رمان زمین و آسمون به قلم yasamin51214
مثل خیلی از رمانا داستان دو تا آدم متفاوته اما تفاوتاشون فرق میکنه. دوتا آدم قصهی من نه فکرشون مثل همه نه ارزشاشون نه اهدافشون و نه … آره آدم فقط یه چیز به ذهنش میاد زمین و آسمون.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۱ دقیقه
با اخم توصورتش نگاه کردمو گفتم: بس که احمقی ... من که این قدر تو رو نصیحت کرد م زبونم مو دراورد ... قضاوتت راجع به ادما همین قدر سطحیه که این پسره رو باادب میبینی دیگه ...!
ولی پری فقط مغموم رو به رو رو نگاه می کرد
خدا اخر عاقبت ما رو با این خل ودیوونه های اطرافمون به خیر کنه ... دانشگاه نیست که شعبه دو امین اباده ...
تو راهرو دانشگاه برخوردیم به یکتا واریانا ...
پری شروع کرد به احوال پرسی باهاشون ...
یکتا با لحن صمیمی پری رو بغل کردو گفت: چه طوری پرنیان من واقعا متعجبم چه طور ی تورو نشناختم ... پریم که انگار بهش تی تاپ داده بودن گفت: مرسی عزیزم عیبی نداره منم تورو نشناختم خوب یک یک مساوی ...
یکتا رو به اریانا گفت تو ام نشناختیش نه ...؟
اونم گفت: نه اخه یه سیاهی همراش بود نمی شد خوب دیدش وبه طرف من نگاه کرد ...
.دلم می خواست کله ی پری رو بکنم بفرستم واسه موزه حیات وحش ... اومدم به پری بگم که( من می رم تو ام کارت تموم شد بیا) که اریانا رو به پری گفت: پرنیان توبا این خانوم دوستی ...؟
پری گفت: بله بهترین دوستمه ...
پوزخندی زدو گفت: به شخصیتت هم چین رفیقایی نمی خوره ...
وای خدامن چه جوری جواب اینوندم.
اون روز یادمه فقط با نفرت تو چشماش نگاه کردمو گفتم: جواب ابلهان خاموشیست ...
بعدشم راه افتادم سمت کلاس پریم ببخشیدی گفت و دنبال سرم دوید توگوشم گفت: حداقل به یکتا سلام می کردی ...
با حرص برگشتم طرفشو گفتم: اخی یکتا جون ناراحت شدن به دوست پسرشون توهین کردم ...
- خره دوست پسرش نیست که پسر عمشه ... بعدشم یکتا که تقصیری نداره تازه بهش توپید که این چه وضع حرف زدنه ...
- خداخیر دنیا و اخرت بهش بده که حق یه مظلومو از یه ظالم گرفت ...
سر کلاس که رسیدیم سارا رو دیدیم تازه ازسفر برگشته بود ... خلاصه شروع کردیم به سلام ماچ وبوسه پریم یادش رفت جواب منو بده وگرنه با اون زبون وروره جادوش پدر مارو در می اورد ...
اون ساعت حل تمرین داشتیم با استاد سامیار بهمنش ... اسمش رو همون جلسه ی اول خودش گفت ... یکی از بچه های دکترای دانشگاه خودمون ... تو همین دو جلسه ای که اومده بود هم فهمیدم ارادت خاصیم به پری داره ... هرچند فکر نمی کنم پری می فهمید چون تمام حواسش پیش پیمان جونش بود احمق ...
اون روز سرکلاس اعلام کرد که استادنوری، استاد اصلی این درس، می خواد یه پروژه تحقیقاتی داشته باشه وقراره هفته بعد یه امتحان برگزار بشه که استاد بهترینا رو انتخاب کنه که زیر نظر بهمنش کار کنن ... همینه دیگه زحمتشو بچه ها می کشن ... اخرم به اسم استاد نوری تموم می شه ... ولی خوب بالاخره سابقه ی کاریه می ارزه ... من که اگه این ترم در سامم پاس می کردم هنر کرده بودم حال مامان بد بودو اوضاع روحی منم افتضاح ... فکر کنم به خاطر همینه که این قد با این صدرایی یکه به دو می کنم ... اه باز گفتم صدرایی یادش افتادم نکبت ... خدایا منو از دست این نجات بده خدایا منم بندت عطیه ی فلک زده می شنوی ...! ؟ باصدای خسته نبا شید استاد یادم افتاد اصلا به درس گوش نکردم ... پرنیان با ذوق کنار گوشم گفت: من که واسه امتحان خودکشی می کنم ...
من گفتم منم دوست دارم خودکشی کنم ولی وقت ندارم ... سارا درحالی که کش چادرشو درست می کرد گفت: واسه خاطر مامانت می گی؟
گفتم: اره بابا باور کن ازنظر روحی داغونم ...
سارا ام واسه دلداری من گفت: ایشا الله زودتر یه کلیه ی باحال واسه مامانت پیداشه ...
منم لبخندی زدمو گفتم: خداکنه دعا کنید تورو به خدا ...
اون روز فکر کنم غروب بود رسیدم خونه سریع لباسامو در اوردم که یه شامی درست کنم بابا هنوز از شرکت برنگشته بود ...
مهدیه ام که بود و نبودش زیاد فرق نمی کرد این دستش به اون دستش می گفت: غلط نکن ...
... مهدیارم که از دیالیز با مامان برمی گشت ... مثل جنازه می افتاد ... طفلک این چند وقت از همه چیش افتاده بود ترم اخر ارشد کامپیوتر بو د اونم گرایش سختی مثل هوش مصنوعی ... مثلا داشت رو پاییان نامش کار می کرد ولی چون بابا دیگه نمی تونست مرخصی بگیره همش دنبال کارای مامان بود ... همون شب تصمیم گرفتم بش بگم رسیدگی به مامانو نوبتی کنیم بالاخره منم باید کمک می کردم ...
سرشام که بهش گفتم اولش گفت نه و از درست می مونی و این حرفا ولی بعد اصرار های من قبول کرد.
روزها همین طوری با حرفای اون پسره و جوابای من میگذشت هرچند من سعی می کردم به کوتاه ترین شکل ممکن ودرکمال خون سردی جوابشو بدم ... چون هم باعث می شدکم تر جلو بچه ها جلب توجه بشه که پشت سرمون حرف در نیارن ... بعدشم حس می کردم وقتی جوابشو با خون سردی می دم بیشتر حرصی می شه ... نمی دونم به من بدبخت چی کار داشت من کاریش نداشتم به خدا ... هردفعه اون شروع می کرد ... منم نمی تونستم جوابشو ندم خوب ...! می دونستم درست نیست باهاش کل کل کنم ... ولی واقعا سعی می کردم اصلا باهاش برخوردی نداشته باشم ...! یه هفته مثل برق باد گذشت و روز امتحان رسید ...
هر چند واسه من فرقی نمی کرد چون اصلا وقت نکرده بودم که بخونم ... تو این هفته دو بار مامانو برده بودم دیالیز که کل روزمو گرفته بود بقیشم که دانشگاه بودم ... تازه می خواستمم نمی تونستم دوروز پیشش یکتا جزوه ی پری رو می خواسته اونم که ماشاالله خدای بدخطی ... هیچی دیگه بهش می گه بذار جزوه عطیه رو برات بگیرم ... اخه من جزوه هام خیلی مرتب بود همیشه بچه ها ازم جزوه می گرفتن ... نمی دونم اون اریانای افعی از کجافهمیده بود جزوه منه ... جزوه روانداخته بوده جلو گوسفندی که واسه برگشتن دادشش از انگلیس خریده بودن قربونی کنن بعدشم گفته بوده فکر کردم کاغذ باطلست ... بدبخت یکتا چهل بار ازم عذر خواهی کرد ... ازرو جزوه های یکی از بچه هام برام کپی گرفت ... ولی من اگه خط خودم نباشه عمرا بتونم ازرو جزوه کس دیگه ای درس بخونم ... البته شایان ذکر است اینو در جواب کاری که روز پیشش کرده بودم انجام داده بود ... روز پیشش با سارا وپرنیان لیوان کافی میکس به دست داشتیم به طرف کلاس می رفتیم اریانا ام بایکی از د وستای بیخودش نشسته بودن رو یه صندلی سر راه ما ... از بدبختی باید از جلوشون رد می شدیم واز بدبختی مضاعف من از پریو سارا بهشون نزدیک تر بودم ... وقتی داشتیم از جلو شون رد می شدیم حس کردم یکی زیر پایی انداخت اگه خودمو کنترل نمی کردم حتما با مخ می خوردم زمین ... دیگه داشت از کلم دود بلند می شد هر چی من هیچی نمی گفتم این پرروتر می شد ... دیگه نفهمیدم دارم چی کار می کنم منم که موقع عصبانیت سگ میشدم ... برگشتم طرفشونو لیوانو ول کردم رو شلوارش یه دونه ام زدم زیر دست پری که هنوز ازشون رد نشده بود ... لیوانه با ضرب خورد تخت سینش کل محتویاتشم خالی شد رو بلیزش تا اومد به خودش بجنبه با قدمای محکم رفتم سمت کلاس ... اون روز یه ساعت بعدش از کاری که کردم پشیمون شدم ... ولی با بلایی که سر جزوم اورد خودمو راضی کردم که حقش بوده ...
خلاصه رفتیم سر امتحانه ومن یه جزوه جدید واسه استاد تو برگم نوشتم کلی هم باب تفرجو واسه استادو خانواده ی گرامش باز کردم ...
روزی که نتایجو اعلام کردن می خواستم کله ی اریانا رو بکنم اخه اونم واسه پروژ انتخاب شده بود ... استاد پریو اریاناو یکتاو دوتا دخترو یه پسر دیگه رو انتخاب کرده بود ...
اوایل ابان بود که فهمیدم پری با پیمان رابطه داره ... می خواستم پری رو تیکه تیکه کنم اخه از رفاقتمون به بعد پری دور پسرو خط کشیده بود ... بعدشم پیمان کسی نبود که ادم بخواد به خاطرش خودشو بدنام کنه اگه یه ادم درست حسابی بود باز ادم دلش نمی سوخت ...
ولی پری با گریه می گفت: عطیه به خدا قصدمون ازدواجه ... قسم خورده دور هر چی دختره خط بکشه ... بفهم نمی تونم ازش دل بکنم بابا دوسش دارم ...
واقعا نمی دونستمباید چه جوری از این پسره دورش کنم غصه ی مامان کمه غصه ی اینم اومد روش ... واقعا نمی تونستم بشمرم چند تاازدوست دختراشو خودم به چشم دیده بودم ... تازه همه میدونستن روابطش با دوست دختراش اصلا پاستوریزه نیست ... پریم می دونستا ولی خودشو می زد به خریت.
اون روزا بچه ها باجدیت رو پروژشون زیر نظر بهمنش کار می کردن ... بچه ها می گفتن موقع کار رو پروژه بهمنش در حد مرگ به پری توجه نشون می ده ولی پری اصلا اهمیت نمی ده ... پری اصلا حواسش به اطراف نبود فقط پیمان جونشو می دید ... پسره تو دانشگاه زیاداطرافش نمی گشت به این بهانه که نمی خوام کسی چیزی بفهمه ولی من مطمئن بودم به خاطر اینه که دستش باز تر باشه ... دیگه چیزی به پری نمی گفتم اگه قرار به امر به معروفم باشه دیگه وظیفمو انجام داده بودم ... بعدشم اون اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نبود ... اکثرا بیرون از دانشگاه هم دیگه رو می دیدن ... درسته پیمان از بهمنش خوش تیپ تر بود ... ولی بهمنش واقعا به نظرم خیلی متین واقا بود ... پیمان قدبلند بودو مو مشکی با چشمایی که یکی دو درجه از پری تیره تر بود ... اما بهمنش قدش یه کم کوتاه تر بود با چشموابروی مشکی و قیافه ای مردونه ...
یه بار باهاش کلاس داشتیم و پری و پیمان کلاسو پیچونده بودن رفته بودن فرحزاد ... همون اول که وارد کلاس شد با چشم دنبال پری گشت ولی وقتی پیداش نکرد حس کردم نگاهش رنگ نگرانی گرفت سر کلاس اصلا تمرکز نداشتو هی تپق می زد ... کلاسو زودتر از حد طبیعیش تموم کرد ... موقع بیرون رفتن از کلاس صدام کرد ...
- خانم نیک نژاد؟
برگشتم طرفشو گفتم: بفرمایید ...
کمی این پااون پاکرد واخر گفت: ببخشید مشکلی برا دوستتون پیش اومده ...؟
- منظورتون پرنیانه ...؟
- بله اخه سر کلاس نبودن ...
اخی دلم کباب شد با چه نگرانی داره نگام میکنه ... نمی دونستم درسته واقیتو بهش بگم یا نه ... نمی دونم چه حسی باعث شد که تصمیم بگیرم باهاش صحبت کنم ...
رو کردم طرف سارا و یکتا که منتظرم وایستاده بودن وگفتم بچه ها می شه تو تریا منتظرم باشید ...
یکتا که انگار فهمید می خوام چی کار کنم چشمکی زد وگفت: چرا که نه ... بعدم تندی باسارا از در کلاس رفتن بیرون رابطمون جدیدا با یکتا خوب شده بود اخه سارا به واسطه ی پری با یکتا خفن رفیق شده بود ... یکی دوبارم به اصرارپری منو سارا و یکتاو پری با هم بیرون رفته بودیم ... چون اولا تقصیراون نبود که فامیل اون هیولا بود ... دوما یکتا از من دفاع کرده بودجلو اون ظالم ... ثالثا خیلی دختر خون گرمی بو دو اون عشوشم که پری اون روز مسخره کرده بود ذاتی بود ... ادم مغرورو عشوه ای نبودبیچاره ...
روکردم طرف بهمنش و گفتم: بله مشکلی پیش اومده ...
با نگرانی گفت: چی شده حالش خوبه ...؟
سعی کردم با کشیدن چند تانفس عمیق خون سردیمو به دست بیارم بعد رو کردم بهشوگفتم: ببینید استاد بذارید رک صحبت کنیم ... شما ... شما ... پرنیان رو دوست دارید ...؟
یه نگاه به من کردو گفت: اینو که همه می دونن ... شما ام حتما می دونید ... ولی اگه این کمکی به حل مشکل می کنه ... بله ... دوسش دارم ... حالا می شه بگید چی شده ...
سرموانداختم پایینو سعی کردم رک حرف بزنم ... : ببینید پرنیان بایکی از پسرای کلاس دوست شده ... پیمان شهیاد ... میشناسینش ...؟
مات از شکی که بهش دادم فقط سرشو اروم تکون داد ... منم ادامه دادم ... متاسفانه خیلی ام دوسش داره ... سرمواوردم بالا دیدم چشماش پر اشک شده ... سریع از جاش بلند شد رفت جلو پنجره ایستاد ... الهی خدا بگم چی کارت کنه پری ... ببین با بچه ی مردم به خاطر توچی کار کردم ...
بعداز چند دقیقه مکث با صدایی گرفته گفت: حالا چرا اون نمی بینه ادم درستی نیست ...؟
ازجام بلند شدمو گفتم: مشکل همینه استاد این که اون ادم درستی نیست رو انگار همه می تونن ببینن ... جز پری ... انگار واقعا نمی بینه ... عشق چشماشو کور کرده ... استاداینا رو گفتم که کمکش کنید اگه واقعا دوسش دارید نجاتش بدید ...
با چشمایی سرخ برگشت طرفمو تا اومد حرف بزنه ... یهو اریانا از در کلاس اومد تو بادیدن ما دوتا که تنها بودیموچشمای اون که سرخ بود ... پوز خندی زدو گفت: ببخشید مزاحم شدم ...
یکی از کاغذام جا مونده بود ... کاغذو برداشت وبا یه نگاه دوباره به من از کلاس رفت بیرون ... وقتی یاد پوزخندی که زده بود ولحنش موقع گفتن (ببخشیدمزاحم شدم )می افتادم دلم می خواست ... اون موهای مشکیشو این قدر بکشم تا کنده شه ... ولی استاد بدون توجه به اریانا ادامه داد: چه جوری کمکش کنم مگه نمی گین ... مگه نمی گین ... انگار چیزی که می خواست بگه براش خیلی سخت بود ... مگه نمیگین خیلی ... خیلی دوسش داره ... ودوباره سریع سرشو برگردوند طرف پنجره ...
اره ولی الان فکر می کنم فقط شما می تونید کمکش کنید ... باعلاقه ای که بهش دارید ... نمیدونم دیگه چی باید بگم استاد ... فقط تورو خدا به حرفام فکر کنید ... کیفمو برداشتمو ازکلاس رفتم بیرون ...
بیرون کلاس اریانا تکیه داده بود به دیوار بدون توجه بهش راه اقتادم که از پشت سرم با یه لحن حرصی گفت: از ادمایی که جانماز اب می کشن متنفرم ...
سرجام ایستادم ... کاش می شد این قدر بزنمش تا بمیره ... بدون این که برگردم طرفش گفتم: منم از ادمایی که بدون هیچ دلیل ومدر کی بقیه رو قضاوت می کننو حکم می دن حالم به هم میخوره ...
م
۵۵ ساله 10عطیه قصه یک آدم بی نهایت اقراغ آمیز از نظر اعتقادی بسته و خودخواه تا جای که فقط نیاز به فحش داره اصلا خوشم نیومد
۱ سال پیشترنم
00اعتقاداتش به جا بود و اینکه ممنون میشم به اعتقادات یکدیگر احترام بزاریم عطیه خانوم قصه ذهن بازی داشت
۳ ماه پیشلیلی
00از***علی (ع) حدیث داریم که اگر شب کسی رو در حال گناه کردن دیدی حق نداری صبح به روش بیاری شاید توبه کرده باشه چه برسه به اینکه تمام مدت در حال قضاوت و غیبت و جا***آب کشیدن باشی عطیه ذهن باز نداشت
۲ ماه پیشفرشته
00رمان خوبی بود اما خیلی بد تموم شد،میتونست خیلی قشنگ ترو بهتر تموم بشه
۳ ماه پیشآدرینا
00فقط میتونم بگم حیف وقتی که گذاشتم
۵ ماه پیشبهار
۲۰ ساله 00رمان جالبی نبود عطیه واقعا شورشو درآورده بود ولی حداقل معلوم میشد باهم ازدواج میکنن با این همه استخاره عطیه
۸ ماه پیشفاطی شمالی
00چقد مسخره و بد تموم شد، همش کش پیدا میکرد اخرشم ک اصن نصغه تموم شد من شوکه شدم😐😐😐💔💔
۸ ماه پیشvihan
00خوب نبود و کشش داده بود!
۱۰ ماه پیشریما
۲۵ ساله 00چارپایان رومان این تور تمام شد کاش قشنگتر تمام می شد عطیه واریانا باهم ازدواج می کردن بعد
۱۰ ماه پیشندا
00خوب بود فقط بین اریانا و عطیه خیلی مشگل بوجود امد و اخرشم نصفه تموم شد باید میومدن خواستاری عروسی بعد از هدیه می گفتن از بچه هاش خودشون ولی بازم ممنون نویسنده عزیز ای کاش جلد دوم بنویسید 💖💜
۱۲ ماه پیشریحانه
00ب نظرم رمان بدی نبود ولی عطیه بیش از اندازه شورشو درآورده بود ییشش از اندازه و رماان خیلی کشش داشت ولی جالب اگه میشد پایانش بهتر تموم میشد خوب بود ک آریا و عطیه رسیدن یا ن
۱ سال پیش9194131461
۲۸ ساله 01چراانقدرمزخرف تموم شد کاش نویسنده اش نظرات میخوند هم بیخود کشش داده بود هم آخرش بد تموم شد
۱ سال پیشz
00بدترین رمانی ود ک تو زندگیم خوندم خیلی بد تموم شد
۱ سال پیشسحر 34
00حیف که آخرش را این قدر مسخره تموم کرد
۱ سال پیشفهیمه
00دوست داشتم ولی قسمت دومش یکم تکراری شد
۱ سال پیشزهرا اولیایی
۵۰ ساله 00سلام و خسته نباشید رمان خوبی بود از نظر املایی باید اصلاح شود نوع داستان و تفاوت آدمها قشنگ بود موفق باشید
۲ سال پیش
منا
۳۰ ساله 00خوب شروع شد،ولی خیلی کششش دادن ک بی معنی یعنی نویسنده میخواست عطیه رو ادم خوبه داستان کنه ولی ...،بد تموم شد