رمان گیشا به قلم رزا_آریا
رمانی که دارای عشق نابیست که خودتون باید بخونید و تشخیص بدید که آیا درسته یا...
معماش طوریه که موهای بدن آدم سیخ می شه
یعنی گیشا و آریو بهم می رسن آیا عشقون ممنوعه ست
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۳ دقیقه
زخم ظلمی که خود باعثش بود زخم اشک دیدگان عشقش که در خفا ریخته می شد و زخم خندهای تلخ آریو.
"عاشقم من
عاشق تو که عاشق نیستی.
عاشقی را منع نکن شاید گرفتارش شدی"
ورهی عاشق بود، عاشق دایانش و
انقدر فکری بود که زمان و مکان گم کرده بودو متوجهی همسر زیبایش نشده بود که پشت سرش ایستاده و از دور قربان صدقه ی قدو بالای مردش می شود البته در دلش نه فکر کنید خجالت می کشد از به زبان آوردنش ها؟
نه فقط کمی دلگیر است از این مرد که عاشقانه هایش را به تاراج برده و چندیست که انگار حواسش به خانم خانه و عشقش نیست، انقدر نیست که حتی کلمات را هم گم کرده تا نثار این زیبا کند.
و آن طرف تر سیه چشمون محو عشق دویده درچشمان این دایان زیباست، که از نظرش خیلی جالب است بعد از این همه سال و با وجود خاموش شدن این مرد عشق باز هم در چشمان عسلی دایان جولان می دهد وفخر می فروشد به دنیا از بابت داشتن این همسر.
و چه زیباست این همه عاشقانه ی خالص.
"یار خوبم، آسمان تقدیم تو
قلب پاک عاشقان، تقدیم تو
بی من از فردا تو رویایی نخواه
عشق را در عمق قلبم کن نگاه
دفتر شعرم دگر تقویم نیست
برگ آن بر بارشی تسلیم نیست
تا تو را دارم به سر فصل دلم
قهرمان قصه هات هستم گلم"
دایان نگاه عاشق از مرد همه ی سال هایش گرفته چشم دوخت به گیسو واین دختر از نظرش چشمان زیبایی داشت ولی عجیب سرد بودند، این گودال های سیاه و چرا این دخترک جووان این همه سرد بود را نمی دانست!
دایان سکوت را شکسته با صدای آهنگینش گفت: گیسو جان ایشون همسر بنده هستن می تونی آقا رهی صداش کنی.
و رهی که صدای ظریف عشقش گوشش را نوازش کرده از جا کنده شدو مثل تمام این سال ها بی روح برگشت وچشم دوخت به غنچه ی شکفته ی لب های خانمش و گیسو را اصلا ندید، انگارکه دایان از این تکان خوردن مردش به شوق امده برق اشک در چشم دوانده گفت :عزیزم خوشحالم که از اون صندلی بالاخره دل کندی اینا همش از خوش قدمی گیسو وای خدایا شکرت و رهی چشمانش جست وجو کرد؛ گیسویی را که نامش نا آشنا بود به گوشش وخدا رحم کند باز گیر این روانشناسان روانی نیفتد که این بار قطعا خون به پا می کند.
ولی چشمش که به دختری ریز نقش و زیبا که در اوج سادگی بود افتاد نگاه بی روحش کمی رنگ تعجب گرفت.
به نظرش این دخترک به دکتران شباهتی نداشت وچه خوب که گیسو این همه کار بلد بود، که بداند باید چگونه عمل کند تا کسی شکی نبرد.
دایان که خوشحال و سر خوش از حرکت مردش بودگفت: بزار معرفیتون کنم رهی جان ایشون گیسو دختر یکی از دوستانم که واسه ی کاری به تهران اومده و قرار مدتی مهمان ما باشه.
و رو کرده به گیسو گفت :ایشونم همسر بنده آقا رهی هستن.
رهی چشم دوخت به صورت دخترک آشنا شده توسط همسرش که به نظرش هیچ وقت ندیده چشمانش برای لحظه ای رنگ غم گرفت و چقدر این چشمان مشکی گیسو برایش خاص بود، همان حسی که دایان هم عجیب درگیرش بود.
وگیسو نگاه سیاه مرد را که در ترکیب با ان صورت مردانه و سفید و دماغ خوش تراش و لبهای خوش فرم که به نظر جذاب می امد حتی با داشتن پنجاه سال سن به تماشا نشست و در دل
" گفت :شاید ان به که از این ره نروی
گر برفتی صدماتش پای تو"
وحالا که رهی قصد دارد با سکوت بازی کند، این کمند گیسو هم راه و رسم بازی شناس می شود هرچند که گرگه این میدان است.
در اتاق اهدایی دایان روی تخت تک نفره ی صورتی چرک استراحت می کردو چشم می گرداند به دیزاین اتاقی که از نظرش بچگانه بود با آن همه ستاره ی نقره گون در و دیوارش و ان ست خواب صورتی چرک و ان پرده های بلند ستاره دار ومیز توالتی که پر از لوازمی بود که شاید در گوشه ای ترین نقطه ی قبلش حسرتی موج می زد به اندازه ی بیست و هشت سالگیش واصلا هم عقده ای نیست این دختر خدا شاهد است، کلا از این چرت و پرت ها بدش می اید مبادا فکر کنید قضیه ی همان گربه و گوشت است که دستش نرسیده بویش را پیف می کند.
"در دلم عقده ای هست به اندازه ی همان توپ هایی که در دستان بسکتی ها بالا پایین می شود"
واین دل پر کینه را چه به گیسو کمند سیه چشمون ولی نه انگار با فعل ربطی ربطش دادند، که انقدر جمله ی چشمانش سرد شده که گویی داستان زندگی اطرافیانش را فریز می کند.
و وای به راز دلی که بیان نشده یخبندان راه انداخته و بیانش شاید قطبی را در وجودت تداعی کند شاید هم آتشی شود بر دل سرما زدهی گیسویی که این روز ها ناجوان مردانه مرد شده، در برابر زندگی و گویی سر جنگ دارد.
ودایانی که کنار رهی نشسته درون باغ چشمش درگیری پیدا کرده بود با استخر بزرگ خانه و ذهنش جایی همین نزدیکی ها بود ولی پیش رهی نه گویی تلپاتی حقیقت داشت که هر دو همسر روحشان رفته بود، حول آن کمند گیسوی امده و ان چشمان مشکی جذابش که لوند نبود سخت بود غرور داشت وسرد بود شایدو شاید رازی درونش به تصویر می کشید که تفهیمش برای این زوج عاشق گویی سخت تر از کوه کندن بود.
و مردی که بعد چند روز ماموریت سخت خسته به عمارت پدری که مثل همیشه در سکوت غرق بود، پا گذاشت و چشمان مشی رنگش باغ را کاوید و شُک زدن انگار به وجودش از بابت وجود پدرو مادری که کنار هم رو به استخر نشسته بودند و انگار در این دنیا سیر نمی کردند که این عزیز کرده ی دل را ندیدن.
و پسر چه شادی در دلش جان گرفت، از وجود پدر ساکت و صامت این سال هایش و که جز پنجره ی اتاق جایی را نمی دید والان در این خرداد ماه دایان در آغوش به استخر خیره بود.
"بخاطرهِ تو این همه خاطرهِ
دل من، ته قصمون رسید ته دنیا
برو برو ،کسی دردم و حس نکرد
دیگه هیچ موقع بر نگرد به این دل تنها"
وانگار گویی برگشته بود این پدر اسطوره ی همه ی سال هایش،و که می دانست جان می دهد برای لبخند نیم بند این کوه مرد که پدرش بود.
لبخندی روی لب های پسرک امده خستگی فراموشش شده با شوق فراوان به سوی کانون خانواده پر کشیدو این مرد اصلا فهم وشعور انگار ندارد، تا با این سی سال سن بداند نباید مزاحم خلوته مادرو پدرش شود، که بعد از سه سال انگار امروز حال و هوای قدیمشان برگشته همان سه سالی که رهی شُک زده شد و دایان زجر کشید و اریو شکست، از بابات کمر خم شده ی پدرش.
" برای مردی که تنها رفیقش سقفو دیواره شباشم ابری و دلگیر اونم از دود سیگاره
یه مرده خسته از راهِ که خست ست از زمین خوردن
که سقف ارزو هاشم خلاصه میشه تو مردن
نخواست باور کنه اینو که رسم روزگار اینه که تنها هم دم شبهاش
یه مشت اهنگ غمگینه
که عشقش جا زد و رفتو از این غم غمگین ترم میشه کسی که قصه اش این باشه
کسی که با یکم گریه با اینا سبک میشه
سبک میشه
اره دیوونگی کردی ولی مردونگی اینه که جز سقفو این دیوار کسی اشکاتو نمیبینه
همش از خود گذشتن بود که این خاصیت مرده که طعم شور هر اشکی نمک گیرش نمیکرده"
ولی انگار اریو نمگ گیر این طعم شور شده بود که با اشک و شوق به دست رو شونه های پهن اسطورش گذاشت و اون و از پشت ب*غ*ل زدو اصلا هم مهم نیست که بگویند، با این هیکل گوریل مانند بچه شده.
نه او فقط دلش تنگ است تنگ پدرش هیکلش بزرگ است، بدرک بازو ترکانده هم به جهنم قد دیلاقش هم چشم پوشی می کنیم ولی فقط الان نیاز دارد در آغوش پدرش باشد فرعی جات همه بروند به گور.
"یک روزقشنگ
یک دل آرام
یک شادی بی پایان
یک نورازجنس امید
فربد
00خوب و سرگرم کننده............
۱ سال پیشدکتر آینده
10بسیار زیبا بود این رمان به همه توصیه میکنم عالی بود، مخصوصا اشعار زیبا و دکلمه های پر مفهوم رمان رو زیباتر کرده بود ممنون از نویسنده های رمان و این برنامه بابت رمان های قشنگش
۲ سال پیشGhhgf
00کم بود ولی قشنگ عالییییی ارزش خوندن داره
۲ سال پیشFatemeh
00خوب بود بخونیدش حتما خسته نباشی نویسنده
۲ سال پیشرها
11خیلی کتابیه حرفای اضافه خیلی داره ادم حوصلش سر میره
۲ سال پیشآیلین
01بدک نبود😕😔😟😕😕
۳ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 20دارم ب این فک میکنم با این خلاصه بلند بالایی ک نوشت ایا چیزی هس ت رمان ک نگفته باشه؟ 😐نویسنده چ خبره خلاصت؟ خسته نشی؟ خلاصه ی رمان خواننده رو جذب رمان میکنه شما امدی فق یچی نوشتی رفتی؟ 😕
۳ سال پیشآرزو
01بد نبود
۳ سال پیشتینا
10خوره رمان اخه اینا فقط میان میگن سلام و خدافظ شده بگن سلام من اول پیام دادم نظرشونو راجب رمان نمیدن، رمان خوبیه بخونید!
۳ سال پیش
10چند تا قسمت داره؟
۳ سال پیشرکسانا
50واییی مامانم اینا موهای تنم سیخ شد😂😂😂😂😂😂فقط خلاصه و داشته باشین😂😂😂برم بخونم ببینم چطوره🤔
۴ سال پیشفضول!به توچه من کیم؟
14ایا حرفی سخنی ندارید؟ بگویید ماهم فیض ببریم و تصمیم بگیریم بخونیم یا نه ای مردم دوستداشتی وطنم کسی نیست؟😂
۴ سال پیشفاطی
۱۸ ساله 01رمانش بدک نبود😣
۴ سال پیشAzin
430آهای مردم کسی نخونده بیاد ب ما بگه بخونیم یا ن 😂😂بین این همه آدم کی خونده بگه چیزی ازتون کم نمیشه ک اگه خوندین نظر های گوهر بارتون رو شوت کنید بیاد😂
۴ سال پیشعسل
135وایی تو چقد باحالی 😂 معلومه خیلی شیطونی😂😉
۴ سال پیش
حدیثه,
00موضوع رمان خیلی خوب بود اما قلم نویسنده رو دوست نداشتم