رمان هیپنوتیزم به قلم SaRa.ShS
داستان در مورد یه دختری به اسم انیسا شیطون، مغرور و گاهی هم لجباز.
انیسا رشتش مهندسی عمران و ترم اخری هستش که تو دانشگاه داره درس میخونه . استادشون برای پایان نامشون میگه باید روی یه طرح ساختمونی کار کنند و طرح هر ۱۰ نفری که بهتر شد به سفر پاریس میرن
و نمره ی کامل پایان نامشون رو میگیرن . و برای اولین کارشون هم میتونن
تو پاریس با شرکت Nko کار کنند . توی سفرشون اتفاق های زیادی میفته
اما اتفاقی که زندگی انیسارو تغییر میده جانبش رییس شرکت Nko
هستش که به چه قصدی وارد زندگی انیسا میشه و مسیر زندگی انیسا به کل عوض میشه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۳۴ دقیقه
حسی که دارم بهترین حس دنیا
قلبم تو مشتم حالا همینجا
حالم چه خوبه مگه میشه بد شه فردا
قلبم تو مشتم حالا همینجا
حالم چه خوبه مگه میشه بد شه فردا
اینجا کنار ماه و ستاره
دور از زمینیم و دل دیگه غم نداره
با یه شعر تازه دل ها بیقراره
دیگه فرقی نداره فردا چی بیاره
حالا بیا بالا با ما
بالای بالا بهترین حس دنیا
بالای بالا جای منوتو اینجاس
این بالا رو ابرا غما دیگه دورن ا
خورشید کنارمه بهترین حسـ دنیا
(بالا_تهی و سامی)
با صدای داد راننده هنذفریمو از گوشم دراوردم و با گوشیم گذاشتم تو کیفم و رو به راننده گفتم:
_بله اقا؟
_خانوم رسیدیم پیاده نمیشید؟
بعد از دادن پول اژانس از ماشین اومدم بیرون.چمدونمو از صندوق عقب برداشتم و رفتم تو فرودگاه.تا پامو گذاشتم تو فرودگاه صدای جیغ روشنا اومد:
_بیشعور چرا انقد دیر اومدی؟
_به تو چه بچه پرو برو اونور ببینم کیا اومدن!
_همه بجز دوست عزیزت
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_ارزو...نگو من که از دوریش خوابم نمیبره
اینو گفتم و غش غش خندیدم.اونم خندید و رفت چمدونمو بزاره.شروع کردم به انالیز کردن بچه ها خوب میبینم ک همه هستن.
پریا.فرید.نریمان.شکیبا.شهیاد.علیرضا و ....
بـه بـه سیر ابی جونم که اینجاست .ببین چه کرده یه شلوار لی پوشیده بود با یه تیشرت سفید و یه کفش ورنی سفید شیک، عینک برندشم بالای سرش گذاشته بود.از حق نگذریم عجب جیگریه.
وجدان:
_دختره ی بی حیا گمشو سرتو بنداز زیر
_تو خفه شو وجدان عزیز
همون موقع ارزو جونم اومد و لبخندی از نشانه ی خباثت روی لب من و روشنا نقش بست.
رفتم پیش روشنا و تو گوشش گفتم:
_سوسکارو اوردی؟
یه جعبه ای بهم داد و گفت سوسکارو تو اون گذاشته
خب شروع کردم به انالیز ارزو.یه کلاه بافتنی سرش بود اخه من میگم اسکوله میگید نه!تو تابستون کلاه بافتنی گذاشته سرش
همون لحظه از جاش بلند شد و کلاشو دراورد و به سمت دستشویی حرکت کرد.
با یه لبخندی که از خودم بعید بود به سمت کلاش و کیفش رفتم.به بقیه ی بچه ها نگاه کردم که دیدم هیچکی حواسش نیست.
به به چه نقشه ای کشیدم مو لا درزش نمیره هاهاها!
در جعبه رو باز کردم و کلارو هم تو یکی دیگه از دستام گرفتم.
شروع کردم به دونه دونه ریختن سوسکا تو کلاه.نه با ترسی نه با چیزی!
زیپ کیفشو باز کردم و کیف پولشو دراوردم بیرون .
یه ذره هم تو اون ریختم
خب دیگه حله!
5 دقیقه ای گذشت تا از دستشویی بیرون اومد.خواست کلاشو بزاره سرش که به چیز قهوه ای رنگ از تو کلاش اومد بیرون و افتاد رو صورتش. تا دو دقیقه تو شک بود بعدش چنان جیغی کشید که کله فرودگاه رفت هوا بعدشم غش کرد. من ک مرده بودم از خنده شکیبا دویید سمت بوفه ی فرودگاه تا یه چیزی برای این ارزو بخره بده بخوره.
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره از توکیفم اوردمش بیرون ، صورت مهربون مامانم رو گوشیم خودنمایی میکرد. جواب دادم و گفت که تا 5 دقیقه دیگه میرسن.
ساعتای 9 و ربع بود که رسیدن البته نه تنها مامان و بابا بلکه کل فامیل. عموهام،عمم،داییام،خاله هام.اصن یه وضعی بود نصفه فرودگاهو ما پر کرده بودیم :-D
مامانم گریه میکردو من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بهش بگم زودی میرم و میام.
_خدا پشت وپناهت مادر
با صدای شهاب(پسرداییم)برگشتم و از حرفش زدم زیر خنده اینارو با لحن دخترونه ای گفت که هر کسی که اونجا بود از خنده روده بر شده بود.
خواهرش(شیدا)گفت:
_آنی زود بیا دلم برات تنگ میشه.
_زود زود میام
بعد ابراز احساست زیاد و رفتم سراغ عمه فروغم تک عمه ی من و بهترین عمه ی دنیا. اونم بغلم کردم که گفت:
_امید زندگیه من،زود برگرد مواظب خودتم باش.
_چشم عمه ی خوشگله من
تو این حالو هوا بودیم که با صدای جیغ مامان از جا پریدم:
_وای پریوش!
برگشتم مامانو نگاه کنم که خودش زودتر گفت:
زینبی
۱۳ ساله 00باید یکم با بقیه رمان ها تفاوت داشته باشه😕🫡 رسیدگی کنید همه رمان های عاشقانه همین موضوع رو دارن
۲ ماه پیشھاجر
۲۰ ساله 10رمان خوبی بود فقط نمیدونم فرھاد کہ خیلی پول دار بود تو پاریس معروفترین شرکت معماری داشت خیرسرش چطور کلاھبردار از اب در اومد ولی بازم عالی بود ممنون از نویسندہ عزیز🙏
۱۰ ماه پیشزینبی
۱۳ ساله 00درسته این جا یکم اشکال داشت فرهاد چرا باید چشمش به دنبال پول بابای آنیسا باشه اون که معروفترین شرکت معماری داشت
۲ ماه پیشفاطمه
۲۰ ساله 00خیلی آبکی و بچگانه بود
۳ ماه پیشمانیا
۱۹ ساله 00خیلی عالییییییییییییییه. من عاشق رمان شدم. و تبزیک میگم ب کسی ک این رمانو نوشته. یکی از بهترین رمان های زندگیم بود♥✋
۴ ماه پیشسکوت
00بنظرم جا داشت خیلی بهتر باشه و البته طولانی تر خیلی شاخه به شاخه میپرید و داستانش یکم شاید بیشتر از یکم تکراری بود و جذابیت خاصی نداشت
۶ ماه پیشفاطی
۱۷ ساله 00این دیگه خیلی خلاصه بود ،رمانه خوب بود ولی باید ادامه می داشت
۷ ماه پیش- 00
ای بابا هرچه رمان خوندم همش ایرانی بود که... 😞:(
۱۱ ماه پیش Melika
۱۴ ساله 00برای اولین لار بک همچین رمانی و خوندم و عااالللییی
۱ سال پیشm
۱۲ ساله 20ای بابا 😐💔 بچها یه رمان بگید عاشقانه نباشه. کل رمانا رو هی تا نصفه خوندم همش تکراری و عاشقانه که همشم پولدارو خشگل و اینان🤧😂اه بسه دیگ
۲ سال پیشرقیه
۱۴ ساله 50اینه زمان رو بخونید
۱ سال پیشZra
۲۰ ساله 40رمان سفر به دیار عشق رو بخون
۱ سال پیشF.laghaeii
۱۷ ساله 20خیلی مسخره بچهگانه و تکرارییی بود افتضاااااح
۱ سال پیشیگانه
20خوب بود اما تکراریه ینی بیشتر رمانا همین موضوعو داره خوبه که یکم تفاوت باشه بینشون ولی به هر حال رمان خوبی بود
۱ سال پیشFtm
۲۲ ساله 21افتضاح بود
۱ سال پیشآرمی
00عالی بود
۱ سال پیشتمنا
20ممنون نویسندهٔ عزیز خسته نباشید،رمانتون جذب کننده نبوداتفاق ها خیلی سریع رخ میدادن آدم تا میومد بفهمه این قسمت چیشد سریع میرفت قسمت بعدی و اینکه آخرش خیلی سریع تموم شد ،میتونست بیشتر ادامه داشته باشه✨
۲ سال پیش
اسرا
۱۶ ساله 00تکراری،مسخرە،بچگانە،ابکی،مزخرف😒