رمان آتروپات به قلم آسام
داستان در ارتباط با پسری است که به تنهایی با پدرش زندگی میکنه خانواده ی پدریش پدرش رو به دلیل ازدواج با مادرش از خودشون روندن اما حق با اون ها بوده مادر آی هان به محض به دنیا اومدنش . اون و پدرش رو ترک کرده . پدر آی هان یک نظامیه و به علت داشتن چشمای فوق العاده جذاب آی هان عاشقشه و بعد از مادرش دیگه به هیچ زنی اعتماد نکرده و پیش خانوادش برنگشته تا سرزنش نشه در اصل اهل شماله از طرف پدری اما طرف مادری ترک اما موضوع اینجاست که اون قدرت هایی داره که پدرش برای حفظ جونش اون هارو از همه مخفی کرده این داستان روایتگر سختی ها و عجایبیه که برای آی هان به وجود میاد تا اون هارو بشناسه و کنترل کنه اون به طوری ذاتی می تونه اجنه رو ببینه و نمی دونه که این قدرت از مادرش به ارث رسیده و این موضوع وقتی شدید تر میشه که آی هان با خانواده ی پدریش روبه رو میشه و به شمال میره اونجا پدر بزرگش تنها کسیه که برعکس همه می فهمه اون دیوونه نیست و کمکش میکنه و دلیل مخالفتش رو برای ازدواج پدر و مادرش میگه ….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۸ دقیقه
+ یعنی 5 تا عمه داری ؟
- ( پوزخند می زنه ) نه عمه ام 5 تا دختر داره ! حالا چی شده اونا برات مهم شدن ؟
+ اونی که قرار بود باهاش ازدواج بکنی هم می یاد اصلا طرفش نرو !!!
- ( بابا از تعجب ابرو هاشو می ده بالا برمی گرده سمتم ) پسرم من هنوزم عاشق مادرتم و بهش وفادارم !!
+ من طرفه مادرم رو نگه نمی دارم فقط نمی خوام محبت تو رو با کسی شریک بشم !!
- ( بلند می خنده ) خوبه مادرت نیست و اگرنه هر روز سره من دعوا داشتین !!
+ شاید اگه بود این موضوع برام تفهیم می شد !!!
این رو گفتم با سرعت از اتاق خارج شدم ...
امیر حافظ - پدر آی هان :
این رو گفت به سرعت از اتاق رفت بیرون خدا لعنت نکنه اردلان رو . بد جور به این موضوع حساس شده بود سری تکون دادم نفس عمیقی کشیدم رفتم پایین بالاخره مهمون ها یکی یکی پیداشون شد اول از دیدن من تعجب می کردن بعدش باهام گرم می گرفتن همین طور گذشت تا اینکه دیگه مهمونی کامل شد همه بودن همش احساس می کردم کسی من رو زیر نظر داره تا برمی گشتم با نگاه خیره ی آی هان مواجه می شدم عجب ... موسیقی گذاشتن تا مردا و زنا با هم دنس کنن دلم به حاله اسماء سوخت یه گوشه کز کرده بود رفتم طرفش گفتم بیا خواهر و بردار برقصیم خوش حال شد لیلی همون دختر عمه ام هم داشت با داییش یعنی پدر من می رقصید یه دفعه بعد از کمی رقص جایه زنا عوض شد اون افتاد بغله من همه جا غرق سکوت شد آروم ازش فاصله گرفتم که چشمم به چشمای عصبانی آی هان افتاد تا خواستم برم طرفش صدایه جیغ و داد متوقفم کرد برگشتم پشت سرم دیدم شومینه ها اونقدر شعله ور شدن که دارن دیوارها رو سیاه می کنن یه هو فرو کش کردن برگشتم طرفه آی هان دیدم رفته تویه حیاط ای بابا عجب داستانی شد خواستم برم دنبالش که خان گفت ( نرو بزار کمی ازت فاصله بگیره این همه وابستگی خوب نیست ) نمی دونم چرا قبول کردم دنبالش نرم این واقعا اشتباه بود
آی هان :
دنبالم نیومد خیلی ناراحت شدم خوبه ازش خواسته بودم در مقابل اون کمی رعایت کنه اما ... وسط حیاط بودم که صدایی از بینه درختا توجهم رو جلب کرد صدایه یه بچه گربه بود انگار داشت ناله می کرد رفتم سمته درختا کمی جلوتر رفتم که باعث شد بینه درختا گم بشم بالاخره پیداش کردم یه بچه گربه ی سیاه بود با مو های سیخ سیخی خیلی ناز بود بغلش کردم نمی دونم چرا به بازوم چنگ زد از بغلم پرید پایین در رفت اه عجب با این بچه گیش چنگی زد آستین پیرهنم پاره شد از همه بدتر خونی هم شد همون طور داشتم به بازوم نگاهی می نداختم که صدایی دخترونه برم گردوند
- گربه ها این طورین باید مواظب باشین بزارین ببینم عمیق نیست
+ ( عقب رفتم دستش رو هوا موند )
- من دکترم نوه ی خان عمو . برادر پدر بزرگت
+ مهمونا اون طرفن اینجا چی کار می کنین
- خوب اومدم دنبالت ببینم کجا می ری
+ مگه شما فضولی
- اوه نه من فقط مثل تو صدایه بچه گربه رو شنیدم حالا می زاری ببینم دستت رو ؟
+ مگه دکتری ؟
- آره من روانپزشکم
صدایه آشنایی هردو مون رو ساکت کرد
= بله که دکتر هستن ایشون خانوم دکتر فرنازه بهرنگ هستن نامزده بنده !
باورم نمی شد شاهین نامزد داشته باشه شونه ایی بالا انداختم در حالی که از کناره هر دوشون می گذشتم گفتم ( خوش بخت باشین !! ) برگشتم داخله خونه حالا فرصت بود برم اتاق شومینه ها آخه خان نمی ذاشت برم اونجا دو تا دوتا پله هارو رفتم بالا آروم در رو پشت سرم قفل کردم وضعیتم از قبل بهتر شده بود نفسه عمیقی کشیدم با کلی تمرین تمدد اعصاب کنترلم بیشتر شده بود یه نگاه به شومینه و ... بله شعله ها مثله یه دومینو شعله ور شدن شروع کردم به موسیقی نواختن با شعله ها انقدر قشنگ بالا و پایین می شدن که نگو کیفور بودم که ناگهان باد سردی شعله هارو خاموش کرد همه جا تاریک شد آخه اینجا که پنجره نداشت خاک تو سرم درم از پشت قفل کردم سعی کردم خودم رو آروم کنم شروع کردم به گفتن ذکر دوباره شعله ها جون گرفت تا خواستم ذکر رو قطع کنم دوباره شعله ها خاموش شدن وحشتم بیشتر شد انگار یکی داشت باهام بازی می کرد یه دفعه وسطه اون تاریکی دستی زد رویه کتفم هراسون برگشتم پشتم اما چیزی نبود بعد سرم سنگین شد دستی رویه صورتم کشیدم اما خونی نبود انگار خون ریزی داشتم اما همه جایه بدنم سالم بود می خواستم برم بیرون اما دیر شده بود مثله یه لاشه نقشه زمین شدم ....
چشامو به سختی باز می کنم آخ انگار تمامه بدنم از زیره 18 چرخ رد شده به رویه شکم می چرخم تا بتونم بلند شم که یه دفعه خس خسه برگ ها منو متوجهه این می کنه که دیگه تویه اتاق نیستم تویه ... خدایا من کی اومدم اینجا وسطه جنگل کناره این تخته سنگه بزرگ لعنت به من کاش نمی رفتم تویه اتاق صدایه نفس کشیدن نامنظم کسی پشته سرم باعث می شه نفس تویه سینم حبس بشه آب گلوم رو قورت می دم با ترس و احتیاط برمی گردم پشتم چیزی که می بینم باعث می شه ضربانه قلبم بره رویه هزار نفسام نامنظم و تند می شن دختری با حالت مسخ شده در حالی که موهایه بلندش جلویه صورتش رو گرفتن با لباسه سفیده پاره و خونی بهم خیره است در اون لحظه خدارو شکر می کنم که نمی تونم صورتش رو ببینم نمی دونم باید چی کار بکنم فرار کنم یا ... خشکم زده بهم نزدیک می شه انگار رویه یه تخت اسکیت راه می ره آروم و روون داره بهم نزدیک می شه دیگه نفس نمی کشم حالا درست تنها چند میلیمتر با صورتم فاصله داره یه دفعه شروع می کنه به جیغ کشیدن از شدت صداش دستامو میزارم رویه گوشم تویه خودم می پیچم گوشام دارن کر می شن برگ ها در اثر شدت صداش به حرکت دراومدن صدایه فریاد من تو صداش گم شده ناگهان فقط صدایه فریاد من می یاد متوجه خودم می شم بلند می شم اون رفته نیست هوا گرگ و میشه انگار نزدیکای سحره حتما دوباره همه نگرانم شدن بلند می شم می خوام از یه طرف برایه رفتن شروع کنم گوشام هنوزم سوت می کشن همین طور جلو می رم نمی دونم چقدر گذشته اما انگار جنگل نمی خواد روشن بشه انگار هیچ چیز نمی تونه جنگل رو روشن کنه مثله یه سقف خاکه زمین رو محبوس کرده خیلی گرسنمه تمامه آستین هایه لباسم به خاطره شاخ و برگ درختا پاره پاره شده از همه بدتر زخمه چنگ اون گربه است ... وای خدایا اون چیه ... آره یه کلبه ممنونم ... میرم جلو چراغ هاش روشنن حتما کسی هست شروع می کنم به در زدن مردی با هیکل خیلی درشت و محاسن زیاد در رو به روم باز می کنه
+ سلام آقا معذرت می خوام از اینکه مظاهمتون شدم من ... مثله اینکه اینجا گم شدم می شه کمکم کنین ؟
- ( مرد متفکر و کنجکاو نگاهم کرد ) اهله تهرانی ؟
+ البته من مهمون خان هستم خان پدربزرگمه من پسره امیرم
- خان ؟ خان کیه ؟
+ شوخی می کنی همه تو شمال می شناسنش !!
- خوب شمال شاید اما ارسباران کسی اون رو نمی شناسه
+ ارسباران دیگه ...
حرف تو دهنم خشک شد تمامه تنم یخ زد احساس کردم الانه که سرم منفجر بشه یعنی چی من الان تو ارسباران تبریزم یعنی من ... باورم نمی شه
- حالته خوبه جوون ؟
+ نه خوب نیستم فقط باید یه زنگ بزنم به پدرم
- اینجا تلفن نداریم برای تلفن باید بریم به سمته کمپ
+ گمون نکنم کسی جمعه ها تو کمپ باشه !!
- اما امروز دوشنبه است در ضمن جمعه هام هستن
دیگه اصلا حالم خوب نیست بدونه توجه به مرد می رم سمته یکی از درختا شروع می کنم به بالا آوردن از درون تهی می شم مرد می یاد جلو پشته سرم
- حالت خوب نیست پسر ؟ چی مصرف می کنین شما جوونا که انقدر توهم می زنین !!
+ کمکم کن من معتاد نیستم نمی دونم کی من رو آورده اینجا فقط می خوام برگردم پیشه پدرم
انگار تازه متوجه چشمام شده همون طور مات و مبهوت چشام سری به علامته باشه تکون می ده بعد کمکم می کنه بریم داخله کلبه یه پتو رو شونه هام می ندازه جلویه شومینه ی کلبه رو زمین نشستم بغ کردم بدجور استرس تمامه وجودم رو گرفته یعنی الان بابا چی فکر می کنه اصلا حالش چطوره ( آخ سرم داره منفجره می شه !! ) اینو بلند گفتم مرد یه لیوان جوشونده داد دستم از بوش حالم بهم می خورد اما گفت اگه می خوام سردردم خوب بشه باید بخورم یه نفس سر می کشم رفته بیرون تا جیپش رو آماده ی رفتن کنه به سمته کمپ ...
تویه کمپ رویه صندلی نشستم جنگلبان عجیب نگاهم می کنه بهش اهمیت نمی دم بالاخره اون یکی با یه تلفن سر میرسه تا می زنه به پیریز شیرجه می رم رویه تلفن با عجله شماره رو می گیرم یه بوق دو بوق سه بوق ... برنمی دارن قطع می کنم یه نفسه عمیق می کشم تا بغضم رو قورت بدم دوباره می گیرم یه بوق دو بوق ( الو الو )
+ الو بابا منم آی هان
- آخ آی هان قربونت برم بابا کجایی من که مردم ؟
+ بابا من ارسبارانم بیا دنبالم ترو خدا من می ترسم بیا اینجا
- با ...
تلفن قطع شد لعنت به این شانس خوبه حداقل گفتم کجام تا بیان پی ام گوشی رو بی حوصله میزارم پایین حالا دو جنگلبان و اون مرده جنگلی دارن باهم بهم نگاه می کنن که صدایه شکمم بلند میشه اونی که تلفن رو آورده یه جوون 30 ساله است از دوتایه دیگه جوون تره می خنده می گه ( الان یه چیزی می یارم بخوری ) بعد می ره بیرون اون یکی که از اول بهم زل زده می گه ( سردته ؟ ) بهش نگاه نمی کنم ( نه خوبم ) پوز خند می زنه ( اما رنگت پریده !! ) با خشم نگاهش می کنم ( رنگم همینه ) بلند می شم برم بیرون که اون جنگلیه می گه ( کجا آتیق رفته برات غذا بیاره ؟!! ) یه لحظه چشام تار می شه که بلافاصله جنگلی رو هوا می گیرتم ( بشین خیلی ضعف داری بعد غذا بخواب . همین جا . باباتم میاد دنبالت راستی کجاست ؟ ) با در موندگی می گم ( شمال ) مرد با هیجان می گه ( شمال تو از اونجا اومدی ؟ ) با سر تایید می کنم می خواد بره بیرون که دستشو می گیرم نمی خوام با اون جنگلبان تنها باشم می فهمه کنارم می مونه تا غذا بخورم بعد با کلی اسرار به جنگلبان منو با خودش برمی گردونه کلبه تا وقتی که بابام بیاد ...
حالم خوش نیست کناره شومینه نشستم هم تب دارم هم سردمه مرد جنگلی که فهمیدم اسمش نبی زخمه چنگه گربه رو که رو بازوم بود بسته حالا هم با نگرانی کنارم نشسته نمی دونه منو پاشویه بکنه یا بپوشونتم حالم خوب نیست از همه بدتر هم همه هایی که از اطراف می شنوم ولی نبی نمی شنوه خیال می کنه هذیون می گم اما نمی گم اون صداها ازم می خوان برم سمته قلعه اصلا نمی دونم اسمه این قلعه چیه یا کجاست شعله های شومینه هر از گاهی شعله ور می شن گاهی خیلی کم نبی گیج شده بیچاره قاطی نکنه خوبه ...
امیر حافظ - پدر آی هان :
از وقتی زنگ زد و بعدم اونطوری قطع شد کله پلیسه تهران و تبریز رو آماده باش کردم سرهنگ آریا دستور داده نیرو های تبریز برن دنبالش خودشم از تهران رفته اونجا منم تو راهم دارم می رم اونجا تویه این سه روز یه ساعتم نه خوابیدم نه چیزی خوردم فقط با سیگار خودم رو آروم کردم و همه جارو دنبالش گشتم همه جایه کشور رو شاهین با اردلان منم با خان الان تو راهیم دل تویه دلم نیست همش صداش تو گوشمه ( تو رو خدا من می ترسم بیا اینجا !! ) شب اول خیال می کردم بخاطره اون رقصه مسخره ازم دلخور شده رفته اما اون طفلک الان کجاست؟ کلافم سیگارم خاموش نشده می رم سراغه اون یکی هیچکس باهام حرفی نمی زنه حتی دلداری چون می دونن انباره باروتم فقط باروت ...
آی هان :
چشمامو باز می کنم کاش با هواپیما بیاد تا زودتر بهم برسه حالم از دیروز بدتره انگار سرم مثله بادکنک باد کرده چشام رویه هم می افتن به سختی بلند می شم می خوام برم بیرون تا شاید هوایه تازه حالم رو بهتر بکنه نبی تویه کلبه نیست گیجم چرا اینطوری شدم حالم مثله اون شب تو جنگله انگار کلی ازم خون رفته رنگمم خیلی پریده اما حتی خون دماغم نشدم !!
امیر حافظ - پدر آی هان :
شاهین نتونسته بلیطه هواپیما واسه فردا جور کنه واسه همین خودمون راه افتادیم کلافه ام با 120 تا فقط میرم تا شاید زودتر برسم چندبار از استرس تو راه بالا آوردم آیناز مراقبه پسرمون باش ...
آی هان :
نبی نگاهی بهم می کنه به سختی غذا می خورم
- باید برگردیم کمپ به دکتر نیاز داری !!
رویا
00خب من همون رویام اومدم بگم این پیامم مال دوران طفولیتم بوده و اگر وقتتون، چشممتون، ذهنتون و احوالتون، براتون اهمیت داره هرگز این رمان و نخونید منم اشتباه کردم رمان شیر تو شیر و لوس با قلم به شدّت بدیه
۴ ماه پیشدینا
00خیلی باحالی دختر 😂
۲ هفته پیشزهرا
00رمانت البته از نظر من عالی بود خیلی ازش خوشم اومد یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم
۲ هفته پیشمحنا
۱۳ ساله 00به نظرم خیلی برنامه ش کلا مزخرفه اصلا درد نمیخوره
۴ ماه پیشسانی
۲۴ ساله 70دقیقا منم همیشه به این فکر میکنم ک چرا تموم داستان های ترسناک به شمال ربط داره؟!!!!!! واقعا چرا؟ من که خیلی ذهنم درگیر این موضوعه..!!! 🤔
۲ سال پیشریحونی
۱۶ ساله 90دوست قشنگم اگه دقت کنی همه رمانی ظنزم به شمال مربوطه میرم شمال دختره اسکل بازی در میاره پسره عاشقش میشه یا حتی همه رمانای عاشقانه هم به شمال مربوطه که میرم شمال شب دختره خوابش نمی برد می ره دریا بعد
۲ سال پیشریحونی
۱۶ ساله 90بعد پسره هم بدونننن استثنا بیداره و میاد و خلاصه صحنه عشقولانه.... کلا ذهنتو درگیر نکن شمال اینجا شمال اونجا شمال همه جا😂😂😂
۲ سال پیشIrsam
130والا ما خودمون شمالیم برا ما از این اتفاقا نمیوفته😂
۲ سال پیشراما
00😂😂😂
۵ ماه پیش٠٠
۱۴ ساله 20راست میگی😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
۱ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 222چرا پسر به این گندگی مینشست رو پای باباش؟ 😐 واقعا چرا؟ 😐😑
۳ سال پیشMary
۱۷ ساله 10حققق😂😂😂
۲ سال پیشیارا
۱۸ ساله 00حقیقتا سوال منم هست؟
۱۰ ماه پیشیارا
۱۸ ساله 00فقط یه چیزی ... چرا روی پاهای باباش میشینه و بغلش میخوابه و باباش گردنشو بوس میکنه و بین پاهای باباش میشینه اونم وقتی که 20 سالشه و باباش 39 جلوه بدی نداره؟ خیلی .. نمیشه؟؟ 🗿
۱۰ ماه پیشیارا
۱۸ ساله 00دوستش دارم 🙂:)
۱۰ ماه پیشدنیز
10یعنی چطور این چرت و پرتا به ذهنتون میرسه این اعتماد به نفستون رو دوست دارم ک هرکی هرچی به ذهنش میاد رمانش میکنه مگه ما مسخره ایم یکم حداقل تمرین کنید بعد رمان بنویسید
۱۲ ماه پیشپاستیل
۱۴ ساله 62هعب نهوندم فق بیکارم اومدم نظرای همه رمانارو میخونم /: اگه این نظرو میخونی باید بگم وقتت حیف شد اره دیع 🙂🤏🏻
۲ سال پیشسحرم
۱۸ ساله 40این همه چرت و پرت خوندم نظر توهم روش😂😂😂
۱۲ ماه پیشآیناز
00چرااا؟ نه واقعا چرا هر رمان ترسناکی که میخونم آخرش قمنگیز یا نا معلومه اههه
۱ سال پیشAmir
۲۰ ساله 30با خوندن فصل اول اول ب این نتیجه رسیدم ع چشام عذر خواهی کنمو بعده نوشتن نظرم این رمانو پاک کنم حاجی حرکتای این پسره برا دختراهم قفل بود ی محتوا درست بزارین ما داریم نت حروم میکنیم😂👌
۱ سال پیشثریا
۱۶ ساله 01رمان بسیار زیبایی بود
۱ سال پیشKirito
00خیلی خوب بود عالی فقط از نظر من اگه حالت عاشقانم بهش میدادی خیلی بهتر میشد ولی عالی بود
۱ سال پیشالهام
۱۸ ساله 11چقد آخرش بی سرو ته بود 🥱
۱ سال پیشفاطمه
۱۷ ساله 11خیلی خیلی خیلی قشنگ بود دوست داشتم پر قدرت ادامه بده موفق باشی 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻❤❤❤❤
۱ سال پیش
رویا
22شاید باورتون نشه ولی من تقریبا یکساله این برنامه رو دارم و تاحالا هیچ رمانی جذبم نکرده بود اما به جرعت میگم این یکی محشر بود حداقل من که خیلی دوستش داشتم چون عاشقانه اش کم بود یعنی اصلا عاشقانه نبود