رمان گشت ارشاد به قلم fereshteh69
شایسته نفیسی دختر بزرگ شده در یک خانواده متعصب سعی داره راهش رو از اونا جدا کنه چون خودش رو از اونها و اون عقاید نمیدونه برای همین دست به انجام کارهایی میزنه اما...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۳ دقیقه
ساعت 5 خسته و کوفته وارد خونه شد و با شنيدن صداي خندون شکوفه توي ته دلش غر غر کرد و به سمت جمع رفت
نگاهش به حاجي و اقاي شاکري افتاد که طبق معمول راجبع به بازار حرف ميزدن
به همه سلام کرد و به سمت اتاقش رفت لباساشو عوض کرد حوصله ي داد و بيداد مامانشو نداشت و به سمت اشپزخونه رفت
شکوفه: به به شايسته خانم چه عجب ما شما رو زيارت کرديم
شايسته: وا شکوفه جون شما که يه سره اين جا تلپي ديگه هر روز ما رو ميبيني
شکوفه: مامان خانم اين دخترتو ادب کن بعدشم اين چه ريختيه واسه خودت ساختي ؟ چند بار گفتم ابروهاتو انقدر نازک نکن صورتت از بس ارايش داشت جلوي منصور ابروم رفت
شايسته: اولا خوب نگاه کن فقط يه پنکيک دارم خيلي بهتر از بعضي هام که زير چادر چشماشون انقدر مداد و ريمل و خط چشم داره از سه متري فلاشر ميزنه دوما به شوهر جونت ياد بده به نامحرم نگاه نکنه
شکوفه: ا ا ا مامان ببينش بگو ببنده دهنشو
مامان: بس کن دختره ي خيره سر ساکت شو بچه
شايسته زير لب غر غري کرد و بيرون رفت و با خودش فکر ميکرد انگار شکوفه خانم يادش رقته انقدر زير چادر ارايش داره که ادم حالش بد ميشه
زمان اذان مغرب بود گوشه ي خونه نشست و به رقابت با حال بين منصور خان و حاجي نگاه کرد
منصور خان: حاجي بفرماييد جلو ما از حضورتون بهره ببريم
حاجي: اين چه حرفيه ما لايق نيستيم بابا
شايسته با خودش فکر کرد الان منصور خان بايد بگه : اي بابا حاجي بند کفشتيم گره بزن خفه شيم
بلاخره کنار هم ايستادن تا نماز بخونن حالا دور دوم مسابقات شروع شد
کي عربيش غليط تره کي بيشتر سجده و قنوتشو طول ميده و مهم تر اينکه کي بيشتر ولظاليين رو ميکشه
ديگه حوصله ي اين مسخره بازيهاشون رو نداشت و با خودش فکر ميکرد: الان حاجي و منصور خان اصلا معني نماز رو ميفهمن کاش به جاي عربي يه کوچولو به فارسيش هم توجه ميکردن و با خودش زمزمه کرد پس حضور قلب چي ميشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
روي تختش دراز کشيده بود و به اتفاق هاي امروز فکر ميکرد و به اون پسرنميدونست چرا اينقدر ازش ميترسيد
توي حياط دانشکده نشسته بود و با سميه و خاطره چايي ميخوردن که بهراد زنگ زد
شايسته:سلام چطوري؟
بهراد:سلام عروسک تو چطوري؟ کجايي انقدر صداي خنده مياد ؟
شايسته: تو حياط دانشکده با بچه ها چطور مگه؟
بهراد:راستش امشب يه مهموني قراره بزرگ بشه خونه شايان دوستم منم دلم ميخواد تو همراهم باشي
شايسته:چه ساعتي هست حالا؟
بهراد: 6 عصر به بعد
شايسته: فکر نکنم بتونم بيام ولي اگه شد خبر ميدم
بهراد: باشه عزيزم ولي سعي کن حتما بتوني بياي خداحافظ گلم
شايسته: باشه خداحافظ
توي فکر فرو رفت خيلي دلش ميخواست بره ولي مگه ميشد؟چه جوري ميخواست مهموني امشب رو بپيچونه
بعد خودش به خودش پس گردني زد اخه اي کيو ميزارن تو 6 شب به بعد خونه نباشي
امشب قرار بود براي حاجي مهمون بياد و از فاميل هاي منصور خان بودن انگار قرار بود تو يه پروژه کاري باهم شريک بشن
حاجي هم واسه ريختن رفاقت بيشتر طرفو شام با خانواده دعوت کرده بود
ساعت حدود 3 بود که رسيد خونه نميدونست چه خبره باز که شکوفه و مامانش در حال پچ پچ بودن وارد اشپزخونه که شد جفتشون ساکت شدن
کلي گوشت قربوني بسته بندي شده رو ميز بود و شايد نزديک 4 مدل غذا روي گاز
شايسته: سلام مگه اينا امشب چند نفرن؟ اين همه گوشت واسه چيه؟
مامان: سلام مادر 4 نفرن زود باش لباساتو عوض کن بيا منو و شکوفه دست تنهاييم
شايسته: نگفتي اين همه گوشت واسه چيه؟
مامان: هيچي مادر جان فرهاد امروز تونسته يه معامله ي درست و حسابي رو جوش بده باباتم واسه اينکه چشم نخوره واسش يه گوسفند زده زمين
شايسته پوزخندي زد و سري تکون داد و بيرون رفت حالش از اين همه تبعيض بهم ميخورد
فرهاد و فرزين بعد دوسال درجا زدن پشت کنکور اخر جفتشون قيد درسو زدنو وارد محيط کار شدن و با حاجي رفتن بازار
ياد خودش افتاد تو يکي از بهترين دانشگاهاي تهران قبول شد حاجي يه تشويق خشک و خالي که نکرد هيچي تازه اجازه هم نميداد بره دانشگاه و اعتقاد داشت دختر که بالاخره ميخواد بچه داري و شوهر داري بکنه درس به چه دردش ميخوره
عمو رضا بالاخره راضيش کرده بود که بزاره شايسته بره دانشگاه
حالا اقا فرهاد زحمت کشيده بود يه معامله جوش داده بود چه باحال گوسفند زده بودن زمين بالاخره پسر بود ديگه پسر پسر قند عسل
يه بوليز شلوار تنش کرد و موهاي بلندش رو با يه گيره بست و وارد اشپزخونه شد
مامان و شکوفه در حال سبزي پاک کردن بودن البته به همراه چاشني هميشگي يا همون غيبت
مامان: ديدي ديروز تو مراسم خانم شهيدي خواهر شوهرشو چه فيس و افاده اي ميومد اه اه اه حالم بد شد
شکوفه: اره والا زنيکه ي از خود راضي
سري تکون داد و گفت: لطفا غيبت بسه کنيد بگيد من چي کار کنم ؟
مامان: ظرفارو جمع کن زبون دراز
مامان: شکوفه اين گوشت واسه زهرا خانم اين براي خانم عظيمي اين براي مادر شوهرت
خواست ادامه بده که شايسته حرفشو قطع کرد
شايسته مامان جون تمام اينايي که گفتي وضعشون از ما توپ تره گوشت قربوني به چه دردشون ميخوره ؟؟؟ گوشت قربوني را بايد به کسي بدي که نيازمنده
شکوفه: اين فوضولي ها به تو نيومده بچه کارتو بکن
شايسته زير لب زمزمه کرد: فقط ريا و تظاهر . سري تکون داد
ساعت حدود 6بود که به بهراد زنگ زد و خبر داد که نميتونه بياد
يه زير سارافوني مشکي بايه سارافون قلاب دوزي شده ي مشکي پوشيد
روسري ساتن مشکيشم لبناني بست
زنگ خونه هم زده شد صداي احوال پرسي ها بلند شد
ماهرخ
00رمان قشنگی بود پیشنهاد میکنم نویسنده قلمتون پایدار
۵ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 10خیلی رمان خوبی بود ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟 کاش امیر حسین های کشورمون زیاد بشن 😁
۱۰ ماه پیشزینب
۱۸ ساله 00رمان خوبی بود
۱۰ ماه پیشحدیثه ,
01خیلی رمان خوبی بود
۱ سال پیشℳinム
62رمان خوبی بود
۳ سال پیشAhoo
12من این رمان رو بار هااااا خوندم و فقط لذت بردم عشق و سادگی و نجابت باهم امیخته شده بود
۲ سال پیشFatemeh
42رمان خیلی خوبی بود نویسنده عزیز قلمت پایدار همیشگی
۲ سال پیشنمیگم
26اه اه اصلا از شخصیت دختره خوشم نیومد رمانش خوب نبود
۳ سال پیشرمان خوبی بود ?
34رمان خوبی بود
۳ سال پیشاکسوال
۱۴ ساله 817قلم بشدت ضعیف بود نخونید اصلا ادم رو جذب نمیکنه
۳ سال پیشحدیث ,
42رمان خوبی بود حتی با وجود کوتاه بودنش با موضوعی متفاوت و نویسنده قلم قوی داشت ممنون از نویسنده عزیز...
۳ سال پیشمحدثه
41خوب بود پارتاشم کم بود تو این رمان یاد میداد الکی از روی ظاهر قضاوت نکنیم الکی تظاهر به***خوندن و...نکنیم خلاصه که خوب بود و به نظرم خوبم تموم شدمرسی از نویسنده.لیاقت ی بار خوندت رو داره💞❣🌹
۳ سال پیشدینا ضیایی
۱۷ ساله 31رمان خیلی قشنگ بود موفق باشی نویسنده ی عزیر قلمت پایدار🙃
۳ سال پیشالناز
32خیلی قشنگه قلم قوی داستان زیبا
۳ سال پیشزهرا
۲۰ ساله 41من خیلی دوسش دارم یعنی عالیه عالی
۳ سال پیش
...
00خوب بود ارزش وقتی ک روش گذاشتمو داشت🫡