رمان امتحان عشق به قلم Zahra.sh.ir
مثل تمام داستان های دنیا ، یه دختر و یه پسر ، اما یه فرق کوچولو داره. یلدا و کارن قصه ی من ۴ سال با هم دوستن ، ۴ سال خاطرات خوب و قشنگشونو با هم دارن. ۶ ماه هم به عنوان نامزد کنار همدیگه میمونن تا اینکه یه نفر این وسط مخالفت میکنه… یلدا و کارن توی هر لحظه کنار من بودن و باهاشون زندگی کردم...
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴ دقیقه
-یلدا اونجا که میری خیر سرت سربازیه ها!! خونه ی خاله نیست که هر چی خواستی بهت بدن و هرکاری خواستی بکنی! قانون داره بالاخره سختی خودشو داره... غذاهاش خوب نیست... حالا بیخیال. تعریف کن ببینم من نبودم چیکارا کردی؟
-هیچی... زندگی! آهــــــا نه... یه کار دیگه هم کردم!!
با شک گفت:
-چی؟؟!!
من: یه ســــوسک کشتـــــم!
یهو بلند زد زیر خنده و گفت:
-آفــــرین!! پس دیگه بزرگ شدی آره؟؟!! باریکلا! حالا چی جوری کشیتیش؟
-آره دیگه... با دمپایی کوبیدم تو سرش! تازه کلی هم التماسم کرد که تو رو قران نزن! غلط کردم قول میدم برم بیرون از خونتون! ولی من بهش رحم نکردم که!!
هر هر داشت میخندید... با ارزش ترین چیز تو دنیا برام خنده هاش بود!! گفتم:
-حالا چرا با این لباسا اومدی؟
-آخه همین که اومدم بیرون از یه باجه زنگ زدم به تو و گفتم بیای اینجا! هنوز خونه نرفتم! راستی به مامانت چی گفتی؟
-هیچی... یهو دویدم بیرون و داد زدم میرم خونه ندا اینا!! اونم گفت برگردی حسابتو میرسم!!
-وای! یعنی چیکارت میکنه؟؟
-هیچی بابا! دو تا داد میزنه میره!
-خداکنه!!
یهو چشمش افتاد به لباسام! اخماش رفت تو هم و گفت:
-بلند شو ببینم!!
اوه اوه... خدایا به خیر بگذرون...
لبمو گاز گرفتم و یه تای ابروهامو بردم بالا و آروم بلند شدم... با همون اخمش گفت:
-بچرخ!!
آستینای سوئیشرتمو که بلند بود رو گرفتم توی دستم و آروم چرخیدم!! یه نگاه به سر تا پام کرد و زل زد تو چشمام و گفت:
-این چه وضعیه؟
من: چیز... اممم... خب... چیزه دیگه... چی چه وضعیه؟؟!!
-یلدا خوتو به اون راه نزن... میگم این چه ریخت و قیافه ایه؟ این چیه پوشیدی انقد کوتاهه؟؟ خجالت نمیکشی؟؟ این کلاه انداختی رو سرت مثلا شال سرت کردی؟؟
-ااا... کارن بد نشو دیگه... خب تو یهو زنگ زدی هیجان زده شدم هول شدم دیگه اصلا نفهمیدم چی تنمه... همینجوری بدو بدو اومدم...!
اخماش باز شد و یه لبخند کوچیک اومد گوشه ی لبش... سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم که بلند شد و جلوم وایساد و دستامو گرفت و از هم جداشون کرد و گفت:
-صد دفعه گفتم اینجوری دستاتو نپیچون تو هم!! یه دفعه گره میخوره حالا بیا و درستش کن!!
بعدشم اومد جلو و دستشو گذاشت زیر چونه م و سرمو آورد بالا و کلاه سوئیشرتمو کشید جلو و گره شو سفت کرد و موهامو داد تو... بعدشم کاپشنی رو که تن خودش بود رو در آورد و گرفت جلوم و گفت:
-بپوش...
من: پس خودت چی؟
-من سردم نیست بپوش...
-سرما میخوری
-بپوش!!
دستمو کردم توی آستینای کاپشن و پوشیدمش... آویزون بود به تنم!! خندید و زیپشو کشید بالا و گفت:
-تا کی میتونی بمونی؟
یه نگاه به ساعتم کردم... یه ساعت گذشته بود.. گفتم:
-نمیدونم یه سر به ندا هم میخوام بزنم... حدوداً یه ساعت دیگه...
-خیله خب.. بیا بریم یه کم قدم بزنیم... بریم دَمِ خونه ما... من موتورمو بردارم برسونمت...
من: نه دیگه... تو برو خونه من خودم میرم...
-یلدا میرسونمت!
-باشه هر جور راحتی...
بارون هم گرفته بود... آخ جووون... عاشق بارون بودم... کارن دستمو گرفت و اون یکی دستشو هم کرد توی جیبش و راه افتادیم... توی سکوت زیر بارون داشتیم قدم میزدیم... عاشق این حس بودم... کارن گفت:
-یلدا بارون داره شدید میشه...یخ میکنی بیا بریم آژانس بگیریم...
-نه کارن تو رو خدا بیا راه بریم... سردم نیست... تو سرما نخوریاا!!
-یلدا آخه...
-اا کارن... خواهش کردم ازت...
هیچی نگفت و دستمو کشید...
تا رسیدن به خونه شون هیچی نگفتیم... وقتی رسیدیم من دَمِ در وایساده م و اون رفت از توی پارکینگ موتورشو آورد و من نشستم پشتش و رفتیم سمت خونه ی ندا... ندا صمیمی ترین دوستم بود. از اول راهنمایی با هم بودیم. اسم شوهرش آوید بود و 5 ماهه باردار بود... شوهرش نه هاااا... ندا!!
کارن خیلی آروم داشت مرفت... گفتم:
-کارن چرا انقدر آروم میری؟؟؟
-هوا سرده مریض میشی... یلدا کلاتو محکم کن سرما نخوری... به خدا کلاهه از سرت بیافته من میدونم و تو!!
-باشه آقای لطفی!! (فامیلی کارن لطفی بود)
خندید... الهی من قربونت برم که هر وقت میخندی لپات چال میشه!! (یلدا آخه این حرفا چیه میزنی در ملأ عام؟؟ ) (خو خوردنیه دیگه!! من چیکار کنم؟؟ شما برید عکسشو ببینید... بعد ببینید من راست میگم یا نه... وقتی این بشر میخنده خود شما دلتون نمیخواد بخوریدش؟؟!! نه خدایی میخواد یا نمیخواد؟؟!!) منو رسوند دم خونه ی ندا اینا و گفت:
-برو...
-اول تو...
-برو یلدا... برو انقد دلبری نکن!!!
-ا... خب تو برومنم میرم دیگه...
-نه خیر یلدا نیگا کن... کوچه خلوته... برو دیگه!!
مریم ناز
۲۶ ساله 10عالی بود فقط یکم یکنواخت بود و طولانی واتفاق خاصی نیفتاد ولی در کل خوب بود
۴ هفته پیشامنه
00خیلی قشنگ بود حس خیلی خوبی رو منتقل می کرد خسته نباشی نویسنده جان
۱ ماه پیشAtena
۱۹ ساله 00خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوسش داشتم عاشقش شدم خیلی قشنگه🫀♥
۱ ماه پیشزهرا
00رمان خیلی قشنگی بود،لذت بردم،خیلی خوب بود که پایان خوشی داشت،با شادی هاشون خندیدم و با غم هاشون گریه کردم، از نویسنده محترم متشکرم بابت زحمات شون
۲ ماه پیشمهدی
03عشق و عاشقی سر جاش ولی من از این روابط و دست همو گرفتن و بغل کردن قبل از اینکه به هم محرم نشن خوشم نمیاد البته این نظر منه و دلیلی بر خوب بودن یا نبودن رمان نیست کلا از این سبک رمانا خوشم نمیاد
۲ ماه پیشsh
۱۹ ساله 00عالیییییی بود🥺❤
۲ ماه پیشزهرا
00خیلی عالی تر از چیزی بود که فکرشو میکردم
۲ ماه پیشsahar
۱۹ ساله 00بی نظیر بود با اینکه اخرش اشکم در امد ولی رمان جذابی بود
۲ ماه پیشMelika
00داستان رمان زیاد جالب نبود و اینکه در مورد زندگی روزمرشون نوشته بود زیاد زمانو جالب نمی کرد اما درکل میشه گفت خوب بود
۳ ماه پیشریحانه
۲۲ ساله 00خیلی رمان عالی بود
۳ ماه پیشمائده
۱۵ ساله 10خیلی رمان خوبی من عاشقش شدم خیلی خوب بود ولی کاش بیشتر ادامش دادا بودید
۴ ماه پیشرویا
۱۳ ساله 00عالیییییییی
۴ ماه پیش✨️
00خوب بود خوشم اومد🥰 از یه زاویه مشکل داشت نباید هر چقدر از افغانستانی ها عقده داشتی ولی نباید تو رمان بهشون توهین میکردی واقعا اون قسمت هاش ممن رو متاثر کرد 😔اما رمان واقعا داستانش خوب بود❤️
۴ ماه پیشهرکی
00خیلی عالی بود🥺
۴ ماه پیش
Mahla
۱۷ ساله 00عالیییییییییییییییی تر از عالییییییییییییی بود لطفا فصل دومش روهم بنویس خیلی زیبا بود عاشقششششششش شدم