رمان غریبانه به قلم سپیده فرهادی
خستگی و عشق و منطق. درک من از زندگی؟ قوی ترین بعد در طول زندگی؟ کدوم نقطه ی مبهم زندگی رو پررنگ کنم و به کدوم حسرتی که تو دل مونده بپردازم؟ تنهایی رو با چی پر کنم و اندوه و غصه رو چه جوری پنهون کنم؟ نسل من… نسلی که داره حروم میشه. نسل من تنهاست من تنهام و بی کس. من کسی هستم که باید باشم و بمونم و بجنگم. کی منو درک میکنه؟ کی برای باورهای من ارزش قائل میشه؟ من دختری از تبار آدم و حوا. من دختری تنها و بی آلایش. زیباییم تنها ملاک خواسته شدن. راستی اگر روزی نبود این زیبایی، باز هم خواسته میشدم؟ جنگ بر سر من یا زیبایی من؟ جنگ بر سر شخصیت و بودن من یا بر سر چشمان سبزم؟حق من چیه؟ حق من از این تکرار غریبانه روزهام چیه؟خیلی عجیبه…دختر که باشی اگه زیبا باشی عادت ماهانه شدنتو هزار نفر ناز میکشن ولی… اما… اگه قیافه نداشته باشی، عاشقانه ترین احساساتتم خریدار نداره. چقد بده دختر بودن و چقد بدتر زیبا بودن…
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۱۱ دقیقه
-پس حالا فهمیدم چرا موهاتو ازم پنهون میکنی و بازوهاتو نه! میدونم حق داری اون دو تا شیوید مو پیش موهای من...
بعدم یه نچ نچ کرد و خودشو کشید کنار و یه خیار از تو ظرف میوه قاپید و در حالی که با نیش باز داشت نگام می کرد مشغول گاز زدن به خیارش شد. داشتم از شدت عصبانیت منفجر می شدم. خدایا یا منو بکش از دست این بشر راحت بشم یا زبون اینو از کار بنداز اینقد به من نیش نزنه. بیشعور الاغ. ها؟ آره بابا این دفعه رو استثناً با خودم بودم. خوب تیهو خاک عالم دو لپی بر سرت. راس میگه دیگه اون دو تا شیوید مو رو می پوشونی اما این بازوهای مکش مرگ من ورزشکاریتو می ریزی بیرون که چی؟ بعد اولدورم بولدروم میکنی که چی؟؟ ایشون نامحرم هستن آره مرگ خودت.بعدم اصن به رو خودم نیوردم که برا اولین بار با تو موافقم پسره ی بیکار و رومو کردم سمت پروا و شروع کردیم به صحبت در مورد دانشگاه و شروع ترمای جدید و این وسطم این پسرخاله فضول هی سوسه می اومد و خاطرات دلقک بازیاشو تو دانشگاهشون تعریف می کرد و من هی میخواستم جف پا برم تو صورتش و بگم آره ارواح عمت تو که راست میگی. آخه دانشگاه من و این جونور یه جا بود و این روح خبیث از قبل آمار منو ریز ریز از دهن این مامان بی نهایت ساده من بیرون کشید و بعد خودشو قالب کرد تو دانشگاه ما و وقتی فهمیدم با هم هم دانشگاهی هستیم اولش کلی ذوق از خودم در کردم اما بعد فهمیدم ای دل غافل این موجود بی معرفت میتونه یه حال اساسی از من بگیره و البته پر بیراه هم نمیگفتم چون واقعاً هر بلایی دلش میخواست سر من بدبخت می اورد و تنها شانسی که اورده بودم این بود که هم رشته نبودیم و فقط دو روز در هفته روی بیریختشو ملاقات می نمودم و اون دو روز نزدیک دو کیلو کم می کردم بس که حرص میداد این بشر به من بینوا! اما خودمونیم منم تا میتونستم حرصش میدادم تا بلکه تلافی اون کیلو که وزن کم کردم رو ازش در بیارم.
اینقد پیله کرد و گیر داد که حرصمو در اورد و علاوه بر من پروا هم از دستش شاکی شد. هر چند من میدونستم قند دارن کیلو کیلو تو دل این پروا آب میکننا اما به خاطر من بود که گاهی می پرید به پویان و بهش تشر می زد که اینقد سر به سر من بینوا نذاره اما از اونجایی که این پویان ذاتاً موجود کرمی بود همش دوس داشت من بینوا رو حرص بده و آخرشم باز مث همیشه بحث کردیم و بعدم من مث این بچه ننه ها با یه قهر جانانه به اتاقم رفتم و درو کوبیدم و اون موزمارم پاشد از خونه بیرون رفت. انگاری اومده بود ماموریتشو انجام بده و بعد پاشه بره. هی خدا من چی کار کنم از دست این تومور خوش خیم؟
وقتی خاله ینا رفتن مامان اومد تو اتاقم و همونجوری که دراز کشیده بودم نشست کنارم. با بی حالی سرمو بلند کردم و گذاشتم روی پاش لباش میخندید با حرص گفتم:
-مامان اگه اومدی تنبیه م کنی باید بگم اشتباه میکنی. خوبه خودت میبینی این جوونور چقد داره منو آزار میده ها! آره آره قبول دارم مهمون حبیب خداست و باید مراعاتشو بکنم اما شما که نیستی ببینی این دراکولا چه بلاهایی سر من بیچاره میاره. تو دانشگاه نیستی ببینی چه کارا که باهام نمیکنه و چه شیطنتهایی که نمیکنه. دددد آخه هیچ کس نیست بهش بگه بچه پررو چرا احترام من بزرگتر از خودتو نگه نمیداری.هیچ کس نیس بهش بگه روتو کم کن بیحیا...
همونجوری که مامان هر هر بهم می خندید آروم شدم.آخه خودمم خنده م گرفته بود مامان داشت موهامو ناز می کرد و یا به قول پویان همون دو تا شیوید مو... ای خدا ای کاش من موهای اون عجوبه رو داشتم. خودمونیما این همه مو رو کله این بشر چه جوری سبز شده؟ ای کاش موهاشو من داشتم. من درست برخلاف پویان بودم موهام خیلی کم بود و بلند بود. حالت خاصی نداشت و ابلته زیبایی خاصی هم نداشت فقط خوش رنگ بود. چون بور بودم و به قهوه ای روشن می زد. اما موهای پویان پر و مشکی بود. ای کاش منم چشم و ابروم مشکی بود. چقد دوس داشتم جای این پویان جارو دستی بودم.
-تیهو جون مگه نشنیدی میگن اگر با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلی...
هر هر زدم زیر خنده و گفتم:
-دلت خوشه ها مامان. این بشر میخواد سر به تن من نباشه. چه دل خجسته ای داری ها...
بعدم بازم ریسه رفتم از خنده. این مامان چه میدونست که این بشر دانشگاه رو آباد کرده و منم که تو اون دو روز می بینم با کیا رفت و آمد می کنه و منم که آمار این موزمار یرقان زده رو از دخترای محل میتونم خیلی راحت بگیرم. اما چیزی نگفتم و گذاشتم مامان تو اوهام خودش فرو بره و بذار یه جورایی دلش خوش باشه به جایی بر نمی خوره که...اما خودمونیم این بشر چرا اینقد منو آزار میده؟ ای خدا من از دست این چیکار کنم؟ شیطونه میگه حلق آویزش کنم از دستش راحت بشما. اما نه خاله بیچاره چه گناهی کرده؟ همین یه دونه پسرو داره. پروا جونش برای پویان در میره بلایی سرش بیاد منو زنده به گور میکنه و اون موقع بود که بازم غم عالم نشست تو دلم که چرا منم مث بقیه نباید برادر داشته باشم. آخه بابا چی بهت بگم؟ میمردی مث بقیه مردا با زن حامله ت رفتار می کردی؟ اونقد خمار بودی که نفهمیدی رو زن حامله دست بلند کرد؟ چطوری تونستی اونقد بزنیش که برادرمو ازم بگیری چرا؟ هنوز صحنه های کودکی جلوی چشمم بود. من و تندیس مث موش نشسته بودیم و گریه می کردیم و صدای زجه های مامانو از اون یه دونه اتاق می شنیدیم. از همون بچگی من همینجوری نترس و جسور بودم و وقتی صدای جیغای مامانمو شنیدم با اینکه چهار سالم بیشتر نبود اونقد با دستای کوچیکم کوبیدم به در که بابا بیاد بیرون و منو مث یه پر با دستش پرت کنه و بخورم به دیوار و باعث شکستن بینی م بشه و شاید همون اتفاق باعث شد که دس از زدن مامان برداره و ما رو جفتمون رو به بیمارستان برسونه.
شب موقع خواب بازم مث موقع هایی که یاد برادر دنیا نیومده م می افتادم سگ شده بودم و بدون اینکه شام بخورم تو اتاقم روی جزوه هام ولو شده بودم و هر از گاهی با فریبا هم دانشگاهیم اس ام اس بازی می کردم. اما اصن حوصله درس خوندن رو نداشتم برای همین با دستم هولشون دادم اونور و از توی کمد لباسام دفتر خاطراتم رو بیرون کشیدم. یه دفتر با جلد چوبی که روش یه قلب کوچولوی قرمز داشت و روشو تراشیده بودن و نوشته شده بود: ***تقدیم به تیهو...***
پایینشم یه پی انگلیسی تراشیده شده بود. لبخند زدم و روی پی رو با انگشتم نوازش کردم. اینو خود بی مصرفش واسم خریده بود. اصن عادتش بود هر چی برای پروا می خرید برای منم می خرید اما برای پروا چیز دیگه ای نوشته شده بود. نوشته شده بود تقدیم به کسی که دوسش دارم پروا و پایینش پی انگلیسی بود. یه پوزخند زدم و خودکار بنفشمو گرفتم دستم و بازش کردم. نمیدونم چه حکمتی بود که هر بار این موجود سادیسمی می اومد و آزارم میداد من پناه می بردم به دفتر هدیه شده ش و توش کلی خزعبلات بارش می کردم.
هنوز جمله اولش تموم نشده بود که یه اس ام اس برام اومد. دستمو دراز کردم و گوشیمو برداشتم. بازش کردم. ای تو روح هر چی مزاحم دیـــــــــد و بــــــــــــوق هستش. خدا سوسکتون کنه چی میخواید از جون من؟ بدون اینکه مسیجشو بخونم پاکش کردم و یورتمه رفتم رو دفتر و با حرص و عصبانیت جمله قبلی رو خط زدم و با خط درشتی نوشتم:
-یه حالی ازت بگیرم تو کتابا بنویسن موسیو عزیز...
بعدم دفترشو بستم و از همونجایی که دراز کشیده بودم شوتش کردم و رفت زیر میز کامپیوتر. چقد دلم پر بود از دس این جونور موذی... ای خدا تو روحش فردا هم یکی از اون روزایی که این جفنگ بیکارو میخوام ببینم. چقد دلم برا تندیس تنگ شده. بیشعور چقد بیمعرفته هیچ خبری ازش نیست...بعدم برای نمیدونم چند هزارمین بار باعث و بانیشو که کسی نبود از نظر من جز این رادین بیشعور نفرینش کردم.
صبح که چشم باز کردم یه پتو روم کشیده شده بود و یه بالش زیر سرم بود. ماشالله بس که خوابم سنگین بود بولدزر از کنارم رد میشد نمیفهمیدم این گوشیمم که خودشو هلاک کرد بس که زنگ خورد کنارم.بالاخره خاموشش کردم و بلند شدم و پتو و بالشی که مامان به احتمال زیاد برام اورده بود رو برداشتم و گذاشتم داخل کمد دیواری بعدم وسایلمو که رو زمین پهن بودم جم کردم.
بعدم دفترشو بستم و از همونجایی که دراز کشیده بودم شوتش کردم و رفت زیر میز کامپیوتر. چقد دلم پر بود از دس این جونور موذی... ای خدا تو روحش فردا هم یکی از اون روزایی که این جفنگ بیکارو میخوام ببینم. چقد دلم برا تندیس تنگ شده. بیشعور چقد بیمعرفته هیچ خبری ازش نیست...بعدم برای نمیدونم چند هزارمین بار باعث و بانیشو که کسی نبود از نظر من جز این رادین بیشعور نفرینش کردم.
صبح که چشم باز کردم یه پتو روم کشیده شده بود و یه بالش زیر سرم بود. ماشالله بس که خوابم سنگین بود بولدزر از کنارم رد میشد نمیفهمیدم این گوشیمم که خودشو هلاک کرد بس که زنگ خورد کنارم.بالاخره خاموشش کردم و بلند شدم و پتو و بالشی که مامان به احتمال زیاد برام اورده بود رو برداشتم و گذاشتم داخل کمد دیواری بعدم وسایلمو که رو زمین پهن بودم جم کردم.
بدون اینکه صبحونه بخورم با سردرد کذایی که از شب قبل داشتم آماده شدم و به سمت دانشگاه رفتم. وقتی داخل بی آر تی روی صندلی خالی که اونروز نشون دهنده سوپر شانس بودنم بود ولو شدم چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. دیشب خواب بدی دیده بودم خوابی که باعث شده بود امروز اصن چشم دیدن پویانو نداشته باشم و از بدبختی امروز هم باید تو دانشگاه زیارتش می کردم.بازم یه نفس عمیق! تازه امروز می شدیم مث هم. هر دومون چشم دیدن همو نداشتیم. یا خدا چی میخواد بشه امروز... ایندفعه یه خمیازه... خواب دیدم جشن نامزدیش دعوت شدم.جشن نامزدی این پسره مو قشنگ بود! جشن نامزدیش با دختری که اصن شبیه من نبود. توی جشنش هم مامان هم خاله مهشید به شدت گریه می کردن. خاله میگفت هر چی بهش گفتم نکن گوش نکرد و گفت این راه معقوله و باید همین کارو انجام بدم. هی سعی می کردم جلو اشکامو بگیرم اما تا نگاهم به چشای مامان و خاله می افتاد بدتر بغض گلومو می گرفت. پروا هم ناراحت بود اما سعی می کرد در نقش یه خواهر شوهر خوب رفتار کنه و از مهمونها پذیرایی کنه. دقیقاً همون کاری که تو جشن تندیس کرد. وقتی از خواب بیدار شدم یه قطره اشک سر خورد روی صورتم. با خودم نمیتونستم کنار بیام باید به خودم می قبولوندم که این عشق و علاقه یه طرفه رو از خودم دور کنم اما واقعاً دست من نبود. نمیدونم تاثیر حرفای مامان بود یا تاثیر حرفای خاله که من مث خواهرم و مث دخترخاله م پروا احمق شدم و دل بستم به حرفاشون اما البته پروا از ما زرنگتر بود. پروا زود خودشو از منجلاب کشید بیرون و همیشه با این منطق و آرامشی که داشت رو اعصاب من رژه می رفت و من هیچ وقت نمیتونستم مث اون باشم.
داشتم با چشم می دیدم. علناً میدیدم پویان منو آدم حساب نمیکنه میدیدم بعضی اوقات که از خاله می شنوه میگه تیهو عروسمه روزگار خاله رو سیاه میکنه و جدیداً کارش به جایی رسیده بود که علناً جلو چشم خودم با خاله بحث میکرد و حتی یه بار تو اوج عصبانیتش با گوشای خودم شنیدم که گفت حسرت به دل میذارمت مامان که فکر میکنی من با تیهو ازدواج میکنم بعدم در خونه رو کوبید و بیرون رفت. فکرشم نمیکرد من تو اون اتاق کنار پروا نشسته باشم و صدای داد و بیدادشو شنیده باشم. اما بدبختی من شنیدم و همه حرفاشو آویزه گوشم کردم. حتی اون روز تو همون دفتر لعنتی که از خودش کادو گرفته بودم جمله شو با خودکار بنفش پررنگ نوشتم که هیچ وقت یادم نره این جونور چی بهم گفته بود. اما واقعاً پویان با من نبود؟ منو نمیخواست؟ نمیدونم. به خدا مث خر تو گل گیر کرده بودم. نمیدونستم محبتتاشو باید باور کنم یا طعنه ها و تیکه های علنی و غیر علنی ش رو. پروا همیشه بهم میگفت هیچ زمانی با پسرخاله هامون اینقد راحت نبوده. همیشه میگفت رادین و راتین هر وقت می دیدنشون،بعد دل بستن تندیس و رادین به هم، سرشونو کج می کردن و حتی بدون احوالپرسی از کنار هم میگذشتن شاید از روی خجالت شاید از روی همون بزرگی که پروا میگفت بهش گرفتار شده بودن. بزرگی که باعث شده بود بفهمن به درد هم نمیخورن.اما پویان با من اینجوری نبود. پویان گرم بود شوخی می کرد و شیطنتش رو همیشه داشت. هدیه هاشو داشت تفریح بردناش بود. نمیدونم هنوز هم بعد گذشت این همه مدت نفهمیدم داره بهم ترحم میکنه یا دوسم داره. من یه دختر بودم با روح پاکی که نذاشته بودم بهش خدشه وارد شه. البته نه واسه اینکه از رابطه دختر و پسر بدم بیاد نه اخلاق سگ بابا رو میشناختم و میدونستم به محض اینکه بفهمه خونم حلاله برای همین هیچ وقت خودم رو درگیر نمی کردم و از بدبختی خیلی وقت بود درگیر این پسر خاله ناسازگار بودم و بهش دل بسته بودم.همون پسر خاله ای که از مسافرت برمی گشت فقط برای من هدیه می اورد. همون پسر خاله ای که تا می شنید دلم گرفته زنگ می زد و به هر بهوونه ای منو از خونه می کشید بیرون و می بردم پارک یا سفره خونه و یا هر جایی که فکرشو می کرد. بی بهوونه و با بهوونه به مامانم زنگ می زد و احوالشو می پرسید حتی خوب یادمه وقتی مامان برای عمل قلب باز به بیمارستان رفته بود چقد همراهم بود و زمانی که مجبور بودم به خونه برگردم و تندیس جایگزین من میشد و تو بیمارستان می موند پویان داوطلبانه منو با ماشین می برد خونه و برم می گردوند بیمارستان و اونقد با محبت رفتار می کرد و اونقد گرم صحبت می کرد و دلداریم می داد و صبوری می کرد و اشکامو تحمل می کرد که حس می کردم اونم مث من درگیر علاقه شده اما بعدها ثابت کرد من هیچ وقت این بشر رو نشناختم و کلاً از بیخ عربه و هیچ کاریش نمی تونم بکنم.
یا همون باری که تو ایام محرم مامان کلی گریه کرده بود و به پویان گفته بود چقد دلش میخواد برای یه بارم که شده بره مشهد و زیارت امام رضا و من خوب یادمه پویان چقد خودشو به درو دیوار زد تا تونست یه بلیط برای مامان جور کنه و بفرستتش مشهد. همه اینا بود و همه محبتاش بود و اما بازم من نمیتونستم باور کنم منو میخواد یا شایدم نمیخواد چون وقتی حرف از ازدواج میشد پسم میزد. وقتی از خواستگارایی که واسم می اومد حرف میشد با اشتیاق گوش می کرد و گاهی اوقات اظهار نظر می کرد و حتی بعضی ها رو رد می کرد و بعضی رو پیشنهاد می کرد و اونجا من با نفرت تمام نگاش می کردم و سر مامان بدبختم می توپیدم که تمومش کنه چون من قصد ازدواج ندارم.
یه نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم. امروز چه روزی بود. روز نبش قبر. روز نبش احساسات خفته یا شایدم بیدار پنهان شده من. روزی که قرار بود با خواب بدی که دیشب دیده بودم همه چی به کامم زهر بشه.
وقتی سر کلاس رسیدم یکی از پشت چادرمو کشید سر برگردوندم و از دیدن فریبا نیشم در رفت تا بنا گوشم. نمیخواستم بخندم اما بدجوری خنده م گرفته بود. چادرمو کشیدم و از دستش در اوردم. شل و ول سلام کرد و من با اینکه می خواستم خودمو بزنم به اون راه اما از لحش صحبت و قیافش پقی زدم زیر خنده. با دیدن نیش باز من برق از سه فازش پرید و یه جورایی خواب از سرش... دستشو زد به کمرش و با لحن شاکی پرسید:
-هان چته؟ دلقک دیدی میخندی؟ ببند نیشتو...
-فریبا این چه ریختیه واس خودت درس کردی؟
یه خمیازه کشید و دوباره بی حال گفت:
-چمه؟
همون جوری که می خندیدم با دستم مقنعه شو کشیدم و گفتم:
-چرا مقنعه تو برعکس سرت کردی؟
یهو سیخ وایساد سر جاش و همون موقع یکی از هم کلاسی های پسرمون سلام کرد و من با دیدن همکلاسیمون نمیدونستم جواب سلامش بدم یا مث فشنگ در رفتن فریبا از کلاسو تماشا کنم و آخر سر هیچ کدومو انجام ندادم و خودم انداختم رو صندلی خالی و غش کردم از خنده. بدبخت هم کلاسیمون فکر کرده بود روانم پریشان شده بود چون یه بند پشت سر هم می پرسید:
-خانم فتحی حالتون خوبه؟ خوبید؟ ای وای چی شد؟
در صورتی که من چادرمو کشیده بودم رو صورتم و داشتم ریسه می رفتم اون بدبخت داشت اونجا غش و ضعف می نمود آخرشم خودمو جم و جور کردم و چادرمو از رو صورتم زدم کنار و تا اومدم حرف بزنم گفت:
-وای خانم فتحی رنگتون مث لبو سرخ شده! خوبید؟
از هول شدنش یه حس خوبی بهم دست داده بود. یه حس مطبوع که نه بابا پسره یخ کلاسم میتونه دو زار احساس داشته باشه وقتی دید خیره دارم نگاش می کنم انگاری یه نفس عمیق کشید و پرسید:
-بهترید؟
یه لبخند تلخ نشست رو لبم. آره بهتر بودم. نسبت به صبح خیلی بهتر بودم. ازش عذر خواهی کردم که باعث نگرانیش شدم و اون بدبختم رفت ته کلاس سر جای همیشگیش نشست و چن لحظه یه بارم بچه ها وارد کلاس می شدن و من هر لحظه منتظر ورود فریبا بودم. از تصور اینکه کل مسیر خونه تا دانشگاه رو با اون ریخت و قیافه اومده واقعاً خنده م می گرفت. چه سوژه نابی بوده. تصور کن یه دختر دانشگاهی با مقنعه طوسی که برعکس سرش شده بود و عین خیالشم نیس چه سوژه نگاه مردم شده. وای از تصور این موضوع میخواستم غش کنم از خنده. از اونورم نگاه آقای بیرنانوند رو روی خودم حس می کردم همون پسر همکلاسی یخ که نمیدونم امروز چش شده بود زوم کرده بود رو صورت من! خودمو جم و جور کردم و جزوه مو از داخل کیفم در اوردم و گذاشتم روی صندلی و همون لحظه سر و کله فریبا پیدا شد که کنار گوشم وز وز کرد:
-خاک به سرم آبرو و حیثیتم به باد رفت. فکر کن توی حیاط این ریختی با استاد مقانلو سلام احوالپرسی هم کردم. وای تیهو آبروم رفت به خدا...
هر کاری می کردم نخندم نمیشد. استاد مقانلو یکی از خوش پوش ترین استاید کلاسمون بود که از همون ترم اول فریبا کشته مرده ش شده بود و حالا با این ریخت و قیافه...
-عیب نداره حتماً فهمیده دیشب تا دیر وقت درس میخوندی..
-تیهو آبروم رفت...
بعدم هیکل تپل مپلشو انداخت رو صندلی کناری من و با قیافه بغض آلودی به خودش گرفت...
با ورود استاد همه مسخره بازی ها تموم شد و دو تا گوش داشتم دو تا گوش فریبا رو هم قرض گرفتم و همه توجه م رو دادم به درس. همیشه عاشق این بودم درس بخونم و وارد دانشگاه بشم. خیلی تلاش کردم و موفق هم شدم. من تلاش بسیاری کرده بودم و پویان هم... البته پویان علاوه بر درس خوندنش از سهمیه جانبازی عمو فرهاد هم استفاده کرده بود و هر دومون تو یه دانشگاه قبول شده بودیم. در هر حال من آرزوم موفقیت توی درس بود و پویان هدفش درس خوندن و مردک گرفتن. من به دنبال مدرک گرفتن و به دست اوردن یه کار پر در آمد و پویان فقط و فقط قاب گرفتن مدرک. کار می خواست چی کار؟ وقتی عمو فرهاد یه پاساژ به اون بزرگی داشت که میتونست مدیریت یکی از طبقه ها رو بسپره به پویان که حالا مغازه بزنه یا اجاره بدتشون!
وقتی انتراک اعلام شد تن خسته مو از رو صندلی کشیدم کنار و به همراه فریبا رفتیم سلف دانشگاه تا یه سیب زمینی سرخ کرده بزنیم تو رگ. عاشق سیب زمینی سرخ کرده بودم و فریبا هم بدتر از من پای خوردن...
مشغول سیب زمینی خوردن بودیم که سر و کله پویان و دار و دسته ش پیدا شد. سرم پایین بود اما قلبم بدجور توی سینه م می کوبید نمیدونم تاثیر خواب دیشب بود یا تصمیمی که گرفته بودم که باعث شده بود اینجوری دلهره بگیرم. تصمیم گرفته بودم به چشم یه پسرخاله فقط نگاهش کنم و همش خودمو با این دلیل که پویان از من کوچیکتره قانع می کردم. با لگدی که از پای فریبا از زیر میز نوش جون کردم سرمو بلند کردم و با عصبانیت گفتم:
-هوی عوضی چته؟
با چشم و ابرو به پویان که هر و کر می رفت اشاره کرد. شونه هامو بالا انداختم و ریز گفتم:
-ولش کن بابا! بذار نفهمه ما اینجاییم.
نیش در رفت تا بنا گوشش و با چهره ای که به سرخی می زد گفت:
-فک کن اون نفهمه ما اینجاییم الان سانت به سانت سلف رو زیر و رو کرده و فهمیده تو دختر خاله شریفش اینجا تمرگیدی و داره میاد سمتت. میگی نه بفرما...
-به به ببین کی اینجــــــــــــــاس!
یه پوف کشیدم و سرمو به سمت پویان چرخوندم.
-سلام...
-درود بر شیر زن ایران. دخت دلیر ایران. بزرگترین دلاور این مرز و بوم. احوال شریفتون؟
یه دهن کجی براش رفتن و از تصور اینکه با یادآوری جریان سوسک دیروز داره مسخره م میکنه چشامو چپ کردم و گفتم:
-هرهرهر گوله نمک. اومدی مزه بریزی نمک دون موقشنگ؟
قبل اینکه جوابمو بده شایان دوس و همکلاسی پویان جفت پا پرید تو حرفشو با اون چشای هیزش که یورتمه می رفت رو اعصابم سلام کرد:
-سلام تیهو خانم. خوب هستید؟
به توچه؟ فضولی چهارچشم بی ریخت؟همه رو برق می گیره ما رو غول چراغ جادو...
مونا
۲۱ ساله 00خیلی خوبع
۸ ماه پیشیاسمن
10خوب بود خوشم اومد فقط خیلی طنز گویی زیادی داشت و حس و حال آدم میپرید و تیهو زیاد با خودش حرف میزد و چرت و پرت می گفت
۹ ماه پیشزهرا
۲۱ ساله 00آخه تیهو شد اسم من اولش یکم خوندم معلوم بود رمان خوبی نیست
۱۲ ماه پیشناشناس
00متاسفانه***بازی بود دنگل آخه یه پسر لامذهب که نمیاد یه جوجه مذهبی رو بگیره که دهاتی گیج
۱۲ ماه پیشآیدا
۲۴ ساله 20رمان خوبی بود ولی تیهو خیلی با خودش حرف میزد همش با وجدانش در گیر بود اینقدر با خودش حرف میزد که من اون قسمت دیگه نمیخوندم خسته کننده بود
۱ سال پیشسحر 34
20خوب بود ولی خیلی کش داده بود حوصله سر بر بود
۱ سال پیشماری
۱۹ ساله 00خیلی چرت و پرت بود چرا انقد ب شهرستانی ها توهین شده بود خیلی خیلی خیلی قلم افتضاحی داشتی طولانی و فوق العاده بی معنی اصلا وقتتون رو الکی هدر ندین
۱ سال پیشHoney
40رمان خوبی بود ولی زیادی کش دار بود خیلی جاها بیش از اندازه توضیح داده می شد و حوصله سر بر بود ولی در کل خیلی بهتر از رمان های رویایی که فقط ما رو از دنیای واقعی دور میکنن بود
۲ سال پیشتی تی
200سپیدجون مشکلی با دهاتیا داری اونقد بهشون توهین کردی تو رمانت؟ من که هر چی نیگااا میکنم ی هزارم از توهیناتو هم پیدا نمیکنم تودهاتیا وقتی رمان مینویسی اینم درنظرداشته باش به بقیه توهین نکنی دور از نزاکت
۲ سال پیشهیربد
03خوب و سرگرم کننده.........
۲ سال پیشمهرسا
431با نظر روشنا خانم موافقم مگه روستاییا چشونه..من خودم تو یه روستا ب اسم سرطرهان زندگی میکنم ولی هیچوقت خودمو پایین تر از دخترایه بالا شهری تهران نمیدونم
۳ سال پیشمینا
120گلم اونجایی که تو زندگی میکنی هیچ فرقی با شهر نداره... افتخار کن به خودت و طایفت
۳ سال پیش⚘⚘⚘
30موافقم آفرین
۲ سال پیشآیتکین
120نویسندگان عزیز منظورتون از چرتو پرت نویسی به جای خلاصه چیه؟!!
۲ سال پیشروشنا
781رمان بدی نبود ولی خیلی کلمات توهین آمیز استفاده شده بود چرا تو رمانا شهرستانیا بیسواد وبیکلاس درو دهاتی خونده میشن تهرانیا آخر کلاس وپرستیژ وباسواد برا این طرز تفکر متاسفم
۳ سال پیشf
80کاملا موافقم
۳ سال پیشسارا
240این نویسنده هایی که توهین مینویسن و اسم روستاییان و شهرستانی هارو بد میکنن مشتی بچه هستن که هیچ گونه اطلاعاتی از هیچی ندارن و درحال عقده گشایی هستن
۳ سال پیش
رقیه
۲۰ ساله 00رمانی خوبی بود تشکر از نویسنده، ایراد هاییم داشت اما در کل میشه گف قشنگ بود، اسم تیهو رو دوس داشتم 😍 و اینک میگف حجابیم بعد گاهی بی حجاب بود و ی سری رفتارا ک از ی دختر باحجاب بعید بود انجام میداد.