم بود گفتم: تا وقتی که قضیه رو بهم نگفتی حق نداری باهام یک کلمه هم حرف بزنی.) طاها با التماس نگاهم کرد که رومو برگردوندم و به سمت جمع رفتم. نمیدونم چرا طاها با مخفی کاری که میکنه باعث میشه حرصم دربیاد. ولی این مخفی کاریش با بقیه فرق میکنه. بین راه چند تا دختر داشتن از کنارمون رد میشدن که واسه طاها چند تا ب*و*س فرستادن. هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی بود. بخاطر اینکه معلوم نبود طاها چه بلایی سره دختره مردم اورده بود. نمیفهمم منظورش از اون حرف چیه که میگه تو دختری. یعنی داشته دختر بودن و ضعیف بودنشو تو سرش میکوبیده. خیر سرمون اومده بودیم یکم حال و هوامون عوض بشه. به جمع رسیدیم و نشستم سره جای قبلیم. هنوز بحث ادامه داشت اما من اصلا نمیفهمیدم چی میگن فقط حواسم به طاها بود که چی گندی بالا اورده بود. ناهارو که خوردیم بخاطره فرزاد مجبور شدیم بریم. چونکه مرخصیش تموم میشد. چند دفعه خواستم برم طرف طاها که ازش بپرسم چه غلطی کرده که بلند میشد میرفت یا یهو با مامان حرف میزد. برگشتنا هم سریع جیم زد رفت تو ماشین و با مامان بابا رفت. من و احسان هم با ماشینمون برگشتیم خونه. طاها هم با زرنگ بازی کامل از زیر سوالام فرار کرد. اما من دست از سرش برنمیدارم. به خونه که رسیدیم من با یاحا پیاده شدم. احسان هم رفت بانک. کلید انداختم و وارد شدم. یاحا رو بغل کرده بودم. با اسانسور رفتم بالا. از اسانسور اومدم بیرون. یاحا رو گذاشتم زمین. در کیفم رو باز کردم و کلید رو برداشتم. یاحا به من خیره شده بود. لبخندی زدم و دستگیره در رو گرفتم. خواستم کلید بندازم که در خود به خود باز شد. تعجب کردم. در چرا باز بود؟؟؟؟؟خودم درو قفل کردم. پس چرا بازه؟؟احتمالا خوب نبستمش. از دست این حواس پرتی. دست یاحا رو گرفتم و بردمش داخل. یاحا دستم رو تکون داد. نگاهش کردم. به اتاقش اشاره کرد. یعنی خوابش میاد: چششششششم. الان اقا یاحا رو میبرم لالاکنه) خم شدم و یاحا رو بغل کردم و بردمش تو اتاقش. رفتم سمت تخت خوابش. پتو رو زدم کنار و یاحا رو گذاشتم تو تختش. پتوش رو هم کشیدم روش. خم شدم و ب*و*سش کردم.: خوابای خوب ببینی پسرم) یاحا چشماشو بست. دوست داشتم زودتر به حرف بیاد. پوفی کردم و از اتاقه یاحا اومدم بیرون. خیلی خسته بودم. دیگه طاقت نداشتم واستم. رفتم سمت کاناپه و خودمو انداختم روش. چشمام رو بستم و خود به خود خوابم برد.................................
تو خیابون میدویدم. بارون شدید بود. نمیدونستم کجا میرم فقط میدویدم. اینقدر بارون شدید بود که روی زمین پر از اب شده بود و ارتفاعش تا بالای مچ پام میومد. یک لحظه ایستادم و به اسمون نگاه کردم. ابر های سیاه طور عجیب و ترسناکی بودن. جوری بودن که متعلق به دنیای ما نبودن. با گنگی به رو به روم نگاه کردم. یهو بارون قطع شد و ابرها رفتن کنار و افتاب بد و سوزنده ای اومد تو اسمون. از شدت داغی افتاب ابا بخار شدن رفتن تو اسمون. خودمم گرمم شد و تشنه شدم. دهنم خشک شده بود. عرق بدی نشسته بود رو تنم. پوستم به شدت میسوخت. حس میکردم پوستمم داره از شدت داغی خورشید تجزیه میشه. صدای مهیب و وحشتناکی رو از پشت سرم شنیدم. برگشتم و پشتمو نگاه کردم. ساختمونا یکی یکی ترک میخوردن و میرختن و پودر میشدن. از ترس سر جام میخکوب شده بودم و نمیتونستم کاری بکنم. نفسم بند اومده بود و چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. یهو صدایی اشنا از پشتم شنیدم: هلنا) به پشتم نگاه کردم. صداش اشنا بود اما خودش اینقدر دور بود که صورتش دیده نمیشد. دستشو به طرفم دراز کرد. صداش تو سرم اکو میشد. گفت:بیا) به پشتم نگاه کردم. ساختمونا نزدیک شده بودن. برگشتمو به اون فرد ناشناس خیره شدم. با اینکه ترسیده بودم اما اول باید میفهمیدم اون صدای اشنا کیه. گفتم: تو کی هستی؟؟) اون در حد چند ثانیه ای مکث کرد: به زودی میفهمی) منظورش چی بود از اینکه به زودی میفهمی؟؟؟دوباره پشتمو نگاه کردم. دو سه تا ساختمونه دیگه مونده بود که به من برسه. وقت فکر کردن نداشتم. باید میجنبیدم.رومو برگدوندم و اومدم بدوم که با دیدنه رو به روم سره جام ایستادم. اون فرد نبود. یعنی چی؟؟؟کجا رفت؟؟یهو ساختمون بلندی که کنارم بود صدای ترک اومد و لحظه ای بعد سقوط کرد طرف من. منم جیغ بلندی کشیدم و سرمو با دستام گرفتم که چشمامو باز کردم. با گنگی به اطرافم نگاه کردم. اول نمیدونستم کجام. بعد که احسانو رو به روم دیدم فهمیدم همش یک خواب بوده. در واقع کاب*و*س،نه خواب. احسان با نگرانی گفت: هلنا کاب*و*س میدیدی؟؟؟؟) سرمو تکون دادم. احسان: الان خوبی؟؟؟) شونه هامو انداختم بالا. احسان پتو رو کشید روم و گفت: بگیر بخواب. احتمالا حالت بده. یکم استراحت کن.امیدوارم خوابای بهتر ببینی) من اروم گفتم: ساعت چنده؟َ) احسان: ساعت دوازده و نیمه شبه) برام عجیب نبود. از این خوابای طولانی زیاد داشتم. خیلی تشنه ام بود. گفتم: میشه اب بدی؟) احسان لیوانو پارچ کناره تختو برداشت و یک لیوان اب برام ریخت. احتمالا احسان منو اورده رو تخت. لیوان ابو گرفت سمتم. لیوان ابو گرفتم و یک نفس کله ابو رفتم بالا. استینمو کشیدم رو دهنم و لیوانو دادم به احسان. دراز کشیدم و چشمامو بستم. این چه خوابی بود؟؟؟ بعد از اون تصادف دیگه هیچ وقت کاب*و*س ندیدم. پس این کاب*و*س چی بود؟؟؟ خوابم جوری بود که نمیشه بگی بی معنی بوده. تعبیرش چیه؟؟؟چرا یهو هوا اونجوری شد؟؟؟اون فرد کی بود؟؟؟اون صدا مال کی بود؟؟؟؟ چرا اینقدر اشنا بود؟؟؟؟چرا یهو غیب شد؟؟؟؟چرا اول گفت بیا بعد که خواستم برم رفت؟؟؟؟و از همه مهمتر............ منظورش از اخرین حرفش چی بود ؟؟؟؟ به زودی میفهمی؟؟؟؟ یعنی میفهمم صاحب اون صدا کیه؟؟؟؟تو خواب نفهمیدم......... یعنی قراره....... یعنی قراره تو واقعیت بفهمم؟؟؟؟ یعنی قراره دردسر تازه ای شروع بشه؟؟؟؟ اینظور که معلومه باید خودمو اماده کنم. اماده یک دردسر عظیم و مطمئنم به زودی میاد سراغم. مطمئنم................................................................
با احساسه تکون هایی که تختم میخورد از خواب بیدار شدم. اروم چشمامو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. تختم داشت بالا پایین میرفت. به کنارم نگاه کردم. یاحا یک عروسک دستش گرفته بود و داشت روی تختم بالا پایین میپرید. لبخندی زدم. یاحا با دیدنه من متوقف شد و نشست. به خرسه تو دستش نگاه کردم. خرسه با نمکی بود. یاحا خرسو اورد نزدیک صورتم و دهنه خرسو زد به گونه ام. یعنی خرسه منو ب*و*سید. با مهربونی نگاهش کردم. چقدر بچه ها مهربونن. باید قدرشونو دونست. البته تا وقتی کوچیکن. نفسی عمیق کشیدم. اروم روی تخت نشستم. رو به یاحا گفتم: صبحونه خوردی؟؟) اخه احسان بیشتر وقتا به یاحا صبحانه میده بعد میره سره کار. یاحا سرشو به معنای اره تکون داد. از روی تخت بلند شدم. ساعت ده بود. غذا که خدا رو شکر داریم. دیروز غذا درست کردم بعد یهو بلند شدیم رفتیم اونجا غذاها موند برای امروز. خب حالا چیکار کنم؟؟؟؟ ناخوداگاه ذهنم رفت سمت خوابی که دیشب دیدم. دوست داشتم خوابمو با یکی درمیون بزارم. تنها کسی که فعلا یکم درکم میکرد و باهاش راحت بودم سحر بود. با شک به سمت تلفن نگاه کردم. اگه بهش بگم بره به همه بگه چی؟ نمیدونم والا. نه من به سحر اعتماد دارم. به سمت تلفن رفتم. تلفنو برداشتم و شماره سحر رو گرفتم. بوق اول خورد. بوق دوم. بوق سوم. بوق چهارم. بوق پنجم عنایتی شد و برداشت.: بله؟) من: الو سلام) سحر: هلنا تویی؟؟) من: نه من عمه شم) سحر با متانت گفت: واقعا؟؟خوبین؟؟ببخشید صداتون خیلی شبیه هلنا بود) این دیگه وضعش خیلی خراب بود. خدایا میبینی من میخوام با کی دردودل کنم؟؟؟هی: خو اخه شاسگول عمه ام صداش اینقدر نازکه؟) سحر با خنده گفت: فهمیدم تویی ها. خواستم امتحانت کنم. همین) من:باشه) سحر: حالا چیکار داشتی؟؟) من: میایی خونه امون؟) سحر: برای چی؟؟) من: علتشو نمیتونم از پشت تلفن بگم. باید باشی) سحر: باشه. اتفاقا منم یک سوپرایز برات دارم) من با سوال گفتم: چه سوپرایزی؟) سحر: منم نمیتونم از پشت تلفن بهت بگم. نشون دادنیه) من: باشه. پس فعلا) سحر: فعلا) تلفونو قطع کردم. خب تا اون موقع که سحر بیاد من با یاحا رو تمریناش کار میکنم. دکتر تمرینایی بهمون داد که با طاها کار کنیم تا زودتر به حرف بیاد. تلفونو گذاشتم رو میز و رو به یاحا گفتم: برو هدفون و کیفتو بیار یکم تمرین کنیم.) یاحا عروسکشو بغل کرد و به سرعت از روی تخت پایین اومد و از اتاق بیرون رفت. معمولا یاحا از تمرین بدش میومد. چه زود به حرفم گوش داد. روی تختم نشستم و منتظر شدم تا یاحا بیاد. چند ثانیه بعد طاها وارد شد. هدفون با کیفش تو دستش بود. اومد سمتم و هدفون و کیفو بهم داد. اونا رو ازش گرفتم و گفتم: بشین.) یاحا کنارم نشست. روشنش کردم. گذاشتمش روی گوشم و پلی کردمش. صدای خانمی اومد که خونا و روان گفت: مادر. مادر. مادر.پدر. پدر...) کلا اعضای خانواده بود. از اول اوردمش و گذاشتمش روی گوشای یاحا. توی کیف فقط کارت بود که کلمه ها رو نوشته بود. چونکه یاحا سواد نداشت کارتا رو باهاش کار نمیکردم. پلی کردم. خانومه هر کلمه رو که میگفت چند ثانیه مکث میکرد. یاحا فهمیده بود که تو مکثش باید کلمه رو تکرار کنه. یاحا اول گوش کرد. بعد به سختی گفت: مممممما.......ددددد) دوباره گوش کرد.: ماااااااااا.....دییییییی) خیلی پیشرفت کرده بود. اولا میم اوله کلمه رو نمیتونست بگه. الان حداقل تا ماد میتونه بگه. : پددددددددد.......) دوباره گوش کرد و دوباره گفت: پددددددددددد.....) دکمه استپ رو فشار دادم: یاحا خوب گوش کن ببین چی میگه. بعد تو هم مثل اون تکرار کن) یاحا سرشو تکون داد. حدود نیم ساعت باهاش کار کردم. اما پیشرفت چشمگیری نداشت. هم من خسته شده بودم. هم یاحا. برای همین ده دقیقه گذاشتم تفریح کنه. خودمم رفتم تو اشپزخونه. در یخچالو باز کردم و پارچ ابمیوه رو از تو یخچال برداشتم. دو تا لیوان گذاشتم تو سینی و تو دو تا لیوان ابمیوه ریختم. یکی مال خودم. یکی ماله یاحا. پارچو برگردوندم تو یخچال که زنگ خورد. فکر کنم سحره. از اشپزخونه رفتم بیرون. یاحا رو مبل نشسته بود و داشت با عروسکش بازی میکرد. ایفونو برداشتم: بله؟؟) یهو سحر مثل دیوونه ها پرید جلوی دوربین ایفون و با صدای جیغی گفت: سلاااااااااام. چوطولی؟؟) با تاسف بهش نگاه کردم: خاک تو سره لالت بکنن. فکر کنم بیشتر باید با تو تمرین کنم تا با یاحا) سحر خندید. دکمه رو فشردم. کمی صبر کردم بعد در خونه رو باز کردم. سحر با دیدنم دستاشو از هم باز کرد. بغلش کردم: چطوری احمق؟؟) سحر: نظر لطفته عسیسم. توپم) از بغلش در اومدم: تو کی توپ نبودی؟) سحر خندید و داخل شد. یک سری چرخوند تو خونه که یاحا رو روی مبل دید. با دیدنه یاحا دوید سمتش و جیغ کشید: شوهر من چطورههههههه؟؟؟؟عشقمممممممممم) یاحا رو بغل کرد و محکم ب*و*سش کرد. یاحا میخندید. من رو به سحر گفتم: من میرم چیزی بیارم) سحر سرشو تکون داد و گفت: تو برو منم اینجا با عشقم حال میکنم) استغفرال...ه. چقدر منحرفه سحر. اخه چرا اینقدر منحرفه این؟؟؟؟رفتم تو اشپزخونه و سینی رو برداشتم و از اشپزخونه خارج شدم. سحر رفته بود جای پنجره و به یاحا چیزی نشون میداد. سینی رو گذاشتم رو میز و با فضولی گفتم: چی نشونش میدی؟) سحر با حرف من برگشت.: هیچی. داشتم بهش گربه رو نشون میدادم.) اهانی گفتم. سحر
یک لیوانو برداشت. با یک دستش یاحا رو گرفته بود با دسته دیگه اش لیوانو گرفته بود. یک نفس کله لیوانو رفت بالا. من با خنده گفتم: نازه نفست ابجی) سحر با خنده لیوانو به من داد: قربون دستت. خیلی حال داد. ایشالا حال ببینی) به حرف چرتش خندیدم. خدا لعنتش کنه. لیوانو گذاشتم تو سینی. سحر: فکر کنم کارت خیلی مهم بوده که گفتی من تا اینجا بیام) پوزخندی زدم و گفتم: این خوابی که دیدم نمیشه بگی که هیچ تعبیری نداره. صد تا خواب قبل ترش دیدم. اونا رو با خودم گفتم که چرت و پرته. اما این یکی مطمئنم تعبیر داره. مطمئنم) سحر گفت: خب خوابتو بگو) به یاحا نگاه کردم. لیوان ابمیوه رو دادم به یاحا و گفتم: مامان جان. برو با عروسکات بازی کن یکمی تمریناتو انجام بده. بدو مامان) سحر یاحا رو گذاشت زمین و از گونه اش ب*و*س گرفت. یاحا لیوانو ازم گرفت و دوید تو اتاقش. رفتم کنارش و رو به پنجره ایستادم و خیابونو نگاه کردم. سحر: خب؟؟) من: خواب دیدم تو یک خیابون بودم. بارون شدید میومد. اب رو زمین جمع شده بود. ابرا تو اسمون خیلی وحشتناک بودن. جوریکه وقتی اسمونو نگاه میکردی میترسیدی. یهو افتاب اومد و هوا داغ شد. ابا بخار شدن رفتن تو هوا. خودم خیلی تشنه ام شده بود. از شدت خشکی هوا ساختمونا شروع به ترک خوردن کردن بعدش یکی یکی سقوط میکردن. یهو یکی از پشت صدام کرد. برگشتم که دستشو گرفت طرفم و گفتش بیا. نمیدونستم کیه. ولی صداش اشنا بود. گفتم تو کی؟؟؟ گفت به زودی میفهمی. بعد از این حرفش ساختمون کناریم ترک خورد و سقوط کرد روی سرم. همین) سحر با لحن شوخی گفت: راستشو بگو. چند بار تلقینو نگاه کردی؟؟؟) من جدی نگاهش کردم. سحر هم خنده اشرو جمع کرد : اگه قرار بود بفهمم تو همون عالم خواب میفهمیدم. اما تو خواب نفهمیدم. پس این یعنی...... این یعنی قراره تو عالمه بیداری بفهمم) با ترس به سحر نگاه کردم. سحر با جدیت گفت: بابا و داداشت نبودن؟؟؟) من: نه. اگه بودن که از روی صداشون میشناختم) سحر: فکر نمیکنی صداش برات خیلی اشناس؟؟) من: چرا. ولی نمیدونم کیه) سحر: یکم فکر کن) من دوباره چشمامو بستم و فکر کردم. اما هیچکسی رو به یاد نیاوردم. : فکر کردم ولی یادم نیومد) سحر با عصبانیت گفت: عقل کل خب یکم به اون مخه بادومیت فشار بیار) دوباره فکر کردم. یعنی اون کیه؟؟ یهو اون صدا برام واضح شد. اون صدا ........ اون فرد........ اون ........ اون پوریا بوده. صد در صد مطمئنم پوریا بوده. به سحر نگاه کردم: از مدل نگاهت معلومه که فهمیدی اون کی بوده) نفسی عمیق کشیدم. پس اون پوریا بوده. سحر گفت: از نظر من اول خوابت داره بارون میاد فکر میکنی خیلی خوشبختی. زندگیت پر از خوشیه. اما یهو زندگیت وارونه میشه. زندگیت به فنا میره. که همه اینا با وارد شدن پوریا همراهه. میخواد تو رو نجات بده اما کاری میکنه که بیشتر گرفتار تر بشی.) من که خیره شده بودم به یک جا گفتم: در واقع خودم خواهم بود که با حماقتام خودمو بدبخت میکنم) سحر: با تمام وجودم دوست دارم تعبیرم اشتباه باشه) به سحر نگاه کردم. سحر گفت: میدونم تا الان چقدر سختی کشیدی. میدونم چقدر زجر کشیدی تا با خودت کنار بیای و اینم میدونم که دیگه تحمل زجر دیگه ای رو نداری) پوزخندی زدم و گفتم: همین زجرا بودن که مقاومم کردن) سحر: هلنا اگه قرار باشه اتفاقی بیفته من قول میدم کنارت باشم) با این حرفش بغضم گرفت.منکه تنها بودم. کی بهتر از سحر میتونست کنارم باشه. پوریا اومد و منو تنها کرد. هه. (وجود بعضی آدما تو زندگیت تنهاترت میکنه ... حتی اگه خیلی دوسشون داشته باشی ...) سحر محکم بغلم کرد. بغضمو قورت دادم. سحر گفت: یکبار اشتباه کردمو تنهات گذاشتم. دیگه تنهات نمیذارم. هیچوقت) من: ممنونم) از تو بغلش دراومدم. نفس عمیقی کشیدم. سحر گفت: راستی اگه من بخوام سوپرایزمو بگم باید یک چیزی ازت بگیرم) خندیدم: چی میخوای؟؟؟) سحر ابروهاشو انداخت بالا: ناهاااااار) غضبناک نگاهش کردم: خب مریض تو که میخواستی ناهار بمونی خبرم میکردی) سحر خندید و شونه هاشو انداخت بالا: چی اشکالی داره. غریبه که نیستم. بیاد دوران جوونیمون یک املت میزنیم) چند لحظه فقط نگاهش کردم. چی دله خوشی داشت. سرمو انداختم پایین و خندیدم. سحر: بدو بیا دیگه) سحر رفت طرفه اشپزخونه منم ناچار دنبالش راه افتادم. وارد اشپزخونه شدیم. سحر در یخچالو باز کرد: امممممم....... خب چهار تا تخم مرغ( چهار تا رو گذاشت تو دستام) خب چند تا هم گوجه با رب) دستاش پر بود و با پاش در یخچالو بست. اومد سمت میز و همه رو ریخت روی میز. منم تخم مرغا رو گذاشتم روی میز که تلفن زنگ خورد. به سحر نگاه کردم. سحر: بدو برو بردار منم اینا درست میکنم) از اشپزخونه رفتم بیرون و تلفونو برداشتم :بله؟؟) صداش که پیچید تو گوشی فهمیدم احسانه: سلام هلنا. خوبی؟) من: سلام. مرسی.) احسان: منم خوبم مرسی) خندیدم: ببخشید حواسم نبود) احسان: فدای سرت. هلنا امروز کار زیاده نمیتونم ناهار بیام) من: واقعا؟؟خیله خب.) احسان: پس مشکلی نداری؟) من: نه.) احسان: پس فعلا.) من: خداحافظ) تلفونو قطع کردم. خواستم برم طرف اشپزخونه که توقف کردم. از یاحا کلا یادم رفته بود. رفتم طرف اتاق یاحا. اروم در رو باز کردم. یاحا داشت با دو تا عروسکاش بازی میکرد. اروم از پشت نزدیک یاحا شدم. یاحا تو حال خودشو عروسکاش بود. کاملا نزدیکش شده بودم. یهو از پشت گرفتمش و ب*و*س محکمی از گونه اش گرفتم. با این کارم یاحا خندید. دستمو کشیدم روی سرش و گفتم: الان یک ناهار خوشمزه درست میکنیم با اقا یاحا میخوریمش) یاحا رو بغل کردم و با هم از اتاقش خارج شدیم و رفتیم تو اشپزخونه. یاحا رو گذاشتم روی یکی از صندلیا. سحر با دیدنه یاحا گفت: ای جوووووونم. شوهرمو اوردی؟؟؟؟) خندیدم و سرمو تکون دادم: هی دختره ترشیده خودتو به پسره من قالب نکن. من خواهر زاده امو براش در نظر گرفتم) سحر با این حرفم خندید و گفت: دیوونه.) سحر ماهیتابه رو گذاشته بود روی گاز و گوجه ها رو هم خورد کرده بود. زیر ماهیتابه رو روشن کرد. قبلنا سه ساعت طول میداد که یک گوجه خورد کنه. مثله اینکه خونه مجردی بهش ساخته ماهر شده تو غذا درست کردن.سحر: هلنا میشه یک سوال بپرسم؟؟) دیدم سحر داره همه کارا رو میکنه برای همین نشستم کنار یاحا.من: هوم. بپرس) سحر: هلنا تو دیگه نمیخوای بچه دار بشی؟؟) با تعجب نگاهش کردم. این سوالو دقیقا از کجاش دراورد؟؟من: چرا همچین سوالی میپرسی؟) سحر با تأمل گفت: همینجوری) من سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم: نه. اصلا نمیخوام) سحر یک تخم مرغ رو برداشت و شکست.سحر: چرا؟؟) من: چونکه دیگه نمیتونم بچه دیگه بیارم. یعنی اصلا دوست ندارم. شاید اصلا باورت نشه ولی فکر من هنوز تو همون نوزده سالگیم مونده. نه بیست و چهار سالگی) سحر تخم مرغ دومو شکست و گفت: واقعنم. من همیشه فکر میکنم همین دیروز بود که نوزنزده سالمون بود و اقای حمیدی تو رو از کلاس پرت کرد بیرون) هر دو با هم خندیدیم. اما خنده ام تلخ بود. خنده ای دلتنگ. دلتنگ اون روزا که خوشحال بودیم. تازگیا هر وقت اسمی از پوریا یا گذشته میاد میرم یک جایه دیگه. انگاری اصلا تو این دنیا نیستم.(هر ادمی ... یه اسمی تو زندگیش هست ... که هر وقت میشنوه ... یهو بی هوا ... دلش میره ... یه دنیای دیگه .......) اگه کنترل زمان دسته من بود بی شک و بی تردید برمیگشتم همون موقع. اینو مطمئنم. سحر: هوووووی با تواما) از تو فکر بیرون اومدم و با گنگی به سحر نگاه کردم. سحر گفت: شکست عشقی رو گوشاتم اثر داشته ها) من سرمو انداختم پایین و گفتم: ببخشید حواسم نبود) سحر پشت چشمی نازک کرد و گفت: باید فکر کنم ببینم میتونم ببخشمت یا نه. ایشششششش) به سحر زل زدم. این خوب نمیشه. نه این خوب نمیشه بیماریش وخیمه. با تاسف سرمو تکون دادم. سحر شعله گازو خاموش کرد و گفت: و حالا دستپخت سحر خانومو بچشید. تا بحال همچین دستپختی را نچشیده اید. ایا از دستپخت های تکراری خسته شده اید؟؟؟ همین الان گوشی را بردارید و به سحر خانوم زنگ بزنید. سحر خانوم مجرد است. اگر زن ندارید و خشگل و خوشتیپ هستید میتوانید شوهرش شوید. سحر خانوم) به دیوونه بازیاش میخندیدم. شاسگول. گفتم: تو الان تبلیغ شوهر کردی یا تبلیغ دستپخت؟؟) سحر ابروهاشو انداخت بالا و گفت: با یک تیر دو نشون زدم) من: اینقدر چرت و پرت نگو. مثلا بیست و چهار سالته ها. خجالت بکش. الان تو باید مثل من یک بچه داشتی) سحر ماهیتابه رو گذاشت روی میز و گفت: ناراحت نشی ولی از ده نفری که هم سنه توان شاید دو نفرشون ازدواج کردن) نگاهم ثابت موند رو سحر. سحر رفت طرف ظرفا و سه تا ظرف با سه تا قاشق برداشت و سبد نون رو هم برداشت و همه رو گذاشت روی میز. من لبخند تلخی زدم و گفتم: اصرار خودم بود) سحر یک ظرف جلوی منو طاها و خودش گذاشت و تو هر کدوم یک قاشق گذاشت. سحر: میدونی تو وقتی جوگیر بشی هیچی جلودارت نیست. حتی تو مهم ترین تصمیمای زندگیت هم جوگیر میشی) اخمی کردم و پرسیدم: منظورت از تصمیم مهم چیه؟؟) سحر برای من و طاها خودش کمی املت کشید و خودش شروع کرد به خوردن. من که دیدم جواب نداد دوباره پرسیدم: با توام. میگم منظورت چی بود؟) سحر زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: ازدواجت) پوزخندی زدم و گفتم:به نظرت تصمیمم اشتباه بوده؟؟ احسان عاشقمه و با تمومه وجودش منو میخواد) سحر متقابلا پوزخندی زد و قاشق رو انداخت و گفت: تو چی؟؟؟ تو عاشقشی؟؟) مکث کردم. جوابی نداشتم. دست گذاشت رو نقطه ضعفم. میدونست که ازدواج اجباری بود. اجبار از طرف هیچکس نبود. اجبار از طرفه عقلم بود و حالا سحر داشت این اجبارو واسم تداعی میکرد.من با تاملی گفتم: خب..... خوشبختیم. اصل همینه) سحر ابروهاشو انداخت بالا و گفت: اره دیدم چقدر خوشبختی. دیدم چقدر حال شوهرتو پرسیدی وقتی زنگ زد. اصلا خوشبختی داره از زندگیتون میباره) حقو به سحر میدم. حرفاش حقیقت داشت فقط من تا الان نمیخواستم باورشون کنم. دوباره نفسم سخت بالا میومد. با صدایی که بغض داشت به سحر گفتم: منظورت چیه از این حرفا؟؟ هدفت چیه؟؟) سحر خنده عصبی کرد و گفت: میخوای هدفمو بدونی؟؟ هدفم اینه) گوشیشو در اورد از تو جیبش و کمی باهاش کار کرد و گذاشتش روی میز و هلش داد سمتم. یک نگاه به سحر کردم یک نگاه به گوشیش. سحر گفت: برش دار) به گوشی نگاه کردم. با تردید و دستای لرزونی برش داشتم و نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. با دیدنش نفسم کاملا گرفت و چشمامو پرده اشکی گرفت. روح تازه ای رو تو وجودم حس کردم. اما راه گلوم بند اومد. رفتم تو یک دنیای دیگه. دنیایی که اینقدر حالم خوب بود که نمیتونم خوبی اون موقعم رو توصیف کنم.عکسه .... عکسه پوریا بود. پشت میزی نشسته بود و داشت سمته چپشو نگاه میکرد و با یک دستش یقه شو گرفته بود. پایینش علامت پلی بود. پلیش کردم. هه. بهت تبریک میگم. پس معلومه تو مسابقات برنده شده. چونکه این اهنگ.... رو پوریا خونده بود. پلکی زدم و اشکام ریخت. چشمامو بستم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم.
گردی که با رفتنم میشینه رو این پیانو ماله تو.
تمومه اهنگای اسلو ماله تو.
هر چی که شد نصیبه من تو این رابطه با تو ماله تو
خاطرات کهنه و نو ماله تو.
از خودت مراقبت کن بدون من شاد بمون.
میدونم سخته برات اما این بارو بتون.
از خودت مراقبت کن با تو افسرده نشو.
موسیقی یاد بگیر یه مسافرت برو.
من مزاحمت نمیشم لم بده رو راحتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی وقت بود میدیدم تشنه استراحتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سلیقه ات دکور خونه مونو تغییر بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه راحتی جوابه گوشیتم دیر بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خودت مراقبت کن بدون من شاد بمون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدونم سخته برات اما این بارو بتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خودت مراقبت کن با تو افسرده نشو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموسیقی یاد بگیر یه مسافرت برو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(پوریا حیدری_و..... برای استفاده از این اهنگ از اقای حیدری در اینستاگرام اجازه گرفته شده)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهنگش تموم شد اما من هنوز چشمام بسته بود. تو طوله این اهنگ خاطراتمون از جلوی چشمام رد شد. خدایا این وقعا عشقه من بود؟؟؟؟ یعنی عشقم خواننده شده؟؟؟ یعنی معروف شده؟؟؟؟یعنی قراره وقتی ببینمش عده زیادی دورش باشن و اصلا متوجه من نشه؟؟؟ یعنی ممکنه فکر کنه منم یکی از طرفداراشم؟؟؟ ندونه که چند سال فقط تو فکر اون بودم و به هیچ کسه دیگه ای فکر نمیکردم. به سحر نگاه کردم. میخواستم بپرسم اینو از کجا اوردی اما بغضم سد راه گلوم شد. فکر کنم سحر منظوره نگاهمو فهمید: تو کله اینترنت پر شده. هر جا میرفتی این بود.) اشکام سرازیر شد. یعنی خبرش تو کله اینترنت پیچیده بود؟؟ تو اوج میبینمت پوریا خان. پوزخندی زدم. سحر: میبینی؟؟معروف شده. وقتی تو نبودی روز به روز پیشرفت کرد. حالا تو. تو روز به روز ناراحت تر شدی. روز به روز شکسته تر شدی چرا؟؟ چونکه عاشقش بودی. خیلی ادعای عاشقی میکردی میرفتی جلو همه چیزو بهش میگفتی. همه چیزو بهش میگفتی و الان تو این موقع باهاش رابطه داشتی) چونه ام میلرزید و زبونم قفل کرده بود. میخواستم حتی یک کلمه به نفع خودم بگم اما انگاری همه چی مخالفه من بود.سحر: فقط میخوام یک چیزو بهت بگم. اینکه تو اصلا نمیدونی عاشقی یعنی چی. اگه میدونستی برای این حس هر کاری میکردی) از روی صندلی بلند شد و گوشیشو از تو دستم کشید بیرون. خواستم چیزی بگم اما اشکام امونم نمیداد. یکی بعد از یکی دیگه میریخت. دوباره صداشو شنیدم. صدایی که بهم ارامش عجیبی میداد. صدای اهنگ خوندنش خوب بود. یکم ویگه تمرین میکرد عالی بود. من اون اهنگو میخواستم. با تمام وجودم اون اهنگو میخواستم. سحر از اشپزخونه رفته بود. سریع از روی صندلی بلند شدم و از اشپزخونه زدم بیرون. کیفشو که روی مبل بود برداشته بود و رفته بود. رمقی توی پاهام نداشتم. دیگه نمیتونستم روی پاهام بایستم. همونجا که ایستاده بودم نشستم. نمیتونم بدون تو شاد بمونم. نمیشه. نه اینکه نخوام. نمیتونم. سرمو انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم: نمیتونم) با تداعی صداش دوباره قلبم به درد اومده بود. دوباره چشمامو اشکی کرده بود. دوباره منو زمین انداخته بود. حس کردم یکی بالای سرم ایستاده. اروم سرم رو بلند کردم. یاحا با چشمایی که توش اشک جمع شده بود به من نگاه میکرد. عروسک خرسی تو دستش بود. یاحا دست عروسکشو گرفت و با دست عروسک اشکامو پاک کرد. با این کارش بغضم شکست و به هق هق افتادم. یادش ادمو به هق هق مینداخت. دوست داشتم با تمام وجودم هق هق کنم اما نمیشد. هیچی تو این دنیا نمیشد. من باید اهنگشو دانلود کنم. تنها چیزی که حس میکنم اون همیشه کنارمه همون اهنگه. دماغمو کشیدم بالا و دستمو کشیدم روی صورتم و اشکامو پاک کردم. اروم از جام بلند شدم. سرم گیج رفت اما تعادلمو حس کردم. رفتم سمت گوشیم و وای فای رو روشن کردم. رفتم تو گوگل. با انگشتایی لرزون اسم پوریا رو سرچ کردم. صفحه که باز شد قلبم فشرده شد.عکس های پوریا بود. عکسایی با ژستای هنری. بیوگرافی پوریا حمیدی پور. بیا تا برات بیوگرافیشو از خودش برات بهتر بگم. هم وارد صفحه که شدم تبلیغات هایی اومد. روی تبلیغات ها عکس پوریا بود. پایینش نوشته بود اطلاعات کامل و جدید برای خواننده تازه وارد و محبوب کشورمان پوریا حمیدی پور. یک تبلیغات دیگه هم عکسه دیگه پوریا رو گذاشته بود و پایینش نوشته بود دانلود اهنگ جدید و بسیار زیبای پوریا حمیدی پور. اب دهنمو قورت دادمو اون صفحه رو باز کردم. اهنگو دیدم. دوباره اشک تو چشمام هجوم اورد و نتونستم صفحه گوشیمو ببینم. پلکی زدم. اشکام ریخت و تصویر برام روشن شد. دکمه دانلود رو زدم. تو چند ثاتیه دانلود شد. خواستم اهنگو پخش کنم اما نتونستم. ناخواگاه گزینه حذفو زدم و اهنگو پاک کردم. نمیتونستم با اون اهنگ زندگی کنم. اون اهنگ زندگی منو احسانو ویرون میکرد. گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم رومی میز و به رو به روم خیره شدم. من نمیزارم همچین اتفاقی بیفته. نمیزارم زندگیم ویرون بشه. نمیزارم خوابم تعبیر کنه. پوزخندی زدم و زیر لب گفتم: هیچوقت همچین اتفاقی نخواهد افتاد.) چشمامو بستم که صدایی تو گوشم پیچید: سرنوشتو نمیشه تغییر داد) سریع برگشتمو پشتمو نگاه کردم. هیچکس نبود. اون صدای چی بود؟؟؟ چی داره به من الهام میشه؟؟؟ سرنوشتم میخواد چی چیزی رو به من بگه؟؟؟ برگشتم و به مبل تکیه دادم. همش مزخرفه. کله این زندگی مزخرفه. اصلا دنیا مزخرفه. پس الکی نباید ذهن خودمو درگیر اینجور چیزای بیخود و مسخره بکنم. به کنارم نگاه کردم. یاحا نبود. نمیدونستم کجا بود. کمی نگران شدم. از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت اتاق یاحا. دیدم یاحا نشسته رو تختش و یک شکلات دستش بود. دستم کشیدم روی صورتم و صورتمو که خیس بود پاک کردم. سعی کردم لبخند بزنم. رفتم و کنار یاحا نشستم. یاحا نگاهی به من انداخت. ابخندی زدم و گفتم: دیگه گریه نمیکنم. قول میدم) یاحا خنده بچگانه ای کرد و شکلاتو گرفت سمتم_ اممممم. شکلات. پس این جایزه منه. ای ناقلا) شکلاتو ازش گرفتم_بیاییم بازش کنیم) پوست شکلاتو باز کردم که کاغذی از توش افتاد بیرون. کاغذی تا شده بود. شبیه نامه بود. خم شدم و کاغذ و برداشتم. نگاهی به یاحا انداختم. یاحا هم با کنجکاوی داشت به کاغذ نگاه میکرد. کاغذو باز کردم. فردی با یک خودکار ابی نوشته بود: فکر نکن ولت کردیم. این یک نشونیه که بفهمی هنوزم هواتو داریم. هوای بچه ات رو هم داریم. یادمه حدوده چهار سال پیش میخواستی بفهمی ما کی هستیم؟؟؟ هنوز اون کنجکاوی رو داری؟؟ بزودی میفهمی ما کی هستیم. منتظرمون باش) دستام میلرزید. این چی بود ؟؟؟ این دیگه چه بلایی بود؟؟اصلا اون فردی که نامه رو نوشته کی هست؟؟؟؟ اون کیه که حاضر شده با جون بچه ام منو تهدید کنه؟؟ چهار سال پیش... من میخواستم کنجکاوی کنم...باگیجی به نامه نگاه کردم. چهار سال پیش..... من کنجکاوی کردم..... میخواستم بفهمم اونا کین؟؟؟ اصلا یادم نمیومد. سرمو تکون دادم. شاید اشتباهی شده. چمیدونم. شکلات و پوستش و نامه رو برداشتم و انداختمش تو سطله اشغال. رو به یاحا گفتم: یاحا بخواب مامان) یاحا خودش رفت تو تختش و پتوش رو کشید روی خودش. لبخندی زدم بهش. ای کاش زودتر زبون باز کنه تا بتونم باهاش درد و دل کنم. از اتاقه یاحا اومدم بیرون. رفتم سمت اشپزخونه. همه غذاها روی میز بود. یاحا کمی از غذاشو خورده بود. همه رو ریختم تو سطله اشغال. وظرفارو شستم. رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم. فکرم ناخوداگاه رفت سمته حرفای سحر. من معنی عاشق شدنو نمیدونم؟؟؟ خودش اگه خیلی معنی عاشق شدنو میدونست نمیگفت که باید میرفتی جلو و همه چیزو بهش میگفتی. خودش اگه عاشقه یک نفر باشه عشقشو بخاطره پول و شهرت نمیخواست. عشق یک حس واقعیه. اگه عاشق شده حسش حتما الکی بوده. در کل نمیزارم یک اهنگ زندکیمو خراب کنه. این زندگی رو با جون کندن به حالته عادی رسوندمش. خستگی اون جون کندن هنوز تو تنم مونده. دیگه حوصله هیچی رو ندارم. حوصله هیچکسو ندارم. حتی حوصله ی خودمم رو هم ندارم. چشمامو بستم و به پهلو چپ خوابیدم. باز خدا بخیر کنه چه خوابی قراره ببینم؟؟ پتو رو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم. خواب بعد از ظهرو خیلی دوست داشتم. به ادم ارامش میده...................چشمامو باز کردم. چشمامو با دستام مالوندم. نفسمو دادم بیرون. با دستم پتو رو زدم کنار. هوا شبیه گرگ و میش صبح شده بود. اسمون ابی پر رنگ شده بود. در پنجره باز بود. اروم از روی تخت بلند شدم. خونه مون رو به روی پارک بود. صدای خنده های بچه ها میومد. چقدر پارک شلوغ شده بود. نسیمی اومد و موهامو تو هوا پراکنده کرد. هوا عالی بود. هوای خونه رو دوست نداشتم. میخواستم برم بیرون. نمیدونم چرا احسان اینقدر دیر اومد. هر وقت احسان دیر میاد نگرانش نمیشم. نمیدونم چرا. بیشتر دوست داشتم خودم تنها باشم تو خونه. اتاقم تقریبا تاریک شده بود. نمیخواستم برقو روشن کنم. ارامش این تاریکی رو دوست داشتم. رفتم سمته لباسام و سریع لباسامو عوض کردم. مانتوی سفید با شال صورتی کمرنگ و شلوار یخی. کیفمو انداختم روی دوشم. از اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت اتاق یاحا. در رو باز کردم. غرقه خواب بود. دلم نیومد بیدارش کنم. نمیتونستم بخاطره اینکه خودم ه*و*سه پارک کردم اونو از خواب بیدارش کنم. متاسفانه در همه موارد اینجوری بودم. در اتاقه یاحا رو بستم و در خونه رو باز کردم و کفشای ابیه تختم رو پوشیدم. از خونه زدم بیرون. به محضه بیرون رفتنم بوی سبزه های خیس خورده به مشامم خورد. صدای خنده های بچه گانه روحمو نوازش میداد. رفتم سمت پارک. خیلی شلوغ بود تابحال اینقدر شلوغ نشده بود. اطرافو نگاه کردم تا یک نیمکت خالی پیدا کنم. یکی پیدا کردم. رفتم سمتش و نشستم روش. نسیمی که می وزید حالمو بهتر میکرد. به رو به روم نگاه کردم. نیمکت رو به روییم یک دختر همسن من با یک پسر سه چهار سال از خودش بزرگتر روی یک نیمکت نشسته بودن. معلوم بود نامزد نیستن. داد میزد با هم دوستن. دختره سرشو گذاشته بود رو شونه پسره. پسره هم دستش رو گذاشته بود رو شونه دختره و با سر انگشتاش بازوشو نوازش میکرد. چقدر زیباست. از نظره من بهترین و زیباترین لحظه همین لحظه بود. چرا اینقدر زود ازدواج کردم؟؟ چرا اصلا جوونی نکردم؟؟؟ چرا تو سنه بیست سالگی زمانی که اوجه جونیتته باید ازرواج میکردم؟؟؟ اینا تقصیره من نیست. همش زیره سره عشقه. اون عشقی که پوچ بود. اون عشقی که معلوم نبود یک طرفه بود یا دو طرفه؟؟؟ شاید تو اون رابطه من تنها بودم. اما میدونم که اون عشق تو خالی بوده و به هیچکس رحمی نکرده. سرمو انداختم پایین. اگه ببینمش چی؟؟ اگه یک روز دیدمش چی؟؟؟ هیچ اتفاقی نمیفته اون در کنار زنشخوشبخته و اگه تو رو ببینه و اگه باز شناختت شاید یک احوال پرسی معمولی با تو داشته باشه. همین و بس. چیزه بیشتر از اینم نیست و نمیتونی بیشتر از این توقع داشته باشی. چشمامو بستم و نفسه عمیقی کشیدم هر طور شده باید ارامش الانمو با هر جون کندنی نگه دارم و نذارم هیچی ارامشمو به هم بزنه. امروز باید هر اتفاقی که افتاد رو فراموش کنم و از همه مهمتر باید اون خواب لعنتیمو فراموش کنم. یک خواب هیچوقت نمیتونه سرنوشتم رو تغییر بده. هیچوقت. سرمو تکون دادن و به رو به روم نگاه کردم. دختر پسره نبودن. اطرافمو نگاه کردم تا پیداشون کنم. نبودن. رفته بودن. به اطرافم نگاه کردم. هوا تاریک شده بود ولی شلوغی بیشتر شده بود. فکر کنم نیم ساعت بیشتر نبود که من اونجا بودم. اما باید میرفتم. میترسم یاحا از خواب بیدار شده باشه و من نفهمیده بودم. دستش هم به کلید برق نمیرسه یک بلایی سره خودش نیاورده باشه. اومدم بلند بشم که دستی رو روی شونه ام احساس کردم. به شونه ام نگاه کردم. دست یک مرد بود. با ترس سریع بالارو نگاه کردم. احسان بود. نفسمو دادم بیرون و با حرص گفتم: میتونستی یک صدایی از خودت دربیاری هااااا) احسان با خنده گفت: هدفم ترسوندت بود که بهش رسیدم) به حرفش خندیدم. احسان گفت: هوا خیلی خوبه. خوب کاری کردی اومدی بیرون) من همینطور که به بچه های رو به روم نگاه میکردم گفتم: اره. ولی الان باید برم نگرانه یاحام) احسان: نگران نباش. رفتم نگاه کردم. خوابه خوابه) با این حرفش خیالم راحت شد. احسان رو به من گفت: حالا که یاحا خوابه بریم یک کبابی یک پرس بزنیم تو رگ؟؟) من خندیدم و گفتم: به شرطه اینکه برای یاحا هم ببریم) احسان گفت: به روی چشم) من با لبخندی گفتم:پس بزن بریم) اون شب کلی بهم خوش گذشت. فهمیده بودم احسان خسته اس. هر چقدر هم بهش گفتم بریم خونه به حرفم نکرد. بعد از کبابی رفتیم بستنی خوردیم باز بعد از بستنی چند تا پفک خرید. به مرز بالا اوردن رسیده بودم که دیگه احسان ولم کرد و رفتیم خونه. اون شب شبه به یاد موندنی بود. جزوه شب هایی بود که نمیتونستم فراموشش کنم. فقط امیدوارم این اخرین خوشیم باشه. فقط اینو از خدا میخوام که این اخرین لذتم نباشه............................................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب حالا به من بگو تو کدوم دستمه؟؟؟ یالا بگو)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیاحا با تفکر به دستام نگاه کرد. کمی فکر کرد و اروم زد روی یکی از دستام. چشمامو ریز کردم و گفتم: مطمئنی؟؟) یاحا سرشو تکون داد. یعنی اره. اروم دستمو باز کردم. یاحا بچگانه خندید و دست زد. من با عصبانیت ساختگی گفتم: داری جرزنی میکنی هااااا. این امکان نداره. هفت باره داریم بازی میکنیم هر هفت بار تو برنده میشی) یاحا به خنده اش ادامه داد. الکی به حالت فهر رومو اونطرف کردم و پشت به یاحا رو مبل نشستم. خنده یاحا قطع شد. یهو یاحا از پشت بغلم کرد و گونه ام رو ب*و*سید. منم از پشت کشیدمش جلوم و شروع کردم به قلقلک دادنش: تا تو باشی جرزنی کنی. حالا هم تنبیت میکنم تا بفهمی مجازاته تقلب چیه) یاحا به شدت میخندید. همینطور داشتم قلقلکش میدادم که یهو تلفن زنگ خورد. کارمو متوقف کردم. خنده یاحا هم متوقف شد. از روی مبل بلند شدم و رو به یاحا گفتم: به خدمتت میرسم) یاحا بازم خندید. رفتم سمت تلفن و تلفنو برداشتم: بله؟؟) صدایی نیومد. اخمی کردم. دوباره گفتم: بله؟؟) بازم صدایی نیومد. با جدیت گفتم: گفتم بفرمایید) بازم هیچ صدایی نیومد. با عصبانیت تلفونو قطع کردم. اومدم برگردم که دوباره تلفن زنگ خورد. ایندفعه با عصبانیت تلفونو برداشتم و طبق معمول نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم: تنت میخاره؟؟؟) صدای طاها تو تلفن پخش شد: الو. هلنا؟؟) من با حرص گفتم: مردم ازاری؟؟؟) طاها: درباره چی حرف میزنی؟؟) من با عصبانیت گفتم:درد. عمه من بود الان به تلفن زنگ زد جواب نمیداد) طاها گفت: منکه تازه الان زنگ زدم) من: خیل خب بابا. الکی مثلا نفهمیدم تو بودی. چرا زنگ زدی؟؟ خبریه؟؟) طاها گفت: برای اون قضیه زنگ زدم. این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم. نمیتونستم ببینم خواهرم پاره تنم با من بدرفتاری کنه) من که تازه یاد اون موضوع افتادم اخمی کردم و با جدیت گفتم: خب که چی؟؟) طاها گفت: باید بیای خونه. باید قضیه رو برات تعریف کنم.) من شونه هامو انداختم بالا و گفتم: به من چه) طاها گفت: لطفا) دلم بحالش سوخت. شاید حق با طاها باشه. نباید زود قضاوت کنم. برای همین گفتم: تا نیم ساعت دیگه اونجام) طاها داشت چیزی میگفت که گوشی رو قطع کردم. فعلن تا قضیه رو نفهمیدم باید باهاش سنگین برخورد کنم. رو به یاحا گفتم: میخواییم بریم خونه دایی. بپر اماده شو) یاحا با حرف من چشماش برقی زد و با خوشحالی دوید سمته اتاقش. منم رفتم سمت اتاقم. مانتوی لی کاغذی با شلوار لی ابی پوشیدم. یک شال ابی هم انداختم روی سرم. موهام که بور بودن رو از شالم به صورت کج اوردم بیرون. کیفم رو برداشتم و گوشیمو گذاشتم تو کیفم. اومدم از اتاقم بیرون. یاحا اماده روی مبلا نشسته بود. رفتم سمت یاحا و گفتم: به به. چه اقای خوشتیپی. دلمو بردی) یاحا خندید. یاحا از روی مبل بلند شد. رفتم سمت در و کفشای تخته ابیمو پام کردم. کفشای یاحا رو پاش کردم. رفتیم بیرون و سوار ماشینم شدیم. عینک دودیم رو زدم روی چشمام و ماشینمو روشن کردم. روبه یاحا گفت: بزن بریم) و راه افتادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی خونه پارک کردم. دلم برای خونه تنگ شده بود. کمربندمو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. یاحا هم پیاده شد. عینک دودیمو دراوردم و نگاه اجمالی به خونه انداختم. خدا بخیر کنه که قراره چه اتفاقی بیفته امروز. به سمته خونه رفتم و ایفونو فشار دادم. در باز شد. در رو باز کردم و اول گذاشتم یاحا رد بشه. بعد از یاحا خودم وارد شدم. دسته یاحا رو گرفتم و رفتم سمت اسانسور. وارد اسانسور شدم و شماره طبقه رو زدم. یک استرسه بدی ته دلمو گرفت. دسته یاحا رو تو دستم کمی فشردم. امیدوارم امروز به خیر بگذره. امیدوارم. اسانسور درش باز شد. از اسانسور خارج شدم و رفتم در خونه. دستمو گذاشتم روی زنگ. چند لحظه بعد طاها در رو باز کرد. طاها به محض باز کردنه در نگاهش رفت سمت یاحا : ای جاااااانم دایی. بپر بغل دایی.) طاها خم شد و یاحا هم پرید بغل طاها. طاها یاحا رو بغل کرد و صاف شد. طاها گفت: اوه. ماشالا. دایی جان سنگین شدی ها) یاحا دستاشو دوره گردن طاها حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونه اش. طاها با خنده نگاهشو ازش گرفت و به من نگاه کرد. با دیدن من لبخند روی صورتش محو شد و گفت: سلام) با جدیت گفتم: اگه میخای برو کنار بیام تو) طاها رفت کنار و منم رفتم داخل. طاها چونکه یاحا بغلش بود با پا در رو بست. رفتم سمته یکی از مبلا و نشستم روش. طاها ب*و*س ملایمی از گونه یاحا گرفت. من رو به یاحا گفتم: یاحا مامان برو تو اتاقه من با اسباب بازیا بازی کن) یاحا میدونست اتاقه من کدومه. طاها گذاشتش زمین. یاحا هم دوید سمته اتاقم. طاها رو به من گفت: چیزی میخوری) به طاها نگاه کردم. سرمو تکون دادم و گفتم: نه) طاها اومد و جلوی من نشست. من با کنجکاوی گفتم:خب؟) طاها با حالت استرسی گفت: نمیدونم از کجا شروع کنم) پوزخندی زدم و گفتم: پس ما میریم. هر وقت اماده شدی به ما بگو) اومدم یاحا رو صدا بزنم که طاها سریع گفت: ببخشید. ببخشید. الان میگم) به مبل تکیه دادم و منتظر شدم. طاها:حدوده دو سه ماه پیش با یک دختری اشنا شدم. با رفیقام رفته بودیم بیرون. نشسته بودیم تو یک پارک که رفیقام شرط بستن اگه این گروهه دخترایی که دارن از روبه رومون رد میشن به من تیکه انداختن باید مارو گرون قیمت ترین رستورانه تهران دعوتشون کنم. اون دخترا هم وقتی رد شدن یکیشون گفت جون تو رو باید فقط نگاه کرد. باز اون یکی دیگه گفت جون میده برای ل*ی*س. با اون کار مجبور شدم اونا رو گرون قیمت ترین رستورانه شهر ببرم. وقتی رفتیم رستوران یک دختری دور نشسته بود که خیلیا میرفتن ازش امضا میگرفتن. ولی چونکه پشتش به ما بود نمیدیدیمش. منم بهش توجهی نکردم. بچه ها نشستن و منم رفتم محل جایی که سفارش میدی. رفتم اونجا که میزه اون دختره دقیقا اونجا بود. منم اخم کرده بودم و بدون یک نگاه به اون غذاها رو سفارش دادم. غذا ها زیاد بود. وقتی سفارش دادم اون دختره گفت: چه اخمی) منم یک ابرومو انداختم بالا و به اون دختره نگاه کردم. شناختمش. تو چند تا فیلم دیده بودمش. ترسا سینایی. نمیدونم میشناسیش یا نه. در کل منم لبخند کجی زدم وگفتم: قابلی نداره) ترسا هم گفت: این اخم فقط برای صورت تو جذابه) منم پوزخندی زدم و رفتم سمت میز. دختره نگاهش فقط طرفه ما بود. غذاهامون تموم شد. منم پولشو دادم. هنوز سره میزه بودیم که یهو دیدم بچه ها به کنارم نگاه کردن و بعد بلند شدن. با تعجب بهشون نگاه کردم که دیدم ترسا اومد روی صندلی رو به روم نشست. با دیدن ترسا یک ابرومو انداختم بالا و به تکیه گاه صندلیم تکیه دادم و گفتم: چیزی میخواستین؟؟؟) ترسا هم کارتی رو گذاشت روی میز و به طرفم هل داد. بهم گفت که ازم خوشش اومده. ولی من گفتم: خب که چی؟) ترسا گفت: میخوام بهم زنگ بزنی) ترسا خواست بلند شه که من گفتم:چرا فکر کردی همچین کاری میکنم؟) ترسا گفت:از خداته) منم با نیشخندی گفتم: ولی تو جزو دخترای مورد پسند من نیستی. متاسفم) خواستم بلند بشم که دستشو گذاشت روی دستم. با اون کارش نفسم بالا نمیومد. اما طبیعی کردم.ترسا گفت: اگه قبول نمیکنی باشه. ازت خواهش میکنم. لطفا)منم که به خواسته ام رسیده بودم کارتو از روی میز برداشتم و گفت: درباره اش فکر میکنم) و دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون. چند روز بعد بهش زنگ زدم. باهاش قرار گذاشتم. اولین قرارمون خیلی خوب بود. بعد از اون قرار صمیمی تر شدیم. خیلی صمیمی. تا حدی که اگه ترسا بهم شب بخیر نمیگفت دق میکرد. تا اینکه یک روز ترسا بهم گفت بیا برم خونمو نشونت بدم. من اول مخالفت کردم. اما با اصراره زیاده ترسا قبول کردم. وقتی رفتیم خونه اش ترسا یک دامنه کوتاه با یک تاپ پوشیده بود. منم با دیدنش تو اون وضعیت تو حاله خودم نبودم. که ترسا اومد نزدیکم و..... منم نتونستم همراهیش نکنم ........) طاها ساکت شد و سرشو انداخت پایین و گفت: قسمت بدش اینجاست که ترسا........ ترسا...... حامله اس) با حیرت و چشمایی گرد شده به طاها نگاه میکردم. یعنی با یک دختر رابطه داشته. وای خدایا باورم نمیشه. تعجبم کم کم تبدیل به خشم شد. طاها گفت: ترسا با همین بهانه میخواد با من ازدواج کنه. اون عاشقم شده اما من عاشقه اون نیستم. هلنا تورو خدا اینجوری نگاهم نکن. بجای عصبانی شدن کمکم کن) سعی کردم خشمم رو بخوابونم. من با حرص گفتم: به نظرت من چیکار میتونم بکنم؟؟؟) طاها گفت: اینکه بری باهاش حرف بزنی) من سرمو تکون دادم و گفتم: مثلا چی بهش بگم؟؟ نکنه میخوای صقدش کنه؟؟) طاها سرشو به نشونه مثبت تکون داد. با عصبانیت نگاهش کردم: ازم میخوای برم بهش بگم برو بچه تو سقط کن؟؟؟) طاها سرشو تکون داد. من: میفهمی داری چی میگی؟؟) طاها: وقتی پای ابروم در میون باشه خوب میفهمم دارم چی میگم) پوزخندی زدم و گفتم: اگه ابروت خیلی برات مهم بود اون شب به فکرش میوفتادی) طاها با عصبانیت گفت: هلنا ازت کمک خواستم ها. نه نیش و کنایه. لطفا برو باهاش حرف بزن) نفسمو دادم بیرون و گفتم: کی باید این کارو بکنم؟؟؟) طاها گفت: هر چه زود تر بهتر) سرمو تکون دادمو گفتم: ادرسشو بهم بگو) طاها گفت: حالا ادرسشو برات اس ام اس میکنم) به چشماش نگاه کردم. اصلا باورم نمیشد که با یک دختر رابطه داشته باشه. طاها: به چی زل زدی؟؟) من با پوزخندی گفتم: تو که قبلنا ادعا میکردی از دخترا بدت میاد. بعد تو رفتی با یک دختر........... اونم دختر. حالا زن بود قابل تحمل تر بود. ولی تو یک دخترو زن کردی. میفهمی؟؟؟) طاها با کلافگی گفت: میل خودش بود. من اونجا درسته که حالم سره جاش نبود ولی اونقدر عاقل بودم که حواسم باشه که اون دختره. ولی خودش خیلی اصرار کرد) خنده عصبی کردم. طاها: من اونو اصلا دوست ندارم هلنا. اگه هم کسی بفهمه منو مجبور میکنن باهاش ازدواج کنم. ولی من اونو دوسش ندارم که بخوام باهاش ازدواج کنم چرا نمیفهمی........) بقیه حرفشو نتونست بگه. چونکه بغضش گرفته بود. چشماشو بست و اخمی کرد و نفس عمیق کشید. زیر لب گفتم: همچین ناراحت شده انگاری عاشقه کسیه) طاها چشماشو باز کرد و گفت: اره) با تعجب نگاهش کردم: چی اره؟) طاها گفت: عاشقه کسیم) تعجبم صد برابر شد. نزدیک بود چشمام از تو حدقه بزنه بیرون. طاها عاشق شده؟؟؟طاها؟؟؟نه طاها؟؟؟؟ چقدر امروز طاها منو غافلگیر کرد. با تعجب گفتم: عشقتون کیه اونوقت؟؟) طاها لبخند کجی زد و گفت: میفهمی. حالا زوده بفهمی) سرمو کج کردم و گفتم: من میشناسمش؟؟) طاها: خیلی خوبم میشناسیش) اون کیه که من خوب میشناسمش؟؟؟ جل الخالق. طاها گفت: خودتو درگیر نکن. نمیتونی بفهمی) خیلی دوست داشتم بدونم اما وقتی میگه نمیتونی پس نباید الکی ذهنمو درگیر کنم. نفسمو دادم بیرون و به اطرافم نگاه کردم. مامان بابا خونه نبودن. احتمالا رفتن بیرون. اینقدر فکرم درگیر بود که تازه فهمیدم مامان بابا نیستن. با صدای طاها حواسم پرت شد و سرمو برگردوندم طرف طاها: کی میخوای بری؟؟) شونه هامو انداختم بالا و گفتم: تو میگی کی برم؟؟) طاها گفت: هر چه زودتر بهتر. اون بچه هر روز داره رشد مییکنه و من زودتر باید جلوی رشده اونو بگیرم) من: با این چیزی که تو میگی پس من باید فردا برم) طاها سرشو تکون داد. از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم. طاها هم بلند شد و گفت: کجا؟) من: خونه اقا شجاع. برام ادرسو بفرستی ها) طاها: باشه) یاحا رو صدا زدم. یاحا از اتاق اومد بیرون و اومد سمتم. دسته یاحا رو گرفتم و رفتم سمت در. طاها هم اومد دنبالم. در رو باز کردم و رفتم بیرون که طاها گفت: خوش اومدی) برگشتم و یک نگاهی به طاها انداختم. نگران نباش داداشی. از این دردسر بیرونت میکنم. نگاهم فقط اینو نشون میداد اما طاها با خنگی تمام گفت: چیزی جا گذاشتی؟؟) نفسه عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: خدا به زنش رحم کنه) طاها: شنیدم) خواستم بهش فحش بدم. اما جلوی خودمو گرفتم. دسته یاحا رو کشیدم و رفتم بیرون. با بیرون رفتنم افتاب بدی خورد تو چشمام. عینک دودیمو از تو کیفم دراوردم و زدم به چشمام. رفتم طرفه ماشینم و سوییچ انداختم و در باز کردم. سوار شدم و در رو بستم. خم شدمو در رو برای یاحا باز کردم. کمربندمو بستم. یاحا سوار شد. ماشینو روشن کردم. رو به یاحا گفتم: بزن بریم) ماشینو روشن کردمو راه افتادم. در کله راه داشتم به این فکر میکردم اون دختر قراره چجوری باشه؟؟ ولی سوالی که داشتم این بود که چجوری طاها تونسته یک بازیگرو اینجوری عاشقه خودش بکنه؟؟ اونم بازیگرایی که به هیچکس محل نمیدن. اینم خیلی شیطونه ها. ولی به هر حال خدا لعنتت کنه طاها. چه کارایی به من میسپاری. من خودم به صد تا کمک نیاز دارم بعد باید بیام به خان داداشم کمک کنم. لعنت خداوند بر تو باد ای برادر. اونجا که دمه در اونجوری نگاهش کردم خیلی دوست داشتم از این مخمصه بکشمش بیرون. اما من خودم شخصا به اندازه کافی درگیر هستم. حالا یک درگیریه دیگه هم اضافه شد؟؟ فقط امیدوارم این قضیه زود تموم بشه. جوری هم که طاها گفت هر چه زودتر یعنی از فردا باید دست بکار بشم. هر لحظه ای که بگذره اون بچه بزرگتر میشه. خدا بخیر بگذرونه. امیدوارم با پیشنهادی که بهش میدم موافق باشه. اگه هم نباشه که بدبختم. از همون موقع یک استرس بدی به دلم چنگ میزد. انگاری که قراره یک اتفاقه بدی بیفته. یک اتفاقه خیلی بد. معلومم نیست اون اتفاقه بد چیه. سرمو تکون دادم و سعی کردم همه اینا رو از سرم بیرون کنم. من همه چیزو بدون دردسر انجام میدم. چونکه اصلا حوصله درگیریه تازه رو ندارم. به خونه که رسیدم ماشینو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. یاحا هم از ماشین پیاده شد. ماشینو قفل کردم و رفتم سمت در. کلید انداختمو در رو برای یاحا باز کردم. یاحا رفت تو منم رفتم تو. خواستم با اسانسور برم بالا. اما یک فکری به سرم زد. رو به یاحا گفتم: میخوای یکم ورزش کنیم؟؟) یاحا سرشو تکون داد. یعنی اره. خندیدم و گفتم: هر کی زودتر رسید به خونه. قبوله؟؟) یاحا دوباره همون کارو کرد. : خیله خب. با شمارش معکوس. سه. دو. یک) یاحا مثل برق دوید و از پله ها بالا رفت. منم سریع دویدم اما به گرده پای یاحا هم نمیرسیدم. نفسام به شماره افتاده بود. بالاخره رسیدم به خونه. اما وقتی رسیدم یاحا چهارزانو نشسته بود و دستشو زده بود زیر چونه اش و منتظره من بود. در حالی که نفس نفس میزدم گفتم: اول شدی یاحا خان) یاحا سرشو اورد بالا و نگاهم کرد. از جاش بلند شد و خندید. سرمو تکون دادم و رفتم جلو در رو باز کردم. به محض باز کردن در یک کاغذی افتاد زمین. فکر کنم لای در بوده. یاحا رو فرستادم داخل و خودم اون کاغذو برداشتم. در رو بستم و به در تکیه دادم. کاغذو که تا شده بود باز کردم. فقط یک جمله نوشته بود. ( خونه پدری خوش گذشت؟؟) چشمام گرد شد. این کی بود که از همه چی خبر داشت؟؟ اون شکلات این نامه هیچکدوم نمیتونن تصادفی بوده باشه. در اون لحظه هم ترسیده بودم هم تعجب کرده بودم. شاید ایندفعه رو هم باید بیخیال بشم. اگه دفعه دیگیه تکرار شد به پلیس خبر میدم. نامه رو پاره کردم و انداختم تو سطل اشغال. به اندازه کافی مشغله ذهنی دارم که بخوام بیام خودمو درگیره این مسئله بکنم. اگه دوباره همچین مسئله ای تکرار شد اونو با احسان در میون میزارم. شالم رو دراوردم و انداختمش روی مبل. خیلی هوا گرم بود. داشتم دیوونه میشدم. رفتم سمت کولر و روشنش کردم. اخخخخخ. چه حسه خوبی داره وقتی عرق کردی بعد باد سرده کولر بهت میخوره. خیلی خوبه. چشمام رو بسته بودم و داشتم از اون لحظه لذت میبردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. چشمام رو باز کردم. احتمالا طاهاست. ادرسو فرستاده. رفتم سمت کیفم و گوشیم رو برداشتم. حدسم درست بود. ادرسو فرستاده بود. اپارتمانش هرجا بود باید گرون قیمت باشه. بازیگره دیگه. بایدم خرپول باشه. بابته هر فیلمی که بازی میکنه کلی سود میبره. البته منکه نمیشناختمش. هر کسی که هست خیلی ناشناخته اس. فردا باید برم ببینم اوضاع از چه قراره. اصن این دختره کی هست که اینقدر عاشقه داداشم شده. جوری که حاضر شده دختر بودنشو بزاره کنار. خدا بخیر کنه. رفتم تو اتاق و بقیه لباسام رو تعویض کردم. به ساعت نگاه کردم. احسان تا دو ساعت دیگه میومد. تا اون موقع باید ناهار رو درست میکردم. با فکر کردن به این قضیه احساس خستگی کله بدنم رو گرفت. واقعا نمیتونستم ناهار درست کنم. امروز غذا سفارش میدم. یکبار هم غذای اماده بخوره. این همه مردم غذای اماده خوردن چیزیشون نشده. رفتم تو اشپزخونه. در کابینت رو باز کردم. چند تا برگه ای که اونجا بود رو برداشتم و بینشون دنبال غذای اماده یا فست فود و اینجور چیزا گشتم. فقط تونستم پیتزا پیدا کنم. ناچارا همونو برداشتم و بهش زنگ زدم. بعد از دو سه تا بوق جواب داد: پیتزا سه سوت بفرمایین) من: سلام. سه تا پیتزای قارچ تک نفره با یک نوشابه خانواده سیاه میخواستم.) :بله. ادرسو لطف کنین) من ادرسو بهش گفتم اونم گفت سریع برامون میاره. برعکس کلی ه*و*س پیتزا کرده بودم. از تو کیفم به یاحا پول دادم که اگه اوردن بره بگیره. خودمم تا اون موقع که بیان مشغول سفره چیدن شدم. مدتی گذشت که زنگ خونه رو زدن. یاحا پولشو داد و پیتزاها رو گرفت. پیتزاها اومدن اما احسان نیومده بود. یاحا گشنه اش بود خودمم مثل خرس گشنه ام بود. تلفنو برداشتم و به احسان زنگ زدم:بله) من: سلام احسان. خوبی؟) احسان: سلام خانوم گلم. عالیم. شما چطوری؟) از انرژی احسان منم انرژی گرفتم و گفتم: منم خوبم. برای ناهار میایی دیگه. اره؟؟) احسان مکثی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: متاسفانه کارای بانک خیلی زیاد شده. کلی کار ریخته سرم. فکر نکنم بتونم برای ناهار بیام. برای شام هم بابام رفیق رفقاشو شام دعوت کرده شام رستوران از منم خواسته بیام. شبم نمیتونم بیام. ببخش منو هلنا) با این خبر کلی خوشحال شدم ولی لحنم رو ناراحت کردم و گفتم: اشکالی نداره. راحت باش.) احسان: ناهارتو قشنگ بخوری هااااا. نبینم کم خوردی. من برم کاری نداری؟) من: نه. فعلن) احسان: فعلن) تلفونو قطع کردم و کنار یاحا روی صندلی نشستم. یاحا به راحتی داشت پیتزاشو میخورد. منم پیتزامو برداشتم و مشغول شدم. اونقدر گرسنه ام بود که در عرض یک ربع پیتزامو تموم کردم. یاحا میخواست به پیتزای احسان دستبرد بزنه اما من نزاشتم. وسایلو به کمک یاحا بردیم تو اشپزخونه. اون پیتزا رو هم گذاشتم تو یخچال. یاحا که رفت اتاقش مستقیم رفت سمت تختش و خوابید. منم چاره دیگه ای جز خواب نداشتم. خیلی خسته بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای بلند تلویزیون چشمامو باز کردم. خمیازه ای کشیدم. اخیش. چقدر خوابیدم. احساس میکردم هیچ خستگی ندارم. نفسمو دادم بیرون. صدای تلویزیون از کجا میومد؟؟؟؟ از جام بلند شدم. اصلا ساعت چنده؟؟ اومدم گوشیمو بردارم که تازه متوجه شدم که من تا صبح خوابیده بودم. وای چقدر تازگیا من هیولا شدم. چقدر میخوابم. گوشیمو برداشتم. واااای. ساعت نه بود. وای خدایا دیرم شد. زودتر باید اماده میشدم میرفتم. سریع از روی تخت اومدم پایین. پریدم تو دستشویی و سریع ابی به سر و صورتم زدم. با حوله صورتمو خشک کردم.رفتم سمت میز لوازم ارایشم. یک خط چشم کمرنگ و ریمل و رژ لب صورتی زدم. وقت نداشتم زیاد ارایش کنم. رفتم سمت لباسام. لباسایی که اون شب با احسان تو پارک بودیم رو پوشیدم. چون اصلا وقت فکر کردن نداشتم. ادکلنم رو برداشتم و به خودم زدم.کیف دستی مشکیم و سوییچمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. به محض بیرون اومدنم احسانو دیدم که رو به روی تلویزیون خوابش برده بود. تلویزیون رو خاموش کردم. دوباره به احسان نگاه کردم. خواب بود. خداروشکر. سریع از خونه زدم بیرون. سوار ماشینم شدم و استارت زدم. کمربندم رو بستم و راه افتادم. از شانسه قشنگم به ترافیک خوردم. به زور تونستم خودمو از ترافیک بکشم بیرون و از راه فرعی برم. بخاطره ترافیکه تو راه دو ساعت و نیم طول کشبد تا برسم. دقیقا ساعت یازده و نیم جلوی اپارتمان بودم. ماشین رو کناری پارک کردم و پیاده شدم. اپارتمان بلندی بود. درش باز بود. وارد شدم. محوطه باز و بزرگی داشت. رفتم سمت ساختمون و وارد شدم. با وارد شدنم موزیک لایتی به گوشم خورد. به اطرافم نگاه کردم. چه لابی مجهزی. چند نفر نشسته بودن دور یک میز و لیوانی دستشون بود. نمیدونم چی میخوردن. چه جاییه. ادم احساسه ارامش میکنه اینجا. رفتم سمت میز اطلاعات.من:سلام) خانومی اونجا بود که داشت با گوشیش کار میکرد که با صدای من سرشو اورد بالا و به من نگاه کرد.خانومه: سلام. چه کمکی میتونم بکنم؟) من: من با خانومه ترسا سینایی کار داشتم. اگه میشه بهشون بگین بیان اینجا) خانومه: اسم و فامیلتونو لطف کنین) من: اسم و فامیل لازم نیست) خانومه سرشو تکون داد. تلفونو برداشت که گفتم: اومدن بگین اینجا نشستم) خانومه باشه ای گفت. منم رفتم طرفه مبلی که اشاره کرده بودم و نشستم. وای خدایا استرس دارم. خدایا ارامشی برام بفرست. وای وای. انگشتامو شکوندم. ولی از استرسم کم نکرد. به اطرافم نگاه کردم. از استرسه زیادی که داشتم سرم درد گرفته یود. خدایا کمکم کن. خاک تو سرت کنن. مثلا تو خواهر شوهری ها. خواهر شوهر باید ابهت داشته باشه. محکم و جدی باش. صاف نشستم. خب یکمی اخم. کمی اخم کردم. یک ابرو بالا. یک ابرومو انداختم بالا. خب حالا اکی شدم. حالا شبیه خواهر شوهرا شدم. صدای نازک دختری رو از پشتم شنیدم: شما با من کار داشتین؟) برگشتمو نگاهش کردم. دختری با ارایشه زیاد و دماغی عملی پشتم ایستاده بود. اخمم رو بیشتر کردم و بدون اینکه از جام بلند بشم گفتم: ترسا سینایی؟؟) سرشو تکون داد و گفت: بله خودمم. میشه شما هم خودتونو معرفی کنین؟؟ اخه میدونین خیلیا به دروغ میان میگن با من کار دارن) من لبخندی زدم و گفتم: درک میکنم. معروف بودن سخته. من خواهر طاها هستم) با این حرفم چشمای. ترسا گرد شد و گفت: هلنا شمایین؟؟) من: بله) ترسا پوزخندی زد و اومد و مبل رو به روییم نشست.ترسا: پس حتما میدونی که من از داداشت بچه دارم؟) سرمو تکون دادم. ترسا گفت: خب چرا اومدی اینجا؟؟ میخوای بدبختیمو ببینی؟) من: اومدم بهت رک و پوست کنده بگم که طاها عاشقت نیست) ترسا: پس چرا اونشب...) من: اونشب فقط بخاطره اصرار زیاد تو بوده.) ترسا چند لحظه نگاهم کرد و گفت: خب که چی؟؟ فکر کردی من دست از سرش برمیدارم؟ اگه حامله نبودم ولش میکردم اما الان من ازش باردارم) مکثی کردم و با مرددی گفتم: میتونی سقط کنی) ترسا با این حرفم تعجب کرد. پوزخندی زد و گفت: سقط کنم؟؟میفهمی چی میگی؟) سکوت کردم. ترسا: من سقط نمیکنم) من: وقتی یاحا دوستت نداره چجوری میتونی بچه داشته باشی. اون میگه هیچوقت با تو ازدواج نمیکنه. به غیر از این تو یک بازیگری و معروفی. همین بچه کافیه تا کلی شایعه برات درست کنن) ترسا با تامل نگاهم کرد. سرشو تکون داد و گفت: فکرامو میکنم. شماره تو بده) از تو کیفم یک کاغذ با خودکار برداشتم و شماره ام رو نوشتم روش و دادمش به ترسا. ترسا برگه ازم گرفت و بدون هیچ حرفی رفت. شاید هر کسی بجای من بود از این رفتاره ترسا ناراحت میشد و با خودش میگفت که چقدر بی ادبه. اما من نه ناراحت شدم و نه همچین فکری کردم. چونکه حق داشت. میتونستم حالشو درک کنم. اگه من بجای ترسا بودم شاید از این بدتر رفتار میکردم... شایدم نه. نمیدونم. فعلا باید نگرانه این باشم که ببینم قبول میکنه یا نه. از جام بلند شدم و رفتم سمت در. خواستم در رو باز کنم که صدای ترسا رو از پشتم شنیدم: هلنا!!) برگشتم و پشتم رو نگاه کردم. چشماش پر اشک شده بود. سعی کردم لبخندی بزنم و گفتم: بله؟؟!!) ترسا با صدای بغض داری گفت: مطمئنی که طاها هیچ حس بهم نداره؟؟) من: اینو باید صد در صد مطمئن باشی. اینو به نفعه داداشم نمیگم. اینو دارم به نفع تو میگم. چونکه دوست ندارم زندگیتو پای مردی بزاری که هیچ عشق و علاقه ای نسبت به تو نداره. عمره خودتو برای یک مرد تباه نکن. هیچوقت) ترسا چند لحظه به من خیره شد. سرشو تکون تکون داد و اومد نفس بگیره و چیزی بگه که صداش تو گلوش خفه شد. فهمیدم بخاطره بغض تو گلوش نتونست حرفی بزنه. دوباره سرشو تکون داد و به حالت دو از اونجا رفت. باید بهش مهلت بدم تا با خودش کنار بیاد. برگشتم و از اونجا خارج شدم. سوار ماشین شدم. نگاه دیگه ای طرف ساختمون انداختم و زیر لب گفتم: خدایا خودت همه چیزو رو به راه کن) ماشینو روشن کردم و راه افتادم. تو راه اصلا تو حال خودم نبودم و فقط تو فکر طاها و ترسا بودم. تازه فهمیدم طاها هم مثل بقیه پسراست. همشون همینجورین. یک دخترو اسیر خودشون میکنن بعد بهش میگن ما تو اصلا دوست نداشتیم. هه. دنیای جالبیه. خیلی جالبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسیدم خونه. اوه. امیدوارم احسان گیر نده که اصلا حوصله شو ندارم. کلید انداختم و وارد شدم. با وارد شدنم سر و صدایی به گوشم خورد. صدای اهنگ بلند بود و صدای بلند احسان که داشت با اهنگ میخوند و خنده های یاحا و بوی قرمه سبزی که از تو اشپزخونه میومد. کیفمو انداختم کناری و رفتم سمت اشپزخونه. اروم وارد شدم. احسان لباس اشپزی پوشیده بود و کناره گاز ایستاده بود و در حالی که ملاقه دستش بود چشماشو بسته بود و اهنگو بلند میخوند. یاحا هم روی میز نشسته بود و داشت از خل و چل بازیا احسان غش میکرد. از دیوونه بازیاش خنده ام گرفت. با خنده گفتم: صداتو عشق است شوهر گلم) احسان همونطور که داشت میخوند چشماشو باز کرد. رسید به یکجای اهنگ که احسان اومد طرفم و طرفه من بقیه اهنگو خوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقد خوبه تو این خونه کنارم هستی هر لحظه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارت زندگی کردن برام ارامش محضه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا وقتی با منی هر روز خدا مهمون ما میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتموم شادی دنیا،زیر این سقف جا میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواسه خوشبختیمون بازم خودت پا در میونی. کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنو در گیره احساسی شبیه مهربونی کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواسه خوشبختیمون بازم خودت پا در میونی. کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنو درگیره احساسی شبیه مهربونی کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( خانه مهر از میثم ابراهیمی)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان چشماشو باز کرد و لبخنده گشادی زد. دستامو بردم بالا و گفتم: اللهم اکشف کل مرضانا بالقرآن) احسان خندید. منم خندیدم. من: چه بویی راه انداختی) احسان خندید و گفت: اشپزیم خوب شده) دوباره خندیدم. احسان صداشو نازک کرد و گفت: عزیزم برو دست و صورتتو بشور بیا برات ناهارتو بکشم) چپ چپ نگاهش کردم. احسان و یاحا زدن زیره خنده. منم با حرص گفتم: حالا که اینجوری شد تو دیگه سره کار نمیری میشینی ناهار میپزی) خنده احسان شدت گرفت. از اشپزخونه زدم بیرون و رفتم تو اتاق. سریع لباسامو دراوردم و رفتم تو اشپزخونه. احسان لباسای اشپزیشو دراورده بود. یاحا هم نشسته بود روی صندلی. منم رو صندلیه کنار یاحا نشستم. احسان برام یک ظرف برنج کشید و گذاشت جلوم. بعد قرمه سبزی هم تو یک ظرف جداگانه ریخت و بهم داد. برای یاحا هم کشید. برای خودش هم کشید. احسان نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و گفت: کمی از غذا رو بچشید.) به دیوونه بازیش خندیدم و گفتم: باشه) قاشق رو برداشتم و کمی قرمه سبزی ریختم روی برنجم و همون قسمتو گذاشتم تو دهنم. به محض گذاشتنش تو دهنم حالت تهوع گرفتم. احسان به من خیره شده بود. سعی کردم اون لقمه رو قورت بدم. از تو پارچ برای خودم اب ریختم و با زور اب اونو قورت دادم. لبخندی زدم و گفتم: عالیه) احسان با تعجب گفت: واقعا؟) یک قاشق برداشت و خودش خورد. به محضه خوردنش اخماش رفت تو هم. با نفرت گفت: خدای من چقدر بدمزه شده. این چرا اینقدر شیرین شده؟؟؟) با خنده گفتم: شاید نمک و شکرو تشخیص ندادی؟) احسان با خنده گفت: فکر کنم باید امروزو تخم مرغ بخوریم) من: نه مرسی. من غذا نمیخورم) احسان: چرا؟؟ با این غذای خوشمزه ام از اشتها افتادی؟؟) من سرمو تکون دادم: نه. کلا میل ندارم.) احسان: باشه. هر جور میلته) لبخندی زدم و از پشت میز بلند شد. از اشپزخونه بیرون اومدم. نگاهم افتاد سمت پنجره. هوا ابری شده بود. چه عجب. تهران ابری شده. رفتم سمت پنجره و بازش کردم. نسیمی صورتمو نوازش کرد. بوی خاک نم خورده به مشامم خورد. عحیب بود. تو تابستون همچین هوایی.از بچگی عاشق این بو بودم. نفس عمیقی کشیدم. قطرات بارون اروم اروم شروع به باریدن کردن. چقدر زیبا بود رقابت قطرات برای رسیدن به زمین. صحنه بارون همیشه منو دیوونه میکرده. زیبا ترین صحنه ای که خدا میتونست خلق کنه همین صحنه اس. دستی از پشت دورم حلقه شد. از بوی عطر فهمیدم که اون احسانه. سرمو چرخوندم طرف احسان و گفتم: چرا ناهار نخوردی؟) احسان در حالیکه به رو به روش خیره شده بود گفت: بدون تو غذا از گلوم پایین نمیرفت) به رو به روم نگاه کردم. احسان: قشنگه نه؟؟) سرمو تکون دادم و گفتم: بی نظیره) احسان: خب خوبه تو یه چیز با هم تفاهم داریم) به حرفش خندیدم: دیوونه)...........................................................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودمو انداختم روی مبل. اخیش. خسته شدم. شام بادمجون درست کرده بودم. خیلی طول کشید ولی درست شد. خودم خیلی خسته بودم. احسان چند ساعت مرخصی گرفته بود و باز دوباره رفت سره کار. هنوز نیومده. یاحا هم که داشت برنامه کودک نگاه میکرد. از جام بلند شدم و خواستم برم طرف یاحا که صدای زنگ گوشیم از تو اتاق اومد. لحظه ای مکث کردم. یعنی کی میتونه باشه؟؟نمیدونم. مسیرمو کج کردم و رفتم سمته اتاقم. گوشیمو برداشتم و نگاهی انداختم. شماره ای که داشت بهم زنگ میزد ناشناس بود. نمیدونستم کی بود. به هر حال جواب دادم: بله) ناشناس: الو. ترسام) من با شنیدن این حرف هول شدم و گفتم: سلام. چی شد؟ تصمیمتو گرفتی؟) ترسا: یک ماه میای تو ساختمونه من بدون اینکه به شوهرت سربزنی زندگی میکنی. تا وقتی که کاملا بعد از سقط خوب بشم. تا بفهمی وقتی میخوای دور از عشقت بمونی چه حسی داره) هه. عزیزم من سالهاست که از عشقم دور موندم. اما یک چیزی برام سوال شده بود. برای همین گفتم: چه چیزی باعث شد این تصمیمو بگیری؟؟) ترسا: خودم از قبل این تصمیمو داشتم. فقط اون برام یه بهانه بود تا طاها برام بمونه. ولی حالا بیشتر داره غرورمو خرد میکنه و میخوام فردا برم سقطش کنم. هیچکس هم نمیتونه جلومو بگیره و تو هم فردا باید بیای اینجا تا یک ماه) اومدم چیزی بگم که قطع کرد. حالا چه غلطی بکنم؟؟؟ نشستم روی تخت. خدا لعنتت کنه طاها که همچین دردسرایی برام درست میکنی. وای چیکار کنم؟؟؟ چجوری به احسان بگم ؟؟؟ من اصلا چجوری میتونم یک ماه برم اونجا؟؟؟ وای مگه میشه؟؟ گوشیمو برداشتم. باید به طاها زنگ میزدم. شاید اون بتونه یک دروغی سرهم کنه بهم بگه. شماره شو گرفتم. منتظر موندم تا جواب بده. اما هر چقدر منتظر موندم برنداشت. قطعش کردم. هم به من کارای سخت میسپاره هم گوشیشو برنمیداره. عجب ادمیه. گوشیمو انداختم روی تخت و سرمو گرفتم بین دستام. باید یک دروغی درست میکردم. ذهنم از کار افتاده بود. هر چقدر فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم. لعنتی !!! از جام بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. خب. امشب وقتی که با احسان شام میخوردم قضیه رو بهش میگم. ولی راستشو نمیگم. خب راستشو نگم چی بگم؟؟ چشمامو بستم. چی بگم؟؟ چی بگم؟؟ یهو جرقه ای تو ذهنم زد. امشب احسان اومد میدونم چی بهش بگم. ایول. کارت درسته هلنا. از اتاق رفتم بیرون. به ساعت نگاه کردم. چند دقیقه دیگه احسان میومد. رفتم سمت اشپزخونه. از تو اشپزخونه یاحا رو صدا زدم. یاحا بلافاصله دوید تو اشپزخونه. من وسایل شامو اماده میکردم. یاحا هم وسایلو ازم میگرفت و میزاشتشون روی میز. بیشتر تو فکر یاحا بودم. شاید با دروغی که بگم یاحا هم زبون باز کنه. خوده دکتره به ما توصیه کرد که اونو بیشتر تو اجتماع ببریم. ولی به دور از اون دروغ خیلی دوست دارم زبون باز کنه. من همیشه به همه میگم یاحا سه سالشه. ولی در واقعیت دو سال و چند ماهشه. چند ماهه دیگه میشه سه سالش. و باید زودتر توانایی حرف زدنو بدست بیاره. به یاحا نگاهی انداختم. منتظر بود وسیله بعدی رو بدم. با لبخند گفتم: وسایل تموم شد) یاحا با این حرفم دوید بیرون. اخه داشت برنامه کودک نگاه میکرد. منم اومدم برم بیرون که در باز شد و احسان اومد داخل. امروز تا جایی که میتونم باید باهاش مهربون باشم تا بزاره من برم. برای همین لبخندی زدم و از اشپزخونه خارج شدم. احسان با دیدنم لبخندی زد. من با تبسم گفتم:سلام عزیزم. خسته نباشی) احسان: سلام. سلامت باشی. خوبی؟) رفتم جلو و کت و کیفشو از دسته احسان گرفتم و گفتم: منکه عالیم. شما چطوری اقا؟) احسان اومد چیزی بگه که یاحا با سرعت نور دوید و محکم خودشو انداخت تو بغل احسان. احسان خم شد و یاحا رو بغل کرد: خشگل بابا چطوره؟؟هوم؟؟) منکه دیدم اون دو تا درگیرن وسایل احسانو بردم تو اتاق گذاشتم. وقتی از اتاق خارج شدم احسان و یاحا نبودن. احتمالا تو اشپزخونه بودن. رفتم سمت اشپزخونه. حدسم درست بود. یاحا کنار احسان نشسته بود. داخل اشپزخونه شدم. افرین. احسان برای خودشو منو و یاحا غذا کشیده بود و منتظره من بود. احسان: خدا رو شکر تونستم یک کار بکنم که تو خوشت بیاد) خندیدم:دیوونه) احسان خندید. نشستم کنار میز و قاشقم رو برداشتم. احسان غذاشو شروع کرد. یاحا با ولع غذا میخورد. فکر کنم تنها کسی که تو این خونه استرس داشت من بودم. قاشقم رو پر برنج کردم و گذاشتم تو دهنم. بزور جویدمش و قورتش دادم. زیر چشمی به احسان نگاه کردم. احسان تمام فکرش رو غذاش بود. فکر کنم احسان متوجه نگاهم شد. چونکه اونم به من نگاه کرد. احسان لبخندی زد و گفت: چیزی شده؟؟) الان زمانش رسیده بود که اون دروغو بگم. جمله های که میخواستم بگم رو تو ذهنم ردیف کردم و گفتم: نه. چیزی نیست.) احسان: من زنه خودمو نشناسم باید بمیرم) من: چیزی نیستش. درباره یاحاست) احسان: خب؟) من با ناراحتی ساختگی گفتم: دوست دارم یاحا زودتر زبون باز کنه. نمیخوام اینجوری باشه) احسان: خب چه کاری از دسته من ساخته اس؟) من: کار نیست. اجازه اس) احسان با گنگی نگاهم کرد. من: میخوام یاحا رو ببرم سفر. شاید زودتر زبون باز کرد) احسان: خب ببر. اتفاقا خودم میخواستم اینو بهت بگم. چونکه من همیشه مشغول کارامم.) من: یعنی خودم تنهایی برم؟) احسان: اگه زحمتی نیست) من سرمو تکون دادمو گفتم: نه. این چه حرفیه. پس میشه فردا برم؟؟) احسان تعجب کرد: فردا؟؟ چه زود) من: چیکار کنم. دارم دیوونه میشم) احسان سرشو تکون داد و گفت: اصلا دوست ندارم ناراحت بشی هلنا برای همین اجازه میدم بری. حالا شامتو بخور) با خوشحالی به احسان نگاه کردم. وااای این عالیه. اینقدر خوشحال شدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پریدمو بغلش کردم و محکم گونه اشو ب*و*سیدم. یاحا بدبخت شوک زده ما رو نگاه میکرد. احسان گفت: ایشششش. چندش. از من دور شو) من با اشتیاق گفتم: چطور میتونم همچین شوهر خوشگلی رو ول کنم؟؟) احسان یهو جدی شد و گفت: اگه ولم نکنی باید امشب به فکر بچه دوم باشی) با این حرفش سریع سره جام نشستم. اون شب سعی کردم بهترین اخلاقو داشته باشم. چون حسی به من میگفت که دیگه تا مدتها نمیتونم با احسان عادی زندگی کنم...............................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساکم رو برداشتم. لباس های یاحا با لباس های خودم تو ساکم بود. کاره دیگه ای نداشتم. احسان هم که سره کار بود. دیشب بعد از شام بهش گفتم میرم شمال. اونم قبول کرد. به ساعت نگاه کردم. نه بود. گوشیمو برداشتم و دسته یاحا رو گرفتم و رفتیم بیرون. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. طاها هنوز خبر نداشت که ترسا قبول کرده. باید خبردارش میکردم. گوشیمو برداشتم و طاها رو شماره گیری کردم. بعد از چند بوق جواب داد: سلام هلی. خوبی؟) من: زهرمارو هلی. سلام. خوبم) طاها: چه خبر؟) من: خبرای خووووب) طاها: جونه من بگو. خبرت چیه؟) من: چی به من میرسه؟) طاها: هر چی تو بخوای) من: هر چی؟) طاها: هر چی) من: خبر خوب اینه که ترسا قبول کرد بچه شو سقط کنه) هیچ صدایی از پشت گوشی نشنیدم. من: الو) یهو طاها گفت: مطمئن بودم سقط میکنه. چون بچه اصلا براش مهم نبود) من: نمیدونم. فقط بهم گفته یه ماه باید برم پیشش باشم) طاها: دهنش سرویس) من: والا. یاحا هم با منه) طاها: چی؟؟؟ هلنا یاحا باید تو خونه بمونه) من: برای چی؟؟) طاها: هلنا به حرفم گوش کن) من: باشه. روز اول پیش خودم میمونه بعد میدمش به سحر) طاها: افرین. اوه. مامان داره صدام میزنه. فعلا) من: بای) پنج دقیقه بعد رسیدم به هتل. ساکمو برداشتم و با یاحا رفتیم تو هتل. بازم مثل دفعه قبل موزیک لایت پخش میشد. فضای ارومی داشت. رفتم سمت میز اطلاعات. من: سلام) خانومه: سلام. کمکی از دستم برمیاد؟) همین یک جمله رو یاد داره بگه؟؟؟ اومد چیزی بگم که سر و صدایی از کنارم شنیدم. یکی میگفت با من یک سلفی میندازین؟؟ یکی دیگه میگفت تو رو خدا یک امضا بدین. مطمئن بودم ادم معروفی اونجاست. اما کنارمو نگاهم ننداختم. از ادمای معروف زیاد خوشم نمیاد. بهشون توجه کنی مغرور میشن. من توجهم رو دادم به خانومه و گفتم: یک واحد میخواستم.) خانومه سرشو تکون داد و گفت: نامتونو بفرمایید) من: هلنا سپهر) خانومه نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد و گفت: خانومه سینایی براتون رزور کردن. مدت یک ماه. درسته؟) من: بله درسته) خانومه: فقط اینجا رو یک امضا بکنین ممنون میشم) خودکارو بهم داد و یک جایی رو بهم نشون داد تا امضا کنم. خواستم امضا کنم که یک عطر اشنایی رو از کنارم شنیدم. عطری که ماله خیلی قدیما بود. انگاری باهاش هزاران خاطره زنده میشد. سرمو تکون داد و این افکار پوچو توخالی رو از تو سرم بیرون کردم. اونجا رو امضا کردم که خانومه تشکر کرد. سر صداها کمتر شده بود. جمعیت کم شده بود. خانونه گقت: این کلید شما. شماره سیصد و پنج) کلیدو ازش گرفتم و تشکر کردم. دست یاحا رو گرفتم و سرمو انداختم پایین و اومدم برم که اصلا حواسم نبود و خوردم به یک فرد و برگه هایی که دستش بود ریختن زمین. با تعجب به زمین و برگه هایی که ولو شده بودن نگاه میکردم. وای. چیکار کردم؟؟؟ یهو صدایی رو از روبه روم شنیدم: ه...... هلنا؟؟!!!!!) سرمو بلند کردم و با تعجب به اون صدای اشنا نگاه کردم. در یک لحظه افکاره تو سرم ریخت و احساس کردم ذهنم پوچ شده. با بغضی دیرینه بهش زل زده بودم. پرده اشکی جلو چشمامو فرا گرفت. فقط بهش خیره شده بودم. بدون اینکه حتی یک پلک بزنم. خاطرات کهنه جلوی چشمام زنده میشدن. اونروز که از زیر دوش هلش دادم. اونروز که تو پارک دنبالم میومد تا بفهمه چرا ناراحت شدم. اونروز که گونه ام رو گرفت و اونروز که بهش خوردم و برگه هاش ریختن زمین. میخواستم بگم چرا الان؟؟؟ چرا الان اومدی؟؟؟ میخواستم جیغ بزنم لعنتی تا الان کجا بودی؟؟ چرا وقتی که شدیدا بهت نیاز داشتم نبودم؟؟؟ میخواستم سیلی محکمی بهش بزنم و بگم رفتی بالا بالاها دیگه به ما نگاه ننداختی؟؟؟ میخواستم مشت بزنم تو سینه اش و بگم خیلی عوضیی. خیلی عوضیی. اما هیچکدوم از اینکارارو نتونستم بکنم. بغضیکه تو گلوم بود جلوی هر چیزی رو میگرفت. سریع پلک زدم. اشکهام ریخت. از دیدنش سیر نمیشدم. دوست نداشتم اشکهام مانع این کارم بشن: ما..... مام....مامایی) با حیرت به یاحا نگاه کردم. یاحا به من خیره شده بود. یاحا.. یاحا بلاخره زبون باز کرد. اما... به فرده مقابل نگاه کردم. اونم با تعجب زیاد به یاحا نگاه میکرد. اروم زمزمه کرد: مامان؟) نگاهشو از یاحا گرفت و با حیرت بیشتر نگاهم کرد. برگشتنش زخمیو که تو قلبم ایجاد کرده بود خوب نمیکرد. این زخم هیچ مداوایی نداشت. شاید فقط دردشو اروم میکرد. اما جای زخم میموند. خاطرات کهنه جلوی چشمام زنده میشدن. یکی به یکی. اما من متاهل بودم. باید قبل از اینکه هوایی میشدم ازونجا میرفتم. من خیلی وقته دارم بخاطره این عشقه کهنه تقاص پس میدم. باید زودتر ازاونجا میرفتم. اروم سرمو تکون دادمو و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: دلم برات تنگ شده بود جناب پوریا) اینو گفتم و با صورتی خیس از کنارش گذشتم. چهار سال دوری. کم نیست. تحملم خیلی بالا بود. برای منی که بخاطره کوچیکترین مشکل اعصابم داغون میشد. همونطور که میرفتم برگشتمو نگاهش کردم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. فردی بهم خورد. برگشتم و نگاه کردم. اون فرد به من چپ چپ نگاه کرد. بهش توجهی نکردم و دوباره برگشتم و به پوریا نگاه کردم. با یاحا وارد اسانسور شدم. دوباره برگشتمو نگاهش کردم. اندازه چهار سال باید نگاهش میکردم. اندازه چهار سال غصه. اندازه چهار سال دلتنگی. اندازه چهار سال تاوان. پوریا بین برگه ها ایستاده بود و برگشته بود و منو نگاه میکرد. این لحظه شبیه اولین دیدار منو اون شده بود. دیداری که فقط من همچین حالی داشتم. اما الان هر دو این حیرتو داریم. لبخندی زدم به یاد اون روز. لبخندی که لحظه ای بعد به لبخند برعکس تبدیل شد. در اسانسور بسته شد. همزمان با بسته شدن دره اسانسور بغضه منم شکست. چه بغضه بدی بود. صدای هق هقم کله اسانسورو پر کرده بود. سر خوردم و افتادم زمین. بلند بلند گریه میکردم. یاحا اروم گفت: مامایی..... گل....گلیه...نه) یاحا رو گرفتم تو بغلم و بلند تر گریه کردم. چرا؟؟ چرا الان باید میدیدمش؟؟نکنه این قسمته؟؟من اصلا به قسمت اعتقاد ندارم. اسانسور به اون طبقه رسید. با دستایی لرزان اشکای روی صورتمو پاک کردم. یاحا از تو بغلم در اومد. از دیواره اسانسور کمک گرفتمو بلند شدم. به محض بلند شدم و خواستم بیفتم که از دیوار اسانسور گرفتم. چند لحظه صبر کردم تا حالم بیاد سره جاش. حالم یکم بهتر شد. ساکم رو برداشتم و دست یاحا رو گرفتم و از اسانسور اومدیم بیرون. خواستم برم تو واحدم که صدایی رو از پشتم شنیدم: چیه؟؟ یک ماه میخای از عشقت دور بمونی ابغوره گرفتی؟) نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم عصبانیتمو کم کنم. فهمیدم ترساست که میخواد با اعصابم بازی کنه. خواستم برم که دوباره گفت: شایدم بخاطره یک عشقه دیگه ای به غیر از شوهر اینجوری شدی) دستم رو مشت کردم. ترسا: چقدرم روش غیرت داره. هه. تو و داداشت اگه میدونستین معنی عشق چیه همه رو اینجوری خرد نمیکردین. مشت نشونه خرواره. داداشت که این کارو کرده معلوم نیست تو چه بلایی سره اون پسره بدبخت اوردی) این حرفو که زد نتوتستم طاقت بیارم و ساکو ول کردم و با سرعت نور رفتم سمت ترسا و یقه اش رو گرفتم و محکم کوبوندمش سینه دیوار. با خشم گفتم:اگه تو تازه نوشتن این کلمه رو یاد گرفتی من تجربه اشو داشتم تاوانشم پس دادم. پس هیچوقت بایک شکست خورده سرعشق کل ننداز) ترسا با اینکه ترسیده بود گفت: تو چمیدونی که من چی میکشم بخوام بچه عشقمو سقط کنم) یقه اشو ول کردم و گفتم: اون دیگه مشکله خودته) ترسا رو همونجا ول کردم و با یاحا وارد واحد شدم. ساکو انداختم یک کنار. به یاحا نگاه کردم. وای چقدر خوب که زبون باز کرده. اما ممکنه تو این یک ماه اتفاقای عجیبی بیفته. نمیخوام یاحا اینجور چیزا رو ببینه. نمیخوام ببینه مامانش....... سرمو تکون دادم و گوشیمو از تو جیبم در اوردم و شماره سحرو گرفتم: بله؟؟؟) من: سلام سحر. خوبی؟) سحر مکثی کرد و بعد از چند لحظه گفت: زهر مار. من هنوز از دستت عصبیم) من: سحر قهر نباش دیگه. اعصابم به اندازه کافی خورد هست) سحر: برای چی اعصابت خورده؟؟) من: امروز پوریا رو دیدم)سحر جیغ کشید:چیییییی؟ پوریا؟؟؟؟کی؟؟ کجا؟؟؟ چجوریییییی؟) من با عصبا نیت گفتم:کوووووفت. قصه اش درازه. باید بیای بهت بگم.) سحر: داری مثلا منت کشی میکنی؟؟) من:تو اینجوری فکر کن) سحر: باشه میام) من: ادرسشو برات میفرستم) سحر: احمق ادرستو دارم.) من: زر نزن بابا. من اونجا نیستم) سحر: برای چی؟؟) با عصبانیت گفت: برای همین میگم گمشو بیا اینجا که هم قضیه رو بگم هم یک امانتی بهت بدم) سحر: امانتی؟؟) من: سحر میکشمتا) سحر:غلط کردم.) من:فعلن) سحر: گمشو) سریع گوشیشو قطع کرد. اینقدر بی حوصله بودم که حتی حوصله خندیدن هم نداشتم. همونجا ادرسو براش فرستادم. گوشیمو انداختم کناری و بدون اینکه لباسامو دربیارم روی مبل دراز کشیدم. اصلا پوریا اینجا چیکار میکرد؟؟؟؟ نمیدونم. سرمو تکون دادم. اصلا نباید بهش فکر میکردم. چشمامو بستم تا شاید یکم ارامش بگیرم. نکنه اینجا زندگی میکنه؟؟؟ با این فکر از سره جام پریدم. نه. اینجا زندگی کنه که من بدبختم. اما نه. فک نکنم اینجا زندگی کنه. این همه معروفیت تو اینجا زندگی کنه؟؟؟ سرمو تکون دادم. افکارمو از ذهنم بیرون کردم. اما هر کار میکردم با ذهنم میرفت سمت اون. دوباره سره جام دراز کشیدم. چجوری همچین چیزی ممکنه؟؟؟ خدایا اینا امتحانه نه؟؟؟میخوای صبرمو امتحان کنی که بدون اصلا صبر ندارم. میخوای تحملمو بسنجی بدون من کمرم سریع میشکنه. میخوای بدونی چقدر به شوهرم وفادارم. وفاداریم به یک تاره مو بسته اس. فقط یک تلنگر لازمه. خدایا امیدوارم اون تلنگرو برای من به عنوان ازمایش در نظر نگیری. من الان هر چی لازم بود گفتم. پس لطفا ازمایشم نکن. من اصلا تحمل ندارم. اگه پوریا رو دوباره ببینم. اگه دوباره اون بخواد مثل قبل صمیمی بشیم. من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. خدایا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. برای همینه که میگن عشق بی رحمه. بی هیچی کار نداره تا انسانو به هدفش برسونه. یادمه. قشنگ یادمه اونروزا هیچوقت هیچ چیزی رو دلیله خوشحالیه خودم نمیدیدم. (بعد تو خورشید هیچوقت طلوع نکرد فقط مردم طبق عادت قدیم به همدیگر صبح بخیر میگویند) به ساعت نگاه کردم. یک ساعت از اون موقع گذشته بود. چقدر زمان زود میگذره. به خونه نگاه کردم. یک سالن کوچیک با یک اتاق خواب و اشپزخونه و دستشویی که اونطرف سالن بود. پارکت شده بود و همه جا طرحه چوب بود. اروم از روی مبل بلند شدم. بدنم خشک شده بود. به زور رفتم سمت اشپزخونه. کابینت های اشپزخونه هم طرحه چوب کار شده بود و یک میز کوچیک با چهار تا صندلی وسطش بود. چایی سازو روشن کردم. اچشمام میسوختن. کمی مالوندمشون. خوابمم گرفته بود. خمیازه ای کشیدم که یهو صدای در اومد. سرمو اوردم بالا. احتمالا سحر بود. رفتم سمته در. از تو چشمی نگاه کردم. سحر بود. درو باز کردم. سحر پشتش به من بود که وقتی درو باز کردم سحر برگشت و به محضه دیدنم گفت:هیییییی. خدا لعنتت کنه. این چه قیافه اییه؟؟) با تعجب نگاهش کردم. سحر از تو کیفش یک ایینه دراورد و بهم داد. تو ایینه خودمو نگاه کردم. واقعا قیافه ام وحشتناک شده بود. کله ریملام و خط چشمام ریخته بود. خودم از قیافه خودم ترسیدم. ایینه رو دادم دست سحر و گفتم: اولا سلام. دوما بیا تو) سحر اومد تو. منم درو بستم. سحر گفت: دیوونه ای اومدی اینجا؟؟؟ خونه خودت بزرگتر بود که) من:قضیه داره خفه شو) رفتم اشپزخونه. سحر کیفشو انداخت کنار و دنبالم اومد خواستم لیوان بردارم که سحر گفت: نه نه. نمیخواد) من با تعجب نگاهش کردم: چی نمیخواد؟؟) سحر: چایی نمیخورم. بیا) من شونه هامو انداختم بالا و گفتم: هر طور میلته) با سحر از اشپزخونه رفتیم بیرون. سحر گفت: با اقات اومدی اینجا یا خودت تنهایی اومدی؟) من: تنهایی) سحر خودشو روی مبل ولو کرد. منم روی مبل تک نفره کناریش نشستم. سحر انگاری چیزی یادش اومده باشه با تعجب گفت: راستی تو پوریا دیدی؟؟؟) لبخندی تلخ زدم. من: دقیقا مثل اولین باری که دیدمش. بهش خوردمو.... تق. کله برگه هاش ریخت زمین) سحر: چقدر رمانتیک. شبیه این صحنه های هندی شده. بعد از چهار سال عشقتو ببینی) من: خودمم همین حسو داشتم) سحر: بشین این اتفاقاتو رمان کن. خیلی قشنگ میشنا) من با بی حوصلگی گفتم: حوصله داریا) سحر گفت: میخوای من رمانتو بنویسم؟؟؟) من چپ چپ نگاهش کردم. سحر: خب. قضیه این خونه چیه ؟؟؟ هان؟) من: همه چیز از طاها شروع میشه. طاها با دختری به نام ترسا سینایی رابطه داشته...) سحر یهو پرید وسط حرفمو گفت: نه بابا. طاها هم از این کارا یاد داره. خوشم اومد) من: خفه شو بزار حرفمو بزنم. بعد میزنه دختر مردمو حامله میکنه. بعد ازم التماس میکنه برم با اون دختره حرف بزنم راضیش کنم بچه شو سقط کنه. منم رفتم باهاش حرف زدم گفت به شرطی راضی میشه که من یک ماه بیام اینجا زندگی کنم تا مثلا از عشقم در باشم و بفهمم اون چی میکشه. منم قبول کردم. الانم فکر کنم رفته ترسا بچه اشو سقط کنه. اومدم کلیدمو از میز اطلاعات بگیرم که پوریا رو دیدم. البته مثله ادم ندیدمش. حواسم نبود خوردم بهش مثل دقعه قبل.... کله برگهاش پخش زمین شد.... بعد دیدمش. از دور عطرشو تشخیص دادم.) سحر: وای این دقیقا مثله هندیا شد. چقدر قشنگ. چه ملاقات زیبایی) به سحر نگاه کردمو و گفتم: خفه شو. تازه امانتیمو بهت ندادم. اگه بدم اون وقت چیکار میکنی؟؟ کلا بامزه بازیاتو فراموش میکنی) سحر با مشکوکی نگاهم کرد. بلند شدم. اصلا از یاحا خبر نداشتم. فکر کنم تو اتاق بود. خواستم برم طرف اتاق که سحر گفت: هلنا؟؟) برگشتم: چته؟) سحر: الان طاها ازت خواسته که بری به ترسا بگی که بچه اشو سقط کنه. این یعنی ترسا رو دوست نداره؟) من با شک گفتم: چطور؟؟) سحر: همینجوری. بیخیال) قضیه رو تا ته فهمیدم. در رابطه با این مورد هیچکس نمیتونه به من دروغ بگه. برای همین لبخندی زدمو گفتم: فقط ه*و*س بوده. طاها هیچ عشق و علاقه ای به ترسا نداره) سحر با اشتیاق گفت: جونه من شوخی نمیکنی؟؟) من: من با تو شوخی دارم؟؟؟) برگشتم و رفتم طرف اتاق. خوشبحالش. حداقل خاطرش جمعه که عشقش یعنی داداشه من ماله کسی نیست. نه منکه چهار سال پیش عشقم ازدواج کرد و متاهل شد. لبخندی کمرنگ رو لبام نشست. اوایل عشق خیلی به ادم خوش میگذره و فکر میکنه خوشبخت ترین دختره دنیاس. اما اون اخرشه که ادمو پیر میکنه. مثل من. وارده اتاق شدم. یاحا روی تخت نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد. سرش پایین بود. اروم رفتم طرفش و بلند گفتم:بوم) یاحا سریع نگاهم کرد. وقتی فهمید منم خندید. رفتم طرفه یاحا و گفتم: خوشجل اقای من چیکار میکنه؟؟) یاحا: علوسکامو..... بازی... می..میکلدم) یک ب*و*سه محکم از گونه اش گرفتم و گفتم: اگه چند روز پیش خاله بمونی اشکالی نداره ؟؟؟) یاحا جوابی نداد. دستشو گرفتم و گفتم: پس بریم خاله رو ببینیم) دسته یاحا رو گرفتم. یاحا از روی تخت اومد پایین. با هم رفتیم سمت در و از اتاق خارج شدیم. وقتی از اتاق خارج شدیم سحر تو فکر بود و با لبخند به یکجا زل زده بود و اصلا حواسش به ما نبود. اروم به یاحا گفتم: به خاله سحر سلام کن) یاحا گفت: س.... سلام.... خالی .... سح..سحر) سحر با این صدا برگشت و نگاه کرد. تعجب کرد. سحر با حیرت گفت: این صدای یاحا بود؟) من: اره) سحر با شوق از جاش بلند شد و دوید سمت یاحا و محکم بغلش کرد و صورتشو غرقه ب*و*س کرد: عشقم تو کی زبون باز کردی؟؟؟ الهی فدات شممم) من پوزخندی زدم و گفتم: دقیقا جلوی پوریا. بهم گفت مامایی. هه پوریا بدبخت هنگ کرده بود که چرا این به من گفته مامان. باورش نمیشد فکر کنم ازدواج کردم) سحر: اوپس. چه زمانه بدی عشقم زبون باز کرده) بلند شد و خم شدو یاحا رو بغل کرد. من: این امانته منه) سحر با تعجب گفت: چی؟؟) من: میترسم سحر. میترسم اتفاقاتی بیفته که نباید بیفته و برای یاحا بداموزی داشته باشه) سحر با شک گفت: اولا مامانه ایشون غلط کرده بخواد کاری بکنه که بداموزی داشته باشه دوما من اینو کجا پرورشش بدم؟؟) من: هوووی. مگه بچه ام گیاهه؟؟ تو خونه مجردی که گرفتی) سحر: اگه ننم اومد گفت این کیه چی بگم؟؟ بگم بچه منو طاها.... بچه منه؟) من با خنده گفتم: طاها کیه؟؟) با اینکه میددنستم میخواستم اذیتش کنم. سحر: به تو چه. اصلا خودم ازش نگهداری میکنم) بلند کیفشو برداشت و با یاحا رفت جای در. من: مواظبش باشیا) سحر: باشه. ابن عشقه منه مطمئن باش مواظبشم) سحر از یاحا ب*و*س گرفت و یاحا گذاشت زمین و گفت: یاحا جان یه لحظه برو من الان میام) یاحا رفت بیرون. سحر با جدیت گفت: هلنا اگه بخوای غلطی بکنی خدا شاهده من دیگه طرفه تو نمیمونم. بلکه میرم طرفه احسان. هم من هم کله خانواده ات. فهمیدی؟؟ هلنا پوریا اومد طرفت بهش محل نمیدی. تو متاهلی. خب؟؟ بچه داری. اگه خواست چیزی بهت بگه فقط میری و پشتتم نگاه نمیکنی. انگاری پوریا غریبه اس. باشه؟؟) سرمو تکون دادمو گفتم:باشه) سحر: خداحافظ) من: خدافظ) سحر رفت بیرون. درو بستم. الان دیگه راحت شدم. هیچ نگرانی هم ندارم. تنها نگرانیم پوریا بود. شاید نتونم به توجه ازش بگذرم. ببینیم چه میشود. اون شب فقط تو فکر پوریا بودم و به هیچ چیزه دیگه ای فکر نمیکردم. شب ساعته پنج خوابیدم. برای همین ساعته پنج بعد از ظهر بیدار شدم. حوصله ام سر رفته بود. وقتی بیدار شدم دیدم داره بارون میاد. برای همین به سرم زد برم بیرون. لبسامو پوشیدم. یک مانتوی نخی کرمی با یک شلوار لی سیاه با شال سیاهی که تو طرح گل های زیبایی داشت. ارایش ملیحی کردم و کیفمم برداشتم که تلفنم زنگ خورد. تلفنمو برداشتم و گفتم: بله؟؟؟) یک خانومی: خانومه سپهر یک اقایی با شما کار دارن. لطفا چند لحظه بفرمایین پایین) من: باشه) تلفونو گذاشتم. یک اقا؟؟ اون اقا کیه؟؟ نمیدونم. رفتم پایین و به سمت میزه اطلاعات رفتم. خانومه سرش گرمه کاراش بود. سرفه ای کردم. خانومه نگاهم کرد. من: کی با من کار داره؟؟) خانومه اشاره کرد و گفت: ایشون) به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. نشسته بود روی یک صندلی و پشتش به من بود. از رنگه موهاش شناختم پوریاست. خواستم برمو توجهی نکنم. اما انگاری یک نیرویی منو میکشوند سمت پوریا.داشتم میرفتم سمت پوریا. پاهام بر روی میلو اراده خودم نبودن. حرفای سحر تو سرم پخش میشد. هلنا خدا شاهده اگه بخوای غلطی بکنی دیگه طرفه تو نمیمونم. بی توجه به این حرف کارمو متوقف نکردم. هلنا تو متاهلی. بچه داری. بازم نتونست منو متوقف کنه. تا جایی که دقیقا پشتش ایستاده بودم. اروم صداش زدم: پوریا) پوریا برگشت و نگاهم کرد. از سره جاش بلند شد و به من خیره شده بود. سرمو انداخته بودم پایین. جرئت نداشتم به چشماش نگاه کنم. از کجا معلوم؟؟ شاید دوباره طلسم اون چشما شدم. پوریا: تا الان کجا بودی؟؟؟) بغض کردم. خواستم چیزی بگم که با کاره پوریا زبونم بند اومد. پوریا اومد جلو و محکم بغلم کرد. یک لحظه قلبم ایستاد. نمیتونستم نفس بکشم. فقط گرمای اغوش پوریا رو میتونستم حس کنم. خواستم از اغوشش در بیام که پوریا محکمتر بغلم کرد. اومدم بهش بگم ولم کن که پوریا تو گوشم گفت: هیسسس. هیچی نگو. دلم خیلی برات تنگیده) من با اینکه دو ست داشتم با بند بنده وجودم گرماشی اغوششو احساس کنم و میخواستم برای همیشه اونجا بمونم اما با صد تا زور و جون کندن از بغله پوریا بیرون اومدم و با جدیت گفتم: دیگه اینکارو نکن) کیفمو انداختم رو شونه ام و اومدم برم که پوریا کیفمو گرفت و کشوند سمت خودش و گفت: کی میخواد جلومو بگیره؟؟) پوزخندی زدم و گفتم: اگه خودم نتونم شوهرم هست. شوهرم نتونست زنت هست) دوباره نیشخندی زدم و برگشتم برم که پوریا با لحن متعجبی گفت: زن؟؟ کی گفته من زن دارم؟؟) من برگشتمو رو به پوریا با ناز گفتم: همون دخترعمه تون. یادمه هنوز. نود نه در صد ممکن بود باهاش ازدواج کنین. چی شد؟؟ ازدواج نکردی؟؟) پوریا خندید و گفت: اونکه کلا کنسل شد. سرطان داشت) با پوزخندی که روی لبم جا خشک کرده بود گفت: هه. عشقه قدیمیت فقط برای یک سرطان از بین رفت؟؟) پوریا با گنگی گفت: چرا چرت میگی؟؟ کی گفته من عاشقش بودم؟) با اینکه تو دلم عروسی گرفته بودم خودمو خیلی جدی نشون دادم و گفتم: اصلا به من چه. من باید برم.) پوریا قبل ازینکه برم سریع گفت: هلنا. لطفا نیم ساعت با من باش. قول میدم بهت خوش بگذره) خیلی دلم میخواست قبول کنم ولی چیکار کن که به سحر قول داده بودم. برای همین گفتم: شرمنده. اون موقعها مجرد بودم اختیارم دسته خودم بود. اما الان دیگه نمیتونم با هر غریبه ای بیرون برم. متاسفم) پوریا: هلنا!!! تو اونروزا برام مثه ... مثه... مثه خواهرم بودی. بعد به من میگی غریبه؟؟؟) سرمو تکون دادم. طاها گفت: هر طور میلته) فکر کردم میخواد دست از سرم برداره. ولی دقیقا مخالفشو عمل کرد. استینمو گرفت و منو دنباله خودش کشوند. من گفتم: پوریا چیکار میکنی؟؟ زشته. مردم دارن نگاهمون میکنن) پوریا: ازت درست درخواست کردم. نیومدی. الان مجبورم اینجوری حملت کنم) با این حرفش عصبی شدم و کیفمو کوبوندم به بازوشو گفتم: بیشعور مگه من وسیله ام که میگی حملت کنم؟) پوریا: اولش که میخواستم بگم خرکشت کنم اما گفتم حمل کردن قشنگ تره) من با عصبانیت گفتم: خیلی بی فرهنگی) پوریا: تو اینجوری فکر کن) به ماشینش رسیدیم. پوریا ولم کردم و گفت: اینجا رو دیگه خودت سوار بشی. اگرنه مجبورم....) من سریع گفتم: باشه باشه. خودم سوار میشم) پوریا: افرین بچه خوب) پوریا خودش سوار شد. مونده بودم جای شاگرد بشینم یا عقب بشینم. پوریا خم شد در جای شاگرد باز کرد. منم دیدم چاره ای جز سوار شدن ندارم. برای همین سوار شدم. ماشینش عوض شده بود. اسپرتیج بود. چقدر حال میداد. معروف شده دیگه. پوله زیادتری داره. پوریا گفت: میدونی الان یاده اونروزا افتادم؟؟ همین الان که کنارم نشستی) بهش نگاه کردم: میشه اونروزا رو با الان مقایسه نکنی؟؟) نگاهمو ازش گرفتم و زیر لب گفتم: ازون موقع تا حالا خیلی چیزا تغییر کرده) پوریا این حرفمو نشنید. گفت: باشه. فقط جانه هر کی دوست داری بداخلاقی نکن) رومو طرفه پنجره کردم. در مقابله همچین ادمی خیلی باید ماهر باشی بتونی نقش بداخلاقا رو بازی کنی. پس میتونم بازیگر خوبی بشم. پوریا ماشینو روشن کرد و راه افتاد. اروم بهش نگاه کردم. هنوز باور نمیکردم کنارشم. هنوز نمیتونستم درک کنم که بعد از چهار سال دوباره دیدمش. فکر میکردم دارم خواب میبینم. خدایا اگه همه اینا فقط یک رویاست زودتر منو بیدار کن. اگرنه میترسم به زودی این رویا به کاب*و*س تبدیل بشه! نفس عمییی کشیدم و سرمو تکیه دادم به صندلی. مطمئن بودم این کارم عواقب وحشتناکی رو به دنبال داشت. از حالا میتونستم حدس بزنم. پس خوابایی که میدیدم کاب*و*س بود. تا الان که همه چیز درست بود امیدوارم برای تعبیر بقیه اون خواب مقاومت داشته باشم. زیر چشمی به پوریا نگاه کردم. پوریا با ژست داشت رانندگی میکرد. ژستش منو کشته. یهو دستشو برد سمته پلیرش و با پرستیژ و جدیت خاصی دکمه اشو فشرد. ماشین ساکت بود یهو یکی داد زد: حاااامد پهلااااااااانه) بعد اهنگه به طرز وحشتناکی دهاتی پخش شد. منکه از خنده نزدیک بود صندلیمو گاز بگیرم. پوریا هم بدبخت هول شده بود و گفت: این دیگه چی بود؟ اینا اصلا تو فایله دیگه ای بودن) من با خنده گفتم: نکنه الگو و سرمشقی که تو خوانندگی گرفتی از حامد پهلان بوده؟؟) پوریا صداشو کم کرد و بهم چپ چپ نگاه کرد: به خواننده مورد علاقه من توهین نکن) با این حرفش پغی زدم زیر خنده: مردم خواننده مورد علاقه دارن اینم خواننده مورد علاقه داره) پوریا بهم نگاهی انداخت و گفت: نه پس. خواننده های مورد علاقه های تو خوبن) خودمو خیلی کنترل کردم که نزنم زیر خنده: خواننده مورد علاقه ام تویی) پوریا لحظه ای مکث کرد. بعد سریع گفت:خب مگه من چی گفتم؟؟ گفتم خواننده های مورد علاقه تو خوبن) من سرمو تکون دادمو گفتم: ارررررره. تو راس میگی. الان عمه من داشت تیکه مینداخت) پوریا با پستی لبخند زد و گفت: تیکه نمینداختم. حقیقتو میگفتم) من با خشم گفتم: پوریاااااااا) پوریا: جااااانم) کیفمو محکم کوبوندم رو بازوش. پوریا با خنده گفت: حرص نخور شما. براتون خوب نیست) امپرم زده بود بالا. پوریا پلیرشو خاموش کرد و گفت: خاموشش کنم سنگین تره. ابرومو به باد داد) با این حرفش خنده ام گرفت. پوریا گفت: جایی که میخوام ببرمت خیلی نزدیک به خونته) من: کجا هست؟؟؟) پوریا: میفهمی) من: بگو دیگه حوصله ندارم) پوریا: بریم میفهمی. رفتن به اونجا یکی از نیاز های مهمه زندگیته) خیلی با جدیت این حرفو میزد. منم سره جام نشستم. اما خیلی کنجکاو بودم بفهمم میخواد کجا بره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوریا: تا وقتی نگفتم چشماتو باز نکنی) من: پوریا اذیت نکن. بگو منو کجا بردی؟) پوریا: هیس. چجوری روت میشه با بزرگترت اینجوری بحرفی؟؟) من: لوس) پوریا: من از بچگی ملوس بودم) من: اعتماد به نفست کشته منو) پوریا: اعتماد به نفس منو به اینجا کشوند) من با پوزخندی گفتم: والا الان رفتگر سره کوچمونم قصد داره بره خواننده بشه) پوریا: و هیچکس هم اهنگاشونو گوش نمیدن. چون بستگی به خوشگل خوشتیپ بودن خواننده داره) من: رفتگره خیلیم خشگله. از تو هم خوشگلتره. تو به پاشم نمیرسی) پوریا: پای هم پیر بشین. زندگی به دور از سختیو براتون ارزومندم) من با حرص گفتم: ساکت شو. دستم شکست. دستامو از روی چشمام بردارم یا نه؟؟) پوریا: چیه کم اوردی؟؟؟) من با جیغ گفتم: پوریاااااا) پوریا: جاااااان؟؟؟) بخدا از دست این ادم چهار پنج کیلو روزانه کم میکنه. پوریا: دستاتو بردار) اروم دستامو از روی صورتم برداشتم. با دیدن چیزی که رو به روم میدیدم خیلی به خودم فشار اوردم که داد نزنم. پوریا با لبخند گفت: خوب جاییه نه؟؟؟؟ دیدی گفتم نیاز داری؟؟) با دهن قفل شده گفتم: من به اینجا نیاز دارم؟؟) پوریا: یعنی میخوای بگی به اینجا نیاز نداری؟؟ این یکی از مهمترین نیاز های زندگیته هلنا به من اعتماد کن. حالا بیا بریم دیگه) من: نمکدون. من با تو توی شهربازی نمیام) پوریا: مطمئنی؟؟ شاید این بار روشه دیگه ای بکار بگیرم) بهش چپ چپ نگاه کردم. مجبور بودم باهاش برم. اگرنه باز اینجا یک ابروریزی راه مینداخت. به اجبار وارد شهر بازی شدم. اطرافمو نگاه کردم. پوریا: ذوق کردی اینجا رو دیدی؟؟) من: نه. ولی من از بچگی یک بارم شهربازی نرفتم. الان دومین باره. اولین بارو دومین بارش هر دو با تو بوده) پوریا با خنده گفت: راستشو بخوای منم دومین بارمه دارم میام اینجا) با ناباوری بهش نگاه کردم. اصلا باروم نمیشد. پس هنوز کسی مثله من پیدا میشه. پوریا گفت: حالا که منو تو مثله همیم هستی که شهر بازی رو بترکونیم؟؟؟؟) سرمو به معنای نه تکون دادم. پوریا: تو رو خدا. هلنا دیگه.) بهش نگاهی انداختم. قیافه اش مثل بچه ها شده بود و عاجزانه داشت این درخواستو ازم میکرد. ودر اون موقعیت واقعا نتونستم دست رد به سینه اش بزنم. برای همین ناچارا گفتم: باشه. فقط تا شب نکشه ها) پوریا با اشتیاق زیادی گفت: قوووول میدم) و دستمو گرفت و منو کشوند. از اینکه دستمو گرفت احساس شرم کردم و گونه هام قرمز شدن. سره جام ایستادم و دستمو از تو دستش بیرون کشیدم. پوریا برگشتو با تعجب نگاهم کرد: چیشده منگولی؟؟؟) من با چشمهای گشاد شده گفتم: منگولی؟؟؟؟؟) پوریا: نمیدونم چرا قیافه ات شبیه منگولیاست) من با حرص گفتم: عمه ات شبیه منگولیه) پوریا: عمه ندارم. هه هه هه هه) من: هه هه هه. با نمک) پوریا: حالا چرا ایستادی؟) من با جدیت گفتم: لطفا دیگه دستم رو نگیر) پوریا: چرا نباید دستتو بگیرم؟؟؟) من: من متأهلم. باشه؟؟؟ سعی کن درکش کنی) پوریا: درکش کردم) من: ببخشیدا. ولی میتونم بگم سطح درکت خیلی پایینه.) پوریا بت لبخند گفت: منگولی جون اگه درکم پایین بود، هیچوقت نمیتونستم غیب شدنه ناگهانیت رو درک کنم) این حرفشو با یک لحن خاص بیان کرد. به چشماش نگاه کردم. چشماش پر از معنی و مفهموم بود. جوری که بین اون همه حرفه ناگفته گم میشدی. پوریا پلکی زد و خندید و گفت: امروز قرار شد چیکا کنیم؟؟؟؟؟ فقط خوشحاااااالی. امروز روزه خوشحالیه ماست. پس میترکونیمش) از انرژی پایان ناپذیر پوریا انرژی گرفتم بدنم بی رمقم، نیرو و توان تازه ای گرفت. پوریا: بزن بریم) پوریا رفت. منم باهاش رفتم.) یعنی میتونم بگم یکی از بهترین روزای زندگیم اونروز بود. اول که ترن هوایی سوار شدیم. وقتی اومده بودم پایین از پوریا اویزون بودم. اصلا وضعیت داغونی بود. چرخ و فلکشو هم سوار شدیم. میتونم بگم چرخ و فلکش عالی ترین تجربه ای بود که تو زندگیم داشتم. وقتی به بالای چرخ و فلک رسیدیم میتونستم کله تهرانو ببینم. من با اشتیاق زیادی اونجا گفتم: وااااای پوریا چقدر بالا رفتیم) پوریا خندید و گفت: اره.) من: دوست دارم بدونم ارتفاعش چقدره) پوریا: خب میخوای از اینجا بندازمت پایین هر وقت صدای تق اومد بهت میگم چقدر طول کشیده بعد برو بزارش تو فرمول حساب کن) من بهش نگاه کردم و گفتم: هه هه هه. مامانت سره تو زیاد نمک خورده اینقدر نمکدون شدی؟؟؟) پوریا تند تند پلک زد و گفت: نه عزیزم. ارثیه) پوزخندی زدم و گفتم: حتما از مامانه گرامی) پوریا ابروهاشو انداخت بال و گفت: نه. از بابام. هه هه هه هه) رومو ازش برگردوندم. لوس. اونطرفه شهربازی سرسره های بادی گذاشته بودن و بچه ها سر میخوردن. وقتی از چرخ و فلک پایین اومدیم پوریا به طرزه داغونی بهم گیر داد بود سواره اون سرسره ها بشم. بیشتر وسایله اونجا رو سوار شدیم. خیلی حال داد و خیلی هم ترسیدیم. واقعا اونشب خونم بیشتر بیشترین حده ادرنالینو داشت. ساعت نه شب شده بود که پوریا بیخیال شد و نشست. منم کنارش نشستم. اخییییش. خیلی حال داد. پوریا گفت: وای خدایا. احساس میکنم امشب خیلی انرژی دارم) من با خستگی نگاهش کردم: انرژی؟؟؟ فقط با این انرژین ما رو به فنا ندی) پوریا چشمکی زد و گفت: الان منظورت از فنا چی بود؟؟؟؟ با یه تیر دو نشون میزنی؟) با حرص کیفمو کوبوندم تو بازوشو گفتم: منحرف احمق) پوریا خندید. خواست چیزی بگه که یک دختر با یک پسر اومد جلومون. دختره به پوریا نگاه کرد و گفت: واااااااای اقای حمیدی پور. سلام. من یکی از طرفدارانه پروپاقرصتون هستم. وای باورم نمیشه دارم شما رو از نزدیک میبینم) پوریا صاف نشست و با شخصیت خاصی گفت: لطف دارین) دختره: وای چقدر شما با شخصیت هستین. میشه باااتون یک عکس بندازم؟؟) پوریا: چرا که نه) دختره گوشیشو داد به پسره و خودش کناره پوریا ایستاد. چقدره دختره پروء. خودشو قشنگ چسبونده به پوریا. خجالتم خوب چیزیه. رومو کردم اونطرف. پسره گفت: یک دو سه) بعد از چند لحظه دوباره گفت: تموم شد) با این حرفش برگشتم. دختره به من نگاه کرد. بعد نگاهشو با یک طرزه بدی ازم گرفت و رو به پوریا گفت: دستتون درد نکنه. با اجازه) پوریا لبخندی زد و اونا ام رفتن. پوریا اومد و کنارم نشست و با لبخند پستی گفت: چرا اینقدر شما دخترا حسودین؟؟؟؟) من با چشمای گرد شدا نگاهش کردم و گفتم: ما حسودیم یا اون دختره که داشت میمرد. برو بابا حوصلتو ندارم) پوریا خندید و گفت: خب حالا قهر نکن دیگه) من رومو کردم اونطرف و گفتم: قهر نکردم) پوریا: اره جونه عمت) چیزی نگفتم. احساس کردم کسی کنارم نیست. به پشتم نگاه کردم. پوریا نبود. وا. یعنی چی. اطرافمو نگاه کردم که دیدم داره وارده مغازه بستنی فروشی میشه. دیوونه. نگاهمو ازش گرفتم و به رو به روم نگاه کردم. دختر پسرهای زیادی کنار هم بودن با هم راه میرفتن. البته خیلی عنقی تر بخوایم نگاه کنیم دختراش معلوم بود چیکاره ان که تا این موقع شب بیرونن. تیپاشون هم که کاملا. معلوم بود شغلشون چیه. صدای گوشیم از تو کیفم اومد. گوشیمو برداشتم و صفحه اشو نگاه کردم. سحر بود. جواب دادم: الو.) سحر: سلام) من: با بچه ام که خوب تا میکنی؟؟؟) سحر گفت: زبونش باز تر شده بماند. یک کلمه بهش یاد دادم. اونم اب بود. از صبح به همه چی میگه اب. دیوونه ام کرده) من: کجای کاری. هنوز کلی دیگه مونده) سحر: یاحا خان تازگیا بی قراری میکنه ها) من: خخخخ. الهی بمیرم براش) سحر: امین) من: درد. راستی میخوام با طاها هماهنگ کنم هفته ای یک بار بیاد خونه ات به یاحا سر بزنه. هزینه هاشو هم جلو جلو بهت بده) سحر انگاری هول شده باشه گفت: نهههه. نمیخوام. من تو خونه تنهام. اونوقت میزنه منم بچه دار میکنه) من: احمق. اون ترسا خودش اینجوری خواسته بود. مگه اینکه تو خودتم بخوای که طاها بچه دارت کنه) سحر: زهرمار. بمیری) من خندیدم و گفتم: من اول تو رو توی گور میکنم. بعد میمیرم) پوریا با دو تا بستنی قیفی تو دستش اومد نشست کنارم. سحر: هه هه هه. نمکدون) من: خودتی. من برم دیگه. کاری باری؟) سحر: نه خواهر شوهر. خدافظ) من با خنده گفتم: خدافظ) گوشیمو قطع کردم و گذاشتمش تو کیفم. پوریا یک بستنی رو گرفت سمتم. ازش گرفتم و تشکر کردم. پوریا: کی بود؟؟) من: سحر بود) پوریا: احتمالا داشت از دست یاحا شکایت میکرد نه؟؟) با تعجب نگاهش کردم. پوریا گفت: چیه. اینقدر تعجب نکن تونستم حرفاتونو بخونم) نگاهمو ازش گرفتم و مشغول بستنی خوردنم شدم. دیگه حرفی بینمون زده نشد. وقتی بستنیامون تموم شد پوریا گفت: خب بریم دیگه) من: هوا خوبه. بیشتر بمونیم) پوریا: نگران نباش الان رستوران میبرمت. اینجا همه گیر میدن بیا باهات عکس بندازیم و فلان) من: حالا خوبه فقط یک نفر همچین درخواستی کرد) پوریا: تو کجا بودی تو بستنی فروشی دیوونه ام کردن) من که دیدم حق با اونه قبول کردم باهاش برم. سوار ماشینش شدم. پوریا: بزن بریم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوریا: نظرت چیه درباره اینجا؟؟) من: میتونم بگم ارامش بخش ترین جاییه که تا حالا دیدم) پوریا: منوتو بردار. یک غذا انتخاب کن.) من از زیر میز منو رو برداشتم و نگاهی انداختم. ه*و*س کوبیده کرده بودم. پوریا هم گفت کوبیده میخوره. منو رو برگردوندم سره جاش. اول سالادو برامون اوردن. از بچگی از سالاد بدم میومده و از بچگی فقط برای کلاسش میخوردم. زور زدم فقط تونستم نصفشو بخورم. ظرف سالادمو گذاشتم کنار. پوریا که خیلی وقت بود سالادشو تموم کرده بود و گذاشته بود کنار گفت: دیگه نمیخوری؟) من: نه. اصلا از سالاد خوشم نمیاد) پوریا: اوففف. من از بچگیم عاشق سالاد بودم. برای همین مامانم برای بهره ورداری بیشتر و جلوگیری از اسراف جلوی من سالاد میزاشت. جلوی بقیه غذا میزاشت.) خندیدم و گفتم: از خداتم باشه. تو رو سالم بزرگ کرده) پوریا با حاله زاری گفت: نه به حدی سالم که شبا از گشنگی بالشمو گاز میزدم) با این حرفش قه قهه ام به هوا رفت. چند نفری که اطرافمون نشسته بودن به ما نگاه کردن. پوریا خنده ارومی کرد. من بریده بریده گفتم: پس..... جوری .... که تو میگی بچگیات .....شبیهه بچه های سومالی شده بودی. نه؟؟) پوریا: یجورایی. تا پونزده سالگیم انواع سالادا رو میخوردم. سالاد هویج. سالاد سبز. سالاد کاهو. سالاد کوفت. سالاد زهره مار. شونزده سالم شد مامانم فهمید من جزوه دسته موجودات همه چیز خوارم. نه گیاه خوار.) با این حرفش اینقدر خنده ام گرفته بود که روی میز ولو شده بودم و بی صدا میخندیدم. پوریا هم خودش خنده اش گرفته بود. بالاخره مدتی بعد خودمو از روی میز جمع کردم و اشکامو پاک کردم. پوریا: این بود بچگی ما) من: پس بخاطره همینه که اصلا شکم نداری. اگرنه من میدونم که تو کلا با ورزش میونه خوبی نداری) پوریا بشکنی زد و گفت: اینو هستم) من: تنبل) پوریا: اوووووه. برو بابا. حوصله ندارم) سرمو تکون دادم. به صندلیم تکیه دادم. یهو یاده بچه های کلاسمون افتادم. سدنا و پریناز و مامکو ..... ایناها کجا رفتن؟؟؟؟ من با سوال به پوریا نگاه کردم و گفتم: یه سوال بپرسم؟؟) پوریا: دو تا بپرس) من: از سدنا و مامکو کلا بچه هامون خبری نداری؟؟) پوریا اخمی کرد و گفت: کیا؟؟؟) من: همون شاگردات اون سال) پوریا سرشو تکون داد و گفت: فقط یک هاله ای یادم. چیزی دیگه یادم نمیاد) من: پس چجوری منو یادت میاد اونا رو یادت نمیاد؟؟) پوریا انگاری هول شده باشه گفت: خب تو با اونای دیگه فرق میکردی) من: یعنی چی؟؟) پوریا: منظورم از لحاظ قیافه و چهره و اخلاقو از این چرت و پرتا نیست که تو فیلما میگن. منظورم اینه که تو برام مثل یک خواهر بودی و هستی و امیدوارم باشی) من: چرت و پرت نگو. این غذا چی شد مردم از گرسنگی) همزمان با این حرفم گارسون از پشت پوریا اومد و غذاهامون با ماست و نوشابه رو گذاشتو رفت. پوریا: خب. حمله کن) پوریا شروع به خوردن کرد. اصلا میل غذا خوردن نداشتم. البته فقط در برابر پوریا اینجوری بودم. زور زدم تونستم نصف کمتریشو بخورم. احساس میکردم دارم بالا میارم. پوریا اخرین قاشقشو گذاشت دهنش. یک دستمال برداشت و دهنشو تمییز کرد. به من نگاه کرد و گفت: دیگه نمیخوری؟؟!!) من: اصلا جا ندارم) پوریا: اشکالی نداره. دسر که میخوری؟؟؟) من: اگه بخوام ژله میخورم) پوریا: منم همینو میخورم.) گارسونو اومد طرفمونو گفت: اقای حمیدی پور امری ندارین؟؟؟ شما از مهمونای ویژه ما هستین) پوریا: لطف دارین. ما دیگه میل نداریم اگه میشه دسر ژله لیمویی بیارین) گارسون هم کله ظرفها رو جمع کرد و رفت. من: تو از کجا میدونستی لیمویی دوست دارم؟؟) پوریا: از اونجا که همه لیمویی دوست دارن) من: خب قانع شدم) چند دقیقه بعد ژله هامونو تو ظرفای مخصوصی گذاشتن و برامون اوردن. من با عشق گفتم: واو. عاشقشم من یه جوره خاص. اونجوری که اون دلش میخواست ( تیکه ای از اهنگ اقای محمد علیزاده) پوریا با صدای بسیار زیبایی ادامه اهنگو خوند: کار دادی دستم. که همه میگن شدم بی هوش حواااااااااس) من لبخندی زدم. پوریا: ادامه شو هستی با هم؟؟؟) من: هستم) پوریا گفت: یک. دو سه. بریم) من و پوریا با صدایی اروم شروع کردیم به همخوانی. منم تا جایی که تونسته بودم صدامو تنظیم کرده بودم که در برابر پوریا کم نیارم. اما صدای پوریا به نظرم خیلی قشنگتر بود. طوری که صدای پوریا صدای منو هدایت میکرد و صدامو کاملا منو کاور میکرد: من تو رو دوست دارمت. تو دلم هر روز دارمت. ثانیه ای میشمارمت. همه چی همینه که هست. عاشقی بیماریه. از حالا گریه و زاریه. دل دیگه عشق تکراریه. همه چی همینه که هست) حسه خوبی داشتم. واقعا حسه خوبی بود. پوریا گفت: صدات قشنگه. یکم تمرین کنی میتونی قشنگترش کنی) من با لبخندی گفتم: این یعنی افتضاح بود عزیزم. ولی از زندگیت ناامید نشو) پوریا خندید و گفت: نه کی گفته. ادم حتی اگه خیلی افتضاح هم باشه نباید از زندگی ناامید بشه) من: اصلانم که غیرمستقیم به من اشاره نمیکردی) پوریا: بیخیال) من: اره بیخیال. قضیه رو بپیچون) پوریا خندید. منم خندیدم. چند تا تیکه از ژلمو خوردم. خیلی خوشمزه بود. با صدای پوریا سرمو بردم بالا. پوریا: راستی تو ویولنتو که ادامه میدی؟نه؟؟) من سرمو انداختم پایین. چیزی نداشتم بگم. پوریا: برای تو فکر کنم باید بگن سکوت نشانه مخالفته. مگه نه؟؟) سرمو تکون دادم. پوریا: خب چرا ادامه ندادی؟؟) من: چونکه ازدواج کردم. بچه دار شدم. اصلا حوصله نداشتم) پوریا: پس تو اصلا علاقه ای به ویولن نداشتی.) من: راستشو بخوای اره) پوریا خندید. من: تو از بچگی از ویولن خوشت میومد؟؟) پوریا: من بچه بودم اتفاقاتی برام میوفتاد که حتی وقت فکر کردن به ویولنو نداشتم) من با کنجکاوی کفتم: مثلا؟؟) پوریا: مثلا اینکه مامان و بابام وقتی داشتن خونه رو تعویض میکرد منو جا گذاشتن. چند روزی گذشت. نیومدن منو بردارن صاحبخونه منو برداشت برد پیششون.) پغی زدم زیره خنده. از خنده غش کرده بودم. پوریا: کلا از بچگی یک ادم شانس دار بودم. میدونی؟؟؟) من: خدا..... خدا رو شکر. باز من... به داغوتی تو نیستم) پوریا: واقعا بابد خداتو شکر کنی) صاف نشستم روی صندلی. واقعا با پوریا میشه یک زندگی خوبو تحربه کرد. چجوری میشه همچین مردی رو فراموش کرد؟؟؟ هر جوری که فکر میکنم نمیشه اونو رها کنیو به دسته خاطرات بسپریش. اهی کشیدم و سرمو انداختم پایین و خودمو مشغول ژله ام کردم. داشتم ژله ام رو میخوردم که گوشیه پوریا زنگ خورد. پوریا دست برد تو جیبش و گوشیشو برداشت. نگاهی بهش انداخت و جواب داد: الو( صدایی از تو گوشیش اومد. تقریبا میشه بگی واضح بود)) : سلام. پوریاخودتی؟؟؟) پوریا: مامان شما هنوز صدای پسرتونو نشناختین؟؟) پس مامانش بود. اخیییی. بدبخت. مامانش هنو نمیشناستش. مامانش: تو در حال حاضر در کدوم گوری سیر میکنی؟؟) با این حرفش خنده ام گرفت اما لبامو روی هم فشردم تا نخندم. پوریا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:مامااااان؟؟؟؟ چی شده؟؟) مامانش: اومدیم خونه ات نبودی. این وقته شب کجایی؟؟؟ دقیقا کجایی؟؟؟) ههههههه. مامانشم تو کاره اهنگه ها. پوریا: خونه اقای شجاع یکم اونورتر. یعنی چی کجام؟؟) مامانش:عههههه. اخه من فک کردم این وقت شب رفتی خونه دختره شجاع) خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم نخندم. پس پوریا کاملا به مامانش رفته. قشنگ معلومه. مامان از پسر کم نمیاره. ایول. چی مامانه باحالی. پوریا لبشو گزید و گفت: اوا خدا مرگم مامان. هنوز نتونستم مخ خواهرشو بزنم فعلن دارم با داداشش الکی خودمو روی یک پروژه سرگرم میکنم شاید تونستم مخ خواهرشو بزنم) مامانش: هر وقت خواستی بگو من برم جلو. زنا حرفه همو بهتر میفهمن) دیگه نتونتستم جلوی خودمو بگیرم و ریز خندیدم. پوریا با صدای خنده ام بهم چپ چپ نگاه کرد. من با خنده اروم گفتم: خب مگه چیه؟؟) پوریا با حرص گفت: بیخیال تو رو خدا. نخند) با این حرفش بیشتر خنده ام گرفت. پوریا گفت: مامان بیخیال.من دیگه تسلیم شدم) مامانش: اره از اتاق فرمان اشاره میکنن زیاد طولش نده قبضش زیاد میاد بدبختمون میکنی) پوریا با خنده گفت: اتاق فرمان الان استعاره از باباست؟) مامانش: اره) پوریا: ههه. بیخیال.حالا دور از شوخی با یکی از دوستان اومدیم بیرون) مامان: فقط ما رو که سرکار گذاشتی قشنگ خوش بگذرون. اگرنه میام خوشتو میگذرونم) با این حرفش برای چند دقیقه مخم هنگ کرد. احساس کردم همه چیز برام گنگ شده. یعنی چی میام خوشتو میگذرونم؟؟؟ اینم ممکنه یک اصطلاح مزخرف باشه. پوریا: چشم.) مامانش: چشمت بی بلا پسرم. کاری نداری؟) پوریا: نه عشقم. ب*و*سسسسسس) مامانش: عاشقتم پسرم. ب*و*سسسسس) پوریا گوشیشو قطع کرد و گذاشتش توی جیبش. من با تعجب گفتم: چه مامانه باحالی داشتی.) پوریا با تعجب بیشتر نگاهم کرد: مگه حرفای مامانمو شنیدی؟؟) سرمو تکون دادم. پوریا با خنده گفت: بی فرهنگ) منم خندیدم. پوریا: چه دروغی گفتم. من تا حالا به مامانم دروغ نگفته بودم) ابروهامو انداختم بالا و با صدای نازکی گفتم: ایشون پوریا پاکدامن علیه سلام هستند) پوریا: یادت رفته من پوریای مقدسم؟؟؟؟) اخمی کردم: جالبه که میگی من پوریای مقدسم بعد باز میگی که من پریناز و سدنا و بقیه بچه ها رو یادم نمیاد.) پوریا: باور کن یادم نمیاد دروغ نمیگم) پوزخند زدم و زیرلب گفتم: بعضی وقتا فکر میکنم منم یادت نمیاد. فقط برای سرگرمی داری نقش بازی میکنی) پوریا: فکرت غلطت کرده) من بهش نگاه کردم: نکنه میخوای توقع داشته باشم تو منو یادت میاد؟؟) پوریا برای اولین بار پوزخندی زد و گفت: باشه دلیل میارم. اونروز که نشسته بودیم من دستمو گذاشتم زیر چونه ات. اون موقع تو سریع از زیر دستم فرار کردی. رفتی سوار ماشین شدی بعد فهمیدی اون اژانس نبوده بلکه یک لاته عوضی بوده. اونروز تو جرئت حقیقت که یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد که تو بلند شدی و رفتی که من برگردوندمت. تولده شما بود. توی یک سالن برات اجرا کردیم. اهنگ عاشقت شدم از میثم ابراهیمی بود. به اندازه کافی قانع کننده بود یا بیشتر دلیل و مدرک بیارم؟؟) با دهنی باز نگاهش میکردم. واقعا تک به تک این اتفاقاتو یادش بود؟؟مگه میشه؟؟؟پس چرا شاگرداشو یدش نمیاد این برام سواله. شونه هامو بالا انداختم و گفتم: عجیب ترین موجودی که تا حالا دیدم تو بودی) پوریا: کجاهاشو دیدی؟؟) من: تا جایی که میدونم بهت میگن پوریای مقدس) پوریا: برعکس همین چند روز پیش دختر همسایه اومد خونمون زنگ زد گفت کسی خونه نیست تا موقعی که کسی بیاد من میام خونه ات. منم اون لحظه فهمیدم که ون یک ازمون الهی بود برای همین بدون هیچ تاملی گفتم کسی خونه نیست بعدش درو بستم. کاره خوبی کردم نه؟؟) لبخندی از روی محبت زدم و گفتم: میخوای باور کنم که تو خونت راهش ندادی و صد بار بهش شماره ندادی؟؟) پوریا اخمی کرد و گفت: یک ادم مهروف مثل من نمیاد به یک دختر بی ارزش شماره بده. میفهمی؟؟) حرفشو با لحنه شوخی زد. من: واااای تو چقدر تازگیا نمک شدی. نمممممممک) پوریا: بودمممممم. خبر نداشتی عزیزم) من: هه هه هه) پوریا: هه هه هه) با التماس تو چشماش نگاه کردم. خدایا این چجور ادمیه؟؟ پوریا از طرزه نگاهم خندید و گفت: فدای اون نگاهت بشم) با این حرفش احساس کردم رگای مخم موج مکزیکی میرن. با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم. باور نمیکردم پوریا داشت این حرفو به من میزد. نگاهم ناباورانه بود. این الان پوریا..... این الان پوریا بود که این حرفا رو به من زد؟؟؟؟ من نمیتونم بارو کنم. اوه خدای من. پوریا: چته؟؟ چرا جنی شدی یهو؟؟) من از شدت تعجبی که داشتم نتونستم حرفی بزنم. پوریا سرشو تکون داد و انداخت پایین. این چقدر راحت شده. انگاری پوریا هم مثل من جنی شده باشه سرشو زود اورد بالا و با تته پته گفت: هلنا من الان به تو چی گفتم؟؟) من با حیرت گفتم: هیچی. فقط سوتی دادی افتضاح) پوریا: یعنی حرفمو شنیدی؟) من: منو با اون دوست دختره دیگه ات اشتباه میگیری باور کن من مثل اون کر نیستم. باور کن) پوریا: اوا. تو اینجوری فکر میکنی؟؟؟) من: پس چجوری باید فکر کنم؟؟) پوریا انگاری ذوق کرده باشه گفت: خدا رو شکر. همینجوری فکر کن پس) دستامو بردم بالاو گفتم: خدایا شفا) پوریا: امییییین) نمیدونم چرا بعضی وقتا دوست دارم از دست پوریا یه چیزی رو بکنم تو چشمام دیگه در نیارم. پوریا: وااااای چقدر خوابم میاد) من: منم خیلی خوابم میاد. بیا بریم از اینجا.) پوریا: مطمئنی؟؟) من: وقتی ادم به تخت خوابش فکر میکنه مطمئن میشه) پوریا: اینو راست میگی) یهو گارسون از پشتم اومد و گفت: امری ندارین اقای حمیدی پور؟؟) پوریا:ما میخواییم رفع زحمت کنیم.) گارسونه یک چیزه چوبی گذاشت جلوی پوریا و گفت: ایشالا راضی بودین که؟؟؟) پوریا با جدیت گفت: بله. کاملا) گارسون: نظر لطفتونه) پوریا: بفرمایید چقدر میشه؟؟) گارسون: قابلتونو نداره) پوریا لبخند خیلی کمرنگی زد و چشماشو بستو باز کرد. گارسون: پنجاه هزار تومن) پوریا دو تا تراول پنجاه تومنی گذاشت لای اون چوبیه. پس این ماله پول بود. واااای پنجاه هزار تومن اضافه داد؟؟؟ پوریا از جاش بلند شد. منم از جام بلند شدم. گارسونه گفت: با این انتخابتون مسبب افتخار ما شدین.) پوریا لبخندی زد و از پشت میز اومد بیرون و اومد کناره من و اروم گفت: بریم) من: بریم) با پوریا از رستوران زدیم بیرون. پوریا گفت: وای دوست دارم سینه خیز برم خونه) خندیدم: تنبل.) پوریا نفسه عمیقی کشید و اروم گفت: خیلی وقت بود اینجوری بهم خوش نگذشته بود) من: بااااااشه. معلوم نیست تو خارج مخ چند نفرو زده بعد میگه خیلی وقت بود بهم خوش نگذشته بود) پوریا: هلنا .... هیچی ولش کن) من: چی میخوای بگی ؟؟ لطفا بگو) پوریا: بیخیال هیچی) من: بگو دیگه) پوریا: بریم تو ماشین بشینیم بهت میگم) من: اگه اونجا بریم نگی مثل اوار روی سرت خراب میشما) پوریا: یک لحظه یاده این شر خرا تو فیلما افتادم) من: زهر مار) پوریا خندید. با هم رفتیم سمته ماشینش. در شاگردو باز کردم و نشستم. پوریا هم نشست. من بلافاصله گفتم: خب بگو؟؟؟) پوریا: واقعا بگم؟؟) من: بگو دیگه) پوریا: به نظرت مدله جدیده موهام بهم میاد؟؟) نفسه عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم و چیزی بهش نگم. اروم زیر لب گفتم: اروم باش هلنا) پوریا خندید: اوسگولت کردم دورهمی بخندیم) من: چقدر تو نمکییییی. وای دلم درد گرفت اینقدر خندیدم) پوریا:نه چیزی که میخواستم بگم این نبود) من: پس چیه؟؟) پوریا ماشینو روشن کرد و راه افتاد. من: بگوووووو) پوریا: میخواستم بهت بگم.... هلنا من قیافتو دیدم کاملا شناختمت اما.....) من با کنجکاوی گفتم: اما چی؟؟؟) پوریا: اما وقتی چند کلمه باهات حرف زدم نشناختمت. باور میکنی حتی به شک افتادم شاید تو یک فردی شبیهه هلنایی. باید بهت بگم تو هلنا نیستی.) پوزخندی روی لبام نقس بست. تو دلم گفتم: همون روزی که تو رفتی من دیگه من نبودم. خیلی وقته که خودم خودمو نمیشناسم. پوریا: فقط میخوام بدونم کی این بلا رو سرت اورده تا من پدرشو دربیارم) پوزخندم پررنگ تر شد. رومو کردم طرفه پنجره و زیر لب گفتم: کسی که منظورته کنارم نشسته) پوریا: چیزی گفتی؟!) من: نه. حواست به رانندگیت باشه امشب نزنی یاحا رو یتیم کنی) نمیدونم چرا با اوردن اسمه یاحا پوریا اخمی کرد و دیگه حرفی نزد. منم سرمو به صندلیم تکیه دادم و چیزی نگفتم. سکوت خفقان اوری بر فضای ماشین حاکم شده بود. انگاری هردو تامون طلسم شده باشیم دوست نداشتیم هیچ حرفی بزنیم. شاید برای هردومون سکوت دوست داشتنی بود. پوریا دست برد و پلیرشو روشن کرد. فکر میکردم باز الان حامد پهلان میاد. اما اهنگه اروم و زیبایی شروع شد. چشمامو بستم و گوشمو سپردم به اهنگ:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیگیره دلم از چشمای تو که اشکیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی گریه میکنی دلم میخواد بمیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبارونی میشم از هوای ابری چشمات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچجوری غمو از نگاهه تو بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقصیره من بوده حالت اگه اینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای ما دو تا همیشه غمگینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگریه نکن دیگه دنیا همینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی دوست دارم باور نداری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکم میشی از منو هی کم میاری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس بین ما کی گفتنی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی شدیم باهم. تو و منی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز من دلت پره هی بیقراری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید یکم دیگه طاقت بیاری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگریه نکن بزار اروم بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی تو دلخوری میخوام بمیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبخدا به تو بسته اس این نفس که میکشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست ندارم این همه چشماتو غم بگیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبخدا نمیدونی چه حالیم عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواسه رفتن تو خیلی خیلی دیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساسمو هرگز هیشکی نمیدونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتاریکه و سرده رنگای این خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین حالو روزمه یادت بمونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی دوست دارم باور نداری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکم میشی از منو هی کم میاری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس بین ما کی گفتنی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی شدیم باهم. تو و منی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز من دلت پره هی بیقراری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید یکم دیگه طاقت بیاری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگریه نکن بزار اروم بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی تو دلخوری میخوام بمیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( تو و من _ میثم ابراهیمی )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تموم شدنه اهنگ چشمامو باز کردم. اهنگش فوق العاده بود. دقیقا حرف دلم بود. به پوریا نگاه کردم. اونم مثل من رفته بود تو حس. دوست داشتم تا ابد بشینم نگاهش کنم. نفسه عمیقی کشیدم. من وارده این بازی شدم. تا اخرشم باید بایستم. هر کسی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. من با اینکه از عواقبش اگاه بودم اما از انجام این کار عقب نکشیدم. ( عشق پولادیترن اراده رو از بین میبره و انسان رو از خودش بیخود میکنه. مقاومت در برابر یک عشق واقعی به درجه عشقت بستگی داره) پوریا با صدای بلندی گفت: واااااای چه اهنگه غمگینی بود این از کجا اومد؟؟ حالمون گرفته شد) کاملا واضح بود که میخواست برای اینکه جو رو تغییر بده این حرفو زد. حرفی نزدم. پوریا: هلناااااا. بیخیال دیگه. ناراحت نباش دیگه. اینم با این اهنگش همه رو ناراحت کرد) من با جدیت گفتم: به خواننده مورد علاقه من توهین نکن) پوریا:اواااااا. خواننده مورد علاقه ات که من بودم) من: نه معلومه میثم ابراهیمی خواننده مورده علاقه امه. تو زیر خاکیی دیگه) پوریا: بیخیال) من: هه هه. ببین حال میده اذیتت کنم؟) پوریا: نه بابا تو هم از این کارا یاد داری؟!) من: نه فقط تو یاد داری) پوریا: خب. همینجوری تیکه بنداز. نزدیک خونتم. همینجوری تیکه بنداز. شاید اون چیزی که تو گلوت گیر کرده یکم کم بشه) من با حرص گفتم: معلومه که حرصش گرفته. چیه کم اوردی جواب نداری؟؟) پوریا: کی؟؟ من؟؟!! بیخیال بابا.) من: نه. ننه فرانکی) پوریا الکی با ادا گفت: هه هه هه.) من: اخیییییییییش. راحت شدم) پوریا: بعد میگه من حرصم گرفته) من: خب اره دیگه. الان داری میترکی از حرص) پوریا: یکی من یکی هلنا) از این حرفش خنده ام گرفت. دیوونه. پوریا جلوی خونه پارک کرد. سخت بود از ماشینش پیاده بشم. جدا شدن از پوریا سخت ترین کاره دنیا بود. در واقعیت اصلا دوست نداشتم دوباره رهاش کنم. منفور ترین کار برام همین کار بود. پوریا: خب دیگه. متاسفانه باید خداحافظی کنیم) به پوریا نگاه کردم: یک سوالی که امشب برام ایجاد شده و خیلی ذهنم درگیر کرده. میشه بپرسم؟؟) پوریا با لحن دخترکشی گفت: چند بار بگم بهتون؟؟شما صدتا بپرس)از این لحنش خیلی خوشم اومد. من: به قوله خودت تو صدها شاگرد داری. منم جزوه یکی از شاگردات. چرا منو یادت نرفته؟؟) پوریا کنی این پا و این پا کرد. بعد از چند لجظه به زور گفت: خب... چجوری بهت بگم......تو.....تو با همه شاگردام فرق میکردی. مثلا میومدم یاهات حرف بزنم خجالت میکشیدی و زود فرار میکردی. اون روز که چونتو گرفتم تو سریع از اونجا رفتی. تا الان بیشتر دخترا از خداشون بوده من همچین کاری بکنم. اما تو نه. حیای خاصی داشتی. و همین حیات باعث شد تو رو به عنوان یک.....یک ....... یک خواهر ببینم) لبخند محوی زدم. پوریا: دلیلم این بوده. سوال بعدی؟) من:تموم شد) پوریا: مطمئنی؟؟) من:اره) پوریا: خب حالا شماره تو بده) با تعجب نگاهش کردم. پوریا سرشو اورد بالا و نگاهم کرد: چیه؟؟؟ عمرن بزارم دوباره از دستم در بری) اروم خندیدم. شماره امو بهش گفتم. اونم تو گوشیش شماره ام رو سیو کرد. نمیدونم اسممو چی سیو کرد. خیلی دوست داشتم بدونم. اما پوریا نذاشت اسممو ببینم. اومدم درو باز کنم ولی نتونستم. میترسیدم. میترسیدم برم و دیگه نتونم ببینمش. دیگه نتونم صداشو بشنوم. دیگه نتونم با لبخنداش لبخند بزنم. دیگه نتونم با شوخیاش اروم بگیرم. دیگه نتونم........ برگشتمو نگاهش کردم. پوریا لبخندی زد. تو چشماش نگاه کردم. سگ چشماش هیچ تغییری نکرده بود. پوریا هم تو چشمای من خیره شده بود. دوست داشتم بپرم جلوش و چشماشو گاز بگیرم. ولی نمیشد. جایز ندیدم بیشتر تو ماشین بمونم. من زیاد روی خودم کنترل ندارم. در رو باز کردم و پیاده شدم و درو بستم. خم شدم و از پنجره سرمو بردم تو و گفتم: به امید دیدار) پوریا: به امید دیدار) ایستادم و برگشتم و رفتم سمت خونه. دلم نمیومد همینجوری برم. باید دوباره صورتشو میدیدم. یک بار دیگه برگشتم و به پوریا نگاه کردم. اون هنوز داشت به من نگاه میکرد. لبخندی زدم و برگشتم و رفتم سمت در. در خودش باز شد. مطمئن بودم دلم براش تنگ میشد برای همین دوباره برگشتم پوریا رو نگاه کردم. با لبخندی بهش اشاره کردم. یعنی برو. پوریا به من اشاره کرد بعد به خودش اشاره کرد. فکر کنم منظورش این بود اول تو برو بعد من میرم. سرمو تکون دادم و رفتم داخل. رفتم سمته در و کلید انداختم و در رو باز کردم. در با صدای قیژ مانندی باز شد. کیفمو انداختم کنار. بدون اینکه برقو روشن کنم رفتم سمت مبل و خودمو انداختم روش. چه شبه خوبی بود امشب. بعد از چهار سال دوباره یک لبخند واقعی رو تجربه کردم. وای عالی بود. مطمینم اگه دراینده بخوام دفترچه خاطرات بنویسم این شبو جزء به جزشو ذکر کنم. چشمامو بستم و با لبخندی که روی لبام نقش بسته بود برای اولین بار بدون هیچ غم و غصه ای خوابیدم..................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گنگی به اطرافم نگاه میکردم. اینجا..... این خیابون خیلی اشناس..... من اینجا رو قبلا دیدم. فقط نمیدونم کجا دیدم....... به اسمون نگاه کردم. اسمون صاف بود و افتاب تو اسمون بود. چشمامو بستم و سعی کردم تمرکزکنم اونجا کجا بود. بعد از کلی کلنجار با خودم ناخوداگاه کاب*و*سه قبلیم اومد تو ذهنم. فهمیدم. چشمامو باز کردم و به روبه روم نگاه کردم. این خیابون همون خیابونی بود که پوریا منو صدا میزد. به محض اینکه یادم اومد اونجا کجاست یهو اسمون ابری شد و هوا مثل گرگ و میش صبح شد. به اسمون نگاه کردم. اسمون صورتی بود. ناگهان صورتیش شروع به قرمز شدن کرد. تا حدی که اسمون کاملا رنگه خون شده بود. رعد و برق قرمزی تو اسمون زد و بارون شروع به باریدن کرد. ولی مشکل اصلی اینجا بود که بارونش رنگه خون بود. با نفرت به اطرافم نگاه کردم. از خون حالم بهم میخورد. دوست داشتم برم زیر یک سایبون اما هیچی نبود. صداهایی رو شنیدم. صدای ناله فردی بود. برگشتم. یک زنی وسط خیابون نشسته بود و اواهایی ازش میومد. مانتوی سیاه و خاکی و شالی که به طرزه شلخته ای روی سرش بود. پشتش بهم بود و نمیتونستم چهره اشو ببینم. اون کی بود؟؟؟؟ با کنجکاوی رفتم سمتش. با نزدیکتر شدنم بهش فهمیدم که اون زن داره گریه میکنه. اروم صداش زدم: خانوم؟؟!) اون زنه بیشتر جیغ کشید و گریه کرد. دوباره صداش زدم: خانوم؟؟!!) خانومه انگاری صدامو نشنیده باشه به گریه اش ادامه داد. اومد چیزی بگم فریاد کشید: همش تقصیره منه) من با تعجب نگاهش کردم. چی تقصیره اونه؟؟؟ هم ترسیده بودم هم میخواستم بفهمم چه اتفاقی براش افتاده. اروم دستمو بردم نزدیک و زدم رو شونه اش و اومدم صداش بزنم که یهو جیغبلندی کشید که نزدیک بود کر بشم. برگشت و بهم نگاه کرد. با دیدنه صورتش ترس بدی افتاد تو وجودم و چند قدم رفتم عقب. زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم. اون کسی که جیغ میکشید من بودم و اشکهایی که از چشمهام میومدن خون بودن. چشمام پر از خون شده بودن. من با ترس و لرز گفتم: ت..... تو...... تو..... تو چ....چرا شبیه منی؟؟!) اون فردی که شبیهه من بود با صدای وحشتناکی گفت: مقصره اصلی تویی) جیغ وحشتناکی کشید و گفت: مقصره اصلی توییییییی) و با سرعت غیر قابل باوری اومد سمتم و خواست حمله ور بشه که جلومو با دستام گرفتم و جیغ بلندی کشیدم. به محضه جیغ کشیدنم چشمامو باز کردم و سریع سره جام نشستم. با گنگی به اطرافم نگاه کردم. کلی عرق روی بدنم نشسته بود. چند دقیقه ثابت نشستم تا زمان و مکان سره جاش بیاد. بعد از اون چند دقیقه فهمیدم اون فقط یک کاب*و*س بوده. دستمو به دسته مبل گرفتم و اروم از جام بلند شدم. بخاطره خوابیدنم روی مبل کله بدنم گرفته بود و درده بدی تو کمرم پیچیده بود. اروم اروم رفتم سمته اشپزخونه. در یخچالو باز کردم و از پارچ اب یک لیوان اب برای خودم ریختم. همشو یک نفس سر کشیدم. لباسم شده بود و چسبیده بود به بدنم. یک از صندلیای میز غذاخوری رو کشیدم بیرون و نشستم روش. این چه خوابی بود. ایم چجور کاب*و*سی بود؟؟؟ اون خیابون دقیقا همون خیابون بود. همون خیابونی که ساختمونا ریزش میکردن و اخرش یکی افتاد روم. ولی من چرا وسط خیابون نشسته بودم؟؟ چرا خون گریه میکردم و از همه مهم تر........ من سره چه قضیه ای مقصرم؟؟؟ خدایا اگه قراره برام اتفاقی بیفته خواهش میکنم زودتر بیفته. اصلا حوصله اتفاقاته بدو ندارم. با صدای تلفن از فکر اومدم بیرون و سرمو بلند کردم. یعنی کیه؟؟؟کسی شماره اینجا رو نداره. پس کی میتونه باشه؟؟ از جام بلند شدم و رفتم سمت تلفن. تلفونو برداشتم و دکمه رو فشردم. من: بله؟) تلفن: سلام خانوم سپهر) با گفتنه فامیلم فهمیدم که پذیرشه هتله. من: بفرمایید) پذیرش: ببخشین اینجا یک خانومی کارتون دارن. امممم....... خودشون میخوان باهاتون حرف بزنن. یک لحظه گوشی) بعد از چند لحظه صدای اشنایی پیچید تو گوشی: هلناااااا. سحرم. خوبی؟؟؟) لبخندی روی لبام نقش بست: به به. سحر خانوم. بفرما بالا. یاحا رو هم اوردی با خودت؟؟) سحر: بخاطره اصرارهای یاحا بود که اومدم. بعد میشه نیارمش؟؟) من: زود بیا بالا که دلم براش یک ذره شده) سحر: الان) منم تلفونو گذاشتم و سریع رفتم سمت در و درو باز کردم. چشممو دوختم به در اسانسور. وای که چقدر دلم برای یاحا تنگ شده بود. چند ثانیه بعد در باز شد. به محض باز شدن در یاحا اومد بیرون. با دیدنش نتونستم طاقت بیارم و بدون توجه به سر و وضعم از در خونه دویدم بیرون و بغلش کردم. با تمام وجودم در اغوشش گرفتم و از زمین بلندش کردم و چرخوندمش. یاحا بلند قه قهه میزد. من: الهی فدات بشم مامان. دلم برات یه ذره شده بود.) یاحا: دله........ م...... من....... کوچیک..... تو) من محکم از گونه اش ب*و*س کردم و گفتم: بلبل زبون شدی برام. الهی خاله سحر فدات بشه مامان) سحر با حرص گفت: مرگ. از خودت مایه بزار) من بلند خندیدم که سحر ابروهاش بالا رفت و با تعجب نگاهم کرد. من رو به سحر گفتم: اینجا نایست. بیا بریم تو) من و سحر با هم رفتیم تو. سحر: ببین یاحا چقدر پیشرفت کرده. همشو مدیونه منی) من: واقعا؟؟!) سحر: اره. امتحان کن) من: باشه.) سحر دست به سینه منو نگاه کرد. رو به یاحا گفتم: مامان. به حشره ای که از گیاه تغذیه میکنه و برامون عسل درست میکنه چی میگن؟) صدای پوزخند شحرو از کنارم شنیدم. یاحا با لکنت گفت: ز.... زن...زنبور) من: اشتباهه) سحر: تو دهات شما بهش چی میگن؟) من: بهش میگیم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی حشره؟؟) سحر حالت چشماش تغییر کرد و جاشو به تعجب زیاد داد. من: چیه؟؟؟ تو اینو نمیگی؟؟) دیدم سحر همینجوری نگاهم میکرد. از طرزه نگاهش خندم گرفت. برای همین بلند خندیدم: برین بشینین براتون چیزی بیارم) یاحا دوید و خودشو پرت کرد روی یکی از مبلا. اومدم برم که سحر گفت: فکر کنم چهار سالی میشه که حتی نمیتونستی معنی کلمه خنده و شوخی و اینجور چیزا رو درک کنی) برگشتم و نگاهش کردم: من نمیتونم مثل بقیه شاد باشم؟!) سحر شونه هاشو انداخت بالا و گفت: خیلی جالبه که تو این چهار سال همچین تصمیمی نگرفتی. همین الان این تصمیمو گرفتی. واسم جالب بود) من: منظورت چیه از این حرف؟) سحر برای چند لحظه بهم خیره موند. بعد خندید و برای عوض کردن بحث گفت: هیچی. برو بابا دو تا لیوان اب بیار. منو شوهرم از تشنگی مردیم. گلوم خشک شد) اینو گفت و با لبخندی کاملا مصنوعی رفت کنار یاحا نشست. باز چشه این؟؟ یک روزم که حالم خوبه میخواد حالمو بد کنه. مردم دوست دارن ما هم دوست داریم. سرمو تکون دادم و رفتم سمت اشپزخونه. از همون پارچی که دراورده بودم دو تا لیوان اب ریختم و گذاشتمشون تو سینی و برای سحر و یاحا بردم. سحر: چه عجب. هلاک شدیم) من: نترس. تنها ادم هلاک ناپذیر تو کل جهانه هستی تویی) سحر باز مدله نگاهش اونجوری شد. من: میرم مرتب بشم بیام) رفتم سمته اتاق. اول از همه لباسامو عوض کردم. یک تاپ قرمز با یک شلوارک قرمزه تیره تر که تا پایین زانوهام بود. کیلیپس روی موهامو باز کردم. شونه رو برداشتم و موهامو شونه کردم. کیلیپس رو برداشتم و موهامو بستم و انتهای موهامو از بالای کیلیپس رد کردم. مداد رو برداشتم و کمی بالای چشمم رو کشیدم. به لوازم ارایشم نگاه کردم. اممممم..... خب الان یک ریمل خیلی خوبه. رییملو هم برداشتم و به مژه هام زدم. رژ لبمو برداشتم و به لبام زدم. رنگ لبمو با لباسام هماهنگ کردم. چیزه دیگه ای لازم نبود. یک نگاهه کلی به خودم انداختم. خیلی وقت بود خودمو اینجوری ندیده بودم. برگشتم و خواستم برم بیرون که تازه متوجه شلوغی اتاق شدم. یک تخت با یک میز و شکلاتی. ایینه اش به دیوار نصب شده بود.دیواری با کاغذ دیواری قهوه ای کمرنگ و پرده های استخونی زنگ. باید اینجا رو یک سر و سامونی بدم. رفتم سمت در و رفتم بیرون. سحر داشت با یاحا بازی میکرد. رفتم سمت یاحا و نشستم کنارش. سحر سرشو اورد بالا و نگاهم کرد. یهو چشماش گشاد شد. من با تعجب نگاهش کردم: چته؟؟!) سحر: هلنا) من:ها؟) سحر: هلنا........) به یاحا نگاه کرد. خم شد و در گوش یاحا گفت: یاحا میری تو اتاقه مامانت با عروسکت بازی کنی؟؟) به عروسکه تو دستای یاحا نگاه کردم. یک خرس پشمالو بود. افرین سحر. چقدر دست و دلباز شده. یاحا از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقم. سحر به من نگاه کرد و گفت: هلنا) من با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: جون بکن دیگه. هی میگه هلنا) سحر با حرص نگاهم کرد: این چه وضعشه؟؟!) من: چی چی وضعشه؟!) سحر: من نمیتونم بفهمم. یادمه اصلا حوصله نداشتی یک خط چشم بکشی حالا چی شده که خانوم علاقمند شدن که مرتب باشن؟؟!!) من: نمیفهمم داری چی میگی) سحر چند لحظه خیره نگاهم کرد.سحر: بی خیال. بلند شو بریم بیرون) من با خستگی گفتم: اووووووه. تو رو خدا. دیروز کلی بدنم کوفته شده. خیلی خسته ام. ببخشید ولی نمیشه بیام) سحر با شک نگاهم کرد: دیروز مگه کجا رفته بودی؟؟؟اصلا با کی رفته بود؟؟) با این سوالش کمی هول شدم. اخه زیاد دروغگوی خوبی نیستم. برای همین کمی این پا و اون پا کردم و در اخر گفتم: اممممم....... هیچی با ترسا رفته بودیم کارای سقطشو انجا بدیم) سحر پوزخندی زد و گفت: باشه باور کردم) من با حرص گفتم: هر چی بهت گفتم واقعیت داشته. نمیتونم بفهمم االان دقیقا فازت چیه؟) سحر لحنشو کلا عوض کرد و گفت: ول کن بابا. حوصله ندارم زیاد وارد این بحث بشم. بلند شو تلویزیونو روشن کن. چنتا سیدی اوردم با هم بشینیم نگاه کنیم) من روی مبل لم دادم و گفتم: کنترل اونجاست. برش دار) سحر جایی که اشاره کردم نگاه کردم. رفت سمت کنترل و برش داشت. من: خودت فیلمشو دیدی؟؟) سحر: دیده باشم مرض دارم بیارمش؟؟ نه ندیدم) من: اها. راست میگی) سحر تلویزیونو روشن کرد. صبر کرد تا تی وی بیاد بالا. سی دی پلیر پایینشو روشن کرد. من: فیلمش چجوریه؟؟) سحر سی دی رو گذاشت داخل سی دی پلیر و گفت: منظورت چیه چجوریه؟؟) من با حرص گفتم: ااااااه. چقدر خنگی تو. غمگینه عاشقانه چجوریه؟؟) سحر: نمیدونم. اینو از یکی از دوستام گرفتم. گفت خیلی غمگینه) من: چه خوب) سحر پخشش کرد و سریع گذاشتش روی استپ. بهش نگاه کردم: چرا استپ کردی؟) سحر: مگه فیلم بدونه مخلفات میشه) من: مخلفات از سر قبره من میخوای بیاری؟) سحر رفت سمت در و یک پلاستیک برداشت. چشمامو ریز کردم و بهش نگاه کردم. یک پلاستیک پر از چیپس و پفک. اینو من چرا ندیدم؟ اگه سحر یکبار تو زندگیش کاره درستی انجام داده همینه. دستمو دراز کردم. یعنی پلاستیکو بده. سحر از دور پلاستیکو پرت کرد. افتاد تو بغلم. یک پفک باز کردم. یکیشو گذاشتم تو دهنم. وای چقدر کمبود پفک گرفته بود. سحر کنترلو برداشت و پلی اش کرد. پفکو از تو دستام برداشت و جلدشو پاره کرد و گذاشتش روی میز و یکی برداشتو گذاشت تو دهنش. به تلویزیون نگاه کردم. اولش یک اهنگ خیلی ترسناک پخش کرد. بعدش نشون داد یک پسره روی تخت خواب خوابیده بعد دوربین کنارشو نشون داد و همزمان اهنگ بلند و ترسناکی پخش شد. یک پیرزن ترسناک ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. با دیدنه این صحنه احساس کردم قلبم ایستاد. با خشم به سحر نگاه کردم. سحر با ترس داشت به تلویزیون نگاه میکرد. نگاهمو روی خودش احساس کرد و با تته پته گفت: امممم..... یادمه فیلمای عاشقانه جوره دیگه ای بودن) قابه سیدیو از روی میز برداشت و عکسه روی قابشو نگاه کرد. با نگاه کردن به قابش محکم زد تو پیشونیش و گفت: گند شانسی رو میبینی) من: واسه چی؟) سحر: سی دی رو اشتباهی اوردم) من: خاااااک تو سرت. خواستی یک غلطی بکنی) قابه سی دی رو از تو دستش کش رفتم. پایش نوشته بود اینسایدیوس و عکسه یک مرد با همون پیرزنه کنارش که الان نشونش داد. سحر: حالا هر چی باشه از بیکاری بهتره که) من: خفه بابا. امشب تنهام. میترسم) سحر: خاک تو سره ترسوت کنن) من: باشه پس یاحا رو بده من تو برو) سحر: خفه شو. نمیزارم یاحا رو ازم بگیری. من امشب پیشت میمونم) من: لازم نکرده.) سحر دکمه پلیشو زد. وقتی قسمتای ترسناکش میرسید من اونطرفو نگاه میکردم. سحر هم به من میخندید. قضیه اش این بود که اینا میرن تو یک خونه جدید زندگی کنن. شاد و خوشحال زندگی میکنن. اما بعدش اتفاقات مشکوکی تو خونه اشون رخ میده. دو تا پسر دارن. یک روز پسرشون از خواب بیدار نمیشه. میگن تو کماست. اما در واقع روح پسره تسخیر شده. باباش هم از بچگیاش قدرته اینو داشته وارده دنیایی بشه که بین مرده ها و زنده هاس. تو همون دنیا وارد اون خونه اشون میشن. بعد میفهمه تو اون خونه سه نفر بیگ*ن*ا*ه مرده بودن برای همین خونه اش نفرین شده اس. بعد به سختی روح پسرشو برمیگردونه به جسمه پسرش. خودشم برمیگرده. ولی روحه خودش نیست. بلکه روحش توسط همون پیرزنه تسخیر شده و روح نفرین شده اون پیرزن وارده جسمه بابا میشه. ولی واقعا ترسناک بود. ترسناک ترین فیلمی که تو عمرم دیده بودم همین بود. وقتی فیلم تموم شد سحر نگاهم کرد. با دیدنه قیافم پغی زد زیر خنده. من با حرص گفتم: زهره ماررررر. چته؟؟) سحر: واااااای...... از.... خنده مردم. رنگت مثل گچ دیوار شده) نگاهمو با حرص ازش گرفتم: میاد به ما فیلم ترسناک نشون میده. شیطونه میگه یکی از همینا بیاد سراغش) سحر خندید و گفت: بیاد باهاش رفیق میشم میرستمش نزده تو ای خواهر) من: به همین هوا باش) سحر: هستم) بعد از این حرفش مثل مزخرفا بلند خندید. من: بی نمک) سحر: ساعت چنده؟؟) به ساعت نگاه کردم. ساعت دو و نیم بود. من: دو و نیم) سحر: دو و نیم. من دیگه باید برم) من با دهنه باز گفتم: چه زود) سحر: چیکار کنم. باید برم دیگه) سی دی رو از تو دستگاه در اورد و با قابش گذاشت تو کیفش. اومد اشغالای روی میزو جمع کنه که گفتم: نمیخواد جمع کنی. خودم جمع میکنم) سحر کیفو از روی میز برداشت و انداخت روی شونه اش. از جام بلند شدم: واقعا داری میری؟؟) سحر: هلنا خانوم من دارم میرم دیگه. فقط کافیه بفهمم یعنی فقط کافیه بفهمم که تو با پوریا حرف زدی دیگه نباید فکر کنی کسی به اسمه سحر میشناسی.) من: اونوقت چرا باید همچین فکری کنم؟؟) سحر نگاهم کرد و اروم و شمرده گفت: چونکه من میرم طرفه احسان و اونموقع من دیگه دوست تو نیستم بلکه..... دشمن تو هستم) با چشمای گشاده شده نگاهش میکردم. این سحر بود این حرفا رو میزد؟؟ باورم نمیشه. سحر یاحا رو صدا کرد. یاحا از اتاق بیرون اومد و رفت سمت سحر. سحر دست یاحا رو گرفت و نیم نگاهی به من انداخت و گفت: به امید دیدار) این جمله اشو کاملا با کنایه گفت. کنایه تو جمله اش واضح بود. منظورش از این جمله چی بود؟؟؟ معلومه که ما دوباره همدیگرو میبینیم. اومدم این جمله رو با خودم تکرار کنم. ولی نتونستم. چرا اینجوری شدم. نکنه....... نه. نباید داستان زندگیه من جوری که الان تو ذهنمه شکل بگیره. نباید با دستای خودم زندگیمو خراب کنم. چهار سال با مشقت و سختی تمام زجر کشیدم که یک زندگی اروم و به دور از فکر و خیال پوریا درست کنم. تو چند روز نباید تمام زجرهای چهار ساله ام رو به باد بدم. سرمو تکون دادم. به اشغالای روی میز نگاه کردم. سعی کردم فکرمو از این توهمات دور کنم و به زندگیم بچسبم. خم شدمو اشغالا رو از روی میز برداشتم و ریختم تو پلاستیکش. رفتم سمت در. حوصله نداشتم روسری سرم کنم. برای همین اول لای درو باز کردم. کسی نبود. از در رفتم بیرون و دویدم سمت شوتینگ و پلاستیکو انداختم داخلش. دوباره دویدم سمت در و خواستم وارد بشم که صدای باز شدنه در اسانسورو شنیدم. سریع رفتم داخل و درو بستم. از توی چشمی بیرونو نگاه کردم. ترسا بود. یک دخترم کنارش بود و بازوشو گرفته بود. ترسا با حالی خراب به دختره تکیه داد بود و اروم راه میرفت. یعنی امروز رفته سقط کنه؟؟؟ چقدر دیر رفت. من فکر کردم همون روز اول رفت. شونه هامو انداختم بالا و رفتم سمت اتاقم. در اتاقمو باز کردم. با وارد شدن به اتاقم فکم چسبید به زمین اتاقم. اتاقم خیلی تمیز شده بود. تختم تمیز و مرتب شده بود. همه رو یک جای مشخصی گذاشته بود. الان سحر داره پسرمو خانمی میکنه برای خودش. احمق احتمالا بهش داره خونه داری یاد میده. خاک تو سرت کنن. خودمو انداختم روی تخت. خمیازه ای کشیدم. وای خدایا چقدر تازگیا میخوابم. خب خواب خواب میاره. چشمام کم کم داشت گرم مبشد که گوشیم زنگ خورد. به گوشیم که کناره تخت بود رو برداشتم. پوریا بود. چیکار داشت که اینوقت روز زنگ میزنه؟؟ نمیدونم والا. خواستم جواب بدم که ناخوادگاه یاده حرفای سحر افتادم. البته چیزایی که میگفت همشون چرت و پرت بود. اگه سحر ازدواج کنه میتونه از طاها دور بمونه ؟؟؟ تازه اگه بهشم بگه از بین همه دوستات فقط تو رو یادمه. هیچ ادمه عاقلی نمیتونه دربرابر عشقش اینکارو بکنه. برای همین سرمو تکون دادم تا این فکر و خیالاتو از خودم دور کنم. قسمته سبز رنگو لمس کردم و جواب دادم: بله؟؟) صدای همیشه شاد پوریا توی گوشی پیچید: الووووو. سلام هلی خوبی؟؟؟) از انرژی زیادش منم انرژی گرفتم و گفتم: به به. سلام اقا پوریا؟؟؟چطورین اقا؟؟خوبی؟؟) پوریا: اخه تو دیدی من حالم بد باشه؟؟؟) لبخندی زدم: نه. شما که هیچوقت) پوریا: پس دیگه حرفی نباشه) لبخندم شدیدتر شد و گفتم: اگه باشه چی میشه؟؟) پوریا با صدای مرموزی خندید و گفت: هه هه هه. بیخیال. بیا زیاد به این قضیه رسیدگی نکنیم. هه هه هه) اول منظورشو نفهمیدم. ولی وقتی منظورشو فهمیدم میخواستم سر به تنش نباشه: خیلی بی فرهنگی) صدای خنده پوریا از اونطرفه گوشی اومد. من:خب چیکارم داشتی که زنگ زدی؟؟) ارزو داشتم پوریا بگه هیچی فقط میخواستم حالتو بدونم. پوریا: هیچی همینجوری زنگ زدم حالتو بدونم) من با دهنه باز به گوشی نگاه کردم. تو این مورد نمیدونم معجزه شده بود چی شده بود که دعام قبول شد. گوشیمو گذاشتم کناره گوشم. نمیدونم چرا ناخوداگاه پوزخندی زدم و گفتم: فکر کنم این جمله تار عنکبوت بسته بود) پوریا چند لحظه مکث کرد. سپس گفت: هلنا. این حرفا چیه میزنی تو؟؟ بعد از این همه سال دوباره همدیگرو دیدم. باید خوشحال باشی همچین خشگلو خوشتیپی پیشته. تازه معروفم هست. خیلی شانس داریا) نیشخندی زدم: این ادمه معروفو از وقتی که یک مدرسه ساده ویولن بود میشناختم. پس فکر کنم شانس همچین در خونه امو نزده) پوریا: چرا دره خونتو زده) من: نمکدون) پوریا: وقتایی هم که جدیم تو فک کن شوخی میکنم) اخمی تو چهره ام پدیدار شد. منظورش ازین حرف چی بود؟؟ من: این حرفت یعنی چی؟؟) پوریا: هیچی ولش کن. میدونی برای چی زنگ زدم؟) اخم از روی چهره ام رفت: نه. واسه چی زنگ زدی؟) پوریا: دیشب خوابه بدی دیدم. خواب دیدم یکی داره گریه میکنه. صورتشو نمیدیم اما میدونستم تویی) با تعجب به حرفاش گوش میکردم. این چجوریه که هر دومون کاب*و*س دیدم و هر دو کاب*و*سامون اینقدر نزدیکه همه؟؟ چه ربطی داره. حالا اشتباهی کاب*و*سش شبیه تو شده. الکی دلیل برای خودت نیار. من: خب؟؟) پوریا: هیچی الان سره تمرین برای اهنگه جدیدم بودم یهو یاده این خوابم افتادم. به زور تونستم از اون اتاق بیام بیرون بهت زنگ بزنم) من: اهان. یعنی میخوای بگی نگرانم شدی؟؟) پوریا کمی مکث کرد و گفت: ادم برای خواهرش نگران نشه برای کی ناراحت بشه؟) من: اره تو راست میگی) پوریا: دلیلی ندارم دروغ بگم) لبخند از روی صورتم کنار رفت. من: من باید برم) پوریا: اره دیگه. منم باید برم اگرنه سمایی کله امو میکنه) من: سمایی کیه؟؟) پوریا: زنه فرانکیه. هه هه هه) من با اینکه خندم گرفته بود صدامو جدی کردم و گفتم: گوله نمک. برو دیگه میخوام بخوابم) پوریا: کاری نداری؟) واقعا میخواست بره؟؟ من: نه برو.) پوریا: خداحافظ) من با حالی گرفته گفتم: خداحافظ) گوشیو از کناره گوشم اوردم پایین و قطعش کردم. به انعکاسه خودم تو گوشی نگاه کردم. این همه تو فکرشم این همه زجر کشیدم تا با فکر و خیالش کنار بیام بعد به من میگه خواهر. لبخند زدم. لبخندی تلخ تر از هر زهر. دنیای خوبی شده. یکی برای یک کسی جون میده بعد اون فرد هیچ ارزشی برات قائل نیست. حتی اگه جون کندنتو هم ببینه اهمیت نمیده. اوه خدای من. بهتر ازین نمیشه. گوشیمو انداختم کنار. اروم ملافه رو کشیدم روی خودم.( من بدون تو نميميرم ولی... بعد از تو هميشه و همه جا برایم پاييز است، هوا را با ترس نفس ميكشم كه مبادا بوي عطرت به مشامم برسد و افکارت تا مدتها مرا اسوده نگذارد. من بدون تو نخواهم مرد، بعد از تو حتی حوصله شانه زدنه موهایم را هم ندارم، حتي هيچوقت رو به روي سايه اي نمينشينم كه قهوه اش را تلخ بنوشد و همیشه اخره این افکار پوچ و توخالی بغض میکنم و با خودم فکر میکنم< چه میشود دوباره برگردد سمتم. تنها بر زبان اوردن نامم میتواند دیوانگی مرا نسبت به خودش ببیند. دیوانگی... شاید در حده مجنون... در این دنیا حتی جای لیلی و مجنون هم عوض شده... هه... اما... اسوده باش عشقه من. من به تو قول میدهم خودم بمانم . "همان ديوانه اي که در گذشته که بودم").................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اطراف نگاه کردم. تو خونه بابام بودم. کله فامیل لباس سیاه پوشیده بودن. چه اتفاقی افتاده اینجا؟؟؟ همه دوره یک چیز جمع شده بودن و نمیتونستم ببینم اون چیزی که اون وسطه چیه. خانواده ام رو هم نمیتونستم ببینم. اما باید میدونستم چه اتفاقی افتاده. زدم روی شونه خانومه جلوییم. خانومه برنگشت. تعجب کردم. چرا محل نداد. دوباره زدم روی شونه اش که با شدت برگشت سمتم. با دیدنه قیافه اش به شدت ترسیدم و یک قدم رفتم عقب. قیافه اش شبیه گرگ بود و دندونهای تیز و بلندی داشت. یهو صدای وحشتناکی از خودش اینجاد کرد که باعث شد همه برگردن سمت من. با دیدنه اون جمعیت با ترس رفتم عقبتر که محکم خورد به دیوار. همشون گرگ بودن. دندونهای تیز و بلند که ازش قطرات اب اویزون بود. با ترسی اشکار تو چهره ام بهشون خیره شده بود. اینا کی بودن تو خونه ما؟؟؟ از جونه خانواده من چی میخواستن؟؟ اب دهنمو قورت دادم و با لکنت پرسیدم: شم.....شما ..... کی هستین؟؟؟) همون جلوییه اومد جلو و بدون توجه به حرفم اومد سمتم و یقه امو گرفت و هلم داد بینه جمعیت. با این کارش جیغ بلندی کشیدم. با وحشت اطرافمو نگاه میکردم. قیافه های وحشتناکشون نزدیک صورتم بود. صحنه فوق العاده ترسناکی بود. بین اون همه سر و صدا صدای اشنایی رو شنیدم:هلنا) صدا از وسطه جمعیت بود. اما من چجوری باید میرفتم. اما... اما هلنا این..... این فقط یک خوابه..... این یک رویاست پس هیچکس نمیتونه بهت صدمه ای بزنه. اینایی که تو اطرافت میبینی فقط و فقط توهمات و ساخته ذهنته. پس نباید هیچ ترسی ازشون داشته باشی. با این فکر ترسم تقریبا ریخت. برای همین دستامو مشت کردم و به رو به روم خیره شدم و رفتم تو دله جمعیت. صداهای عجیب غریبی رو از کنارم میشنیدم اما توجهی نکردم. بالاخره بعد از مدتی به مرکزه جمعیت رسیدم. سه نفرجلوی تابون نشسته بودن و سیاه پوشیده بودن. اروم گفتم: ببخشید) یهو صدایی رو شنیدم:هلنا لطفا ازینجا دور شو) صدا خیلی اشنا بود. دوباره اون صدا اومد: دخترم خواهش میکنم از اینجا دور شو) این..... این صدای مامان بود. اما من باید مامانمو بینه این همه گرگ نجات بدم. برای همین بلند داد زدم: مامان) یهو یکی ازاونایی که جلوی پام نشسته بود برگشت و نگاهم کرد. بابا بود. تعجبم بیشتر شد. بابا اینجا چیکار میکرد؟؟؟ یهو بابا چشماش گشاد شد و با فریاد گفت: از خونه من گمشو بیرون)............................................................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وحشت چشمامو باز کردم. تو جام نشستم. این چجور خوابه وحشتناکی بود؟؟؟ این چی بود؟؟؟؟دوباره کاب*و*سای مزخرفم شروع شده. اصلا حوصله ترس از دنیایی که واقعیت نداره رو ندارم. به پنجره نگاه کردم. هوا تاریک شده بود. دستمو کشیدم روی پیشونیم. پر از قطرات عرق بود. لعنت به هرچی کاب*و*سه. ملافه رو زدم کنار. اروم پامو گذاشتم زمین. سره جام ایستادم. تو ایینه به خودم نگاه کردم. با دیدنه قیافه ام ترسیدم. ارایشام روی صورتم پخش شده بود. با این خوابایی که من میبینم بعید نیست همچین بلایی سره صورتم بیاد. با این همه عرقی که کردم حتما یک حموم باید برم. از روی جالباسی حوله ام رو برداشتم و با یک دست لباس رفتم سمت حموم. دوش اب یخو باز کردم. ه*و*س اب یخ کرده بود. با لباسای تو تنم رفت زیر اب یخ. بخاطره یهویی رفتنم لحظه نفسم گرفت و یک لحظه لرزیدم. خیلی سرد بود. چند دقیقه که گذشت دماش معمولی شد. البته برای من معمولی شد. چقدر خوب بود. چشمامو بستم و خودمو از هر چی فکر و مشغله ذهنی که اطرافم بود فارغ کردم. احساس میکردم دور از این همه مشغله بودن حسه خیلی خوبی داره. یواش یواش باید حمومو شروع میکردم. از زیر دوش اومدم این طرف و لباسامو در اوردم و دوباره رفتم زیر دوش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر: هلنا. ببین یاحا چی میخواد؟؟) به یاحا نگاه کردم و گفتم: چی میخوای مامان؟؟) یاحا: لیوان اب) رفتم سمته لیوانا و یک لیوان برداشتمو شیرو باز کردمو پرش کردم. رو به سحر گفتم: میمردی همین لیوانو اب کنی بدی بهش؟؟) سحر: بچه توء. به من چه؟؟) من: عهههههه. قبلا که شوهره تو بود چیشد یاحا شد بچه من؟!) خم شدم و لیوانو دادم به یاحا. یاحا کله ابو یکجا سرکشید و لیوانو داد دستم و سریع دوید بیرون. سحر: اره شوهره من بود. ولی ماشالا همچین بلبل زبون شده که نگو. بهش میگم بیا با هم ازدواج کنیم فرار کنیم با همون لکنت زبونش بهم گفته تو همسنه مامانمی. من نمیتونم با کسی مثله مامانم ازدواج کنم. دقیقا همین حرفو نزد اما مفهوم حرفش همین بود) خندیدم و گفتم: حلال زاده به داییش میره) سحر: واقعنم. من هر بار اومدم با طاها کل بندازم کم اوردم. واقعا ازون کساییه که همیشه یک جوابی تو استین داره) من: خب اگه پسر این چیزا رو نداشته باشه که بدرد نخور میشه دیگه) سحر: داداشت اگه این حاضر جوابیو نداشت بازم جذاب بود) ابروهامو انداختم بالا. سحر سریع گفت: بخدا منظوری نداشتم. منظورم این بود که طاها خیلی خشگله. قیافه خاصی داره. برعکس تو که اینقدر زشتی) من: کلا عادتته همه رو به زندگیشون امیدوار کنی نه؟؟) سحر: زهرمار) من: باورت میشه یک ماه اینقدر سریع تموم شد؟؟؟!!) سحر: هنوز یک هفته دیگه مونده. توهم میزنیا) من: این چند هفته که با یک چشم به هم زدن گذشت. یک هفته که چیزی نیست) سحر: اره. ولی خوشبحالتااااا. چه شوهره باحالی داری) اخمه کمرنگی اومد روی صورتم: چطور مگه؟) سحر: چونکه تا حالا بهت زنگ نزده خبر ازت بگیره. خوشم اومد) من: همینو بگو. من خودم مجبور شدم بهش زنگ بزنم. همون دفعه ای هم که زنگ زدم پاپیچم شده بود که گوشیو بده به یاحا) سحر لبشو گزید و با ترس گفت: خدا مرگم. گفتی دسته منه؟؟) من: خب اخه اگه بهش میگفتم که تا الان طلاقم داده بود راحت شده بودم) سحر یک ابروشو انداخت بالا و با صدای نازکی گفت: راحت شده بودی؟؟) با بی حوصلگی گفتم: سحر لطفا دوباره شروع نکن. حوصله نصیحتاتو ندارم) سحر: هلنا ببی.........) با صدای زنگ در، سحر ساکت شد. رو به سحر گفتم: یعنی کی میتونه باشه؟؟) سحر: نمیدونم والا) با ترس به در نگاه کردم. نکنه پوریاست؟؟؟؟ اگه پوریا باشه که فاتحه ام خونده اس؟؟؟؟ کس دیگه ای هم نمیتونه باشه تنها کسایی که ادرسه اینجا رو دارن سحر و پوریاس. خدا بخیر کنه. از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت در. از تو چشمی بیرونو نگاه کردم. با دیدنه فردی که جلوی در بود استرسی تو دلم افتاد. ترسا بود. با من چیکار داشت؟؟؟ درو باز کردم. ترسا برگشت و بهم نگاه کرد. من با لحنی کاملا جدی گفتم: بفرمایید؟؟) ترسا: سلام هلنا. خوبی؟؟؟) با تعجب نگاهش کردم. این چقدر مهربون شده. من: ممنون. شما خوبی؟؟) ترسا لبخندی زد و گفت: میشه بیام تو؟؟) نگاهی سر تا پا بهش انداختم. دقیقا فازشو نمیفهمیدم. برای همین از جلوی در کنار رفتم. ترسا وارد شد. همزمان با وارد شدن ترسا، سحر از اشپزخونه خارج شد و خواست چیزی بگه که با دیدنه ترسا متوقف شد و شالشو که روی شونه اش بود کشید روی سرش. ترسا رو به سحر گفت: سلام.) سحر: سلام. ببخشید شما؟؟) من گلومو صاف کردم و سریع گفتم: سحر، ترسا. ترسا سحر بهترین دوستم) سحر که تازه فهمیده بود اون کیه اخمی کرد و پوزخندی زد و گفت: بله. تعریفاتونو از هلنا شنیدم) ترسا لبخندی زد و دستشو جلوی سحر دراز کرد. سحر نگاهی به دستش انداخت و یک نگاه به چهره اش انداخت. به زور دستشو اورد بالا و به ترسا دست داد. ترسا: خیلی خوشبختم) سحر: بفرمایین بشینین) انگاری همه حرفای سحر با کینه همراه بود. منم بجای سحر بودم همین رفتارو باهاش داشتم. ترسا رفت سمته مبلا و نشست. سحر نگاهی بهم انداخت و اخمی کرد. یعنی این اینجا چیکار میکنه؟؟ من شونه هامو انداختم بالا و سرمو تکون دادم. یعنی نمیدونم. سحر نگاهشو ازم گرفت و رفت سمت مبل رو به رویی ترسا و نشست. منم رفتم و کنار سحر نشستم. ترسا: خب. یک ماه داره تموم میشه) من: خب؟؟) ترسا نگاهی بهم انداخت و گفت: میخوای این یک هفته رو هم بمونی یا میخوای بری؟؟؟) به سحر نگاه کردم. سحر اخمی کرد و گفت: خب مسلما اینجا پیشه تو که نمیخواد بمونه. برای چی همچین چیزی میگی؟؟) ترسا: خب اگه هلنا بخواد میتونه بره. این یک هفته باقیمونده اجباری نیست بمونه) من با حیرت نگاهش کردم. این تا همین چند روز پیش میخواست منو بکشه حالا چیرا همچین چیزی میگه؟؟ سحر: میشه بگید علت عوض شدن نظرتون چی بوده؟؟) ترسا نگاهی بهم انداخت و حالت نگاهش از مهربونی به خشم تبدیل شد و گفت: چونکه میدونم اینجوری بیشتر عذاب میکشه) من: منظورت چیه؟؟) ترسا: چونکه من اشتباهه بزرگی کردم. من کاری برخلافه میلت نکردم. بلکه کاری کاملا مطابق با ارزوهات کردم) با گنگی سرمو تکون دادم و گفتم: میشه واضح حرف بزنی؟؟) ترسا پوزخندی زد و گفت: چونکه واضح فهمیدم تو عاشقه شوهرت نیستی. بلکه تو عاشقه پوریایی. پوریا حمیدی پور و حالا داری به دور از چشم شوهر جان با عشقت حال میکنی) زیر چشمی به سحر نگاه کردم. سحر با دهنی باز به ترسا نگاه میکرد. ترسا: فکر کردی نفهمیدم؟؟ اون شب که عاشقانه برای هم دست تکون میدادینو هنوز یادم نرفته. ولی خیلی خوب تونستی تورش کنی. یک خواننده رو تور کردن مهارت خاصی میخواد. چند بار تا حالا ازین کارا کردی؟؟؟ راستشو بگو قول میدم به شوهرت نگم. شایدم به پوریا نگم) بعد از این حرفش بلند خندید. با حرص دندونامو روی هم فشردم. ترسا: پوریا هم یک پسری که خامه تو شده. مثل داداشت که یک دخترو خامه خودش کرد) دیگه نتونستم طاقت بیارم و از جام بلند شدم و فریاد زدم: حرفه دهنتو بفهم دختره...) ترسا هم از جاش بلند شد و گفت: چی میخوای بگی؟؟؟ دختره چی؟؟هه) دستامو مشت کردم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. ترسا قدم برداشت و اومد سمتم. تا جایی که صورتش دقیقا مقابله صورتم قرار گرفت. اروم و شمرده گفت: وسایلتو از اینجا جمع میکنی و میری. اگرنه شوهرت چیزایی رو میبینه که نباید ببینه) اروم با طنازی خندید. از کنارم رد شد و رفت سمت در و بیرون رفت. نگاهم ثابت مونده بود روی جای ترسا. اون...... اون..... اون الان داشت منو تهدید میکرد..... اون ..... اون ..... اون نمیتونه همچین کاریو بکنه..... اون نمیتونه همچین غلطی بکنه. اروم افتادم روی صندلی. با حاله زاری به سحر نگاه کردم. سحر با خشم داشت نگاهم میکرد. وااااای اینو کجای دلم بزارم؟؟؟؟؟ خدایا بدبخت شدم. سحر با دهنه قفل شده گفت: هلنا... این حرفایی که الان شنیدم حقیقت داشت؟؟) اومدم چیز ی بگم که سحر فریاد کشید: فقط بهم بگو این حرفی که این دختره زد دروغ بود یا حقیقت بود؟؟) چشمام بی اختیار پر از اشک شد و لبام میلرزید. سحر هم چشماش پر از اشک شد. انگشت اشاره اش رو اورد بالا و اروم گفت: هلنا دیگه هیچوقت، هییییییچوقت اسممو به زبونت نیار. اگه یکبار دیگه، فقط یک باره دیگه صدام کنی جوری بهت سیلی میزنم که نظیرشو تو دنیا ندیده باشی) انگشت اشاره اش رو اورد پایین و خم شد و کیفشو برداشت و رفت سمت در. داشت میرفت. واقعا داشت میرفت. اگه... اگه سحر نباشه من با کی دردودل کنم...... من هیچکیو نداشتم.... من هیچکسیو نداشتم که درکم کنه..... خدایا اینم ازم داری میگیری. نه. نباید میرفت. نباید میزاشتم بره. سریع از جام بلند شدم و دویدم سمت سحر و بند کیفشو گرفتم و کشیدم سمته خودم و صداش زدم: سحر تو رو.........) تو یک لحظه یک طرفه صورتم به طرزه وحشتناکی سوخت و در لحظه بعد من پخش زمین شده بودم. با ناباوری دستمو گذاشتم روی گونه ام. با بهت به سحر نگاه کردم. باورم نمیشد اون همچین کاری کرده. سحر بهترین....نزدیکترین....صمیمی ترین دوستم بود. حالا سحر با صدایی گرفته گفت: دیگه صدام نکن. اگرنه همین بلا سرت میاد.) اینو گفت و به سرعت از خونه خارج شد و در خونه رو محکم کوبید به هم. دستام میلرزید. من...... من ....... خیلی تنهام. خیلی. دیگه کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم. دیگه کسی رو ندارم که باهاش درودل کنم. دیگه کسی رو ندارم که درکم کنه. دیگه هیچکس نمیتونه حالمو بفهمه. خدایا این مجازات کدوم کاریه؟؟ هه. واقعا نمیدونی. سره جام نشستم. تو گلوم بغضه بدی تو گلوم نشسته بود. احساس میکردم گلوم داره فشرده میشه. الان تنها کسی که فقط و فقط میتونستم باهاش دردودل کنم خدا بود. فقط خدا رو داشتم. پلکی زدم و اشکم سرازیر شد. به طرزه عجیبی یک اهنگ تو ذهنم پخش شد. اون اهنگ کاملا حرفای دله من بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﮑﺴﯽ ﺟﺰ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺗﺎﻕ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻫﻤﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺧﯿﺲ ﮔﺮﯾﻪ ﺳﺖ بزار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻤﻮﻧﻪ ﺍﺗﺎﻕ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻨﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺟﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺩﺍﺭﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ خوﺩﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻧﻢ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﻪ ﺩﺭﮐﻢ کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻋﺎﺷﻖ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ که.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﻨﻪ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻧﻢ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ که درکم کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن عاشق شدم عاشق اون کسی که.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر لحظه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیتونه ترکم کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ که.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺷﺪﻩ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻪ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺩﻟﺘﻨﮕﺸﻢ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻧﻢ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﻪ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﻪ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻋﺎﺷﻖ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ که.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﻨﻪ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻧﻢ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﻪ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﻪ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻋﺎﺷﻖ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ که.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﻨﻪ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( کسی رو ندارم_میثم ابراهیمی)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پاهایی لرزون از جام بلند شدم. تو ایینه به خودم نگاه کردم. اروم دستمو از روی گونه ام برداشتم. رده انگشتاش رو گونه ام مونده بوده بود. با استینم اشکامو از روی صورتم پاک کردم. باید هر چه زودتر خونه رو ترک میکردم. ترسا کله خر بود. ممکن بود کاری بکنه که تمامه زندگیم به اتیش کشیده بشه. دوست داشتم ترسا بیاد اینجا و من با تمامه قدرتم سیلی محکمی نثارش کنم. تو صورتش فریاد بکشم ازت متنفرم و از اخر سرشو بگیرم و محکم بکوبم تو ایینه. اره. دیوونه شدم. از همه رنج دیوونه شدم. هر کسی باشه دیوونه میشه. من خیلی صبر داشتم که دیر اثر کرده. رفتم تو اتاقم. هر چه زود تر باید ساکمو مییبستم و میرفتم. یاحا روی تختم غش کرده بود. خم شدم و از زیر تخت ساکم رو دراوردم. لباسامو همه شونو ریختم تو ساک. حوله و مسواک و سایل بهداشتی دیگه امو انداختم تو پلاستیک. سرشو بستم و چپوندمش تو ساک. خودمم لباسامو دراوردم و یک مانتو سیاه رنگ که پایینش موجی قرمز طراحی شده بود. شلوار لی سیاه رنگ و شال قرمزم رو هم پوشیدم. به خودم تو ایینه نگاه کردم. اصلا حوصله ارایش نداشتم. فقط این ردی که روی صورتم بود رو باید میپشوندمش. کرم پودرمو برداشتم و تقریبا نصفشو روی صورتم خالی کردم. تقریبا میشد بگی اون ردو پوشونده. چشمام بخاطره گریه ای که کردم قرمز شده بود. خیلی بد بود اینجوری میرفتم. عینک دودیمو برداشتم و گذاشتمش روی سرم. روی زمین زانو زدم و زیپه ساکمو بستم. دستمو گذاشتم روی شکم یاحا و اروم گفتم: یاحا. یاحا مامان بیدار شو) یاحا اروم چشماشو باز کرد. با لکنت گفت: ما... مامانی .... کج...کجا میلی؟؟؟) لبخندی زدم و گفتم: قراره بریم پیشه بابا احسان. میریم خونه امون.) یاحا چشماشو مالوند و اروم بلند شد و نشست روی تخت. اروم جلوی یاحا نشستم و گفتم: یاحا مامان. اگه بابات پرسید ما کجا بودیم بگو رفتیم شمال خب. اینجا شماله الان. اینجایی که ما هستیم شماله. اگه گفت خوش گذشت بگو اره. کلی خوش گذشت) یاحا: با...باشه) من لبخند زورکی زدم و گفتم: پس فکر کن من باباتم الان دارم این سوالا رو ازت میپرسم. خب سواله اول. پسرم کجا رفته بودین؟؟) یاحا: شم..شمال) من: افرین. حالا سواله دوم. خوش گذشت پسرم؟؟) یاحا: ا...اله. کلی....خیلی خ..خوش گذشت) من با لبخند گفتم: افرین یاحا. حالا بلند شو میخواییم بریم) یاحا از روی تخت پرید پایین. منم بلند شدم و ساکمو برداشتم. یک نگاهه اجمالی به اتاق انداختم. اتاق کاملا تمیز شده بود. امیدوارم با رفتنم از اینجا کاب*و*سهام تموم بشه. اما...... اما...... اما پوریا رو دیگه نمیتونم ببینم. چیکار کنم. گوشیمو از تو جیبم دراوردم. چیکار کنم. بهش زنگ بزنم یا...... یا دوباره ازش جدا بشم..... با این فکر دردی تو قلبم پیچید. این درد یک هشدار از طرف قلبم بود. یعنی میخواست بگه که تحمل جدایی دوباره رو ندارم. دیگه نمیتونم. قول میدم پامو از حدم جلوتر نزارم ولی پوریا کنارم باشه. فقط باشه. بعد از این فکر بلافاصله شماره اشو گرفتم. دقیقا بعد از بوق اول جواب داد. :بفرمایید) من با خنده گفتم: سابقه نداشتی اینقدر زود جواب بدی) پوریا: از تیکه ای که میندازی کاملا معلومه هلنایی) من: خب خوبه. خوب منو شناختی) پوریا: شما رو که خیلی خوب میشناسم) اخمی کردم: منظورت چی بود دقیقا؟؟) پوریا: هیچی. بیخیال. کاری داشتی زنگ زدی؟؟؟) من: کجایی؟؟) پوریا: چطور مگه؟؟؟) من: بگو کجایی) پوریا: پیشه یکی از رفیقامم) من با کنجکاوی گفتم: کدوم رفیقت؟؟) پوریا: غیرتی نشو. میثمه.) من: میثم؟؟) پوریا: اره. خواننده اس. میثم بهرامی) من: فک کنم اسمشو چند بار شنیدم. اشنا بود. خب ول کن اینا رو. بیا دنبالم. کار دارم) پوریا: چی شد؟؟دلت برام تنگ شده؟؟؟) من: زهره مار. میتونی بیای؟؟) پوریا: اره. اماده شو الان میام) من: باشه. فعلا) پوریا: فعلا) گوشیمو قطع کردم و گذاشتم داخل جیبم. دسته ساکمو گرفتم و با یاحا از خونه خارج شدیم. با اسانسور رفتیم پایین. یاحا رو نشوندم روی یکی از مبل ها و خودم رفتم سمت میز اطلاعات. اونجا تسویه حساب کردم و کلید رو هم تحویلشون دادم. حدود نیم ساعت بعد پوریا بهم تک زد. این یعنی منتظره. دسته ساکمو گرفتم و با یاحا رفتیم دم در. چشم چرخوندم تا پوریا رو پیدا کنم. ماشینش یکم اونورتر پارک شده بود. رفتم سمت ماشین. خم شدم و به شیشه ضربه زدم. پوریا سرش تو گوشیش بود که با ضربه من سرشو از تو گوشیش دراورد و به من نگاه کرد. لبخندی زد و شیشه رو پایین کشید. من: سلام اقا پوریا. خوبی؟؟) پوریا از بالای عینک دودیش نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام. بد نیستم. بپر بالا) من: باشه) در عقبو باز کردم و اول یاحا رو نشوندم. بعد ساکمو گذاشتم و خودم رفتم جلو نشستم. پوریا از تو ایینه داشت به یاحا نگاه میکرد. من: هوی. بچه امو نخوری) پوریا:اسمش چی بود؟؟) من: یاحا) پوریا: اصلا شبیه تو نیست.) من: کی گفته؟؟؟) پوریا: چشماش که سیاهه. ابروها و موهاشم کاملا سیاهه. خودشم سفیده. دماغش کوچیکه لبش قلوه ایه. اصلا هیچ شباهتی به تو نداره) من: جوری که تو میگی فکر میکنم زشت ترین دختر دنیام) پوریا: مگه نیستی؟؟) من: نمکککک) پوریا خندید و ماشینو روشن کرد: خب کجا میری؟؟؟) من: میرم خونه شوهرم) پوریا اخمی کرد و گفت: ادرسشو بگو)ادرسو بهش گفتم. پوریا: چرا این مدت اینجا بدونه شوهرت زندگی میکردی؟؟) من: ترجیح میدم بهت نگم) پوریا: هر طور میلته) من: ببخشید ولی مجبورم. چونکه من قول دادم که به کسی نگم) پوریا: به کی قول دادی؟؟) من:طاها) پوریا: پس قضیه مربوط به طاهاست) من: اره) پوریا: کلا همیشه داداشا دردسر دارن) من: خوبه خودتم داداشی. خواهر داری؟؟) پوریا: نه. یک داداش دارم) من: چقدر خوب. پس دو تا داداشین؟؟) پوریا زیر چشمی نگاهم کرد و زیر لب گفت: البته حاضر بودم تک بچه باشم تا همچین داداشی داشته باشم) اخمی کردم: برای چی همچین چیزی میگی ؟؟) پوریا: داداشم...... البته کلمه داداش براش بده بهتره بگم..... دشمنم اسمش پویاست) لبخندی زدم: احتمالا یک دعوای کوچیک بینتون شده بعد میگی دشمنمه) پوریا: ای کاش همونی بود که تو میگی. اون باهام در ظاهر خیلی خوبه اما..... اتفاقاتی که افتاد...... بیخیال. منم ترجیح میدم بهت نگم) با خنده گفتم: داری انتقام میگیری؟؟؟) پوریا: نه اصلا ربطی به انتقام نداره. میترسم اگه بفهمی دیگه کنارم نباشی) من: من همیشه کنارتم) پوریا: بیا بیخیال این قضیه بشیم. چطوره؟؟) من: موافقم) حدود یک ربع بعد به خونه رسیدیم. پوریا جلوی خونه پارک کرد. پوریا: میخوای ساکتو برات بیارم؟؟) من: نه بابا. نمیخواد مرسی) درو باز کردم و پیاده شدم. در عقبو باز کردم و ساکمو برداشتم. یاحا هم خودش پیاده شد. سرمو از پنجره بردم داخل و گفتم: من دیگه باید برم. کاری نداری؟؟) پوریا: نه.) من: خداحافظ) پوریا: برو به سلامت) صاف شد و با یاحا رفتیم سمت در. از تو کیفم کلیدو برداشتم. درو باز کردم. برگشتم و نگاه کردم. پوریا با لبخند منو نگاه میکرد. با لبخند مثل دفعه قبل اشاره کردم بره. پوریا هم دقیقا مثل دفعه قبل اول به من اشاره کرد بعد به خودش. سرمو تکون دادم. یعنی از دست تو. وارد اپارتمان شدم. رفتم سمت اسانسور و کلیدشو فشردم. کمی منتظر موندم اسانسور بیاد. وقتی اسانسور اومد پایین رفتم داخل اسانسور. بعد از مدتی اسانسور ایستاد و درش باز شد. دسته ساکمو گرفتم و اومدم برم بیرون که دیدم احسان پشت به من جلوی در خونه ایستاده. با تعجب بهش نگاه کردم. این چرا اینجا ایستاده. نمیدونم. دسته یاحا رو گرفتم و با هم از اسانسور خارج شدیم. به یاحا نگاه کردم. یاحا زبون باز کرده بود. بهتر بود احسانو با این اتفاق غافلگیر کنم. برای همین خم شدم و کناره گوشه یاحا اروم گفتم: یاحا. میخوای بابا رو غافلگیر کنیم؟؟) یاحا سرشو تکون داد. من: پس اگه میخوای باید هر وقت من بهت گفتم به بابا احسان بگی سلام بابایی. حله؟؟؟) یاحا اروم گفت: ح....حله) سحر خیلی خوب باهاش تمرین کرده. یاحا رو بغل کردم و از زمین بلندش کردم. اردم دهنشو بردم کنار گوشه احسان و کنار گوش یاحا گفتم: یک. دو. سه. حالا) یاحا گفت: س....سلام بابایی) احسان سریع برگشت و نگاهمون کرد. تو چشماش هم ترس اومده بود. هم تعجب. اما یک چیزه چشماشو نمیفهمیدم. چرا اینقدر غم داشت. نمیفهمیدم چرا. احسان با تعجب گفت: این..... این صدای یاحا بود؟؟؟) من با خنده گفتم: اره. باورت میشه.) احسان یاحا رو از تو بغلم گرفت و بغلش کرد و محکم گونه اشو ب*و*سید گفت: الهی بابایی فدات بشه. بگو بابا احسان) یاحا: با....با احسان) لبخندی زدم. احسان با تعجب نگاهم کرد: هلنا. تو شاهکاری) من: قابلی نداره) احسان: وااای هلنا باورم نمیشه) اومدم چیزی بگم که در کمال تعجب دیدم بابا در حالیکه زیر بغل مامانو گرفته بود از در خارج شد. با دیدنه این صحنه زبونم بند اومد. بابا نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام بابا.) من با حیرت گفتم: سلام. چه خبره؟؟ چرا مامان اینجوریه؟؟؟) رو به مامان گفتم: مامان؟؟؟چی شده؟؟؟ الهی بمیرم اتفاقی افتاده براتون؟؟؟) مامان با چشمای قرمز نگاهم کرد. با کلافگی به مامان گفتم: مامان تو رو خدا بگین چیشده) مامان زد زیر گریه. منم داشت گریه ام میگرفت. خدایا چیشده اخه ؟؟؟؟ به بابا نگاه کردم: بابا چیشده؟؟) بابا چشماش پر اشک شد.من:کسی نمیخواد بگه اینجا چه خبره؟؟) بابا با مامان رفتن داخله اسانسور. احسان: خواهرت.... هانیه.....) من با بغض گفتم: هانیه چی؟؟؟؟) احسان: هانیه دو هفته پیش تصادف کرد.) من: چیزیش که نشده؟؟) احسان: خدارو شکر نه. ولی بچه هاش......) با حیرت گفتم: احسان. بچه هاش سالمن؟؟؟) احسان سرشو انداخت پایین. یک لحظه سرم گیج رفت. دستمو از دیوار گرفتم که نیفتم. با صدایی که از بغض گرفته بود گفتم: مهیار سالمه؟؟؟ بچه تو شکمش چی؟؟؟) احسان با صدایی اروم گفت: متاسفانه هر دوشون..... هردوشون...... جونشونو از دست دادن) با چشمای گشاد شده به احسان نگاه کردم. بچه های هانیه...... مردن..... خدایا .......هردو. اونا بچه بودن. سنی نداشتن. پاک بود. خدایا بخاطره کدوم گ*ن*ا*هشون اینجوری مجازاتشون کردی؟؟؟ رو به احسان گفتم: هانیه کجاست؟؟؟) احسان: بیمارستان. حالش خیلی بده. ولی همین که زنده اس باید خدارو شکر کنی) من: منو ببر اونجا) احسان: تو برو جای ماشین من یاحا رو بسپارم به همسایه زود میام) بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت پله ها. این چه بلایی بود؟؟؟ خدایا اونا سنی نداشتن. اونا ...... اونا حتی نمیدونستن معنی مرگ یعنی چی. تاوان کدوم کارشونو پس دادن؟؟؟ خدایا...... اونا ...... اونا فقط بچه بودن. مادر پدرشون هم مرتکب هیچ خطایی نشدن. پس این چی بود؟؟؟ این چه هشداری بود؟؟؟؟ اخه چه کسی تو خانواده گ*ن*ا*ه کرده که این بچه ها اینجوری مجازات شدن؟؟؟؟؟ نکنه.... نکنه..... خدایا نکنه این مجازات فقط بخاطره گ*ن*ا*هان من بوده..... خدایا منکه گ*ن*ا*هی نکردم. خدایا عشق کوره هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره. کناره ماشین احسان ایستادم. احسان چند ثانیه بعد اومد و نشست تو ماشین. منم نشستم. احسان ماشینو روشن کرد و راه افتاد. باورم نمیشه مهیار مرده. وقتی بهم میگفت خاله. یادمه یکبار رفتیم خونه هانیه. هانیه با مهیار دعوا کرد. خیلی بدم دعوا کرد. مهیارم رفت تو اتاقش. دلم براش سوخت. رفتم تو اتاقش دیدم عروسکشو بغل کرده ک داره گریه میکنه. بهش گفتم ناراحت نباش. مامانت حالا یک چیزی گفته. برو ازش معذرت خواهی کن. بعد مهیار با لحن بچه گانه ای و با بغض گفت من مامانیمو خیلی خیلی دوست دالم ولی اون همیشه دعوام میکنه. همیشه منو میزنه. مامانی بخاطله بچه ی جدید منو دیگه دوست نداله. هیچکس منو دوست نداله. خاله میشه با مامانیم حلف بزنی که منو مثله قبل دوست داشته باشه؟؟؟ با یاد حرفای مهیار اشکام سرازیر شد. اخه چرا؟؟؟؟؟ نمیدونستم خاکش کردن یا نه. به احسان نگاه کردم: مهیارو خاک کردن؟؟؟) احسان: اره) من: چرا بهم خبر ندادی؟؟؟) احسان: چونکه نمیخواستم نگرانت کنم. میترسیدم تو راهه برگشت اتفاقی برات بیفته) من با عصبانیت گفتم: به درک. من به درک. چیه تنهایی خیلی حال کردی؟؟؟ میخوای برم یک ماه دیگه برگردم؟؟؟) احسان هیچی نگفت. چونکه میدونست اعصابم خورده و دارم اعصاب خوردیمو روی سره احسان خراب میکنم. سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم. اعصابم داغون بود. بمیرم برای هانیه. چقدر زجر کشیده. شاید....... شاید این هشداری بوده برای شروع بلاهای دیگه. پس باید خودمو اماده کنم. باید ضعیف بودنمو کنار بزارم. حالا که قراره تاوان پس بدم پاش وامیستم. هر کسی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه...............................................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاروم چشمامو باز کردم. پرتو نور خورشید خورد تو چشمم. چشمامو بستم. گذاشتم خودشو با محیط وقف بده. مدتی که گذشت چشمامو باز کردم. به کنارم نگاه کردم. احسان کنارم خواب بود. چرا نرفته سره کار. شاید خوابش برده. دلم نیومد بیدارش کنم. فکر کنم خیلی خسته بود.از جام بلند شدم. از اتاق رفتم بیرون. رفتم تو اشپزخونه. چایی سازو روشن کردم. اون روز که رفتم بیمارستان هانیه نمیخواست هیچکسو ببینه. فقط میخواست فرزاد کنارش باشه. از تو شیشه اتاق میدیدم که فرزاد هانیه رو بغل میکرد و سرشو میب*و*سید و ارومش میکرد. خوبه. هانیه حداقل کسی رو داشت که ارومش کنه. اما...... من هیچکسو ندارم...... فرداش هانیه مرخص شد. هانیه اصلا نمیخندید. خیلی کم حرف میزد. مامان میگفت اگه اینجوری باشه اون خونه جای زندگی نیست. برای همین من و احسان اومدیم تو خونه هانیه و فرزاد. مامان یاحا رو پیش خودش نگه داشت. گفت یاحا اونجا باشه دق میکنه. الانم یک هفته از اونروز میگذره. چایی سازو خاموش کردم. چهار تا لیوان برداشتم و سریع چهار تا چایی ریختم. گذاشتم روی میز. ظرفه شکر رو هم گذاشتم روی میز. پنیر و کره هم گذاشتم توی ظرف. ظرفه مربا رو برداشتم و تو دو تا ظرف ریختم. گذاشتمشون روی میز. خامه هم برداشتم و مقداری ریختم توی ظرف. خب صبحانه اماده بود. یک لحظه به خودم فکر کردم. برای توصیف و شرح حال اعضای ساکنین این خونه، حال من درواقع از همه اشون بدتر بود. هانیه عشقش کنارش بود و با خیاله راحت دوباره میتونست بچه دار بشه. ولی من چی. من......... تنها همین کلمه من میتونه هزاران مفهوم رو اشکار کنه. من عشقم کنارم نیست. یک مردی که برام مثل غریبه میمونه و حضورش در کنارم برام هیچ معنی و مفهومی نداره. و هر تعداد بچه هم بیارم همش از همون غریبه اس. نفسه عمیقی کشیدم. (چه کنم که همیشه باید خود را ........ از زندگی سراسر نکبت و نفرت...... شاد و راضی نشان دهم...... این هم قسمته من بود دیگر .......) باید برم بیدارشون کنم. اومدم برگردم بیدارشون کنم که دیدم فرزاد ایستاده و داره میزو نگاه میکنه. لبخندی زدم و گفتم: صبح بخیر) فرزاد بهم نگاه کرد و متقابلا لبخند زد و گفت: صبح بخیر. چه سفره ای چیدین. این صبحونه خوردن داره) خندیدم و گفتم: نوش جان. شما شروع کنین تا من برم بقیه رو بیدار کنم) فرزاد: هانیه رو خودم بیدار میکنم) من: نه. لازم نیست. من بیدارش میکنم. شما صبحونه تونو بخورین) فرزاد: باشه. هر طور میلته) صندلیو کشید عقب و نشست روش. منم رفتم بیرون و اول رفتم تو اتاق هانیه. هانیه چشماش بسته بود و اروم خوابیده بود. به زخمای روی صورتش نگاه کردم. امیدوارم این زخما زودتر خوب بشن. رفتم جلو. دستمو بردم جلو و با انگشت اشاره ام اروم گونه اشو نوازش کردم. هانیه اروم چشماشو باز کرد. من: بلند شو عزیزم. صبحانه حاضره) هانیه: نمیخورم) من: هانیه. لطفا) هانیه اروم چرخید و گفت: گفتم نمیخورم. بزار بخوابم) من: اگه بگم بخاطره من بیا صبحونه بخور چی؟؟؟) هانیه نیم نگاهی بهم انداخت. چند لحظه مکث کرد. بعد گفت: کمکم کن بلند بشم) زیر بغلشو گرفتم و بلندش کردم. بعد از اینکه هانیه تونست بایسته بازوشو از تو دستم کشید بیرون و خودش رفت بیرون. ناراحت نشدم. چونکه حالشو درک میکردم. از اتاق هانیه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقه خودمو احسان. اروم لای درو باز کردم. احسان نبود. احتمالا خودش رفته پایین. درو بستم و رفتم پایین. وارد اشپزخونه شدم. همشون پایین بودن و داشتن صبحونه میخوردن. رفتم سمت و نشستم کنار احسان. احسان بهم نگاه کرد و اروم گفت: صبح بخیر خانوم) لبخندی زدم و گفتم: صبح بخیر.) احسانم لبخندی زد. خم شدم و چاییمو برداشتم و قند برداشتم. قندو گذاشتم تو دهنم و کمی از چاییمو خوردم. زیر چشمی به هانیه نگاه کردم. هانیه به جلوش زل زده بود. فرزاد هم داشت صبحونه اش رو میخورد. اینجوری باشه هانیه خودشو داغون میکنه. گلومو صاف کردم و گفتم: هانیه جان. صبحانه نمیخوری حداقل چاییتو بخور. سرد شد) هانیه با سردترین حالت نگاهم کرد. من: هانیه تو داری خودتو داغون میکنی) هانیه پوزخندی زد و با لحن بی روحی گفت: تو چمیدونی درده از دست دادنه عزیزت چیه. تو تا حالا تو سختی نبودی که بفهمی من چی میکشم. تو تا حالا سختی کشیدی اصلا. اصلا میخوام بدونم.........) فرزاد سریع پرید وسطه حرفه هانیه و گفت: عهههههه. هانیه. زشته.) روشو کرد سمته من و گفت: من معذرت میخوام) لبخندی زدم و اومدم چیزی بگم که گوشیم تو جیبم بود زنگ خورد. گوشیمو از تو جیبم دراوردم. پوریا بود. زیر چشمی به احسان نگاه کردم. به هانیه خیره شده بود. من از جام بلند شدم و اروم گفتم: ببخشید) و سریع از اشپزخونه زدم بیرون. قسمته سبز رنگه لمس کردم و گوشیمو گذاشتم کناره گوشم:الو) پوریا: الو سلام. خوبی هلنا؟؟) من: سلام پوریا. خوبم. تو چطوری؟؟؟) پوریا: منکه توپم) لبخندی زدم و خیلی غیرارادی گفتم: نمیدونستی چقدر به صدات احتیاج داشتم) سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنم. واااااای هلنا. این چه حرفی بود. پوریا: بالاخره اعتراف کردی) من: منظورم انرژیت بود) صدای خنده پوریا به گوشم خورد: ولی من واقعا میگم خیلی احتیاج داشتم صداتو بشنوم) لبخندی روی لبام نقش بست: دیوونه) پوریا: دیوونگی من شیرینه. چونکه تو دیوونه ام کردی) چشمام گرد شد: منظورت چیه؟؟؟) پوریا چند لحظه مکث کرد. بعد گفت: بیخیال. یک کاری باهات داشتم) من: اها. پس الان تو داشتی منت کشی میکردی اره؟؟) پوریا: اره.) من: خب بگو چکارم داشتی؟؟) پوریا: من تازگیا دارم روی یک اهنگ جدید کار میکنم. چونکه یکم کارش سخته و ریتم زیاد داره صدام کمی خش داره. برای همین اقای سمایی گفت میخواد برام همخوان بیاره) من: همخوانه زن؟؟؟) پوریا: اره. ولی من گفتم من خودم یکیو در نظر دارم.) اخمی کردم: اون کیه؟؟) پوریا: تویی) چشمام گشاد شد: چی من؟؟؟؟) پوریا: اره تو) من: نه که من صدام خیلی قشنگه) پوریا: خب برای همین گفتم تو بیای. چون صدات قشنگه) خنده ام گرفته بود: پس چرا اونروز تو رستوران بهم گفتی صدات مسخره اس؟؟) پوریا: من کی گفتم مسخره اس. من گفتم قشنگه خودت میگفتی مسخره اس) من: الانم میگم) پوریا: من یک ساعت دیگه میام دنبالت بریم بیرون. باید هر چه زودتر تمرینو شروع کنیم) من: چرا اینقدر زود؟؟؟) پوریا: من از اول هفته بهت زنگ میزدم ولی جواب نمیدادی) من:اوه. اره) پوریا: برای چی جواب ندادی) من: هر دو تا خواهر زاده هام تو تصادف جونشونو از دست دادن.) پوریا: واقعا متاسفم) من: متاسف نباش) پوریا: به هر حال تسلیت میگم) من: مرسی) پوریا: حالا که فهمیدم عزاداری کاری میکنم که ازین حال دربیای) من: ببینیم و تعریف کنیم) پوریا: برو اماده شو که دو ساعت دیگه میام دنبالت) من: باشه. فقط ادرسو برات باید ارسال کنم) پوریا: مگه کجایی؟؟) من: خونه هانیه) پوریا: خیله خب بفرست. تا یک ساعت دیگه. فعلا) من: فعلا) گوشیمو قطع کردم. همونجا بلافاصله ادرسو براش اس ام اس کردم. گوشیمو خاموش کردم و گذاشتمش توی جیبم. همخوانی. چه جالب. خدابخیر کنه. رفتم تو اشپزخونه. احسان نبود. فرزاد هم لقمه درست میکرد میداد به هانیه. رفتم سمت میز و چاییمو که سرد شده بود برش داشتم و سر کشیدم. لیوانو گذاشتم روی میز.رو به فرزاد گفتم: وقتی صبحانه اتون تموم شد خبرم کنین) فرزاد: خودم جمع میکنم. خیلی زحمت کشیدین. مرسی) من: خواهش میکنم. پس من برم با اجازه) فرزاد سرشو تکون داد. از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاق. داخل شدم. احسان داشت کتشو میپوشید بعد رفت جلوی ایینه و شونه رو برداشت و موهاشو شونه میکرد. من: میری سره کار) احسان: اره. هلنا اون کی بود باهاش حرف میزدی؟؟؟) من: پو......سحر بود) وای خدایا داشتم سوتی میدادم. احسان: اها. یکی از همکارام اسمش فریده زنش بهش خیانت کرده) من ابروهامو انداختم بالا: واقعا؟؟؟) احسان شونه رو گذاشت روی میز و گفت: اره. فرید زنشو طلاق داده. ولی به نظرم کاره اشتباهی کرده) من: پس باید چیکار میکرد؟؟؟) احسان کیفشو برذاشت و گفت: من اگه جای اون بودم مصر میشدم زنمو سنگسار کنن) با این حرفش ناخوداگاه ابه دهنم پرید تو گلوم. به سرفه افتادم. احسان اومد سمتم و چند بار زد پشتم. بعد از صد تا جون کندن تونستم کمی نفس بکشم. با ترس به احسان نگاه کردم. این دیگه کی بود؟؟ این تهدیدش چه منظوری داشت؟؟؟ منظورشو نمیفهمیدم. احسان با خنده گفت: حالا تو چرا هول میکنی؟؟ مگه قراره خیانت بکنی؟؟) من هیچی نگفتم و بهش خیره نگاه کردم. احسان: باشه بابا تسلیم) من: داشتی میکشتیم) احسان: اگه هم بمیری منو با خودن میکشونی تو گور) من: چطور مگه؟؟؟) احسان یک قدم نزدیک شد و گفت: تو نباشی من میمیرم) من: هه هه هه. چه حرفای خنده داری) احسان سرشو خم کرد و کناره گوشم گفت:امتحان کن) اینو گفت و از کنارم رد شد و رفت. دیوونه. اروم زیر لب گفتم: خدا شفا بده) رفتم سمت میز ارایش و صندلیو کشیدم عقب. اروم نشستم روش. به لوازم ارایشی که رو به روم بود نگاه کردم. این چند روز خیلی حالم بد بود. همش تو فکر مهیار بودم. الانم وقتی که تو خونه نگاه میکنم بازیگوشی های مهیار جلوی چشمام میومد. هنوز صدای خنده های بچگانه مهیار تو گوشمه. مهیار مثل یاحا برام عزیز بود. با ناراحتی به خودم تو ایینه نگاه کردم. بخاطره عزادار بودنم نباید زیاد ارایش کنم. خط چشممو برداشتم و سرشو گذاشتم ته چشمم و تا وسط چشمم کشیدمش. اون چشمه دیگه ام رو هم همین کارو کردم. ریملمو برداشتم و خیلی کم به مژه هام زدم. همینقدر بس بود. بیشتر از این جایز نبود. از جام بلند شدم و رفتم سمته کمده لباسام. درشو باز کردم و لباسای مشکیمو برداشتم. دره کمدو بستم و لباسامو انداختم روی تخت. نگاهی به لباسای سیاه انداختم. اصلا از لباس مشکی خوشم نمیاد. احساس میکنم نحسن. از روی ناچاری لباسامو در اوردم و لباسای مشکیمو تنم کردم. تو ایینه به خودم نگاه کردم. موهامو که به صورت کج ریخته بودم بیرونو کمی پوشوندم. مانتوی سیاه و بلند که قسمته کمرش سنگ کار های سفید شده بود. از وسطای رونم تا پایین زانوم تور سیاه از مانتوم اویزون بود. شلوار لی سیاه. شالمم سیاه که پایینش سفید به صورت موجی بکار رفته بود. به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت دیگه پوریا میومد. خب الان چیکار کنم. بهتر بود یکم صدامو امتحان کنم. روی صندلی جلوی میز نشستم و به خودم نگاه کردم. نفسه عمیقی کشیدم و گلومو صاف کردم. خب..... خب چیکار کنم. خدایا من الان جلوی خودم نمیتونم بخونم چه برسه جلویه پوریا. هندزفریمو برداشتم و زدمش به گوشیم. بهتر بود صدای خودمو نفهمم. رفتم روی یک اهنگ. به انعکاسه خودم تو گوشی نگاه کردم. هلنا تو میتونی. تو صدات عالیه. من مطمئنم تو میتونی.اهنگو پخش کردم. چشمامو بستم و با صدای ارومی با اهنگ میخوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺍﺻﻼ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺵ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻏﻢ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻏﻤﮕﯿﻨﻢ ﻏﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﻭﺍ ﮐﺮﺩﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺣﺎﻟﻢ ﻣﺜﻞ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﮔﺎﯼ ﻭﻟﮕﺮﺩﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﭼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺳﺮﺕ ﮐﯽ ﻗﻠﺒﺘﻮ ﺷﮑﺴﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺕ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺴﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺭﻭﯾﺎﻣﻮ ﮐﯽ ﮔﺮﻓﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﺖ ﺟﺎﻣﻮ ﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﻫﺪﺭ ﻣﯿﺮﯼ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻦ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﯼ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺩﺍﺭﯼ ﺳﻔﺮ ﻣﯿﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺵ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﯾﺎ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﯽ ﻓﻬﻤﻤﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﯽ ﺩﯾﮕﻪ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﭼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺳﺮﺕ ﮐﯽ ﻗﻠﺒﺘﻮ ﺷﮑﺴﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺕ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺴﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺭﻭﯾﺎﻣﻮ ﮐﯽ ﮔﺮﻓﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﺖ ﺟﺎﻣﻮ ﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(برگهای ولگرد_میثم ابراهیمی)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهندفریو از تو گوشم کندم و انداختم روی میز. فایده نداشت. صدای من خوب نبود. هرچقدرم به خودم امید بدم بازم خوب نمیشه. با رخوت از جام بلند شدم و کیفمو و گوشیمو برداشتم ورفتم بیرون. تو هال هیچکس نبود. وارده پذیرایی شدم. هانیه روی یک مبل جلوی پنجره نشسته بود و به بیرون خیره شده بود. رفتم جلو و کنارش ایستادم. هانیه بهم محل نداد. جلوی پاهاش روی زمین نشستم و سرمو گذاشتم روی زانوهاش. بازم هانیه واکنشی نشون نداد.من: هانیه.) بازم هانیه به بیرون خیره شده بود. من:هانیه. با توام) هیچ تغییری ایجاد نشد. کمی نگران شدم. شونه اشو تکون دادم و با صدای یه کم بلند تر گفتم: هانیه) هانیه یهو با ترس نگاهم کرد. وقتی فهمید منم با عصبانیت جیغ کشید: ولم کن. از جونه من چی میخوای؟؟) با حیرت نگاهش کردم: هانیه) کمی ترس تو نگاهش اومد و گفت: ولم کن. تو رو خدا) با چشمای گشاده شده نگاهش کردم. این چی میگه؟؟؟ فازش چیه؟؟؟ هانیه چشماشو بست و سرشو برد کنار و گفت: باشه. فقط با بچه هام کاری نداشته باش. قول میدم بهت بگم کجاست. تو رو خدا فقط به من و بچه هام اسیب نزن) من سریع از جام بلند شدم و تو چشماش نگاه کردم: هانیه داری درباره چی حرف میزنی؟؟؟) هانیه با هق هق گفت: چرا ادرسه اونو ..... از......از من میخوایین. اون.... اون.....نمیتونم بهش خیانت کنم) من با عصبانیت گفتم: به کی خیانت کنی؟؟) هانیه جیغ کشید و گفت: من نمیتونم به هلنا خیانت کنم. تو رو خدا به خواهرم کاری نداشته باشین) با این حرفش دستام شل شد و از روی شونه هاش افتاد. با ترس نگاهش کردم. اون... اون کی بوده..... از جونه من چی میخواسته...... فرزاد با سرعت از اتاقش اومد بیرون و با حالت دو اومد سمت ما. یک نگاه به هانیه کرد یک نگاه به من. فرزاد:اینجا چه خبره؟؟) با ترس به فرزاد نگاه کردم. فرزاد با حرص گفت: هلنا چیشده؟؟) انگاری زبومم تو دهنم گیر کرده باشه نمیتونستم حرف بزنم. فرزاد محکم تکونم داد و گفت: هلنا میگم چی شده؟؟) با تکونای محکمه فرزاد از شوک در اومدم. سریع به هانیه نگاه کردم. هانیه اروم اروم داشت گریه میکرد. به فرزاد نگاه کردم. فرزاد منتظره جوابم بود. دسته فرزادو گرفتم و بردمش دور. فرزاد: داری چیکار میکنی؟؟) ایستادم. من: فرزاد...... فرزاد باید یک چیزی رو بهت بگم. فقط باید ارامشه خودتو حفظ کنی) فرزاد: هلنا بگو) من: چیزی که من فهمیدم...... ها......هانیه تصادف نکرده) فرزاد: یعنی چی؟؟؟؟) من: نمیدونم. باور کن نمیدونم فرزاد.) فرزاد: خب الان باید چیکار کنم؟؟؟) برای مدتی مکث کردم. بعد از کمی تامل به فرزاد نگاه کردم و گفتم: اول اداره اگاهی. بعد روانشناس) فرزاد تعجب کرد:اداره اگاهی؟؟؟ مگه هانیه قتل کرده؟؟؟) پوزخندی زدم و با عصبانیت گفتم: هانیه قتل نکرده. ولی اونا قتل کردن) فرزاد با حالی زار گفت: کیا) من چشمامو بستم وگفتم: فقط ببرش) فرزاد که دید اعصابم خورد شده بیشتر سوال نکرد و رفت تو اتاقش تا اماده بشه. پوفی کردم و با نگرانی به هانیه نگاه کردم. خدایا اونا کی بودن اخه؟؟؟؟ از جون من چی میخواستن؟؟؟؟ از این عالی تر نمیشه. اونا به یک بچه رحم نکردن. به یک زنی که تو شکمش بچه بوده رحم نکردن. بعد به من رحم میکنن. خدایا این چه خوشبختی بود برام اوردی؟؟؟ با صدای زنگه گوشیم از تو دنیای فکر و خیال دراومدم. به صفحه گوشیم نگاه کردم پوریا بود. جواب دادم: بله) پوریا: بیا منتظرم) من: پوریا نمیتونم بیام) پوریا:غلط کردی. بلند میشی میای) من: پوریا جدی میگم. نمیتونم. یک چیزایی الان فهمیدم که اصلا نمیتونم فراموششون کنم) پوریا: اوه. بیخیال.میای یا خودم بیام ببرمت؟؟) مرغه اینم یک پا داره. سرمو تکون دادم و گفتم: خیله خب) گوشیو قطع کردم. بلند داد زدم:فرزاد من دارم میرم) فرزاد هم متقابلا داد زد: کجا؟؟) من: سحر کارم داشت گفت فورا برم پیشش) فرزاد: باشه برو) من: با من کاری نداری؟؟) فرزاد: نه) من: پس خداحافظ) فرزاد: به سلامت) از خونه زدم بیرون. اطرافو نگاه کردم. پوریا دقیقا جلوی ساختمون پارک کرده بود. رفتم سمته ماشینش و دره جای شاگردو باز کردم. سریع نشستم تو ماشین و درو بستم. پوریا: سلام) من: سلام.) پوریا ماشینو روشن کرد و راه افتاد. پوریا: اول از همه چه اتفاقی افتاده برات؟؟؟) من سرمو با عصبانیت تکون دادم و با گنگی گفتم: هنوز هیچی معلوم نیست. هیچی) پوریا: پس چرا نمیخواستی با من بیای؟؟؟) من: چونکه ترسیده شدم) پوریا: از من؟؟!!) من: تو مگه ترس داری. از چیزی که فهمیدم) پوریا: خب بگو چی فهمیدی) من: اینکه یه کسایی دنبالمن. حالا نمیدونم کی هستن. ولی میدونم بخاطره من خواهرزاده امو کشتن) پوریا چشماش گرد شد: اینا کین؟؟؟) من: نمیدونم. فقط...... اصلا هیچی نمیدونم) پوریا: نترس. تا وقتی من باهاتم نمیزارم هیچکس بهت اسیب برسونه) من: امیدوارم همین طور باشه) پوریا: فکرتو زیاد درگیر نکن) سرمو تکون دادم و به روبه روم نگاه کردم. وایستا ببینم. اصلا ما داشتیم کجا میرفتیم. به پوریا نگاه کردم. پوریا سریع گفت: داریم میریم جایی که من همیشه اونجا تمرین میکنم) من: خوشبحالت که هیچ دغدغه ای نداری) پوریا: چرا دارم ولی هیچ وقت به کسی نمیگم) من: خنده دار بود) پوریا با جدیت گفت: دغدغه تو دغدغه منم هست)نگاهی به پوریا کردم. واقعا باورم نمیشد این داره همچین حرفی میزنه. به رو به روم خیره شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اطراف نگاه میکردم. یک اتاقه بزرگ که دیوارای سفید داشت و تابلو هایی روی دیوار بود. اونطرف یک میله و یک چیزه سیاهی سرش بود. دایره شکل بود. سه تا ویولن و پیانو. چند تا صندلی هم اون وسط بود. پوریا اشاره کرد بشینم. روی یک از صندلی ها نشستم. پوریا یکی از صندلیا رو برداشت و اوردش جلوی من و نشست روش. من: خب) پوریا برگه داد بهم و گفت: این متنه اهنگه) سرمو تکون ادم و برگه رو گرفتم و بهش نگاه کردم. پوریا: باید اینو تقریبا تا یک هفته دیگه عالی بخونی) من: عالی بخونیم) پوریا:همون. خب بیا تمرینو شروع کنیم) من: من اماده ام) پوریا: اول یک تیکه رو برات میخونم تا بدونی ریتمش چجوریه. بعد یک دور با هم میخونیم. بعد یک دور خودت تنهایی میخونی) من: نه من خودم تنهایی نمیخونم) پوریا:اوه بیخیال. اگه جلوی من نخونی باید جلوی اقای سمایی بخونی. میخوای؟؟) من: جلو تو بخونم سنگین تره) پوریا: افرین. خب من الان یک تیکه اشو برات میخونم تا ریتم بیاد دستت) اول گلوشو صاف کرد. بعد چشماشو بست و شروع کرد به خوندن:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعطره امروزت چقدر وحشی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی که غرور رو فریاد میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی اون سکوت توی چشمات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگاری داشت سره من داد میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوریا چشماشو باز کرد و گفت: اکی؟) واقعا قشنگ خوند. من:اکیه) پوریا: خب الان از تو برگه ات نگاه کن. این تیکه رو هر دو با هم میخونیم) من: باشه) گلومو صاف کردم. پوریا گفت:یک. دو. سه) من و پوریا دوباره هر دو با هم همون تیکه رو خوندیم. وقتی تموم شد پوریا گفت: هلنا صدات خیلی قشنگه ولی باید صداتو بلندتر کنی. ارتفاع صوتیت نسبت به من خیلی پایین تره. الان صدات تقریبا در حده التو یا کنترالتوء) با دهنه باز بهش نگاه کردم. من: به چی زبونی حرف میزنی؟؟) پوریا: التو یا کنترالتو یعنی بم ترین گستره اوازی زنا. خب الان تو در این حدی. باید صداتو تقویت کنی. باید با هم تمرین کنیم. وقتی حنجره هات یکم تقویت شدن اون موقع تکی میخونی. باشه؟؟) من:باشه) پوریا گفت: الان ادامه اشو میخونم. بعدش با هم میخونیم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعطر امروزت چقدر وحشی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی که غرور رو فریاد میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی اون سکوت توی چشمات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگاری داشت سره من داد میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشه حتی اینو احساسش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه روزایی صورتت ماله تو نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین روزا خیلی بهت مشکوکم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irته فنجون خبر از فالت نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن دیگه خسته شدم باور کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیشه کنار اومد با خنده هات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین روزا نمیشه دیگه فهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو رو حتی دیگه توی گریه هات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوریا: این تیکه اولشه. خب. الان با هم میخونیم. فقط نگاه کن قبلشو با صدای بم میخونی وقتی رسیدیم به من دیگه خسته شدم صداتو اوج میدی. اصلا اول یک بار تکی برام بخون) من: نه پوریا. نمیتونم) پوریا: بیخیال.بخون هلنا. منکه غریبه نیستم. من اشکالاتتو بگم خیلی بهتر از اینه که جلوی سمایی کوچیک بشی. نه؟؟؟) حرفش منطقی بود. نتونستم دلیل دیگه ای بیارم. به متن اهنگ نگاه کردم و گلومو صاف کردم و شروع کردم به خوندن. وقتی خوندنم تموم شد به پوریا نگاه کردم. پوریا: از دفعه اول قشنگتر خوندی. میتونم بگم تقریبا ریتمتو درست اجرا کردی. خب حالا یک دور با هم میخونیم ببینم تو همخوانیت چیکار میکنی) من: باشه) پوریا: سه دو یک) شروع کردیم به خوندن. هر دومون به هم نگاه میکردیم و میخوندیم. یهو بین اهنگ احساس کردم نگاه چوریا برای یک ثانیه تغییر کرد. انگاری میخواست یک چیزیو بهم بگه ولی نمیتونه. ولی میتونستم بفهمم که میخواد این حرفو با نگاهش بهم منتقل کنه. ولی من هیچوقت نتونستم معنی نگاه های بقیه رو بفهمم. اهنگ تموم شد. حدود یک ساعت دیگه هم با هم تمرین کردیم. خجالتم کاملا ریخت و میتونستم به راحتی جلوی پوریا اواز بخونم. پوریا از صدام خوشش اومده بود. اما من قشنگی تو صدام نمیدیدم. بعد از تمرین رفتیم کافی شاپ و قهوه ترک سفارش داد. بعدم منو رسوند خونه و تمرینه بعدی رو گذاشت برای پس فردا. احساس میکردم کمی صدام خش دار شده. اما فقط خودم حس کردم. کسه دیگه ای نمیفهمه. پشت دره خونه رسیدم. سه جفت کفشه اضافه جلوی دره خونه بود. این سه تا کفش از کجا؟؟؟ یعنی مهمون داریم؟؟؟؟ نمیدونم. کلید انداختم و درو باز کردم. با باز کردن در سره همه چرخید سمت من. اووووه. خدا رو شکر. خانواده من بودن. مامان لبخندی زد و گفت: سلام مامان. خوبی؟؟) لبخندی زدم و گفتم: سلام. مرسی.) درو بستم و رفتم جلو و با خانواده گرامی روب*و*سی کردم. بابا: ببخشید بابا اگه نتونستم باهات سلام احوالپرسی بکنم.) من: سلام احوالپرسی؟؟؟) بابا: وقتی از سفر اومدی) خندیدم و گفتم: اونکه مهم نیست. من برم لباسامو عوض کنم بیام) مامان: برو مامان) رفتم تو اتاق و با سرعت جت لباسامو تعویض کردم و برگشتم پایین. کنار طاها یک مبل تک نفره خالی بود. همونجا نشستم. به هانیه نگاه کردم. هانیه به جلوی پاهاش زل زده بود. من: اقا فرزاد چیشد؟؟با پلیس حرف زدین؟؟ هانیه چیزی گفت؟؟) فرزاد: اول اینکه من کله قضیه رو برای خانواده تون تعریف کردم. اما تو اداره اگاهی چیشد رو گذاشتم وقتی که شما بیایین.) من: خب حالا که هستم. بگین) فرزاد: وقتی رفتیم اونجا. اول هانیه نمیتونست حرفی بزنه. وقتی دیدم اینجوریه به هانیه گفتم با اینکارت ممکنه جونه بقیه عزیزانت رو هم به خطر بندازی. بچه دوباره میتونه برگرده. اما من یا خانواده ات دیگه برنمیگردن. هانیه با این حرفم حرف نزدنو کنار گذاشت و به پلیس کله قضیه رو گفت. وقتی قضیه رو فهمیدم واقعا اعصابم خورد شد) من: مگه چیشده؟؟) فرزاد: یکروز هانیه با مهیار میره بیرون. میپیچه توی یکی کوچه خلوت که دو نفر جلوشو میگیرن. یک بچه رو میگیره. اون یکی دیگه هم که چماق دستش بود هانیه رو تهدید میکنه. هانیه بهشون بی محلی میکنه. اونا هم جلوی چشمای هانیه مهیارو با ضربه چماق میکشن. شدت ضربه چماق به سره مهیار اونقدر محکم بوده که همونجا مهیار میمیره. هانیه رو هم اینقدر میزنن که بچه تو شکمشو از دست داد. خودشم که میدونین گفتن شانس اورد زنده موند. ماشین رو هم یکجوری خراب میکنن که همه فکر کردن این یک تصادف بوده) فرزاد مکثی کرد. سپس اضافه کرد: درواقع همه ما ظاهره قضیه رو دیدیم. هیچکس باطنو ندید. اونا یکجوری ظاهر سازی کرده بودن که هیچکس نمیتونست شک کنه) مامان داشت گریه میکرد. بابا هم اخم کرده بود و تو فکر بود. منم تو فکر بودم. اینقدر ادم میتونه ظالم باشه. با صدای طاها همه از فکر دراومدیم و به طاها نگاه کردیم. طاها: خب. من همه قضیه رو فهمیدم. ولی یکجاشو نفهمیدم. اونا هانیه رو تهدید به چی کردن؟؟ اصلا از هانیه چی میخواستن؟؟) فرزاد نیم نگاهی بهم انداخت. کمی اون پا و این پا کرد. بعد گفت:خیلی متاسفام که اینو میگم. اونا از هانیه ففط یک چیزو میخواستن. اینکه هلنا کجا زندگی میکنه. هانیه هم بهشون نگفته) همه با دهنی باز داشتن به فرزاد نگاه میکردن. اما من از قبل خودم این موضوعو پیش بینی کرده بودم. بابا: اونا از جونه دخترم چی میخوان؟؟) فرزاد: کدوم دخترتون؟؟) بابا: خب معلومه هلنا. یک دخترمو ناکار کردن اما نمیذارم حتی سر انگشتشونم به هلنای من بخوره) با این حرفه بابا احساسه غرور کردم و صاف نشستم. فرزاد: هنوز نمیدونیم اونا کی هستن و چی میخوان؟؟؟ و از همه مهمتر اسمه هلنا رو از کجا میدونستن؟؟ من احساس میکنم خونه هلنا رو میدونستن کجاست ولی وقتی دیدن چند هفته ای غیبش زده اونا مجبور شدن دست به قتل بزنن) به بابا نگاه کردم. بابا سرشو انداخته بود پایین و فکر میکرد. مامان هم دست از گریه کردن برداشته بود و به فرزاد خیره شده بود. طاهام که به هانیه زل زده بود و بدبجور تو فکر بود. همه مون تو فکر بودیم. یهو بابا به من نگاه کرد و گفت: بابا جان. تا حالا با کسی دشمنی چیزی داشتی؟؟) من: نه. هر چقدر فکر میکنم به جایی نمیرسم) بابا به فرزاد نگاه کرد و گفت: خب ما باید چیکار کنیم؟؟؟ نمیشه همینجوری دست رو دست بزاریم که اونا بیان دخترمونو بکشن؟؟؟) فرزاد: شما پیشنهادی دارین؟؟؟) طاها: من یک پیشنهاد دارم) هممون به طاها نگاه کردیم. بابا: چه پیشنهادی؟؟؟) طاها نگاهی به من انداخت و رو به من گفت: ما باید تا میتونیم هلنا رو از محل زندگیش دور کنیم. شاید تا الان فهمیدن هلنا کجاست. شاید) بابا:حق با طاهاست.) فرزاد: من که میگم هلنا رو کلا باید ببریم یک شهره دیگه. اینجوری امنیتش بیشتره.) اخم کردم. از این شهر برم؟؟؟ عمرن. برم پوریا رو هم باید با خودم ببرم. دیگه نمیتونم ازش دور شم. هرگز. بابا به من نگاه کرد و گفت: نظر تو چیه دخترم. موافقی؟؟) من: نه) بابا: چرا؟؟؟) من: چونکه..... چونکه من فقط تو شهره خودم میتونم زندگی کنم. جای دیگه ای برم دق میکنم) بابا: دق کنی خیلی بهتر از اینه که به دست این وحشیا کشته بشی) با حاله زاری گفتم:بابا.....) بابا:حالا درباره این موضوع فکر میکنم. شایدم اصلا ازینجا نرفتیم) کور سوی امیدی تو قلبم اومد. امیدوارم همین طور باشه که بابا میگه. طاها: راستی هلنا چرا صدات گرفته؟؟) به طاها نگاه کردم. خدا لعنتت کنه طاها. اخه الانم وقتش بود؟؟؟ کمی مکث کردم و گفتم: رفته بودم پیش سحر. یک دعوایی با هم کردیم. یکم جیغ زدم صدام گرفته) بابا: چرا دعوا؟؟) ای بابا. همینجوری اینجا بشینم اطلاعات سازمان سیاه رو هم از من استخراج میکنن. برای همین از جام بلند شدم و گفتم: سره یک موضوع بیخود. من میرم یکم استراحت کنم) مامان: هلنا غذا درست کردم برات. گفتم چند وقتیه دستپخت منو نخوردی) لبخندی زدم و گفتم: میل ندارم) مامانم کمی ناراحت شد اما لبخندی زد و سعی کرد خودشو راضی نشون بده. با اجازه ای گفتم و سریع رفتم تو اتاقم. خوابم میومد. دوست داشتم فقط بخوابم. روی تخت دراز کشیدم. خدایا. قراره برای من چه اتفاقی بیفته. قراره بمیرم. قراره زندگی کنم. ولی ...... ولی من چرا حاضر نشدم برم شهره دیگه....... با این که میدونم نرم جونم در خطره...... یعنی صد در صد در خطره......... یعنی برای من.... پوریا....مهمتر از...... جونمه...... خیلی عجیبه. خدایا سرنوشتمو میخوام ببینم. اگه میخواستم بمیرم پس چرا منو توی همون تصادف نکشتی. به پهلو خوابیدم. خدایا خودت به خیر بگذرون. پلکام سنگین شد و چشمامو بستم..........................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir** یک هفته بعد**
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه در و دیوار جایی که نشسته بودم نگاه کردم. یک اتاق که جلوش یک میز بود. چند تا تابلو روی دیوار بود که روش ابیات شعر نوشته شده. نفسی کشیدم. به جلوی پاهام نگاه کردم. اونروز وقتی از خواب بلند شدم خانواده من رفته بودن. خیلی ه*و*س غذای مامانو کرده بودم. فکر میکردم غذا تموم شده. ولی مامان برام توی یک قابلمه کوچیک نگه داشته بود. فرزاد گفت میخواسته بقیه رو بخوره ولی مامان زده بود روی دستش غذا رو برداشته برام. پس فرداش دوباره با پوریا قرار گذاشتم. پوریا میگفت صدات عالی شده. ریتمت رو هم خوب میتونی کنترل کنی. برای همین اونروز اونروز به قوله خودش بهم جایزه داد. یک پشمک بهم داد. وقتی رفتم خونه هنوز هیچ خبری از تصمیم بابا نبود. احتمالا پشیمون شده بود. اگه میخواست زودتر خبر میداد. ولی میدونستم که بخوام برم باید با پوریا خداحافظی کنم. اگه خداحافظی نکنم عذاب میکشیدم. چونکه میدونستم مرغ بابام یک پا داره. تصمیم بگیره هیچکس نمیتونه روی حرفش حرف بزنه. برای همین من هیچ کاری نکردم. امروزم با پوریا اومدیم استادیو برای ضبط. ولی پوریا گفت اول یک کسی میاد ببینه وضعیت صدات اوکیه یا نه. الان منتظرم تا بیاد. به ساعت نگاه کردم. یک ربع گذشته هنوز نیومده. پوریا بیرون بود. یهو صدای در اومد. برگشتم و به در نگاه کردم. یک خانومه تقریبا مسن که سی و خورده سال بهش میومد وارد شد. به نشونه احترام از جام بلند شدم. خانومه لبخندی زد وگفت: بشین عزیزم. راحت باش) لبخندی زدم و نشستم سره جام. خانومه اومد و نشست پشت میز. عینکی که از گردنش اویزون بود رو زد و یک پرونده رو باز کرد و یک خودکار برداشت. خانومه گفت: اسم و فامیلتونو لطف کنین) من: هلنا سپهر) خانومه نوشت. دوباره گفت: تاریخ تولد؟؟) تاریخ تولدمو گفتم. اونم ثبت کرد. یک برگه برداشت و با یک خودکار گرفت سمتم. ازش گرفتم. خانومه گفت: من امینیان هستم. امیدوارم امروز تو ضبط با موفقیت بتونین همخوانی کنین. این فرمو پر کنین. بعد از پر کردن بگین من یک تست بگیرم) من: باشه چشم) به فرم نگاه کردم. نام. نام خانوادگی. شماره شناسنامه. کد ملی. شماره سریال. تحصیلات. محل زندگی و....... خدا بیامرزتم. بعد از تقریبا پنج دقیقه فرمو پر کردم و تحویل امینیان دادم. خانومه نگاهی به فرم انداخت و گذاشتش لای پرونده. نگاهی بهم انداخت و گفت: خب اهنگو بخون) من:همش؟؟) خانومه: تیکه اولش کفایت میکنه) من: باشه) صاف نشستم و گلومو صاف کردم. سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم و شروع کردم به خوندن. وقتی خوندنم تموم شد سرمو بردم بالا. امینیان لبخندی زد و گفت: افرین. خیلی خوب خوندی. دیشب که چایی نخوردی؟؟) من: نه واسه چی؟؟) امینیان: کلا چیزایی که کافئین دارن یا چایی نباید بخوری. اصلا از دهن نفس نکش فقط با بینیت نفس بکش. از دود و اب یخ و تندی و ترشی پرهیز کن. به هیچ وجه فریاد نزن. زیادم حرف نزن. هر چقدر کمتر حرف بزنی بهتره. خب پوریا بهت گفت که دیشب بری حموم؟؟) من:اره. ولی نمیفهمیدم چرا؟؟) امینیان:چونکه تنفس تو هوای مرطوب برای حنجره خوبه. ای کاش دیشب چهار تخمی چیزی میخوردی. اما مهم نیست. صدات عالیه نیاز نداره به اینجور چیزا.) من:چرا گفتین از بینی نفس بکشم؟؟) امینیان: چونکه وقتی شما با بینی نفس میکشی هوای تصفیه شده وارد شُشِت میشه. هوای تصفیه شده درواقع همون دمای بدنته. برای همین به راحتی میتونی اونو حبس کنی. این کار به سلامت جسمی و فکری و حتی تصفیه خونت کمک میکنه. اما خاصیتش برای خواننده همون هوای تصفیه شده است که شما میتونی اونو تو ریه ات حبس کنی و کم کم اونو تو خوندن خرج کنی) من: اها) امینیان:برو بیرون تا من به بچه ها بگم همه چیزو تنظیم کنن. تو و پوریا هم برین یک لیوان ابجوش بخورین. وقتی اماده شد صداتون میزنم) سرمو تکون دادم و با اجازه ای گفتم و رفتم بیرون. پوریا داشت با یک مردی که موهاش بلند بود حرف میزد. سرفه ای کردم. پوریا و مو بلنده برگشتن سمته من. پوریا: تست دادی؟؟؟) من: اره) مو بلنده گفت: خانوم امینیان نگفتن بریم تنظیماتو درست کنیم؟) من:چرا گفتن) موبلنده رو به پوریا گفت: من برم پوریا. بای.) پوریا: برو. فعلا) مو بلنده رفت. پوریا نگاهم کرد: چه حسی داری؟؟؟) کنار پوریا ایستادم و گفتم: حسه عجیبیه. احساس میکنم قلبم داره کنده میشه) به پوریا نگاه کردم: تو چی حسی داری؟؟) پوریا به رو به روش نگاه کرد: هر بار که میخونم حسی ندارم. اما الان حسه خاصی دارم) بهم نگاه کرد: چونکه قراره کناره تو بخونم) لبخندی زدم. تو چشماش خیره مونده بودم. پوریا هم تو چشمای من خیره شده بود. تو چشمای پوریا برقه عجیبی میدیدم. احساس میکردم تو چشماش حسی مشابه حسه من داره. پوریا کمی سرشو نزدیک کرد. نمیدونم چرا سره منم کاملا غیر ارادی داشت بهش نزدیک میشد. پوریا چشماش خمار شده بود. نگاهه خمارشو به لبام دوخت. نفساش میخورد تو صورتم. منم نگاهمو دوختم به لباش. نفسام تند شده بود و سینه ام تند تند بالا پایین میرفت. احساس گرمای زیادی میکردم. احساس میکردم قراره قلبم بیاد تو دهنم. ضربان قلبم اینقدر تند شده بود که احساس میکردم صداشو حتی پوریا هم میشنوه. کمی روی پنجه پام بلند شدم و خواستم نزدیکتر شم که صدای خانوم امینیان هردومونو از جا پروند و باعث شد از هم فاصله بگیریم. به امینیان نگاه کردیم. امینیان کمی مکث کرد بعد با جدیت گفت: بیایین. همه چیز اماده اس) بعد رفت. زیر چشمی به پوریا نگاه کردم. پوریا اروم گفت:متاسفم) و سریع رفت. دستام میلرزید. خدایا داشتم چیکار میکردم. ولی........ چرا.... چرا اصلا ..... احساس پشیمونی نمیکردم. سرمو تکون دادم و نفسمو دادم بیرون و منم رفتم طرفه همون اتاقه. اتاقی که جلوش یک شیشه بود. دو تا میکروفون بود. امینیان گفت:پشت این وایستا) پشت یکی ایستادم. پوریا هم پشت اون یکی ایستاد. جرئت نداشتیم به هم نگاه کنیم. یعنی اصلا نمیتونستیم. امینیان یک چیزی گذاشت روی گوشم. پوریا خودش اونو گذاشت روی گوشش. امینیان رفت بیرون. سه تا مرد بودن با امینیان همه اموزشا رو پوریا داده بود از قبل. نفسه عمیقی کشیدم. امینیان دستشو اورد و انگشتاشو میبرد بالا. یعنی یک. دو. سه. یهو اهنگی پخش شد. اهنگه همین بود. اهنگه خالیش بود. به جاییش رسید امینیان دستاشو برد بالا. یعنی بخونین. من و پوریا چشمامونو بستیم و خوندیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعطره امروزت چقدر وحشی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی که غرور رو فریاد میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی اون سکوت توی چشمات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگاری داشت سره من داد میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشه حتی اینو احساسش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه روزایی صورتت ماله تو نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین روزا خیلی بهت مشکوکم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irته فنجون خبر از فالت نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن دیگه خسته شدم باور کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیشه کنار اومد با خنده هات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین روزا نمیشه دیگه فهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو رو حتی دیگه توی گریه هات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهنگ پخش شد. منو پوریا با تمامه احساسمون میخوندیم. یکجوری که داشتیم با هم حرف میزدیم. من پوریا رو مخاطبم کرده بودم پوریا منو مخاطب کرده بود. چونکه این اهنگ دقیقا حرف دلمون بود. اهنگه میانی تموم شد و دوباره قسمت خوندن شروع شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن میگم عوض شدی میخندی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراحت از حرفای من رد میشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا میخوام حرفامو تکرار کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشی کم حوصله و بد میشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانتظارو خسته کردم دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدونی خیلی ازت دلگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینروزا به کی نگاه میکنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی من با فکر تو درگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن دیگه خسته شدم باور کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیشه کنار اومد با خنده هات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین روزا نمیشه دیگه فهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو رو حتی دیگه توی گریه هات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( اهنگ من دیگه خسته شدم از اقای علی لهراسبی. در ضمن از اقای لهراسبی اجازه گرفته شده تا از این اهنگ در رمان استفاده بشه) اهنگ که تموم شد هدفونو از روی گوشم برداشتم. خیلی شوق زده شده بودم. وای خدایا باورم نمیشه. وای چه حسه خوبی بود. اینکه بدونی مردم قراره صداتو بشنون و از اهنگ لذت ببرن. برگشتم به پوریا نگاه کردم. پوریا هدفونو گذاشته بود روی میکروفون. من با شوق صداش کردم. پوریا نگاهم کردم. با اشتیاق فراوان گفتم: باورت میشه؟؟) پوریا:چیو؟؟) دستامو گذاشتم روی سرم و گفتم: اینکه منم اهنگ خوندم) پوریا خندید و گفت: دیوونه) خیلی ناخوداگاه نمیدونم چجوری دویدم سمت پوریا و محکم بغلش کردم. اروم گفتم: باورت میشه خدایا)پوریا ساکت بود. به صورت پوریا نگاه کردم و گفتم: تو هم مثل منی نه. باورت نمیشه) پوریا سرشو اورد پایین و کنار گوشم گفت: تو الان منو بغل کردی؟؟) با این حرفش سریع ولش کردم. وای خدایا امروز چم شده. خدایا اخه چرا امروز اینجوری شدم؟؟؟ با حالی اشفته از اتاق رفتم بیرون که همه عوامل اومدن جلو و بهم تبریک گفتن. پوریا کنارم ایستاد. مو بلنده رو به ما دو تا گفت: میتونم بگم این کاره اقا پوریا خیلی با احساس میشه. مطمئنم بازدیداش میترکونه. لبخندی زدم و به پوریا نگاه کردم. پوریا هم لبخندی زد و گفت: احساسمو مدیونه هلنام) امینیان:اوووووه چقدر عاشقانه) من: نه. پوریا کلا امروز با مزه شده) امینیان لبخندی زد و گفت: باید بگم تو هم احساسه اهنگتو مدیونه پوریایی) لبخند از روی لبم رفت. این از کجا میدونست. زیر چشمی به پوریا نگاه کردم. پوریا با لبخند به من نگاه میکرد. اروم گفتم:شما از کجا میدونین؟؟؟) امینیان: تو اتاق ازت تست گرفتم فقط صدات خوب بود. میتونم بگم اصلا احساس نداشتی. ولی الان خدای احساس شده بودی) احساس میکنم صورتم کاملا قرمز شده. پوریا بخاطره اینکه جو رو عوض کنه با صدای بلندی گفت: ول کنین اینا رو بابا. من و هلنا قراره جشن بگیریم. ناسلامتی این اولین تجربه اش تو این کار بوده.) به من نگاه کرد و گفت: مگه نه؟؟؟) لبخندی زدم وگفتم:هر چی شما بگی) پوریا به جمع نگاه کرد و گفت: فعلا از جمعتون مرخص میشیم. با اجازه) پوریا اشاره کرد که برم. خداحافظی کردم و از ساختمون رفتیم بیرون. پوریا: سوار شو) من: میخواییم کجا بریم؟؟؟؟) پوریا: سوار شو بهت میگم) رفتم سوار ماشین پوریا شدم. پوریا نشست تو ماشین و ماشینو روشن کرد و راه افتاد. به پوریا نگاه کردمو گفتم: پوریا یک سوال) پوریا:جانم) من: تو بچه بودی درس خون بودی؟؟؟) پوریا خندید و گفت:کی؟؟؟ من؟؟؟عمرن) من: یعنی اصلا درس نمیخوندی؟؟) پوریا: تنها نمره ای که قابل تحمل بود ورزش بود. ورزش نونزده بقیه هم تک ماده) زدم زیره خنده. پوریا: چند سال پیش داشتیم با مامان انباری خونه رو مرتب میکردیم یک بسته مداد شمعی پیدا کردم. به مامانم گفتم این چیه مامانم زده زیره خنده میگه اینو برات خریدم هر وقت بیست گرفتی بهت بدم. اخرم بهم گفته خاک تو سرت) از خنده غش کرده بودم. در حدی که نزدیک بود صندلی ماشینو گاز بزنم. پوریا: تو چی؟؟؟ نکنه تو درس خون بودی؟؟؟) من: هم نبودم هم بودم. متوسط بودم. نه تنبل نه زرنگ.) بهش نگاه کردم و با خنده گفتم: ولی از اونجایی که من میدونم تو فقط به زوره تقلب تونستی مدرسه اتو بگذرونی؟؟؟مگه نه) پوریا: بی ادب. همه از من تقلب میگرفتن) سعی کردم خنده امو کنترل کنم: از تو؟!) پوریا با خنده گفت: بعضی وقتا واقعا دلم براشون میسوزه. هنوز نمره های قشنگی که میگرفتنو یادم نرفته) خندیدم: دیوونه ای به خدا) پوریا: ولی واقعا که چی؟؟ درس خوندن به چی دردی میخوره؟؟ الان یکی از رفیقامو یادمه خیلی درس خون بود. الان فوقه لیسانسه مهندسی الکترونیکه هنوز کار گیر نیاورده. اما من که هیچی درس نخوندم الان حداقل به شهرت رسیدم) من:ارزوت بود. نه؟؟) پوریا: اره. اما هنوز به ارزوی اصلیم نرسیدم) ابروهامو انداختم بالا: ارزو اصلیت چیه؟؟؟) پوریا: بزودی میفهمی. زیاد خودتو درگیر نکن پیاده شو) پوریا کناری پارک کرد. من: چه زود رسیدیم) از پنجره ماشین بیرونو نگاه کردم. پوریا: راضی هستی؟؟) من: عالیه) پوریا: پس چرا پیاده نمیشی؟؟؟) با شوق به پوریا نگاه کردم: واااای پوریا مرسی. نمیدونستی چقدر ه*و*س کرده بودم بیام اینجا) پوریا: خوشحالم که تونستم همچین کاری بکنم) من: ارامش بخش ترین جای دنیا همین جاست. بام تهران) درو باز کردم و پیاده شدم. یهو فکری به سرم زد. برگشتم و به پوربا نگاه کردم. داشت ماشینو قفل میکرد. دوست داشتم یکم اذیتش کنم. برای همین اروم زیر لبم گفتم:سه. دو. یک) اینو گفتم و با تمام سرعت شروع کردم به دویدن. صدای پوریا رو از پشتم شنیدم که میگفت:عههه...... هلنا.....کجا میری...) ولی من دویدم. برگشتم پشتمو نگاه کردم. پوریا نبود. واااا. کجاست. سرعتمو کم کردم. تا حدی که کاملا ایستاده بودم و داشتم به اطراف نگاه میکردم. کجا غیبش زد یهو؟؟ نکنه براش اتفاقی افتاده؟؟؟ احساس کردم بوی عطرش از پشتم میاد. به محض اینکه خواستم برگردم احساس کردم تو هوام. جیغ کشیدم و گفتم: پوریا. دیوونه بزارم زمین) پوریا منو بغل کرده بود. پوریا: عمرن. تا تو باشی بخوای زرنگ بازی دربیاری) من: پوریا یا مثل بچه ادم میزاری منو زمین. یا جوری میزنمت که شتر مرغای اسمون برات قد قد کنن) پوریا: عههههه. میخوای بزنیم؟؟باشه) دقیقا جایی که منو پوریا بودیم کنارش یک گودی بزرگ بود. پوریا رفت لب گودی ایستاد و گفت: خب. بزن) با حرص گفتم: پوریا منو بزار زمین) پوریا: هه هه هه. کورخوندی. عمرن) یک نگاه به بغلم کردم. واقعا وحشتناک بود. به پوریا نگاه کردم. با ترس گفتم: پوریا تو رو خدا منو بزار زمین) پوریا:بزارمت منو به فنا میدی. بعد میخوای جواب عاشق پیشه هامو چی بدی؟؟؟ هان؟؟؟ تو شرم نمیکنی؟؟ از اه و نفرین اونا بترس) من:پوریا جون هر کسی که دوست داری منو بزار زمین) حالت نگاه پوریا تغییر کرد: دست گذاشتی روی نقطه ضعفم) اروم منو اورد کنار و گذاشتم روی زمین. مانتوم همش جمع شده بود رفته بود بالا. مانتومو کشیدم پایین. اومدم چیزی بگم که صدایی از پشتم شنیدم: واااای اقای حمیدی پور. واااای خدایا باورم نمیشه) برگشتمو نگاهش کردم. دوتا دختر بودن که داشتن با اشتیاق به پوریا نگاه میکردن. اون یکی دیگه بلند جیغ کشید: واااااای اقای حمیدی پووووور. واقعا خواننده معرکه ای هستین) اون یکی دیگه گفت: دو سه ماه پیش شما رو تو وی ای پی کنسرت اقای... دیدم. اما هر چقدر خواستم بیام جلو بادیگاردا نمیزاشتن) پوزخندی زدم. نمیدونم چرا کاملا غیر ارادی گفتم: چه جالب. یادمه چند سال پیش پوریا تو ردیفای وسط مینشست. پولش قده وی ای پی نمیرسید. شایدم میرسید گدا بازی در میاورد) با این حرفم دخترا زدن زیره خنده. با اینکه حرفم غیر ارادی بود اما از حرفی که زدم پشیمون نشدم. پوریا خنده و بلند گفت: ایشون مزاح میکنن. کلا سیستم بامزه بودنشون انلاین شده. هه هه هه) من:عههههههه؟؟) پوریا با لحن خاصی گفت: ارررههههههه) تو دلم گفتم زهر مار. ولی جلوی غریبه زشت بود. اون دختره رو به من گفت: از ما یک عکس میگیرین؟؟) ابروهامو انداختم بالا. چقدر پروء. اون یکی دیگه سریع گفت:لطفا؟؟؟) با حرف اون من راضی شدم ازشون عکس بگیرم. اونا هم عکسشونو گرفتنو سریع رفتن. از شانس قشنگمون یهو اونجا شلوغ شو و همه میخواستن با پوریا عکس بندازن. حتی چند نفر مجبورش کردن اهنگم بخونه. منم از بس که ایستاده بودم خسته شدم برای همین رفتم نشستم روی یک تیکه سنگ بزرگ. به منظره غروب افتاب نگاه میکردم. از اینجا تماشای غروب افتاب معرکه اس. همیشه موقع غروب غم خاصی داشتم. نه حالا. از همون بچگی ناراحت میشدم. ناراحتی بچگیم سره این بود که شاید افتاب دیده مردم بهش بی محلی میکنن اونم همیشه میره و فکر میکردم میمیره. برای همین همیشه با اون حرف میزدم. بهش میگفتم خورشیدم. چونکه تنها کسی که با خورشید درد و دل میکرد من بودم. اما الان....... به پوریا نگاه کردم. پوریا بین جمعیتی از مردم بود. الان خورشید زندگیم اونه. اومدنش برام مثله یک طلوعه دوباره اس. همیشه میتونه رنگ تازه ای به زندگیم بده. اما رفتنش مثل غروب دلگیریه که ا م از غم میمیره. میره تو خودش. گوشه گیر میشه. احساس میکنه اگه بره دیگه نمیتونه ببینتش. دقیقا مثل افتابی که غروب میکرد. نفسه عمیقی کشیدم و به غروب افتاب خیره شدم...................................................... هوا شب شده بود. اروم با پوریا داشتیم توی یک کوچه خلوت قدم میزدیم. هر دومون ساکت بودیم. چونکه میدونستیم الان قراره بریم خونه هامون و از هم جدا بشیم. یک لحظه احساس کردم پوریا ایستاد. برگشتم و نگاهش کردم:چرا نمیای؟؟) پوریا: بیا نزدیک) اخمی کردم و گفتم: چرا؟؟) پوریا:بیا میفهمی) یک قدم رفتم نزدیک. پوریا: یک قدم دیگه) یک قدم دیگه هم رفتم جلو. دقیقا رو به روش بودم. شاید فاصله امون میلی متری بود. گرمایی رو دور کمرم احساس کردم. پوریا یک دستشو دور کمرم حلقه کرد. تو چشماش خیره شدم. پوریا هم چشمای نیمه باز و خمارشو به چشمای من دوخت. هرم نفساش دقیقا روی لبام بود. نگاهشو دوخت روی لبام. تند تند نفس میکشیدم ددوباره ضربان قلبم بالا رفته بود. پوریا سرشو اورد نزدیک. نمیدونم چرا نمیتونستم اونو از این کارش منع کنم. اصلا نمیتونستم مخالفت کنم. داغ داغ شده بودم. پوریا لباشو اورد نزدیک لبام و اروم گفت: میدونی ارزویی که بهت گفته چیه؟؟) من: نه) پوریا: تویی) اینو گفت و لبشو کشید روی گونه ام. چشمامو بستم. خماری شدیدی تو وجودم پیچیده بود. اروم بالای لبمو ب*و*سید. دوست داشتم به لبام برسه. یک دستشو انداخت پشت سرم و پایین لبامو ب*و*سید. دستامو گذاشتم رو شونه اش. دیگه داشتم دیوونه میشد. ایندفعه هدفش لبام بود. اومد نزدیک و چشماشو بست و خواست به لبام نزدیک شه که از شانس قشنگم گوشیم زنگ خورد. چشمامو باز کردم. پوریا که هنوز چشماش بسته بود با نفرت گفت: از گوشی متنفرم) اروم خندیدم و کناره گوشش گفتم: اجازه هست؟؟) پوریا دستاشو از دورم باز کرد. منم گوشیمو از تو کیفم دراوردم. طاها بود. چیکار داشت؟؟ جواب دادم:الو) طاها: الو هلنا سلام. کجایی؟؟) من: چطور مگه؟؟) طاها:هلنا بیا خونه) من: مگه چیشده؟؟) طاها: بابا تصمیم گرفته تو بری شهره دیگه) من با تعجب گفتم: چی؟؟؟ مگه قرار نشد تو تهران بمونم؟؟؟) طاها: نه.) من: من نمیرم) طاها: بخوای روی حرف بابا حرف بزنی میکشتت. چونکه اعصابش از دستت خورده که تا این موقع شب بیرونی اصلا تو کجایی.....) گوشیو قطع کردم. این..... این..... این یعنی چی؟؟؟ یعنی باید از پوریا جدا بشم؟؟؟؟ یعنی ..... پوریا بی پوریا......یعنی تو غلط میکنی بری سمت پوریا. بغضه بدی تو گلوم پیچید. پوریا: هلنا چیزی شده؟؟؟) برگشتم و به پوریا نگاه کردم. پرده اشکی جلو چشمامو گرفت. نباید بیشتر ازین طولش میدادم. اینجوری برام راحت تر بود. با صدایی گرفته گفتم: پوریا خداحافظ. برای همیشه) پوریا تعجب کرد: چی میگی تو؟؟؟) من: پوریا سعی کن درک کنی. من باید برم. برای همیشه. شاید برای چندین سال. به امید دیدار) اومدم برم که پوریا بازومو گرفت و محکم منو کشید طرف خودش. پوریا گفت: عمرن بزارم بری. من تازه تونستم غیب شدنه یهوییتو درک کنم. حالا میگی میخوای بری؟؟؟) برگشتم و با حرص گفتم: ولم کن) پوریا: نمیکنم) یک قطره اشک از چشمم سرازیر شد: تو رو خدا ولم کن) پوریا:عمرن) به هق هق افتادم:جونه....هر کسی ......که دوست داری...... ولم کن) پوریا ولم نکرد. جیغ کشیدم: ولم کن) پوریا با خشم فریاد زد: هلنا دهنتو ببند. میدونی چقدر زجر کشیدم وقتی دیدم رفتی. من از همون دفعه اول که به هم خوردیم بهت علاقمند شدم. هر بار میخواستم بهت بگم اما فکره غرورمو میکردم. ولی اون روز که بهت گفتم برای دخترعمه نود و نه درصد ممکنه باهاش ازدواج کنم بعدش گفتم من تو رو دوست دارم. ولی تو محل ندادی. چرااااا...... هان چرا...... تو چمیدونی هر بار که از ماشینم میری بیرون رفتنت چقدر ترسناکه. نبودنت ترسناکتره. وقتی نیستی سردمه هلنا. میفهمی..... سردمه.....) با صدای بغض داری گفت: همیشه زل میزنم به صندلی خالیت..... و همیشه با خودم میگم میترسم یک روز از خواب بیدار شمو دیگه تو نباشی) فریاد زد: حالا تو دوباره داری این کاب*و*سه لعنتیو سرم میاری. تو دوباره داری نابودم میکنی هلنا) یک قدم رفت عقب و خورد به درخت و اروم گفت: داری نابودم میکنی) من با بغض گفتم: میدونی چیه؟؟؟) بلند جیغ کشیدم. جیغی از سره این همه مصیبت. این همه بدبختی. این همه اجبار. این همه.... من:اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم.اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم.اشتباه سومم این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم. اشتباه بعديم این بود که تو رو صد بار بخشیدم.اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودمُ از پنجره پرت نکردم بیرون.هنوزم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم...) چشمای پوریا پر از اشک شده بود. بدون توجه با چشماش برگشتمو رفتم. ناگهان رعد و برقی تو اسمون خورد و بارون شروع شد. بارون..... تو تابستون..... شاید هوا هم از حاله من گریه اش گرفته. تند تند قدم برمیداشتم. گذاشتم اشکام سرازیر بشن. خدایا چرا..... هیچ فاصله ای تا خوشبختی نمونده بود..... چرا خرابش کردی.... اخه چراااااا.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﯾﻨﻪ ﺍﺷﮑﺎﺗﻮ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻪ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺑﺮﮔﺮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﯾﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﻧﻤﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺎﻃﺮﻡ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺑﺴﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻟﻤﻮ ﺷﮑﺴﺘﻪ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﯽ ﭘﺎﯼ ﺣﺮﻓﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻋﻄﺮﺕ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺑﯽ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻧﻔﺴﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﻔﺲ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻭﺍﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺖ ﻧﮕﻮ ﺩﯾﺮﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻃﻔﻠﯽ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻋﺸﻘﻢ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺩﻭﺭﯼ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﯿﮕﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﺁﺧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺑﺮﮔﺮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﯾﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﻧﻤﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺎﻃﺮﻡ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺑﺴﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻟﻤﻮ ﺷﮑﺴﺘﻪ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﯽ ﭘﺎﯼ ﺣﺮﻓﺖ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻋﻄﺮﺕ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﺑﯽ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻧﻔﺴﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﻔﺲ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻭﺍﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺖ ﻧﮕﻮ ﺩﯾﺮﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irﻃﻔﻠﯽ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( یادگاری_میثم ابراهیمی)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرو باز کردم و وارد خونه شدم. همه برگشتن سمت من. مامان گفت: مامان چرا چشمات قرمز شده؟؟؟) من: چیزی نیست. خیلی خسته ام. میرم میخوابم) اینو گفتم و سریع رفتم تو اتاقم. بدون اینکه لباسامو دربیارم خودم انداختم روی تخت. خیله خب. هر کاری میخوای بکن. فعلا من رام بازی سرنوشت شدم. حالم به هم میخوره. از این دنیای مزخرف حالم بهم میخوره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(اگر بدانم،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين آخرين بار است كه مي بينمت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستت را مي گيرم،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوَ به چشمانت زُل ميزنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوَ يك بار، تنها يك بار مي گويم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دوستت دارم! "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما طوري بيانش ميكنم،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irكه لبخند ِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحكمي بزني.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيك بار،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها يك بار به دور از قانون و عرف،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آغوش مي گيرمَت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا تمامِ دلت از عشق آرام بگيرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر بدانم،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين آخرين بار است كه مي بينمت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمامِ دنيا را برايت به عشق مي كِشانم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمامِ شعرها،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباران ها را برايت نذر مي كنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمَن اگر بدانم اين بارِ آخرِ زندگاني ست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو را،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطورِ ديگري دوست خواهم داشت ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما؛ افسوس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irكه هيچ كس،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمي داند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر روز بارِ آخريست كه مي بينمت ..:)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تکونای وحشتناک یک نفر از خواب پریدم. طاها بود. با عصبانیت گفتم: هوی وحشی چته؟؟؟) طاها: هلنا تو چه غلطی کردی؟؟؟) با گنگی نگاهش کردم. طاها: این چه عکساییه که اوردن برامون؟؟؟) اخمی کردم: چه عکسایی...) در باشدت باز شد. با وحشت به در نگاه کردم. احسان تو درگاه در ایستاده بود و با خشم داشت منو نگاه میکرد. طاها از روی تخت بلند شد و به احسان گفت: احسان ..... اروم باش) احسان: ارومم) طاها نگاهی به من کرد و سریع رفت بیرون. احسان درو محکم بست و چند تا عکس پرت کرد جلوم و با عصبانیت گفت:اینا چیه؟؟؟) به عکسا نگاه کردم. اما با نگاه کردن بهشون قلبم وحشتناک درد گرفت و چشمام تا اخرین حد گشاد شد. با ترس گفتم: این.....اینا رو کی اورده براتون؟؟؟) احسان: کلاغه خبرارو میرسونه. حدس میزدم اینا واقعی باشن) با حاله زاری به احسان نگاه کردم: احسان..... ) احسان فریاد زد: اسمه منو رو زبونت نیار) من: تورو.......) احسان: هیسسسس. یعنی تو ، تو این همه مدت با یک مرده دیگه بودی؟؟؟!!!! خیلی شیادی) با بغض گفتم: احسان..... تو رو خدا گوش کن.......) احسان دوباره فریاد کشید: نه......تو گوش کن...... منو تو دیگه نمیتونیم این زندگیو ادامه بدیم........ این عکسا منو داغون کرد هلنا.......فقط اینو میدونم که طلاق برای ما بهترین چیزه هلنا. اونم نه طلاقه معمولی..... سه طلاقه) با این حرفش قلبم تیر کشید. احسان: به همه میگی که من خواستم از تو طلاق بگیرم.....چونکه بد ابرویی و شایعه باید برای تو پخش بشه. این میشه یک نوع تنبیه..... یاحا هم دست من میمونه) اومدم چیزی بگم که احسان رفت بیرون و درو محکم کوبید به هم. سریع از روی تخت بلند شدم و دنباله احسان رفتم تو پذیرایی. با وارد شدنم نگاهه خشمگین بابا رو روی خودم حس کردم. اومدم چیزی بگم که فریاد بابا منو سره جای خودم میخکوب کرد: خاک تو سره من بکنن که همچین کسیو تو خونه ام پرورش دادم...... خاک تو سرم) زبونم تو دهنم قفل شده بود و نمیتونستم چیزی بگم. از ترس نمیتونستم هیچی بگم. بابا دوباره فریاد کشید: وقتی مادرت یک زنه خراب بوده بعید نیست دخترشم اینجوری باشه. تو دختره من نیستی. تو از خونه من نیستی) اومدم چیزی بگم که با عصبانیت گفت:از ارث محرومی. در رابطه با این مورد مطمئن باش. از خونه من گمشووووو........)با ترس سره جام ایستاده بودم و نمیتونستم حرکت کنم. بابا بلند داد زد:چرا ایستادی بر و بر منو نگاه میکنی؟؟؟ مگه با تو نیستم؟؟) من: اخه بابا........) بابا: خاله ثمینه ات راست میگفت که من نمیتونم هیچ خیری از تو ببینم. تو شری. تو مسبب بدابرویی مایی.) و بلند تر از دفعه قبل فریاد زد: از خونه من گمشو بیروووووون) با بغض سریع رفتم سمت اتاقم و کیفمو بردلشتم و با حالت دو از خونه زدم بیرون. وارد خیابون شدم. شروع کردم به دویدن. دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای هق هقم ارومتر بشه. اما ارومتر نمیشد که هیچ شدیدترم میشد. هر کسی از کنارم رد میشد با دیدنم یک جوری میشد. یک تعجب میکرد. یکی نگاهش ترحم امیز میشد. یکی ........ با استینه مانتوم اشکامو پاک کردم و وارد پارکی که بهش ریسیده بودم شدم. نشستم روی یک صندلی که جلوش میز سنگی داشت. به بچه هایی که رو به روم بازی میکردن نگاه کردم. خوشبحالشون. ای کاش همسن اینا بودم. با این حرف دوباره بغضم شکشته شد وزدم زیره گریه. اروم دستمو گاز گرفتم تا هق هقم بلند نباشه. چرا من اینقدر بدبختم؟؟؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir** دو هفته بعد **
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفمو انداختم کنار. رفتم جلوی ایینه و خودمو نگاه کردم. خیلی جالبه. الان از محضر اومدم بیرون. طلاق گرفتم. خیلی خوبه. خیلی. تو الان یک مطلقه ای. تو الان یک مطلقهای احمق. یک طبقه تو این اپارتمان. اره زندگیت باید همین جا باشه. جایی که مجبور شدی با پوریا اشتی کنی تا برات بخره. هه. خیلی جالبه. اما اگه بفهمم کی اون عکسا رو رسونده دست خانواده ام میکشمش. خودم با همین دستام میکشمش. اومدم برم بخوابم که گوشیم زنگ خورد. پوریا بود: الو) پوریا:الو. سلام هلنا خوبی؟؟) من: چه توقعا ازم داری) پوریا: هلنا ناراحت نباش. تو اگه تنهای تنهام که باشی در اخر همیشه منو داری. پس الکی غصه نخور) من: چیکارم داشتی؟؟) پوریا:جلوی خونه اتم. اماده شو بریم) من: اماده ام) پوریا: چه بهتر. پس بیا پایین. منتظرم) گوشیو قطع کرد. کیفمو برداشتم و سریع رفتم پایین. رفتم سمت ماشین پوریا و سوارشدم. پوریا: به به. هلنا خانوم. بریم؟؟) من: کجا؟؟؟) پوریا: دیگهههه) من: اول بریم این خیابون بغلی یک بستنی بخوریم فشارم افتاده) پوریا: خب میریم کافی شاپ اونجا هر چی خواستی بخور) من: پوریا برو همونجایی که گفتم) پوریا: اخه بدم میاد ازونجا. یک جوریه) من: پوریا لطفا) پوریا:نه) من: بخاطره من) پوریا کمی مکث کرد بعد گفت: از دست تو) ماشینو روشن کرد و دور زد و رفت خیابون بغلی. یک کنار پارک کرد. یک پارک رو به روی بستنی فروشی بود. از ماشین پیاده شدم. یک میز و صندلی سنگی اونجا گذاشته بودن. پوریا گفت:بشین همینجا تا من بیام) سرمو تکون دادم و نشستم. پوریا رفت تا بستنی بخره. هر جور فکر میکردم نمیتونستم باور کنم که یاحا بچه طلاق شده. منم مطلقه شدم. اما نمیشد هم پوریا رو بخوام هم احسان. فقط یکیو میشه انتخاب کرد. اون یکی دیگه خودش کنار میرفت. یعنی تو الان پوریا رو انتخاب کردی؟؟!!.... هه. خیلی رو داری. خیلی. نفسه عمیقی کشیدم. مدتی گذشت.چقدر دیر کرد . به ساعتم نگاه کردم. نیم ساعت دیر کرده بود. کیفمو گذاشتم روی میزه رو به روم. شاید شلوغ بوده که دیر کرده. به صندلیم تکیه دادم و دستامو به سینه ام زدم. یهو سرم ناجور تیر کشید. سرمو بین دستام گرفتم و فشارش داد.افکاری مانند سیل به ذهنم هجوم اورد......... منو تو این زندگیو دیگه نمیتونیم ادامه بدیم...... از ارث محرومی. در رابطه با این مورد مطمئن باش........ این عکسا منو داغون کرد هلنا ........ از خونه من گمشووووو........ فقط اینو میدونم که طلاق برای ما بهترین چیزه. نه طلاقه معمولی. سه طلاقه....... چرا ایستادی بر و بر منو نگاه میکنی؟؟؟ مگه با تو نیستم؟؟...... به همه میگی من خواستم که از تو طلاق بگیرم. چونکه بدابرویی و شایعه باید برای تو پخش بشه. اینم میشه یک نوع تنبیه....... خاله ثمینه ات راست میگفت که من نمیتونم هیچ خیری از تو ببینم. تو شری. از خونه من برو بیرووووووون. صدای فریاد تو سرم اکو شد. حالم خیلی بد بود. به حدی که میخواستم تو این دنیا نباشم. تنها دلیلی هم که الان زنده ام فقط پوریاست. حالا که قراره به من تهمتای بد بزنن باید عملیشون کنم. اره خداجون. با این کارم عدالت مطمئنا برقرار میشه. با صدای جیغی از دنیای خودم در اومدم. حالم از یاداوری این اتفاقات به هم میخوره. نفسی کشیدم. به روبه روم نگاه کردم. عده زیادی جمع شده بودن و یک ماشین ایستاده بود. فکر کنم تصادف شده بود. به اون تصادف نمیدونم چرا حسه بدی داشتم. کلا من به همه تصادفا حسه بدی داشتم ولی این مورد استثناء بود. دوست داشتم ببینم دنبالش سواره ماشین شدم. مگه بهم قول ندادی کنارمی......... مگه بهم نگفتی در اخر همیشه تو رو دارم......... پس چیشد....... الان اصلا احساس خلاء نمیکنم..........اصلا فکر نمیکنم که قراره تنها بشم...... خدایا....... بسه......مردم بسه...... چقدر بلا میفرستی..... بلند گفتم: چقدر بلا میفرستی. خسته شدم دیگه.) راننده چون حالمو درک میکرد هیی نگفت. امبولانس جای نزدیک ترین بیمارستان توقف کرد. سریع از تو ماشین اومدم بیرون و دویدم سمت امبولانس. برانکارد پوریا رو دراوردن. به سر و صورت خونیش نگاه کردم. اگه اون همه اصرار نمیکردم....... اگه به حرفش گوش میدادم...... شاید الان این اتفاق نمیوفتاد....... شاید الان پوریا کنارم بود. با دیدنه خونی که ازش رفته بود بغض کردم. الهی بمیرم. پوریایی که تا الان ندیدم هیچ خراشی داشته باشه......... حالا....... این زخمهای عمیق روی سرش.......این خونا...... واقعا این پوریای من بود.......این الان پوریای منه که رنگه لبش سفید شده؟!...... این.....این پوریای منه که اون چشماشو بسته و نمیخواد چشماشو ببینم....... ناخوداگاه یاده اولین برخوردمون افتادم.... وقتی که به هم خوردیم وبرگه هاش متلاشی شد...... اولین نگاهه سگ دارشو اونجا دیدم....... نکنه دیگه قرار نیست اون نگاهو ببینم.....نکنه بخاطره این همه گ*ن*ا*هی که کردم خدا میخواد برای همیشه نگاهشو ازم دریغ کنه......نه...... امکان نداره....نه پوریا نباید بمیره.... چشمامو بستم و زیر لب گفتم: هلنا نمیمیره. اون نباید بمیره. پوریا خوش قوله همیشه پای قولش هست.....سریع برانکارد رو بردن تو بیمارستان. منم دنبال برانکارد میدویدم. برانکارده پوریا رو نگه داشتن. من با تعجب گفتم: چرا ایستادین؟؟) اقاهه: اول باید تسویه حساب بشه. فرم رو هم پر کنید) اخمی کردم: اقا چی میگی؟؟ این تا اون موقع میمیره) اقاهه: پس سریعتر کاری که گفتیمو انجام بدین) من که دیگه به اخرین حده عصبانیت رسیده بودم فریاد زدم: اقا چی میگی؟؟؟؟ این داره روی تخت جون میده شما میگین برم فرم پر کنم؟؟؟؟ این چه وضعشه؟؟) اقاهه: ما داریم وظیفه مونو انجام میدیم.) من: واقعا براتون متاسفام که برای خواننده کشورتون هم ارزش قائل نیستین) اقاهه به پوریا نگاه کرد و گفت:اقای حمیدی پوره؟) پوزخندی زدم. اقاهه گفت: به هر حال باید فرمو پر کنین) دیگه گریه ام گرفته بود. باید یه خاکی تو سرم میریختم. رفتم سمت میزه اطلاعات. من: فرم بدین پر کنم) خانومه داشت با تلفن حرف میزد و میخندید. دستشو اورد بالا. یعنی ساکت. با اعصاب خوردی دستمو بردم جلو و دکمه تلفن رو فشار دادم. خانومه نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: چیکار میکنی؟؟) با حرص گفتم: اینو میبینی؟؟؟ داره میمیره. من باید چه غلطی بکنم؟؟؟) خانومه فرمی رو انداخت جلوم و گفت: اینو پر کنین) با حرص گفتم: تو رو خدا کمکم کنین. من بگم چیکارشم؟؟؟) خانومه: مگه نامزدشون نیستین؟؟) با چشمای اشکی گفتم: نه. دوست دخترشم. چی خاکی تو سرم بریزم؟؟) خانومه از رک بودنم کمی تعجب کرد سپس گفت: گوشیشون اگه سالمه بدین) رفتم سمت پوریا گوشیشو از تو جیبش برداشتم. سالم بود. دادم به خانومه. خانومه گفت:رمز؟؟) من: یک دو سه چهار پنج) بعد از چند ثانیه گفت: اولین مخطبش هلنا....) من:منم) خانومه به یکی زنگ زد. جواب نداد. باز به یکی دیگه زنگ زد. جواب نداد. به یکی دیگه زنگ زد. خانومه:الو. اقا میثم بهرامی........ اقایی بنام پوریا حمیدی پور میشناسین....... من هر چی به والدینشون زنگ زدم جواب ندادن....... لطفا خودتون برسونین زودتر....... بیمارستان...) ادرسشو گفت. من: باید چیکار کنم الان؟؟) خانومه:منتظر باشین ایشون بیان) من: ای خدایا. این داره میمیره. هر لحظه بگذره این داره به مرگ نزدیک تر میشه) دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه. من:دفتر ریاست کجاست؟؟) خانومه:طبقه بالا.....خانوم...... وایستین) بدون توجه بهش رفتم بالا. بدون اینکه در بزنم درو باز کردم. یک اقای پیر پشت کامپیوتر نشسته بود که با ورودم سرشو بلند کرد. من رفتم جلوی پاهاش زانو زدم و با هق هق گفتم: اقا..... تو رو خدا...... تو رو جون هر کی دوست دارین..... داره از دست میره..... تو رو خدا بگین عملش کنن) اقاهه با مهربونی گفت:چیشده دخترم. درست برام توضیح بده) سعی کردم به خودم مسلط بشم: اقا یکی پایینه. دارن جون میکنه اما پرستارا نمیزارن اونو ببرن. تو رو خدا کمکش کنین. قول میدم پولو بدم بهتون فقط بزارین اونو عمل کنن) اقاهه تلفنو سریع برداشت و زنگ زد به کسی و سریع گفت: خانوم مریضه اورژانسیو سریع به اتاق عمل منتقل کنین. عملشو شروع کنین...... اما نداره) گوشیمو قطع کرد و بهم نگاه کرد: خوب شد دخترم؟؟) من از جام بلند شدم و گفتم: نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم. واقعا ممنونم) اقاهه: خواهش میکنم. شما بفرمایین پایین) من:قول میدم براتون جبران کنم. با اجازه) اشکامو پاک کردم و سریع از اتاق رفتم بیرون. با حالت دو رفتم طبقه اول. تخت پوریا نبود. رفتم جای میز اطلاعات. من: تختشو کجا بردن؟؟) خانومه:اتاق عمل) من: اتاق عمل کجاست؟؟) خانومه: سمت چپ انتهای راهرو) من: فرمو بدین پر کنم) خانومه: ایشون دارن پر میکنن) اخمام رفت تو هم. ایشون کیه؟؟ با تعجب گفتم: کی؟؟؟) خانومه به پشتم اشاره کرد. برگشتمو پشتمو نگاه کردم. فردی پشت به من ایستاده بود و برگه ای روی میز گذاشته بود و داشت تند تند چیزی توش مینوشت. رو به خانومه گفتم: میثم ایشونن؟؟) خانومه: بله) رفتم سمت میثم. سرش پایین بود. فقط میتونستم موهای سیاهشو ببینم. لباس سیاه استین سه ربع و شلوار لی سیاه لوله تفنگی. کفشای اسپرت که مارکش نایک بود رو هم میتونستم ببینم. رفتم جلوش ایستادم. توجهی بهم نکرد. اروم صداش زدم: اقا میثم شمایین؟؟) یک لحظه متوقف شد. اروم سرشو اورد بالا و نگاهم کرد. به محض بالا اوردن سرش شناختمش. عکسشو ردی چند تا اهنگ دیده بود. ابروهای مشکی و کمی پر. چشمایی که نگاهش خشن بود و مشکی بود. لبایی بزرگ و ته ریش. سبزه هم بود. میثم نگاهی بهم انداخت و دوباره رفت سراغه فرم و گفت: ببخشین الان سرم شلوغه. وقت امضاء و عکس ندارم) من: نخیر اقا. من هلنا سپهرم) دوباره میثم متوقف شد. بهم نگاه کرد: پوریا درباره ات خیلی حرف میزد.) من: فعلا حالا که معلوم نیست زنده بمونه......بمیره......) با این حرف دوباره اشک تو چشمام جمع شد. میثم دوباره رفت سراغه فرم. یکم دیگه توش چیزی نوشت و بلند شد و رفت سمت میز. خدایا اگه.....اگه پوریا بمیره.....از دست میرم ...... دلیلی برای زندگی کردن تو این دنیا ندارم...... وقتی پدرم به من میگه خ*ر*ا*ب دیگه چه دلیلی داره تو این دنیا زندگی کنم؟؟؟ یک زن بیوه که از خانواده طرد شده و تنها کسی که براش باقی مونده عشقه دیرینه اشه که الان زیر تیغه جراحیه و معلوم نیست زنده بمونه یا نه. زندگیه خوبیه. چرا همه چی یهویی شد..... همه چیز یهویی خراب شد..... همه چیز یهویی اتفاق افتاد..... زندگی من یهویی داغون شد...... یعنی عشق بین ما اینقدر ناپاک بود که همچین بلاهایی سره من و پوریا اومد.....اشکی رو گونه ام سر خورد. صدای میثمو شنیدم که از پشت صدام میکرد:هلنا) برگشتمو نگاهش کردم. میثم: بیا دیگه) اشکامو پاک کردم و گفتم:کجا؟؟) میثم: جای اتاق عمل) میثم راه افتاد. منم دنبالش رفتم. دو تا در شیشه ای سفید که دو تا علامت ورود ممنوع روش بود. میثم نشست روی یک صندلی و گفت: باید منتظر بشیم ببینیم چی میشه) من: اگه بمیره چی؟؟؟من چه خاکی تو سرم بریزم؟؟) میثم:میشه اینقدر جوه منفی ندی؟؟) دوباره اشکام ریخت: دلم تنگ شده برای هلنا گفتنش) زدم زیر گریه. میثم فقط داشت نگاهم میکرد. جوری که من گریه میکردم دله سنگ رو هم اب میکرد. میثم: هلنا. گریه نکن. لطفا) با چشمایی که غرق در اشک بود به میثم نگاه کردم. با بغض گفتم: باورت میشه دلم تنگ شده برای اینکه یک بار..... فقط یکبار خودم برای یکی لوس کنم..... اون پافشاری کنه من مخالفت کنم....... خسته شدم...... بخدا خسته شدم) بخاطره گریه تند تند نفس میکشیدم. اشکامو پاک کردم و دماغمو کشیدم بالا. میثم: هلنا. لطفا گریه نکن. اگه اینقدر اصرار داری باشه. تو میتونی روی من حساب کنی.) بهش نگاه کردم. میثم: منظورم اینه که میتونی منو مثله یک برادر بدونی) من:چرا همچین چیزی میگی؟؟) میثم مکثی کرد. سپس گفت: چونکه پوریا قبلنا بهم گفت هر وقت خواست بره شهره دیگه من مواظب تو باشم) خواستم لبخند بزنم اما نتونستم. برای همین فقط تونستم بگم:ممنونم.) میثم اومد چیزی بگه که در باز شد و یک پرستار اومد بیرون. منو میثم سریع از جامون بلند شدیم. پرستاره توقف کرد. میثم با جدیت گفت: حالش چطوره؟؟؟ چقدر دیگه طول میشکه؟؟) پرستار:وضعیتش نامطلوبه. حدوده دوساعت دیگه عملشون تموم میشه.) اینو گفت و رفت. با این حرفش ماتم برد. یعنی چی؟؟؟ این...... اینی که الان گفت...... یعنی چی...... یک لحظه سرم گیج رفت. دستمو گذاشتم روی سرم. سردردم بیشتر شد تا جایی که چشمام سیاهی رفت و نتونستم تعادلمو حفظ کنم و احساس کردم جای گرمی فرود اومدم................................................... اروم چشمامو باز کردم. یک لحظه نفهمیدم کجام. به اطرافم نگاه کردم. گذشته لعنتیم مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد شد. اما..... پوریا چیشد...... اومدم بلند بشم که صدای از کنارم شنیدم: بلند نشو) به کنارم نگاه کردم. میثم بود روی صندلی نشسته بود. من: پوریا.....) میثم: چند دقیقه دیگه از اتاق عمل میارنش) با این حرفش بلند شدم و سرم رو از تو دستم کندم. خیلی سوخت. اما پوریا واجب تر بود. دستم خونی شد. ولی توجهی نکردم و استینمو دادم پایین. میثم: هر جور میلته) روی تخت نشستم که سرم به طوره وحشتناکی تیر کشد و احساس کردم قراره دوباره غش کنم. میثم: میخوای کمکت کنم؟؟) من: نه مرسی) اومدم بلند شم که از دفعه قبل بدتر تیر کشید. چرا اینجوری شدم؟؟ در کمال تعجب میثم اومد جلو و اروم منو بلند کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. این چقدر زود صمیمی میشه. همینطور که من تو دستاش بودم راه افتاد. منم خودمو به بیخیالی زدم. مدتی بعد به دره اتاق عمل رسیدیم. با رسیدنمون در باز شد و دکتره اصلی اومد بیرون. میثم ممو گذاشت زمین ولی سریع دستشو گذاشت روی کمرم که نیفتم. منم یک دستمو گذاشتم روی شونه اش و با تکیه بر میثم رفتم سمت میثم. من: اقای دکتر تو رو خدا گبین حالش چطوره؟؟ زنده اس دیگه؟؟؟) دکتره: اممممم..... اونکه اره... زنده اس....ولی ....) با این حرفش قلبم درده بدی گرفت. دستمو گذاشتم روی قلبم و گفتم: ولی چی؟؟؟) دکتر رو به میثم گفت: شما با من بیایین) میثم سرشو تکون داد. دکتره رفت. احساس میکردم حالم بهتر شده. دستمو از روی شونه میثم برداشتم. میثم هم دستشو از روی کمرم برداشت. میثم:من میرم برمیگردم) میثم رفت. برگشتم. تخت پوریا رو اورده بودن بیرون. سریع دویدم سمتش که اقاهه جلومو گرفت و گفت: خانوم جلو نیایین.) من: واسه چی؟؟) تا وقتی که بهوش نیاد نباید کسیو ببینه) من: چرا؟؟ مگه چه اتفاقی براش افتاده؟؟) اقاهه: مگه دکتر بهتون نگفت؟؟) من:نه) اقاهه: پس ما نمیتونیم بگیم ببخشین) و با تخته پوریا رفتن. چه اتفاقی افتاده که دکتر بهم نگفت. با عصبانیت رفتم سمت میز. من: دفتر دکتر کدومه؟؟) خانومه:کدوم دکتر خانوم. ما اینجا صد تا دکتر داریم) من: همین دکتری که حمیدی پور رو عمل کرد؟؟) خانومه: طبقه سوم کنار اتاق دویست هشت سمت راست) سریع رفتم سمت اسانسور. دکمه سه رو زدم. مدتی بعد در باز شد. اومدم بیرون. سمت راستمو ناه کردم. اتاقه دویست. دویست و یک. دویست و دو. دویست و سه. دویست وچهار.....دویست هشت. بدون اینکه در بزنم درو باز کردم. دکتره و میثم هر دو برگشتن و منو نگاه کردن. رفتم جلو و با حرص گفتم: اگه ایشون رفیق فابریکشونن من از رفیقی بهش نزدیک تر بودم. پس باید به منم بگین) دکتره نگاهی به میثم کرد. میثم سرشو تکون داد. دکتره گفت: باشه. درو ببندین بشینین) درو بستم و نشستم رو صندلیه رو به روییش. دکتره گفت: نمیدونم چجوری بهتون بگم......)گلوشو صاف کرد و گفت: بعضی از تصادفا خیلی وحشتناکن. جوری که ضربه بدی رو به ناحیه سر وارد میکنن. برای همین در اثر تصادف یا ضربه مغزی ممکنه اختلال حافظه به وجود بیاد) با این حرفش.ماتم برد...... یعنی پوریا...میثم: یعین الان پوریا دچار فراموشی شده؟؟) دکتر: متاسفانه بله. اما اصلا جای نگرانی نیست. خانوم اصلا ناراحت نباشین این اختلال حافظه موقتی هست. دوباره اون میتونه حافظه اشو بدست بیاره. ولی تنهایی نمیتونه این کارو بکنه. شما دو نفر باید کمکش کنین) من: اخه چطوری؟) دکتر: بیمارتونو به هیچ وجه تنها نزارین. باید محبته خودتونو دوچندان بروز بدین. باید در مورد خاطرات گذشته باهاش صحبت کنین و اونو به مکان هایی ببرین که قبلا در اونجا حضور داشته و تا حد امکان نزارین تو تنهایی خودش فرو بره. اما مهمتر از همه چیز.......... خانواده اس. پدر و مادرش کجان؟؟؟اصلا خانواده اش کجاست؟؟) میثم: پوریا معمولا هیچی درباره خانواده اش نمیگفت. فقط بهم گفت که مامان باباش رفتن ری) دکتر: ری؟؟؟ چرا کناره پسرشون نیستن؟؟) میثم: برعکس منم همین سوالو ازش پرسیدم. پوریا هم گفت همش زیره سره پویاست. پوریا داداششه. با این حرفاش منو گیج میکرد) من سریع گفتم; اره. پوریا میگفت که با داداشش از صد تا دشمن بدتره) دکتر: شما باید برین و خانواده اشو بیارین اینجا) میثم: ما؟؟؟؟) دکتر: اره. شما و ایشون) من: پس پوریا چی میشه؟؟؟ کی از اون مواظبت میکنه؟؟) دکتر: ایشون فعلا پیش ما بستری هستن.) من: به هوش اومد میتونم ببینمش دیگه اره؟؟؟) دکتر: در حده دو سه دقیقه. اونم به صورت یک غریبه. چونکه بخوایین همین اول به ذهنه پوریا فشار بیارین ممکنه بدتر بشه و دیگه هیچ راهه برگشتی نباشه) من: چاره دیگه ای ندارم. باشه) میثم: با اجازه از حضورتون مرخص میشیم) دکتره: بفرمایین. میثم جان بعد از اینکه حاله اقا پوریا خوب شد حتما یک عکس با من بندازین) میثم خندید و گفت:چشم حتما. خداحافظ) دکتر: خداحافظ) از دفترش رفتیم بیرون. به محضه بیرون رفتن میثم زد زیره خنده. برگشتم و نگاهش کردم. واااا. این چشه؟؟؟؟چرا میخنده. میثم: یک درصد فکر کن. پوریا منو نشناسه. وای خدایا تو اون لحظه از خنده میمیرم) من با بغض گفتم: خوشحالی؟؟؟ میدونی من قراره چه زجری بکشم؟؟؟ وقتی که این همه زجر کشیدم و این عشق یک طرفه رو تحمل کردم......پوریا تازه اعتراف کرده بود دوستم داره...... بعد اینجوری فراموشی بگیره.....) میثم: بابا جان. موقتیه. شاید همین فردا همه چیزد یادش بیاد. شاید یک هفته. خیلی طول بکشه یک ماه) من: میدونی همین یک ماه هر ساعتش مثله یک ساله؟؟؟) میثم: یعنی یک ماه مثل هفتصد و بیست سال برات میگذره؟؟) محکم مشتمو کوبوندم به بازوش و گفتم:زهر مار) میثم: بیا بریم یک چیزی بگیرم) من: بدم میاد تو بیمارستان چیزی بخورم) میثم: بیا بریم تو محوطه. پوریا تا به هوش بیاد طول میکشه) من کمی تامل کردم بعد گفتم: باشه.) منو میثم از ساختمون بیمارستان رفتیم بیرون. من روی یکی از نیمکت ها نشستم. میثم:اینجا بشین من میرم چیزی بخرم الان میام) خواست بره که سریع گفتم: میثم) میثم برگشت و نگاهم کرد. من: گوشیه پوریا دست توء؟؟) میثم:اره. چطور مگه؟؟) من:میشه گوشیشو بدی؟؟) میثم گوشیو از تو جیبش دراورد و داد به من. میثم: کاری نداری؟؟) من: نه مرسی) میثم برگشت و رفت. به گوشیش نگاه کردم. یک ترک کوچیک کنار صفحه اش بود. دکمه بغلشو فشار دادم. رمزو زدم. برای پیدا کردن خانواده اش تنها سر نخی که برام مونده پویا بود. رفتم تو مخاطبین و اسم پویا رو سرچ کردم. شماره پوریا اومد. نمیدونستم زنگ بزنم یا نه. شاید بهتر بود در حضور میثم زنگ بزنم. نباید کاریو سر خود انجام بدم. اره اینجوری بهتر بود. از مخاطبین رفتم بیرون و رفتم تو گالریش. اواااا عکسای خانوادگیو. یک عکسی بود که تو یک زمین پر از گندم ایستادن. مامانش قیافه پیر و مهربونی داشت. باباش هم موهای جوگندمی و قد بلند داشت. پوریا هم کناره مامانش و پویا کناره باباش. پویا قیافه اش هم شبیه مامانش بود هم شبیه باباش. ولی پوریا هیچ شباهتی نداشت. عکسای دیگه رو هم رد کردم. عکسای قشنگی بود اما یک مورد تو همه عکسا بود. اینکه پوریا و پویا هیچوقت کنار هم تو عکسا نیستن. تو همشون بیشترین فاصله رو از هم دارن؟؟؟ چه اتفاقی سره این رابطه برادری افتاده. از گالری رفتم بیرون و گوشیو خاموش کردم. خواستم بلند شم که میثم اومد کنارم. من: چه زود) میثم یک ساندویچ با سس بهم داد. نوشابه ام رو هم داد. من: دستت درد نکنه) میثم: خواهش.) ساندویچو باز کردم. یک گاز کندم. بزور از گلوم پایین رفت. اصلا میل نداشتم. مدتی بعد میثم ساندویچشو تموم کرد. اما من هنوز نصفش رو هم نخورده بودم. میثم: هلنا میدونی که ما باید هر چه زودتر بریم ری) من: اره) میثم: کی بریم؟؟؟) من: اگه نظره منو بخوای میگم فردا بریم) میثم:فردا؟؟؟زود نیست؟؟؟) من: هر یک ساعتی که الان داره تلف میشه دیره) میثم: یعنی امشب باید برم وسایلمو جمع کنم؟؟؟) من: وسایل لازم نیست. زود میریم زودم برمیگردیم) میثم:هوم) یک سوالی اومد تو ذهنم. رومو کردم طرف میثم و گفتم:چجوری تونستی فرمه پذیرشو پر کنی. تو فقط دوستشی) میثم پوزخندی زد و گفت:اینا همشون با یک چشمک و یک رشوه رام میشن.) من: همشون عوضین)میثم: خیله خب. پاشو بریم. فکر کنم تا الان پوریا به هوش اومده باشه) من:اره. بریم) ساندویچمو انداختم تو سطل اشغال. نوشابه ام رو گذاشتم تو کیفم و با میثم رفتیم تو ساختمون. پشت اتاق پوریا که رسیدیم از پنجره دیدم که دکتر بالای سرش ایستاده و داره باهاش حرف میزنه. به پوریا نگاه کردم. پوریا با نگاهی کاملا سرد و بی روح به دکتر زل زده بود. این نگاه نگاهه پوریا نیست. این یک ادمه دیگه است. این پوریای من نیست. دکتره لبخندی زد و اومد سمت در. درو باز کرد. به منو میثم نگاه کرد. دکتر رو به من گفت: میری پیش پوریا. لبخند داشته باش. سعی کن گریه ات نگیره. اول بگو منو میشناسی. اگه نشناخت بگو من اومدم کمکت کنم گذشته اتو بیاد بیاری و فلان. خب؟؟) من: باشه. الان میتونم برم؟؟) دکتر: برو تو) نفسه عمیقی کشیدم. چشمامو بستم و سعی کردم لبخند بزنم. درو باز کردم و وارد شدم. پوریا به سقف خیره شده بود. اروم رفتم جلو. یک لحظه احساس کردم بغض بدی گلومو گرفته. اروم گفتم: سلام) پوریا اروم سرشو طرف من برگردوند. با نگاهه سردش احساس کردم کله وجودم یخ زده. یک لحظه احساس کردم چشمام اشکی شد. سریع پلک زدم تا اشکا بره: اسمتو که میدونی؟؟اره؟؟) جوابمو نداد. اروم اب دهنمو قورت دادم: منو میشناسی؟؟) پوریا اخماش رفت تو هم و با عصبانیت گفت: من چرا باید تو رو بشناسم؟؟) لحنش سردترین لحنی بود که تا حالا شنیده بودم. من: من...... من کسیم که..... میخوام کمکت کنم تا گذشته رو بیاد بیاری) پوریا: بعضیا اذیتم میکنن) اخمی کردم: کیا اذیتت میکنن؟؟) پوریا: میگن از تو بعیده.....بهم میگن از تو بعیده دوست دختر داشته باشی... میگن......خیلی اذیتم میکنن) همیشه افراد اشغال همه جا هستن. همه جا. من: توجه نکن) پوریا: برو بیرون میخوام بخوابم) لبخندی زدم. اما بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم...... باید میرفتم...... میترسیدم جلوی پوریا بزنم زیر گریه و همه چیز خراب بشه. چشمامو بستم و با سرعت از اتاق زدم بیرون. چشمامو باز کردم. اطرافو نگاه کردم میثم روی صندلی نشسته بود و داشت با گوشی کار میکرد. با عصبانیت رفتم سمت میثم. میثم نگاهم کرد. من: فردا صبح زود میریم ری) میثم: من حرفی ندارم) من: به پویا زنگ بزنم؟؟؟) میثم: زنگ بزن) گوشیو از تو کیفم دراوردم و قفلشو باز کردم. استرس داشتم. نمیدونم چرا همچین فکری افتاده بود تو سرم که پویا برعکس پوریا خوب نیست. نمیدونم چرا همچین حسی داشتم. شماره اش رو گرفتم و گوشیو گذاشتم بغل گوشم. چند تا بوق خورد جواب نداد. داشتم ناامید میشدم. خواستم قطعش کنم که صدایی پیچید تو گوشی: الو.) من با شک پرسیدم: اقای پویا حمیدی پور) پویا: بله. خودمم. این گوشیه پوریاست. دسته شما چیکار میکنه؟؟؟) من: متاسفانه برادر شما دچار صانحه تصادف شدن.) پویا: خب که چی؟؟) این چرا اینجوریه؟؟؟ برادرش اصلا براش مهم نیست؟؟ من: برادرتون دچار اختلال حافظه شدن) پویا: منظورت همون فراموشیه؟؟) من: بله. من باید بیام ری. باید بیام پیش پدر و مادرش) پویا: شما نمیتونین همچین کاری بکنین) من: برای چی؟؟) پویا: اول من باید ببینمتون. شاید نقشه ای داشته باشی) اخمی کردم و با گنگی گفتم: در مورد چی حرف میزنین؟؟) پویا: ادرسو برات سِند میکنم) من: فقط من نیستم یک نفر دیگه هم هست) پویا: خیله خب.) من: پس الان قطع میکنم ارسال کنین. فعلا) بدون اینکه جوابمو بده قطع کرد. منم گوشیو قطع کردم. میثم: چیشد؟؟) من: گفت ادرسو ارسال میکنه) دندونامو اوردم جلو و با صدای کلفتی گفتم: ادرسو برات سِند میکنم) میثم با لبخنده کمرنگی گفت: چقدر قشنگ ادا درمیاری. تجربه بالایی داری) من: زهرمار) میثم: تو امشب برو خونه من اینجا میمونم.) من: نه تو برو خونه.) میثم با جدیت گفت: بلند شو برو خونه. وقتی میگم من اینجام یعنی اینجا میمونم هیچکسم نمیتونه نظرمو عوض کنه) احساس کردم اگه مخالفت کنم میثم خیلی عصبانی بشه. من: خیله خب. میثم خیالم راحت باشه دیگه) میثم: خیالت راحت. حواسم بهش هست) من: راستی پوریا بهم گفت بعضیا اذیتش میکنن) میثم اخمی کرد: کیا اذیتش میکنن؟؟) من: فکر کنم من براش یک دردسر شدم. نکنه چند روز بعد شایعه پراکنی کنن) میثم: معروفی و هزار دردسر. تو برو من حواسم به کسایی که تو اتاقش میرن هست.) من: خیله خب. فعلا) میثم: به سلامت) کیفمو انداختم روی شونه ام و از ساختمون خارج شدم. حالم از بیمارستان بهم میخوره. خدایا یعنی میشه حافظه پوریا برگرده. نکنه بیشتر از یک ماه بشه. بیشتر از یک ماه بشه مطمئنا دق میکنم. تنها امیده زندگیم در حاله حاضر پوریاست اون نباشه چه امیدی برای باقی میمونه؟؟؟ خدایا تاوانه کارهامو پس دادم. دیگه بسه. بیشتر از نمیتونم. باور کن نمیتونم....... دستمو بلند کردم برای ماشین. ماشینه ایستاد. خم شدم و از تو پنجره گفتم:دربست؟؟) راننده: بفرمایین) سوار شدم. راننده: کجا میرین؟؟) ادرسو بهش دادم. اونم راه افتاد. مدتی نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از تو کیفم دراوردم. به صفحه اش نگاه کردم. ناشناس بود. جواب دادم:بله؟؟) صدای یک خانومی رو شنیدم: سلام. امینیان هستم) من: سلام خانوم امینیان. خوبین؟؟؟) امینیان: مرسی. شما خوبین؟؟) من: مرسی. کاری داشتین؟؟) امینیان: راستش ما خبره تصادف اقا پوریا رو شنیدیم. خیلی متاسفم) من: خدا رو شکر سالمه) امینیان: اره خدا رو شکر. کاره دومی هم که داشتم میخواستم پیشنهاد یک همخوانی دیگه رو بدم.) من: متاسفم. من نه دیگه اون احساسه قبلو دارم. نه اون صدای قبل و فقط و فقط میتونم با پوریا بخونم.) امینیان: یعنی اصلا امکانش نیست که.......) من: نه نیست. خدانگهدار) گوشیو قطع کردم. چی فکر کرده با خودش؟؟؟ فکر کرده میام میخونم؟؟؟؟؟ پوریا تو بیمارستان هیچی نمیدونه حتی خودشو یادش نمیاد بعد من برم بخونم. این دیگه خیلی حرفه. دوباره گوشیم به صدا دراومد. فکر کردم امینیانه. برای همین بدون اینکه به صفحه گوشی نگاه کنم با عصبانیت جواب دادم: شما با خودتون چی فکر کردین خانوم امینیان؟؟؟ فکر کردین.....) صدای طاها تو گوشی پخش شد: چی میگی تو؟؟ امینیان کیه؟؟ من طاهام) من: ببخشید. اصلا حواسم نبود) طاها: من جای خونتم. کجایی تو؟؟؟) تعجب کردم: تو ادرسه خونه منو از کجا میدونی؟!) طاها: من با پوریا در تماس بودم. اما الان هر چی زنگ میزنم جواب نمیده) من: تو واقعا با پوریا در تماس بودی؟؟) طاها: بیاهمه چیزو برات تعریف میکنم. فقط پوریا کجاست؟) من: منم بیام همه چیو برات تعریف میکنم) طاها: منتظرم. فعلا) من: فعلا) گوشیو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم. حدود نیم ساعت بعد رسیدم به خونه. کرایه امو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. اطرافو نگاه کردم. طاها کنار در ایستاده بود. رفتم طرفش. رو به روش ایستادم. فقط به هم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیتونستم چیزی بگم. اروم گفتم: اونروز خواستگاریو یادته؟؟) طاها با چشمای اشکی گفت: اره) من:یادته بهم گفتی حتی اگه خیانت کنم پشتمی. چونکه خواهرتم. هنوز پای حرفت هستی؟؟) طاها اشکش ریخت و با بغض گفت:اره دیوونه) و اومد جلو و محکم بغلم کرد. اینقدر گریه کرده بودم اشکم خشک شده بود. نمیتونستم گریه کنم. طاها: من پشتتم.) من: تو خونه همه حالشون خوبه) طاها ولم کرد و گفت: بابا حالش افتضاحه. مامان.... مامان......) سرشو انداخت پایین. رفتم جلو و گفتم: مامان چی؟؟؟) طاها: مامان سکته کرده) با بهت به طاها نگاه کردم: ما... مامان.....) طاها: هلنا. مامان میخواد ببینتت. مامان... مامان همش میگه......خواب دیده .......میخواد بمیره) اینو گفت و زد زیر گریه. چشمام پر از اشک شده بود. بغضی گلومو گرفته بود. با صدایی گرفته گفتم: غلط کرده همچین خوابی دیده) بلند جیغ زدم: غلط کرده. اصلا..... اصلا من غلط کردم..... اصلا ......اصلا همش تقصیره منه...... همه اینا تقصیره منه....) یک لحظه سرم گیج رفت. یک قدم رفتم عقب. طاها اروم صدام کرد. دستمو گذاشتم روی سرم. چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم..............
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببخشید که اضافیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقول میدم یه روز رفتنی شم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه روز از این دنیا میرم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه روز دیگه تو این خیابونا قدم نمیزنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقول میدم جوری برم که کسی نفهمه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir🌬ببخشيد كه به ميل شما نفس نميكشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببخشيد كه فقط ميخواستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوسم داشته باشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببخشید که خودمو نابود کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببخشید که همتونو خسته کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببخشيد تكرارى شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببخشيد كه هميشه گريه ميكنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاره من ميرم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميرم و دل هيشكى برام تنگ نميشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir🙁هيچكس برام گريه نميكنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir🤔اروم اروم از ذهن همه پاک ميشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو يه تصويره مبهم ازم به جا ميمونه🙃
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا احساسه نور روی چشمم چشمامو باز کردم. اما سریع چشمامو بستم. گذاشتم محیط اطراف برام طبیعی بشه. ذره ذره چشمامو باز کردم. به اطرافم نگاه کردم. تو روی مبل تو خونه ام بودم. اروم نشستم روی مبل. صدایی از پشتم شنیدم که گفت: اروم بلند شو. ممکنه سرت گیج بره) چشمامو مالوندم و با خستگی گفتم:چند ساعته خوابم؟؟) طاها: خواب نه غش کردی. از دیشب تا الان که ساعت هفت صبحه) اومد و رو به روم نشست. چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم. کمی چشمام تار میدید. با صدای گرفته ای گفتم: قرار بود بهم دیشب بگی چجوری با پوریا تماس داشتی؟؟) طاها: بزار یکم بهتر بشی.....) من: من امروز باید برم ری. بهم بگو) طاها: چرا ری؟؟؟) من: تو اول بهم بگو بعد من بهت میگم) طاها: هر جور میلته) نفسه عمیقی کشید و حرفشو شروع کرد: قضیه طولانی نداره. یک روز اومدم هتل. میخواستم ببینمت که دیدم تو رفتی سواره یک ماشین شدی. من رفتم دنباله ماشین. از دیدنه کسی که تو ماشین بود یکه خوردم. واقعا فکر نمیکردم دوباره پوریا رو دیده باشی. پوریا رو تا خونه اش دنبال کردم. اونقدر اعصابم خورد شده بود که رفتم جلوش و گفتم که از جونه خواهرم چی میخوای. اونم بهم گفت عاشقته. اگه قبلا اینو بهم گفته بود شاید میزدم دهنشو خورد میکردم. اما چونکه خودم عاشق بودم میفهمیدم چی میگفت. همین) من: تو بهم نگفتی عاشقه کی هستی) طاها: درسته. الان وقتش رسیده بدونی.) نفسه عمیقی کشید و اروم گفت: سحر) پوزخندی زدم و گفتم: اونم عاشقته. زیاد زجر نکش) از روی مبل بلند شدم و کیفمو برداشتم. طاها با شوق گفت: واقعا؟) من: من با تو شوخی دارم؟؟) خواستم برم سمت در که طاها گفت: نگفتی پوریا کجاست؟؟) من: تو بیمارستان. فراموشی گرفته) طاها با تعجب گفت: چجوری؟؟) من: تصادف) دستمو گذاشتم روی دستگیره و خواستم فشارش بدم که طاها گفت: هلنا. مامان..... مامان حالش خیلی بده.... واقعا نمیخوای ببینیش؟؟) دستم رو دستگیره خشک شد. اروم برگشتمو نگاهش کردم: بیام که چی بشه؟؟؟ میخواد دختریو ببینه که ابروشو ریخته؟؟ واقعا مامان همچین چیزی میخواد؟؟) طاها با حال زاری گفت:هلنا چرا نمیفهمی مامان حرف مردم اصلا براش مهم نیست. ابرو براش مهم نیست فقط تو مهمی. پرستارا میگن شبا هی اسم تو رو صدا میزنه) من: من نمیتونم. میخواد چی ببینه؟؟شرمندگی دخترشو؟؟ من نمیرم. خداحافظ) طاها اومد چیزی بگه که من سریع رفتم بیرون. دست برای ماشین بلند کردم و دربست گرفتم و رفتم بیمارستان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد بیمارستان شدم. رفتم سمت اتاق پوریا. از تو پنجره تو اتاقو نگاه کردم. پوریا اروم خوابیده بود. الهی بمیرم برات. چه زجری داره میکشه. برگشتم و به میثم نگاه کردم. میثم خواب بود. رفتم نزدیکش و اروم صداش زدم: میثم) میثم اروم چشماشو باز کرد. من: بلند شو بریم) میثم چشماشو مالوند و از روی صندلی بلند شد و گفت: بریم) میثم رفت. من نگاهی به پوریا انداختم. زیر لب گفتم: پوریا خیلی دوست دارم. میرم زود برمیگردم. از هیچی نترس. لطفا) نفسه عمیقی کشیدم و خواستم برم که چشمام تار شد. خدایا چرا اینقدر چشمام تار میشه. نمیدونم. سرمو تکون دادم و از ساختمون رفتم بیرون. ماشین میثم بیرون پارک بود. رفتم سمت ماشینش. ماشینش مازراتی سیاه رنگ بود. نشستم قسمت شاگرد. میثم:ادرسی که پویا گفتو بگو) ادرسو بهش گفتم. میثم راه افتاد. پنجره رو کشیدم پایین. من: میثم) میثم:هوم؟؟) من: دیشب دو تا اتفاق افتاد. اولیش این بود که امینیان زنگ زد گفت برم برای همخوانی با یک خواننده دیگه) میثم: خب؟؟؟) من:نرفتم) میثم: چرا نرفتی؟؟) من: چونکه بدون پوریا من همخوانی نمیکنم) میثم: فکر کن پوریا نبود. تو نباید از زندگیت سیر بشی) من: من همینجوری از دنیا سیرم چه برسه وقتیکه پوریا هم نباشه) میثم: اتفاق دومی؟؟) چشمامو بستم و گفتم: این از همه بدتره) میثم اخمی کرد. اب دهنمو قورت دادم بلکه این بغض لعنتی بره. اروم گفتم: دیشب داداشم اومده بود. میگفت....... میگفت مامانم داره میمیره....) میثم: چی میگی تو؟؟؟) من: مامانم داره میمیره ولی من نرفتم) میثم: میدونم تو فامیل بدابرو شدی. پوریا بهم گفت. ولی... ولی چرا نمیری؟؟؟ اگه خدای نکرده مامانت از دست بره تو خودتو سالها سرزنش میکنی چرا نرفتی ببینیش) حرفش واقعا منطقی بود. اما گفتم: از ری برگشتیم میرم میبینمش) میثم: هر طور میلته) میثم: راستی فکر کنم یک هفته دیگه اهنگه تو و پوریا اماده میشه) من با بی ذوقی گفتم: چه فایده. من دوست داشتم وقتی اهنگ اماده شده منو پوریا هر دو با هم گوشش بدیم. اما...... الان......) مکثی کردم. سپس گفتم: من صبر میکنم پوریا حالش خوب بشه. اون موقع هر دو با هم گوشش میدیم) میثم حرفی نزد. خیلی خوابم میومد. چشمامو مالوندم. باید یکم میخوابیدم. رو به میثم گفتم: میثم من یکم میخوابم. خیلی خوابم میاد) میثم: باشه بخواب) صندلیمو خوابوندم و منم همزمان باهاش پایین رفتم. چشمامو بستم. چند ثانیه نگذشته بود که خوابم برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیترسم بخوابم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویاتو ببینم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینقدر محو تو بشم که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادم بره بیدار بشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تکونهای مکرر یک فرد از خواب بیدار شدم. اروم چشمامو باز کردم. میثم: بلند شو هلنا.) اروم صندلیمو صاف کردم. با چشمهای خواب الود به اطراف نگاه کردم. یک خونه که در چوبیه تزئین داشت. رو به میثم گفتم: کجاییم؟؟) میثم: جلوی خونه پویا) دوباره برگشتم به خونه نگاه کردم. پس اینجا خونه پویا بود. میثم از ماشین پیاده شد. منم شالمو مرتب کردم و پیاده شدم. میثم زنگ خونه رو فشرد. در خودش باز شد. منو میثم هر دو با هم وارد شدیم. یک حیاط بسیار بزرگ که از جلوی در راه میخورد میرسید به ساختمون اصلی. منو میثم به هم نگاه کردیم. میثم: بریم) با هم رفتیم طرف ساختمون. اروم درو هل دادم. در با صدای قژ مانندی باز شد. پامو گذاشتم داخل. میثم هم پشتم اومد. به اطراف خونه نگاهی انداختم. خونه ای که پارکت شده بود و ساده و شیک بود. حالت مستطیلی داشت. سمت چپ اشپزخونه بود. چهار تا دره دیگه بود که بسته بود و نمیدونم چی بودن. یک پله هم از بالا میخورد میومد پایین. اومدم چیزی بگم که صدایی گفت: خوش اومدین.) هر دومون به پله ها نگاه کردیم. یک فردی همسنای پوریا از پله داشت میومد پایین. اشاره کرد به مبلا و گفت: چرا نمیشینین؟؟) من و و میثم با تردید روی یک مبل دونفره کناره هم نشستیم. پویا بالاخره از پله ها پایین اومد و اومد جلومون. شروع کردم به بررسی قیافه اش. قیافه دخترونه و ناز داشت. موهای بور. چشماهی طوسی که واقعا زیبا بود. دماغش که معلوم بود عمل کرده و لبه گوشتی. قده بلند داشت و بدنش ورزیده بود. لباسه طوسی و استین سه ربع و شلوار لی خاکستری پوشیده بود. بازوهاش اونقدر بزرگ بود که میخواست استینشو پاره کنه. ولی هیچ شباهتی بین پوریا و پویا نبود. پویا: چیزی مل دارین؟؟) میثم: نه لطفا بفرمایید بشینین. ما عجله داریم) پویا نشست روی مبل رو به روییمون و گفت: خب. پس به من بگین چه کمکی از دستم برمیاد؟؟) من: شما باید با پدر و مادرتون بیایین تهران. پوریا باید همه چیزو به یاد بیاره) پویا: ادرسه خونه پدر و مادرمو بهتون میدم برید اونجا. من نمیام) من: یعنی چی؟؟ اقا پویا،پوریا برادره شماست. میتونین درک کنین؟؟) پویا زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم. این چرا میخنده؟؟؟ به میثم نگاه کردم. میثم با جدیت به پویا خیره شده بود. پویا بریده بریده گفت: من....منو....پوریا....برادریم؟؟) یهو خنده اشو قطع کرد واخمی کرد و با جدیت گفت: بین منو اون هیچ رابطه برادری وجود نداره. اینو اویزه گوشتون کنید. با هردوتونم) میثم هم با جدیت گفت: خیله خب. پس بگو چرا همچین چیزی میگی؟؟؟) پویا: چطور میتونم بهتون اعتماد کنم؟؟) میثم: ببین اقا پویا. ما اصلا وقت نداریم وقتمونو هدر بدیم. پس رک و پوست کنده بگو چه اتفلقی افتاده تا ما قانع بشیم و بریم. اگرنه دست از سرت برنمیدارین) با این لحنش من کمی ترسیدم. پویا: اینی که بهتون میگم نباید پدر و مادرم و هیچکس دیگه بویی از این قضیه ببرین.) میثم:قول میدیم)منتظر نگاهش کردم. پویا که مطمئن شد شروع کرد به حرف زدن.پویا: من ده سال از پوریا بزرگترم) با این حرفش تعجب کردم. اصلا بهش نمیومد. من فکر میکردم همسنه پوریاست. پویا: موقتی که ده سالم بود پوریا به دنیا اومد. خیلی پوریا رو دوست داشتم. چونکه فکر میکردم قراره برام مثل یک همبازی باشه. وقتی مامانم پوریا رو به دنیا اورده بود حالش خیلی بد بود. حتی وقتیم که مامانمو پوریا از بیمارستان اومدن خونه بازم حالش بد بود. برای همین همه حواسشون به مامانم بود. هیچکس هنوز وقت نکرده بود که بچه رو خوب نگاه کنه. منم که خیلی دوست داشتم باهاش برم بیرون بدون اینکه کسی بفهمه پوریا رو برداشتم و زدم بیرون. رفتم جای مغازه ها و کلا داشتم دورش میدادم که یک خانومی که سرو وضع نامناسبی داشت اومد جلو و هی قربون صدقه پوریا میرفت. منکه ترسیده بودم یک قدم رفتم عقب. خانومه بهم گفت میشه این بچه خشگلو چند دقیقه بدی به من. منم بهش دادم. بعد بهم یک پونصدی داد و گفت برو براش چیزی بخر و بیا. منم رفتم از مغازه ای که همونجا بود چیزی خریدم. وقتی اومدم بیرون دیدم نه پوریایی در کاره نه اون خانومه. کله اونجا رو گشتم. ولی هیچ اثری ازشون پیدا نکردم. منم بلند بلند گریه میکردم و خدا رو صدا میزدم. شاید بهم کمک میکرد. داشتم برمیگشتم خونه. میدونستم بدبختی بزرگی تو راهه. یهو سره راهم کالسکه یک بچه رو دیدم. بچه بیرون بود و خانومه تو مغازه بود. منم بچه بودم. نمیفهمیدم این کاره بدیه. برعکس اون بچه دقیقا همسنه پوریا بود. برای همین اونو برداشتم و سریع فرار کردم و رفتم خونه. خیلی یواشکی پوریا رو گذاشتم سره جاش و اون شد پوریای خانواده. ولی برای من شده بود پوریای دروغین. بزرگتر شد کله قضیه رو براش تعریف کردم و تهدیدش کردم که دوره ارث و میراثه بابا رو خط بکشه و همچنین برای قرص بودنه دهنشم تهدیدش کردم. از اون موقع تا الان همه فکر میکنن این پوریاست. مامانم فکر میکنه این همون بچه ایه که از تو شکمش دراومده. برای همین منو پوریا مثله دشمنیم. هیچ وقت برادر نبودیم. منم مامان بابا رو فرستادم ری و گوشیاشونو از دستی خراب کردم که پوریا نتونه هیچ راهه ارتباطی باهاشون داشته باشه.) من با دهنه باز داشتم به پویا نگاه میکردم. این امکان نداشت. یعنی پوریا....... به میثم نگاه کردم. میثم به یک نقطه نامعلوم زل زده بود و تو فکرفرو رفته بود. پویا: حالا قانع شدین؟؟)میثم: ادرسه مادر پدرتو بده) پویا ادرسو به میثم گفت و گفت: بفهمم چیزی به مامان بابام گفتین روزگارو براتون سیاه میکنم) پوزخندی زدم و گفتم: در برابره تهدیدای بزرگتر از اینم واستادم. اینکه چیزی نیست. ولی فقط بخاطره اینکه داداشه پوریای به قولم عمل میکنم) پویا نیشخندی زد. منو میثم با هم از جامون بلند شدیم. پویا گفت: میموندین حالا) میثم با لحن طعن داری گفت: زحمت نمیدیم. خدانگهدار) پویا: به سلامت) از خونه اش خارج شدیم. میثم: هوففففف. چقدر نفرت انگیز بود) من: برعکس قیافه اش خودش خیلی مزخرف بود) میثم: بیا تا شب نشده بریم خونه مادر پدرش) من: اره راست میگی. بریم) سوار ماشین شدیم. میثم راه افتاد. من: ادرسی که گفتی فکر کنم خیلی نزدیک باشه) میثم: فکر کنم چند کوچه بالاتر باشه) من: اره.) دقیقا سه کوچه بالاتر خونه مادر پدرش بود. دری ابی رنگ ساده بود. منو میثم پیاده شدیم. میثم رفت جلو و دکمه ایفونو فشرد. مدتی بعد صدای یک زنه پیر اومد بیرون: بله؟؟) میثم: منزل اقای حمیدی پور؟؟) پیرزنه: بفرمایین) میثم: ما از طرفه پسرتون اومدیم. پوریا حمیدی پور) پیرزنه: بفرمایین تو خواهش میکنم. بفرمایین) در با صدای تیکی باز شد. میثم درو هل داد و منتظر ایستاد تا من برم تو. داخل شدم. میثمم وارد شد. دقیقا مدله حیاطش مثله حیاطه پویا بود. داشتم اطرافو نظاره میکردم که خانومه پیری از ساختمون خارج شد و با لبخندی که رو لبش بود اومد سمت ما. منو میثم هر دومون لبخند زدیم. پیرزنه بهمون رسید و گفت: خوش امدین. بفرمایین تو) خانومه ما رو به داخل راهنمایی کرد. باباش داخل روی مبل نشسته بود که با ورود ما بلند شد و تعظیم کرد و گفت: خوش اومدین. اینجا خونه خودتونه بفرمایید) پدره با شخصیتی داشت. منو میثم نشستیم روی مبل. بابا نشست رو به رومون. پیرزنه با مهربونی گفت: چی میخورین براتون بیارم؟؟) من: زحمت نکشین بشینین) پیرزنه: تعارف نکن) میثم: بشینین. مرسی) پیرزنه هم دید حریف ما نمیشه کناره شوهرش نشست. باباهه گفت: میشه معرفی کنید؟؟) میثم گفت: من میثم بهرامی هستم. ایشونم هلنا سپهر هستن. و شما؟؟) باباهه گفت: من سعیدم ایشونم ماریه هستن) من و میثم همزمان گفتیم: خیلی خوشبختیم) ماریه خانوم با نگرانی گفت: حاله پسرم که خوبه؟؟؟ اره؟) به میثم نگاه کردم. میثم هم به من نگاه کرد. سرمو به صورت نامحسوس تکون داد. یعنی چی بگم؟؟؟ میثم رو به ماریه خانوم گفت: پوریا خوبه. گفت بهتون سلام برسونم.) ماریه خانوم لبخندی زد و چشماشو بست و گفت: خدا رو شکر) من: نگران نباشین بابا. اگه هم اتفاقی هم بیفته براشون شاید در حده جزئی حالشون بد بشه) ماریه خندید و گفت: پسرم رو هم که خوب میشناسی) خندیدم و گفتم: ایشون خیلی به من لطف داشتن) ماریه خندید و از جاش بلند شد و گفت: شماهایی که از طرفه پسرم اومدین مهمونه منین. هر چقدر خواستین میتونین اینجا بمونین. من برم براتون یک ناهار خوشمزه درست کنم) از جام بلند شدم و گفتم: منم کمکتون میکنم) ماریه: نه شما مهمونین. بفرمایین) من: نه اینجوری حوصله ام سر میره) ماریه: هر جور میلته دخترم) با ماریه وارد اشپزخونه شدیم. من: خب من چیکار کنم؟؟) ماریه: شما به من نگاه میکنی ببینی چیکار میکنم) من: اخه.......) ماریه: اخه نداره. چونکه یاد نداری اول نگاه کن یاد بگیری بعد) منم نتونستم چیزی بگم برای همین گفتم: چشم)ماریه شروع کرد به کار کردن. یهو یک سوالی از تو ذهنم رد شد. برای همین گفتم: ماریه خانوم؟؟؟) ماریه: جانم؟؟) من: پسره دیگه شما اسمش پویاست. اگه اشتباه نکنم. مگه نه؟؟) ماریه: اره. چطور مگه؟؟) من با لحنه پرسشگر گفتم: شما چه حسی نسبت به پویا دارین؟؟؟) ماریه خندید و گفت: منظورت چیه دخترم؟؟) من: منظورم اینه که چقدر دوستش دارین؟؟؟ چقدر بهش اعتماد دارینو این حرفا) ماریه: اها. اونو خیلی دوست دارم. خیلی به پویا اعتماد دارم. راستشو بخوای از شوهرم بیشتر بهش اعتماد دارم) من: اهان. تا حالا فکر نکردین چرا شما رو با خودش اورده ری؟؟) ماریه: الهی بمیرم برای پسرم. از بس مهربونه. منو باباشو اورد اینجا از الودگی شهر دور باشیم. خودشم اومد اینجا تا مراقبمون باشه.) تو دلم داشتم حرص میخوردم. پسره شیاد. ماریه: واقعا از اون پوریای بی معرفت بهتره که سال به سال به من سر میزنه) با یاداوری وضعیت پوریا و بی گ*ن*ا*هیش بغضم گرفت. سریع بغضمو قورت دادم مبادا جلوی ماریه خانوم گریه کنم. من: اگه پوریا تو وضعیت بدی باشه چی؟؟) ماریه: یعنی چی؟؟؟) سرمو تکون دادمو گفتم: هیچی. بیخیال) ماریه خندید و گفت: این بیخیالی که گفتی یاده پوریا افتادم) با لبخند گفتم: واسه چی؟؟) ماریه: تیکه کلامه پسرم بیخیاله. همیشه میگه بیخیال) خندیدم. ماریه خانوم سره قابلمه رو گذاشت روش و گفت: این باید بزاری خودش بپزه) من: اها. فکر کنم یه چیزی مثل اش و اینجور چیزاست. اسمش چیه؟؟) ماریه: شوربای ماست) من: اها) اومدم چیزی بگم که ماریه خانوم گفت: تو میثم بیایین اتاقاتونو نشون بدم) من: نه ماریه خانوم قرار نیست که این همه مزاحمتون بشیم. زحمت.......) ماریه خانوم پرید بین حرفم و گفت: اولا شما مراحمین نه مزاحم. دوما کسی که بخواد از طرفه پسرمه اومده باشه یک هفته اینجا باید بمونه. بیشترش دیگه اگه خودش بخواد) من:اخه.....) ماریه: اما و اخه نداره) اومد سمتم و دستمو گرفتم و کشون کشون منو دنباله خودش کشید. وارد سالن که شدیم دیدم میثم و اقا سعید پای تلویزیون نشستن و فیلم تماشا میکنن. ماریه گفت: اقا میثم پاشو بیا اتاقتو نشون بدم) میثم اومد چیزی بگه که من ابروهامو انداختم بالا. یعنی چیزی نگه به حرفش گوش بده. میثم بلند شد و اومد دنبالمون. از پله ها رفتیم بالا. ماریه خانوم گفت: یک خونه ای گرفتیم که دو تا اتاق اضافی داشته باشه که وقتی پوریا و پویا اومدن اتاق داشته باشن. حالا که نیستن این دو تا اتاق ماله شما. هر کدومو میخوایین بردارین) میثم: مرسی ماریه خانوم. به زحمت افتادین) ماریه خانوم: این حرفا چیه؟؟ اینجا خونه خودتونه. من برم به غذا سر بزنم.) اینو گفت و رفت. من اتاقه اولیو برداشتم. پنجره ای رو به حیاط داشت و کاغذ دیواری ابی اسمونی با یک تخت دو نفره. نمیدونم چرا تختش دو نفره اس. یک میز و اینه هم اونطرف بود. خودمو انداختم روی تخت. اخیش. خیلی وقت بود اینجوری نخوابیده بودم. اما....صبر کن ببینم.....ما هنوز به ماریه خانوم نگفتیم چه اتفاقی برای پوریا افتاده....... پوریا الان داره تو بیمارستان زجر میکشه و ما اینجا داریم حال میکنیم...... با این فکر از روی تخت بلند شدم و رفتم تو اتاق میثم. میثم پشت ایینه داشت موهاشو مرتب میکرد که با ورود من صاف شد و ایستاد. من: میثم بیا تو اتاقم.) میثم: همینجا بگو دیگه) رفتم جلو و دستشو گرفتم. تازه نگاهم به دستاش افتاد. روی دستاش موهای کم پشت داشت. دستشو گرفتم و کشوندمش تو اتاقم. میثم: خب چته اینجوری منو میکشونی؟؟) من: بشین روی تختم) میثم نشست. منم رو به روش روی تخت نشستم و چهار زانو زدم و گفتم: اون چی بود تو گفتی؟؟؟) میثم با گنگی گفت: چی، چی بود من گفتم؟؟) من: چرا گفتی پوریا خوبه؟؟) میثم: چونکه واقعا دلم برای این پیرزن سوخت. بهش میگفتم از دست میرفت) من: خب حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟؟) میثم: خاکی تو سرت میریزی اینه فردا میری با نگرانی به مامانش میگی که زنگ زدن بهت گفتن پوریا تصادف کرده ولی حالش خوبه. اونقدرا بد نیست. اوکی؟؟) کمی تامل کردم بعد گفتم: بد فکریم نیست. اوکی. فکرت خوب بود) میثم: من همیشه فکرام خوبه) نفسه عمیقی کشیدم و گفتم: میثم اگه پوریا حافظه اش برگرده میدونی چقدر خوب میشه. من دیگه هیچی از خدا نمیخوام) میثم: خب بنظره تو پوریا حافظه اش برگشت با تو ازدواج میکنه؟؟) با تردید نگاهش کردم. سرمو تکون دادم و گفتم: فعلا خودمو باید درگیره چیزای دیگه ای بکنم) میثم: شاید) من: راستی میثم تازگیا چشمام یکم تار میبینه. باید برم چشم پزشکی) میثم: واسه چی چشمات ضعیف بشن؟؟) من: نمیدونم والا) نفسه عمیقی کشیدم و گفتم: دلم برای یاحا تنگ شده) میثم با جدیت گفت: یاحا؟؟) من: بچه ام) میثم مدتی نگاهم کرد. خیلی غمگین بودم. دوست داشتم یکی بغلم کنه. دوست داشتم یکی حمایتم کنه. نمیدونم میثم چه چیزی تو چشمام دید که دستاشو باز کرد. منم بدون هیچ تردیدی رفتم تو اغوشش و دستامو گذاشتم روی شونه های ورزیده اش. اروم گونه ام رو گذاشتم روی شونه اش. میثم دم گوشم گفت: میدونم چقدر سختی کشیدی. اما..... هر عشقی یک تاوانی داره.....باید تحمله تاوانشو داشته باشی.....اگه نتونی مقاومت کنی.... تو این دنیا نابود میشی......اگه مقاومت کنی به ارزوی چندین و چند ساله ات میرسی.) با خنده تلخی گفتم: میدونی اینقدر مقاومت کردم مقاومت از دستم خسته شده) میثم اروم خندید و گفت: بیا بریم پایین. بعد از ظهر با هم میریم چشم پزشکی.) من: نمیدونم چرا اینقدر زود باهات احساسه صمیمیت کردم. نمیدونم چرا) میثم: از بس که خون گرمم) از بغلش دراومدم و گفتم: زهره مار) میثم با خنده گفت: چه جالب. تیکه کلام تو زهره ماره تیکه کلام پوریا بیخیاله. چه تفاهمی) خندیدم که هر دو با هم همزمان گفتیم: زهره مار)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنو میثم با هم رفتیم پایین. ماریه خانوم داشت سفره رو میچید. من: من برم به ماریه خانوم کمک کنم) میثم خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اومد. میثم گفت: منم برم درو باز کنم) سرمو تکون دادم. رفتم تو اشپزخونه. من: خب ماریه خانوم. چیا رو ببرم من؟؟) ماریه خانوم: اون ظرفای رو ببر) من: اوممممم...... چه بوی خوبی میاد.....) یهو صدای ناشانایی رو از پشتم شنیدم که گفت: دستپخت مامانم همیشه خوبه) با ترس برگشتم پشتمو نگاه کردم. با دیدنه پویا نمیدونم چرا احساسه نفرت کله وجودمو گرفت. ماریه خانوم با صدای بلندی گفت: خوش اومدی پسرم) رفت جلو و باهاش روب*و*سی کرد. سعید اقا کناره پویا ایستاده بود و داشت با لبخند به مادر و فرزند نگاه میکرد. ماریه خانوم رو به من گفت: این اقا پویاست. پسرم.) رو به پوریا گفت: این هلناست. از طرفه پوریا اومدن) پویا با لبخند کجی دستشو بلند کرد و گفت: خوشبختم) پوزخندی زدم و ظرفا رو برداشتم و از کنارش رد شدم. پررو. خجالتم نمیکشه. جلوی مامانش بهم دست میده. خجالت داره والا. ظرفا رو گذاشتم. وارد اشپزخونه شدم. پویا گفت: مامان من برم سره سفره؟؟) ماریه خانوم: اره برو پسرم. ما هم الان میاییم) پویا از اشپزخونه خارج شد. من: ماریه خانوم منم برم؟؟) ماریه: اره برو. قابلمه رو خودم میارم) لبخندی زدم و از اشپزخونه زدم بیرون. دور سفره میثم سمته چپه اقا سعید پویا هم اونطرف سفره نشسته بود. رفتم و نشستم کناره میثم. ماریه خانوم مدتی بعد با قابلمه اومد و قابلمه رو گذاشت وسط سفره. برای همه سریع تو ظرفاشون کمی کشید. ما هم شروع کردیم به خوردن. خیلی خوشمزه بود. واقعا خوشمزه تر از این غذا تو عمرم ندیده بودم. خیلی بهم چسبید. اما یک چیزی روی اعصابم بود. تو کله ناهار نگاهه پویا که روم بود روی اعصابم بود. ناهار تموم شد و سفره رو جمع کردیم. ماریه خانوم میوه اورد برامون. من یک سیب برداشته بودم. میثم سه تا گیلاس برداشته بود. همه پای تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم غذامونو میخوردیم. میثم اروم دم گوشم گفت: هلنا با ماریه خانوم بگم میخواییم بریم چشم پزشکی؟؟) نگاهش کردم: اره بگو. برعکس الان وقت خوبیه) میثم گلوشو صاف کرد و رو به ماریه خانوم گفت: ماریه خانوم منو هلنا میخواییم بریم چشم پزشکی) ماریه خانوم: خدا بد نده. واسه چی؟؟) من: تازگیا احساس میکنم چشمام خیلیییی کم تار میبینه. اما همین تاریش داره دیوونم میکنه) ماریه خانوم: پس پویا هم با شما میاد) چی؟؟؟؟ پویا هم بیاد؟؟؟ وای نه. میثم گفت: نه نیازی نیست خودمون میتونیم بریم) پویا گفت: این حرفا چیه. شما اینجا ها رو نمیشناسین باید یک کسی باهاتون باشه که اینجاها رو بشناسه.) من: نه مر......) ماریه خانوم پرید وسط حرفم و گفت: هیس. به حرفه پسرم گوش بده. پویا پاشو برو ماشینو روشن کن) پویا از جاش بلند شد و رفت بیرون. به میثم نگاه کردم. میثم سرشو تکون داد یعنی چاره ای نیست. با اجازه ای گفتیم و رفتیم بیرون. ماشین پویا بیرون بود. ماشینش ام وی ام ایگس سی و سه بود. منو میثم هر دومون عقب نشستیم. پویا گفت: خب بریم؟؟) میثم:زودتر برو کار داریم) پویا راه افتاد. کمی به سمت میثم مایل شدم و کنار گوشش گفتم: چقدر نچسبه این) میثم: منم بزور دارم تحملش میکنم) سرمو تکون دادم. با نگرانی گفتم: خیلی استرس دارم) میثم سرشو طرفه من کرد و نگاهم کرد. فاصله صورتمون خیلی کم بود. میثم: استرس واسه چی؟؟) من: اینکه چجوری فردا بهشون بگیم. دلم برای مامانش میسوزه) میثم: هوم. منم دلم براش سوخت که چیزی نگفتم. اما.....بیشتر از همه دلم برای پوریا میسوزه) من: واسه چی؟؟) میثم: وقتی بفهمی داداشت تو رو از داشتن مادر واعیت محروم کرده تازه تهدیدتم بکنه که دور ارث و میراث و خط بکش) من با لحن پرسشگری پرسیدم: یک سوال. پویا چجوری میتونه همچین تهدیدی بکنه؟؟ باباش میتونه بیشتر ارثشو به پوریا بده. پویا هم نمیتونه کاری بکنه) میثم پوزخندی زد و گفت: خیلی ساده ای. فکر کردی چرا اوردشون ری؟؟ واسه اینکه پوریا از مامان و باباش دور باشه و پویا هم تا میتونه جلوی مامان باباش خودشیرینی میکنه تا بیشتر ارث باباش به پویا برسه. وقتی هم که پویا، پوریا رو تهدید کرده که حق نداری زیاد بیای اطرافه مامان بابا. پوریا با تهدیده پویا نمیتونسته بیاد در صورتی که واقعا میخواست والدینشو ببینه و والدینش فکر میکنن چی؟؟ فکر میکنن که پوریا دوست نداره اونا رو ببینه. گرفتی؟؟) اخمی کردم و با نفرت گفتم: عوضی) میثم با تعجب گفت: با منی؟؟) من: نه بابا. با این پویام) میثم: اونکه صد در صد عوضیه) یک سوال اومد تو ذهنم. سوالی که مطمئن بودم ذهنمو درگیر میکنه. برای همین پرسیدم:اما....... اما.....اون تهدید چی میتونه باشه که پوریا اینقدر ترسیده؟؟) میثم اخمی کرد و گفت: راست میگی. تهدیدی که از مامان باباش مهمتره. خیلی عجییه) من: خیلیییی عجیبه) پویا با صدای بلندی گفت: خب رسیدیم. پیاده بشین) میثم: رسیدیم؟؟) پویا: اره) همه مون پیاده شدیم. رفتیم جلو. یک ساختمون بود و طبقه طبقه بود. طبقه سومش ماله بینایی سنجی بود. رفتیم طبقه سوم. یک خانومی پشت میز نشسته بود. البته دختر بود ولی بخاطره ارایش فراوونی که داشت شبیه زنا شده بود. ولی خشگلم بود. نمیشد بگی زشته. رفتیم سمته میزش. پویا یک طرفم بود. میثم طرفه دیگم. میثم گفت: ببخشین امروز نوبت دارین؟؟) خانومه سرش پایین بود و داشت با گوشیش کار میکرد. در همین حین گفت: خدا رو شکر این هفته کسی نوبت نگرفته. الان میتونین برین تو) پویا: خب دکتر هست دیگه؟؟) خانومه: بشینین همینجا چند دقیقه دیگه میان) میثم:بالاخره بریم تو یا بشینیم؟؟) خانومه سرشو بلند کرد چیزی بگه که بدبخت زبونش بند اومد. اخه میثم قیافه ایرانی خشگلی داره و پویا قیافه اروپایی خشگلی داره. برای همین سیمای بدبخت اتصالی کرده. خانومه اروم گفت: نه بفرمایین بشینین الان میان) خواستیم بریم که خانومه به میثم گفت: ببخشید شما اقای میثم بهرامی هستین؟؟) من و پویا که فهمیدیم خانونه از طرفداراشه رفتیم نشستیم. من به جلوم خیره شدم. پویا گفت: هلنا تو از من بدت میاد؟؟) نگاهش کردم: خودت چی فکر میکنی؟؟) پویا: فکر میکنم از من بدت میاد) نگاهمو ازش گرفتم و به رو به روم زل زدم. پویا: به نظرم باید ازم ممنون باشی) پوزخندی زدم: من از تو ممنون باشم؟؟ هه) پویا: اگه من الان همچین کاری نکرده بودم توام الان پوریا رو نداشتی) اومدم چیزی بگم که دکتر وارد شد. از جام بلند شدم. دکتره بدون هیچ توجهی به ما وارد اتاقش شد. منشیه گفت: حالا میتونین برین. بفرمایین داخل) پویا و میثم بیرون موندن من رفتم داخل. درو باز کردمو وارد شدم. دکتره نگاهم کرد و گفت: بشین روی اون صندلی) روی صندلی نشستم. دکتر: مشکلت چیه دخترم؟؟) من: احساس میکنم چشمام از قبل کمی تارتر میبینن. نمیدونم چرا) دکتر گفت: بیا این پشت بشین) یک وسیله ای بود. دو تا جای چشم داشت. دکتره گفت: این تو رو نگاه کن) چشمامو گذاشتم روش و به داخلش نگاه کردم. فضای تاریک که یک خطای سبز دیده میشد. دکتره هم از اون پشت دقیق داشت به چشمام نگاه میکرد. سپس گفت: خب. میتونی چشماتو برداری) چشمامو برداشتم. من: میدونین چرا اینجوری شده؟؟) دکتر: وقتی چشم زیاد در معرض نور خورشید قرار بگیره باعث میشه اعصاب چشم کمی ضعیف بشه و کمی تار تر ببینی. یک مورده دیگه هم اینه که گریه زیاد باعث میشه این اتفاق بیفته) لبخنده تلخی زدم و گفتم: مورده دوم) دکتره سرشو تکون داد. اومد پشتم و صندلیمو چرخوند. رو به روم یک دیواره سفید بود. دکتره رفت جلو و یک بنرو کشید پایین. علامتایی که تو هر چشم پزشکی هست. از روی میزش یک چیزه عجیبی برداشت و گذاشت روی چشمم و اول یک شیشه گذاشت رو به روی چشم چپم و گفت چشم راستمو ببندم. خودش رفت اون جلو ایستاد. اول پایینیا رو گفت. اون بالاییا رو تونستم بگم. اماپایینیاش تار بود و نتونستم بگم. دکتره شیشه رو تعویض کرد و دوباره امتحان کرد. بازم نتونستم ببینم. دوباره عوضش کرد. اون موقع تونستم ببینم. برای چشم راستمم همین کارو کرد. چشم چپم نمره اش هفتاد و پنج صدم بود چشم راستم نیم بود. چشمام هم ضعیف شدن. عشق این بالاها رو هم سرت میاره. هه. بعد از چشم پزشکی رفتیم عینکمو گرفتیم. هنوز جرئت نکرده بودم خودمو تو ایینه نگاه کنم. نمیخواستم ببینم چقدر شکست خوردم. خیلی ناراحت بودم. چونکه عینکی شده بودم. اونم بخاطره گریه زیاد. عشق واقعا بی رحمه. واقعا. وقتی رسیدیم خونه اصلا حوصله هیچکسو نداشتم برای همین رفتم تو اتاقم و به خودم تو ایینه نگاه کردم. احساس میکردم پیر شدم. نمیدونم چرا همچین حسی داشتم. رفتم روی تختم و دراز کشیدم. خدایا..... اینو با خلوص نیت ازت میخوام.....همه چیو خودت رو به راه کن.....خودت همه چیو درست کن............
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرون مرا هيچ كس نمى تواند ببيند،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتى نزديك ترين كسانِ من،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه چه مى توانند بكنند؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر نهايت احساس همدردى ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تکونای فردی چشمانو باز کردم. میثم بود. با اخم گفتم: چیه؟؟) میثم: بلند شو هلنا. همه چیزو بهشون گفتم. دارن اماده میشن برن تهران. بلند شو هلنا) با گنگی گفتم: مگه قرار نبود فردا بهشون بگی؟؟؟) میثم: الان فرداست دیگه. هلنا پاشو از عمد بهشون زود گفتم که اون پویای نچسب نیاد با ما. الان خوابه اون) با خستگی از روی تخت بلند شدم. تازگیا خیلی میخوابم. باید خوابام رو کنترل کنم. کیفمو برداشتم و عینکمو که روی تخت بود رو برداشتم و زدمش به چشمم. با میثم رفتیم پایین. وقتی پایین رفتم دیدم ماریه خانوم داره گریه میکنه. اقا سعید: بریم دیگه) من: بریم) رفتییم بیرون و سوار ماشین میثم شدیم. من جلو کنار میثم نشستم. ماریه خانوم و اقا سعید پشت نشستن. میثم راه افتاد. پنجره رو دادم پایین و به بیرون خیره شدم. ما داریم میاییم پوریا. من بهت قول میدم حافظه ات برمیگرده. من مطمئنم. نفسه عمیقی کشیدم. احساس میکردم همه چیز داره رو به راه میشه. احساس میکردم همه چیز قراره درست بشه. الان وقتش بود بعد از این همه مدت یک لبخند بزنم. نفسه عمیقی کشیدم و خواستم لبخند بزنم که گوشیم زنگ خورد. لبخندم ناکام موند. گوشیمو از تو کیفم دراوردم و صفحه اشو نگاه کردم. طاها بود. جواب دادم:الو) طاها: سلام هلنا. خوبی؟؟) من: اره خوبم. تو چطوری؟؟) طاها: خوبم. میددنی چند وقت بود که ازت میپرسیدم خوبی این جمله رو نگفته بودی؟؟) من: میدونم. کاری داشتی؟؟) طاها: دوتا خبر خوب برات دارم. یک خبره عجیب) من: اول خوبا رو بگو) طاها: خبره اول اینه که مامان کاملا بهبود پیدا کرده) با خوشحالی گفتم: واقعا؟؟) طاها: اره. هی بهش میگم خواب زن چپه باور نمیکنه) خندیدم. طاها: خبره دوم اینکه کسایی که دنباله تو بودنو دستگیر کردن. هانیه رفت برای شناسایی گفت خودشونن) اخمی کردم: نگفتن از جونم چی میخواستن؟؟) طاها: ازش پرسیدیم جوابی که داد ربط پیدا میکنه به اون خبره عجیب) من: خب بگو دیگه) طاها: گفت میخوام هلنا رو ببینم. گفتش میخوام باهاش حرف بزنم) با من؟؟؟ با من چیکار داشتن؟؟ طاها: اگه میتونی الان خودتو برسون. چونکه الان فقط من تو پاسگاهم.) من: الان دارم از ری میام تهران. یکم دیگه صبر کن. وقتی رسیدم تهران میگم منو اونجا پیاده کنه. فقط ادرسشو بگو) طاها ادرسشو گفت. خداحافظی کردیم و گوشیو قطع کردم. انگشت اشاره ام رو گذاشتم روی عینکم و هلش دادم بالا. یعنی با من چیکار داشت؟؟ چی میخواست به من بگه؟؟؟ اسم منو از کجا میدونه؟؟؟ من با کسی دشمنی نداشتم. من از بچگیم همیشه مظلوم بودم. نکنه حواسم نبوده و ناحقی کرده باشم؟؟ هزارتا اما و اگر تو ذهنم اومده بود. دوست داشتم هر چه زودتر این قضیه رو کالبد شکافی کنم. باید بفهمم که چرا بخاطره من خواهرمو به اون وضعیت انداخت؟؟؟چرا اونقدر وحشیانه خواهرزاده امو کشت. بچه ای بیگ*ن*ا*ه که از هیچی خبر نداشت و بخاطره هیچ مجازات شد. صدای میثم رشته افکارمو پاره کرد: چیشده؟؟چرا اینقدر تو فکری؟؟؟) من: پوریا درباره اینکه افرادی دنبال من بودن چیزی بهت گفته بود؟؟) میثم: اره. یک چیزایی راجبش از پوریا شنیدم) سرمو تکون دادمو گفتم: پلیس گرفتشون. خواستن منو ببینن) میثم اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟؟؟) من: نمیدونم والا) میثم: کی میخوای بری؟؟) من: رفتیم تهران منو باید پیاده کنی بعد بری بیمارستان) میثم: ادرسش کجاست؟؟) ادرسشو گفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیثم: میخوای منم باهات بیام؟؟) من: نه. مرسی. طاها اونجا هست) میثم: مطمئنی؟؟) من: اره. تو برو پیش پوریا تنها نباشه. کاری نداری؟؟) میثم: قربانت) من: خداحافظ) میثم: خداحافظ) از ماشین پیاده شدم و درو بستم. خیلی استرس داشتم. وارد پاسگاه شدم. خواستم برم داخل سالن اصلی که سربازی جلومو گرفت. من: چیه؟؟) سرباز: گوشیتونو اول باید تحویل بدین) گوشیمو از تو کیفم دراوردم بهش دادم. یک برچسب برداشت و روش اسممو نوشت و چسبوندش روی گوشیم. من: حالا میتونم برم؟؟) سربازه: بفرمایید) رفتم داخل سالن. چشم چرخوندم. طاها روی یک صندلی نشسته بود و خوابش برده بود. رفتم طرفش. اروم زدم رو شونه اش. طاها یهو از خواب پرید و به من نگاه کرد. من: اروم باش. منم هلنا) طاها با لحن خواب الودی گفت: سلام.) من:سلام) طاها لبخنده گشادی زد و گفت: این چیه روی صورتت؟؟) من: چشمام ضعیف شدن) طاها: چقدر بانمک شدی) من: زهره مار) طاها خندید و گفت:باهاش حرف زدی؟؟) من: نه بابا) طاها: تو همینجا بشین من برم ببینم اجازه میدن) من: باشه) طاها بلند شد و رفت تو یکی از اتاق ها. من اونقدر استرس داشتم که نمیتونستم بشینم. منتظر موندم تا طاها از اتاق بیاد بیرون. مدتی بعد طاها اومد بیرون و پشتش یک مردی بود که فرم مامورای پلیس تنش بود. هر دوشون اومد سمتم. من: خب بریم؟؟) طاها گفت: ایشون سرگرد جمالی هستن. مسئولیت رسیدگی به این پرونده بر عهده ایشون بوده) اومدم بگم خوشبختم که سرگرد جمالی با جدیت گفت: شما خانومه هلنا سپهرین؟؟) دستمو گذاشتم وسط عینکم و هلش دادم بالا و گفتم: بله خودمم) سرگرد جمالی: با من بیایین) خودش رفت. طاها همونجا موند. منم با سرگرد جمالی رفتم. پیچید توی یک سالن خلوت و وارد اتاقی شد. اتاقه کوچیک و تاریک بود و دو تا در بود. سرگرد جمالی بهم گفت از وارده دره رو به رو بشم خودش هم وارده در بغلی شد. وارده شدم. یک اتاق بزرگ که دیواراش تماما سفید بود و روی دیوار بغل یک ایینه بود. یک میز و صندلی وسط بود و یک دستگاه پخش روی میز بود. یک فردی هم روی صندلی نشسته بود و دستاش با دستبند بسته بود و سرش پایین بود. درو بستم که سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد. پسری با موهای قهوه ای سوخته و چشم های قهوه ای خرمایی. لبای باریک و دماغه معمولی. پسره گفت: بشین) روی میز رو به روییش نشستم. من: از جونه من چی میخوایین؟ میدونم شماها دونفرین. اون یکی دیگه تون کجاست؟ زدین خواهر زاده امو کشتین؟؟؟ چجوری دلتون اومد؟) پسره با لبخنده چندش اوری گفت: اونا خواهر زاده های تو نیستن) اخمی کردم: منظورت چیه؟؟) پسره: منظورم اینه که تو خواهر اون نیستی. اصلا...) پوزخندی زد و ادامه داد: تو دختر مامان بابات نیستی) عینکمو هل دادم بالا و با عصبانیت گفتم: چی میگی تو؟؟؟) پسره: تو ح*ر*و*م*ز*ا*د*ه *ا*ی) با عصبانیت جیغ کشیدم: دهنتو ببند عوضی. حروم زاده خودتی) پسره: چیزیه که باید باور کنی) دندونامو روی هم فشردم و گفتم: قضیه رو برام تعریف میکنی یا نه؟؟) پسره: پس گوش کن) تو چشمام زل زد و شروع کرد به تعریف کردن قضیه: من بچه ثمینه ام.) با حیرت نگاهش کردم: تو بچه خاله ثمینه ای؟؟) پسره: اره) پوزخندی زدم و گفتم: اگه راست میگی فامیلت چیه؟؟) پسره:عباسی) من: هه. غلط گفتی عزیزم. فامیل شوهره خاله ام نوراییه) پسره: خیلی خنگی. من پسره شوهره اوله خالتم) من با اعصاب خوردی گفتم: قضیه رو کاملا برام تعریف کن داری روانیم میکنی) پسره نفسه عمیقی کشید و شروع کرد: ثمینه مامانه من بود که شوهرش اقای عباسی بود. اقای عباسی اون موقعها برو بیایی برای خودش داشت. خیلیا به عنوان معتمد محل میشناختنش. مامانم شیدای حاجی عباسی بود. روزگار ارومی داشتیم. اما یهویی تو یک شب زندگیمون نابود شد. اون شب بارون و طوفانه بدی بود. یکی اومد دره خونمونو زد. بابام درو باز کرد. یک خانومه زیبا رویی که از ما کمک میخواست. میگفت غریبه و بی کس. شهر رو هم نمیشناسه. بابام هم دلش به حالش سوخت و اونو تو خونش راه داد. خانومه وارد خونمون شد. اما اون شب یک دلبری هایی میکرد که حاج عباسی رو که هیچی روش نفوذ نداشت اب کرده بود. حاج عباسی از اون شب به بعد دنباله این خانوم بود. مامانم یا همون ثمینه ازش میپرسید چرا همش دنباله اونی؟؟حاجیم میگفت اون حکمه دخترمو داره. اما یک شب اون حکم دختری شکسته شد و ..........) فهمیدم بغضش گرفته بود. با صدای ارومی گفت: فهمیدیم که این زن توسط بدخواهای حاجی فرستاده شده تا ابروش بریزه. به هدفشونم رسیدن. چون ابرو حاجی ریخت و هیچکس براش احترام قائل نبود و میدیدنش جلوش تف مینداختن. به محض اینکه مامانم قضیه رو شنید ازش طلاق گرفت. من خودم ده سالم بود داداشم هشت سالش. اونروزا فقط منو داداشم هوای همدیگرو داشتیم. مامانم بعد از طلاق ما رو ول کرد و رفت با یکی دیگه ازدواج کرد. با فردی با فامیل نورایی. وسایلش رو هم از اون خونه جمع کرد و رفت. بابام هم یک ادمه معتاد و خمار شده بود. از اخر اون عوضیای از خدا بی خبر بابامو کشتن. ما هم هیچکسو نداشتیم. تو اون خونه تنها بودیم. یک شب یکی دره خونه رو زد. اون مامانه تو بود. البته مادره فرضی تو. اومد دست ما رو گرفت برد خونه خودش. ثمینه و شوهرشم اونجا بودن. چونکه ثمینه هنوز تعادل روحی نداشت. یک شب زنگ در خورد. رفتیم دم در. فقط یک نوزاد بود که توی یک قنداق پیچیده بودنش. اون بچه رو برداشتن. یک نامه روش بود. گفته بودن این بچه همون کسیه که با حاجی رابطه داشته. این بچه شوهرته. ثمینه اونقدر عصبی شده بود که میخواست بچه رو بکشه. اما مادره تو دلش به حاله اون بچه سوخت و اونو برداشت و ازش نگهداری کرد. تا الان که واسه خودش بزرگ شده. میدونی اسمش چیه؟؟) اخمی کردم و با تردید گفتم: اسمش چیه؟؟) پسره سرشو بلند کرد و تو چشمام خیره شد: هلنا) با این حرفش درده بدی تو قلبم پیچید. دستمو گذاشتم روی قلبم. پسره: اون کثافتو که نتونستم پیدا کنم. تنها سرنخی که داشتم تو بودی. من خیلی وقت بود تعقیبت میکردم. همون ونه سیاه که همیشه پا به پات همه جا میومد. همون نامه های مشکوک. اون نامه ای هم که تو شکلات پسرت بود ماله من بود. میخواستم تو رو به بدترین وجه ممکن بکشم. اما الان قضیه رو برات تعریف کردم که تا حداقل از دونسن این قضیه زجر بکشی) مکثی.کرد و گفت:دیدم نزدیک یک ماه نبودی مجبور شدم دست به دامن خواهرت بشم) با چشمای اشکیم بهش زل زده بودم. من..... من..... من ح*ر*و*م زاده ام؟؟؟من..... اروم از جام بلند شدم. یک چیزایی میگفت. اما هیچی نمیفهمیدم. از اتاق بازجویی خارج شدم. دستمو از دیوار گرفته بودم تا نیوفتم. از دیوار کمک میگرفتم و راه میرفتم. طاها دوید سمتم و چیزی گفت. اما هیچی نشنیدم. هیچی نمیشنیدم. بدون توجه به طاها از پاسگاه خارج شدم. طاها مدتی بعد از من از پاسگاه خارج شد. بلند گفت: دیوونه گوشیتو مجبور شدم من بگیرم) برگشتم و به طاها نگاه کردم. با صدای بغض داری گفتم: میشه منو ببری پیش مامان؟؟) طاها: هلنا مامان هنوز کامل خوب نشده) من: منو ببر پیشش. قول میدم اتفاقی براش نیفته) طاها: جونه پوریا رو قسم بخور) من: به جون پوریا) طاها: سوار شو)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به صدا زدن های مکرر طاها وارد بیمارستان شدم. رفتم سمت میزه اطلاعات. من: خانوم فلور مجدی تو کدوم بخشن؟؟) خانومه: سمت راست اتاقه صد و هشت) رفتم سمت راست. به محضه پیچیدنم نزدیک بود سکته کنم. کله فامیل اونجا بودن. همه نگاه ها برگشت روم. چشمامو بستم. تو دلم گفتم خدایا. مگه نمیگی تنها یاده توست که ارام بخش دلهاست. میخوام امتحانش کنم. اروم زیره لبم گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم.) وارد سالن شدم. پچ پچ هایی رو میشنیدم. اما توجه نکردم. یهو صدایی رو شنیدم که گفت: من از اول به داداشم میگفتم که این دختره لیاقت تورو نداره. به حرفم گوش نکرد) برگشتم نگاهش کردم. فرزانه بود. بی توجه بهش برگشتم و با سرعت دره اتاق مامانو باز کردم و وارد شدم. بابا داخل کنار مامان بود با دیدنه من شعله های خشم تو چشمش اومد. خواست چیزی بگه که سریع گفتم: بخوایید فریاد بزنید میرم شکایت میکنم. بچه یتیم گیر اوردین؟؟) بابا اخمی کرد و با عصبانیت گفت: چی داری میگی؟؟ بچه یتیم چیه؟؟) با بغض گفتم: اگه نگهداری یک بچه ای که زندگی خواهرم مامانمو به گند کشیده اینقدر براتون سخته چرا منو تحویل بی سرپرستا ندادین؟؟؟؟) مامان با ترحم نگاهم میکرد. باباهم دیگه خشمی تو چهره اش نبود. با بغض گفتم: من کاری به این کارا اصلا ندارم. ولی فکر نکنین من مثله مادرم یک ف*ا*ح*ش*ه بودم. اون عکسایی که دیدین کثافت بازی نبود. اون عشق بود. نمیتونستم جلوشو بگیرم.) رو به بابا کردم و گفتم: شما خودت مگه عاشقه مامان نبودی؟؟ شما که میدونین عاشقی چه حسی داره؟؟) بابا: میدونی خیانت کردن چقدر بده؟؟) با گریه گفتم: اره میدونم. یک بلاهایی سرت میاد که پدرتو درمیاره. ادم خیلی باید مقاوم باشه. هر کسی به شوهرش خیانت بکنه بعدش عذابهایی میکشه که پیرش میکنه ولی من خیلی مقاوم بودم که تونستم دربرابره اینا بایستم)اشکام تند تند از چشمام میومد. عینکمو دراوردم و جلوی بابام گرفتمو گفتم: این یک نشونه اشه. بخاطره گریه زیاد چشمام ضعیف شدن) بابا با غم نگاهم میکرد. به هق هق افتاده بودم. با صدایی که هزاران غم توش اشکار بود گفتم: میدونی چند وقته دلم برای یک حامی مثل پدر تنگ شده. اونقدر که معنیشو داشتم از یاد میبردم) بابا چشماش اشکی شده بود. نمیدونم چقدر وضعیتم عذاب اور بود که بابا اومد جلو و محکم بغلم کرد. بابا کناره گوشم گفت: نمیگم کارت درست بوده. اما در هر صورت پدرتم. نمیتونم بگم دخترم نیستی) چشمامو بستم و فقط اشک میریختم. با گریه گفتم: بابایی...) بابا:جانم؟؟) من: کاری ندارم. فقط میخوام صدات کنم. میخوام به قلبم بفهمونم که منم پدر دارم. منم بزرگترین حامی دنیارو دارم) بابا: در این باره مطمئن باش) اروم از بغل بابا دراومدم. به مامان نگاه کردم. مامانم با چشمای اشکی داشت نگاهم میکرد. من: الهی قربونت برم مامانی) مستقیم رفتم تو بغلش. مامان هق هق میکرد. منم اروم اشک میریختم. مامان اروم گفت: تو از جنس اون زن نیستی. تو دختر اون نیستی. تو دختره مایی. همیشه دختره ما بودی. ما همیشه تو رو از طاها و هانیه بیشتر دوست داشتیم) با گریه گفتم: ببخشید که بدابروتون کردم) از بغله مامان دراومدم و و رو به بابا گفتم: بابایی. منو ببخش. بخدا به اندازه کافی زجر کشیدم. شما دیگه زجرم ندین) بابا: ما خیلی وقته بخشیدیمت عزیزم) با سره استینم اشکامو پاک کردم و عینکمو زدم به چشمم. من: اون زن نمیدونید کجاست؟؟) بابا: اگه میدونستیم که تا الان به پلیس خبر داده بودیم) من: بازم میگم متاسفم) بابا: منم باز میگم کارت اصلا درست نبود ولی هر کاری کنی بدترین کاره دنیا رو هم بکنی ما نمیتونم تو رو به عنوان دخترمون نادیده بگیریم) من: واقعا شما پدر نیستین. شما فرشته این) بابا لبخند زد. لبخندی که برام بیشترین ارامش دنیا رو به همراه داشت و این ارامشو با تمام وجودم میپرستیدمش. بابا: با طاها برو خونه یک استراحتی بکن) من: نه من خوبم.....) بابا: نکنه میخوای اینجا بمونی؟؟؟ اینجا اینقدر شایعه سازی برات کردن که اگه بخوای اینجا بمونی دق میکنی) من: باشه میرم. اما موقعش رسیده با واقعیت رو به رو بشم) صدای مامان از پشتم اومد: نکنه واقعیت این چیزاییه که اینا میگن؟؟) برگشتمو به مامان نگاه کردم. لحنش طعن دار بود. راست میگفت. حق با مامان بود. بابا: حق با فلوره. اینا فقط یک مشت چرندیاتو سره هم کردن که فقط تو رو عذاب بدن) سرمو تکون دادم و با تاسف گفتم: واقعا که. از هیچکدومشون راضی نیستم) بابا: برو. برو خونه استراحت کن. از چشمات معلومه که خیلی وقته نخوابیدی) من: چرا برعکس زیاد خوابیدم) بابا: گفتم خواب. نه خوابایی که هزار فکر و استرس تو سرتونه و از اخر بزور خوابتون میبره) من: باشه.) بابا: فقط رفتی در رو هم ببند) من: واسه چی؟؟) بابا: چند بار چند نفر از فامیلا اومده بودن تو اتاق و مامانتو اذیت کرده بودن. مامانتم یکبار قلبش مشکل دار شد) دستمو مشت کردم. با صدایی که رگه های خشم توش واضح بود گفتم: اونا کی بودن؟؟) بابا: مامانت نگفت اگرنه خودم حسابشونو میرسوندم) من: خودم اینکارو میکنم) بابام اومد چیزی بگه که از اتاقه مامان زدم بیرون. کله فامیل نگاهشون برگشت سمتم و پچ پچ شروع شد. بلند با خشم داد زدم: کسه دیگه ای بخواد مامانمو که نباشه میخوام دنیا نباشه اذیت کنه خودم به شخصه زندگیشو نابود میکنم) با عصبانیت ضربه ای به پیشونیم زدم و گفتم: من ازین حرفا کله خر ترم. سره کسایی که دوستشون داشتم زندگی خودمو نابود کردم. زندگی شما که سهله) همه داشتن با ترس بهم نگاه میکردن. حتی فرزانه صدای نازکی رو شنیدم که گفت: خانوم ارومتر. اینجا بیمارستانه) رو به طاها با سر اشاره کردم و گفتم:بریم) طاها داشت با افتخار بهم نگاه میکرد که با این حرفم سریع اومد سمتم. نگاه های زیادی روم بود. اما من فقط به رو به روم خیره شده بودم. من...... هلنا سپهر .... کسی بودم که....زندگیشو داد..... به پای کسی که عاشقانه دوستش داشت....... شاید بعضی وقتها به این کارش افتخار کنه.... اما عذاب های زیادی کشید..... سختی هایی که تحمل کرد....هر کسی نمیتونه تحمل کنه...... نمیگم این قدرته خاصیه...... میگم این قدرتی بود که عشق بهم داد....... جلوی همه مشکلات ایستادم....... جلوی همه تیکه ها و همه طعنه ها خودمو بیخیال نشون دادم...... فقط به امیده اینکه...... به ارزوی قلبیم برسم...... این منم...... هلنا سپهر. طاها: سوار شو ببرمت خونه یکم بخوابی) سوار ماشین شدم و راه افتادم. پنجره رو دادم پایین. نسیمی به صورتم خورد. احساس کردم پوست صورتم نیاز به این نسیم داشت. نفسه عمیقی کشیدم. چشمامو بستم و خواستم یک سفر به گذشته داشته باشم. گذشته بدی داشتم. طوری که حتی دوست نداشتم سفر کنم. دوست نداشتم حتی بهش فکر کنم. خیلی مزخرف بود. همه چیز درست بود. فقط حافظه پوریا. یهو صدای اذان اومد. سریع رو به طاها گفتم: طاها نگهدار) طاها زد کنار و گفت: واسه چی؟؟؟ چیزی میخوای بخری؟؟) من به مسجدی که اونطرفه خیابون بود نگاه کردم و گفتم: میخوام نماز بخونم) طاها با خنده گفت:چی؟؟؟ نماز؟؟؟تو؟؟؟) من: اره. مسخره کن. برام مهم نیست) کیفمو انداختم روی شونه ام و از ماشین خارج شدم. طاها: پس من منتظرت میمونم) از شیشه ماشین داخلو نگاه کردم. من: نه تو برو. من خودم برمیگردم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطاها: مطمئنی؟؟ هلنا حالت بد نشه یهو من بی خبر بمونم) من: مطمئنم) طاها: خیله خب. با من در تماس باش) من: باشه. فعلا) طاها: به سلامت) صاف شدم و از جلوی ماشین رد شدم و از خیابون رد شدم. به درگاه مسجد نگاهی انداختم. همه داشتن میرفتن تو مسجد. خانوم های چادری. اکثرا پیر بودن. منم شالمو کشیدم جلو و قدم گذاشتم داخل. با وارد شدن به این مکان مذهبی احساس کردم موج معنوی بهم وارد شد. اول وارده دستشویی شدم و وضو گرفتم. سپس از قفسی که اون کنار بود چادری و مهری برداشتم و چادرو انداختمش رو سرم. تو یکی از صفا نشستم. مهرو گذاشتم رو به روم. هنوز نمازو اجرا نکرده بودن. خانومه نسبتا پیری کنارم نشسته بود. بهش نگاه کردم. من: ببخشید)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانومه نگاهم کرد و گفت: جانم؟؟) من: نمازو کی اقامه میکنن؟) خانومه: اذان تموم بشه اقامه میکنن) من: مرسی) اذان تموم شد. چند لحظه بعد همه ایستادن. منم پیرو اونا ایستادم و نیت کردم. تو تمام نمازم دو تا دعا داشتم. دعای اولم اینکه هیچکس فکر نکنه من به مادره واقعیم رفتم. دومین دعام هم این بود که حافظه پوریا برگرده. دوباره مثل قبلا منو بشناسه. مثل قبلنا بهم لبخند بزنه. مثل قبلنا باهام شوخی کنه. مثل قبلنا با شوخیای بیهوده اش منو اروم کنه. مثل قبلنا..... من بیشتر از هر چیزی به پوریا نیاز داشتم. با فهمیدن این قضیه احساس دیگه ای به مادر و پدرم دارن. احساس میکنم اونا منو به چشم همون زن میبینن. نیاز به پویا داشتم که منو قانع کنه که اونا فقط تو رو به چشم دخترشون میبینن. همین. نه چیزه دیگه ای. اونا هیچوقت هیچی برات کم نذاشتن. بلکه بهترین چیزا رو برات فراهم کردن. درسته اینا رو خودم به خودم میگم. ولی اروم نمیشم. اون با لحنه خاصی که داشت همه رو اروم میکرد. نماز تموم شد. رفتم سجده. چشمامو بستم و زیر لب گفتم: خدایا. درسته نماز نمیخونم. اما....همیشه....تو دلم از تو کمک خواستم.....اما الان....دیگه ازت کمک نمیخوام.....بلکه میخوام التماست کنم.... میخوام التماست کنم که حافظه پوریا رو برگردونی..... همه چیرو خودت درست کن....لطفا. از سجده بلند شدم. از جام بلند شدم و و چادرو از سرم دراوردم. چادرو تا کردم و گذاشتم تو قفسه. مهرو رو هم گذاشتم جای مخصوص خودش و از مسجد خارج شدم. شروع کردم به قدم زدن. خدایا. یعنی میشه به حرفم گوش کنی؟! میشه پوریای منو به من برگردونی؟؟ اون پسری که بدون هیچ احساسی به همه نگاه میکرد پوریا نبود. اون اصلا پوریا نبود. به حدی که وقتی وارد اتاق شدم نشناختمش. این پوریا نبود. کسی بود که فقط ظاهرش شبیه بود. من پوریای اینجوری نمیخوام. من پوریا خوشحال میخوام. پوریای همیشه خندون. من اونو میخوام. اهی کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irب*و*سه کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبر لب مستت دلم دیوانه شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز غم چشمان مستت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانه ام دیوانه شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای همه دلخوشی ام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر بند گیسوی توام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن کجا از غصه گویم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا در اغوش توام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلید انداختم و درو باز کردم. دلم برای خونه پدریم تنگ شده بود. وارد خونه شدم. وارد پذیرایی شدم. طاها روی مبل خوابش برده بود. منم وارد اتاق مامان بابا شدم. خودمو انداختم روی تخت. عینکمو دراوردم و گذاشتم رو میز. اروم چشمامو بستم و به صورت ناخوداگاهی خوابم برد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون تو.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجز اشک.......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی به این چشمای لعنتی نمیاد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه برسه به خواب.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمامو باز کردم. خیلی خوب بود. احساس میکردم این خوابم واقعا ارامش بخش بود. عینکو به چشمام زدم. به ساعت نگاه کردم. ساعت صبح بود. یعنی ساعت به عقب برگشته یا من اینقدر خوابیدم؟؟ خدایا. از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. هیچکس خونه نبود. احتمالا طاها رفته بیمارستان پیش مامان. منم باید بفهمم پوریا در چه حاله. شماره میثمو گرفتم. چند تا بوق خورد. بعد از چند تا بوق جواب داد:بله؟؟) من: الو سلام میثم خوبی؟؟) میثم:سلام. هلنا تویی؟؟) من: اره.) میثم:خوبم. تو خوبی؟؟) من: میشه گفت بد نیستم. چه خبر از پوریا؟؟ هنوز هیچی یادش نیومده؟؟) میثم: نه. اما یک خوابایی میبینه. خودش میگه یک خوابای مبهمه) من: طبیعیه) میثم: اینجوری فکر کنم تا یک ماه دیگه حافظه اش برمیگرده) من: نمیدونم بخدا) میثم: خب من برم. ماریه خانوم دارن صدام میزنن. فعلا) من:فعلا) تلفنو قطع کردم و گذاشتم سره جاش. رفتم تو اشپزخونه. خب. صبحونه چی داریم؟؟؟ در یخچالو باز کردم. داخلشو برانداز کردم. هیچی نبود. باریکلا. درو بستم و چایی سازو روشن کردم. چند دقیقه بعد اماده شد. خاموشش کردم و ریختم تو فنجون. فنجونمو تو دستم گرفتم و با همون لیوان جلوی تلویزیون روی مبل نشستم. اروم اروم فوتش میکردم تا چاییم سرد بشه بتونم بخورمش. یهو صدای تلفن اومد. به تلفن نگاه کردم. فنجونمو گذاشتم روی میز و از جام بلند شدم و تلفونو برداشتم:الو) :الو. سلام. منم طاها) من: سلام. کجایی تو؟؟) طاها: بیمارستان پیش مامان. دارن ترخیصش میکنن) لبخندی زدم: خدا رو شکر. میخوایین بیارینش خونه دیگه اره؟؟) طاها: اره. خونه رو مرتب کن میخواییم بیاییم) من: خونه مرتبه) طاها: اوکی. یک ساعت دیگه اونجاییم. فعلا) من: فعلا) تلفنو قطع کردم. یعنی میخوان بیان اینجا؟؟؟ به اطرافه خونه نگاه کردم. همه چیز مرتب بود. احتمالا کسی تو این خونه زیاد نبوده که بخواد شلوغ کاری کنه. خیلی وقت بود حموم نرفته بودم. باید یک حموم میرفتم. نگاهه دیگه ای به اطرافه خونه انداختم. همه چیز واقعا مرتب بود. برای همین رفتم سمت حموم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر و صدایی از تو خونه شنیدم. احتمالا رسیدن خونه. چقدر حموم طولانی شد. سریع خودمو اب کشیدم و لباسامو پوشیدمو رفتم بیرون. میتونستم صدای طاها و مامانو و بابا رو بشنوم. وارده پذیرایی شدم و بلند سلام کردم. همه نگاهم کردن. مامان روی مبب نشونده بودن. تی وی هم روشن بود. بابا هم ایستاده بود. طاها کنار پای مامان روی زمین نشسته بود. هانیه هم با لبخند منو نگاه میکرد. طاها: سلام. بیا چاییتو جمع کن) نگاهی بروی میز انداختم. ای وای. یادم رفت چاییپو بخورم. الان دیگه حتما سرد شده. بابا: سلام دخترم. من میرم سره کار. هوای مامانتو داشته باشی. کاره دیگه ای هم که نداری. مخصوصا الان که شوهر نداری) تو دلم پوزخندی زدم. وقتی بابات بهت تیکه میندازه از بقیه انتظاری نمیره که چیزی نگن. من: حواسم هست.) بابا رو به مامان گفت: من میرم کاری نداری؟؟) مامان: نه خداحافظ) بابا خداحافظه بلندی گفت و از خونه بیرون رفت. رفتم سمت مبل روبه رویی مامان نشستم. مامان نگاهم کرد. من: خب. الان حالتون کاملا خوبه؟؟) مامان:اره خوبم.) من: هیچ دردی ندارین الان؟؟) مامان: نه.) طاها با خنده گفت: نبودی هلنا. وقتی برگشتم بیمارستان همه با ترس بهم نگاه میکردن. اخه جوری تهدید کردی که همشون ترسیدن.) هانیه با لبخند و با صدایی اروم گفت: وقتی رفتی همه شون گوشیاشونو دراوردن به پسراشون گفتن اصلا بیمارستان نیایین. میترسیدن زندگی پسرشونو نابود کنی) لبخندی زدم: یعنی اینقدر ترسناک شده بودم؟؟) هانیه سرشو به معنی تایید تکون داد. طاها: اخخخخ. چه حالی کردم. اونجایی که داشتی داد میزدی فقط داشتم به فرزانه نگاه میکردم. چه حرصی میخورد. ولی اونطوری که هانیه میگه هیچکس جرئت نکرده بود وارد اتاق مامان بشه) پیروز مندانه به مامان نگاه کردم. مامان لبخندی زد و با کنجکاوی گفت: راستی قضیه اون عینک چیه روی چشمت؟چشمات ضعیف شدن؟؟؟) من: اره. ضعیف شدن) مامان: خب چرا ضعیف شدن؟؟) من: دکتره چیزی نگفت.) دوست نداشتم مامانو ناراحت کنم. تازه حالش خوب شده بود. مامان: نمره اش چنده؟؟) من: اینطرفی هفتادو پنج صدم. اینطرفی نیم) هانیه: خداتو شکر کن به یک نرسیده) من: شکرشم بجا اوردم) طاها: نه بابا) من: جان تو) طاها: خیلی گاوی) من: عمته) طاها: خودتی) من:زهرمار) مامان: میدونین قبلنا که با هم کل کل میکردین همیشه دوست داشتم بحثو تموم کنین. کلیم حرص میخوردپم بابتش. اما الان...دوست دارم تا میتونین ادامه بدین....خیلی دلم تنگ شده بود....برای این کل کلا....برای حرص خوردناتون.... چهار سال بود و خورده ای ساله که میخوام این دعواهاتونو بشنوم. اما.....)طاها سریع گفت: خب منکه حرفی ندارم. هلنا بیا. یک دو سه) منو هانیه با هم همزمان گفتیم: زهرماررررر) مامان و طاها خندیدن. منو هانیه هم فقط یک لبخند زدیم. هانیه: من میرم ناهار درست کنم) من: افرین برو) هانیه: زهرمار) من:هوی. تیکه کلامه منو استفاده نکن) هانیه: هرچی) اینو گفت و رفت طرفه اشپزخونه. مامان: هلنا توأم برو یکم کمکش کن. دست تنها که نمیتونه) من:باشه) از جام بلند شدم و وارد اشپزخونه شدم. هانیه مشغول شده بود. من: میخوای چی درست کنی؟؟) هانیه: قرمه سبزی. غذای موردعلاقه مامان) من: اها.) هانیه همونطور که داشت کار میکرد پرسید: هلنا یک سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟؟) من: نه بپرس) هانیه: تو از اینکه الان یک مطلقه ای ناراحت نیستی؟؟) باید این حرفش دوباره ناراحتی وجودمو در برگرفت. با اندوه گفتم: مگه میشه ناراحت نباشی. چیزی هست خودمو با شرایط وقف دادم) هانیه: دوسش داری؟؟) من: کیو؟؟) هانیه:همون کسی که تو عکسا باهاش بودیو میگم) لبخندی زدم. اما تلخ: نمیدونم. دوسشم داشته باشم فایده ای نداره) هانیه اخمی کرد: چرا فایده ای نداره؟؟) لبخندی زدم و سرمو تکون دادم:هیچی. ولش کن) هانیه: لطفا بگو برای چی. بزار یکم خالی بشی.) من: به نفعه خودته زیاد ندونی.) هانیه نگاهم کرد. خواستم جو رو عوض کنم بلند خندیدم و گفتم: غذات نسوزه خانوم) هانیه: زهرمار) من: میگم تیکه کلامه منو استفاده نکن) هانیه: دوست دارم.) من: دوست دارمو زهرمار) هانیه خندید. منم خندیدم. هانیه: راستی فهمیدی اونایی که تو رو میخواستن پلیس پیداشون کرد؟؟) من:اره فهمیدم) هانیه: میدونی که میخواستن باهات حرف بزنن؟؟) من: اره. باهاشون حرف زدم) هانیه: خب چی گفتن؟؟) مکثی کردم. الان باید چی میگفتم؟؟؟ که این پا و اون پا کردم که صداییو از پشتم شنیدم: احتمالا میخواستن هلنا رو تهدیدی چیزی بکنن که مثلا بترسیم) برگشتم. مامان بود. با چشمام ازش تشکر کردم. اونم چشماشو بست و باز کرد. هانیه سریع یک صندلیو از پشت میز کشید بیرون و گفت: چرا اومدین اینجا؟؟شما هنوز کامل خوب نشدین. بیایین بشینین اینجا) مامان نشست روی صندلی. مامان: چقدر سخت میگیری) هانیه: سخت نمیگیرم. توصیه های دکتره. نمیتونم توصیه هاشو نادیده بگیرم) مامان: همه تو این دنیا میمیرن. منم میمیرم) منو هانیه اخم کردیم و همزمان گفتیم:عهههههه. مامااااان!!) مامان خندید. صدای تی وی از تو پذیرایی میومد. احتمالا چیزه قشنگی بوده که طاها داره نگاه میکنه. از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم کناره طاها نشستم. من: داری چی نگاه میکنی؟؟؟) طاها خیلی دقیق داشت تی ویو نگاه میکرد. طاها: مامور انتقال) به تی وی نگاه کردم. من: واقعا؟؟) طاها:اره تازه عشقتم توش هست) من:اره میدونم. جیسون. صداشو زیاد کن) صداشو زیاد کرد. فیلمو تا اخر نگاه کردم. چونکه واقعا بازی جیسونو دوست داشتم. مخصوصا کتک کاری هاشو. بعد از فیلم منو هانیه میزه ناهارو چیدیم. بابا نیومد. چونکه مدتی بود نرفته بود حجمه کاراش زیاد شده بود. هانیه برای هممون کشید. الحق خوشبحال شوهرش. خیلی خوشمزه بود. بعد از ناهار بزور ظرفارو دادیم به طاها تا بشورتشون هانیه هم مامانو برد تو اتاقش و خوابوندش. منم رفتم تو اتاقه خودم. ازوم روی تختم دراز کشیدم. خواب بعد از ظهرو خیلی دوست داشتم. با این خواب احساس ارامش میکردم. اروم چشمامو بستم و خوابیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(وقتی برگشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام دنيا را به من بخشيدند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتى تماس گرفت دلم ريخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتى حرف مى زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در کلمه هايش ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر صدايش،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حس بين حرف هايش هزاران دوستت دارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو مرا ببخش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه بد کردم و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاميدوارم رابطه مان باز از سر گرفته شود و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه روال سابق برگردد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموج مى زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند زدم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظاتى بعد که به خودم آمدم،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند کوچک و شيرين روى لب هايم جاى خود را به پوزخند سپرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه ى شور و اشتياقى که در صبح ها و ظهر ها و عصرها و شب ها و کلا روزگار نبودنش،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسبت به بازگشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو شروع دوباره ى رابطه داشتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاى خود را به سردى و عدم اعتماد سپرده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدريافتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگر حتی حس انتقام ندارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو فاجعه اتفاق افتاده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو فاجعه در رابطه چيزى نيست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجز "بى تفاوتى"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه ى اينها را نوشتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه بگويم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآدمهايى که يک بار ترکتان کرده اند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا دوباره شروع نکنيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآدمهايى که يک بار ترکشان کرده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو کنار گذاشته ايد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا دوباره شروع نکنيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحال است
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحستان دوباره به باشکوهى حس سابق شود*.*
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرار هم باشد باز احساس علاقه ى سابق به سراغتان بيايد،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوستتان کنده خواهد شد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوستتان کنده خواهد شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا بتوانيد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاعتماد از دست رفته را به رابطه تان بازگردانيد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو پل هاى خراب شده را دوباره بسازيد:)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا: این گوشیه من کجاست؟؟؟) من:اطرافو گشتین؟؟) بابا:اره گشتم. نبود) مامان: نکنه میخوای من با این قلبه مریضم بیام گوشیتو پیدا کنم؟؟) بابا با چشمای گشاد شده گفت:قلب مریض؟؟فلورجان بیست روز گذشته تو میگی قلب مریض؟؟) مامان:هرچی) من: تو اتاقتون زیره تختو نگاه کردین؟؟) بابا: همه جارو گشتم. هیچ جا نبود. ول کن امروزو بدون گوشی میرم) من:میخواییم طاها یا هانیه گوشیشونو بهتون بدن؟؟) طاها با اعتراض گفت:هوووی. از خودت مایه بزار) بابا رو به طاها گفت: خجالت بکش. از خواهرت یاد بگیر) منظورش من بودم. بابا: نه. همینجوری میرم. کاری ندارین با من؟؟؟) هممون با هم گفتیم:نه) بابا: خدافظ) مامان: به سلامت) بابا رفت بیرون. رومو کردم طرفه مامان و خواستم چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم از تو جیبم اومد. گوشیمو از تو جیبم دراوردم و به صفحه اش نگاه کردم. میثم بود. جواب دادم:الو سلام) میثم: سلام. هلنا کجایی؟؟) لحن صدای میثم مضطرب بود. با نگرانی گفتم: چیزی شده؟؟؟) میثم: اره چیزی شده) به خانواده ام نگاه کردم. داشتن با هم حرف میزدن. تو گوشی گفتم: یک لحظه گوشی دستت)از جام بلند شدم و رفتم تو اناقم و درو بستم. گوشیو گذاشتم کنار گوشم و گفتم: الو. چیشده؟؟) میثم: باید حضوری ببینمت بهت بگم) من: فقط بهم بگو درباره پوریاست یا نه؟؟) میثم: متاسفانه اره) یک لحظه پاهام سست شد. افتادم روی تخت. اروم گفتم: مرده یا نه؟؟) میثم: هنوز معلوم نیست. ادرسو بفرست دارم میام دنبالت) من:باشه) میثم گوشیو قطع کرد. منم گوشیمو قطع کردم. همونجا ادرسو براش فرستادم. خدایا. اگه.... اگه.....پوریا بمیره..... من....دیگه....هیچوقت با تو....کاری ندارم.... بغضم گرفته بود. اشک تو چشمام اومد اما سعی کردم گریه نکنم. گریه میکردم توسطه خانواده زیر سوال میرفتم. نفسه عمیقی کشیدم و سعی کردم برخودم مسلط بشم. زیره لب گفتم:چیزی نیست هلنا. چیزی نیست. نگران نباش) کمی اروم شدم. اما بغضم فروکش نکرد. از جام بلند شدم و همون لباسای قبلیمو پوشیدم. کیفم رو هم برداشتم. مدتی بعد صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. به گوشیم نگاه کردم. میثم بود. گفته بود بیا پایین. از اتاق رفتم بیرون. توجه همه سمتم جلب شد. مامان: کجا میری؟؟؟) من: میرم پیش سحر. میگه سره یک قضیه گیر کرده بهم نیاز داره. من برم. خدافظ) منتظر جواب نموندم و سریع از خونه زدم بیرون. ماشین میثم یکم اونورتر پارک شده بود. سریع رفتم سمت ماشین و دره سمت شاگردو باز کردم و نشستم داخل ماشین. من:راه بیفت) میثم ماشینو روشن کرد. بهش نگاه کردم. چرا چشماش قرمز بود؟؟؟؟ من: میثم حالا نمیخوای بگی چیشده؟؟) میثم: بزار برسی به بیمارستان میفهمی) بغضم تو گلوم سنگینی میکرد. اب دهنموقورت دادم. اینا..... اینا همش یک کاب*و*سه.... خیله خب....من این کاب*و*سو دنبال میکنم ببینم تهش چی میشه..... نمیدونم چرا حدسی که تو ذهنم بود داشت به یقین مبدل میشد..... اما نه....نه.....نمیخواستم این افکاره مسمومو باور کنم....نباید اینکارو میکردم....گرمای بدی وجودمو در بر گرفته بود و احساس میکردم دارم خفه میشم..... اینا همش یک کاب*و*سه.... و وقتی از خواب بیدار بشم.....تمامه سنگینه این درد که روی قلبمه....برداشته میشه...... میثم ماشینو یک کنار پارک کرد. سریع از ماشین پیاده شدم و به صدای اعتراض های میثم گوش ندادم. وارد بیمارستان شدم. نمیدونستم چیکار کنم. فقط گنگ به اطراف نگاه میکردم. یکی از پشت منو صدا کرد. برگشتم نگاه کردم. میثم بود. اومد جلو و دستمو گرفت و منو کشوند دنباله خودش. جایی که داشت منو میبردمسیر اتاق پوریا نبود. پشت در اتاق عمل توقف کرد. مامان و بابای پوریا روی صندای نشسته بودن و گریه میکردن. با پرسش به میثم خیره شدم. میثم: پوریا.....خودکشی کرده بود) با حیرت به میثم نگاه کردم. خودشکی؟؟اخه چرا؟؟؟؟میثم: رگشو زده بود. پرستاره هم رفته بوده تو اتاق پوریا از روی شوخی هلش داده بوده اونم از روی تخت افتاده. سرشم خورده زمین و از سرش خون اومده.) اومدم چیزی بگم که پرستاری از اتاق عمل خارج شد. سریع رفتم جلوش و با عصبانیت گفتم: تو این خراب شده چی اتفاقی افتاده که پوریا خودکشی کرده؟؟؟) پرستاره اخمی کرد و گفت:چمیدونم. مثل اینکه چند نفر از خدا بیخبر از اول بستری شدنش تا الان اذیتش میکردن. اونم خودکشی کرده) من با عصبانیت فریاد زدم: اونا خیلی غلط.....) میثم پرید وسط حرفم و سریع گفت:عههههه. هلنا) به میثم نگاه کردم:خب راست میگم) میثم بدون توجه به من رو به پرستاره گفت: خانوم چقدر دیگه طول میکشه؟؟) پرستار:خدا رو شکر اونقدر خونریزی نکردن که صدمه ای بهشون وارد شده باشه. اما خطرناکترین اتفاق ماله ناحیه سره) با حاله زاری به میثم نگاه کردم. میثم: خیلی لطف کردین. مرسی) پرستار:خواهش میکنم) اینو گفت و رفت. با حاله زاری چند قدم رفتم عقب و محکم خوردم به دیوار. میثم: هلنا ناراحت نباش. پوریا قویه) بغضم افزایش پیدا کرده بود. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: همه چیز خوب بود.... همه چیز داشت خوب پیش میرفت..... اما.....) به دره اتاق عمل خیره شدم. با عصبانیت گفتم: ترسو) تکیه امو از دیوار گرفتم و دوباره گفتم: ترسو) یک قدم رفتم جلو و بلندتر از قبل گفتم:ترسو) اشکام از روی گونه ام سرازیر شد. یک قدم دیگه برداشتم و با صدای بلندتری گفتم: ترسو) به در اتاق عمل رسیدم. با حرص مشتمو کوبیدم به دره اتاق عمل و جیغ کشیدم: ترسووووووو) خواستم وارده اتاق عمل بشم که توسط نیرویی کشیده شدم عقب و احساس کردم جای گرمیم میثم منو محکم بغل کرده بود. سرمو گذاشتم روی سینه اش و هق هق میکردم. دستمو گذاشتم روی شونه اش. با گریه گفتم: تازه زندگیم داشت اروم میشد..... اخه.....اخه کی میخواد تموم بشه..... خسته شدم) جیغ کشیدم: خسته شدم) میثم سرمو روی سینه اش فشرد و گفت: هیسسس. الان میان پرتت میکنن بیرون. هلنا اروم باش) من: نمیتونم. بخدا نمیتونم) میثم یک دستشو از روی کمرم برداشت. به میثم نگاه کردم. میثم دستشو گذاشته بود روی چشمام و داشت چشماشو میفشرد. اونم گریه اش گرفته بود. دسته دیگه اش رو هم از روی کمرم برداشت و پشتشو کرد به من. پشتش داشت میلرزید. اروم رفتم سمتش. اشکامو از روی گونه ام پاک کردم. چشمامو بستم و از پشت بغلش کردم. میثم برگشت و منو تو اغوشش گرفت. اروم دمه گوشم گفت: فقط باید دعا کنیم.) من: اگه راهه حلش اینه باشه. من دعا میکنم) از تو بغلش در اومدم و رفتم سمت دستشویی. اشکام سرازیر بود. اما..... اگه راهش اینه......باشه.....من حرفی ندارم. وضو گرفتم. وارده نمازخونه شدم. چادر نداشتم. بدون چادر یک مهر برداشتم و گذاشتم جلوم. همونجا نشستم. سرمو بالا بردم. دندونامو فشردم روی هم. با حرص گفتم:راضی شدی؟؟ راضی شدیییی؟؟ من تو زندگیم فهمیدم فقط تو رو دارم..رو کردم به تو.....این جوابه من بود..... این جواب من بود) با دهنه قفل شده و صورتی خیس گفتم: این بود جوابم؟؟) به هق هق افتادم. با هق هق گفتم: خدایا.....خدا جونم.....تو رو جونه من...... اگه منو دوست داری.....اگه این بنده بدبختتو دوست داری......ارزوی چندین و چند ساله امو ازم نگیر...... اون......تنها دلخوشیه من تو این دنیاست.... من.....من فقط....به امید اون نفس میکشم..... من فقط اونو میبینم..... هر جا میرم فقط اونو میبینم...... زندگی در کناره دیگران بدونه اون برام ممکن نیست.... تنها اشتیاقه من برای زندگی اونه..... نفسه اون تو این جهان مثل اکسیژن واسم کار میکنه....حالا فرض کن اون بمیره.... اون بمیره من رو هم باید بکشی.......اگرنه ذره ذره جون میکنم تا ازین دنیا برم...... خدایا..... به صدام گوش کن...... اگه اونو بهم برنگردونی......) هق هق امونم نداد بقیه حرفمو بزنم. بلند بلند گریه میکردم. (صدای من.....به هیچکس نخواهد رسید...اگر هم برسد....بی تفاوت نگاهم میکنند.... شاید هم در دل با خود بگویند......این بیچاره کیست.....بخاطره چه چیز اینگونه زار میزند..... میگویند تو این دنیا هیچ چیز اهمیت ندارد..... اما من با خود میگویم......تنها اهمیته دنیا برایم.....اوست....اگرنه.....منم همانند انها بودم.....)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستای لرزونمو گرفتم بالا. با بغض شروع کردم به خوندن ایت الکرسی. تنها سوره ای که یاد داشتم همین بود. یک بار.دوبار.سه بار.چهار بار.پنج بار.شش بار. هفتبار.هشت بار. نه بار. ده بار.............. شده باشه یک میلیارد بار میخونمش تا خدا صدامو بفهمه. چشمامو بستم و ایت الکرسی میخونم. طوریه شمارشش از دستم در رفت. برام مهم نبود. عینکمو دراوردم و پرتش کردم کنار. نمیدونستم چند تا شده اما میدونستم از صد تا بیشتر شده. تا میلیارد ها هم میشمرم. انگاری دارم برای زنده موندن خودم دعا میکنم.....بدون اون میمیرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حال حاضر من نمیتوانم بدون تو زندگی کنم......بدون تو من چیزی نیستم.....اگر من از تو جدا شوم.....این دنیا را ترک خواهم کرد.....چون فقط تو هستی.....اکنون فقط تو هستی.......اکنون زندگی من فقط تو هستی.....ارامش و درد من....عشق من فقط تو هستی...... چه نوع رابطه ایست بین من و تو.....نمیتوانم دور از تو.....برای یک لحظه زندگی کنم... فقط برای تو من هر روز زندگی میکنم.... همه زندگی و زمان من را.....وجود تو فرا گرفته....من ارزو میکنم هیچ لحظه ای.... بدون تو وجود نداشته باشم.... درهر نفسم.... نام تو نوشته شده.....چون فقط تو هستی.....اکنون تو هستی....چون فقط زندگی من تو هستی.... ارامش و درد من....اکنون فقط عشق من تو هستی..... احساس کردم سرم داره گیج میره..... نه...نه این اتفاق نباید بیفته....... من باید براش دعا کنم...... نباید غش کنم..... چشمامو تا اخرین حد باز کردم تا غش نکنم. احساس کردم فردی صدام میزنه. صداش خیلی اشنا بود برام. اشکامو پاک کردم. برگشتمو پشتمو نگاه کردم. باورم نمیشد داشتم همچین چیزی میدیدم. با حیرت از جام بلند شدم. اومد طرفم. با بهت گفتم: پوریا.... تو......اینجا.......) پوریا لبخندی زد. لبخندی که خیلی وقت بود ندیده بودمش. با لحنه ارومی گفت: چشات مثل بادوم زمینی شده.) اروم خندیدم و گفتم:زهرمار) پوریا: بیخیال. اینقدر گریه نکن) من: من..... فقط داشتم بخاطره تو گریه میکردم.....) پوریا: من اینجام....چرا برای من......) با گریه گفتم:تو.....تو اتاق عمل بودی.....) پوریا:چیزی مصرف کردی شیطون؟؟) چشمکی زد و گفت:راستشو بگو. قول میدم به کسی نگم)سرمو انداختم پایین و خندیدم. سرمو بردم بالا چیزی بهش بگم که دیدم پوریا نبود. اروم صداش زدم اما هیچ جوابی نشنیدم. با ناامیدی به اطراف نگاه کردم. اینا...همش......یک توهم بوده..... هیچکدوم واقعیت نداشته....دوباره اشکام سرازیر شدن. اومدم برگردم سره جام که دره نمازخونه باز شد. به در نگاه کردم. میثم بود. چشماش قرمز بود. با بغض گفتم: چیشده؟؟؟) میثم: از اتاق عمل بیرون اوردنش) با استرس گفتم:سالمه؟؟؟) میثم سرشو تکون داد و گفت: باید منتظر بمونن به هوش بیاد. بعد نتیجه رو بگن. گفتن ممکنه فراموشیش تشدید شده باشه) اخمی کردم:یعنی چی؟؟) میثم: یعنی ممکنه فراموشی موقتیش همیشگی شده باشه. شایدم بیست و چهار وساعته. شایدم ساعتی شایدم....) دستمو اومدم بالا و گفتم: بسه. دیگه هیچی نگو) اروم زیر لب گفتم: دیگه هیچی نمیخوام بشنوم) چشمام دریایی از اشک شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(تنها کسی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه ساده از کنار من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرد نمیشود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام میکند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمینشیند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ساعت ها و روزها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهایش را میفشارد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه رویِ گردنِ من)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir