رمان روز برفی به قلم الناز سلیمانی
آنگاه که در چنگالِ سرد وحریصِ مرگ، اسیر میشوی..
آنگاه که سیاهی بر وجودت غالب میشود وگمان میکنے راهِ گریزی نیسـت..
اما ناگاه دستے به سمت تو دراز میشود..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۶ دقیقه
بالبخند نگام کرد وگفت"پس اوضاعتون کشمشيه..نه؟"
با ياداوري قيافه نحسش بااون نگاه هميشه مغرور وپوزخند چندش اورش گفتم"حسابي.. دختره مغرور..بدم مياد ازش"
تصوير ذهنيم کنار زدم وباهيجان برگشتم طرف مرتضي"داداش؟"
چشمکي زد وگفت"باز چي ميخواي شيطون؟"
کمي ناز کردمو گفتم"ميگمااا"
کوتاه نگام کرد"بگوو"
بازوشو درهمون حين رانندگي گرفتم وگفتم"مياي تو مدرسهه؟"
باتعجب برگشت سمتم:چـــي؟...بيام تو مدرسه؟"
قيافمو مظلوم کردمو گفتم"اوهوم"
خنديد وعاقل اندر سفيه نگام کرد"بيام چيکار مثلا؟بشينم پشت ميز درس گوش بدم؟"
لب ولوچمو کج کردمو گفتم" إ،مرتضي..اذيتم نکن ديگه ..بيا درسمو بپرس..همش پنج ديقه..بعد برو..توروخدااا...توروخدا داداش"
اينو گفتم وبانگاهي بشدت مظلوم نگاش کردم...نگاهمو که ديد گفت"خيلي خب حالا..چشاتو مث خره شرک نکن...ميام ولي زود ميرم...ديرم ميشه"
به نشونه تشکر گونش رو بوسيدم"الهي فدات شم داداشي مهربونم...تورو ببينن چشاشون ازحدقه درمياد"
اروم کنارم زد وگفت"بشين سرجات بچه..اينقد نپر رو من تصادف ميکنيم...قيافشو نگا...چه ذوقي ميکنه"
خنديدم وچيزي نگفتم وباهيجان به قيافه دلارام موقع ديدن مرتضي فک کردم وغرق لذت شدم..
*******************************
باغرور پامو تو مدرسه گذاشتم..تقريبا همه تو حياط بودن چون نزديک زنگ صف بود..مرتضي باابهت تمام کنارم راه ميرفت...تقريبا همه نگاها برگشته بود سمت ما..باهيجان مارو برانداز ميکردن...
مرتضي زيرلب گفت"خدابگم چيکارت نکنه دريا..حس سالن مد بهم دست داده..چرا اينجوري نگام ميکنن؟"
خنديدم ودستشو سفت تر گرفتم"ميخواي نگات نکنن؟"
اروم خنديد وچشمکي بهم زد"شيطون..."
صداي قدماي تندي رو پشت سرم شنيدم...سوگند تقريبا خودشو پرت کرد جلومون وعقب عقب راه رفت"سلام مرتضي از اين ورا؟"
مرتضي لبخند مهربوني زد وگفت"سلام سوگند خانم گل..چيکار کنيم ديگه..ازدست اين دوستت..راحتم نميزاره که..اومدم ببينم اين تبل درس ميخونه يانه"
اروم زدم به بازوش وگفتم"إ مرتضي...منهدمم نکن ديگه"
دستشو گذاشت روچشمش وگفت"به چشم"
چند نفري اومدن جلو وامضا ميخواستن..
مرتضا يکي يکي امضا کرد وازاون طرف معذرت خواست وپا تند کرد سمت دفتر...باهاش همقدم شدم که گفت"دريا جمعيت مدرستون چند نفره؟"
نگاش کردم"پونصد نفر..چطور؟"
زد به پيشونيش گفت"ياصاحب صبر...اينايي که تو حياط بودن قصد بدي برام کردن...مدرستون درپشتي نداره؟"
درحالي که ميخنديدم گفتم"نه ولي ديوار پشتي داره..خواستي ازاونجا بپر برو"
ديگه مقابل دفتر رسيده بوديم...
اخم ولبخندش به طور همزمان تضاد زيبايي ايجاد کرده بود"واي به حالت ديربرسم سرکار... بيام خونه حسابتو ميرسم ..دختره ديوونه واسه من پز ميده"
خنديدم وهمراهش قدم گذاشتم تو دفتر مدرسه..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
"مرتضي"
سوار شدم ودر ماشينو بهم کوبيدم...دريا خودشو جمع کرد وباترس نگام کرد...دستمو دور فرمون محکم فشار دادم وزيرلب گفتم"عوضي"
صداي ترسيده دريا درست کنار گوشم بود"مـــ.. مرتضي چيشده؟"
بي توجه بهش استارت زدمو وپامو رو پدال گاز فشار دادم ..ماشين از جا کنده شد...دريا باوحشت روبه روشو نگاه ميکرد....دوباره برگشت سمتم"مرتضي مرگ من چيشده؟..چرا يهويي اومدي مدرسمون دنبالم...کلاسم که هنوز تموم نشده بود...چرا اينقد عصباني؟"
حرفشو قطع کردمو به تندي گفتم"ساکت شو دريا..ساکت شو صداتو نشنوم"
بابغض خودشو جمع کرد گوشه صندلي وهيچي نگفت....سرعتم سرسام آور بود..اما دست خودم نبود...وحشت کرده بودم...اون مرتيکه نميتونست هيچ غلطي کنه..اجازه نميدادم..همچنان باسرعت ازبين ماشينا رد ميشدم....دريا صندليشو گرفته بود واز صورت وحشت زدش ميشد عمق ترسشو فهميد...ناگهاني برگشت سمتم ودستمو گرفت وبابغض گفت"داداش مرگ دريا يواش برون..خيلي ميترسم"
براي لحظه اي صورت اشک آلودش رو نگاه کردم...فشار پامو از رو پدال کم کردم ودراخر يه گوشه نگه داشتم...برگشتم سمت دريا وبي صدا نگاش کردم...باچشمهاي مظلومش صورتمو از نظر گذروند...خدايا بايد چيکار ميکردم؟...چجوري دريام رو..؟نه فکرشم ديوونم ميکرد...دريا خواهرم بود.. مونسم بود..همدمم بود.. نفسم بود..همه چيزم بود...فوري درسمت خودمو باز کردمو پياده شدم.. ماشينو دور زدم ورفتم سمت دريا ودر طرفشو باز کردم...بابهت وترس نگام کرد...بازوشو گرفتم وکشيدمش سمت خودم..
نگامو دوختم تو چشاي وحشت زدش"دريا؟"
بعدازچندثانيه مکث باترس گفت"بله داداش"
بازوشو سفت تر گرفتم...توخودش جمع شد...
ادامه دادم"تو منو دوس داري؟"
باترس گفت"چيشده مرتضي؟"
بلندتر گفتم"منو دوس داري يانه؟"
سرشو تند تند بابغض تکون داد" اره دوست دارم..معلومه که دوست دارم"
ادامه دادم"اگه يروز دنيا رو بزارن يه طرف منم يه طرف کدومو انتخاب ميکني؟"
تاخواست چيزي بگه باتاکيد گفتم"فقط سوالمو جواب بده"
نم اشک تو چشمش نشست"معلومه.. تورو"
سرمو تکون دادم وبا ترسي که هرلحظه بيشتر تو قلبم رخنه ميکرد گفتم"پس خوب گوش کن ببين چي ميگم دريا..ازاين به بعد بدون اجازه واطلاع من هيجا نميري..آب خواستي بخوري بهم ميگي..شماره هاي غريبه رو جواب نميدي...باهيچکس بدون من نميري بيرون...هرجا خواستي بري خودم ميبرمت...حتي اگه سرم خيليم شلوغ باشه بازم به خودم زنگ ميزني..هرچي شد بهم ميگي...درمورد حرفاييم که الان بهت زدم هيچي به مامان وبابا ومهرداد وسپيده يا حتي دوستات نميگي...حتي سوگند...فهميدي؟"
باچشاي گردشده ووحشت وبهتي که تو صورتش موج ميزد اروم پرسيد"چيشده؟"
اخم کردموگفتم"تو به اونش کار نداشته باش...کارايي که ميگمو بکن"
اشکاش سرازير شد وگفت"باشه ديگه چيزي نميگم ..ولي ميترسم ..برات اتفاقي نيوفته داداش؟"
چشماش رواز نظر گذروندم وتو دلم گفتم نبايد بفهمي...نبايد حقيقتو بفهمي....تو تااخرش پيش من ميموني...نميذارم هيچ چيزي تورو ازم بگيره...
دستش تکون خفيفي خورد ومظلوم گفت"داداش دستمو ول ميکني؟..درد گرفت"
انگشتامو از دور بازوش ازاد کردمو وناگهاني ومحکم تو بغلم گرفتمش...بغض يه جايي نزديک گلوم جاخوش کرده بود...دريا کوچولوي من...خواهر کوچولوي من...نميزارم چيزي ازم جدات کنه...نميزارم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماریا
150واقعا متنفرم از اینک تو. داستان ها دختر همیشه ضعیف و بدبخته و یه پسر باید نجاتش بده درصورتی ک خیلی دختر قوی داریم ک از صدتا مرد بهتره، اینقد دخترارو خورد نکنید ایش
۲ سال پیشReihane
۱۷ ساله 00دقیقا با نظر شما موافقم چرامادخترا رو دست کم میگیریم آخه واقعا که یک دختر هرچی هم که باشه ولی قوی تر از پسرا هسته
۱۰ ماه پیشفربد
00خوب بود.........
۱ سال پیشملیسا
۲۵ ساله 91هنوز نخوندم 😂
۳ سال پیشارزو
۲۰ ساله 00فوقلاده عالی بود💜
۱ سال پیشارزو
۲۰ ساله 00خیلی خوشم اومد خیلی قشنگ بود ♥️😘
۱ سال پیشسحر 34
00بد نبود
۱ سال پیشستاره
10اون قسمتی که لنادرداشوداخل کاغذنوشت مرتضی متوجه اشتباهش شد چی شدیهوبعداینکه فهمیددریامرده دوباره باهاش بدشد تازه مادره هرچندسخت نبایدبچشو میزاشت سرراه اگه میگفت همایون دزدیدش وگذاشتش سرراه بهتربود
۲ سال پیشستاره
10سلام خسته نباشید به نظرم خیلی بی معنی میومدیعنی چی دختری رو که پیداکرده اینهمه عاشقانه دوستش داره ولی بادختربدبختی که لال وصدفرسخی معلومه چقد زجرکشیده بدرفتار میکنه فقط بخاطراینکه همایون عموشه
۲ سال پیشمهدیه
61من که چیزی از خلاصش نفهمیدم انگاه، آنگاه به نظزم باید خلاصش طوری باشه که ادمو مشتاق کنه به خوندنش الان اینجا منظور از نوشتن خلاصش چی بود نویسنده میخواست مرموزجلوه بده رمانشو
۳ سال پیشیلدا
1107من معتقدم که قبل هر چیز باید اسم رمان ادمو جذب کنه من خیلی دوس دارم اسم رمان عالی باشه چون قبل از اینکه رمانو بخونی اون چیزی که اول میبینی اسم رمان و خیلی تاثیر داره اسم این رمان منو جذب نکرد خیلی
۴ سال پیشⓂ
3929مگه همه چیز به اسمه اخه عزیز من مهم خود رمانه که چطور جمع بندی کردن قضیش چیه و موضوعاتش شاید یکی تخیلی دوست نداره یکی کلکلی دوست داره دیگه کاری به اسمش ندارن چیزی که خودشون علاقه دارن رو میخونن
۴ سال پیشRAHAII
257عزیزم اتفاقا نصف جذابیت رمان به اسمشه. شما تو چهار تا سایت نویسندگی برو خودت متوجه میشی! درضمن اسم رمان قانون داره که باید بیشتر از چهار حرف نشه.
۴ سال پیشЯ
130چهار حرف؟ :|||||| بیش از حد کم گفتی به نظرم این قانونداصلا قانون خوبی نیس
۴ سال پیشⓂدر جواب
۱۶ ساله 80من با یلدا موافقم در درجه اول اسم رمان آدمو باید جذب کنه که این رمان اسم جذب کننده ای نداشت بعد از اسم خلاصه آدمو جذب میکنه این رمان خلاصش منو کنجکاو کرد بعد از خلاصه هم نظرات هستن ک برای آدم جالبن😊
۳ سال پیشRezvan
۱۶ ساله 20رمان بدی نبود ولی به نظرم بعضی شخصیت ها تناقض داشتن مثلا شخصیت مرتضی شخصیتی بود که در اول داستان خودش رو به خاطر یه توهین کوچیک و یه سیلی سرزنش میکرد ولی وقتی تحت شرایط عصبی بدی بود همسرش رو کتک میزد
۳ سال پیشنرگس
۱۴ ساله 41عاالیی.واقعاً حرف نداشت.از رابطهٔ دریا و مرتضی خیلی خوشم اومد ولی دریا برخلاف سنش بعضی وقتا مثل بچه ها رفتار میکرد و شخصیت دختر ها رو پایین میاورد..با اینکه رمان خیلی خیلی خوشگلی بود ولی عاشقانه نبود.
۳ سال پیشنامشخص
71ب نظرم شخصیت لنا خیلی مضخرف بودو دریا هم ب شدت لوس بیشتر شخصیت دختر رو خراب کرد تو این رمان.خاهشا رمان مینویسید یکم ب شخصیت دختر قدرت بدید همیش نباید تو سری خور باشن
۴ سال پیشمینو
21چرررررت:/
۴ سال پیشH...
71لطفا رمان خوب معرفی کنیددددددددد....عاشقانه باشه فقط ممنون
۴ سال پیش
فهیمه
00خوب بود