رمان بائو به قلم وحید معینی فر
کتاب بائو به قلم وحید معینی فر، داستان دختری را به تصویر میکشد که در ابتدای ورود به دانشگاه، دچار سانحهی تصادف اتوبوس شده و به کما میرود. بعد از آن حادثه، روح دختر وارد دنیای جدیدی میشود و تمام ماجرای داستان به تلاش دختر برای خروج از آن دنیا اختصاص مییابد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۲ دقیقه
«خندهدار است. تو هم لابد مردهای؟! مادرت که میگفت که قبلاً مرده! حتی میگفت که من هم مردهام. خودت میدانی که اگر مرا دزدیده باشید عاقبت خوبی نخواهد داشت. تو جوانی. دلم به حالت میسوزد. قول میدهم اگر مرا به شهر برسانی، از تو شکایت نکنم. فقط مرا به جایی برسان که بتوانم با خانوادهام تماس بگیرم.»
پسر کمی سرعتش را کمتر کرد و گفت:
«خودت چه فکر میکنی؟»
دختر با حرف نزدن از پسر خواست تا توجیهش کند. پسر با صدایی آرامتر گفت:
«دستانت را بگذار در دستانم... .»
دختر کمی از پسر فاصله گرفت و با ترسی که مملو از سرنوشتی نامعلوم در لحظات آینده خواهد بود، گفت:
«نه. خواهش میکنم راحتم بگذار. مرا به شهر برسان... لااقل به جاده.»
پسر باز حرفش را تکرار کرد. دختر داشت به این فکر میکرد که پسر ممکن است از او چیزی بخواهد که اصلاً باب میلش نیست؛ اما چرا دیشب کاری نکرد؟ حتماً از ترس مادرش بوده. نباید به دست آن چوپان گندمی پوست بدقواره میافتاد. تنها یک راه برایش باقی مانده بود. فرار؛ اما به کجا؟ کمی دوید تا مشرف به تپه شد. پسر بیتوجه به او پشت سر بزها راه میرفت. دختر رو به پسر کرد و مواظب حرکات او شد. آرامی پسر کمی امیدوارش کرد. دختر که به فاصلهی ایمنی از پسر دور شده بود، با صدایی بلند گفت:
«هیچ معلوم است چه میگویی؟!»
فکر کرد پسر حرفش را نمیشنود و باز بلندتر تکرار کرد. حدسش باید درست باشد. حتماً او را دزدیدهاند. اگر پسر برای آزادیاش شرط میگذاشت چه باید میکرد؟! معلوم هم نیست که بعدش به او اجازه بدهند که برود. پسر چوپان بیآنکه چشم از جلوی پایش بردارد گفت:
«سعی کن من را بزنی.»
دختر که همچنان از او دورتر و محتاطتر ایستاده بود گفت:
«چرا باید این کار را بکنم؟»
پسر گفت:
«چون نمیتوانی مرا بزنی. من و تو نمیتوانیم همدیگر را لمس کنیم. تو دیگر بدنی نداری که لمس شود. تو اکنون فقط یک تفکری. یک اندیشه. یک روح که از کالبد پوستواستخوانیاش جدا شده. دنیا اینجا مادی نیست.»
دختر بیآنکه بخواهد به گفتههای پسر فکر کند، گفت:
«اما من خودم را میبینم. ببین این منم. این پایم است و این دستم.»
اما همزمان با سؤالش، بخارهایی از تفکرات مبهم، جمجمهی سرش را پر میکرد. بعد به بدنش اشاره کرد. پسر به عقب نگاه نمیکرد که چیزی ببیند.
«آنچه میبینی، تصوری از گذشتهی تو است نسبت به خود و بدن خود. تو نیستی. این اندیشهی تو است که دنیای اطراف، من و بدن خودت را تجسم میکند. من نیز عضوی از این دنیا هستم. پس دیدن من هم منطقیست.»
دختر گفت:
«چرا من خودم را در آینه ندیدم؟ چه کلکی در کار بود؟»
پسر پاسخ داد:
«هیچ کلکی در کار نبود.»
پسر سری تکان داد و باز ادامه داد:
«بهتر است زودتر با مردنت کنار بیایی. اینگونه راحتتر با دنیای پیرامونت کنار خواهی آمد... برای من هم سخت بود که باور کنم. آن اوایل را میگویم؛ اما باور کردم؛ یعنی مجبوری باور کنی.»
پسر چوپان اکنون از تپهای که دختر رویش بود رد شده بود. دختر آرام از تپه پایین آمد و پشت سرش تعقیبش کرد.
«گفتم دستم را بگیر چون نمیتوانستی این کار را بکنی. اکنون با فرار کردن، خودت را آزار میدهی. بهتر است باور کنی حرفهایم را. من به تو دروغ نمیگویم.»
فاصلهی آن دو خیلی کم شده بود؛ اما پسر چوپان همچنان توجهی به پشت سرش نداشت. دختر به او رسیده بود و سعی کرد پیراهن پسر را از پشت سر بکشد. نتوانست. چیزی به دستش نیامد. پسر گفت:
«نمیتوانی لمسم کنی.»
دختر اندکی سر جایش هاجوواج ایستاد. دوباره دوید به سمت پسر و دستش را به سمت او دراز کرد؛ اما باز همان شد که قبلاً شده بود. پسر گفت:
«این بدین معنی است که تو مردهای و من هم همین طور.»
دختر با تهماندهی امید زندگی دوباره که برایش مانده بود گفت:
«اگر این یک رؤیا باشد چه؟!»
پسر گفت:
- باید در این رؤیا بمانی.
- پدرم هم مرده؟
- پیرزن این را میگفت.
- پس چرا روح او را نمیبینم؟
- شاید ببینی. اینجا، دنیای بزرگی است. هر روز عدهی زیادی میآیند و میروند.
- میروند...؟ پس یعنی میشود از اینجا بیرون بروی؟
- آری، اما نه به جایی که تو فکر کنی. مأموران احضار روح... وقتش که برسد آنها میآیند و تو را احضار میکنند برای همیشه. به جایی میرویم که هیچکس از آن خبر ندارد. هنوز کسی نتوانسته از آنجا خبری بیاورد.
- تو اینها را از کجا میدانی؟
- همه این را میدانیم. اینها اینجا، در این دنیا شایع است. همه میگویند. باید درست باشد وگرنه نمیشود که تا ابد اینجا بود. در این کویر. حتماً پایانی دارد. میگویند دنیای بهتریست.
ماسههای نرم زیر پایشان کمکم به خاک سفت و خاکستریرنگ تبدیل میشد. کمی متفاوتتر از جاهای دیگر بود. بوتههای خشک بیشتر بودند. کمی دورتر، جای برکهی آب دیده میشد که خشک شده بود. پسر سرعتش را کم کرد و گفت:
«زیر آن بوتههای بزرگ، میشود نشست. سایهشان مناسب است.»
خود رفت و زیر یکی از آنها دراز کشید. دختر اما ننشست و با تردید و ناامیدی گفت:
«باید ثابت کنی که من مردهام.»
پسر گفت:
«گذر زمان کار مرا راحت میکند.»
دختر که دوست نداشت بنشیند، گفت:
«جاده را نشانم بده. جنازهام را. آن اتوبوس. باید نشانی از آن تصادف باشد.»
پسر گفت:
«هیچکس نمیتواند از اینجا خارج شود.»
دختر با صدایی بلند و تهدیدآمیز گفت:
«تو دروغگویی. تو به من دروغ گفتی. تو گفتی مرا با خود از این دنیا خارج خواهی کرد.»
پسر به اشکهای دختر نگاه کرد و بهآرامی گفت:
«باید یکجوری تو را با خودم همراه میکردم تا بتوانم توجیهت کنم و با تو حرف بزنم و متقاعدت کنم که دیگر آن نیستی که فکر میکنی. من نیز وقتی آمدم اینجا، یعنی وقتی که مُردم، تا مدتها باورم نمیشد. حتی اکنون نیز گاهی باورم نمیشود اما بهمرور زمان قبول کردم که مردهام و این روح من است که در این کویر وحشتناک سرگردان است. من هم مانند تو میخواستم برگردم به دنیای واقعی؛ اما نشد... باید به اینجا عادت کنی. به تمام روزهای تکراریاش. زمان و مکان معنی ندارد. من هر روز که از خواب بیدار میشوم، کارهای تکراری روز قبل را تکرار میکنم. اینگونه میشود که زمان معنی خود را از دست میدهد؛ با تکرار! تو هم سعی نکن که جنازهات را پیدا کنی چون اجازهی چنین کاری را نداری... راستش را بخواهی من افتادم توی چاه و مردم. یکی هلم داد. مطمئنم. یکی من را هل داد و انداخت توی چاه. از آن موقع تا اکنون، هر وقت هر چاهی که بیابم، داخلش را نگاه میکنم اما هیچ خبری از جنازهام نیست. فقط زوزهی باد است که در عمق چاه میپیچد. همهجا هست. اوایل آدم را عصبی میکند؛ اما به آن عادت میکنی. مثل خیلی چیزهای دیگر... عادت میکنی... به همهچیز... به تکرار.»
دختر با صدای آرامتری گفت:
مریم
۲۱ ساله 00رمان خوبی بود ولی ای کاش از زنده شدنش بیشتر می نوشت جالب تر میشد به هر حال مچکر🙂
۲ سال پیشاسما
۳۲ ساله 00سلام خسته نباشید خیلی جالب و نو بود برام دوستش داشتم اما به نظرم پایان خوب تمام نشد وباید یه جمع بندی بعد از برگشت می داشت تا جذابیت داستان های شنیده شد بیشتر بشه البته ببخشید این نظر فقط نظر منه
۲ سال پیشماهان
00نویسنده عزیز ازت متشکرم، خیلی قشنگ با دریچه از زندگی آشنا کردی..........
۲ سال پیشم
00رمانش قشنگ بود درکش یه خورده سخته ولی خوب کتابی بود زیاد به دل نمی چسبید ولی موضوعش حرف نداشت کاش اشاره ای به زنده شدنش هم می کرد در کل خوب بود دست نویسنده درد نکنه
۲ سال پیشفاطی
۲۳ ساله 00وای خیلی خوب بود از بهترین رمانا بود
۳ سال پیشدلوین
۱۹ ساله 30نرگس خانم هرکسی نظری داره درسته زیاد خوب نبود. اما خب دیگه چرتم نبود نویسنده زحمت کشیده،وقت گذاشته ممنون هم هستیم ازش فقط می تونست رمان بهتری باشه
۴ سال پیشمحدثه
۲۲ ساله 50بنظرم این رمان درک بالایی باید داشته باشیم که بخونیم و فضای سنگینی داشت بخاطر همینه کع هر کسی از این رمان خوشش نمیاد امیدوارم در اینده رمان های جالب تری بنویسید نویسنده عزیز ممنون بخاطر نوشتن رمان💜💜
۴ سال پیشنیلوفر
۱۷ ساله 17قلم ضعیفی دارید جناب نویسنده البته با توجه به رمان هایی،که تا الان خوندم می گم با این حال ممنون
۴ سال پیشفاطمه
۱۲ ساله 50به نظر من هر کی از یه نوع رمانی خوشش میاد(خدایی این یکی رو خوب اومدم) و این به این معنی نیست که خواهر من شما به این دااش ما بگید قلمش ضعیفه شاید رمانای دیگش طرفدارای زیادتری داشته باشن😍💖✨
۴ سال پیشفاطمه
۱۲ ساله 27چرت بود😶حرفی نمی مونه🤐
۴ سال پیشآکانه.سان
72من هنوز شروع نکردم به خوندن رمان.ولی طبق خلاصش رمان سبک ایسکای داره.اصلا انتظار نداشتم یه ایرانی همچین چیزی بنویسه.معمولاژانر ایسکای یا سفر به یک دنیای دیگه رو نویسندگان کره ای.بعد ژاپنی وچینی مینویسن
۴ سال پیشنرگس
۱۵ ساله 12(اکانه.سان)من رمان رو خوندم اصلا قشنگ نبود.اتفاقا باید بگم رمان خارجی و کره ای و ایناهم خوندم ولی هیچ کدومشون انقدر چرت نبود...اصلا وقتون رو حروم این رمان نکنید....ایشششششش
۴ سال پیش....
۱۶ ساله 00از اسمش معلومه چینی یا کره ای باشه😄امیدوارم اتفاقات داستان تکراری وخسته کننده مثل رمانای کره ای نباشه😐😐
۴ سال پیشگل یخ
۲۱ ساله 00من هم میخوام رمان بنویسم و توی این برنامه بذارم لطفا راهنمایی کنید
۴ سال پیشآلما
۱۵ ساله 20خیلی ممنون ولی به نظر من جالب نبود و من دوست نداشتم و اینکه از زبان سوم شخص نوشتید اصلا جالب نبود ولی در هر صورت مرسی🌹
۴ سال پیشNazi
71خوشم نیومد😐
۴ سال پیشنازی
30بیشتر فانتزی تا عاشقانه 😐😕👻😂
۴ سال پیش
محدثه
۱۷ ساله 00سلام من الان تازه دانلود کردم میخوام بخونم ببینم چطوری هست🥰♥