رمان شب نما به قلم نسرین جمال پور
شب نما قصه ای پردرد است که تصویر خیانت مادری را در برابر پسرش روایت میکند…
داستانی عاشقانه از مظلومیت کودکان مورد تجاوز قرار گرفته و نوزادنی که معتاد متولد میشوند…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۹ دقیقه
_زیبا بابا، چرا نمیای؟
و قبل از پاسخ زیبا، رو به من گفت:
_بابا جان بیا سوار شو. مثل اینکه حال برادرت ناخوشه.
همین یک جمله کافی بود تا تن بیجان اهورا، روی دوشم سنگین تر شود و بدانم برای چه چیزی این وسط ایستاده ام.
زیبا هم که گویی تازه به خود آمده بود، دستپاچه و بی حواس گفت:
_بشینید تو ماشین.
و خیلی سریع، در عقب ماشین را باز کرد و کنار ایستاد.
پدرش نیز پیاده شد و به سمتم آمد.
سریع سلام کردم و پاسخ شنیدم.
آمدم خم شوم تا اهورا روی صندلی عقب، جاگیر شود; اما واقعا کار سختی بود. و پدر زیبا خیلی خوب موقعیتم را درک کرد، که با حرکتی مردانه، برادرم را از تنم کند و روی صندلی خواباند.
آن اتفاق نیمه شب، سرآغاز آشنایی من با خانواده ی دوست داشتنی و با محبت "قانع" شد.
و حالا در این غروب چهارشنبه سوری، زیبای عزیزم در وسط سالن خانه ام نشسته و مهمانی چشم هایم را اجابت کرده است.
و فقط نیماست که با دوستی بینظیرش میتواند اهورای مرا از حال ناخوشش جداسازد.
صدای مشت زدن اهورا قطع شده است و این یعنی، این دو دوست و یاور، دارند درد دلشان را به هم منتقل میکنند.
کمتر از نیم ساعت طول میکشد تا چهارشنبه سوری کوچهی دلگشا به اوج برسد و خانواده های صمیمیاش به لذت درکنار هم، سرود سلامتی سر دهند.
خنده های اهورا برگشته اند.
در پستوی کارگاه تراشکاری ام چای دم میکردم و مست بوی عطر دلانگیزش بودم.
یک هفته از شروع سال جدید میگذشت و اکثر مغازه های مجاور همچنان بسته بودند و در تعطیلات نوروزی به سر می بردند.
اما نه من آدمِ در خانه نشستن بودم و نه جایی برای تفریح و سفر داشتیم.
زیبا با خانواده اش به اردبیل رفته بود. مادرش اردبیلی بود و تمام اقوام مادریاش آنجا زندگی میکردند.
همیشه خدا را شاکر بودم که اگر مادرم برایم مادری نکرد; در عوضِ آن، همسر و مادرهمسرم را دو فرشتهی مهربان آفرید، تا وجودم از عقدهی نداشتن محبت مادر، نخشکد.
چایِ دم کشیده را از روی کتری برداشتم و در استکان کمر باریک قرمز رنگ طرح قاجار ریختم.
رنگش معرکه بود.
قوطی قند را با یک دست و چای خوشرنگم را با دست دیگر برداشتم.
همین که پشت میز نشستم و چای را روی میز گذاشتم، گوشی ام زنگ خورد.
لبخند کم رنگ لب هایم با دیدن نام "زیبایم"، عمیق شد.
میدانستم او هم دلش آنجا بهانه گیر شده است که از صبح سحر، تا الان که آفتاب وسط آسمان است، سه بار تماس گرفته تا صدایم را بشنود.
و من عاشق این دلبری های ریز ریزش بودم.
دکمهی سبز پاسخ را فشردم و قند کوچکی را به دهان بردم.
شیرینی اش در مقابل حلاوت شیرین حرف های زیبای من، هیچ بود.
_سلام مَه بانو... پارسال دوست امسال آشنا!
رنجیده میگوید:
_خیلی بدی علی! از صبح تا حالا یه خبر ازم نگرفتی. اینم عوض احوال پرسیته؟
چای را به لبم نزدیک میکنم و کمی از آن مینوشم.
_سلامت و خوردی خانوم خانوما؟
"هین" کشداری میگوید و جواب میدهد:
_ببخشید باز یادم رفت.
و بعد صدایش را صاف میکند و با دلبری میگوید:
_سلام عزیزم... سلام آقا... سلام همسر...
استکان کمر باریک را روی میز میگذارم و پاسخ سخاوت کلام همسرم را به شیوهی خودش میدهم.
_خدا ببخشه. علیک سلام عزیزترین... علیک سلام خانوم... علیک سلام همنفس... همه کس!
سکوت میکند و آن قدر دست دلش برایم رو هست، که بدانم حرف پشت این سکوت چیست. اما خودش زودتر به حرف در میآید. لحنش رنجور است.
_علی چرا من همیشه تو ابراز علاقه، ازت کم میارم؟ چرا تو انقد چیز بلدی؟
قاه قاه خندهام که در گوشی میپیچد، میدانم حرصی و عصبی شده است.
_بله بخند. هی به ریش من بخند. من و بگو تو این هوا و تو این طبیعت، نشستم دارم...
حرفش را میخورد اما دلم کمی ترش میکند.
عادت به شنیدن این حرف ها از زبان زیباترین، ندارم.
مجددا مکث میکند و کمی طول میکشد تا به حرف درآید.
از مکثش استفاده میکنم برای دلجویی و میگویم:
_دلم خیلی تنگته عزیزترین. خونه و کوچه که هیچ، دنیام بی رنگ شده تو نبودت زیبا.
صدای نفسش که در گوش جانم میپیچد، چشمهایم ناخودآگاه روی هم میافتد.
گویی کسی صدایش میکند که زود به خود میآید و بلند میگوید:
_باشه!
و بعد به من میگوید:
_تا آخر هفته هرطور شده برمیگردم. بهت قول میدم. این سه روزم تحمل کن تا بیام.
گویی چیزی یادش افتاده باشد، سریع میگوید:
_راستی علی... مادربزرگم "علیرام" از دهنش نمیفته. چپ میره، راست میاد، میگه علیرام عزیزمه، سوی چشممه! ببین چه کردی با خانوادهم؟
و نخودی میخندد.
سمانه
۴۱ ساله 00سلام برای من خیلی جالب نبود تا فصل ۴خوندم منصرف شدم خسته نباشید نویسنده عزیز
۲ ماه پیشفضه
۵۵ ساله 00باسلام به نویسنده عزیز من با این رمان زندگی کردم خیلی گریه کردم تشکر میکنم از مان خوبت موفق باشی
۲ ماه پیشنگار
00میتونم بگم به معنای واقعی عاللیی بود
۳ ماه پیشفاطمه
00خیلی تلخ بود ، یه جاهاییش واقعا بغضم میگرفت ، اما در کنار این تلخ و دردناک بودنش ، خیلی قشنگ بود . قلمت مانا
۸ ماه پیشمرضی
۲۸ ساله 10به نظرم رمان خیلی خوبی بود خیلی جاهاش گریه کردم وناراحت شدم ولی ارزش خواندن داشت و صبوری و اقایی علیرام یه چیز دیگه بود ، ممنون از نویسنده .
۱۲ ماه پیششرفی
۰۰ ساله 20خیلی رمان خوبی بود .داستانش عالی ومتفاوت بود قلم نویسنده هم قوی
۱ سال پیشناشناس
00قشنگ بود
۱ سال پیشنجمه
00واقعا عالی بود ، لذت بردم از خوندنش ،
۱ سال پیشنرگس
۱۶ ساله 00خیلی رمان خوبی بود هرجاش که اتفاق تلخی میوفتاد باخودم می گفتم کاش همش ساخته ی ذهن نویسنده باشه و تو واقعیت وجود نداشته باشه اما آخرشو که خوندم دلم بد جوری سوخت💔😢 ولی در کل عالی بود ممنون از نویسنده
۱ سال پیشفاطمه
۳۱ ساله 10سلام به نویسنده ی محترم خیلی خوب بودیعنی عالی عالی ولی کاش غصه هاش کمتربود
۱ سال پیشزینب
۳۵ ساله 10رمان خوبی بود ارزش خوندن داشت .ممنون از نویسنده
۱ سال پیشسپیده
۳۰ ساله 00خیلی غم انگیز بود اما واقعا ارزش خوندن رو داره ممنونم نویسنده عزیز
۱ سال پیشم.ا
۵۵ ساله 40رمان شب نما بی نظیر بود ممنون از نویسنده عزیز با قلم شیوا.درد های جامعه که زیاد دیدیم را خوب بیان کرده بود،متشکرم
۲ سال پیشMelika
۱۸ ساله 40رمان خوبی بود خسته نباشی نویسنده مرسی از قلم خوب و قویت لذت بردم،فقط رمانایی ک کتابی نوشته میشن حوصلمو سر میبرن ولی درکل این چیزی از عالی بودن رمان کم نمیکنه ارزش خوندن داره
۲ سال پیش
Haniye Nasiri
00عالی بود عالی لطفاً بیشتر از این رمان ها بزارید خیلی وقته رمان به این کیفیت نخوندم تشکر از نویسنده عزیز