رمان گوتن به قلم حدیث عیدانی
زن عجیب است. زن از همان بدو ورودش به جهانِ مادر باردارش، عشق می مکد و به دنبالش تا ابد روانه است؛ حتی در آغـ*ـوش قبری که سال هاست تن ظریفش را دربرگرفته.
زن عجیب است. مانند گم شده ای در صحرا به دنبال ذره ای (عشق) می دود و نوحه سرایی می کند. افسوس که سراب های پیش رویش، بسیار شبیه حقیقت اند و امان از روزی که او در دامشان فرو رود.
گوتِن، روایت زنی است رنج کشیده و ناکام که چندباری در دام سراب های عاشقانه فرو رفته و همچنان با آخرین توان سعی در رسیدن به حقیقت دارد، چرا که تنها امیدش؛ آب حیات زندگانی؛ یعنی همان عشق حقیقی است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۶ دقیقه
سرمو از روی فرمون برمیدارم و توی آینهی ماشین به چشمای قرمز و پف کردهم خیره میشم. اونقدر خیره میشم، اونقدر توی غم نگاهم غرق میشم که یه اشک درشت و شفاف از گوشهی پلکم سُر میخوره و رقصون خودشو به پایین چونهی لرزونم میرسونه.
***
گذشته
تقریبا همهی وسایلی رو که نیاز داشتم خریده بودم. در حالی که چند تا نایلون بزرگ و سنگین دستم بود، به سختی داشتم توی راهرو راه میرفتم. پیشونیم از شدت گرما عرق کرده بود و چقدر دلم یه حموم آب سرد میخواست. تازه مستقل شده بودم و خیلی از کارها انجام دادنشون برام به شدت سخت و نفسگیر بود.
توی حالوهوای خودم غرق بودم و هلکهلک داشتم عرض راهرو رو طی میکردم که همونموقع، از پشت سرم فردی با شدت زیادی بهم برخورد کرد و نزدیک بود که پخش زمین شم. به سختی خودمو کنترل کردم و دست راستمو به دیوار گرفتم. اونقدر محکم بهم خورده بود که هنگام برخورد، کمرم تیر کشید. همزمان با این اتفاق، گوشیش هم روی زمین افتاد و من فقط قاب سیلیکونی نسکافهای رنگش رو دیدم و نفسم گرفت! نفسم گرفت و همهی خشم و عصبانیتم به یکباره فروکش کرد. قاب سیلیکونی نسکافهای رنگش، توانم رو ازم گرفت و نخواستم که دیگه برگردم؛ که دیگه اعتراض کنم؛ که دیگه ببینمش!
ایکاش میشد گوشیشو برداره و فقط بره، بدون اینکه نگاهی بهم بندازه یا بخواد حرفی بزنه!
-خانوم! حالتون خوبه؟ من واقعا عذر میخوام. سرم توی گوشی بود و عجله داشتم. خانوم؟
خودش بود! قبلم تیر کشید و برای یهلحظه چشمام رو که پر از اشک شده بود روی هم فشردم. بالاخره اتفاق افتاد. بالاخره اتفاق افتاد و از اون چیزی که این مدت کابوس شبونهم شده بود، نتونستم فرار کنم. نفس عمیقی کشیدم و به آرومی بهسمتش برگشتم. لبخند کمرنگی روی لبام نشوندم. با دیدن چهرهم، نگاهش از حالت نگرانی دراومد و رنگ آشنایی به خودش گرفت. لبای نازک مردونهش به خنده باز شد و صمیمانه گفت:
-پریناز! تویی دختر؟ کی اومدی شیراز؟ چرا بهم خبر ندادی بیام استقبالت؟
خندههاش، آخ! خندههاش...
بغض بدی گلوم رو فشرد و با این حال مجبور به حفظ اون لبخند احمقانه بودم. میترسیدم حرکت دیوونه وار قلبم از روی مانتو به چشمش بیاد و رسوای عالم بشم. با خجالت سرمو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم:
-سلام آقا سینا.راستش دو روزی میشه که اومدم و نخواستم مزاحمتون بشم.
صدام میلرزید و به این همه سستی و بیارادگی لعنت فرستادم. در برابرش همیشه یه موش ترسو و بیخاصیت بودم. دیگه سنگینی بار توی دستام برام اهمیت نداشت. اصلا دیگه سنگین نبودن. تنها سنگینیای که روی کل وجودم حس میکردم، نگاه تیرهی این مرد بود.
-آخه این چه حرفیه تو میزنی؟! داداشت کلی سفارشتو پیش من کرده، منم بهش قول دادم حواسم بهت باشه و نذارم آب توی دلت تکون بخوره. اون وقت تو دو روزه اینجایی و نمیای به من بگی؟! پویان بفهمه نمیاد حسابمو برسه؟
نمیدونستم در جواب حرفاش چی بگم. فقط دوست داشتم هرچه زودتر اون مکالمهی عذاب آورو تموم کنم. بوی تامفوردش، دنیای دخترونه و حساسم رو زیر و رو میکرد.
سرمو بالا اوردم و بدون اینکه به چشماش زل بزنم، گفتم:
-چشم. از این به بعد بیشتر مزاحمتون میشم.
و بلافاصله اشارهای به موبایلش کردم و گفتم:
-گوشیتون...
با این حرفم، نگاهش رفت سمت اون سیلیکونی نسکافهای. بهسمتش خم شد و از روی زمین برداشتش، در همونعین جواب داد:
-از بچگی همیشه همینطور بودی. خجالتی و تعارفی.
صاف ایستاد و نگاهی به گوشیش انداخت.
-بابت تصادف الآنم معذرت میخوام. اونقدر درگیر این ماسماسک بودم نفهمیدم چجوری بهت خوردم!
نگاهم باز رفت پایین و در جوابش گفتم:
-اشکالی نداره. یه اتفاق بود دیگه...
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
-بااجازه من برم. کمی بارم سنگینه داره اذیتم می کنه.
با نگاه کردن به دستهای پرم به وضوح لرزششون رو دید و گفت:
-برو برو. ببخشید به حرف گرفتمت. اصلا حواسم به اینا نبود.
و ایکاش اینقدر مهربون نبود.
***
دگر از درد تنهایی به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم شربت دیدار میباید
درحالی که داشتم لقمهی پرملات پنیر و سبزیم رو میخوردم، توی این آهنگ بینظیر غرق شده بودم. درد توی صدای خواننده و موسیقی، قلب جوون و پر از حسم رو از اندوه لبریز میکرد. رفتهرفته پرحرصتر اون لقمهی درشت رو به دندون میگرفتم و حالواحوالم اصلا دست خودم نبود.
ز جام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
به مصرع آخر که رسید؛ اون بغض سنگین مهاجم رو با نون و پنیر و سبزی سنگینتری قورت دادم.
مرا امید بهبودی نماندهست ایخوش آن روزی، خوش آن روزی
که میگفتم علاج این دل بیمار میباید
ایکاش پام رو توی این شهر شور و عشق لعنتی نمیذاشتم. ایکاش دستم میشکست و این شهر پررنگ و لعاب رو انتخاب نمیکردم. توی اینمدت، مثل قاتلی شدهبودم که چهرهش اعلامیه شده، روی در و دیوارهای شهر چسبیده و دائما در حال فراره.
دل من بارها لرزید عشق اما جنونش را
نمیبایست زنجیری ولی این بار میباید
دیگه نتونستم تحمل کنم. لقمه رو روی میز پرت کردم و محکم روی گوشی کوبیدم. صدا خفه شد. ولی توی سرم فقط یه جمله میچرخید: ولی این بار میباید! ولی این بار میباید. ولی این بار...
سرمو میون دستام گرفتم و لعنت فرستادم به کل وجود کثیف و پر از شرارتم. حالم از این پریناز وقیح به شدت بههممیخورد و روی نگاه کردن به چشمای هیچکسی رو نداشتم. خودم حتی!
با شنیدن صدای زنگ در، از اون حال ناخوش جدا شدم و برای یه لحظه قلبم از تپیدن ایستاد. به ساعت مچیم نگاهی انداختم، ساعت هفتوپونزده دقیقهی صبح توی چشم میزد و عجیب بود که توی این ساعت باید زنگ در خونهی من به صدا در بیاد. دوباره و دوباره زنگ فشرده شد و صدای تیزش، روی اعصاب حساس اون روزهای تلخم، پنجول تیزی کشید؛ ولی نمیخواستم اون در لعنتی رو باز کنم. نمیخواستم باز اون مرد و سیلیکونی نسکافهای رنگش رو ببینم و ای کاش دست برمیداشت!
بهسختی از جام بلند شدم و سمت در رفتم. دست سرد و یخ زدهم رو روی دستگیرهی در گذاشتم و با کمی مکث بازش کردم. با هجوم تامفورد تندش به مشامم، حالواحوال پریشونم، پریشونتر شد و آخ که چقدر از پریناز پرنیان متنفر بودم.
صدای همیشه شاد و پرانرژیش، قلب بی جنبهم رو به تلاطم بیشتری دراورد.
-روز بخیر پرنیان کوچک! میبینم که آمادهای. اگه کاری نداری زود بپر پایین با هم بریم دانشگاه.
جملهی آخرش دورانبار توی سرم چندینبار چرخید و چشمای گردشده از تعجبم به زمین چسبید. ناشیانه گلوم رو صاف کردم و با صدای همیشه آرومم مقابل این مرد، گفتم:
-صبحتون بخیر، بهتره شما خودتون برید دانشگاه. من یهخرده کار...
صدای مردونهش، حرفم رو قطع کرد و گفت:
-ببینم، مگه تو امروز ساعت هشت صبح کلاس نداری؟!
هرلحظه تعجبم زیادتر میشد و نمیدونستم که برنامهی کلاسیم رو از کجا پیدا کرده و میدونه؟ بهسختی نگاهم رو از زمین سرامیکی کندم و بهش دوختم.
-شما از کجا برنامهی...
و باز هم حرفمو قطع کرد، چقدر در مقابلش منفعل بودم! شاید اگه هرکس دیگهای مرتبا اینکار رو انجام میداد، واکنش بدی نشون میدادم ولی این مرد... امان از این مرد!
-برنامهتو از پویان گرفتم. دیدم هیچ خبری ازت نیست و اگه به حال خودت ولت کنم سال تا سال نمیتونم ببینمت، برایهمین خودم دستبهکار شدم و زنگ زدم به داداشت.
نگاهم رو باز انداختم پایین و گفتم:
-شما بفرمایید. من یهخرده کار دارم و باید انجام بدم.
عطیه
۳۰ ساله 00فقط چون قلم خیلی خوب داشت خوندم وگرنه موضوع زیادی تخیلی بود شخصیت مرد خیلی اغراق گونه بود
۱ هفته پیشیسنا
۳۰ ساله 00عالی بود
۲ ماه پیشمریم
۳۲ ساله 00خیلی قشنگ بود فقط علی خیلی غیرطبیعیه نسبت به عشقی که تو داشت نباید آنقدر خشن باشه که حتی یه لبخند رو از عشقش دریغ کنه .
۳ ماه پیشملیکا
۲۰ ساله 00خوب بود ولی اگ اخرش بچه دار میشدن من خوشحال میشدم 😂❤
۴ ماه پیشM.a
۲۴ ساله 10قسمت های اول گیج کننده و حوصله بر اما رفته رفته خیلی قشنگ شد ارزش خواندن داره
۴ ماه پیش
11پارت اول نوشته موهای مشکیم که از شال بیرون اومده بود رو وارد روسری کردم.. لطفا حواستون به اینجور چیز های ریزی باشه اد با همینا هم پشیمون میشه از خوندن🤍
۸ ماه پیشکیانا
01رمان خوبی بود هرچند اوایلش بخاطر مبهم بودنش یکم گیج کننده و حوصله سر بر بود ولی بعدش جالب بود
۱۰ ماه پیشفاطمه
۵۲ ساله 00خوب بود ولی کشتن هاشون خیلی غیر طبیعی بود
۱۰ ماه پیشالیتا
11عالیی بود دوسش داشتم واقعا😍😍😍
۱۱ ماه پیشF
۳۸ ساله 20عالی بود خسته نباشی نویسنده عزیز قلم قوی ،متن عالی پیشنهاد میکنم حتما بخونید
۱ سال پیشMira
00نویسندگان عزیز چرا اینقدر کتک زدن وکتک زن رو عادی میخواید نشون بدید یه فکری به حال خودتون بکنید واسه خلاصی از این مرد سالاری
۱ سال پیش
00رمان رو نخوندم اما تو بعضی از مناطق یا خانواده های همین ایران ،این چیزا عادیه .درواقع هیچکس سعی نکرده این زنجیره رو بشکنه یا اگر سعی کرده سرکوبش کردن🤷🏻 ♀️ برای مثال مادرم .خودم گرچه من یکم فرق میکنم
۱ سال پیشیک زن
10فقط بهم بگین چرا زن ها کتک میخورند دختران از تحصیل محروم می شوند افکارتان رو عوض کنید واقعاً برای کسانی که همچین رمان های که باید زن توش کتک بخور رَ رو دوست دارن متاسفم 😔😔
۱ سال پیشاسرا
00چرارمان های دونویسنده کامل حذف شدن هیچ رمان ازخانم قائمی فردیگه توبرنامه نسیت
۱ سال پیشراضیه
20عالی بودن
۱ سال پیش
Faty
۲۸ ساله 00به جز جزئیات و برخی حوادث تقریبا میشه گفت ۶۰ درصد رمان با اتفاقی که سالها پیش تو جمعی از اشناهام رخ داد و لحظه به لحظه شاهدش بودم مشابه بود بجز پایانش لحظه به لحظه حالم رو دگرگون کردبازم نتونستم نخونم