رمان رازهای پنهان به قلم مریم قاضیانی
داستان رازهای پنهان حول محور ویدا زندی نقش اصلی رمانه که مادرشو توی دوران بچگی از دست داد و بعد مدتی دست روزگار پدرشو هم ازش گرفت. بعد مرگ پدرش، خسرو زندی، ادارهی شرکت به عهدهی ویدا قرار گرفت. ویدا در همون دوران با سام ملکی، دوست دوران بچگیش و همینطور دست راست خسرو، نامزد کرد. ویدا دختر در ظاهر آرومی بود اما روح و روان نا آرومی داشت و همهی اینها از کابوسای شبانش نشاُت میگرفت که پنج سالی بود که راحتش نمیذاشت. سام و ویدا تصمیم به ازدواج گرفتن اما رفتار مشکوک سام و همچنین تماسهای یه مزاحم که سعی داشت چیزهاییو دربارهی سام به اون بفهمونه، ویدارو توی دوراهی تصمیم گیری گذاشت. این تماسها تا جایی ادامه پیدا کرد که ویدا ناگزیر برای کشف واقعیت، پیشنهاد مزاحم رو برای یه ملاقات قبول کرد و با مسیری که در پیش گرفت مسیر زندگی و سرنوشتشو عوض کرد!
رازهایی که در گذشته پنهان مونده بودن، آشکار میشن و با آشکار شدنشون زندگی چندین نفرو دستخوش تغییر میدهد.
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۴۲ دقیقه
در باز شد و هیکل مردونه ى سام از پشت در پدیدار شد:
سام_اجازه هس خانوم رئیس؟
خندیدم و گفتم:
_بله بفرمایید آقای مدیر داخلی.
عظیمی که تا قبل اومدن سام روی میز خم شده بود آروم ایستاد و مشغول جمع و جور کردن کاغذای روی میز شد و بعد از برداشتنشون با اجازه ای گفت و خارج شد.سام به سمتم اومد و میزو دور زد و کنارم ایستاد:
_چطوری خانوم خانوما؟
_عالیم عزیزم مرسی.
سام_خوبه که خوبی عزیزدلم.
و بعد نزدیکتر اومد و پیشونیمو بوسید. لبخند زورکی ای تحویلش دادم و سریع ازش جدا شدم که پوفی کرد و گفت:
سام_جلسه امروزو میخوای چی کار کنی؟
با خستگی گفتم:
_وای اسمشو نیار همینطوریشم دارم از خستگی می میرم .
خنده ای کرد و گفت:
_مگه کوه می کنی توی خونه؟
نا خود آگاه پوزخندی رو لبام نشست تحمل کابوسایی که هر شب دنبالم می کنن از کوه کندنم سخت تره،کاش می شد بهت بگم سام تا بفهمی مقایسه این کابوسا با چیزی که گفتی چقدر بی معنی و مزحکه ولی حیف که نمیشه.
_تو نظرت چیه؟به نظرت سود بیشتری در خواست می کنن یانه؟؟
پوزخندی زد:
سام_این که جوابش کاملا مشخصه معلومه که سود بیشتری میخوان!
خط های اخم روی پیشونیم پررنگ تر شد:
_این جماعت واقعا گرگن .
سام در حالی که از پنجره پشت سرم به بیرون نگاه می کرد گفت:
سام_این حقشونه ویدا.
و بعد به سمتم برگشت و ادامه داد:
سام_اونا توی کلمبیا کار می کنن مهد قاچاق،اونوقت فعالیتشون کاملا قانونیه اما سود بیشترو کی می کنه؟قاچاقچی،اوناهم مجبورن برای به دست آوردن در آمد بیشتر سود بیشتری از شرکتای طرف قراردادشون بخوان.
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره خب اینم هست.
سام_بعدشم صدری و مولایی از طرف اونا فرستاده شدن و هیچ کنترلی روی میزان سود ندارن اونا فقط دستوارتو اجرا می کنن.
چشامو ریز کردم و گفتم:
_دقیقا منم همینو میگم؛چرا اونا یه بارم خودشون برای بستن قرارداد نیومدن؟من قبول دارم که مسافتش زیاده اما خب حتی برای یه بارم نیومدن ما از مشتری های قدیمیشونیم این یه جور احترام گذاشتن به ما محسوب میشه اما به خودشون زحمت نمیدن بیان..
دستمو روی میز کوبوندم و با ذوق گفتم:
_تازشم با ارتباط مستقیم که برقرار میشه،میتونیم کنترل بیشتری روشون داشته باشیم چک و چونه زدن با صدری و مولایی ممکن نیس ولی با اونا که میشه ها؟؟من هر طور که شده می کشونمشون اینجا حالا ببین.
و با چشایی که از ذوق برق میزد تو چشای سام خیره شدم،سام همونطورکه به چشام نگاه می کرد جلوتر اومد. نزدیکم که رسید خم شد و صورتش و به صورتم نزدیک کرد.قلبم تند تند میزد،عرق سردی رو پیشونیم نشست و با صدا آب دهنمو قورت دادم.سام که حالا روی صورتم خم شده بود چشاشو با عصبانیت بست و درحالی که صاف می ایستاد بازشون کرد و با تحکم گفت:
سام_چند بار باید بهت بگم که من لولو نیستم که ازگ بترسی هــــــان؟
"هان" رو با صدای بلندی گفت و بعد مشتشو روی میز کوبوند که چشام بسته شد.
با مِن و مِن گفتم:
_ن.....نه....این...طوری.... نیس...
دوباره مشتشو رو میز کوبید و من از ترس دوباره چشمامو بستم.
گفت:
سام_بچه گول میزنی ویدا؟تو این چند سال هروقت که بهت نزدیک شدم همین عکس العملو نشون دادی،هربار میگم عیب نداره عادت می کنه بهتر میشه برعکس تو بهم میفهمونی که بهتر که نمیشی هیچ بدترم میشی!
با ناراحتی نگاهش کردم که ادامه داد:
سام_احمق جان بفهم من نامزدتم تا چند وقت دیگه هم زنم میشی،تا کی میخوای ازم دوری کنی؟تا کــِـی؟بعد ازدواج میخوای چه غلطی کنی آخه؟
اشک روی گونه هام غلتید و با دست جلوی دهنمو گرفتم تا صدای هقهقم بیرون نره.به چشای اشکیم نگاه کرد و محکم دستشو برد لای موهاش و اونارو به سمت بالا کشید و مشتی حواله ى دیوار کرد طول و عرض اتاقو با گام های بلند طی کرد جلوی در ایستاد.نگاه خشماگینشو حواله ی صورت اشک آلودم کردو بعد خارج شد.به سرمو روی میز گذاشتم و هقهق کردم،به خدا دست من نیست به خدا نیست آخه چطوری بهت اینو بگـم سـام؟
چند دقیقه ای گریه کردم تا سبک بشم .آینه کوچیکمو از توی کیفم بیرون آوردم و درحالی که به تصویر نقش بسته خودم توی آینه نگاه می کردم با دستمال مشغول پاک کردن اشکام شدم.زیر چشام و بینیم خیلی قرمز شده بود،یه کرم سفید کننده توی کیفم داشتم اونو برداشتم و مشغول شدم.بعد از اتمام کارم ،یه نگاه دیگه تو آینه کردم؛خوب شده بودم.
نفس آسوده ای کشیدم و چند دقیقه ای سرمو به صندلیم تکیه دادم و چشامو بستم که تقه ای به در خورد،در همون حالت زمزمه کردم:
_بفرمایید.
در باز شد وصدایی تو گوشم پیچید:
عظیمی_خانوم زندی آقای صدری و مولایی تشریف آوردن!
اینارو دیگه کجای دلم بزارم؟
پوفی کشیدم،اصلا حوصلشونو نداشتم اما مجبور بودم که برم خودمو به زور از روی صندلی پاین کشیدم:
_راهنماییشون کن اتاق کنفرانس بقیه رو هم خبر کن منم الان میام!
چشمی گفت و درو پشت سرش بست.
پوفی کردم و تره موهای رها شده روی پیشونیمو توی مقنعم فرو کردم، از رو صندلی بلند شدم و مانتومو صاف کردم.پشت مانتوم چروک افتاده بود و تا کمرم بالا رفته بود صافش کردم و نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم.
ویدا هیچی نیست،هیچی تو آرومی ،تو ریلکسی،تو آماده ای تا توی اون جلسه لعنتی شرکت کنی،الان تو آرومی ویدا،نه نه تو گریه نمی کنی،نه نه هیچی نیست.تصویر رو به روم با پرده اشک نقش بسته روی چشام محو شد.
سریع انگشتامو به زیر مژه هام و بعد پلکم کشیدم تا از سرازیر شدن این مایع گرم و شور روی گونه هام جلوگیری کنم،خودمو آروم دلداری میدادم.نفس های عمیق و پی در پی می کشیدم تا آروم بشم.تک سرفه ای کردم و از اتاق خارج شدم پشت در اتاق کنفرانس مکثی کردم و دستموروی قلبم گذاشتم و آب دهنمو با صدا قورت دادم.
چشمامو بستم تو یه حرکت آنی تقه ای به در زدم و وارد شدم.
نگاهمو به جمعیت رو به روم که دور میز مستطیل شکل اتاق کنفرانس نشسته بودن،دوختم:
_سلام
***********************************************
نرگس
۱۶ ساله 10عالی بود دست نویسنده درد نکنه من از این دست رمانا خیلی می خونم اینم یکی از اون خوباش بود خلاصه که عالی بود♥️💖
۱ سال پیششبنم
۵۰ ساله 20خیلی خوب و آموزنده بود
۱ سال پیشم
40داستانش در کل خوب بود اما چند ایراد بزرگ داشت ۱،نصف بیشتر رمان آهنگ بود۲،اینهمه ویداآموزش دید بخاطر تخصصش که هیچ استفادای نداشت کارایی که کرد سوده هم میتونست شاید بهترانجام بده وبخاطر حسادت ش لو نمیرف
۲ سال پیشصغری معینی
10داستانش عالی بود واقعا دست نویسندش درد نکنه ولی یه ایرادایی داشت درهر حال هیجان انگیز بود حتی تا اخرین لحظه هیجان داشت
۲ سال پیشستاره
11دلیلشون برای بردن ویدا به***کاملا مسخره بود اونهمه آموزش دید حتی یک بارهم به کارش نبرد دختری که پدرش قاچاقچیه وآدمکش مطمئنا نمیتونه با یه پلیس به خوبی وخوشی زندگی کنه مگراینکه دختر واقعیش نمیبود
۲ سال پیشستاره
20سلام خسته نباشید رمان بدی نبود ولی به قول نویسنده کم وکاستیهای زیادی داشت به نظر عشقشون اصلاواقعی نبودیه جورایی مجبور بودن بخاطراشتباهی که مرتکب شدن
۲ سال پیشیاس
۵۵ ساله 00خسته نباشید واقعاً عالی بود ممنون اززحماتتون
۲ سال پیشفاطمه
۴۵ ساله 10خسته نباشیدواقعاعالی بود
۲ سال پیشاسرا
00خوب بود
۲ سال پیش.......
13خیلی عالی عالی عالی بود جزوه بهترینا 😍😍😍😍😍
۳ سال پیشFatemeh jafari
12عالی
۳ سال پیشRoya
00لطفا جلد دومشم بزارید
۳ سال پیشمینا
42هرکسی یه نظری داره.. به نظر من بد نبود ممنون از نویسنده عزیز
۳ سال پیشفاطمه
۲۰ ساله 15جالب نبود خیلی ایراد داشت رمان.
۳ سال پیش
مریم
00خیلی غیر واقعی بود . همه چی اتفاقی جور دراومد . همشون اتفاقی همو پیدا کردن . همش ترانه وسط رمان آخه. داستانش خیلی معمایی بود و بیش از حد پیچیده. در کل خوب نبود