رمان اعتراف کن عاشقمی به قلم کیانا بهمن زاد
رمان اعتراف کن عاشقمی دوتاژانرداره..عاشقانه وطنز... شخصیت های اصلی این رمان آرشام وآرمیتا هستن..یکم اوایلش اززبون سوم شخصه امابقیش اززبون آرشام یاآرمیتابیان میشه..نام هایی که توی این رمان به کاربردم تقریباشبیه به هم هستن امیدوارم حین خوندن اسم شخصیت ها رواشتباه نکنید...آرمیتا همراه شش دختردیگه خدمتکارخونه پدرآرشام هستن...آرشام وسه تا خواهر های شیطونش برای تحصیل خارج هستن ...تحصیلات آرشام تموم شده و قراره برای همیشه ایران بمونه...توی همون شب اولی که آرشام وآرمیتاهم دیگرومیبینن اتفاقاتی بینشون می افته که آرشام می خواد...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۹ دقیقه
_دخترم چشمات قرمزشده خودم اشکاتوديدم..به خاطرماجراي صبحه؟.. اگه به خاطراونه نگران نباش کسي اجبارت نکرده انتخاب خودته دخترم
آرميتابهش نگاهي انداخت به مردي که به جاي اربابي براش پدري کرده بودولبخندي زد..ارباب بزرگ ازآشپزخانه بيرون رفت وبه جاش ارباب جوان يعني آرشام آمد..آرامش ولبخندي که برروي لبانش بودپريدوبه جايش ترس واسترس جايش راگرفت...
_به چي داشتي لبخندميزدي؟...
_هان..يعني بله...هيچي...باورکنيد
_باشه باورکردم يه ليوان آبنبات داغ بهم بده..
آرميتابانگراني وصف ناپذيري به ارباب(خودش بهش ميگفت ارباب مگرنه حتي آرشام هم مثل پدرش دوست نداشت بهش بگويدارباب.. کلمه ارباب براي رئيس يه روستايا...به کارميرودکه اينجاآرميتابايدبه آرشام آقايارئيس ميگفت اماراحتي خودش مهم بود)زيباومغرورش نگاه کردوبالحني که توش نگراني موج ميزدپرسيد:دلتون دردمي کنه؟.. خودش نميدانست چرانگرانش شده؟..آرشام به دخترک خدمتکارش که چندروزديگرزنش ميشدزل زدتعجب واحساساتش راکنترل کردوگفت:
_توالان نگران مني؟؟!!!...
آرميتاجاخوردسرش راانداخت پايين..اصلاچرانگرانش شده بود؟..
_نه..فقط خواستم بدونم..
چه بدانکارکردونگراني اش راپنهان کرد..قلب آرشام خيلي تندترازقبل کوبيدمطمئن شدکه اين دخترنگرانش شده است..امالبخندي ازسر بدجنسي زد..آرميتانمي دانست که چه زندگي وآينده شومي درانتظارش است وپشت اين لبخندبدجنسانه چه نقشه اي نهفته است آرشام نام نقشه وعملياتش را..انتقام..تحريک..امتحان..کردن آرميتاگذاشته بوداماشايد زيرنقشه هاي دردناک وشوم آرشام جان زنده به درنبرد... آرميتاخيلي سريع آبنبات داغ راآماده کردوبه دست مردآيندش دادکه چشمش به سينه هاوتن تنومدوبازوهاي عضله اي آرشام که لباسش درحال منفجرشدن بودافتاد..هيکلش بادکنکي نبودبلکه پروکاملاعضله اي بود..آرميتاخيلي سريع چشمانش رادزديدازتعجب وترس داشت هلاک ميشداوکه اينقدرمنحرف وچشم هيزنبود..اينبارارباب لبخندزيبايي زد نه ازروي بدجنسي وشرارت..بلکه ازروي تعجب ومحبت..گاهي خودت نمي داني داري چه ميکني وگاهي نميداني که بالارفتن ضربان قلبت وگرم شدن بدنت يعني اين که عاشق شده اي اين موضوع حکايت آرشام و آرميتابود..آرشام به خاطرغرورونقشه اش وآرميتابه خاطرموقعيت خود وآرشام امابه وضوح هردوانکارميکردن...
آرميتاپس ازاتمام کارش و درست کردن کيک شکلاتي..روي صندلي نشست وبه کيک روي ميزکه کاملاقهوه اي شده بودودانه هاوشيره کاکائوبه وضوح نمايان بودنگاه کردولبخندي بهش زدامروزازآرشين شنيده بودکه آرشام عاشق کيک ودسرشکلاتي به خاطرهمين درست کرده بود..خودش نميدونست چرااين کارو کرد اما خب معتقدبودکه ازش متنفرنيست فقط کمي ازش ميترسه واونهم به مرورزمان برطرف ميشه ازتوي يخچال سبدتوت فرنگي رابرداشت وروي ميزگذاشت..تاخواست توت فرنگي هاراروي کيک بچيندباصداي آرشين سرش رابالاگرفت...
_ميشه من کيک وتزئين کنم؟...
صداي آرشام توي مغزش اکوشدوترس تمام وجودش رافراگرفت...
_نه شمازحمت نکشيدمن خودم اين کاروميکنم...
_نه باباچه زحمتي من ازبچگي عاشق تزئين کيک بودم...
باچشمان ملتمس ونگران به آرشين نگاه کرد..آرشام تمامي قصدش از اين کارهافقط سخت گيري وازپادرآوردن آرميتابودولي آرميتااز نقشه اش خبري نداشت..شايدهم داشت امابه روي خودش نمياورد..آرشام چه ميدانست که بااين کارش حکم اعدام آرميتاتوسط آرشام امضا مي شودو.
آرشين لبخندي زدوشروع کردبه تزئين کردن روي کيک که يکهوآرشام باليواني که درآن آرميتابرايش آبنبات داغ درست کرده بودبرگشت... آرميتاباچشماني لرزان وباترس بهش نگاه کردوآرشام هم باعصبانيت... امادربرابرچشمان لرزان آرميتاباصداي آرامي که کاملا ازش بعيدبود گفت
_آرميتابيابه باغ پشتي..کارت دارم..
آرميتاباترس به دنبال اين مردبه ظاهراربابش که تکليفش باخودش مشخص بودبه راه افتاد..به باغ پشتي رسيدن که يکهوآرشام اورابه طرف ديوارهل دادودودستش رابه ديواراطراف صورت آرميتاکوبيدوبه صورتش باخشم نزديک شدوباصدايي که اززورخشم مي لرزيدگفت:
_چراازدستورم سرپيچي کردي؟..مگه بهت نگفته بودم که خواهرام نبايد اينجاکارکنن هـــــاااان...
آرميتاچشمان ملتمس عسلي ترسيده اش رادرآن دوگوي آبي انداخت..
_ارباب به قرآن خودشون اسرار کردن من...من...به خدابهشون گفتم..
يکهوآرشام پايش راروي پاهاي آرميتاگذاشت ومحکم فشاردادوآرميتا لبانش رامحکم روهم فشاردادوچشمانش را از زور درد روي هم فشار دادوهيچ نگفت..
_ببين..من بهت گفته بودم حتي اگرهم اصرارکردن تونبايدقبول کني.. دست راستشوازروي ديواربرداشت وروي شکم آرميتاقراردادومحکم فشارداد..شکم آرميتادردستان قدرتمندآرشام بودو..
_شب حسابتوميرسم..اينومطمئن باش..
يکهودربهت ناباوري آرميتادستان ظريفش راروي دستان آرشام گذاشت آرشام باتعجب بهش نگاه کرد..
_ارباب به قرآن من..من بهشون گفتم..ازتون التماس ميکنم باهام کاري نداشته باشيد..
فشاردستان آرشام روي شکمش وفشارپاهايش روي پاهاي آرميتاکمتر شدوگفت:تو..تو...
_من که نميتونستم ازآشپزخونه بيرونشون کنم...
آرشام ازاين حرفش بسيارعصباني شد..هيچ کس حق نداشت به خواهر هايش توهين کندحتي خودش...
سيلي محکمي نثارصورت زيباي آرميتاکرد..آرميتاازشدت ضربه روي زمين افتادوگريه وهق هقش بيشترشد...آرشام ميدانست که اگه تايه ثانيه ديگرآنجابماندجسدآرميتااززيردستانش بيرون ميايد..
شکمش دردمي کردوصورتش حسابي ميسوخت..پاهايش هم توان راه رفتن نداشتن..امامجبوربودبايدبلندميشد..
باسختي ازروي زمين بلندشدولباس هايش راتکاندوبه سمت عمارت راه افتاد..ارشام روکه دستش رادرجيب شلوارش واون يکي دستشوبه کمرش زده بودديد..بااينکه پشتش به آرميتابودامابراي آرميتاخيلي خاستني شده بود..آرشام ازرفتاري که انجام داده بودپشيمون بوداما غرورش اجازه فکرکردن به اشتباهش رانميداد..آرشام دست بزن نداشت ونمي خواست که داشته باشه اماخودش توي بهت کارالانش مونده بود.. آرشام به گل هاي سرخي که روي بوته هاي زيباي باغش بودنگاه مي کرد...آرميتاباديدن ژستش وهيبتش لبخندي روي لبانش نشست وترانه اي راباخودزيرلب زمزمه کرد:
تونه باروني نه شن باد
تونه مرهمي ونه فرياد
تونه خسته اي نه همپا
تونه ازغيري نه ازما
توفقط هستي که باشي
تونه مرگي نه تلاشي
نميتونم...نميتونم
توروهم صدابدونم...توروهم نفس بدونم
بااوبايدحرف ميزد..اماشک داشت..امابازهم باترديدقدم برداشت وبه مردي که نميدانست درفکراوست نزديک شد..
_ارباب...
آرشام برگشت وبهش نگاه کرد..چه برسراين دخترک آورده بود؟...
آرميتابه نزديکي آرشام رسيدکه يکهوسرش گيج رفت وخواست بيفتدکه آرشام دستش رادورکمرش حلقه کردوازسقوطش ممانعت کرد..آرشام خيلي آروم آرميتاروروي زمين نشوند..آرميتاباتعجب به آرشام و مهربونيش نگاه کرد..آرشام بانگراني به چشمانش زل زد...
_حالت خوبه؟...
_آ..آ..رره..آره خوبم..فقط کمي سرم گيج رفت..
آرشام اوراازروي زمين بلندکردوخودروي زمين نشست وآرميتاروروي پاهايش گذاشت..آرشام که وسواس زيادي داشت..روي زمين...!!!
آرشام_زمين هم کثيفه وهم سر..کمرت وکليه هات دردميگيره..
_خب..خب..شلوارخودتون هم کثيف ميشه چون روي زمين نشستيد
_اشکالي نداره..
يکهوحس نگراني...مهربوني...محبت...تغييرکردوتبديل به آرشام جديدي که تاحالانبوديعني آرشام سردتبديل شد...آرميتاروازروي پاهاش بلندکرد وکمکش کردکه روي پاهاش وايسه...بالحن خشک وجدي گفت:
_ميبرمت توي اتاقت کمي استراحت کني خوب ميشي..
اين همه دوگانگي رفتارمال چي بود؟...
دستان گرم وبزرگ ومردونه اش دستان ظريف آرميتاروگرفت..يک لحظه خيلي کوتاه به صورتش نگاه کرددستي برروي صورت آرميتا کشيد...
_صورتت کمي کبودشده...
آرشام محوکارزشتي که کرده بودوآرميتامحومهربوني وتوجه آرشام.. قطره اشکي ازگوشه چشمان آرميتاچکيدکه قلب آرشام رابه آتش کشيد..
_اشکالي نداره
معظمه
۲۱ ساله 00خوب بود فقط خیلییی دیگه تخیل اونی که این رمان نوشته زیاد بود مخصوصا ست کردن لباس افتضاحی که می گفت🤣🤣🤣🤣
۳ ماه پیشمهدیس
۳۲ ساله 00واقعا افتضاح بود ای کاش نویسنده هم این نظرات رو بخونه و اصلاح کنه خودش رو چرا همش دختره بدون دلیل کتک میخورد خیلی تو ذوق میزد این قسمت هاش انگار موضوعی بجز کتک کردن دختره نداشت این داستان واقعا پشیمون
۳ ماه پیشدلی
۱۷ ساله 00مزخرف ترین و چرت تریت و گه ترین و بی معنی ترین رمانی بود که خوندم اصلا ازرش خوندن نداره نخونید یعنی چی این 😐😒
۴ ماه پیشعلی
۱۹ ساله 00اگه این همه ب من کتک میزدن تا الان ده بار رفته بودم اون دنیا😢😂
۵ ماه پیشناز
۲۸ ساله 00من چند ساله رمان میخونم از این مزخرف تر نخوندم حیف وقتم ک گذاشتم
۶ ماه پیش0
00رمان خوبی بود
۷ ماه پیشزهرا
۴۹ ساله 00واقعا که زنم اینقدر بی شخصیت واسه چی باید انقدرکتک بخوره من تا الان کلی رمان خوندم ولی این خیلی بیمزه بود
۷ ماه پیشTannaz
۲۰ ساله 00بدک نبود
۹ ماه پیشدینا
121فاز پسره چی بود یکی ب من بگه 😐 مریض روانی بود آیا ؟😐 دختره بدبخت ک کلا اصلاااا نگم عین بز کتک میخورد ولی بازم سالم بود در آغوش گرم پسره آروم میشد😐😂😑
۴ سال پیشqazaly
22دقیقا دختره***جون بود😂😂
۴ سال پیشاتی
00وای خدا نکشتت🤣🤣
۹ ماه پیشفاطمه
۱۶ ساله 00عالی بود خیلی رمان قشنگی بود دلم میخواد هزار دفعه بخونمش
۹ ماه پیشخیلی رمان بی خودیه م
10خییلی رمان بی خودیه مثلا چرا پسره اینقدر دختره رو کتک میزنه وعذابش میده بدون هیچ دلیلی ودختره چرا اینقدر شخصیتش ضعیفه من که نصفه رهاش کردم کامل نخوندمش
۱۰ ماه پیشمعصوم
۲۳ ساله 22یکی ازمزخرف ترین بدترین و افتضاح ترین رمان های بود که خواندم قلم نویسنده افتضاح موضوع افتضاح فوق العاده اغراق آمیز وحال بهم زن اصلا پیشنهاد نمیشه وقتتون رو هدر ندید
۱۱ ماه پیشفاطمه
۲۶ ساله 30رمانش به شددددت چرررررت بود نه شخصیت دختر خوب بود با او کوتاه اومدنش نه شخصیت دو قطبی پسره البته نظر شخصیمه
۱۱ ماه پیشنرگس
۱۸ ساله 12اولین رمانی بود ک خوندم . من واقعا باهاش این چند روز زندگی کردم و با عمق وجودم احساحسش میکردم . خییییییییلی خییلی قشنگه هر چی از خوبیاش بگم کم گفتم . خیلی جاها گریه کردم باهاش خیلی جاها خندیدم 😍
۱۱ ماه پیش
Nirvana
۱۲ ساله 00واقعا رمان قشنگی بود خانوم بهمن زاد ولی نسبت به کار های دیگه ای که داشتین یکم ضعیف بود به خاطر اینکه خیلی بی خودی آرمیتا از ارشام کتک می خورد و خیلی زود آشتی میکردن یا به هم دیگه تهمت میزدن