رمان امتحان عشق
- به قلم Zahra.sh.ir
- ⏱️۱۰ ساعت و ۴ دقیقه
- 85.2K 👁
- 409 ❤️
- 367 💬
مثل تمام داستان های دنیا ، یه دختر و یه پسر ، اما یه فرق کوچولو داره. یلدا و کارن قصه ی من ۴ سال با هم دوستن ، ۴ سال خاطرات خوب و قشنگشونو با هم دارن. ۶ ماه هم به عنوان نامزد کنار همدیگه میمونن تا اینکه یه نفر این وسط مخالفت میکنه… یلدا و کارن توی هر لحظه کنار من بودن و باهاشون زندگی کردم... پایان خوش
-یلدا اونجا که میری خیر سرت سربازیه ها!! خونه ی خاله نیست که هر چی خواستی بهت بدن و هرکاری خواستی بکنی! قانون داره بالاخره سختی خودشو داره... غذاهاش خوب نیست... حالا بیخیال. تعریف کن ببینم من نبودم چیکارا کردی؟
-هیچی... زندگی! آهــــــا نه... یه کار دیگه هم کردم!!
با شک گفت:
-چی؟؟!!
من: یه ســــوسک کشتـــــم!
یهو بلند زد زیر خنده و گفت:
-آفــــرین!! پس دیگه بزرگ شدی آره؟؟!! باریکلا! حالا چی جوری کشیتیش؟
-آره دیگه... با دمپایی کوبیدم تو سرش! تازه کلی هم التماسم کرد که تو رو قران نزن! غلط کردم قول میدم برم بیرون از خونتون! ولی من بهش رحم نکردم که!!
هر هر داشت میخندید... با ارزش ترین چیز تو دنیا برام خنده هاش بود!! گفتم:
-حالا چرا با این لباسا اومدی؟
-آخه همین که اومدم بیرون از یه باجه زنگ زدم به تو و گفتم بیای اینجا! هنوز خونه نرفتم! راستی به مامانت چی گفتی؟
-هیچی... یهو دویدم بیرون و داد زدم میرم خونه ندا اینا!! اونم گفت برگردی حسابتو میرسم!!
-وای! یعنی چیکارت میکنه؟؟
-هیچی بابا! دو تا داد میزنه میره!
-خداکنه!!
یهو چشمش افتاد به لباسام! اخماش رفت تو هم و گفت:
-بلند شو ببینم!!
اوه اوه... خدایا به خیر بگذرون...
لبمو گاز گرفتم و یه تای ابروهامو بردم بالا و آروم بلند شدم... با همون اخمش گفت:
-بچرخ!!
آستینای سوئیشرتمو که بلند بود رو گرفتم توی دستم و آروم چرخیدم!! یه نگاه به سر تا پام کرد و زل زد تو چشمام و گفت:
-این چه وضعیه؟
من: چیز... اممم... خب... چیزه دیگه... چی چه وضعیه؟؟!!
-یلدا خوتو به اون راه نزن... میگم این چه ریخت و قیافه ایه؟ این چیه پوشیدی انقد کوتاهه؟؟ خجالت نمیکشی؟؟ این کلاه انداختی رو سرت مثلا شال سرت کردی؟؟
-ااا... کارن بد نشو دیگه... خب تو یهو زنگ زدی هیجان زده شدم هول شدم دیگه اصلا نفهمیدم چی تنمه... همینجوری بدو بدو اومدم...!
اخماش باز شد و یه لبخند کوچیک اومد گوشه ی لبش... سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم که بلند شد و جلوم وایساد و دستامو گرفت و از هم جداشون کرد و گفت:
-صد دفعه گفتم اینجوری دستاتو نپیچون تو هم!! یه دفعه گره میخوره حالا بیا و درستش کن!!
بعدشم اومد جلو و دستشو گذاشت زیر چونه م و سرمو آورد بالا و کلاه سوئیشرتمو کشید جلو و گره شو سفت کرد و موهامو داد تو... بعدشم کاپشنی رو که تن خودش بود رو در آورد و گرفت جلوم و گفت:
-بپوش...
من: پس خودت چی؟
-من سردم نیست بپوش...
-سرما میخوری
-بپوش!!
دستمو کردم توی آستینای کاپشن و پوشیدمش... آویزون بود به تنم!! خندید و زیپشو کشید بالا و گفت:
-تا کی میتونی بمونی؟
یه نگاه به ساعتم کردم... یه ساعت گذشته بود.. گفتم:
-نمیدونم یه سر به ندا هم میخوام بزنم... حدوداً یه ساعت دیگه...
-خیله خب.. بیا بریم یه کم قدم بزنیم... بریم دَمِ خونه ما... من موتورمو بردارم برسونمت...
من: نه دیگه... تو برو خونه من خودم میرم...
-یلدا میرسونمت!
-باشه هر جور راحتی...
بارون هم گرفته بود... آخ جووون... عاشق بارون بودم... کارن دستمو گرفت و اون یکی دستشو هم کرد توی جیبش و راه افتادیم... توی سکوت زیر بارون داشتیم قدم میزدیم... عاشق این حس بودم... کارن گفت:
-یلدا بارون داره شدید میشه...یخ میکنی بیا بریم آژانس بگیریم...
-نه کارن تو رو خدا بیا راه بریم... سردم نیست... تو سرما نخوریاا!!
-یلدا آخه...
-اا کارن... خواهش کردم ازت...
هیچی نگفت و دستمو کشید...
تا رسیدن به خونه شون هیچی نگفتیم... وقتی رسیدیم من دَمِ در وایساده م و اون رفت از توی پارکینگ موتورشو آورد و من نشستم پشتش و رفتیم سمت خونه ی ندا... ندا صمیمی ترین دوستم بود. از اول راهنمایی با هم بودیم. اسم شوهرش آوید بود و 5 ماهه باردار بود... شوهرش نه هاااا... ندا!!
کارن خیلی آروم داشت مرفت... گفتم:
-کارن چرا انقدر آروم میری؟؟؟
-هوا سرده مریض میشی... یلدا کلاتو محکم کن سرما نخوری... به خدا کلاهه از سرت بیافته من میدونم و تو!!
-باشه آقای لطفی!! (فامیلی کارن لطفی بود)
خندید... الهی من قربونت برم که هر وقت میخندی لپات چال میشه!! (یلدا آخه این حرفا چیه میزنی در ملأ عام؟؟ ) (خو خوردنیه دیگه!! من چیکار کنم؟؟ شما برید عکسشو ببینید... بعد ببینید من راست میگم یا نه... وقتی این بشر میخنده خود شما دلتون نمیخواد بخوریدش؟؟!! نه خدایی میخواد یا نمیخواد؟؟!!) منو رسوند دم خونه ی ندا اینا و گفت:
-برو...
-اول تو...
-برو یلدا... برو انقد دلبری نکن!!!
-ا... خب تو برومنم میرم دیگه...
-نه خیر یلدا نیگا کن... کوچه خلوته... برو دیگه!!
♥️BTS forever♥️
00آنقدر عالی بود که چند بار هم بخونم سیر نمیشم،عاشقش شدم. ممنون از نویسنده به خاطر این رمان زیبا.
۲ هفته پیشمریم
00عالیه اولین رمانی ک باعشق حقیقی بود
۳ هفته پیشمهلا
00قشنگترین رمان بود تاحالا چهاربار خوندمش یه رمان بی همتاست خیلی قشنگه دمش گرم
۳ هفته پیشمهسا خالقی
00قشنگ بود ولی تهش من شر شر اشکام می اومد .
۱ ماه پیششوکا
00من از این رمان خیلی خوشم اومد اما واقعا داشت اشکم در می اومد (تیکه های آخرش رو می گم )
۲ ماه پیشزهرا کریمی
10بسیار رمان خوبی بود تو عمرم همچین رمانی رو نخونده بودم و واقعا نمیدونم چجوری از خوب بودن این رمان بگم خیلی عالیه خیلی لذت بردم ممنون از نویسندش اگه میشه ادامش هم بنویسید خوشحال میشیم خیلی خوشم اومد:)
۲ ماه پیشS
10خیلی قشنگ بود(: فقط اون قسمت های اخرش خیلی ناراحت کننده بودن
۲ ماه پیشیسنا
10عالی بود بهترین رمانی بود که تا حالا خودم خیلی خوب یک پارت دیگه از ادامه این بزارید لطفا عالی حرف نداره نمی دونم چه جوری توصیف کنم
۲ ماه پیشسما
20رمان خوبیه پیشنهاد میکنم بخونین
۲ ماه پیشافسون
10سلام رمان خیلی خوبی بود از این برنامه ممنونم بهترین رمان هارو این جا خوندم باآرزوی بهترین ها واستون
۳ ماه پیشسعیده
00عالی بود
۳ ماه پیشفاطی
00عالی بود
۳ ماه پیشMahla
20عالیییییییییییییییی تر از عالییییییییییییی بود لطفا فصل دومش روهم بنویس خیلی زیبا بود عاشقششششششش شدم
۳ ماه پیشمریم ناز
10عالی بود فقط یکم یکنواخت بود و طولانی واتفاق خاصی نیفتاد ولی در کل خوب بود
۴ ماه پیش
شادی
00چطور بعضی ها نوشتن خیلی خوب سطح پایین بود پیشنهاد نمیکنم