رمان پسر مقتول به قلم معصومه ملک محمودی
طی یه دعوای ساختگی پدر نکیسا کشته میشه و پدر مانلی به جرم قتل به زندان برده میشه.همین اتفاق باعث میشه سرنوشت سخت و عاشقانه ای برای مانلی و نکیسا و بقیه ی دختر و پسرای داستان ایجاد بشه...پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۳ دقیقه
بابا و مامان با دیدن شناسنامه هول شدن و من و مانی متعجب به اونا نگاه می کردیم.
بابا: مانیا دخترم...
مانیا با حرص گفت: هه،مانیا؟؟ تا جایی که این شناسنامه اثبات می کنه اسم من مانیا نیست،اسم من پرند بود.البته باید از فعل بود استفاده نکنم و بگم هست.
بابا چیزی نگفت و فقط سرشو انداخت پایین و مامان هم گفت: چرا باباتو شرمنده میکنی؟تو که از ماجرا با خبر نیستی!
مانیا با پوزخند نشست رو به روی بابا و گفت: این بابای من نیست.
بعدشم شناسنامه رو گرفت سمت خودش و گفت: ببین اینجا نوشته نام پدر: علی،نام مادر: پروانه...
ببینم شما اصلا روتون میشه با من حرف بزنین؟؟اصلا خانواده اصلی من کجان،کی هستن،چرا من خونه ی شما بزرگ شدم با اسم و فامیلی جدید!
اصلا معلوم نیست چرا منو بزرگ کردین و برام سخت گرفتین.
حق داشت! مامان و بابا روی مانیا خیلی حساس بودن.
مامان: مانیا حرفاتو زدی؟
مانیا نگاش کرد که مامان گفت: مادر تو،خواهر رضا بود.
یعنی تو خواهر زاده ی رضا و پدرام(عمو جون) بودی. یه روزپدر و مادرت تو رو گذاشتن خونه ی ما که تازه عروسی کرده بودیم و رفتن به یه مسافرت کاری،ولی توی راه دچار یه تصادف شدن و علی در جا مرد ولی پروانه زنده موند و به محض اینکه رضا رو دید و بهش گفت که از تو مراقبت کنیم و تو رو به فرزندی قبول کنیم،فوت کرد.ما هم بخاطر قولی که بهش داده بودیم،تو رو که فقط ۱ سالت بود به فرزندی قبول کردیم. حالا تو فکر میکنی که ما...
بابا پرید وسط و گفت: مریم بسه!
مامان سکوت کرد و بابا هم رو کرد سمت مانیا و گفت: مانیا هیچوقت حس غریبی نکن. اگر دقت می کردی،توجه ما به تو بیشتر از توجهی بود که به بچه های خودمون می کردیم چون تو برامون مهم تری. در واقع تو هم خواهر زاده ی من هستی،هم یه جورایی بچه ی خودمی!
بابا با گفتن حرفش،کتش رو برداشت و از خونه خارج شد.
مانیا که کاملا شوکه بود و شناسنامه ای که دستش بود رو فشار می داد گفت: هیچوقت دوست نداشتم همچین زندگی داشته باشم.
مامان با عجز: مانیا..
مانی که خیلی اعصابش خورد شده بود رفت توی اتاقش و منم بلند شدم و یه اب به مانیا دادم و کمکش کردم و بردمش تو اتاقش.
مانیا از اون به بعد دچار افسردگی خیلی ضعیفی شد و چند جلسه ای رو پیش مشاور می رفت تا اینکه بهتر شد و تقریبا با موضوع کنار اومد اما هر ازگاهی بخاطر سرنوشتش ناراحت می شد و همین باعث میشد ما هم اذیت بشیم. اما من و مانی هیچوقت مانیا رو جای دختر عممون ندیدیم و نخواهیم دید! چون بابا خواسته بود!!
***
مانیا هنوز متوجه من نشده بود و داشت به عکس نگاه می کرد و اشک می ریخت.
اروم رفتم سمتش و اروم بغلش کردم؛
مانیا که متوجه حضور من شد گفت: خوش به حالت مانلی!
- چرا؟
- چون هیچوقت چیزایی که من تجربه می کنم رو تجربه نکردی. هه! یه عمر در کنار خانواده ای زندگی کردم که دایی و زنداییم بودن و بعدش که این ماجرا رو فهمیدیم اونقد دیر بود که از خانواده ی اصلیم فقط یه سنگ قبر مونده بود. یه روز هم که عاشق شدم ولی اون...اون هیچ توجهی بهم نمی کنه و همش سعی داره دور بشه..
غم بهم هجوم اورد و باعث شد بگم: خب عشق یکطرفه همینه دیگه. باید تحمل کنی تا جذب تو بشه.
سرشو تکون داد و گفت: حرفت درسته! ولی چرا سرنوشتم اینجوری بود!
- خب تصادف پدر و مادرت یه اتفاق بود. تو نباید برای اتفاقی که ۲۴ سال پیش افتاده غصه بخوری.
مانیا فقط تونست عکس رو بزاره زیر بالشت و بگه: تو هم مثل مامان حرف میزنی،درست عین مامان! به مامان رفتی!
از اینکه همیشه به روز می داد خواهر واقعی نیستیم ناراحت شدم و گفتم: خیلی خب! ولی خواهش می کنم انقد به روز نده که خواهر واقعی نیستیم. میدونی چقدر عذابم میده؟؟
مانیا اشکاشو پاک کرد و گفت: نمیدونستم. دیگه به روز نمیدم. ببخشید!
- حالا پاشو بریم غذا بخوریم،مامان منتظره!
- تو برو،منم میام.
- باشه.
***
کاور: علیسان
سر میز نشسته بودیم که مامان گفت: چیزی شده دخترا؟
به مانیا که با غذاش بازی می کرد و هر دو دقیقه یه قاشق می خورد نگاه کردم.
بعد نگامو دوختم به مامان که نگران به مانیا نگاه می کرد؛
- مانیا دخترم؟
مانیا: بله ؟
- چیزی شده؟
- نه.
- مطمئن؟
- بله.
پایان مکالمه ی اونا با زنگ خوردن تلفن خونه یکی شد.
مامان بلند شد و به سمت تلفن رفت و با دیدنش گفت: ناشناسه.
بعدشم جواب داد؛
- بله؟
- .....
- بله خودم هستم. شما؟
- .....
- چ..چی!؟
نگران به مامان نگاه کردم و مانیا هم همین کارو کرد.
به ثانیه نکشید که تلفن از دست مامان افتاد و مامان با جیغ روی زمین نشست.
هول شدم و سریع بلند شدم و رفتم سمت مامان و دستشو گرفتم؛
- مامان چی شده؟؟ دورت بگردم حرف بزن.
مامان فقط اشک می ریخت و به زمین چنگ مینداخت.
نسرین
00خیلی از کلمات تکراری استفاده میکرد انگار داشتی همش همون فصل میخوندی
۹ ماه پیشFatemeh Omidii
00خوب بوددددد خیلی😍
۱۰ ماه پیشایلا
۱۹ ساله 00رومان قشنگی بود دلم برا مانیا ناراحت شدم اولش یکم بدجنس شد مانیا ولی درکل خوشم آمد که رومان کل کل های مسخره نداشت کلان دست نویسنده طلا خوب بود هم کم هم عالی
۱۱ ماه پیشمحسن کاردان
۲۳ ساله 00عالیه ولی کاش اینترنتی نبود
۱۲ ماه پیشفاطمه
۳۷ ساله 00خیلی قشنگ بود لذت بردم از خوندنش
۱۲ ماه پیشلاله
۲۸ ساله 00رمانش قشنگ بودعالییییییییییییی
۱ سال پیشهلیا
۱۶ ساله 00بی نظیرهه بلخودااا گریمم در اومد نتونستم جلوو خودمو بگیرمم بنازمتووون🥺💕
۲ سال پیشباران
00موضوع رمان جالب بود ولی چقدر زود نکیسا خواهر مانی عشق هم شدن
۲ سال پیشshailin
۲۰ ساله 00خیلی خوب بود خیلی ممنون از نویسنده این داستان😊
۲ سال پیشنرگس
۱۴ ساله 00عالی ☺☺
۲ سال پیشMohadeseh
00اوباش خیلی خوب نبود لذتی نداشت ولی قسمتی آخرش بهتر شد واقعا خیلی خوب تموم شد ممنون از نویسنده رمان 🌹
۲ سال پیشyas
۲۰ ساله 10از سریال دل تقلید کردی. ولی بازم خوب بود
۲ سال پیشفائزه تیموری
۲۵ ساله 21بسیار مسخره
۲ سال پیشهیراد
10خوب و سرگرم کننده..............
۲ سال پیش
Fatemeh
۲۰ ساله 00رمان خوبی بود