رمان ازدواج صوری به قلم پرستو.ن
داستان درباره ی دختری به نام سوگل که با از دست دادن پدر وخواهرش توی یک تصادف مجبور به ازدواج با پسری به نام باراد میشه که علاوه بر تغییر زندگی باراد زندگی خودشم تغییر می کند (پایان خوش)
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۰ دقیقه
مطمئنی حالت خوبه؟
- بله مرسی .
– اگه کاری داشتی من همین مغازه روبه روام.( به مغازه وسایل نوزاد اشاره کرد) خوب؟
-بله مرسی. دستتون درد نکنه!
– خواهش می کنم. بعدم رفت.
-اگه کارت تموم شد سوار شو بریم کار دارم.
عجب رویی داره این ! زده حالمو بد کرده تازه می گه بدو بریم من کار دارم!
– عمرا اگه سوار شم! رفتم سمت فروشگاه که زنگ بزنم به اژانس ولی یادم افتاد که کیفموتوماشین جا گذاشتم. سریع دویدم سمت ماشین تا نرفته ودر باز کردم.
– چی شد؟ خانم عمرا؟
با دهن کجی گفتم:
ابشو گرفتم چلو شد.
دستمو دراز کردم سمت کیفم که محکم مچمو چسبید.
- ول کن مچو!
با چشمام مظلومانه نگاش کردم. دستش یکم شل تر شد.
- بیا بالا تا نیومدم پایین!
مچمو با حرص از دستش کشیدم بیرون. محکم خودمو پرت کردم رو صندلی و در با تمام قدرتم بستم. خدارو شکر دیگه تند نمی رفت. تقریبا نیم ساعت بعد دم یه مجتمع اداری شیک با اسم فروهر نگه داشت. از ماشین که پیاده شدیم، یه اقای پیری سراسیمه دوید سمتمون.
– سلام اقای دکتر!
باراد بدون حرفی سویچ داد به پیرمرد. منم دلم براش سوخت که به خاطر چندرغاز باید جلوی همچین ادمای مغروری خم وراست بشه. با خوشرویی بهش سلام کردم.
-سلام خانم دکتر!
با اینکه به خاطر باراد اینجوری گفته بود ولی خیلی وقت بود که کسی همچین حرفی رو بهم نزده بود! تقریبا یه ماهی بود که درسمو تموم کرده بودم. اون اوایل خانم دکتر خانم دکتر از دهن همسایه ها نمی افتاد ولی بعد از فوت پدرم شدم دختر یتیم وهمه فراموش کردنم ربطشو نمیدونستم وهنوزم نفهمیدم شاید به خاطر طلبکارایی بود که هر روز جلو در خونمون صف می کشیدن.هی! روزگار! سوار اسانسور که شدیم یه پسر از همون اول تا اخر هی بهم چشمک میزد وخلاصه رو نرو بود منم از سر زور هی به باراد نزدیکتر می شدم تا اینکه دستامون فقط یه سانت باهم فاصله داشت. تا اسانسور وایستاد پریدم بیرون.
بارادم با تعجب اومد بیرون.
– ببخشید چرا اومدی بیرون؟
- من با پله ها میرم.
– چهار طبقه باید بری!
– مهم نیست!
سریع از پله رفتم بالا. یه طبقه نشد که نفسم گرفت ولی باید میرفتم.یه ذره دم اسانسور نفس گرفتم که گوشیم زنگ خورد.
– ب..له؟
- هنوز نرسیدی؟
- الان میام!
بعدم قطع کرد. الان بهت نشون می دم. اسانسور زدم. اومد جلوم وایستاد .خدا رو شکر خالی بود رفتم توش و چهار طبقه بالا یعنی طبقه هشت. منم زدم هفت تا یه طبقه رو با پله برم. وقتی اسانسور وایستاد. سریع اومدم بیرون و رفتم سراغ پله. –کجا؟ سر جام میخکوب شدم با ترس برگشتم سمت صدا. رفت تو دفتر. سریع به شماره ی طیقه نگاه کردم. هفت! مگه چهار طبقه نمیشه هشت؟؟ ای وای! چهار طبقه از طبقه سوم! اه گندت بزنن که اینقدر خنگی! با ناراحتی رفتم تو دفتر.باراد داشت با یه زن مسن (حدود چهل وپنج پنجاه) حرف می زد. بادیدن من سلام کرد.منم جوابشو دادم.
– سهراب منتظرت!
سهراب کیه؟ بعدم با دستش به یه اتاق اشاره کرد. رفتم ودر زدم. صدای رسایی گفت:
بفرمایید! منم فرماییدم داخل.
اقای فلفلی با کت شلوار مشکی ویه دستمال گردن دم پنجره داشت سیگار برگ می کشید.
– سلام.
برگشت سمتم
– به به! سلام خانوم. بفرما.
بعدم به یه مبل چرمی اشاره کرد.رو مبل نشستم اونم نشست روبه روم.
– ببین دخترم بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. باراد مارو که دیدی ومطمئنا فهمیدی چقدر مغرور و یه دندست! اگرم می بینی اینجاست و حاضر شده ازدواج کنه ، فقط به خاطر این بوده که تحدید به محرومیتش از ارث کردم. یه مدتی سر از دست دادن یکی از دوستاش در واقع مثل برادرش بود واز بچگی باهم بودن افسردگی گرفت ومریض شد از اون به بعدم منو ومامانش برای اینکه دلتنگ دوستش نشه هر چی خواسته براش فراهم کردیم گذاشتیم با هرکی می خواد بگرده تا دوستشو کمتر به یاد بیاره وهمین مسئله باعث شده از حد بگذره .با دخترای ناجور دوست بشه، ***** های شبانه بره وهزار جور کار دیگه بکنه.
- ولی اقای فلفلی شما فکر میکنید این پسر برای چند ماه مسئولیت زندگی رو به دست گرفتن اماده باشه؟ اگه قرار باشه شبا منو تو محله ای که توش هیچ کسو نمیشناسم تنها بذاره، امادست؟
- میدونم دخترم، میدونم. همه ی اینارو روشا به من گفته . ولی با توجه به رفاقتی که با پدرت دارم واشنایی با اخلاقش می دونم که تو دختر خانم وبا حوصله ای. فقط ازت یه خواهشی دارم . به پسرم کمک کن عوض شه.
سراسیمه از جام بلند شدم.
–چی کار کنم؟؟
- عوضش کن! بهش یاد بده درست از زندگیش لذت ببره!
– ببینید اقای محترم، این ازدواجم فقط وفقط به خاطر مادرم بوده وگرنه من عمرا حاضر شم با پسر از دماغ فیل افتاده ی شما ازدواج کنم.
رفتم سمت در.
– این پسر از دماغ فیل افتاده مریضه! نمی دونه چجوری درمان پیدا کنه فقط یه متخصص می تونه درمانش کنه! تو یکه یه بار تونستی یه ادم عوض کنی پس چرا دوباره این کارو به خاطر یه پدر ومادر دل شکسته انجام نمی دی؟
با این حرفش بیشتر عصبی شدم این عوضی از کجا میدونه!! چشمامو بهم فشردم تا جلوی اشکم بگیرم. نا خوداگاه چهره ی سوگند اومد جلو چشمم. با صدایی لرزون گفتم:
به یه شرط.
–چی؟
- در ازاش می خوام تمام پولیو که از بابام طلبکارین ، ببخشین!
دستاشو گذاشت دو طرف صورتش.چند ثانیه مکث کرد
– باشه قبوله ولی به شرطی که اگه پسرم عوض نشد پولمو تمام وکمال می خوام!
–قبوله.
– پس مبارکه.
بعدم اومدم از اتاق بیرون. باراد با دیدن من سریع از جاش بلند شد وبه همراه منشی رفتن تواتاق. هیـــــی! خدا این چه بلایی بود سر ما اوردی!. با غم وغصه یواش یواش از پله های ساختمون رفتم پایین.وقتی به دم در رسیدم اولین چیزی که حس کردم بوی بارون بود. اخ! بارون. چشمامو بستم واروم از ساختمون رفتم بیرون.حوصله ی باراد نداشتم برای همین تصمیم گرفتم زیر بارون قدم بزنم ویکم با خودم خلوت کنم .دوست نداشتم به هیچ چی فکر کنم. توی راه برای اینکه فکرم مشغول نشه سعی کردم به اطرافم توجه کنم.ماشینای رنگ وارنگ، خانواده های شاد وخواهرهای دوست داشتنی. خواهر! کجایی سوگند ، کجایی ابجی کوچولو. اروم لبه ی یه تخته سنگ نشستم وسرمو گذاشتم لایه دستام.
–سوگل ؟
سرمو گرفتم بالا. ای کهی! من نمی دونم ادب نداری؟ سوگل ! چه سریعم پسر خاله میشه! چندش لزج دوست نداشتنی.. نه،داشتنی!
درسا
۱۴ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
قلب کوچولو
۱۸ ساله 00عاشق اون لحظه خخ
۳ روز پیشازهار
00خوب نبود نویسنده خیلی خیلی ضعیف کار کرده بود
۱ هفته پیشکیمیا
00خیلی خیلی خوب بود عالی بود
۳ هفته پیششراره
۲۹ ساله 00واقعا از خودم معذرت میخوام بخاطر وقتی که برای خوندن این رمان هدر دادم اصلا قشنگ نبود
۱ ماه پیشعالی بود
00عالی بود
۲ ماه پیشفاطمه
00عالی بود، خیلی خوشم اومد
۲ ماه پیشمهسا
00واقعا رمان عالی بود یعنی آدم اولش نمیدونه که آخرش به این خوبیه....واقع دستمریزاد....عالی....متشکرم
۳ ماه پیشRsta
10خیلی خوب بود ولی کاش اخرش صورت سوگل خراب نمیشد
۳ ماه پیشNeli
۱۵ ساله 00اونی که میگه یه گاف بزرگ داشت آخرش سیامند به سوگل گفت من تاحالا خواهر باردو ندیدم خب تو که میخوای نظر بدی اول بخونش
۳ ماه پیشمریم
۲۲ ساله 00خوبه
۳ ماه پیشEli
۳۵ ساله 00قرار نیست همه نویسنده باشن وقتی تبحری نداریدوقت مردم رو نگیرید خیلی ضعیف بود
۳ ماه پیشMomo
۱۵ ساله 00ممنون رمان زیبایی بود
۴ ماه پیشناشناس
21خیلی رمان مزخرفی بود اصلا فقط وقت تلف کردنه همش تو بلاتکلیفی و خیلی جاها رو اصلا جالب توضیح نداد و کانل نکرد خلاصه قلم نویسنده شبیه قلم بچه ۸ ساله بود
۸ ماه پیشZahra
00می خواسی نخونی
۴ ماه پیشZahra
00عالی. واقعا عالی.
۴ ماه پیش
قلب کوچولو
۱۸ ساله 00واقعا عالی بود خیلی خوشم اومد انگار خودم اونجا بودم