رمان گل آویز به قلم بچه مشد
گل آویز دختری است تنها و سرخورده ، پر از عقده های روانی ... دختری که از کودکی با داغ سنگین یتیم بودن بزرگ شد ... اما دل باخت به تنها مردی که به او احترام میگذاشت و تنهایی عجیب و گریه آورش را میشکست ، اما ...
باز هم ازدواج اجباری داریم ... اجباری که اینبار به جای عشق و دلدادگی ختم خواهد شد به همسرکُشی ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۳ دقیقه
آشغالم ؟ گفت : خوشبختت میکنم گلی ... "
کسی به در کوبید .
- حالت خوبه ؟ چرا گریه میکنی ؟ بیا بیرون !
نگهبان بود . سرش را از روی دستانش بلند کرد و زل زد به لامپ خاموش . نفس هایش بریده بریده از سینه اش بیرن می آمد . ناگهان از جا پرید ... دمپایی اش را پرت کرد
سمت لامپ . صدای خرد شدن شیشه ی لامپ بلند شد . نگهبان محکم تر به در کوبید .
- داری چه غلطی میکنی ؟ گمشو بیا بیرون !
" وقتی گفتم حاضرم زن جاوید بشم ، چشماش از خوشحالی برق زد . گفت : داری راست میگی مامان ؟ ای الهی دورت بگردم ! از خوشحالی گریه اش گرفت . ولی وقتی
جاویدو کف حیاط دید ، گریه نکرد . جاویدو من کشتم ... عین سگ کشتمش ! "
تکه کوچک از لامپ شکسته را کشید روی رگش ... سوزشی عمیق و بی امان توی تمام تنش پیچید و بعد گرمای لذت بخش خون روی پوست سردش جاری شد . زن نگهبان
پشت در جیغ میکشید :
- یکی بیاد کمک !
صدای هلهله ی فرشته کوچولو پیچید توی گوشش ... لبخندی پر حسرت نشست روی لبش . تن سست کرد . قطره اشک داغی از گوشه ی چشمش پایین سرید . داشت میمرد
... پس از آن زندگی سخت ... هر چند ، او هیچوقت زنده نبود !
بخش دوم :
خانه ی فرشته کوچولو یک خانه ی حیاط دار دو طبقه در یکی از شلوغ ترین خیابان های آزادشهر بود . خیابانی آنقدر شلوغ که عمو مسعود هیچوقت جا برای پارک کردن
ماشینش پیدا نمیکرد و از این بابت مدام غر میزد .
با یک نگاه ساده به در قهوه ای و دیوارهای آجری خانه میشد فهمید که آن خانه قدیمی ترین ساختمان محله است . فرشته کوچولو هر وقت وقت میکرد ، پای اجاق گاز یا موقع
آب پاشی باغچه یا موقع بافتن لباس گرم ، ماجرای خریدن آن خانه را برای او تعریف میکرد :
- مسعود و مرجان رو زاییده بودم ، دو قلوهامم توی شکم داشتم ... اما هنوز خونه ی پدر شوهرم زندگی میکردم ! خونه ی اونا اون وقتا سناباد بود . سنابادو که میشناسی ؟! ...
خیلی خونه ی دراندشتی بود ، ولی من راحت نبودم ! از بس مادرشوهرم بدقلق بود ! خدا همه ی مرده ها رو غرق رحمت کنه ، من که بخشیدم ... اما خدابیامرز خون به جیگرم میکرد !
گلی همیشه به سختی جلوی خمیازه کشیدنش را میگرفت ، این داستان تکراری و این لحن پر از حرص را از بر بود . اما هیچوقت وسط حرف فرشته کوچولو نمیپرید تا بحث را
عوض کند . خب او همین بود دیگر ... دوست داشت چیزی را صد بار تعریف کند و گلی هر صد بار وانمود کند که شنیدن این حرفها برایش جالب است ! بعد برای اینکه نشان دهد واقعا
گوشش به دهان اوست ، میگفت :
- من که باورم نمیشه کسی بتونه شما رو اذیت کنه !
و فرشته کوچولو با آب و تاب بیشتری ادامه میداد :
- اون که آره مادر ، من احترامش رو همیشه حفظ میکردم ! اما خب به جایی رسیدم که دیدم دیگه نمیتونم ! به پدربزرگت هم گفتم ... گفتم ، علینقی خان من دیگه نمیتونم !
و آنوقت پدربزرگ زمین این خانه را خرید و کم کم دیوارهایش را بالا آورد و سرپناهی برای عهد و عیال ساخت . آن روزها که آزادشهر بیابان برهوت بود و هر کسی از راه
میرسید متلک بارشان میکرد ... اما حالا شکر خدا شده بود ناف مشهد ! حتی یک بار فرشته کوچولو ادعا کرده بود که نقشه ی خانه را هم خود زن و شوهر دوتایی کشیده اند . هر کسی
این لاف او را میشنید ، از تعجب به خنده می افتاد . اما برای گلی اصلا مسئله ی تعجب آوری نبود . چون نقشه ی خانه کاملا همان چیزی بود که از پدربزرگ و مادربزرگ دیکتاتور و
مستبدش انتظار میرفت . قرینگی آزار دهنده ی فضا کاملا در شان فرشته کوچولو و علینقی خان لشگری بود .
خانه ... یکی از هزاران چیزی بود که توی زندان دلتنگش میشد . توی زندان یاد گرفته بود دلتنگ خانه شود . یاد گرفته بود خانه هرچقدر بد ، هرچقدر هم دلگیر باشد ، ولی خانه
است ! خانه یعنی امن ترین نقطه ی دنیا ... توی زندان یاد گرفته بود دلتنگ خانه شود !
خانه ی او همیشه همان خانه ی فرشته کوچولو بود . چه آن وقت هایی که هنوز یک بچه بود و چه حتی وقتی ازدواج کرد ، گل آویز توی همان خانه بزرگ شد و به همان اتاقی
خو گرفت که پر از کتاب های شعر و رمان بود و وقتی پنجره اش را باز میکرد شاخه های شلخته ی درخت شاهتوت میریخت داخل . چشم هایش را که میبست میتوانست تمام آن خانه
ی پر زرق و برق ، سانت به سانت و آجر به آجرش را به خاطر بیاورد . آن حیاط بزرگ و باغچه ی پر دار و درخت ، آن پذیرایی وسیع مستطیلی شکل با چیدمان کاملاً یکدست و قرینه
... آن همه وسایل عتیقه و گرانقیمت !
گل آویز توی زندان دائم با خود فکر میکرد که لابد پس از مرگ فرشته کوچولو خانه اش را هم لخت کرده اند . یادش می آمد چشم های پری سیما خانم همیشه دنبال سرویس
چای خوری پایه نقره داخل گنجه دو دو میزد و عمه مرجان تمام ترمه ها را حق خود میدانست . خب لابد حالا گنجه را خالی کرده اند ، ترمه ها را هم بین خودشان تقسیم کرده اند .
تنها چیزی که همیشه در ذهن او سر جای خود باقی میماند و دست نمیخورد ، تابلوی بزرگ خانوادگی روی دیوار پذیرایی بود . همان تابلویی که فرشته کوچولو و شوهرش روی
صندلی های لهستانی وسط قاب طلایی رنگ نشسته بودند و با لبخندی تکبرآلود و مرموز زل زل به دیگران نگاه میکردند . بالای سرشان اولادشان ایستاده بودند . سمت راست عمه
مرجان بود و شوهرش قاسم خان کوشکی ، سمت چپ عمو مسعود بود و شعله . ماهان و مازیار هم وسط ایستاده بودند و رو به دوربین میخندیدند . آن عکس برای فرشته کوچولو
باارزشترین دارایی اش بود ، چون اوج اقتدارش را به رخ میکشید . وقتی خوشبخت خوشبخت بود ... وقتی هر چهار اولادش را کنار هم داشت . عمه مرجان و شعله هر دو باردار بودند و
هر دو پسر در شکم داشتند . حتی عمو مسعود هنوز شعله را دوست داشت . اما پس از آن عکس بود که همه چیز بهم ریخت . ماهان شهید شد ، علینقی خان دق کرد و مرد ، مسعود به
زنش خیانت کرد و مازیار دل بست به یک هرزه .
حالا از آن دوران خوش فقط همان عکس باقی مانده بود که محصور در یک قاب طلایی احتمالاً هنوز روی همان دیوار به دار آویخته شده بود و به خانه ی لخت و خالی نگاه
میکرد .
مطمئناً هیچکسی جرات نمیکرد به ته مانده ی رویاهای فرشته کوچولو دست بزند و آن را از دیوار پایین بکشد .
معمولا هر شب پنجشنبه عمو مسعود و عمه مرجان با خانواده هاشان میهمان فرشته کوچولو میشدند . پنجشنبه ها جهنمی ترین روز خدا بود ! اما آن روز فرشته کوچولو زودتر از
موعد مقرر آنها را احضار کرده بود . لابد میخواست همه یشان را بابت خواستگاری پسری به قول خودش اجنبی از گیسو و بدتر پاسخ مثبت گیسو به این پسر اجنبی به صلابه بکشد .
عمه مرجان با امیرحسین و غزاله آمده بود . ولی عمو مسعود و پری سیما فقط با کمند آمده بودند . فرشته کوچولو نشسته بود روی بالاترین مبل نشیمن ، پا روی پا انداخته بود و
از شدت خشم مثل ماری زخمی هیس هیس میکرد . عدم حضور گیسو بیشتر عصبی اش کرده بود ، اما هیچکسی از خشم او خود را نباخته بود . تنها موجود غمگین جمع ، گل آویز بود
که مجبور شده بود کلاس و دانشگاهش را از دست بدهد و بنشیند توی خانه .
تازه با فنجان های چای از آشپزخانه خارج شده بود که فرشته کوچولو شروع کرد :
- گیسو کجاست ؟
پری سیما توی مبلش جابجا شد ، عمو مسعود با خونسردی گفت :
- بیرونه !
گلی خم شد مقابل او ، عمو مسعود فنجانی برداشت . فرشته کوچولو صدایش را بلند کرد :
- خوشم باشه ، خوشم باشه ! هر دم از این باغ بری میرسد ! بی عقد و نکاح با پسره میفرستیش پی الواتی ! خوش به غیرتت آقا مسعود !
باران
۴۹ ساله 00عالی بود نویسنده عزیز خسته نباشی
۳ ماه پیشراضیه
00رمان خوندم، خوب بود ولی آخرش بد تمام شد
۳ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 00واقعن رمان قشنگ و نوستالژی بود
۴ ماه پیشرفیه
۱۹ ساله 00خیلی رمان قشنگی بود ولی اخرش تلخ شد در هر صورت دوسش دارم بخونید حتما جالب و متفاوت بود، ی جورایی حس گلی رو درک میکنم وقتی از ی نفر واقعا متنفری حتی اگ بهترین چیزای دنیا رو برات بگیره هم ارزش نداربرات
۴ ماه پیشزهرا
۲۱ ساله 00رمان خوبی بود ولی چرا آخرش نا معلوم شد یعنی گل آویز فهمید خواهر برادرن باقی داستان مسعود واقعا آبتین را به جایگاه اصلیش رساند یا نه
۵ ماه پیشرزا
00رمان خوبی بود نسبت به بقیه رمان ها با موضوع تکراری که خونده بودم نویسنده قلم خوبی داشت و همه چیو خوب توصیف میکرد اما بنظرم باید یکم دیگه ادامه پیدا میکرد تا گل آویز هم میفهمید آبتین برادرشه
۶ ماه پیششیدا
۴۰ ساله 00باسلام رمان جالبی بود ولی کاش باچندجمله ازآینده تمام میکردی
۷ ماه پیشمینا
۳۳ ساله 00عالی بود
۷ ماه پیشلیلا رحیمی
۴۶ ساله 00بسیار زیبا بود.ممنون
۸ ماه پیشرستا
۱۶ ساله 00رمان خوبی بود ولی دیدگاه ما رو نسبت به مردان عوض کرد
۸ ماه پیشمریم
00رمان خوبی بود من خوشم اومد فقط یه چیز رو نفهمیدم با داستانی که مسعود آخر رمان گفت گل آویز وجاوید هم خواهر وبرادر بودن درسته؟
۱۰ ماه پیشفاطمه
۳۶ ساله 00فاجعه،صفحه اولو فقط ردکردم رفتم قسمت آخروخوندم دیدم بله مزخرفه خوشحالم که وقت نذاشتم، وقت آدما ارزش داره خرابش نکنین با این رمانای بیخود شما نویسنده ها در قبال وقت آدما مسئولین
۱۰ ماه پیشستا
۲۳ ساله 00بشدت افتضاح آخرش تموم شد خیلی رو اعصاب میره قسمت آخر رمان 👎👎👎👎👎👎
۱۰ ماه پیشمزخرف بو
00خیلی زمان مسخره ایی بود حیف وقتی که گذاشتم
۱۰ ماه پیش
رها
00چقدددر دوس داشتم اون مادربزرگ خرفت گلی و بکشم.. اون زندگیه گل آویزو ب گند کشید