اقیانوس عشق

به قلم یاس محاوری

عاشقانه طنز اجتماعی

این رمان درمورد حال و روز پسر و دخترای عاشقِ الانمونه که توی سن کم عاشق آدم اشتباهی میشن و برای ترک نشدن هرکاری میکنن. آرامیس توی سن ۱۵ سالگی با پارسا آشنا میشه و رابطه عاشقانه رو شروع میکنن، غافل از اینکه چرخ روزگار یکسان نیست.


32
2,026 تعداد بازدید
4 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

من معتقدم نوشتن،‌ جسم،روح و ذهن آدم رو آروم میکنه. توی گفتار نمیتونی چیزایی که میخوای بگی رو درست به زبون بیاری؛ نمیدونم شاید خجالت بکشی، ناراحت بشی،بخندی،مسخره کنی و ...
هر‌احساسی داشته باشی بازم نمیتونی درست و بدون لکنت حرفتو بزنی. اما نوشتن....
هرچیزی که دلت بخواد مینویسی
اتفاقایی که برات افتادن رو مینویسی
حسایی که داشتی رو مینویسی
کارایی که کردی کردیو مینویسی
جاهایی که رفتیو مینویسی و ...
نوشتن، یه دوستِ خوبه که هیچوقت تنهات نمیزاره و هروقت بهش احتیاج داشته باشی دستاشو باز میکنه تا خودتو توی بغلش پرت کنی.‌ آروم موهاتو نوازش میکنه و تو شروع به حرف زدن میکنی . وسطای حرف زدن، یهو میزنی‌زیر گریه. محکم بغلت میکنه و کنار گوشت زمزمه وار بهت دلداری میده. در آخر، وقتی احساس کردی انگار یه بار سنگین از روی دوشت برداشته شده و حس سبکی داری، از بغلش بیرون میای. تشکر میکنی و مثل همیشه بدون اینکه خبر بدی کِی دوباره برمی‌گردی، از پیشش میری....
نوشتن برای من، دقیقا همچین چیزیه! یه دوست نامرئی که فقط من میبینمش و فقط اون میبینم؛
هیچوقت ازش تشکردرست نکردم اما الان میخوام ازش یه تشکر واقعی بکنم
نوشتن عزیز:
ازت ممنونم که همیشه توی بدترین لحظه های زندگیم کنارم بودی؛ رفیق زیاد دارم اما هیچکدومشون آرامشی که تو بهم میدیو نمیدن؛ ازت واقعا ممنونم. نمیدونم اگه تو نبودی چیکار میکردم،چجوری خودمو آروم میکردم، با کی حرف میزدم. ممنونم که واسطه بین مغز و قلبم شدی. و هروقت که جنگ بین قلب و مغز باشه، تو ناخودآگاه برای من چیزی مینویسی که کلید اون مشکله.
دمت گرم رفیق!
یاس محاوری
Part_1
هزار و چهارصد و پنج ویو، هزار و صد لایک و سیصد کامنت....
روز به روز تعدادشون بیشتر میشه، عالیه.
همینجور درحال قربون صدقه رفتن خودم بودم که یه پیام از اینستا بالای صفحه نمایان شد.با خودم گفتم حتما اینم مثل بقیه درخواست داده اما کنجکاوی نزاشت بیشتر از این فکر کنم و روی پیام زدم.
_سلام.راستش چند روزی هست از شما خوشم اومده و نمیدونستم چطور بهتون بگم.اگه مایل هستید یه قرار بزاریم و همو ببینیم.
خندم گرفت. چقدر خودشیفته بود. وایسا تا الان بگم وای عشقم اره بدو بیا همو ببینیم. اخ که چقدر حال میده بزنم بلاکش کنم ولی نه. قبلش یه ذره اذیتش کنم به جایی بر نمیخوره که. پس نوشتم:
+سلام،معرفی و عکس
_پارسا 16 تهران
_عکس
واو... پسره چقد خوشگل بود. الحق که اسمش برازندشه. مشخص بود از این پسر پولداراس. با اینکه کیس خیلی بهتر داشتم ولی این عجیب به دلم نشسته بود. وسوسه شده بودم. گندش بزنن. الان باید چیکار کنم؟ بگم باشه همو ببینیم؟ یا بهش بگم من اقا بالاسر نمیخوام؟ نه نه پرو میشه. ولی اگه دیگه یه کیس به این خوبی پیدا نشه چی؟ وااای دیوونه شدم.
وجدان جون کجایی که خیلی بهت نیاز دارم...
-جانم
+درخواستشو قبول کنم؟
-نه اونم مثل بقیه پسرا فیکه!
+ولی خیلی خوشگله. از الان دلم براش ضعف رفته
-آرامیس خودتو جمع کن. اینم یه پسره مثل بقیه پسرا. همشون یه شکلن. پس گول نخور
+وجی جون توهم فقط ضد حال میزنیا
-حقیقته ضد حال نیست
+ولی من قبول میکنم
-هرکاری میخوای بکنی بکن ولی وقتی به حرفم رسیدی نیای پیش من گریه و زاری کنی!
+ باشه بابا. ملت وجدان دارن ماهم وجدان داریم.
Part_2
تمام سعیمو کردم کاملا سرد رفتار کنم پس نوشتم:
+باشه،فردا ساعت 5 کافه نگیما
_میبینمت
از اینستا زدم بیرون. نمیدونم این کاری که کردم درسته یا غلط اما دوست داشتم امتحان کنم. خب پس طبیعیه انقدر ذوق دارم؟ نمیدونم
بلند شدم و سمت کمدم رفتم.
مانتو بپوشم یا تیشرت؟ استایل دارک بزنم یا لش؟ موهامو ببندم یا باز بزارم ؟ آرایش کنم؟ وااای چرا انقدر حساس شدم. البته چون بار اولمه میرم سر قرار برای همین استرس دارم. خب پس باید یه چیز شیک بپوشم
مانتو چهارخونه صورتیم رو با تاپ مشکی صورتی ستش از کمد بیرون اوردم. شلوار بگ ذغالی هم کنارشون گذاشتم. کیف صورتی و کفش جردن هم از توی قفسه بیرون اوردم و کنار بقیه گذاشتم. و در اخر، باندانا صورتی رنگم رو از توی کشو ورداشتم. ترکیب عالی میشد. یه ارایش لایت صورتی هم کار رو عالی تر میکرد. با صدای در دست از سر لوازم ارایشام برداشتم و به طرف در رفتم. در رو که باز کردم، امیر شاکی رو دیدم.
راستی یادم رفت خودمو معرفی میکنم
من آرامیسم، 15 سالمه و رشتم ریاضیه. درحال حاضر سینگلم و تاحالا فرد خاصی رو توی زندگیم نداشتم .یه برادر بزرگتر از خودم دارم به اسم امیر که 17 سالشه و رشتش انسانیه. خانواده نسبتا گرم و صمیمی هستیم.مادرم ازیتا استاد دانشگاه و پدرم رضا پزشک هست.یه خدمتکار داریم توی خونه به اسم سمیه جون که خانوم خیلی مهربون و خوش اخلاقیه . دستپختش که دیگه حرف نداره. 2 تا از عموهام آمریکا زندگی میکنن که البته یه سالی میشه عمو کوچیکم برگشته ایران و الان تهرانن. خب، تا اینجا کافیه. در آینده بیشتر باهم آشنا میشیم.
+چیشده
پوزخندی زد
_مادمازل نمیخوان بیان پایین شام بخورن؟
+داشتم میومدم کاری برام پیش اومد یادم رفت حالا چیشده مگه؟
_چیشده؟ تو واقعا داری میپرسی چیشده؟ خجالت نمیکشی؟ مردم از گشنگی. تلف شدم از گشنگی که البته پدر عزیزمونو میشناسی، فرمودن تا آرامیسم سر میز نباشه، هیچکس حق غذا خوردن نداره.
Part_3
ریز شروع به خندیدن کردم که سریع هولم داد سمت پله ها و پشت بندش گفت:
_من دارم میمیرم از گشنگی اونوقت خانوم خانوما میخنده. د بدو دیگه گشنمه
+خب حالا یه ذره دیر تر بچه تو شکمت غذا بخوره. چی میشه مگه؟
_اگه بچم بمیره سر قبرش مینویسم قاتل عمه وی...
چپ چپ نگاش کردم و باهم زدیم زیر خنده.
با خنده وارد سالن شدیم و سر میز نشستیم. بعد از تشکر و قربون صدقه رفتن توسط بابام و البته حرص خوردن های امیر، وارد اتاقم شدم و خودمو روی تخت پرت کردم.انقدر خسته بودم که تا چشمام رو بستم خوابم برد....
با خوردن نور به صورتم، اروم چشام رو باز کردم. ساعت 11 بود. وقت داشتم
بلند شدم و حوله و لباس برداشتم و وارد حموم شدم. بعد از 2 ساعت کنسرت ، از حموم زدم بیرون و پشت میز ارایش نشستم. حوله رو از روی موهام ورداشتم و مشغول خشک کردنشون شدم. بعد از اینکه موهام کاملا خشک شد، شروع به ویو کردنشون کردم. یه فر ریز اونم نوک موهام خیلی قشنگ ترم میکرد؛ وقتی به خودم اومدم که دیگه کار موهام تموم شده بود. سرچرخوندم و با دیدن عقربه ساعت سرم سوت کشید؛
ساعت 1 ونیم بود
2 ساعت مشغول موهام بودم. بدو بدو موهامو با کش بستم و از اتاق زدم بیرون. وارد اشپزخونه شدم. ناهار قورمه سبزی داشتیم. عالی بود اما برای من سنگین بود. پس یه بسته نودل از توی کشو دراوردم و مشغول درست کردنش شدم.در کنارش یه سالاد رژیمی کوچولو هم درست کردم. وقتی همه چیز اماده شد، توی سینی چیدم و به طرف اتاقم رفتم.سینی رو روی تخت گذاشتم و لپ تاپ رو روشن کردم. فیلم شادروان رو پلی کردم و مشغول خوردن شدم؛
با بالا اومدن اسم عوامل محترم فیلم،فهمیدم فیلم تموم شده. لپ تاپ رو خاموش کردمو توی کمدم گذاشتم. سینی رو ورداشتم و طبقه پایین توی اشپزخونه گذاشتم. و دوباره به اتاق برگشتم. ساعت 3 و نیم بود. خب وقت اماده شدنه. لباس هام رو پوشیدم و جلوی میز ارایش نشستم. موهام رو ازادانه دورم ریختم و باندانا رو روی سرم بستم و شروع کردم به ارایش کردن. دراخر با زدن رژ لب صورتی کم رنگم، ارایشم رو تموم کردم.
Part_4
نگاهی به ساعت انداختم.4 و 20 بود. خب دیر شد بدو که بریم. برای اخرین بار از توی اینه نگاهی به خودم انداختم و سمت کیفم رفتم. گوشیم، کارتم، کلید خونه، پول و ایرپادم رو توی کیف انداختم و کفش به دست از اتاق زدم بیرون. طبق معمول هیشکی به غیر از سمیه جون خونه نبود پس سریع کفشام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. برای اولین تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم. مقصد رو گفتم و سرم رو به شیشه چسبوندم. توی راه انقدر به حرف هایی که باید جلوی پسره بزنم فکر کردم که نفهمیدم کی رسیدیم. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. وارد کافه شدم. همینجور عین منگلا درحال زل زدن به مردم بودم که دستی از پشت روی شونم قرار گرفت. ترسیده به عقب برگشتم و با دیدن پارسا(همون پسره)مات و مبهوت موندم. چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از عکسش بود. پارسا وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم، با یه سرفه مصلحتی منو به سمت میز راهنمایی کرد. بلاخره دل از دید زندش کندم و روی صندلی نشستم. هردو بهم زل زده بودیم و هیچی نمیگفتیم. وقتی دیدم همینطور زل زده بهم، تصمیم گرفتم خودم بحث رو باز کنم.
+برای چی گفتین همدیگه رو ببینیم؟
_راستش دلیل رو بهتون گفتم اما گفتم ممکنه همه عکس ها ادیت باشن پس خودتون رو ببینم بهتره. اما وقتی قیافه واقعیتونو دیدم،فهمیدم الکی لقب زیباترین دختر اینستاگرام رو براتون انتخاب نکردن چون توی زمینه زیبایی استعداد فوق العاده ای دارین. از این همه تعریف یه جا قلبم اکلیلی شد. یعنی الان قشنگ قابلیت اینو دارم بپرم بغلش و پشت سرهم بوسش کنم. اما خب نمیشد چون باید سنگین بنظر برسم توی قرار اول. پس فقط به یه لبخند اکتفا کردم و گفتم:
+ممنونم.این لطف شمارو میرسونه. درحال حاضر چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
_خب راستش اگه مایل باشید، یه چند وقت باهم باشیم البته به طور ازمایشی. اگه به هر دلیلی خوشتون نیومد، دیگه من رو نمیبینید.
Part_5
تو دلم گفتم مگه مغز خر خورده باشم تورو رد کنم اما گفتم:
+فکر خوبیه. موافقم.
خوشحال شد. این رو از توی برق چشماش تونستم تشخیص بدم.
_پس عالی شد. بیا امروز همش خوش بگذرونیم
منو رو برداشت و جلوم گرفت
_هرچی دوست داری انتخاب کن
با لبخند منو رو از دستش گرفتم و شروع به انتخاب کردن کردم
بعد از حدود ده دقیقه،پارسا دست برای گارسون بلند کرد و ازش خواست به طرف ما بیاد و بعد از گرفتن سفارش، از میزمون دور شد. یه سوال مثل خوره به جون مغزم افتاده بود. نمیدونستم بپرسم یا نه پس دلمو زدم به دریا و گفتم:
+ از کجا انقدر مطمعن بودی که درخواستتو رد نمیکنم؟
_راستش، خیلی تحقیق کردم تا بتونم شخصیت فرد مورد علاقتو بشناسم و دقیقا هرچی مورد پسندت بود منم داشتم. پس چرا نباید پا پیش میزاشتم؟
از این همه خودشیفتگیش اخم ریزی کردم ولی سریع جمعش کردم و بجای اخم با لبخند گفتم:
_پس خوشبحالت که دست رد به سینت نزدم
نیشخندی زد و چیزی نگفت
تا رسیدن سفارشامون دیگه چیزی نگفتیم
هردو در سکوت سفارشمونو تموم کردیم و بعد از اون، شونه به شونه از کافه زدیم بیرون. بارون اروم درحال باریدن بود.خیلی دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم اما چون پارسا باهام بود دودل بودم. برگشتم و به پارسا نگاه کردم. انگار که ذهنمو خونده باشه، دستمو گرفت و باهم زیر بارون رفتیم. نمیدونستم باید چیکار کنم که پارسا داد زد: _آرامیس با شماره 3 بدو طرف ایستگاه اتوبوس. هرکی جاموند پیتزا میده. ابرویی بالا انداختم و با غرور گفتم:
+خوش گذشت اقای بازنده
_خواهیم دید
_یک
_دو
سه نگفته پرواز کردم به سمت ایستگاه اتوبوس
_این نامردیههههه
صدای داد پارسا باعث شد بلند بلند بخندم.
Part_6
وقتی رسیدم ایستگاه، اتوبوس ایستاده بود و دو سه نفر درحال سوار شدن بودن.نگاهی به پشت سرم انداختم؛ خبری از پارسا نبود.باید منتظرش میموندم؟به راننده گفتم 1 دقیقه صبر کنه. همینجور زیر بارون بودم؛وقتی دیدم خبری از پارسا نیست، بیخیال شدم و سوار اتوبوس شدم.گوشیمو دراوردم و شمارشو گرفتم. دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد:
_جانم
+کجایی؟
_توی تاکسیم
+مگه نگفتی اتوبوس؟ پس چرا نیومدی؟
_وسط راه نفسم بند اومد نتونستم ادامه بدم یه تاکسی گرفتم اومدم ایستگاه اتوبوس سوار شی باهم بریم ولی نبودی
+خب اقای بازنده، کی پیتزامو میدی؟
_قبول نیست تو تقلب کردی!
+حالا با تقلب یا بدون تقلب من برنده شدم. کی جایزمو میگیرم؟
اروم خندیدو گفت
_باشه خانوم لجباز. بزار برسم خونه بهت خبر میدم.
یهو جدی شد و گفت
_رفتی خونه مستقیم میری دوش اب گرم، وقتی هم اومدی بیرون قشنگ موهاتو خشک میکنی و لباس گرم میپوشی. چایی یا قهوه هم بخور. مراقب خودتم باش
+توهم همینطور. شب بخیر
_شب بخیر عزیزم
بارون کمتر شده بود و نم نم میزد. از اتوبوس پیاده شدم و اروم شروع به راه رفتن کردم. ایرپادمو از توی کیفم دراوردم و بعد از وصل کردن به گوشیم، اهنگ مورد علاقمو پلی کردم....
سه چهار صبح
فقط منو آروم میکرد چشای تو
کنارت لخت بارون میزد صدای موج
توو نگاهت بغض ، آسمون ستاره پُر
تو فقط اراده کن ، همش بشه مالِ تو
بشه مال تو ، بشه مال تو
تو فقط اراده کن ، بشه مالِ تو
اراده کن ، بشه مال تو
اراده کن ، بشه مالِ تو
فکر نمیکردم قلبمو من بدم بره رفت
ولی واسه تو رفت ، بر نمیگردم
هرجا هم که بری میام هستم ، با خودتم
واسه ی من با یه باد میره موت
برمیگرده میشینه روی شونه
روبه رومی مودِ خوب
توو هم دستای ما ، هی میچرخه ، نمیچرخه
با تو ثانیه خیلی وقته پیش منی ، خیلی کمه
سرت شرط با همه ، همه شبات یادمه
لبات گرم ، من بهت وصل ، تنت چسب دارمت
کو تا فردا صبح ، ببینم ستارهامون چندتا شد
تو فقط اراده کن ، همشِ مالِ تو
تو فقط اراده کن ، همشِ مال تو
توو این اتاقِ تاریک که نداره هیچ شمعی
باشی پروانه میشم ، نباشی ترانه میگم
تو فقط اراده کن ، برات بمیرم
چِشات دوای این درد
برات بمیرم
مهم نیست هرچی بشه دلم پر میکشه
واسه وقتی که چفتِ دستام توو دستای تو
دستای تو دستای تو
برات بمیرم
این دلِ تنها داغون نه نمیشه آروم
توو این برف و بارون آخ کرده باز هوای تو
هوای تو ، هوای تو ، هوای تو
من که چیزی کم نذاشتم برا تو یکی
دلم نبود بازم گفتم هرچی تو بگی
بی من ستاره هاتو شبا بشمره کی
این دیوونه ولکنت نیست
اراده کن ، بشه مالِ تو
اراده کن ، بشه مال تو بمیرم
«ارتا،اراده کن»
Part_7
چهار سال بعد
بعد از اولین قرارمون که تهش به بارون و پیتزا ختم شد، من و پارسا 1 سال رفیق بودیم و بعدش که میشه 3 سال باهم وارد رابطه شدیم و عاشق و معشوق هم شدیم.
امروز تولد پارساس، خیلی ذوق دارم. برعکس دفعه های قبل امروز میخوام وسط طبیعیت سوپرایزش کنم. دوسال پیش هر دوبار رو توی کافه جشن گرفتیم. تولد 18 سالگیشو خودمون دوتا جشن گرفتیم. اما برای تولد 19 بقیه دوستای مشترکمون هم دعوت کردم. برای بار اخر به اینه نگاه کردم.
یه مانتوی یاسی کوتاه و شلوار مام فیت سفید و شال بنفش پررنگ و کیف کفش سفیدم و در اخر، رژ لب کالباسیم همه چی رو عالی نشون میداد. به گوشیم نگاه کردم. ساعت 1 بود.خواستم گوشیمو توی کیفم بندازم که اسم روشنک روی صفحه گوشیم نمایان شد. روشنک دوست مشترکمون بود؛
+جانم روشنک
_واای آرامیییی رفتی؟
+نه عزیزم تازه میخواستم برم
_خب بیا من کیک و گرفتم چون میدونستم وقت نمیکنی بجات رفتم و گرفتمش. بیا خونمون ببرش
+مرسی قشنگم. الان میام
_قربونت برم. میبینمت
+میبینمت
سوییچو ورداشتم و بزن بریم.
جلوی خونه روشنک زدم روی ترمز؛ کیک رو از روشنک گرفتم و سرراه کادوی پارسا،پیتزا،چیپس و پفک و یه سری خوراکی دیگه هم گرفتم؛ هرچی فکر کردم نمیدونستم چی بگیرم پس تصمیم گرفتم یه باکس بزرگ بگیرم و به علاوه کادو های فانتزی که توی باکس بود، یه کارت اعتباری هم بزارم براش. توی این سه سال پارسا خیلی خیلی زحمت کشید. با اینکه خانواده پولداری بودن اما به اصرار من برای مستقل شدن، سرکار رفته بود؛هرچقدر حقوق میگرفت، منو میبرد کافه و رستوران و سفر، تا عشقش رو بیشتر بهم ثابت کنه. با ویراژ رفتن ماشین جفتیم، از توی فکر بیرون اومدم و حواسمو به رانندگی دادم.
Part_8
سعی کردم به خودم مسلط باشم، اهنگ After رو گذاشتم و صداش رو تا اخر زیاد کردم. وقتی رسیدم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. پشت در چند نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم. بعد از 20 مین صدای جذابش توی گوشام اکو شد:
_جانم بفرمایید
+عشقم نمیخوای بیای پایین یه افتخار به ما بدی؟
_عههه آرامیسم تویی؟! اینجا چیکار میکنی دخترکوچولوی خودم؟!
وقتی میم مالکیت اخر اسمم اضافه میکرد، کیلو کیلو قند توی دلم اب میشد...
+اره عشقم بدو بیا پایین میخوایم بریم دور دور
_خودمون دوتایی یا بچه ها هم هستن؟
+ نه خیر جناب خودمون دوتایی
_باشه پس من درو میزنم بیا تو تا اماده بشم
چیک،در باز شد. اروم وارد خونه شدم و روی اولین مبل نشستم.
کمتر ی ربع که گذشت، با صدای قدم های پارسا برگشتم. یه ست ابی کاربنی زده بود؛
خدایااا واقعاا دمتتت گرممم. خیلی خوشتیپ بود. دست از دید زندش برداشتم که اومد جلو و دستمو گرفت. پشت چشمی نازک کردم و از خونه زدیم بیرون.
سوار که شدیم گفت
_خب خانوم مارکو پلو کجا قراره بریم؟
با نیشی باز گفتم
+کوه و دشت و دریا
_ شوخی میکنی؟!
+نه.اگه دوست نداری بریم یه جای دیگه!
با خنده اول کمربند من و بعد کمربند خودش رو بست و گفت:
_نه بانو بزن بریم
ذوق زده ماشینو روشن کردم. یه اهنگ شاد گذاشتم و گازشو گرفتم
____
لب دریا کنار تو
دل من بی قرار
تو خوبه تو این همه آدم
من شدم دار و ندار تو
میدرخشی مثل الماس تو هم عاشق شدی پیداست
گوشه ی دل تو جامه دلت اندازه ی دریاست
دوتا آدمیم با دو تا دل عاشق با من تا آخرش باش بگو باشه
تو دنیا محاله واسم مثل تو پیدا شه پیدا شه …
دوتا آدمیم با دو تا دل عاشق با من تا آخرش باش بگو باشه
تو دنیا محاله واسم مثل تو پیدا شه پیدا شه …
صدای خنده های تو میگه باید برای تو جون دادش
بگو شبیه تو دیده کی دلم به جز تو دیگه میخوادش
کسی به تو نمیرسه ندیدم هیج جا مثل احساس تو
همینه میزنه سرم که از یه دنیا بگذرم واسه تو واسه تو
دوتا آدمیم با دو تا دل عاشق با من تا آخرش باش بگو باشه
تو دنیا محاله واسم مثل تو پیدا شه پیدا شه …
دوتا آدمیم با دو تا دل عاشق با من تا آخرش باش بگو باشه
تو دنیا محاله واسم مثل تو پیدا شه پیدا شه …
«بهنام بانی، دوتا دل عاشق»
Part_9
وقتی رسیدیم، ماشین رو توی پارکینگ مخصوص پارک کردم و پیاده شدیم؛ کیک و باکس تولد و گذاشته بودم توی کولم که پارسا نبینه. پلاستیک خوراکی و پیتزا رو پارسا گرفت و باهم به سمت مسیر ابشار راه افتادیم. بعد از نیم ساعت نفس زنان رسیدیم مقصد. نگاهی به پارسا انداختم. قرمز شده بود و پشت سرهم نفس میکشید. خودمم دست کمی ازش نداشتم. اروم خندیدم و سمت یه الاچیق رفتم. وسیله هارو روش گذاشتم و کفشامو دراوردم. دراز کشیدم و اخیش کنان چشمام رو بستم؛ با حس چیزی بالا پایین شدن تخت فهمیدم پارسا هم اومده اما اونقدر خسته بودم که چشمام رو باز نکردم؛
_آرامیس بلند شو سرتو بزار روی پام اینجور سرت درد میگیره عزیزم
+نمیخوام پارسا حوصله ندارم
_نمیخوام نیار عه. بلند شو قربونت برم بلند شو.
به ناچار بلند شدم و مظلومانه به پارسای خبیث نگاه کردم. اروم سمتش رفتم اما تا خواستم سرم رو روی پاش بزارم اجازه نداد و سرم رو روی سینش گذاشت.
_اینجا جاش بهتره خانوم لجباز
با اینکه کلی ذوق کردم ولی زیر لب جوری که بشنوه گفتم:
+زورگو
و نفهمیدم کی وارد خلسه شیرین خواب شدم
با صدا زدنای اسمم توسط کسی که صداش رو گنگ میشنیدم و نوازش موهام اروم چشمام رو باز کردم.
توی بغل پارسا بودم. اروم از بغلش بیرون اومدم و نگاهش کردم. با یه لبخند خبیث و چشمایی شیطون داشت نگاهم میکرد. نمیدونستم چیکار کرده اما این شرورتی که توی چشماش بود قطعا چیز درستی نبود؛
+چرا یه جوری نگاه میکنی انگار یه بلایی سرم اوردی. چیکار کردی پارسا؟
_هیچی به جون تو
اها. خب پس مشکل از خودم بود
سعی کردم وارد اون غالب ترسناک و خشنم بشم و با چشمای وحشیم نگاهش کنم.
+به جون من هیچ کاری نکردی؟!
_خب الان که فکر میکنم یادم میاد شاید یه کار کوچیک انجام داده باشم.
+چیکار کردی پارسا
یهو مظلوم شد و با چشمای درشتش بهم زل زد.
_قول میدی دعوام نکنی؟
Part_10
بزور جلوی خودمو گرفتم نزنم زیر خنده. دقیقا شبیه گربه شرک شده بود. دستی به صورتم کشیدم تا نیش باز شدمو جمع کنم و گفتم:
+میگی یا بلند شم برم؟ سریع درست نشست شد و گفت:
_ یه نگاه کوچولو تو کیفت انداختم. بخدا تا نگاه کردم اومدی سریع عقب کشیدم.
جوری با استرس اینو گفته بود انگار یه پسر ۱۶ سالس و داره اعتراف میکنه با ماشین باباش تصادف کرده. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شلیک خندم به هوا رفت‌ . انقدر بلند و از ته دل میخندیدم که تقریبا سر هرکسی که اونجا بود به طرف با برگشته بود. همینجور داشتم میخندیدم که پارسا گفت:
_ آرامیس عزیزم میشه یکم‌آروم تر بخندی؟نگاه کن ببین چند نفر دارن نگات میکنن. از اینکه اینجور به کسی که مال منه نگاه میکنن عصبی میشم. با چشمایی که قشنگ عشق توشون مشخص بود نگاهش کردم. واقعا این پسر دیوونه بود و منو دیوونه خودش کرده بود. با لبخند دستشو گرفتم. همینجور دستشو نوازش میکردم گفتم:
+چشم دورت بگردم، اگه تو نبودی چیکار میکردم من؟
با لبخند بهم‌نگاه میکردیم که با سرفه گارسون به خودمون اومدیم . اولین چیزی که به چشممون خورد رو سفارش دادیم تا گارسون رو رد کنیم بره. وقتی گارسون رفت دوتامون زدیم زیر خنده‌ .
وقتی غذاهارو اوردن، با تشکر مشغول خوردن شدیم‌‌. اول سعی کردیم مثل دوتا آدم باکلاس غذا بخوریم ولی شکم که این حرفا سرش نمیشه. میشه؟ مثل دوتا قحطی زده تمام ظرفا رو خالی کردیم. من در معرض ترکیدن بودم اما پارسا بازم سفارش داد.با بیخیالی سرمو به چپ و راست تکون دادم که یهو یاد کیک و وسیله ها افتادم.
+‌پارسا بسه دیگه چقدر میخوری بلند شو بریم خسته شدم.
_وا آرامیس، تو غذاتو خوردی سیری من دارم از گرسنگی میمیرم.
+تو راه چیپسی پفکی‌چیزی میگیریم الان بلند شو بریم
Part_11
طرفای ساعت ۲ بود که از دل طبیعت زدیم بیرون. پارسا مثل پسربچه های تخس قهر کرده بود. دوست داشتم تا میتونستم لپشو بکشم و بوسش کنم از بس قیافش خوردنی شده بود. اهنگ مورد علاقشو گذاشتم ولی بی اهمیت بود. اروم صداش زدم
+ پارسایی؟ قهری دورت بگردم؟ بخاطر شکم اخه؟ بگو چی دوست داری بگیرم برات
با بدخلقی سرشو بالا انداخت و گفت:
نمیخوام. هیچی نمیخوام اصلا. من دوست داشتم غذا بخورم ولی تو نزاشتی. الانم قهرم چون شکمم خالیه و به بچم غذا نرسیده . اگه بچم مرد میرم ازت شکایت میکنم زنیکه چشم سفید!
با خنده مشغول رانندگی شدم که حواسم به یه گاری اش و باقلا افتاد. آخ که پارسا عاشق آش بود. ماشین رو کنار جاده نگه داشتم. با برداشتن کیف پولم از ماشین زدم بیرون. حدود ده دقیقه معطل شدم و کمی بعد کاسه به دست سوار ماشین شدم. کاسه ها رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
+بفرمایید
پارسا توجه نکرد اما وقتی بوی آش توی ماشین پیچید، با تعجب سمتم برگشت. وقتی چشمش به کاسه های توی دستم افتاد، با ذوقی که غیر قابل وصف بود، یکی از کاسه ها رو از دستم گرفت و مشغول خوردن شد. اصلا توجهی به داغ بودن آش نمیکرد و تند تند می‌خورد. اروم خندیدم و خواستم آش بخورم که پارسا سریع از دستم قاپید و نفصشو سر کشید. با تعجب نگاش کردم که گفت: تو ناهار خوردی من نخوردم. تلافی شکم خالی و بچه گشنم! برو کلاتو بنداز هوا بچم زنده موند وگرنه به جرم آزار و اذیت شوهر باردار ازت شکایت میکردم!
با خنده ماشین رو روشن کردم و به طرف ویلای رویا حرکت کردیم. رویا دختر خالم بود. بهش گفته بودم میخوام توی ویلا تولد بگیرم و اونم بدون حرف اضافه ای موافقت کرد و گفت توی ویلا میمونه تا وقتی ما رسیدیم کلید رو بهمون بده و خودش بره.
Part_12
حدود ربع ساعت میشد که توی راه بودیم و پارسا خواب بود. دنده رو عوض کردم و توی خیابون مد نظرم پیچیدم. ماشین رو جلوی در ویلا پارک کردم . به رویا زنگ زدم و ازش خواستم در رو باز کنه‌ . رویا در رو باز کرد و من با وسایل داخل ویلا رفتم. وسایل رو روی میز گذاشتم و به طرف رویا رفتم. بعد از روبوسی، سریع مشغول تزئین خونه شدیم. وقتی همه چیز تموم شد‌ ، طبقه بالا رفتم و وارد یکی از اتاق ها شدم. لباس ماکسی مشکی رنگ که روی استیناش با نگین طراحی شده بود رو پوشیدم و پشت میز آرایش نشستم. بعد از انجام یه میکاپ ساده و شیک رو صورتم، از اتاق خارج شدم. بعد از چک کردن همه چی، رویا رو بغل کردم و اون با خداحافظی از خونه خارج شد. سریع یه مانتو و شال پوشیدم و به طرف ماشین حرکت کردم. پارسا هنوز خواب بود!‌ با فکری که به سرم زد،لبخند شیطانی روی لبام شکل گرفت. گوشی پارسا رو از جیبش دراوردم. از حالت سایلنت ورش داشتم و صداش رو تا آخر زیاد کردم. روی داشبورد گذاشتم سریع در رو بستم.وقتی مطمعن شدم هنوز خوابه، سریع به ویلا برگشتم. مانتو و شال رو کندم. دستی به موهام کشیدم. بعد از چک‌کردن همه چی، گوشیم رو ورداشتم. شماره پارسا رو گرفتم. بوقای آخر بود که بلاخره صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید.
_بله؟
مشخص بود به صفحه گوشی نگاه نکرده و همینجوری جواب داده. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. دوتا سرفه کردم تا صدام راحت تر تغییر کنه. گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و با صدای بغض داری گفتم:
پارسا! میخواستم واست غذا درست کنم بشقاب از دستم افتاد شکست‌ . شیشه توی پام رفته. خیلی درد میکنه.
Part_13
صدای صندلی اومد. فک کنم باید فاتحه فنراشونو بخونم . سریع گفت:
_باشه دورت بگردم. تو آروم باش. من الان میام داخل. بلند نشی که پات بیشتر خونریزی میکنه.
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم. از شدت هیجان قفسه سینم بالا و پایین میشد. هرلحظه ممکن بود قلبم بزنه بیرون. سریع شمع رو روشن کردم و کیک رو تو دستم‌گرفتم. اول صدای بسته شدن در حیاط اومد و بعدش قدم های تند پارسا. با شتاب درو باز کرد و چشمش به منه سالمه روبروش افتاد. لبخندی زدم و باند رو روشن کردم. اهنگ‌عاشقانه ملایمی پخش شد. اروم اروم جلو رفتم و دقیقا روبروش وایستادم. کیک رو بالا اوردم و گفتم:
+تولدت مبارک بهترین اتفاق زندگیم!
شوکه شده بود. خب معلومه ‌. جای شوکه شدنم داره. با اون نقشه ای که من سرهم کردم واسه این بنده خدا معلومه شوکه میشه . کم‌کم به خودش اومد. لبخند قشنگی روی لب هاش نقش بست. سرش رو جلو اورد. قبل از اینکه شمع رو فوت کنه سریع گفتم:
+وایسا وایسا! اول آرزو بعد فوت عشقم.
لبخندی زد. چشماش رو بست و چندثانیه بعد، دود شمع توی از جلوی چشمامون عبور کرد.
خیره به چشم های همدیگه نگاه میکردیم. نمیدونم چقدر درحال نگاه کردن به همدیگه بودیم، اما مطمعنم حسی که اون لحظه داشتم رو با هیچی عوض نمیکردم . نمیدونم چند ثانیه که برای من نزدیک چند ساعت بود درحال تماشا کردن هم بودیم که پارسا کیک رو از دستم گرفت. روی میز گذاشت و اروم اروم به سمتم قدم برداشت. با هر قدم پارسا، من یه قدم عقب میرفتم. چند قدم دیگه عقب رفتم تا کمرم به دیوار برخورد کرد. با برخورد کمر لختم با دیوار سرد، لرزی کردم. سرم رو پایین انداختم که دوتا کفش در معرض دیدم قرار گرفتن. دستش زیرچونم نشست. سرم رو بالا اورد. نفس های داغش که روی صورتم پخش میشد، باعث میشد یه حسی رو که تاحالا نداشتم تجربه کنم. کم کم چشم های پارسا دست از نگاه کردن برداشتن. اروم سرش پایین اومد و اون، شروع یه حس جدید بود.
Part_14
با برخورد نور به صورتم، اروم چشم هام رو باز کردم. خمیازه کنان از تخت پایین اومدم. با دیدن جای خالی پارسا، ناخودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت. سعی کردم افکار منحرفانه رو دور کنم به سمت سرویس رفتم. از سرویس بیرون اومدم . لباس خوابم رو با ست بابا اسفنجی عوض کردم. با عطر دوش گرفتم و به طرف پله ها حرکت کردم. وقتی به طبقه پایین رسیدم، صدای پارسا رو شنیدم. داشت با یکی پشت تلفن بحث می‌کرد. مشخص بود هرکی هست بدجور رو مخش راه رفته. چون من پشت سرش بودم، دیدی بهم نداشت. میخواستم از پشت بغلش کنم اما حس کنجکاویم بدجور گل کرده بود. اروم پشت دیوار قایم شدم تا ببینم چی میگه. از شانس گل و بلبلم همون موقع با گفتن وقتی دیدمت باهات حرف میزنم گوشی رو قطع کرد. بیخیال اینکه کی بود، بدون سر و صدا پشت سرش راه رفتم و یهو از پشت بغلش کردم. انتظار این حرکتم رو نداشت. تعادلش رو از دست داد. به شکم روی زمین افتاد و منم رو کمرش روی زمین افتادم.
قشنگ صدای شکستن استخوناش رو شنیدم. با صدایی که از خنده و درد ترکیب شده بود گفت:
_صبح بخیر عشقم. چه ورود شگفت انگیزی داشتی. میشه از رو کمرم بلند شی؟
اروم‌ خندیدم و گفتم:
+صبح شماهم بخیر. رمز ورود:
با اعتماد به نفس گفت:
+عشق من پارسا
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
نه خیر اشتباهه. چون اشتباه گفتی سه دور بهم سواری میدی تا از رو کمرت بلند شم.
و بیشتر روی کمرش فشار وارد گردم که گفت: باشه باشه عزیزم‌ نیاز به خشونت نیست که. شما امر بفرما
پارسا چهار دست و پا شد و من روی کمرش.
شروع کرد به چرخیدن تو خونه . حس خیلی خوبی داشت. جیغ میزدم و میگفتم :
_برو اسب قشنگم برو.
صدای پارسا رو میشنیدم که زیرلب یه سری فحش میداد ولی اهمیتی واسم نداشت. یه لحظه با تصور اینکه الان تو چه حالتی هستیم بلند زدم زیرخنده. پارسا با ۱۷۵ متر قد، عضله های پیچ در پیچ و ابهت همیشگیش، الان درحال خرسواری به دوست دخترش بود.
Part_15
بلاخره بعد از ربع ساعت سواری روی کمر پارسا، تصمیم گرفتیم برگردیم خونه.
توی راه دوبار گوشی پارسا زنگ‌خورد. کلافه تماس رو رد کرد. به حرکتاش نگاه کردم. آشفته و عصبی بود . پرسیدم:
+چیزی شده پارسا؟ انگار روبراه نیستی!
با وجود دردی که میتونستم از تو چشماش بخونم، لبخند قشنگی زد و گفت:
_نه عزیزم چیزخاصی نشده پریسا خونه تنهاست میگه بیا پیشم.
سعی کردم افکار منفی رو کنار بزنم و بیخیال به رانندگی ادامه بدم. ضبط رو روشن کردم. همون لحظه اهنگ‌مورد علاقه دوتامون تو ماشین پخش شد*. شروع کردیم به خوندن و مسخره بازی. وقتی اهنگ‌تموم شد با ذوق شروع کردم به صحبت:
_وای خیلی خوب بود. اصلا من نمیدونم شادمهر چی توی اهنگاش میریزه لعنتی انگار مواد مخدره هرچی بیشتر گوش میدی بیشتر دوست داری گوش بدی.
پارسا با خنده لپمو کشید و دیوونه ای نثارم کرد‌ . یهو یه فکری به سرم زد. الان که وسط جاده بودیم، آب و هوا مناسب بود و فضا کاملا عاشقانه بود، بهترین زمان واسه لایو بود. گوشی رو از تو کیفم بیرون اوردم و به پایه وصل کردم. از پارسا خواستم بره کارای لایو ردیف کنه. وقتی لایو شروع شد‌ ، با ذوق دوباره اهنگ‌مورد علاقمونو پلی کردم و باهم خوندیم. توی لایو بیشتر دوست و اشناهامون بودن و همشون آرزوی خوشبختی داشتن واسمون. وسط خوندن بودیم که یه پیام حواسم رو به خودش جلب کرد.
*=اهنگ مورد علاقشون: حس خوبیه، شادمهر
Part_16
از این لحظات خوب استفاده کن چون به زودی از چنگت درش میارم...
و چند ایموجی خنده.‌‌
به اسم نگاه کردم. یه دختر بود. پانیذ!
پانیذ...
پانیذ....
اسمش اصلا برام آشنا نبود. همین باعث ترسم شد. پارسا سرش تو گوشی بود برای همین متوجه حالم نشد. سریع لایو رو قطع کردم و زدم کنار. از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به نفس کشیدن. راه تنفسم‌بسته شده بود. دستام یخ کرده بودن و پاهام‌میلرزیدن. پارسا که تا اون موقع حواسش بهم نبود، با دیدن حرکاتم هول کرده به سمتم دویید. ترسیده چند بار اسمم رو صدا زد اما من دست و پا میزدم برای وارد کردن هوا به ریه هام. پارسا. از توی ماشین یه بطری آب آورد و نشست کنارم. چند بار دستش رو پر از آب کرد و به صورتم زد. همین کارش باعث شد راه تنفسم باز بشه. پارسا با چهره ای ترسیده بهم نگاه میکرد. اروم دستش رو گرفتم و گفتم:
+چیزی نیست یه لحظه یاد یه چیزی افتادم. بلند شو باید بریم زود باش
پارسا بزور نگهم داشت و گفت:
_وایسا ببینم. یعنی چی باید بریم؟ تو قبل از لایو اینجوری نبودی. بهم بگو آرامیس! چه اتفاقی افتاده؟
بزور جلوی خودم رو گرفتم تا اشکام سرازیر نشن. دستش رو از روی شونم ورداشتم و گفتم:
+هیچی نبود عزیزدلم. فقط یکی از دخترای فامیل گفته بود حال مامانش بد شده واسه اون خیلی ناراحت شدم.
دهن باز کرد تا دوباره سوال بپرسه که گفتم:
+پارسا باید بریم. داره شب میشه. من قبل از غروب باید خونه باشم شب مهمونی دعوتیم.
Part_17
پارسا به ناچار باشه ای گفت و هردو به سمت ماشین حرکت کردیم‌ . این بار با اصرار پارسا، خودش پشت رول نشست و منم کنارش. توی راه تمام حواسم پیش اون پیام بود. یعنی چی اتفاقی میوفته؟ نکنه واقعا بلایی سرمون بیاد؟ منکه کسی به اسم پانیذ نمیشناسم.نکنه از آشناهای پارسا باشه؟ بپرسم ازش شک نمیکنه؟
کلافه از فکرای مسخره چشمامو محکم بستم.اگه همین الان از پارسا نمیپرسیدم،مطمعنا تا صبح بیدار میموندم و فکرای الکی میکردم.
نیم نگاهی به پارسا انداختم‌ . سگرمه هاش توهم بودن و با جدیت به جاده خیره بود. خودمو جمع جور کردم و صداش زدم:
+پارسا؟
با شنیدن صدام نگاهم کرد:
_جانم؟
بدون مقدمه سریع پرسیدم:
+تو کسیو به اسم پانیذ میشناسی
یکم فکر کرد و گفت:
_نه. چرا میپرسی؟
زیرلب هیچی گفتم و دوباره توی صندلی جمع شدم. نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت‌ . من و پارسا انقدر همو میخوایم که قرار بود چندهفته دیگه بعد از ۴ سال بیاد خواستگاریم و برای همیشه مال هم بمونیم. حاضریم واسه همدیگه جون بدیم. با کسی هم مشکل یا دشمنی نداریم که بگم کار اونه. همینجور درحال خودخوری بودم که با ایستادن ماشین، از فکر بیرون اومدم.
اروم از ماشین پیاده شدم. دستم رو به علامت خدافظی برای پارسا تکون دادم . لبخندی زد و پاشو رو گاز فشرد و ثانیه ای بعد، اثری از ماشین نبود. لبخند خسته ای زدم و وارد خونه شدم. هیچکس خونه نبود. عجیب هم نبود‌. بیشتر مواقع توی جشن و مهمونی ها نبودم‌. وارد اتاقم شدم. یه دست لباس تمیز ورداشتم و به سمت حموم حرکت کردم‌ . یه دوش سریع گرفتم و حوله به تن سمت اتاق حرکت کردم. انقدر خسته و بی جون بودم که بدون لباس با همون‌حوله روی تخت ولو شدم. به ثانیه نکشیده، چشمام گرم شد و وارد دنیای خواب شدم.
Part_18
با صدا زدن های پی در پی اسمم توسط کسی، آروم یکی از چشمام رو باز کردم که با قیافه امیر روبرو شدم. غلتی زدم و گفتم:
+چیشده اول صبحی اومدی بالا سرم
_دیشب وقتی اومدیم خونه ماشینت توی پارکینگ نبود. میخواستیم همون لحظه بهت بگیم‌اما وقتی اومدیم تو اتاقو دیدیم چجوری خوابیدی مامان و بابا دلشون نیومد بیدارت کنن. لامصب یه جوری خوابیده بودی انگار ۱۰۰ ساله نخوابیدی. البته من از خدام بود با یه پارچ اب‌سرد بیدارت کنم اما خب مامان و بابا نزاشتن.
چشم غره ای بهش رفتم و دنبال گوشیم گشتم. نمیدونم این گوشی بی صاحب کجاست. هروقت میخوامش نیست. همینجور داشتم فحش میدادم که امیر با نیشخند گوشیم رو بهم نشون داد:
_این گوشی پر از اسرار خدمت شما خواهر زیبا و مهربونم
و زود بیرون رفت
مشکوک گوشیم رو روشن کردم. پیاما،گالری،حتی اهنگ هارو هم چک کردم. اما چیزی دست کاری نشده بود. نفس راحتی کشیدم و وارد پی وی پارسا شدم. قبل از اینکه چیزی بگم گوشی تو دستم لرزید.
چه حلال زاده . آیکون سبز رو فشار دادم و اون شد شروع روزم با غرغرای پارسا...
حدود ربع ساعت با پارسا حرف زدم. وقتی تماس رو قطع کردم،چشمم به ساعت خورد. با دیدن عقربه های ساعت هول کرده بلند شدم و سریع پریدم تو سرویس . بعد از انجام‌کارهای مربوطه سریع کمد رو باز کردم. اولین لباسی که به دستم خورد رو پوشیدم . بیخیال آرایش کردن شدم و سریع وسایل مورد نیازم رو تو کیف انداختم. سریع پایین رفتم و یه لقمه آماده که مامان برای بابا گرفته بود از دست بابا قاپیدم. بی توجه به غرغرای مامان و خنده های بابا از خونه بیرون زدم.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • قشنگ بود

    00

    قشنگ بود

    ۳ هفته پیش
  • HELINA

    ۱۴ ساله 00

    خیلی رمان خوبیه

    ۱ ماه پیش
  • hadis

    ۱۷ ساله 00

    عالی

    ۸ ماه پیش
  • ناشناس

    ۵۸ ساله 00

    عالی

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.