رمان دلسا به قلم پریانیک فلاح
داستان درباره ی دخترشیطون وسربه هوایی به نام دلساست که به درخواست پسرخاله مغرورش سامیارتن به ازدواج صوری باسام رومیده
وزندگی فورمالیتشون روباهم زیر یک سقف آغاز میکنن
واین آغاز,کل کل ها ودعواهای بامزشونه
کلی اتفاقات,شیرین????خنده دار????وتلخ????پیش میاد
و.............
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۲۲ دقیقه
-خواهرشوورکه میگن یعنی همین دیه عییییزم
-نخواستم باباداداشتو
-غلط کردی مگه دست خودته؟؟
بلههههههه کشداری گفت که زدم پس کلش
-ای بابا غلط کردم
هروهرخندیدم
-خب منم ازاول همینوگفتم غلط میکنی پس دیگه زبون درازی نکن
روش روازم برگردوند
-قهرکردی عرووووس خوشگلم
-نه خواهر شووره زشتم حالاماشینونگه دار که دیگه نمیتونم ریختتوتحمل کنم
ماشینوجلودرخونشون نگه داشتم سریع بانیش گشاد پرید پایین شیشه روپایین کشیدم وگفتم:
یکی باشه طلبت
خدافظی کردورفت توخودمم برگشتم خونه
خونمون یه ساختمون شیک 20طبقه توشمرون بود..رسیدم وماشینوپارک کردم وواردلابی شدم.نگهبان باخوشرویی جلواومدوسلام کرد:
-سلام خانم دکتر
ازتوصیفش ته دلم قنداب کردنوکلی خرکیف شدم.اخه سامیارروانشناس بود.دکترای روانشناسی بالینی داشت,منم باروی بازجوابشودادم وپیش ب سوی اسانسور دراسانسورکه بازشد سوارشدم ودکمه 18روفشاردادم کمی بعداسانسورازحرکت ایستاد وپیاده شدم رفتم سمت واحدمون و با کلید در و بازکردم یه خونه 170متری خوشگل ازدرکه واردمیشدی جلوت یه راهروکوچیک وبعدنشیمن بود وتلوزیون ال ای دی 50اینچم یه گوشه اش بود ست گل بهی منم جلوش چیده شده بود اشپزخونه شیکمم همونجاکنارنشیمن بود ووسایل داخلش سفیدیاسی بود بایه راهروازنشیمن جداو پذیرایی بزرگ وخوجملم بودکه ب سلیقه خودم چیده شده بود وتمومی وسایله پذیراییمم ازمبلاوفرشاوپردهاو...به رنگ بنفش بودن وسه اتاق دوتابغل هم ویکی روبروی دوتادیگه قرارداشت یکی ازاین اتاق هااتاق خواب بود که این روزها به تنهایی شده حریم خصوصی من واتاق بغلی هم حریم خصوصی سامیارواتاق روبرویی هم مخصوص مهمون بود.خلاصه اینکه تصمیم داشتم خودم برای شام غدابپزم حسابی ه*و*س خوروشت بامیه کرده بودم آشپزیم خوب بود واینومدیون چیستاجون هستم(چیستاهمسردوم پدرمه وقتی ایلیا7سالش ومن5سالم بود تویه تصادف مامان مهربونم فوت شد,چیستازن فوق العاده ایه همیشه مثل یه مادردلسوز برای من وایلیابوده وهست)
بامیه هاوگوشت روازفریزر خارج کردم وداخل قابلمه ریختم وکمی هم آب وادویه اضافه کردم وگذاشتم رویه گاز برنجم روهم آبکش کردم وگذاشتم تادم بیاد ویه فنجون قهوه ☕️برای خودم ریختم واومدم نشتم جلویه تی وی همینطور داشتم کانالارو زیرورو می کردم که صدای تلفن بلندشد,رفتم سمتش وگوشیوبرداشتم
-الو...
-الوسلام دلساجان
صدای خاله بود
-سلام خاله جووووون خوبی؟؟
-مرسی عزیزم تووسامیارخوب باشید من هم خوبم چه خبرعروس گلم؟؟
-سلامتی شماچه خبرها؟
-منم که بیخبرم گفتم یه زنگ بزنم حالتون روبپرسم خودت خوبی؟سامیارچطوره؟؟
-شکرخوبم,سامیارم خوبه هنوزبرنگشته
-همیشه خوب وخوش باشید راستی عزیزم شنبه شب برای شام منتظرتون هستم
-مرسی خاله ماکه دیشب اونجابودیم بازم مزاحم بشیم؟
-اوایعنی چه دختر؟شمابچه های من هستید قدمتون روی چشمم
تک سرفه ای کردم وگفتم:خب شماکی تشریف میارید؟
-وقت زیاده گلم ماهم میایم پس شنبه منتظرتون هستم
-چشم خاله ب سامیاربگم حتمامیایم
-واقعاخوشحالم میکنیددرضمن دخترم من دیگه الان مادرشوهرتم توهنوزم بمن میگی خاله؟
راستش کمی سختم بود مامان صداش بزنم برای همین گفتم:
شماهمیشه خاله خوب ومهربون من بودیدوهستید برای همین هم
عادت دارم خاله صداتون بزنم البته اگه ناراحت میشین میتونم مامان هم صداتون بزنم
-الهی قربون توگلم برم من نه عزیزم هرطورکه راحتی صدام بزن
کمی زبون ریختم
-خدانکنه خاله جووون خودم قربونتون میرموبس خب اگه امردیگه ای هست درخدمتم؟
-نه خانومی برو به کارات برس به سامیارم سلام برسون
-شماهم ب شوهرخاله سلام من روبرسونیدخدافظ
-حتماخدافظ
گوشی رو روی دستگاه گذاشتم وسری هم ب غذام زدم
صدای بازوبسته شدن درروشنیدم ازاشپزخونه سرک کشیدم..اووولالا سامیاربود چه تیپی هم زده بود کتوشلوارمشکی ک فیت تنش بود بایه پیراهن طوسی وکراوات همرنگ پیراهنش هم دورگردنش بسته بود البته همیشه اسپرت میپوشیدجزمواقعی که میرفت سرکار,کتش رودراوردوسلام کرد جوابش رودادم بایه حالت بامزه وتعجب اومدتواشپزخونه
پرسید:بوی غذامیاد؟
خنده ام گرفت نتونستم حرفی بزنم درقابلمه روبرداشت وبوکشید
رفتم وایسادم جلوش که دوباره گفت:مگه توغذام بلدی بپزی؟
پشت چشمی براش نازک کردموجواب دادم:پ ن پ بلد نیستم
-ببینم نکنه نقشه ای توکارباشه؟نکنه تصمیم گرفتی بلایی سرم بیاری؟
تعجب کردم این پسرمغرورو لودگی؟؟
زدم ب بازوشوگفتم:دقیقاهمین تصمیم رودارم
لبخندی بروم پاشید
-پس خدارحم کنه وازاشپزخونه خارج شد زیرگازو خاموش کردم وبلندگفتم:تادوش بگیری میزومیچینم
میشه گفت شب خوبی روکنارهم سپری کردیم بعداز4روززندگی مشترک اولین باری بود که باهم شام خوردیم,گفتیمو خندیدیم
نزدیکی های ظهربود,چشام روبازکردم وباپشت دست مالیدمشون وبزورازجام بلند شدم وکورمال کورمال ازاتاق بیرون رفتم,سامیارروی مبل نشسته بود وتی وی تماشامی کرد یهوچشام گردشدوگفتم:توخونه ای؟چرانرفتی مطب؟؟
سرشوبالااورد,نگاهش ازبالاتنه ام به روی پاه
ای خوش تراش برهنه ام ثابت موند,تازه ب سرووضع خودم نگاکردم,یه لباس خوابه حریره آستین حلقه ای خیلی کوتاه آبی کاربنی پوشیده بودم,سامیارهم هیییییییییییییییز زل زده بود بمن وبروبر نگام میکرد,اول کمی معذب شدم بعدش یادم افتاد که ما بهم محرمیم,راستش اینجورچیزام زیاد برام مهم نبود گفتم:چیه آدم ندیدی؟؟
ب خودش اومدوتکونی خورد ب تته پته افتاده بود
-م..ن...من... خب امروز جمعه س,نکنه انتظار داری برم مطب؟این چه لباسیه که پوشیدی؟
مزخرف، مسخره، بچگانه
00خیلی لوس و بی مزه و احمقانه بود حیف وفتی ک تلف کررم وچشمامو گزاشتم حیف نخونین
۴ ماه پیشبیتا
۱۴ ساله 00خیلی بیخود بود داستانش اصلا جالب نبود
۶ ماه پیشکوثر
۲۰ ساله 00زیاد جالب نبود خیلی ضعیف بود
۸ ماه پیش❤️Nafas❤️
00به نظر من رمان قشنگی بود☺️من دوسش داشتم😍❤️
۸ ماه پیشنگار
۱۸ ساله 00اصلا جالب نبود نویسنده های عزیز یکم تنوع به خرج بدید این داستان هم مثل بقیه داستان های دیگه تکراری بود
۱ سال پیشنگار
۱۸ ساله 10اصلا جالب نبود نویسنده های عزیز یکم تنوع به خرج بدید مثل بقیه ی داستانهاتکراری بود
۱ سال پیشالین
۱۵ ساله 01باو رمان خیلی کوتاه بود من صب شروع ب خوندنش کردم الان ساعت هفته تموم شد میتونست خیلی بیشتر باشه سامیاد دوروزع عاشق دلسا شد😂😂 من ندیدع بودم کسی ایست قلبی کنه دوبارع زندع بشه
۱ سال پیشهستی
۱۵ ساله 00این رمان واقعیت بود؟؟به خاطر تاریخ آخرش میگم...
۱ سال پیشPri
۱۷ ساله 00عالی بود
۱ سال پیشندا
00عالی عالی بود خیلی ممنون از نویسنده عزیز ولی می تونست عالی تر باشه و بیشتر در مورد پدر و چیستا و خاله و... از مکالمشون بگه و دوباره حامله بشه ولی بازم عالی بود مرسی 🌸💐
۱ سال پیشDorsa
00چرت ترین رمانی ک تو این چند سال خوندم
۲ سال پیشثمین
۱۴ ساله 01این رمان کپی گرفته شد از رمان هما پور اصفهانی بی قرارم کن اونم مثل این چرت بود
۲ سال پیشثمین
۱۴ ساله 10این داستانو اخر نخوندم چون از داستان هایی که دختر داستان همبشه مرکز توجه باشه از نظر ظاهری هم شبیه حوری بهشتی باشه خوشم نمیاد لااقل یه رمان بنویسد تعادل داشته باشه این یه فراموشی یه خیانت یه حاملگی
۲ سال پیشنیلوفر
۱۸ ساله 00باید یک بیشتر روش کار می کرد آخه مگه میشه یه دختر توی ۴روز با یه محبت کوچیک عاشق پسری بشه که ازش متنفر بوده اسم شخصیت هاش هم برام جالب نبود ولی درکل بهتر از بیکاری بود
۲ سال پیش
سیندرلا
00چجوری دلسا تونست ارشین رو ببخشه اصلا توضیح ندادی راستین چجوری به ازدواج ترنگ و الیا راضی شد قشنگ معلوم بود میخواستی یه جوری سرهمش کنی ولی مگه میشه ادم سه ماهه حامله باشه نفهمه خیلی چرت بود