رمان شب نما
- به قلم نسرین جمال پور
- ⏱️۱۰ ساعت و ۹ دقیقه
- 69.7K 👁
- 134 ❤️
- 76 💬
شب نما قصه ای پردرد است که تصویر خیانت مادری را در برابر پسرش روایت میکند… داستانی عاشقانه از مظلومیت کودکان مورد تجاوز قرار گرفته و نوزادنی که معتاد متولد میشوند…
_زیبا بابا، چرا نمیای؟
و قبل از پاسخ زیبا، رو به من گفت:
_بابا جان بیا سوار شو. مثل اینکه حال برادرت ناخوشه.
همین یک جمله کافی بود تا تن بیجان اهورا، روی دوشم سنگین تر شود و بدانم برای چه چیزی این وسط ایستاده ام.
زیبا هم که گویی تازه به خود آمده بود، دستپاچه و بی حواس گفت:
_بشینید تو ماشین.
و خیلی سریع، در عقب ماشین را باز کرد و کنار ایستاد.
پدرش نیز پیاده شد و به سمتم آمد.
سریع سلام کردم و پاسخ شنیدم.
آمدم خم شوم تا اهورا روی صندلی عقب، جاگیر شود; اما واقعا کار سختی بود. و پدر زیبا خیلی خوب موقعیتم را درک کرد، که با حرکتی مردانه، برادرم را از تنم کند و روی صندلی خواباند.
آن اتفاق نیمه شب، سرآغاز آشنایی من با خانواده ی دوست داشتنی و با محبت "قانع" شد.
و حالا در این غروب چهارشنبه سوری، زیبای عزیزم در وسط سالن خانه ام نشسته و مهمانی چشم هایم را اجابت کرده است.
و فقط نیماست که با دوستی بینظیرش میتواند اهورای مرا از حال ناخوشش جداسازد.
صدای مشت زدن اهورا قطع شده است و این یعنی، این دو دوست و یاور، دارند درد دلشان را به هم منتقل میکنند.
کمتر از نیم ساعت طول میکشد تا چهارشنبه سوری کوچهی دلگشا به اوج برسد و خانواده های صمیمیاش به لذت درکنار هم، سرود سلامتی سر دهند.
خنده های اهورا برگشته اند.
در پستوی کارگاه تراشکاری ام چای دم میکردم و مست بوی عطر دلانگیزش بودم.
یک هفته از شروع سال جدید میگذشت و اکثر مغازه های مجاور همچنان بسته بودند و در تعطیلات نوروزی به سر می بردند.
اما نه من آدمِ در خانه نشستن بودم و نه جایی برای تفریح و سفر داشتیم.
زیبا با خانواده اش به اردبیل رفته بود. مادرش اردبیلی بود و تمام اقوام مادریاش آنجا زندگی میکردند.
همیشه خدا را شاکر بودم که اگر مادرم برایم مادری نکرد; در عوضِ آن، همسر و مادرهمسرم را دو فرشتهی مهربان آفرید، تا وجودم از عقدهی نداشتن محبت مادر، نخشکد.
چایِ دم کشیده را از روی کتری برداشتم و در استکان کمر باریک قرمز رنگ طرح قاجار ریختم.
رنگش معرکه بود.
قوطی قند را با یک دست و چای خوشرنگم را با دست دیگر برداشتم.
همین که پشت میز نشستم و چای را روی میز گذاشتم، گوشی ام زنگ خورد.
لبخند کم رنگ لب هایم با دیدن نام "زیبایم"، عمیق شد.
میدانستم او هم دلش آنجا بهانه گیر شده است که از صبح سحر، تا الان که آفتاب وسط آسمان است، سه بار تماس گرفته تا صدایم را بشنود.
و من عاشق این دلبری های ریز ریزش بودم.
دکمهی سبز پاسخ را فشردم و قند کوچکی را به دهان بردم.
شیرینی اش در مقابل حلاوت شیرین حرف های زیبای من، هیچ بود.
_سلام مَه بانو... پارسال دوست امسال آشنا!
رنجیده میگوید:
_خیلی بدی علی! از صبح تا حالا یه خبر ازم نگرفتی. اینم عوض احوال پرسیته؟
چای را به لبم نزدیک میکنم و کمی از آن مینوشم.
_سلامت و خوردی خانوم خانوما؟
"هین" کشداری میگوید و جواب میدهد:
_ببخشید باز یادم رفت.
و بعد صدایش را صاف میکند و با دلبری میگوید:
_سلام عزیزم... سلام آقا... سلام همسر...
استکان کمر باریک را روی میز میگذارم و پاسخ سخاوت کلام همسرم را به شیوهی خودش میدهم.
_خدا ببخشه. علیک سلام عزیزترین... علیک سلام خانوم... علیک سلام همنفس... همه کس!
سکوت میکند و آن قدر دست دلش برایم رو هست، که بدانم حرف پشت این سکوت چیست. اما خودش زودتر به حرف در میآید. لحنش رنجور است.
_علی چرا من همیشه تو ابراز علاقه، ازت کم میارم؟ چرا تو انقد چیز بلدی؟
قاه قاه خندهام که در گوشی میپیچد، میدانم حرصی و عصبی شده است.
_بله بخند. هی به ریش من بخند. من و بگو تو این هوا و تو این طبیعت، نشستم دارم...
حرفش را میخورد اما دلم کمی ترش میکند.
عادت به شنیدن این حرف ها از زبان زیباترین، ندارم.
مجددا مکث میکند و کمی طول میکشد تا به حرف درآید.
از مکثش استفاده میکنم برای دلجویی و میگویم:
_دلم خیلی تنگته عزیزترین. خونه و کوچه که هیچ، دنیام بی رنگ شده تو نبودت زیبا.
صدای نفسش که در گوش جانم میپیچد، چشمهایم ناخودآگاه روی هم میافتد.
گویی کسی صدایش میکند که زود به خود میآید و بلند میگوید:
_باشه!
و بعد به من میگوید:
_تا آخر هفته هرطور شده برمیگردم. بهت قول میدم. این سه روزم تحمل کن تا بیام.
گویی چیزی یادش افتاده باشد، سریع میگوید:
_راستی علی... مادربزرگم "علیرام" از دهنش نمیفته. چپ میره، راست میاد، میگه علیرام عزیزمه، سوی چشممه! ببین چه کردی با خانوادهم؟
و نخودی میخندد.
ناینا
36ما خودمون کم بدبختی داریم بیایم اینا رو هم بخوینم والا ما رمان می خونیم که از واقعا هایه دنیایه کثیف جامعه دور باشیم نه که وارد جزعیات هم بشیم که بد تر گند بزنه به روحیمون اه
۵ سال پیشNEGAR
3ینی آخرش غمگین تموم می شه ؟
۵ سال پیشTanhaye_Tarik
17ناینا جون از خلاصش معلومه که تلخه و درباره چه چیزاییه اگه میخاستی از واقعیت های دنیا دور بشی خلاصشو که دیدی پس نمیخوندیش ب سلیقه هاهم احترام بزار بعضیا این سبکی دوس دارن🖖🖇💜
۵ سال پیشAnile
1هرکی یه نظری داره این رمان قلم ضعیفی داشت ولی لازم به ذکره آدم نمی تونه همش تو داستانا زندگی کنه دنیا واقعیه هر *** هدفی داره برا رمان خوندم بعضیها فرار از واقعیت بعضیها آشنایی باهاش
۵ سال پیشSogoli
0قلم ضعیف؟ بنظرم عالی بود و اصلا هیچ نقصی نداشت شما خوشت نیومد میتونی نخونی گلم🤗
۵ ماه پیشساحل
3خب نخون😐
۵ سال پیشSogoliii
0این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
پاییز
0اولش که خوندم خوشم نیومد اما ادامش دادم دیدم خیلی قشنگه و خیلی غمگین بود بعضی جاها اشکم رو در آورد، ای کاش از خوشبختی اهورا بیشترمی نوشت چون تمام زندگیش درد و رنج بود و باز هم از شیرین زبانی فرزندعلیرام می گفت . آره متاسفانه چنین واقعیت های تلخ و درد ناکی هم وجود داره ممنون از نویسنده عزیز ♥
۹ ماه پیشآرام
0خیلی خوب بود.خیلی وقت بودکه رمانی به این زیبایی نخونده بودم.خیلی خوبه که یه نویسنده قبل ازاینکه میخواددست به قلم بشه حداقل مطالعه ای دراون زمینه داشته باشه.ممنون ازنویسنده خداقوت.
۹ ماه پیشریحانه
0خیلی اغراق داشت... هیچ ادمی کسی که باعث قتل بچه اش شده به خونه راه نمیده بعدم براش دل بسوزونه و گریه کنه. یا مثلا اهورا با وجود گذشته ی مامانش بازم خیانت زنش رو تحمل کرد.اعتیادشو.یادزدیدن برادرزادش
۹ ماه پیشضحی
0واقعا رمان قشنگی بود دست نویسنده ش درد نکنه واقعا خسته نباشید لازم داشت و اینکه اصلا تکراری نبود ارزش خواندن رو داره
۱۰ ماه پیشالیتا۳۲
0عالییی بود چقدر به جامعه وواقعیت نزدیکتربود درسته همه اتفاقا واسه یه خانواده بودویه کم اقراق ولی واقعیتونشون میداد قلمی روان وزیبا داری ممنون
۱۰ ماه پیشآلما
0رمانتون برام جذاب بود اما واقعا حال دلم رو یه جاهایی خراب کرد که این قضیه از هنر قلم شما و مهارتتون در به تصویر کشیدن داستان نشأت مگرفت بهتون تبریک میگم خوب روان من خواننده رو به بازی گرفتید
۱۰ ماه پیشآلما
1خیلی قشنگ و قوی بود و همینطور افسرده کننده مودم رو تا چند وقت بهم ریخت بود اما ارزش خوندن رو داره
۱۰ ماه پیشمهسا
0سلام واقعا رمان خوبی بود از نویسنده عزیز تشکر میکنم
۱۱ ماه پیشHaniye Nasiri
0عالی بود عالی لطفاً بیشتر از این رمان ها بزارید خیلی وقته رمان به این کیفیت نخوندم تشکر از نویسنده عزیز
۱ سال پیشسمانه
0سلام برای من خیلی جالب نبود تا فصل ۴خوندم منصرف شدم خسته نباشید نویسنده عزیز
۱ سال پیشفضه
0باسلام به نویسنده عزیز من با این رمان زندگی کردم خیلی گریه کردم تشکر میکنم از مان خوبت موفق باشی
۱ سال پیشنگار
0میتونم بگم به معنای واقعی عاللیی بود
۱ سال پیش
عباسی
0سلام خدمت شما رمان خوبی بود من که لحظه به لحظه بیشتر کشش پیدا می کردم برای خواندنش،موفق باشید