رمان عشق تاریک به قلم یاسمین فرحزاد
پسری که به خاطر گرفتن انتقام مرگ نامزدش خلافکار میشه...پسری از دیار تنهایی ،خسته و بی رحم
و دختری بی گناه دزدیده میشه...
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۸ دقیقه
دکتر نگاه کلافه ای بهم کرد .چندتا برگه ای رو که تو دستش بود رو انداخت رو میز ،کمی عینک روی صورتش رو جا به جاکرد و با لحن آرومی گفت:
_منو تو چندساله همو میشناسیم ،نمی خوام پند یا نصیحت کنم ...اما زندگیت خراب نکن
زندگی؟هه خیلی وقت زندگی من خراب شد ...نابود شد
بالاخره سامانم دربرابر سکوت من کم اورد و رفت بیرون ،داروین کنارم رو تخت نشست
_چه بلایی سرت امده چیشد یهو تصادف کردی
بی تفاوت گفتم:حواسم پرت شد
اخم کرد :به همین راحتی؟فقط حواست پرت شد؟پرت چیشد ؟
جوابی بهش ندادم خودش جواب سوالشو می دونست
بعد از کمی سکوت ادامه داد
_ دریا دوست نداره تو اینجوری کنی ...اون می خواد تو خوشبخت شی ،زندگیت دوباره بسازی نه اینکه این طوری کنی
چشامو روهم فشوردم :تا وقتی که قاتلشو پیدا نکنم....تا وقتی که کاری که با دریام کرد تلافی نکنم آروم نمی گیرم ...
_رادوین انتقام دریارو برنمی گردنه
با عصبانیت داد زدم:
_منو که اروم می کنه....به کمالی زنگ بزن آخر همین هفته میرم دیدنش
نگاهش رنگ نگرانی گرفت:
_میری دیدنش؟برای چی مگه قرار نشد یه چندوقتی بپیچونیش تا یکم اوضاع اروم شه ...هنوز پلیسا درگیر جنس هان ...الان دوباره بخوای کاری کنی شک برانگیز میشه
_برام مهم نیست ....من به اطلاعات کمالی نیاز دارم ....فعلا دور،دور اونه مجبورم باهاش را بیام تا چیزی که می خوامو بهم بده
داروین کمی بیشتر بهم نزدیک شد و اروم ترگفت:
_پس احتیاط کن ....کمالی یه روباه ع*و*ض*یه ،خودتم می دونی تورو برای چی پیش خودش نگه داشته ،درهرحال خطرناکه خیلی وارد جزئیات کاراش نشو
سربرگردونم و بالاخره به چشمای پر از نگرانی و تردیدش نگاه کردم:
_من کارومو بلدم ....نمی خواد نگران باشی ...فقط قرار رو بزار
................
*آرزو*
چند روزی بود که آرمین اصلا حوصله نداشت .حس می کردم خیلی ناراحته ،چیزی بروز نمی داد اما چهرش داغون بود ،چیزی که باعث شکم شده بود تغییر رفتار سپهر با آرمین ، خیلی مرموز شده بودن .
دیروز خودم دیدم تو کوچه داشتن باهم جروبحث می کردن
البته هیچی از حرفاشون نفهمیدم ،معلوم نیست چه خبره نه مامان چیزی می دونه نه مادرجون،آرمین با هیچ کس حرف نمی زنه،کم کم این حس داره بهم دست میده که یه اتفاق بدی افتاده ،حتی صبح مامان با ارمین نشست حرف زد اما تنها چیزی که گفت این بود که این روزا فشار کاری روش زیاده ،
من که باور نمی کنم
بازم کتابمو ورق زدم ،ساعت نزدیک یازده شبه و من اروم و قرار ندادم ،مخم هنگ کرده هی می خوام به چیزی فکر نکنم اما نمی تونم
کتابمو محکم بستم جوری که صداش کل اتاق رو پر کرد ،شاید اگه خودم ازش بپرس بهم چیزی بگه ،
به امید اینکه بیدار باشه یواش رفتم دم اتاقش
آروم درو باز کردم و از لای در سرکی کشیدم ،نور گوشیش روی صورتش افتاده ،پس بیداره
_آرزو ....هنوز نخوابیدی ؟
رفتم تو،یواش دراتاق رو بستم :
_نه خوابم نمی آمد ....یه سوال دارم
گوشیش گذاشت کنار و چراغ خوابشو روشن کرد :بپرس
یکم من من کردم ،اخه نمی دونستم دقیق چی بپرسم :
_داداشی تو چند روزه خیلی کلافه ای اتفاقی افتاده؟حتی درست حسابی با مامان و من هم حرفی نمی زنی .....من خیلی نگرانم
به زمین زل زده بود ...این سکوتش نشون میده یه چیزی شده
روی تخت نشستم و خیره به چشماش :
_اگه اتفاقی افتاده به منم بگو ....حداقل به من بگو چیشده شاید بتونم کمکی بهت بکنم
برگشت نگاهم کرد :یه چیزی شده
پس حق با من بود منتظر نگاهش کردم ،دیدم جوابی نمی ده اروم گفتم:
_توشرکت با دایی مشکلی پیش امده؟بابا منو سکته دادی بگو چیشده آرمین .....
_نمی خوام تو درگیر بشی ،چیزی نشده خودم می تونم حلش کنم ....فعلا لازم نیست تو بدونی
کلافه نگاهش کردم خیلی خسته و ناراحت به نظر می رسید اما اینکه نمی گه ،رو مخ من بود ،دلشوره بدی داشتم نمی دونم چرا
_اگر لازم شدم بهت میگم عزیزم....نگران نباش
یکم نگاهش کردم ،باشه ارومی گفتم و امدم بیرون ،امی دوارم واقعا مسئله مهمی نباشه
.........
صبح با تکون هایی که بهم داشت وارد می شد بابدبختی چشامو باز کردم با دیدن مائده و فاطمه تو اتاق سیخ تو جام نشستم
_شما دوتا کی امدید
مائده خندید:الان امدیم ....دختر تو مگه خرسی؟چرا هرچی بهت زنگ می زنیم جواب نمی دی ،انقدر خوابت سنگینه؟
گوشیم و از کنار پاتختی برداشتم و نگاهی بهش کردم
_اوووه چقدر زنگ زدید...چتونه حالا خراب شدید رو سر من بدبخت
فاطمه پتو رو از روم کشید :بلند شو لباس بپوش امروز قرار گذاشتیم بریم با بچه هادور دور
با این حرفش وارفته دوباره دراز کشیدم :
_ولم کنید حوصله ندارم می خوام بخوابم
مائده :غلط کردی ....شب بخواب
دستمو گرفت و بلندم کرد:ما تو هال منتظرتیم مثل ادم لباس بپوش بیا
....
01چرا یهو تهش خراب شد ؟؟؟ نویسنده انگار پشیمون شد از نوشتنش ، ضمنا همه تصوراتم با ابراز علاقه رادین با آهنگ بهنام بانی خراب شد 😑😑😂
۳ ماه پیشفاطیما
۱۷ ساله 00بچه من دنبال رمانی میگردم ک دخترع تو دانشگاه با پسرع کلکل دارن پسرع سوتین شو از پنجره اویزون میکنع
۴ ماه پیشحدیثه
۲۹ ساله 00عااالی بود مرسی از نویسنده🌹
۴ ماه پیشحدیثه
۲۹ ساله 00ب نظر من ک عالی بود.ممنون از نویسندش🌹🥰
۴ ماه پیشمیشا
00اصلا از آخرش خوشم نیومد🫤 چه زود یخ رادین آب شد رمانتیک نبود اصلاا کاش یکمی عاشقانه تر بود
۷ ماه پیشمیا
10اتفاقات خیلی سریع میگزرن الان قسمت سومم بد نبود میتونست بهتر باشه
۷ ماه پیشپری
10رمان جالبی بود ولی میتونست جذاب تر باشه
۱۱ ماه پیشحدیثه ,
10اونطوری که تو نظرات می گفتند هم عالی نبود اما در کل بد نبود
۱۱ ماه پیشAtiyeh Rahimi
۳۶ ساله 10قشنگ بود بخونیدش
۱۱ ماه پیشپرنیان شب؛
۱۸ ساله 00یادش بخیر اولین رمانی که خوندم🥺
۱ سال پیشmobina
00عالی بود ❤
۱ سال پیشباران
۱۹ ساله 10واقعا عالی بود خیلی قشنگ مرسی از نویسنده
۱ سال پیشفربد
10خوب و سرگرم کننده...........
۱ سال پیشالهام
۳۰ ساله 11عالی ارزش خوندن رو داره.
۲ سال پیش
M.a
۱۶ ساله 00میشه چند تا رمان خوب و قشنگ با موضوع های هیجان انگیز معرفی کنید؟