رمان میستری به قلم Haniye و Azita
آروین قصه ما یه پسریه عاشق هیجان و ترس…همین علایقش باعث میشه اروین و دوستاش برای تعطیلات به یه روستابرن یه روستاکه توش یه خونه نفرین شده وجود داره…! اتفاقاتی که تو اون خونه نفرین شده. میوفته،ماجراهایی رو به وجود میاره که باعث میشه آروین یه راز خیلی بزرگ از زندگیش رو بفهمه یه راز از گذشتش!از خانوادش!!و….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۳۳ دقیقه
صدای خورد شدن سنگا زیر لاستیکای ماشین شنیده میشدن چون که جاده خاکی بود همش ماشین تلو تلو میخورد رو به سامی گفتم : شیشه رو بده بالا بابا یخ کردیم
سامی انگار که ترسیده بود شیشه رو داد بالا و چیزی نگفت حدودا یک ربع راه رفتیم تا رسیدیم به همون دو راهی طبق گفته ی اون مرد پیچید سمت چپ جاده باریک تر شد و یه طرفمون دره بود ینی اگه یکم اشتباه میرفت هممون میفتادیم تو دره باد درختا رو تکون میداد صدای زوزه ی گرگم به صدای سگ ها اضافه شده بود در اخر روستا رو دیدیم سامی سرعتشو بیشتر کرد و بعد با دیدن یه زن که یه نوزادم بغلش بود ترمز کرد شیشه رو داد پایینو گفت : ببخشید خانوم
زنه برگشتو مارو دید ولی یه لحظه چشمای طوسی درشتشو رو من زوم کردو بعد سریع دویدتا یه مسیری دیدمش ولی یهو غیب شد
تعجب کردم تا منو دید ترسید سامی گفت : زنیکه کر بود
اریا گفت : بیخیال بابا برو جلو
جلو تر که رفتیم به یه پسر بچه رسیدیم چند تا گوسفند اطرافش بودن با یه سگ سامی سرشو از پنجره کرد بیرونو گفت : اقا پسر
پسره اومد سمتمونو گفت : بله
_ اینجا هتلی مسافر خونه ای چیزی هست؟
_ والا اینجا یه روستای قدیمیه برق و گازم نداره حدودا ساعت هفت شب که تاریک میشه همه ی اهالی میخوابن چیزی نمیتونین پیدا کنید
_ خب جایی هم نیست واسه موندن؟
_ اهالی اینجا زیاد کسیو تو خونشون راه نمیدن منم از روستای دیگه میام اینجا گوسفندامو چرا
_ روستای شما چجوریه ؟؟؟ کجاس؟؟؟
_ صد متر بالا تره ولی هم برق داره هم گاز شبیه روستا نیست هم هتل داره هم رستوران فقط چون از شهر اصلی دوره بهش میگن روستا
_ باشه پسر جون مرسی
وبعد بازم راه افتاد تا بره جلوتر ساخت حدودا 12 شده بود همه شکما به قار و قور افتاده بود اریا ساندویچایی که مامانش واسمون درست کرده بودو دراوردو داد بهمون
هرکدوممون داشتیم ساندویچ خودمونو گاز میزدیم
دیگه کم کم هوا رو به غروب بود و ما هنوز جایی واسه موندن پیدا نکرده بودیم
اریا گفت : بچه یا بیاید از اینجا بریم یا اینکه چادر بزنیم چون اهالی اینجا کسیو راه نمیدن تو خونه هاشون
منو سامی هم با ایا موافق بودیم سامی گفت : خب پس بریم یه جای خوب و خلوتو پیدا کنیم اونجا چادر بزنیم
بالاخره بعد از کلی گشتن یه زمین خوب و صاف پیدا شد در حال نصب کردن چادر بودیم که از دور یه پیر مردی داشت بهمون نزدیک میشد یه پسر بچه ی حدودا 15 ساله هم همراهش بود
با نزدیک شدن اون دست از کار کشیدیمو برگشتیم سمت اون هممون سلام دادیم سرشو به علامت سلام تکون داد و بعد گفت : شب اینجا از سرمای زیاد تو چادر دووم نمیارید
سامی گفت : پتو اوردیم اگر خیلی سرد شد اتیش روشن میکنیم
_ با گرگ ها و سگ ها چیکار میکنید؟ اونا رم لابد میکشید
یه چیزی خیلی عجیب بود اون پیر مرد معلوم بود از اهالی اینجاس ولی اصلا لهجه ی شمالی نداشت اون پسری که همراهش بود گفت : بابابزرگ من برم کارا رو درست کنم تا شما بیای؟
پیر مرد باز هم سرشو تکون دادو پسر رفت من گفتم : خب پس شما میگید چیکار کنیم؟
_ من بهتون جا میدم تا هر وقت که بخواید میتونید بمونید خونه ی من
این بار اریا گفت : خب شما که محض رضای خدا به ما جا نمیدید نه؟؟؟
پیر مرد لبخند مرموزی زد و گفت : خب شما پولشو میدید من این مدت زمین های زراعیم اسیب دیدن اینه که به پول احتیاج دارم واسه همین این پیشنهادو بهتون دادم
هممون موافقتمونو اعلام کردیم قرار شد بریم خونه ی پیر مرد بعد از چند دقیقه رسیدیم به یه جای خلوت اون اطراف فقط یه کلبه ی کوچیک بود یه کلبه ی چوبی جلوی در کلبه یه چراغ نفتی روشن بود و همش تکون میخورد پیر مرد گفت پیاده شید رسیدیم
هممون پیاده شدیم گفت دنبال من بیاید خیلی عجیب بود با اون دو تا حرف میزد ولی نگاهش به من بود فکر کنم اهالی این روستا منو قبلا دیدن چون اون زنه هم صبح بد بهم نگاه میکرد بیخیال فکر کردن شدمو راه افتادیم دنبال پیر مرد
داخل کلبه شدیم هوای کلبه سرد بود انگار که هیچ کس قبلا اونجا نبوده باشه رو به پیر مرد گفتم : شما خودتونم اینجا زندگی میکنید؟
_ اره خونه ی خودمم اینجاس
ولی عجیب بود که خونه انقدر سرده با اینکه نور کم بود ولی روی همه جا یه متر خاک نشسته بود به یه اتاق رسیدیم درش چوبی بود و یکمم پوسیده بود درو باز کرد و گفت : این تنها اتاق خالی من اینجاس میتونید اینجا بمونید
یه اتاق تقریبا 15 متری یه فرش دست باف قرمز کف اتاق پهن بود یه بخاری نفتی کوچیک گوشه ی اتاق بود که خاموش بود ولی از همه عجیب تر این بود که اتاق هیچ پنجره ای نداشت
چاره ای نداشتیم سامی گفت :خب شما اینجا رو شبی چند حساب میکنید؟
_ باهم راه میایم میتونید برید وسایلاتونو بیارید در ضمن تو این خونه زن و بچه زندگی میکنه سعی کنید زیاد به جاهای دیگه سرک نکشید و بعد رفت طبقه ی بالا منو اریا رفتیم سمت ماشین تا وسایلامونو بیاریم سامی هم داشت بخاری رو روشن میکرد بعد از اینکه همه چیز درست شد سامی گفت : بچه ها بیاید بخوابیم هممون خسته ایم
هر سه تایی پتو و بالشامونو پهن کردیمو خوابیدیم کف همون اتاق.
تو یه خونه ی تاریکم اونقدر تاریک که منو به وحشت انداخته مثل این میمونه برام انگاری که مردم و تو قبرمم...به سختی میتونم چیزی ببینم ... ولی صدای پچ پچ دونفر میاد که من نمیتونم چیزی ازحرفاشون بشنوم یکی شون صداشو کمی بلند تر میکنه
_ از اینجا برو انجا برات امن نیست برو...
سرمو برمیگردونم اینور اونور و نگاه میکنم ولی هیچی نمی بینم...
. _ تو کی هستی؟؟
_ برو برو
چشمام به سرعت باز میشه چه خواب وحشتناکی بود اوووف...نگاهی به سامی و آریا میندازم فک کنم اگه بمب هم بیفته از خواب بیدار نمیشن...بیخیال نگاه کردن به سامی و آریا میشم ...از جام بلند میشم و سیگارو موبایلمو برمیدارم به سمت در میرم احساس میکنم شدیدا به سیگارو کمی قدم زدن نیاز دارم... از در که بیرون میام هوای خیلی سرده چراغ قوه ی موبایل موروشن میکنم تا بتونم چیزی رو ببینم جنگلای شمال روزاخیلی قشنگه ولی شبا وحشتناکه ... صدای زوزه ی گرگا میاد ... شروع به قدم زدن میکنم و سیگارمو بافندک روشن میکنم .... و پک محکمی از سیگارم میگرم ...احساس میکنم یکی پشتمه و داره تعقیبم میکنه چند باری به پشت سرم نگاه میکنم ولی کسی رو نمیبینم ....
صدای شر شر آب میاد پس اینورا یه روده ... به سمت رودحرکت میکنم همیشه از بچگی عاشق آب بودم ....نور موبایل مو به سمت راست میگیرم ویه تکه سنگ بزرگ هست روی اون میشینم ....معرکه است چنین حس هوایی
...چند تا نفس عمیق میکشم .... نور موبایلم و به سمت چپ میگیرم ....یه چشمای قرمز رنگ خون درشت نگاه میکنه از ترس نمیتونم بلند شم ....
اون بلند میشه موهای فر خیلی بلند و قدشم همینطور... بهم نزدیک و نزدیک تر میشه ...آروین ترس بسه پسر بلند شو آفرین بلندشو خدایا خودت بهم توان بده به سختی از رو سنگ بلند میشم وبا توانی که ازم مونده سعی به دویدن میکنم و کمی از اون زن دور میشم
با تمام سرعتم به سمت همون خونه روستایی که بچه ها توش خوابیده بودن میدوم،از پشت سرم صداهای عجیب غریبی میاد ولی کو جرعت که بخوام بر گردمو پشت سرمو ببینم!نزدیکای خونه روستاییم که صدای خنده بلندو جیغ مانندی از پشت سرم میاد،با تمام ترسی که تو وجودمه برمیگردمو یه نگاه ب پشت سرم میندازم!به محض برگشتن من صداقطع میشه وطرفم غیبش میزنه!!!
تا تواتاق برم اون چیزی کداشتم از دستش فرار میکردم ذهنمو مشغول کرده بود!شبیه ادمیزاد که نبود!!یه جورایی زیادی ترسناک بود،در اتاقو باز کردمو از چیزی که دیدم به کل هنگ کردم!!!
سریع پسرارو صدا کردم.
_اریاااا...اریااا....سامی پاشو اینو نگاه کن!!!
پسرا با غرغر از جاشون بلند شدن وبه محض اینکه چشمشون به دیوار روبه رویی افتاد از تعجب سرجاشون خشکشون زد.!!!
روی دیوار با رنگ قرمز بزرررگ نوشته شده بود:از اینجا برید اونا میکشنتون!!!!!
سامی:جانمم؟!کیا میخوان مارو بکشن؟!
تصمیم گرفتم ماجرای اون زن ترسناکیو که دنبالم کرده بودو به پسرا بگم!!
اریا:من که فک میکنم اون جن بوده!!
سامی:ن بابا،اگه جن بود که دیگه نیازی به این نبود که اروینو دنبال کنه!!کافی بود با یه وردی اشاره دستی چیزی داشو به دار فانی بفرسته!!
اروین:اگه..اگه قصدشکشتن من نبود چی؟!!
اریا:به نظرت پیغامو اون گذاشته؟!
مانیا
۱۵ ساله 00ببین میری تو صفحه اصلی بعد اون پایین یه ( نویسنده شو) داره. اونو میزنی وبعد از چند تا تبلیغ کلاس آموزشی که ردشون میکنی میتونی داستانت رو بنویسی راستی منم نویسندم تو ژانر ترسناک منتظرداستانم باش🖤
۴ ماه پیشAti
۱۹ ساله 00ادامه اش کجاست ؟
۷ ماه پیشستایش
۱۶ ساله 00سلام ببخشیدو جلد دوم میستری را نمینویسید
۸ ماه پیشنازنیم
00رمان هیجانی خوبی بود و اینکه جلد دوم نداره؟
۸ ماه پیشM
۱۴ ساله 00تا اینجا خوب بودولی جلد دوم چرا نداره ؟
۹ ماه پیشنفس
00اسم جلد دومش چیه
۹ ماه پیشسانوک
۱۵ ساله 00خیلی مزخرف بود خیلی این رمان باید ادامه داشت ولی...
۱۲ ماه پیشmarem
۳۴ ساله 00لطفا بقیه رمان رو بفرستید چون رمانش خلیل خوب بود
۱ سال پیشستاره
10مزخرف آخه یعنی چی که رمان رو کامل نمیزارید
۱ سال پیشمحیا
۲۵ ساله 00آخرش معلوم نبود....
۱ سال پیشنسیم
۲۰ ساله 10خیلی عالیه ممنون از نویسنده🥰 چرا فصل دوم نداره؟؟؟؟؟؟
۱ سال پیشسهیل
۲۷ ساله 10با سلام سازنده ی برنامه..خداقوت بهتون میگم و امیدوارم تو همه مراحل زندگیتون موفق بشید..لطفا با گذاشتن هر رمانی که شده داخل برنامه..نظر خوب ما رو نسبت به برنامه تون تغییر ندید🙏
۱ سال پیشسهیل
۲۷ ساله 33متاسفانه اصلا رمان جالبی نبود..چند خط اولشو که خوندم فهمیدم..رمانی که همون اولاش جذبت نکنه و پر از چرت و پرت باشه ارزش خوندن تا آخرشو نداره ..حیف وقتیکه صرف نوشتنش شده
۱ سال پیشدختر تنها
00سلام به نظر من خیلی مذخرف وخیلی بد ..چرا ادامه هم نداره
۱ سال پیش
rumisa
۲۰ ساله 00خیلی قشنگ بود و متفاوت، تشکر از نویسنده رمان که وقتشو صرف همچین رمان جالبی کرده، در مورد پایان رمان هم بگم که به نظرم عالی بود.