رمان شطرنج شکسته به قلم silversea horse
پنج مرد، پنج زندگی ، پنج راه که به هم می رسد
چه خواهد شد در این راه بی پایان
کسی خواهد شکست؟
کدام مهره شطرنج؟
کدام شطرنج شکسته؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۱۳ دقیقه
سعید از کنارش شروع به دویدن کرد و گفت- من زودتر می رسم.امروز روز اوله ها...حواست باشه.
لبخندی زد و آرام گفت- خدا شفات بده.
کیف سامسونتش را در دستش جا به جا کرد و به سمت کلاس شماره 15 رفت.ضربه ای به در نیمه باز کلاس زد و داخل شد.نگاهی به کلاس کرد و دانشجویانی که ترم آخر رشته مهندسی برق الکترونیک را می گذراندند.بیشتر از نصف کلاس متوجه حضور او نشده بودند.چشمانش را به آرامی بست و باز کرد.میان دانشجویان سعید را دید. سعید با خنده نگاهی به او انداخت و چیزی زیر لب گفت.نگاهش کرد. کیف را محکم تر گرفت و به سمت میز استادی رفت.صدای یکی از پسرها را شنید که انگار تازه متوجه حضورش شده بود.
- نرو اونجا جای استاده...الان میاد پرتت می ک
بیرون...
ماژیک را از روی میز برداشت و روی تخته نوشت و همزمان شروع به صحبت کرد.
- آریانا صلاحی هستم...قطعا که خبر دارین الکترونیک سه رو با من دارین.
کمی در کلاس راه رفت و از قوانین سخت گیرا
اش صحبت کرد و همه دانشجویان به این نتیجه رسیدند که این ترم جرئت نفس کشیدن سر کلاس آریانا را ندارند.
- استاد...مدرک شما چیه؟
آریانا نگاهی جدی به سعید انداخت و در دل گفت- بعدا به حسابت می رسم.
- در همه جای دنیا رسم بر اینکه که اگر دانشجو در مقطع لیسانس تحصیل می ک
استاد حداقل باید دکترا رو داشته باشه.اما از اونجایی که اینجا ایرا
و ...
آریانا مکث کوتاهی کرد- شما من رو ببخشید که دانشجوی دکترای رشته مهندسی الکترونیک هستم.
نگاهی سخت به دانشجویان انداخت- سوال دیگه ای هست؟
وقتی جوابی نشنید به سرعت مشغول تدریس شد.در تمام طول کلاس صدا از هیچ کسی درنمی آمد و آریانا هم از فرصت بیشترین استفاده را می کرد.به محض اینکه آریانا اعلام کرد که کلاس تمام شده و بعد از کلاس بیرون رفت همه نفس راحتی کشیدند.مسلما این ترم به دلچسبی ترم های قبلشان نبود.آریانا به سرعت به سعید اس ام اس داد و نوشت که حق ندارد رابطه دوستی بینشان را میان بچه های دانشکده برملا کند.
****
- نائیریکا، نوشاد نیومده؟
نائیریکا اخم کرد.دلش نمی خواست اصلا نوشاد را به یاد بیاورد.
- نمی دونم مامان.
نگاهش را از سیما گرفت و از پله ها بالا رفت.در سفید رنگ اتاقش را باز کرد.شالش را روی مبل تک نفره ی جلوی تلویزیون پرت کرد.روی تخت مشکی رنگش نشست.ت
ایی سنگین اتاقش را می پرستید.چشمانش را بست و روی تخت دراز کشید.زیرلب زمزمه کرد.
- سرنوشت من ای
؟این که برادرم...
نفس عمیقی کشید- چطور تونست؟ مگه...؟خدایا به کی بگم؟ اصلا مگه می تونم...؟
از جایش برخواست.به تابلوی پروا
هایش خیره شد.ده پروا
و هرکدام به یک رنگ زیر قاب شیشه ای خشک شده بودند.نائیریکا برای لحظه ای آرزو کرد که کاش جای آن ها می بود.خشک شده!مسخ شده...تا هیچ چیز را درک نکند.درک نکند که جهانشاه رادان روی تخت بیمارستان هیچ چیز را درک نمی کرد.نائیریکا فقط و فقط برای ارضای حس دلتنگی اش و برای درد و دل با مردی که به دیوار خالی خیره می شد، به آن ساختمان نفرین شده قدم می گذاشت.
****
- جانم؟
- سلام آقا پسر...
- به سلام آقا شاهرخ،حال شما...چطوری داداش؟یادی از ما نمی کنی؟
شاهرخ موبایل را در دستش جا به جا کرد- چوب کاریم نکن مهرداد.
- برو بابا...ببین می خوایم فردا با بچه ها بریم بیرون.هستی؟
لبخند نصفه و نیمه ای روی لب های شاهرخ نمایان شد- کدوم بچه ها؟
- منم و صهبا و پادینا و نوشاد...تو و شروین هم بیاین دیگه.
- تو بعد از این همه سال شروین رو نشناختی؟ شروین اهل اینجور رفت و آمدها نیست!
- بله می دونم داداشت حتی سیگار هم نمی کشه.
- خوبه می دونی و می گی...ما چی؟ سیگار می کشیم.قلیون هم که دیگه رو شاخشه...گاهی هم چی؟
مهرداد قهقهه زد- دمی به خمره هم می زنیم.
- آفرین...پس بی خیال داداش ما.ساعت چند می رین؟
- ساعت هشت صبح بیا دم در خو
م.از اونجا می ریم پاتوق همیشگی.می بینمت.
شاهرخ که تماس را قطع کرد صدای برادرش را شنید.
- باز کجا می خواین برین؟
شاهرخ سرش را تکان داد- می ریم بگردیم.
شروین اخم کرد- گشتن یعنی م*ش*ر*و*ب خوردن؟
- مامور منکرات نشو داداش.
- مامور نشم؟ می دونی بابا بفهمه چه بلایی سرش میاد؟ عزیز دردو
ش م*ش*ر*و*ب خوره.سیگار می کشه...بعدش می خوای بری سراغ چی؟ هرویین؟ کراک؟ گرس؟ چی...؟
شاهرخ عصبانی به برادرش نگاه کرد- ببین داداش بزرگه،قرار نیست هر چی دلت خواست بگی...از م*ش*ر*و*ب رسیدی به گرس؟ من انقدر احمق به نظر میام؟
شروین نگاهش رو از برادرش گرفت- خیلی بیشتر از اونچه فکرش رو بکنی!
****
- سلام مامان...
زمرد وارد خا
مادری اش شد.خا
ای واقع در آپارتمانی چهارطبقه با هشت واحد.خانواده زمرد در واحد چهارم زندگی می کردند.
حنان
50رمان های مرجان فریدی، زینب ایلخانی
۲ سال پیشدلی
۱۹ ساله 10دقیقا من که عاشق قلم این دو نویسنده هستم
۸ ماه پیشمارال
10آس دل ... دلواپس توام حتما بخونید
۱۲ ماه پیششکوفه
00واقعا رمان خوب و متفاوتی بود 👏 من از داستان های پلیسی ، جنایی بیشتر لذت میبرم
۱ سال پیشسحرم
۲۴ ساله 00نویسنده گرامی با حرف نون مشکل داری آیا؟؟؟؟ شاید هم با درست نویسی مشکل شخصی داری!!!! خواهش میکنم یا دست ب قلم نشید یا درست بنویسید ب خدا مغذ درد گرفتم با این طرز نوشتن شما😡
۱ سال پیشفاطمه
۱۸ ساله 10عالی بود تنهامشکلش غلط املایی بود
۱ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 30عالی بود سپاس نویسنده محترم دم و بازدمت گرم 🌹🌹🌹اول رمان کلت طلایی رو بخونید ادامه اون رمان بعضی از شخصیت ها هستند
۲ سال پیشم
21خوب بود ولی عالی هم نبود رمان پلیسی خیلی دوست دارم ولی این رمان زیاد جالب نبود
۲ سال پیشپوکر""'
30رمانع رمز الود و مبهمی بود ک باید جزع ب جزعشو میخوندی وگرن سر در نمیوردی رمان بیشر جنبع پلیسی داش و عاشقانع نبود ب هر حال جالب بود و ارزش خوندنش رو داش ✋😬🤧🤍
۳ سال پیشHamta
40اولش خیلی پیچیده بود ولی بعدش خوب شد .اونایی که رمان پلیسی دوست دارن این رمان را از دست ندن ممنون از نویسنده محترم.شروین از همه باحال تر بود...
۳ سال پیشنیکی
۱۳ ساله 11وای خیلی پیچیده هست گیچ شدم
۳ سال پیشSh
21من گیج شدم خیلی مبهم بود.شخصیت های داستان زیاد بود آدم گیج میشد
۳ سال پیش❌آتــی❌
۱۵ ساله 12نظرات رو خوندم رفتم بخونم ولی دیدم سوم شخصه زندگی افراد زیادی رو هم تعریف می کنه منم پشیمون شدم نخوندم🙄
۳ سال پیشیاسمن
۱۸ ساله 30یه رمان پر هیجان بود، مرسی از نویسنده🌹♥
۳ سال پیش؟!
30عالی بود واقعا خوب بود خوشمان امد
۳ سال پیش؟
40یعنی عالی بود دمت گرم نویسنده ...فقط من اولاش فک کردم شاهرخ شخصیت مهمیه کلا دو بار دیالوگ گفت من همش تا اخرش منتظر بودم اون قاتلی خلافکاری چیزی باشه
۳ سال پیش
آتوسا
20لطفاً چند تا رمان با قلم قوی معرفی کنین