
رمان زندگی غیر مشترک
- به قلم sun_daughter ( خورشید_ر )
- ⏱️۹ ساعت و ۱۴ دقیقه
- 98.5K 👁
- 373 ❤️
- 225 💬
میر هوشنگ وارسته بزرگ خاندان وارسته پس از مرگش شوک بزرگی به دو پسرش که بیست سال آزگار است با هم اختلاف دارند و قهرند وارد میکند… او در وصیت نامه اش نوشته که ونداد و بلوط با هم ازدواج کنند تا به یمن این پیوند مبارک و اسمانی اختلافات کهنه دور ریخته شود و کینه ها پاک شوند … وصلت صورت میگیرد اما...
يادش مي امد هميشه وقتي از مادرش مي پرسيدخانواده ي پدري کجا هستند او جواب درستي نميداد... يک بار مي گفت فوت شدند... يک بار ميگفت پدرت تک فرزند است... هيچ کس حرفي به او نميزد. يعني اصلا حرفي در اين مورد پيش نمي امد که بخواهند راجع به ان بحث کنند.
انقدر غرق بود که نفهميد برنا تابه ي سوسيس را اماده کرده است و جلوي خودش گذاشته است و مشغول به خوردن است.
بلوط بي توجه به او که با دهان پر گفت: گوجه ها رو بده اين ور...
گفت:چرا واب منو ندادي؟
برنا : جواب دادم نشنيدي....
بلوط دستهايش را زير چانه برد وگفت: خوب سر چي دعواشون شد؟
برنا با اشتها مشغول بود همانطور که ميخور گفت: هيچي و همه چي... منم اونم موقع بچه بودم... هفت هشت سالم بود...
بلوط: خوب بالاخره...
برنا لقمه اش را فر و دادو گفت: تو دوسالت بود که با ونداد داشتين دور استخر بازي ميکردين.... نميدونم چي ميشه که ونداد تو رو هل ميده و پرت ميشي تو استخر...
بلوط مشتاقانه گوش ميکرد. انقدر که اصلا گرسنگي را از ياد برده بود. هرچند اينقدر مهربان نبود که اجازه بدهد برنا همه ي محتويات تابه را نوش جان کند... با چنگال سوسيس خالي ميخورد.
برنا ادامه داد: وقتي که از اب ميارنت بيرون بابا ونداد و کتک ميزنه... عمو بهادرم که اينو ميبينه مياد جلو و خلاصه درگير ميشن باهم....
بلوط هووومي کشيد وگفت: چقدر مسخره... همين؟
برنا نفسش را از سيري فوت کرد وگفت: تقريبا... بعد از اون روز خيلي اتفاقاي ديگه ميفته... بابا سهامشو از شرکت بيرون ميکشه... اخه ميدوني بابا و عمو مثل اينکه باهم يه شرکتي اداره ميکردن... وقتي بابا اينکار و ميکنه عمو بهادر ميره زير قرض و خلاصه اقا بزرگ هم مياد طرف عمو بها رو ميگيره که پسر ارشدش بوده... بعد از اونم ما ميايم اينجا... يادمه بچه بودم که بابا قسم خورد اسم خانوادشو نمياره... ديدي هم که بيست سال گذشته اما هنوزم چشم ديدن برادرشو نداره...
بلوط در حالي که انگشتش را که سسي شده بود ليس ميزد گفت: سر يه چيز کوچيک ...
برنا کش وقوسي امد وگفت: خيلي کوچيکم نبود....
تا بلوط بخواهد بپرسد چطور در باز شد و پدر ومادرش وارد خانه شدند. بلوط اجبارا ادامه ي سوالاتش را به بعد موکول کرد. گوشي اش در جيب شلوارکش لرزيد...
شروين بود... بعد از دو ماه... چه عجب؟!!!
در حالي که سعي داشت خيلي تلخ و تند صحبت کند گفت: بفرماييد...
شروين: عليک سلام...
بلوط نگاهي به برنا و پدرش انداخت و از هال خارج شد وبه اتاقش پناه برد.
با دلخوري گفت: امرتون....
شروين با حرص گفت: باز چته؟
بلوط با عصبانيت گفت: من يا تو؟
شروين بي حوصله زمزمه کرد: فکر کردم ارزش داري ازت عذرخواهي کنم...
بلوط داشت نرم ميشد که شروين گفت: اما اشتباه فکر ميکردم...
بلوط تند گفت: تو راجع به من اشتباه فکرکردي... من مقصر نبودم...
شروين سکوت کرده بود.
بلوط در ادامه ي دفاع از خودش گفت: کوروش دوست توه ... ولي من و اون هيچ رابطه اي با هم نداريم.... من حتي زورم مياد بهش سلام کنم.... تو بد برداشت کردي...
شروين مغروضانه گفت: شمارتو از کجا داشت؟
بلوط : مثل اينکه از تو گوشي خودت برش داشته...
شروين زير لب گفت: کثافت ... ... ...
بلوط لبهايش را جمع کرد وگفت: زنگ زدي به کوروش فحش بدي....
شروين نفس تندي کشيد وگفت: زنگ زدم تکليفمو روشن کني...
بلوط : چه تکليفي؟
شروين با حرص گفت: خودتو به اون راه نزن...
بلوط با شيطنت گفت: کدوم راه...؟
شروين با ملايمت گفت: اون دفعه که هيچي بابات يه لگد زد در کون ما و شوتمون کرد بيرون....
بلوط اهي کشيد وگفت: الان که ديگه عمرا نميشه...
شروين عبو س گفت: چرا؟
بلوط توضيح داد پدربزرگش فوت شده است و صحيح نيست که او در اين شرايط حرفي از خواستگاري و علاقه و غيره بزند. خوشبختانه شروين خيلي از مسائل خانوادگي او نمي دانست و او هم مجبور نبود توضيح دهد بعد از بيست سال فهميده است پدر بزرگ و عمو و غيره دارد!
شروين با بي ميلي گفت: حالا پيرمرد 90 ساله که ديگه غصه خوردن نداره....
بلوط چيزي نگفت... شروين بعد ازمکالمه ي کوتاهي تماس را قطع کرد. بلوط روي تخت دراز کشيد. به سقف نگاه ميکرد. حسي به افراد جديدي که فقط چند ساعت انها را ديده بود نداشت.
حسي هم به کسي که زير خاک بود وبرايش پرده ي سياه به در و ديوار کوچه زده بودند نداشت. فکر ميکرد پدربزرگ داشت.... و يادش مي افتاد چقدر حسرت داشتن يک پدربزرگ و مادربزرگ را داشت اما... نفسش را فوت کرد از اقوا م مادري دو خاله و يک دايي داشت... وپدر و مادر مادرش از دنيا رفته بودند. به هر حال برايش مهم نبود. در کل انسان بي احساسي بود ... ادم ها برايش مهم نبودند.
شايد شروين کمي تا قسمتي ميتوانست گوشه اي از ذهنش را به او اختصاص دهد.
شروين پسر يکي از همسايگانشان بود... بايد به خودش اعتراف ميکرد که به جز برادر و پدرش تنها جنس ذکوري بود که نسبتا برايش مهم بود. ديپلمه بود ودر بوتيک فروش لوازم ارايشي کار ميکرد.انقدر ازاو رژ لب و خط چشم خريده بود که پسرک هم کم کم رسم شماره دادن را به جا اورد و حالا يک سالي بود که اور ا مي شناخت... وقتي دوماه گذشته شروين به او پيشنهاد ازدواج داد و او هم با خانواده اش مطرح کرد و اميدوار بود همه چيز خوب پيش برود انگار درابرها پرواز ميکرد.
فقط گمان اينکه پدرش مخالف صد در صد اين ازدواج باشد ستون روياهايش را درهم ريخت... وقتي به شروين گفت.... و درست مدت کمي بعد از ان وقتي که شروين فکر کرد که او با کوروش دوست صميمي شروين رابطه دارد همه چيز باهم زير و رو شد. مدتها بعد انتهايش به يک تماس از تهران ختم شد. پيغامي مبني بر فوت مردي که او نميشناخت اما پدر ومادر وبرادرش براي او غمگين بودند.
اهي کشيد و از اتاق خارج شد تا به مادرش کمک کند. شب خاله ها ودايي اش براي تسليت به پدرش مي امدند. همه ي بزرگان فاميل مي دانستند اما او... هرچند خيلي هم مهم نبود.
خيلي اهل فکر کردن به مسائل نبود... سياه نپوشيده بود... موزيک گوش ميکرد و در ياهو براي خودش چرخ ميزد. چطور ميتوانست براي کسي که نمي شناسد عزادار باشد؟!
فکر اين که يک ماه ديگر ارشد دارد هم اصلا برايش عذاب اور و تلخ و استرس زا نبود.
هنوز داشت شعر بي شعري و بي مفهوم تتلو را زير لب زمزمه ميکرد که در باز شد و ساره دختر خاله اش وارد اتاق شد وگفت: يه ذره شعورم خوب چيزيه ها...
با هيجان برخاست وگفت: تو از کجا پيدا ت شد؟
ساره شالش را روي تخت او پرت کرد وگفت: از خونمون... نبايد بياي يه فرش قرمز جلو پامون پهن کني؟ و دستش را کشيد وگفت: بشين تعريف کن چي به چي شد؟
بلوط : بريم اول با خاله اينا يه سلام عليک کنم...
ساره: ول کن... اينو بگو... پسر مسر خوشگلم توشون پيدا ميشد...
بلوط خنديد و گفت: با وجود شروين چشممو به روي همه ذکور بستم...
ساره مسخره خنديد وگفت: اه اه اون بوزينه رو هنوز ول نکردي؟
بلوط انگشت اشاره اش را تهديد اميز بالا اورد وگفت: درست صحبت کن راجع بهش... و از اتاق خارج شد.
خاله گيتي اش و شوهرش منصور خان و پسرشان هاتف که در بدو ورودش به سالن به احترام او بلند شدند.
گیتا
10عالی بود مرسی لذت بردم واقعا
۵ روز پیشاشک هشتم
20رمان خوبی بود ونداد در این داستان پخمه نبود خیلی مهربان و با گذشت بود خوبه که مردا یاد بگیرند گذشتن را.
۷ روز پیشیاس
10اینم رمان خوبی بود،اما پایان داستان یه باره بود
۳ هفته پیشنیکو
20بالاخره یک رمان خوندم که معلومه یک نویسنده بزرگسال،باعقل و رفتاربزرگسالانه،بدون رویاپردازی ونزدیک به واقعیت و باسوادادبیاتی و قلم قوی نوشته،نه یک بچه دبیرستانی لوس که بخوادبگه منم رمان نوشتم
۳ هفته پیشدلی
01سلام لطفا یه رمان پر معنا و خوب معرفی میکنین ؟؟ و اینکه رمانی رو سراغ دارین از زبون یه آقا نوشته شده باشه ؟؟
۳ هفته پیشRoya
20متفاوت بود،ارزش خوندن داشت اینکه نقص یه آدم چقدر می تونه روی زندگی و نظرات دیگران راجبه اش تاثیر بزاره،نویسنده رمان انسانیت و اخلاق رو مهمتر از همه چی توصیف می کنه و این به نظرم درسته
۴ هفته پیشزهرا
30این رمان به تو یاد میده که ظاهر آدم فقط مهم نیست ذات و دل پاکشون که مهمه
۴ هفته پیشسارینا
12من متوجه نمیشم چرا انقدر تو این رمان به همه چی بی احترامی شده. لحجه ی شیرازی آهنگ تتلو کسی الکن داره اینها همشون میشه جزو افتخارات آدم باشع واقعا برای طرز فکرتون متاسفم بلوط خودش آدم کاملی نبود توی داستان که از ونداد کامل بودن میخاست تهشم که مسخره بود میتونست تو 5 قسمت جمع کنه ب
۱ ماه پیشمعصومه
10عالی بود واقعا از ته قلبم این رمان را دوست دارم از نویسنده عزیز بابت این رمان زیبا ممنون 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡❣❣❣❣❣❣❣❣❣
۱ ماه پیشصالی
21ب نظرم برای سرگرمی بد نبود عالی نبود ولی از یه سری رمانهای آبگوشتی که خیلی زیاد شده بهتر بود ...از ۱۰۰ امتیازش ۵۰
۱ ماه پیشزهرا
31اگه وقتتون براتون مهمه نخونین بهتره همش لجبازی و بد اخلاقی هیچی هم عشق و علاقه نداشت
۱۱ ماه پیش...
20مهم اینکه به عشقو علاقه چی میگید
۳ ماه پیشMK
33سلام اونایی که میگن شخصیت پسر خیلی تو سری خور بود خب واقعا بوده به خاطر نقص هاش به نظرم نویسنده خوب بیانش کرده چوم نمیتونست یک شخصیت مغرور باشه
۶ ماه پیش...
61اگر داد میزد یا بلوطو میزد مرد بود؟ اگرم بخواید بگید زور بازو نداشته که با توصیف نویسنده داشته مسئله اینجاست که مرد بودن به اینا نیس مهربون بودن تو سری خور بودن نیس بعد چرا فکر کردید چون ادمی نقص داره نمی تونه مغرور باشه اینا اسمش ادم بودنه نه تو سری خور بودن
۳ ماه پیشعارفه
02اسم جلددومش چیه من ادامش قبلا توبرنامه دیگه خوندم ک بلوط بچه دارنمیشه لطفااسمش بگین
۱۰ ماه پیش؟؟؟؟
03جلد دو داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۶ ماه پیش...
00جلد دوم داره اگه تو همین جاس اسمشو میگین
۳ ماه پیشستاره
80نتونستم تااخربخونم جذبم نکرد گاهی انقدرلجبازی یک شخصیت دل مخاطب ومیزنه تاجایی که خوندم رمان بدی نبودولی و چرابایدبخاطرتهرانی بودنونداشتن لهجه به خودش افتخار کنه؟لهجه نشان دهنده هویت و اصالته وهرفرده که به شهرش و داشتن اصالتش افتخار میکنه از کسی که خودشو نویسنده بدونه داشتن چنین افکاری انتظار نمیره
۵ ماه پیش...
40عادت کردید شخصیت های اول کامل بدون نقص و با عقل کامل باشند دقیقا نویسنده داره مغرور بودن این دخترو نشون میده و همینطور در طی داستان کامل تر شدن عقلشو ونداد هم مسخره می کرد اما بعد عاشقش شد و فهمید ادمای با نقصم هم ادمند حتی شاید از ادم های دیگه ادم تر
۳ ماه پیش
سحر
00بسیار عالی بود از ۱۰۰ بهش ۸۵ میدم چون آخرش خیلی زود جمع شد ولی نی از خیلی داستان هایی که خوندم پخته تر بود