دلیبال

به قلم جوان

عاشقانه اجتماعی درام

کلمه‌ی دلیبال Delibal نوعی عسل که مقدار کم آن شفا دهنده و مقدار زیاد از آن کشنده است. دلیبال یعنی عشق، عشقی که گریبان‌گیرِ سیاوش شده، سیاوشی که زیادی از عشق شیدا نوشیده و حالا داره غرق می‌شه و راه نجاتی نداره..


25
2,816 تعداد بازدید
5 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

لبه‌ی ‌پرتگاه‌ ایستاد...
آسمان، روشن ‌و ‌خاموش ‌شد‌.
چند لحظه‌ بعد‌ صدای‌ گوش‌خراشِ‌ پایه‌ شنیده‌ شد.
باران‌، نَم‌نَم‌ شروع‌ به‌ باریدن‌ کرد...
لب‌هایش‌ به‌ لبخند کش‌ آمدند...
لبخند تبدیل‌ به ‌خنده ‌شد...
خنده‌ تبدیل ‌به‌ قَهقَهه!
روی‌ دو زانو‌ فرود‌ آمد و سرش‌ را‌ به‌ طرف‌ آسمان‌ گرفت.
قَهقَهه‌ تبدیل‌ به‌ هِق‌هِق‌ شد.
اشک‌هایش با دانه‌های درشت باران مخلوط می‌شدند و همراه با هم از صورتش پایین می‌آمدند...
هِق‌هِق ‌تبدیل ‌به ‌ضجه ‌شد.
دردِ در سینه‌‌اش هرلحظه‌ بیشتر‌ می‌شد وجلوی‌ نفس‌کشیدنش‌ را‌ می‌گرفت...
شروع‌ به‌ داد‌زدن‌ کرد: «یـــــــعنـــــی ‌دیــگـــه‌ نمی‌شه ‌که ‌بـــبــیـنــَــمــش؟»
شانه‌هایش از ضعفِ گریه ‌و سرما می‌لرزیدند: «یـــــــعنـــــی ‌دیـــگـــه‌ صِــــداشـــو نمــــی‌شنــَـــوم؟»
سرش ‌را پایین ‌انداخت و با بغض زمزمه کرد: «چرا ‌من؟
این‌ درد‌ واسه‌ی ‌من ‌یه‌کم‌ بیش از حد نبود الله؟
م..مگه‌ چیکار کردم جُز بندگی؟
جز اطاعت ‌اَمر..؟
این ‌بود‌ جوابش... چرا این‌ درد‌ رو گذاشتی ‌به ‌دلم؟»
سرما بر سیاوش غلبه‌ کرد و لرزی در تنش ‌انداخت...
کاپشنی‌ روی شانه‌هایش قرار گرفت.
شیدا: «باور کردی حرفاشون ‌رو؟»
با صدای شیدا ترسید و سریع از جا بلند شد.
کاپشن روی ‌زمین‌ افتاد و گِلی شد..
سیاوش: «شِیـ..شیدا..؟»
چند قدمی جلو رفت...
دستش ‌را به صورت شیدا رساند و گونه‌هایش را لمس کرد...
شیدا: «شک ‌داری به‌ وجودم؟»
قطرهٔ اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین چکید: «مَــ..مَن...»
شیدا: «باز چشم من ‌رو دور دیدی؟
قرار بود مواظب خودت باشی که...»
بی‌اعتنا به حرف‌هایش، شیدا را محکم ‌در ‌آغوش کشید و عطرش ‌را با تمام ِ‌وجود وارد ریه‌هایش کرد...
سیاوش: «تا این‌جای زندگیم...اینقدر نترسیده بودم...که توی این یک هفته جبران شد...»
از خود جدایش کرد و دوباره به صورتش زُل زد: «دیگه هیچ‌وقت این‌جوری قلبم رو نلرزون...
باشه؟؟»
لبخندِ دل‌گرم‌کننده‌ای زد، سرش‌ را تکان داد و چشم‌هایش را بست.
لحظه‌ای بعد، دوباره به آغوشِ سیاوش کشیده شد و دوتن در هم حل شدند...
...
با شنیدنِ صداهای مبهمی چشم‌هایش را باز کرد...
چند باری پلک زد تا تاریِ دیده‌هایش برطرف شود.
دامون: «بلاخره بیدار شدی سیاوش؟»
سرش را آرام به سمت صدا چرخاند: « چی..چی شده؟»
دامون: «کی به تو گفته توی این سرما؟
توی این جَر جَرِ بارون، بری بیرون؟
می‌دونی خاله‌ رعنا چی کشید تا پیدات شد؟»
بدونِ جواب‌دادن به سوالاتِ دامون، دوباره چشم‌هایش را بست و سعی کرد با زبان لب‌های خشک‌شده‌‌اش را خیس کند...
ولی تلاش‌های سیاوش بی‌فایده بود، دهانش خشک‌تر از آن چیزی بود که بتواند لب‌هایش ‌را تَرکند.
خیلی آرام به دامون گفت: «یه‌کم آب ‌بهم‌ می‌دی‌..؟»
سری تکان داد و از پارچِ پلاستیکی، داخل لیوان کمی آب ریخت و پارچ را روی میز گذاشت.
به سیاوش کمک کرد تا کمی نیم‌خیز شود و بعد لیوان آب را به دستش داد.
قُلُپ اول را که خورد، یادِ اتفاقاتِ چند شبِ اخیر افتاد: «شِیدا کجاست دامون؟؟»
زیرچشمی به سیاوش نگاه کرد...
دامون سری از روی تاسف تکان داد و چیزی نگفت.
کمی صدایش بالا گرفت: «با تو دارم حرف می‌زنم دامون!!
مـــی‌گم‌ شِــیدا کجـــاست؟»
دستش را نزدیک بینی‌اش برد و سعی کرد سیاوش را آرام کند: «هیس..باشه باشه!»
سیاوش: «مـــی‌گــم‌ کـجاسـت، تو‌ می‌گی ‌باشه؟»
دستش را روی شانه‌های سیاوش گذاشت و به سمت تخت فشار داد: «عه سیا..هیس!
بیمارستانیماااا!»
سیاوش: «چی می‌گی تـــو؟»
اختیارش را از دست داد و دوباره اشک‌هایش سرازیر شد.
بی‌رمق یقه‌ی دامون را در دستانش گرفت و به جلو کشید: «تورو جونِ عزیزت بگو تنهام نذاشته..
بگو هنوزم هست..»
دامون ناچار لب باز کرد: «نذاشته داداش.. میاد پیشت.. تو فقط آروم باش! بخواب..بخواب من بگم دکتر بیاد...»
و سریع از سیاوش جدا شد و به سمت ایستگاه ‌پرستاری رفت..
...

۲
سرش را به شیشه‌ی یخ‌زده چسبانده بود و خیره به مردمِ درحالِ گذر بود..
دامون: «به مامانم زنگ زدم، منم میام باهات!»
سیاوش آرام سرش را به سمت دامون چرخاند: «تنها نیستم.. تو هم برو خونه، خاله و حسین‌آقا گناه دارن تنها! حتما دایان خونه‌ی ماست دیگه.»
دامون: «سیا..»
سیاوش: «همین که گفتم!»
نفسش را با حرص بیرون دمید و دنده را جابه‌جا کرد..
...
در ماشین را باز کرد و خواست پیاده شود که دستش کشیده شد.
سرش را به سمت دامون چرخاند و شاکی نگاهش کرد: «من خوبم!
می‌تونم مراقب خودم باشم!
بعدشم.. گفتم که تنها نیستم!»
دستش را از دست دامون بیرون کشید و از ماشین پیاده شد.
موبایلش را کنارِ گوشش گرفت: «الو؟
خاله؟ من پیشِ سیاوش هستم.
چشم چشم..
_خیالتون راحت، فعلاً!»
صندلیِ ماشین را به عقب هل داد، کلاهِ کاپشنش را روی سرش انداخت و چشم‌هایش را بست.
...
از پشت پنجره به ماشینِ دامون خیره شد:
سیاوش: «نگرانمه.
هنوز نرفته!»
شیدا: «خب رفیقته.. پسرخاله‌ته!
معلومه که نگران می‌شه.»
سیاوش: «ولی تو که هستی! خودش خوب می‌دونه کنارِ تو امن‌ترین جای دنیاست، ولی بازم نگرانه؟»
انگشت اشاره‌اش را چند بار، آهسته روی قفسه‌سینه‌ی سیاوش کوبید: «این دل که نگران باشه، به این چیزا کار نمی‌گیره آقا سیاوش..»
لبخندِ گرمی زد..
...
تازه چشم‌هایش گرم شده بود که موبایلش زنگ خورد:
دامون: «خروس بی‌محل فقط خودت!»
دایان: «خواب بودی؟
مگه کجایی؟»
دامون: «جلوی خونه‌ی سیاوش و شیدا..»
دایان: «نمیای یعنی؟»
دامون: «خونه‌ای؟»
دایان: «آره..فردا صبح زود کلاس دارم!»
دامون: «تنهاست..»
دایان: «همه‌ی سختیش صد سالِ اوله..
بعدش همه چی اوکی می‌شه.»
خودش را بالا کشید و دستی به چشم‌هایش کشید: «وای وای دایان، چه‌قدر تو نمک داری پسر»
دایان: «باشه حالا، منو بگو خواستم حال و هوات عوض شه!»
دامون: «باشه حالا..
شاید نیام خونه، مراقب خودت و مامان و بابا باش.»
دایان: «امر دیگه‌ای نیست؟»
دامون: «شَرِت کم!»
...
درحالِ خردکردنِ پیاز بود.
سیاوش: «چرا گریه؟»
بینی‌اش را بالا کشید.
شیدا: «چیزی نیست..
از پیازه..»
سیاوش: «دیگه به من که نگو..
مثلا این، اشکِ پیازه..»
به چشمانِ سیاوش خیره شد.
انگشتش را نوازش‌وار روی گونه‌ی او کشید:«اینم اشکِ خودته، همونی که اشکِ منم در میاره..»
شیدا: «آآخ...»
سریع از جا برخاست و به سمت سینک ظرفشویی رفت و دستش را زیر آب گرفت.
سیاوش، دستمال‌کاغذی‌ را به سمت شیدا گرفت: «تقصیر من شد..»
شیر را بست.
شیدا: «خون نمیاد..»
سیاوش: «می‌سوزه؟»
شیدا: «نه به اندازه‌ی دلِ تو..»
هر دو خیره در چشم‌های همدیگر شدند..
سیاوش، در دل خواستارِ ایستادنِ زمان بود..
خواستارِ ضبط سکوتِ میانشان که از حرف‌هایشان سرچشمه می‌گرفت..
اما حیف..
حیف که نمی‌شود این سکوت را ضبط و بازپخش کرد..!
...
۳

مِه جلوی دید‌گانش را گرفته بود و نمی‌توانست درست بیرون را ببیند..
دودِ سیاهی از کاپوتِ جمع‌شده بلند می‌شد..
تنش می‌لرزید و بخار از دهانش بیرون می‌زد..
به دست‌های خونی‌اش نگاهی انداخت و ناله‌ای کرد.
خرده‌‌های نرم شده‌ی شیشه‌ی جلوی ماشین، در پیشانی‌اش فرو رفته بود و می‌سوخت..
صدای نفس‌های کوتاهِ شخصی را در کنارش حس کرد، خیلی آرام سرش را به سمت چپ برگرداند و با صورتِ غرق در خونِ شیدا مواجه شد.. دهانش از ترس و اضطراب خشکیده بود..
دستش را خیلی آرام روی بازوی شیدا گذاشت و با هزار مکافات لب زد: «شیدا..»
چشمانِ بسته و پلک‌هایی که چند لخته خون روی آنها به جای مانده بود تنها جوابِ سیاوش بود..
از پشت، دست‌هایی روی شانه های سیاوش نشست...
از ترس‌، چشم بست و به در چسبید، زیر لب بسم‌الله‌‌ای گفت و آرام چشم‌هایش را باز کرد.
نیم‌نگاهی به دست‌های روی شانه‌اش انداخت..
استخوانی، با ناخن‌هایی لاک‌زده...
قرمزِ جیغ.. درست مثلِ خون‌هایی که رنگشان در ماشین و اطرافش بیداد می‌کرد..
نگاهش به جلو برخورد کرد.
سایه‌ای درحالِ نزدیک‌شدن به آنها بود..
با هر قدم، فشارِ دست‌های روی شانه‌‌اش بیشتر می‌شد و به سیاوش مجالِ حرکت نمی‌داد..
روبه‌روی چشم‌هایش ایستاد..
قدبلند بود. شِنلی سیاه‌رنگ به تن داشت و سرش را پایین انداخته بود.
اندکی که گذشت، چند توده‌ی خاکستری رنگ از هر جهت به ماشین نزدیک شدند.
صدای خنده‌های شیطانی..
سیاوش: «شیدا...شـــــیدا...»
دستی روی دهانش قرار گرفت و زمزمه‌ای شنید: «هیــــس.. عالیجناب عصبانی می‌شه...»
سیاوش با چشم‌هایی گشادشده به صحنه‌ی مقابل و نزدیک‌شدنِ توده‌ها خیره بود..
توده‌های خاکستری رنگ، به طرف شیدا حرکت کردند..
سیاوش: «نــه...نـــــه...نـــــــــه..»
دوباره صدای خنده..
نه خنده‌ای معمولی..
خنده‌ی شیطانی..که بوی نفرت می‌داد.
سیاوش: «شِـــیدا..پـــاشو..پاشــــووو..»
درِ مچاله‌شده از جا کنده شد و به سمتی پرت شد..
دستِ سیاهی بازوی شیدا را گرفت و کشید..
سیاوش فریاد کشید..فریادی که تا عمق وجودش را سوزاند..فریادی که خراشی را روی گلویش به جا گذاشت..
شروع کرد به تقلاکردن: «ولـــــــم کــــن...شـــــیداااا..»
از ناتوانی اشکی از گوشه‌ی چشمش فرود آمد، قدرت دستانی که روی شانه‌هایش بود هر لحظه بیشتر می‌شد..
شیدا به بیرون پرت شد.
سیاوش از درد چشم بست و این دفعه زمزمه کرد: «نـکـن..دردش میاد..نـکـن ‌لعنتی..»
دوباره همان زمزمه: «می‌خوای ‌تو هم ‌درد بکشی؟»
خنده..
_«معلومه ‌که‌ می‌خوای..من‌ می‌دونم!»
ناخن‌های بلندش را روی شانه‌ی سیاوش فشار داد و درون گوشت فرو کرد..
اما سیاوش..
تنها بدنِ بی‌جانِ شیدا را می‌دید و تنها دردش او بود...
شنل‌پوش به طرف شیدا حرکت کرد..
ناخن‌ها بیشتر در گوشت فرو می‌رفت و خون از بین انگشت‌هایش بیرون می‌زد..
با قرارگرفتنِ دست‌های شنل‌پوش روی گردنِ شیدا، سیاوش دوباره فریاد زد..
اما صدایی از گلویش خارج نشد..
دوباره تلاش کرد..اما باز هم صدایی در نیامد جُز ناله‌ای کوتاه..
...
با پاشیده‌شدنِ مقداری آب روی صورتش از خواب پرید..
نفس‌نفس میزد.
با سردرگمی کُل اتاق را آنالیز کرد تا به صورتِ نگرانِ شیدا رسید..
شیدا: «چیزی نیست..کابوس بود..»
لرزی به تنِ سیاوش افتاد..
آب دهانش را قورت داد و آرام ملحفه‌ی چنگ‌زده‌شده را رها کرد..
شیدا لیوان آبی به سمتش گرفت: «بیا..خُنَکه..»
هنوز ترس در چهره‌اش هویدا بود..
با دستی لرزان لیوان آب را از دست‌های شیدا گرفت و یک نفس سر کشید..
شیدا: «بد بود؟»
سرش را دوباره روی بالشت گذاشت.
سیاوش: «زهرِمار بود..»
دستی روی پیشانیِ خیس‌شده از عرق کشید..
نفسِ عمیقی کشید و دوباره از جا برخاست و نشست: «چی شد پس؟»
سیاوش: «دیگه نمی‌تونم بخوابم!
نمی‌دونی چه خوابی بود شیدا..»
نگاهی به سمت پنجره کرد: «دامون هنوز نرفته؟»
شیدا: «عینهو خودت لجباز و یک‌دنده‌ست..»
از این حرفِ شیدا لبخندی روی لب‌هایش نشست..
سیاوش: «اگر این‌جوری نبود که نمی‌تونست تحملم کنه..»
سرش را پایین انداخت.
سیاوش: «ولی این خوابه خیلی بد بود شیدا..
داشت..داشت خفه‌ت می‌کرد..»
شیدا لبخندِ گرمی زد و با دست‌های ظریفش دست‌های سیاوش را در دست گرفت: «من و تو، هرچی هم بشه، باز با همیم..اینو مطمئن باش.»
...
۴
دورتادور خودش چرخید..
هرچه فکر می‌کرد جایی که ایستاده بود را نمی‌شناخت، آشنا بود! اما غریب..
دستش را روی سرش گذاشت و همان‌جا نشست.
شیدا: «کمکم کن سیاوش..کمکم کن..»
صداهای اطراف هر لحظه بیشتر می‌شدند.
دست‌هایش را بیشتر به دو طرفِ سرش فشار داد.
شیدا: «نه ‌نه ‌نه‌!»
صداها همانند باد به سمتش هجوم آوردند و تبدیل به یک فریادی بلند شدند..
فریادی که باعث شد از ترس جیغی بزند..
...
به خطوط روی فرش خیره شده بود.
ناخن‌های دستِ چپش را، روی ساعد دستِ راستش می‌کشید..
دامون، تا خون روی دستش را دید سریع به سمتش دوید و با زور دست‌هایش را از هم جدا کرد: «چی‌کار می‌کنی احمق؟»
خودش را پاندول‌وار تکان می‌داد.
سیاوش: «نیومده هنوز! از صبح رفته خرید..»
نگاهش را از فرش گرفت و به دامون داد.
سیاوش: «امیر نیومده باشه بیرون..؟؟»
دو دستِ سیاوش را با یک دست گرفت و دستِ آزادش را روی شانه سیاوش گذاشت تا آرام بگیرد: «عهه دو دقیقه آروم بگیر دیگه!»
ناخودآگاه سیاوش آرام گرفت.
دامون: «قرص‌هاتو خوردی؟»
ابرویی بالا انداخت.
دامون: «لجبازی دیگه، چیکارت کنم؟»
سیاوش: «ا..اگر، اگر خوابی که دیدم محقق بشه چی؟»
دامون با مکث دست هایش را ول کرد و به سمتِ میزی حرکت کرد که روی آن قرص های سیاوش قرار داشت.
دامون: «سیاوش چرا نمی‌خوای بفهمی؟ چرا نمی‌خوای حقیقت رو درک کنی؟»
دوباره فضا را سکوت در بر گرفت.
سیاوش آرام از جا برخاست و به سمت دامون قدم برداشت.
سیاوش: «کدوم حقیقت؟؟»
دامون با شک نگاهی به سیاوش انداخت.
چشمانِ به خون نشسته‌ی سیاوش نوید اتفاق خوبی را نمی‌داد...
دامون: «همین‌که شیدا...»
ادامه‌ی حرفش با خیز برداشتنِ سیاوش و لحظه‌ی بعد کوبانده‌شدنش به دیوار قطع شد ..
از درد چشم‌هایش را بست.
سیاوش دو دستش را روی گلوی دامون گذاشته بود و فشار می‌داد..
چشم‌هایش سیاهی می‌رفت.
سیاوش: «بگو دیگه..ادامه‌ی جمله‌ت رو بگو!!»
نفس هایش به خِس‌خِس تبدیل شده بود.
دامون: «و..و..ل..م...ک..ن..س..ی..ا..وش!»
خنده‌ای کرد.
از لای دندان‌های فشرده غرید..
سیاوش: «نه دیگه، بگو، چی داشتی می‌گفتی؟»
چشم‌هایش گشاد شده بود.
دست‌هایش را روی دست‌های سیاوش گذاشته بود و سعی داشت فشارشان را کم کند.
دامون: «ن‌..نم..ی..تو..ن..م...»
صدای عجیب غریبی در گوشش پیچید:
[رفیقته..پسرخاله‌ته..]
فشار دست‌هایش کم شد.
[معلومه که نگران می‌شه]
دست‌هایش را از روی گلوی دامون برداشت..
دامون با تکیه بر دیوار، سُر خورد و روی زمین نشست..
برای ذره‌ای اکسیژن به تقلا افتاده بود، دست‌هایش را روی گلویش می‌کشید و دَهَنَک میزد..
...
رد انگشت‌های سیاوش روی گردنش قرمز شده بود و می‌سوخت ..
هومن: «خوبی الان؟ درد نداری؟»
سرش را روی پشتیِ صندلی گذاشت.
دامون: «نه...می‌سوزه فقط!
کمرم..حس می‌کنم پودره..
چه زوری پیدا می‌کنه وقتی حمله دست می‌ده بهش!»
هومن: «بهت گفتم حساسش نکن! این‌جوری بدترش می‌کنی..»
چشم‌هایش را بست و دستی روی آنها کشید.
دامون: «داره ذره‌ذره آب می‌شه هومن..یک کاری کن..»
هومن: «الان هنوزم اونجایی؟»
دامون: «نه..زدم بیرون!
جلوی خونه‌شم ، داخلِ ماشین»
هومن: «شاید نیاز شه ببینمش..
خبرت می‌کنم»
...
۵
در جهت مخالف سیاوش، به دیوارِ نیمه‌ی بالکن تکیه زد: «چرا تو فکری باز؟»
سیاوش: «فکر می‌کنن رفتی!
مُردی...»
خیره به سیاوش بود.
سیاوش: «نمی‌دونن که من، زندانیت کردم...»
نگاهش در نگاهِ شیدا قفل شد.
سیاوش: «نمی‌دونن که دارم بهشون دروغ می‌گم...»
چندبار پلک زد تا پرده‌ی اشک کنار برود.
شیدا: «چرا خودتو داغون می‌کنی؟
بالاخره حقیقت رو می‌فهمن!»
سیاوش: «دیر نشده باشه...»
شیدا: «هیچ‌وقت دیر نیست!»
سیاوش: «ولی فکر می‌کنم برم همه راحت تر می‌شن...»
شیدا: «عه سیاوش!»
سیاوش: «مگه دروغ می‌گم؟»
از هفت میلیارد جسمِ بی‌قلب روی این زمین یک نفر کم بشه، هیچی نمی‌شه!
شیدا: «داری ناراحتم می‌کنی...»
سیاوش: «می‌رم جایی که هیچ‌کس نباشه..
تنهاییِ مفرط!»
شیدا: «پس من چی؟»
سیاوش: «مگه می‌شه آدم بدونِ قلبش جایی بره؟؟»
سعی کرد جَو بینشان را به طرف خنده پیش ببرد.
شیدا: «نمی‌خوای بدونی امروز صبح کجا بودم؟؟»
منتظر نگاهش کرد، دست‌هایش را از پشتش بیرون کشید و کیکی را جلوی سیاوش گرفت: «تولدت مبارک!»
سیاوش: «عـــه تولدمه؟؟»
شیدا: «بله، امروز رفتم خونه بابا، تا خودم برات کیک بپزم!»
خندید.
سیاوش: «پس خوردن داره!»
...
کفش‌هایش را در آورد و بدونِ بلندکردنِ سرش یک‌راست به سمتِ اتاق خوابش رفت: «ســلــام!»
رویا از آشپزخانه بیرون آمد. همان‌طور که زیرِ ملاقه را با دست گرفته بود نیم‌نگاهی به درِ بسته‌ی اتاقِ دامون انداخت و نگاهش را به دایان داد: «داداشت چِش بود؟»
به‌زور نگاهش را از صفحه‌ی موبایل گرفت و همان‌طور که لبخند می‌زد جواب مادرش را داد: «نمی‌دونم...» و دوباره نگاهش را به صفحه‌ی موبایل دوخت.
رویا چشم‌غره‌ای به دایان رفت و به آشپزخانه برگشت.
...
واردِ اتاقش شد و یک‌راست جلوی آینه رفت. رد انگشت‌های سیاوش طوری نبود که بشود آنها را پنهان کرد..
به سمت کمدش حرکت کرد و نگاهی به لباس‌هایش انداخت. یقه‌اسکیِ شیری‌رنگی برداشت و به تن کرد..
به هیچ‌وجه نباید کسی از این ردها باخبر می‌شد!
...
۶
با لباس‌های راه‌راهِ زندان، روی تخت نشسته بود و در سکوت به صدایی که اسامی را صدا می‌زد گوش سپرده بود..
دلش برای عمویش تنگ شده بود!
همان‌طور شیدا...
[امیرِحامی]
با شنیدنِ اسمش از روی تخت پایین پرید و به سمتِ سالنِ ملاقات رفت..
در چهارچوب ایستاد و به خانواده‌های زندانی‌ها خیره شد..
با دیدنِ کیانوش به سمتش پرواز کرد و خودش را در آغوشش رها کرد.
کیانوش هم متقابلا او را بغل کرد و سر شانه‌هایش را بوسید: «قربونت برم عمو..خوبی؟؟»
از بغل هم بیرون آمدند و دو طرفِ میز نشستند..
با یک دست اشک‌هایش را پاک کرد.
امیر: «خوبم عمو..
شما خوبین؟ آبجی شیدا خوبه؟؟
چرا نیومد ببینمش؟»
کیانوش: «ما هم خوبیم..
اونم درگیره دیگه..تو ببخشش عمو!»
دست‌های کیانوش را گرفت و فشرد
امیر: «چه حرفیه..»
نگاهی به چپ و راستش انداخت.
کیانوش: «فردا دادگاهه..»
امیر: «می‌دونم نتیجه‌شو!
اگر دوباره سنگی نندازن وسط، دوماه دیگه بیرونم!»
کیانوش: «به امید خدا..»
نگاهش روی زخمِ گونه‌اش خیره ماند.
امیر سریع مطلب را فهمید و سرش را پایین انداخت: «چیزی نیست...
یه درگیریِ کوچیک بوده!»
با دستش، سرِ امیر را بالا آورد، از روی تاسف سری تکان داد و دستش را عقب کشید: «بله، دارم می‌بینم!»
...
پایش را روی پای دیگرش انداخت و نگاهش را به در ورودیِ دانشکده دوخت.
نیم‌نگاهی به ساعتش انداخت و هوفی کشید، زیر لب زمزمه کرد: «بیا دیگه صحرا..
چقدر لفتش می‌دی!»
[چند دقیقه ‌بعد]
صحرا کنارش نشست و کوله‌اش را روی پایش گذاشت: «هوفففف، چقدر سخت بودااا!
ما پروانه‌ی وکالت نخواستیم اصلا..»
لبخندی زد و لیوانِ آب میوه را از کنارش برداشت.
به طرفش متمایل شد و دستش را به سمتش دراز کرد: «چه‌قدر غُر می‌زنید خانم وکیل!»
با چشم‌هایش به لیوان آشاره زد: «استرس نداشته باش، آبمیوه‌ رو بخور!»
لبخندِ شِل و ولی زد و لیوان را گرفت.
صحرا: «به‌به، آقا دایان چه کرده..»
قلپی از محتویات لیوان خورد و بعد به فکر فرو رفت.
دایان دستش را چند بار جلوی صورتش تکان داد: «کجا رفتی؟»
ساعدهایش را روی لبه‌ی نیمکت گذاشت. دایان: «تو فکرِ دفتری؟»
غمگین لیوان را روی جایگاه گذاشت.
صحرا: «سیاوش خیلی خوشحال می‌شه وقتی بفهمه پروانه وکالتمو گرفتم!»
دستی به ریش‌هایش کشید.
دایان: «پس نگران چی هستی؟»
به رفت‌وآمد دانشجوها خیره شد.
صحرا: «شیدا...»
با یک حرکت از روی نیمکت برخاست.
دایان: «نــوچ ... پاشو، پاشو بریم من گشنه‌مه، باید بهم شیرینی بدی!»
کوله‌اش را روی دوش انداخت و چند قدمی را تند راه رفت تا به دایان برسد.
صحرا: «من نمی‌دونم تو اینقدر می‌خوری چرا همین‌جوری موندی!»
چشمک زد.
دایان: «ژنه صحراجان! این ژن و ذاتِ آدمه که باید خوب باشه.»
صحرا: «آو..بله بله..»
...
۷
از آینه‌ی بغل نگاهی به پشت سرش انداخت. موتور دامون از صد متری هم دیده می‌شد. لبخندی زد.
این پسر، با همه فرق می‌کرد!
با این‌که سیاوش آن بلا را به سرش آورد، اما باز هم مراقبش بود...
بغل زد و شماره‌ی دامون را گرفت، به سه نکشیده جواب داد: «جانم سیا؟»
نگاهی به پشت سر انداخت.
سیاوش: «کجایی؟»
دامون: «من...خونه، چطور؟»
سیاوش: «آها، بعد اون وقت از کی تا حالا خونه شده پشت ماشینِ من دامون خان؟»
دامون: «عه لو رفتم؟»
خندید.
سیاوش: «بیا جلوتر..
هوا سرده، تو ماشین بهتره..»
...
پشتِ ترافیکِ چراغ قرمز ایست کرده بود.
در حال‌وهوای خودش بود که صدایی توجه‌ش را جلب کرد: «آقا! یه گُل بخر... برای عشقت...»
تنها لبخندی زد
«گُلِ مریم دارم..رُز دارم..بابونه دارم..»
و همین یک جمله برای دگرگون‌کردنِ حالش و ماسیده شدنِ لبخندش کافی بود..
...
شاخه گُلِ مریم را سمتِ او گرفت: «گل برای گل!»
چشمک زد.
گل را بویید.
شیدا: «رمانتیک شدی آقا سیاوش..»
اخمی کرد و با حالت مغروری صاف ایستاد: «بودم!
چشم بصیرت می‌خواست.»
خندید و نگاهی به اطراف انداخت: «خیلی خب!
بریم دیگه زشته جلوی آموزشگاه..»
کلاه‌کاسکت را به سمتش گرفت: «بفرمایید سرکار خانم!»
شیدا: «خیلی ممنون سرکار آقا!»
...
با صدای بوق زدنِ ماشین‌ها و تکان‌دادنش توسط دامون، از فکر بیرون آمد و تکانی خورد.
دامون: «سیاوش؟؟ چرا نمی‌ری؟»
نگاهی به دور و بر انداخت و پایش را روی پدالِ گاز فشار داد.
چرخ‌های ماشین با صدای بدی روی آسفالت کشیده شدند، دامون کمی ترسید و خودش را به صندلی فشار داد..
دامون: «آروم‌تر..»
در سرِ سیاوش صداهای عجیبی تکرار می‌شدند، حرف‌های شیدا بود..اما صدا..هیچ گونه به ملایمتِ تُن صدایش نبود.
[ خـیـلـی مـمـنـون سـرکـار آقـا ]
سرعتش بیشتر شد.
[ رمـانـتـیک شـدی آقـا سـیـاوش.. ]
سرعتش زیادتر از حدِ ممکن بود..
دامون ترسیده صدایش زد و از او خواست تا آرام باشد..
صدا هر لحظه بیشتر می‌شد..
بدونِ توجه به مکان و موقعیتش، فرمان را ول کرد و دستانش را روی سرش قرار داد..
دامون، شُکه نگاهی به جلو و دختربچه‌ای که ناباورانه به نزدیک‌شدنِ ماشین خیره شده بود انداخت..
با یک تصمیم آنی، به طرف فرمان خم شد و به سمتِ راست چرخاند..
و..
صدای جیغِ خفه‌ای که آن دختر بچه‌ی نجات یافته کشید..
صدای خرد شدنِ شیشه..
آخ گفتنِ دامون..
و چشم های بسته و لب های سفیدِ سیاوش..
جمعیت ، به سمتِ ماشینِ لِه شده توسط درخت نزدیک شدند..
«فکر کنم چیزی مصرف کرده بودن!»
«این چه وضعه رانندگیه؟؟»
یکی از بین جمعیت بیرون آمد و سَرَکی در ماشین کشید..
«وضعیت یکیشون خیلی بده!
با آمبولانس تماس بگیرید..»
صدای ناله‌ی سیاوش توجهش را جلب کرد ، نزدیک تر رفت و گوشش را نزدیکِ دهانِ سیاوش برد:
« آقا...حالت خوبه؟»
منگ سرش را تکان داد و چیزی زیر لب زمزمه کرد..
سرش را بیشتر نزدیک کرد
« چی میگی آقا..؟»
آب دهانش را با هزار زحمت قورت داد و سعی کرد بلند تر صحبت کند:
سیاوش: « دا..دا..مو..ن..»
بعد از تمام شدنِ حرفش ، نفس عمیقی کشید که موجب شد پشت سرهم سرفه کند..
دردِ قفسه‌ی سینه اش طاقت فرسا بود.
«دامون کیه؟»
توضیح دادن برایش سخت بود..
بدونِ جواب دادن چشم هایش را کامل بست و خودش را به دستِ زمان سپرد..
...
۸
با لرزشِ موبایل داخل جیبِ شلوارش، نگاه کلافه‌اش را از استاد و تخته گرفت و دستش را به سمتِ جیبش برد. موبایل را آرام بیرون کشید و نگاهی به صفحه‌اش انداخت:
[چهار تماس ازدست‌رفته ‌از ناشناس]
موبایل دوباره در دستش شروع به لرزیدن کرد، نگاهِ پریشانی به استاد انداخت و از جا برخاست: «می‌تونم تلفنم رو جواب بدم؟»
استاد، که مردی میانسال بود، با طمأنینه لبخندی زد و با تکان‌دادنِ سر اجازه را صادر کرد..
بیرون از کلاس ایستاد و تماس را متصل کرد: «بله؟»
سیاوش: «ا..الو..دای..یان..»
با شنیدنِ صدای سیاوش، موبایل را جلوی چشمانش گرفت، شماره را یک بار دیگر خواند و دوباره همان حالت قبل را به خود گرفت.
دایان: «سیاوش؟ چی‌شده؟!
چرا اینجوری حرف می‌زنی؟»
سیاوش: «فقط بیا...بیا بیمارستانِ فیروزگر...»
...
عرض راهرو را برای بارِ هزارم طی کرد و به خود لعنت فرستاد..
یعنی باز هم مقصر مرگ یکی از عزیزانش شده بود؟!
روی صندلی فلزی راهروی بیمارستان نشست و چهمشغولِ خاراندن دستِ راستش شد و با پاهایش ضرب گرفت.
چند قطره خون روی کفِ سفیدِ راهرو چکید.
پایش را روی قطره‌های خون گذاشت و دست از خاراندن دستش برداشت..
سرِ باندپیچی‌شده‌اش به شدت درد می‌کرد..
دایان نفس‌زنان خودش را به سیاوش رساند: «سیاوش؟ چی شده؟»
با صدای دایان، سریع از جا بلند شد..
دایان با نگاهش سرتاپای سیاوش را که با لباس‌های آبی‌رنگِ بیمارستان پوشیده شده بود، ورانداز کرد.
سیاوش: «ن..نمی‌دونم!»
به درِ اتاق عمل خیره شد..
سیاوش ترسید و چند قدم عقب رفت..
آبِ دهانش را قورت داد و به دیوار چسبید.
دایان: «دامون توی اتاق عمله..؟!»
سری تکان داد..
سیاوش: «م..من..من..نمی..نمی‌خواستم!»
دست‌هایش را به سمت سیاوش دراز کرد تا او را در آغوش بگیرد، اما سیاوش دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و شروع کرد به فریادزدن: «نــــه، بــهــم دســت نـــزن!»
دایان متعجب چند قدم به عقب برداشت: «باشه..آروم باش سیاوش‌جان..»
سیاوش شروع به لرزیدن کرد: «نمی‌خواستم.. نمی‌خواستم الان اونجا باشه..من کاری نکردم..»
فریاد کشید: «مـــــــن کــــاری نــکــردم!»
بعد از چند لحظه، چند پرستار به سمتشان دویدند: «چه خبرتونه آقای محترم؟!
اینجا بیمارستانه!
ما کلی مریضِ بدحال داریم..!»
دایان: «بله بله..حق با شماست!
من عذر می‌خوام..»
چشم‌غره‌ای به سیاوش رفت و به سمت ایستگاه پرستاری برگشت.
دایان بین رفتن و ماندن مُردد بود..
آرام به سیاوش نزدیک شد: «من برم آب بگیرم برات..
تو همین‌جا می‌شینی؟»
چشم‌های پر اشکش را از دایان دزدید و فقط سر تکان داد..
...
پرستارها به سمتِ اتاق عمل دویدند..
سیاوش، درمانده و مبهوت به رفت‌وآمد پرسنل خیره بود و ذره‌ای قدرت حرکت نداشت...
از داخلِ اتاق صداهای مبهمی می‌آمد: «بیمار ایستِ قلبی کرده...
سریع سی‌پی‌آر رو شروع کنید!»
نفس‌هایش کش‌دار شده بودند..
صدای نفس‌هایش با ضربان قلبش درهم محو شده و در سرش تکرار می‌شدند..
دنیا، دور سرش می‌چرخید..
هیچ‌چیز را درست نمی‌دید..
به آرامی لب زد: «من کردم..
من قاتلِ داداشم شدم..
من..»
[قــاتــل...تو یک قـــاتــلـی]
و باز هم آن تصویرِ قرمزرنگ و خنده‌های شیطانی..
...
برای چند دقیقه چشم‌هایش را بست..
از صبح داخلِ بیمارستان بود و هنوز جرئت نکرده بود به مادر و پدرش خبر دهد..
نگاهی به دستِ باندپیچی‌شده‌ی سیاوش انداخت.
به گفته‌ی دکتر از شدت ضربه، قفسه‌ٔ سینه‌اش آسیب شدیدی دیده بود. سرش محکم به شیشه کوبیده شده و حتی گردنش هم آسیب دیده بود؛ اما با این حال نگرانی مغلوبش کرده و حاضر به چکاپ نشده بود.
دایان: «چیکار می‌کنی با خودت؟
تو، همون سیاوشِ پنج ماهِ قبل نیستی..
بلند شو! خوب شو! همون سیاوشی که سی سال پسر خاله‌م بود، من این سیاوشِ پنج ماه اخیر رو نمی‌شناسم..
شیدا هم راضی به این دردکشیدنت نیست پسر...»
پرستار در زد و وارد اتاق شد: «آقای گَنجی..»
نگاهش را از سیاوش گرفت و به سمت پرستار برگشت.
_ «بیمارتون منتقل شدن برای ریکاوری..
دکتر گفتن باید با شما صحبت کنن!»
از جا برخاست: «من اگر برم اونجا..
شما حواستون بهش هست؟»
پرستار با تردید سری تکان داد.
به نشانه‌ی تشکر لبخند محوی زد و به طرف اتاقی که پرستار گفته بود حرکت کرد..
در دلش آشوب بود..
برای وضعیتِ برادرِ کوچک‌ترش..
برای چشم‌درشت‌ترین برادرِ دنیا..
...
۹
درِ اتاق باز شد.
با همان لباس‌های آبی روی تخت و پشت به در نشسته بود.
جلوتر آمد و کیفش را روی صندلی گذاشت: «آقا سیاوشِ ما چطوره؟»
تلخندی زد.
سیاوش: «هوای بهاری رو دیدی؟
صبح یه‌جوره، ظهر یه‌جور؛
شب یه‌جور دیگه!»
سرش را بالا آورد و به چشم‌هایش خیره شد: «حالِ من دقیقاً همین‌جوریه شیدا..
تکلیفش با خودش مشخص نیست!
اول خوشحالم از به‌هوش اومدنِ دامون..
دو دقیقه بعدش حس تنفر دارم به خودم!
به این حالم! به این روزای بدترکیب!»
روی تخت، کنارش نشست: «ولی حال و هوای بهاری قشنگیای خودش رو هم داره..»
سیاوش: «اوهومم..مثلِ دیدنِ روی تو!»
...
شماره‌ی هر اتاق را از نظر گذراند تا به اتاقِ مورد نظرش رسید و بدونِ درزدن وارد شد..
صدای پچ‌پچ های سیاوش را شنید: «چجوری توی چشم‌هاش نگاه کنم خب؟»
کمی مکث کرد.
سیاوش: «ولی من مقصر بودم!
نمی‌خوام امیدِ واهی بدم..
می‌خوام واقع‌بین باشم!
اگر بلایی سرش بیاد، خودم، خودم رو نمی‌بخشم!»
چادرش را رها کرد.
رعنا: «سیاوش مادر؟
با کی حرف می‌زنی؟»
ترسیده از جا برخاست: «س..سلام..
متوجه..متوجه نشدم کِی اومدین!»
نگاهی به سمت راستش انداخت..
شیدا کجا غیبش زده بود؟
پشت پنجره رفت و نگاهی به روی بالکن انداخت.
رعنا چند قدمی جلوتر رفت.
رعنا: «سیاوش؟
دنبال کسی می‌گردی مادر؟»
برگشت سمت تخت و رویش دراز کشید.
سیاوش: «نه...
فکر کنم بلند بلند توی ذهنم حرف زدم!»
اما رعنا مادر بود..
از خود سیاوش بهتر او را می‌شناخت؛ افکار و حال پسرش را بهتر از خودش می‌فهمید..
حتی از بیماری‌اش خبر داشت ولی به روی خودش نمی‌آورد..
سیاوش دستپاچه سعی در عوض‌کردن بحث داشت: «دامون خوبه؟»
رعنا: «آره..
خاله‌ت و حسین‌آقا کنارشن.»
...
_ «خب..حالا پای چپت ‌رو تکون بده..!»
از درد چینی به صورتش داد.
_ «درد داری؟»
دامون: «بله..»
_ «همین‌که می‌تونی تکونش بدی عالیه!
می‌ریم سراغ دستت.. تکون بده..؟»
چند لحظه بعد دوباره حرفش را تکرار کرد: «دست چپت رو تکون بده دامون‌جان!»
ترسیده به پدر و مادرش نگاه کرد و بعد به دکتر خیره شد.
آب دهانش را با استرس قورت داد: «ن...نمی‌شه!»
رویا دو قدم جلو آمد: «ی..یعنی چی که نمی‌شه؟؟»
دوباره سعی کرد.
دامون: «نمی‌شه..نمی‌شه..»
دکتر چیزی روی برگه یادداشت کرد و سپس روی میز گذاشت: «باشه پسرجان!
آروم باش..موقتیه!»
حسین: «یعنی چی دکتر؟»
دکتر: «هنگام وقوع حادثه، پسر شما به سمتِ فرمون متمایل شده..درسته؟»
دامون با تکان سر، حرفش را تایید کرد.
دکتر: «وقتی که ماشین به درخت برخورد می‌کنه، گویا ‌پسر شما به عقب چرخیده می‌شه و دستش کشیده می‌شه، و خب به عصب دست هم آسیب زده و ظاهراً عصب، از کار افتاده..»
برگه‌ی کاغذ را به سمت حسین گرفت و با لبخند به ادامه‌ی صحبتش پرداخت: «ولی من حدس می‌زنم موقتی باشه؛
برای راحتیِ خیالتون می‌تونید به دکتری که معرفی کردم سر بزنید.»
گوشیِ پزشکی‌اش را برداشت و به سمت در قدم برداشت: «خدا سلامتی بده!»
بعد از رفتنِ دکتر، رویا به سمتِ دامون رفت و بغلش کرد.
بوسه‌ای روی موهایش کاشت و سرش را به تنش فشرد: «چیزی نیست مادر..
خوب می‌شی! پسرِ من بیدی نیست که به این بادها بلرزه.. مگه‌ نه؟؟»
حسین حرفش را تایید کرد اما دامون..
در فکرش مشغولِ پردازش اتفاقی بود که شاید تا آخرِ عمر گریبان‌گیرش شده بود..
سرش را بالا آورد و صورت مادرش را نگریست. چطور می‌توانست این امید را ناامید کند؟
لبخندِ کم‌رنگی روی لب‌هایش نقش بست...
...
صدای حرف‌زدنِ مادرش با رویا را می‌شنید اما چشم‌هایش را باز نکرد: «نگرانِ چی هستی..
دکتر گفته که خوب می‌شه!»
رویا: «بچه‌م گناه داره رعنا..
ندیدیش وقتی فهمید نمی‌تونه دستش رو حرکت بده...»
قلبِ سیاوش لرزید..
شوکِ واردشده بهش دوباره موجب شنیدنِ آن صداها شد..
صداهایی که مدتی دلیل نخوابیدنش شده بوندند.
[دیــــــدی..؟؟]
سرش را تکان داد.
[مــُـقــصر هـــمــــه‌ٔ اتـفـاقـات تویــی]
بدنش شروع به لرزیدن کرد.
چشم‌هایش را باز کرد و روی تخت نشست.
رعنا: «چی شد یهو؟»
دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت تا شاید صداها را نشنود اما بی‌فایده بود:
[مــن؟ خــونــه، چـــطــور؟]
آنژیوکت از دستش کنده شد و کمی خون به بیرون ریخت.
رویا: «خاله؟ چت شد یهو؟»
به سمت در دوید و بازش کرد.
رویا: «دکــــتــر؟؟
دندان‌هایش به یکدیگر برخورد کردند.
[عـــــه لــــو رفـــتــــم؟]
دست‌هایِ استخوانی و ناخن‌های لاک‌زده نمایان شدند..
سعی می‌کرد دوباره ناخن‌هایش را در شانه‌ی سیاوش فرو کند.
سیاوش: «و..ولم..ولم...کنید..»
چنگی به گونه‌اش کشید.
رعنا: «خاک به سرم..ســیــاوش؟؟»
همان لحظه، دکتر به همراهِ چند پرستار واردِ اتاق شدند.
با دیدنِ وضع سیاوش سریع مشغول معاینه شدند..
برای جلوگیری از آسیب‌زدگی، دست و پاهایش را بستند.
با این حرکت، رعنا به طرف‌شان هجوم برد: «مـــگــه پــســر مـن دیــوانـه‌سـت؟؟
چــرا بســتــینـش؟»
یکی از پرستارها جلو آمد و دست‌های رعنا را گرفت و با لحنی ملایم شروع به حرف زدن کرد: «آرام باش مادرجان!
معلومه که پسرت دیوانه نیست عزیزم..
برای جلوگیری از آسیب‌زدگی بستیمش..
الان خوب می‌شه!»
و با اشاره‌ی چشم به رویا فهماند که رعنا را از اتاق بیرون ببرد..
...
پرستارها، هرکدام با دیدنش از جا برمی‌خواستند و سلام می‌کردند.
او هم با همان ژستِ همیشگی‌اش سری برای آنها تکان می‌داد و به سمتِ اتاقش حرکت می‌کرد..
از کنارِ راهرو درحالِ گذر بود که شخصِ آشنایی را دید، راهِ رفته را برگشت و با دقت بیشتری نگاهش کرد..
به سمتش حرکت کرد.
هومن: «دایان؟»
دایان به طرف صدا چرخید: «عه هومن؟؟!»
هومن: «این‌جا چیکار می‌کنی؟
اتفاقی واسه‌ دایی افتاده؟»
دستش را روی شانهٔ هومن گذاشت: «نه نه..»
هومن: «واسه خوشگذروندن که نیومدی بیمارستان..اونم بخشِ مغز و اعصاب!
یالا..»
دایان: «نه..
از قصد اومدم که بینمت و حرف بزنم باهات! در مورد سیاوشه..
یکمم دامون..!»
هومن: «بریم اتاقِ من؟»
دایان: «نه..
اومدم که ببرمت، دامون حرف داره باهات!»
...
۱۱
بدونِ سروصدا روی صندلیِ کنارِ تخت نشست و به چشم های مثلا بسته‌ی دامون خیره شد..
سیاوش: «می‌دونم که یادته..
اولین باری که باهم بازی کردیم..
تابستون شیش سالگیمون بود..
توی حیاطِ خونه‌ی عزیزجون..
زیرِ درخت توت..
همون روزی که ترکِ دوچرخه نشسته بودیو من رکاب می‌زدم.»
تلخندی زد و انگشت‌هایش را در هم فرو کرد.
چشم‌های دامون باز شد و قطره اشکی روی صورتش لغزید.
سیاوش: «همون دفعه‌ هم بخاطر من همین دستت شکست‌..»
با صدای گرفته‌ای جوابش را داد: «تقصیر تو نبود..
من خودم روی دوچرخه بلند شدم که توت بکَنم..
چون خیلی تکون خوردم نتونستی کنترلش کنیو چپه شدیم..
درست مثل سه روز پیش که خودم خم شدم سمت فرمون!»
بی‌اعتنا به حرف دامون ادامه داد: «همون موقع هم هیچ‌کس دعوام نکرد..
نه عمو حسین، نه خاله رعنا..
درست مثل الان!
ولی می‌دونی دامون..
اون لبخندِ روی لبشون، اون آرامشِ توی چشم‌هاشون..
اون لحنِ بی‌دلخوریشون..
دلمو کباب می‌کنه!
از صدتا فحش و کتک بدتره...»
دامون چهارزانو روی تخت نشست، درست روبه‌روی سیاوش. در چشم‌هایش خیره شد و لب زد: «سیاوش..
تو، برای مامان و بابام مثلِ پسر سومشونی!
کسی به پسرش فحش می‌ده؟ کتکش می‌زنه؟
این بلاها که چیزی نیست داداشم..»
سیاوش: «می‌شه این‌جوری نگی..
می‌شه نبخشی؟»
چپ چپ نگاهش کرد.
دامون: «اوهوک، آقارو باش!
من نبخشم رویابانو با اُردنگی بیرونم می‌کنه!
می‌گه یا سیاوش رو می‌بخشی، یا عاقت می‌کنم!»
پشت چشمی نازک کرد: «پس چی؟»
دامون: «پیچ پیچی!»
سیاوش: «تو سِرُم آب‌نمک زدن؟»
دامون: «ذاتیه!»
سیاوش: «یعنی الان...»
دامون: «تو بخشیده‌شده‌ی الهی‌ای..
بعد من نبخشم؟»
سیاوش ضربه‌ای به گردنش زد: «جمع کن بابا خودتو..
تو روش خندیدم باز!»
...
چمدان‌هایشان را درون صندوق عقب ماشین گذاشتند و روی صندلی‌های عقب ماشین نشستند.
مهیار: «تو این چند سال چه‌قدر فرق کرده اینجاها.»
عرفان: «روی هم شاید فقط شیش سال نبودیم اینجا!
بعد می‌گی چه‌قدر فرق کرده؟
کل فرقش تیره‌شدنِ بیشترِ آسمونِ آبیِ تهرانه..!»
نگاهی به آسمانِ پُر گرد و غبار کردو سری تکان داد: «اینارو ولش کن..
بهشون که نگفتی برگشتیم؟»
عرفان با چشم های تنگ شده نگاهش کرد.
مهیار: «حالا خوبه شیش سال بوده..
ده سال بود چیکار می‌کردی!»
...
فلش‌بک:
با جعبه‌ی شیرینی واردِ فضای کلاس شد: «داداشی‌های گلم؟
بفرمایید شــیریـــنی!»
سیاوش و دامون به طرفش کشیده شدند.
دامون: «به چه مناسبت؟»
عرفان: «بالاخره با انتقالی‌مون به فرانسه موافقت شــــد»
سیاوش: «پس بعد از پنج‌سال از دستتون راحت می‌شیم؟»
ضربه‌ای به پشت سرش خورد و دستی دور گردنش حلقه شد؛
مهیار: «وقتی بعد از دوماه به پاهامون افتادین که برگردیم، اون وقت می‌فهمیم راحت شدین یا دلتنگ!»
گازی از شیرینی زد.
دامون: «آره دیگه، دوتا خل‌وچل که بیشتر نداریم!
پس مجبوریم به پاهاتون بیفتیم..»
پایان‌فلش‌بک
...
۱۲
جسمش میانِ خنده‌های بلندِ مهیار و خاطره‌های عرفان بود اما روحش تنها یک‌جا بود..
خانه‌ی مشترکش با شیدا..
جایی که الان تک‌به‌تک سلول‌های بدنش خواهان تکرارِ دوباره‌ی خاطره‌های دونفره‌شان بودند..
خواهانِ بوییدنِ بوی شیدا که هنوز هم به در و دیوارِ آن خانه چسبیده بود.
شاید اگر او این‌جا بود، اشک‌هایی را که حالا توی چشم‌هایش با زحمت نگه داشته بود را روی دست هایش می‌ریخت و جای قضاوت فقط سکوت بینشان برقرار می‌شد!
اما حیف..
حیف که روزگار همیشه برخلاف میلش پیش می‌رفت و تمامِ برنامه‌ریزی‌هایش را با خاک یکسان می‌کرد..
با بلندشدنِ صدای خنده از حال و هوای خودش بیرون آمد و برای حفظ ظاهرش لبخندِ کمرنگی روی لب‌هایش نشاند.
نگاهِ خیره‌ و نگرانِ دامون را روی خودش حس کرد، لبخندِ دلگرم‌کننده‌ای زد و لب زد: «خوبم..»
عرفان با چشم و ابرو وضعیت سیاوش را به مهیار فهماند..
کمی فکر کرد و با صدای بلند سیاوش را مخاطب قرار داد: «راســتـــــــی ســیا..»
نقابِ زندگی...
سیاوش: «ای کوفتِ ســیا..
یادِ این قاتلای شکم‌گنده می‌افته آدم!»
مهیار: «خب حالا..
تُرش نکن!»
با شیطنت نیم نگاهی به دامون و عرفان انداخت: «می‌گـــم کـــه...»
سیاوش از لحنش همه‌چیز را فهمید، دست‌هایش را بالا آورد و حالتِ زاری به خود گرفت: «نـــه تورو قــرآن..»
مهیار: «بـه جـونِ سـیا فقط به‌خاطر همین یه موضوع اومدم تهران.»
سیاوش: «باز که گفتی سیا، نوچ!»
مهیار: «سیاوش؟»
محل نداد.
مهیار: «سیاوش جان؟»
باز هم بی‌جواب ماند..
عرفان و دامون شروع به خندیدن کردند.
حالتِ چندشی به خود گرفت و ادامه داد: «آقا سیاوش جـــون؟»
سیاوش: «حالا شد!»
مهیار: «زهرمار..»
کف دو دستش را بهم زد.
مهیار: «پس فردا که مرخص شدید می‌ریم اون‌جا!»
دامون: «از همین الان فاتحه‌مون خونده‌ست..»
...
با ذوق به محتویات ظرفِ روبه‌رویش خیره شده بود: «من الان از کدوم یکی شروع کنم..
نگاهشون کن تورو خدا..»
عرفان نگاهِ چندشی به مهیار انداخت و با اکراه قاشقی از محتویات برداشت و بالا آورد: «الان..می‌خوای اینا رو بخوری؟»
مهیار خیلی آرام قاشق را در دهانش گذاشت: «هوم..مگه چشه؟»
ظرف را با دست به عقب هل داد و به چپ نگاه کرد.
دامون: «من از اینا نمی‌خورم!
معلوم نیست توش چی ریختن!
خفاشی، سوسکی، مارمولکی!
اینم غذاست که تو دوست داری آخه؟»
مهیار: «اولاً که، این غذاها زیر نظر بهداشت درست می‌شه..»
سیاوش زیر لب زمزمه کرد: «درِ اون بهداشت رو باید تخته کنن!»
مهیار: «ثانیاً اینکه نه خفاش داره، نه سوسک، نه مارمولک!
داداش ایرانین ‌هااا...معلومه که حلال می‌پزن!»
سیاوش منو را برداشت و لیست غذاها را از نظر گذراند: «اگر حلالشون اینه، پس حرومشون چیه؟»
مهیار: «اِی بــابــا، اگر گذاشتین من لذت ببرم از خوردن!»
دامون با دست راستش، آرام به کمرِ مهیار ضربه زد: «بخور داداش..بخور که بعدش بریم یه ساندویچ کثیف بزنیم.. روده‌ها همدیگه رو بلعیدن!»
نگاهِ مظلومی به دامون انداخت و با ولع مشغول خوردن شد..
سیاوش: «فقط..اون معده‌ی بدبخت امشب چی بکشه!»
هرسه سری از روی تأسف تکان دادند و سعی کردند به غذایی که مهیار مشغولِ خوردنش بود نگاه نکنند..
...
۱۳
پتوی تک‌نفره‌ای از روی مبل برداشت و به سمت در رفت، لِخ‌لِخ‌کنان طول حیاط را طی کرد و بالای سرِ دایان ایستاد: «چی شده؟ آقا دایان گوشه‌گیر شدن!؟»
دایان بی آنکه سرش را بالا بیاورد پاسخ داد: «چرا اومدی بیرون؟
سرما برای دستت خوب نیست!»
با یک دست پتو را باز کرد و روی شانه‌های دایان انداخت. دستش را بغل کرد و کنارش روی لبه‌ی حوض نشست: «تو کاریت نباشه..
بازم موضوع همیشه؟»
پتو را دور خودش کیپ کرد و سری تکان داد: «مگه این آدما وِل می‌کنن؟
تا مارو از پا در نیارن تموم نمی‌کنن که!»
به سمت دایات متمایل شد: «کی چی گفته؟»
دایان: «اینکه کی گفته مهم نیست دامون..
حرفاشون مهمه!
یعنی دو سال تفاوت سنی خیلی زیاده؟
چه اشکالی داره اگر زن از مرد بزرگتر باشه و بخوان ازدواج کنن؟»
دامون: «مامان و بابا؟»
از جا برخاست: «اونا راضی شدن..
نوبتِ بچه‌ها و اَساتید دانشگاه رسیده!
امروز استاد ناظری جلومو گرفت..
گفت صحرا ازت بزرگتره‌هااا..ازدواجتون صلاح نیست! برو دنبال کسی بگرد که به دردت بخوره..ازت کوچیک‌تر باشه که دو روز دیگه رفتین زیر یک سقف..تو بشی مرد خونه ، نه زنت! تو بشی کسی که حرف اول و آخر رو میزنه..نه زنت! که..هعییی ولش کن..»
خواست به سمت در ورودی برود که دامون دستش را گرفت: «ولی تو پوزِ همه‌شون رو به زمین می‌زنی..
من مطمئنم! وقتی دوطرف هیچ مشکلی ندارن..
مردم به درک، حرف‌هاشون به درک..
خب؟»
چشم‌هایش را روی هم فشرد، سری تکان داد و به سمت خانه حرکت کرد.
...
خودش را سرگرم کتاب‌خواندن کرده بود تا فکر صبح از سرش بپرد‌، صبحی که تلخ شروع شده بود!
حرف های استاد ناظری که دایان را مخاطب قرار داده بودن روح و روانش را درگیر کرده بود..
صحرا عاشقانه دایان را دوست داشت..
حتی حاضر بود برای خاتمه‌ی تمامِ این حرف و حدیث‌ها تاریخ تولدش را عوض کند و دایان را بزرگ‌تر جلوه دهد..
چند باری سرِ حرف را باز کرده بود و در آخر با مخالفت شدیدِ دایان مواجه شده بود.
از پایانِ این قصه می‌ترسید،
از پایانی که دل به دلدار نرسد..
شیرین دوباره به فرهاد نرسد!
کتاب را بست و روی تخت دراز کشید، به سقفِ سفیدِ اتاق خیره شد و رویاهایش را تکرار کرد..
روزی که با لباسِ سفید مقابل دایان بایستد و دسته‌گلِ قرمزش را از او بگیرد.
روزی که بچه‌هایشان را در بغل بگیرند..
روزی که با تمامِ مخالفت های آدم‌های ناجور بهم دیگر برسند و دهان آن آدم‌ها بسته شود.
نفسش را با صدا بیرون دمید و به پهلو چرخید، با قابِ عکسِ دونفره‌شان روبه‌رو شد.
لبخندی زد و دستش را دراز کرد و قاب را برداشت..
برای بار دهم عمیق نگاهش کرد و درست روی قلبش گذاشت و چشم‌هایش را بست تا آرامش به تنش بازگردد..
...
۱۴
پله‌های پُل عابر پیاده را بالا رفت و روی کفِ فلزی به طرف شیدا قدم برداشت، کنارش نشست و لیوان‌های نسکافه را بین خودشان قرار داد و مثلِ شیدا پاهایش را دراز کرد و به عبور ماشین‌های زیرِ پل خیره شد.
شیدا: «هیچ‌وقت تیره نمی‌پوشیدی!»
سیاوش نگاهِ خیره‌ای به نیم‌رخِ شیدا انداخت و دوباره از لای نرده‌های فلزی و زنگ‌زده به ماشین‌ها خیره شد: «به مرور زمان همه چیز رنگ عوض می‌کنه.. عوض می‌شه!
مثل رنگِ لباس..رنگِ چایی..»
کمی مکث کرد و همراه با بیرون دمیدن نفسش گفت: «حتی ‌قلب!»
شیدا لیوان نسکافه‌‌اش را برداشت و کمی مزه‌مزه‌اش کرد: «دلِ شما که قرار نیست تیره بشه.. نه؟؟»
سیاوش هم متقابلاً نسکافه‌اش را برداشت و با کمک داغیِ لیوان دست‌هایش را گرم کرد: «نمی‌دونم..
شایدم شده..
این روزا هیچی نمی‌دونم!»
شیدا: «اولین‌باری که همو دیدیم، یادته؟»
لیوانش را پایین آورد.
با مرور آن شب، لبخندی روی لب‌هایش نشست: «مگه می‌شه یادم بره؟»
شیدا: «تعریفش کنم که قلبت از تیرگی در بیاد؟»
عاشقانه نگاهش کرد و چشم‌هایش را برای چند ثانیه روی هم گذاشت..
شیدا با یک دست سر سیاوش را روی شانه اش گذاشت و سر خودش را روی سر سیاوش قرار داد: «چهار سال پیش..
یه شبِ پاییزی و پر از بارون!
سمینارِ دانشجوهای پزشکی..
یه پسرِ پوست‌گندمی و فرفری، قرار بود مجریِ اون مراسم باشه..»
لحنش با خنده مخلوط شد: «یه دخترِ ساده و دل‌رحم هم عکاسِ افتخاریِ اونجا بود..»
سیاوش خندید و پی حرفش را گرفت: «فِلَش دوربینِ اون دخترِ دل‌رحم چندباری چشم‌های پسرِ فرفری رو زد و عصبانیش کرد..
اما وقتی موقع گرفتن عکس‌های پایانی شد و خواست آخرین عکس‌های شب رو ثبت کنه نگاهش با نگاهِ دختر برخورد کرد و..»
شیدا: «پسر یک دل نه صد دل عاشقِ دختر شد!»
سیاوش: «البته بیشتر عاشق لبخندِ دختر!»
شیدا سرش را از روی سر سیاوش برداشت و اخم بانمکی روی پیشانی‌اش نشاند: «پس خودِ دختر چی؟»
سرش را از روی شانه‌ی شیدا برداشت و شانه‌ای بالا انداخت: «خودِ دختر پشیزی نمی‌ارزید!»
شیدا پاهایش را به سمت شکم جمع کرد و دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت: «ســــیـــاوش!»
سیاوش خندید، خنده‌ای که باعث شد کنارِ چشم هایش چینی بخورد: «خب بــاشــه..
عاشقِ چشم‌های دختر هم شد..»
شیدا: «همین؟»
کمی فکر کرد، لب‌هایش را جمع کرد تا خنده‌اش را کنترل کند: «حالا که فکر می‌کنم..
چند شب بعدش که بازم بارون می‌اومد و دختر رفته بود عکس هارو تحویل پسر بده، پسرِ تا موهای نم زده و بینی قرمزِ دختر رو دید کلا دل باخت!»
شیدا به حالت قهر سرش را برگرداند..
شیدا: «بعضیا جورِ دیگه‌ای می‌گفتن!»
سیاوش: «ای بابا...
چه‌قدر اون بعضیا بی‌ادب و دروغ‌گو بودناا..»
نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و هر دو زدند زیر خنده.
سیاوش: «کلاغا خبر رسوندن..
تو همون اولین نگاه، دخترِ دل‌رحم، دلِ پسرِ فرفریو برده..«
شیدا با لبخند به اجزای صورتِ سیاوش خیره شد و آرام به طرفش خم شد و بوسه‌ای روی گونه‌ی سیاوش کاشت: «چه خوش‌شانس بوده اون دخترِ دل‌رحم!»
...
با بالاوپایین‌شدن دستی جلوی چشم‌هایش، چشم از گل‌های قالی گرفت و نگاهِ عصبی‌اش را به آن شخص داد: «چیه؟»
صحرا: «سوپه!»
عصبی از جا برخاست و دوری، دور خودش زد: «در زدی اصلا؟»
صحرا متعجب به حرکات برادرش خیره شد: «وا...
این چه..»
از خود بیخود شد و صدایش بالا گرفت: «واااااااا؟
صحرا وااااا؟
شاید من یه کاری داشتم می‌کردم که نباید تو می‌دیدی!!!
هزار بار گفته‌م بدون اجازه نیا داخل اتاقم...!»
با چشم‌های قرمز و خشمگین به صحرا خیره شد. ساکت‌بودنِ صحرا عصبی‌ترش کرد، دستش را محکم روی میزِ کنارش زد و فریاد کشید: «گـــُـفــتــــه بــــودم یـــا نـَـــه!»
از صدای برخورد دستش با میز، لرزه‌ای به تنِ صحرا افتاد و اشک‌هایش سرازیر شدند..
بدونِ حرف سینی را روی تخت گذاشت و از کنارِ مادرش که متحیر به سیاوش و صحرا نگاه می‌کرد گذشت..
چند لحظه بعد صدای در اتاقش آمد و هق‌هقی که سعی در خفه‌کردنش داشت..
رعنا: «چیکار می‌کنی سیاوش؟
این چه طرز صحبته...؟»
روی تخت نشست و بعد از چند لحظه دراز کشید:
سیاوش: «میشه برید بیرون؟
ممنون..»
رعنا بدونِ گفتنِ کلمه‌ای راهِ رفته را برگشت و برق را خاموش کرد و بیرون رفت..
...
۱۵
میز را دور زد و روی مبل تک‌نفره‌ی چرمی، روبه‌روی دامون نشست، کاغذ و روان‌نویسش را روی میزِ شیشه‌ای گذاشت و به عقب تکیه زد: «دستت خوبه؟»
سری تکان داد و لیوانِ چایی‌اش را روی میز گذاشت.
هومن: »بریم سر اصل مطلب؟»
دامون: «آره..
هرچی زودتر بهتر!»
هومن: «خودش..»
دامون: «همه چیز مشخص بشه
بعد به یک بهانه‌ای میارمش..»
هومن: «خیلی‌ هم عالی..
از روز حادثه برام بگو؟»
دامون: «اُردیبهشت امسال بود...
ساعتِ ۰۶:۰۵ عصر!
با شماره‌ی سیاوش باهام تماس گرفتن و خبر دادن که دوتاشون منتقل شدن بیمارستان..»
کمی مکث کرد..
با به‌یادآوردن آن روزها حالش دوباره بد شد..
ادامه داد: «وقتی رسیدم اونجا..
هم سیاوش، هم شیدا، دوتاشون توی اتاق عمل بودن.»
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • salomeh

    ۱۲ ساله 10

    رمان خیلی قشنگی بود. آفرین به نویسندش..❤️ نمی دونم چرا قبول نکردن... من که خیلی دوستش دارم

    ۹ ماه پیش
  • گلی

    10

    رمان بسیار زیبا بود

    ۱ سال پیش
  • raha.m

    ۱۵ ساله 10

    از نظر من عالی بود من ک خیلی خوشم اومد دم نویسدنش گذث🖤❤

    ۱ سال پیش
  • اسرا

    20

    بااینکه چیززیادی متوجه نشدم ولی ازاول نگفتن دختراینطورجالب به نظرمیاید

    ۱ سال پیش
  • .

    ۱۶ ساله 00

    خود رمان گنگ بود هیچی نظر تو هم گیجترمون کرد😂😂😂

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.