رمان اتفاق عاشقی به قلم دختردریا
درباره ی یک دخترس به اسم آرمیلا که دوست داره شوهرش بر حسب اتفاق وارد زندیگیش بشه و برا همین همه ی خواستگاراش رو رد میکنه
اما حالا یه خواستگاری براش پیدا شده که خانوادش کاملا راضین و…ادامه ماجرا
البته این نسبتا هیچیش نیست …اصلش را با خوندنش دریابید چون اینجوری هیجانی تره
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۶ دقیقه
ای مردک دهن لق....
بابا:«خوب نظرت چیه؟»
جریان ظهر را که یادم اومد سریع گفتم:«در چه مورد؟»
بابا:«در مورد راستین دیگه.....»
خوب بدو آرمیلا خانم، بگو جوابت منفیِ، وای خدا کی جراتش را داره؟چه دلیلی بیارم دیگه برای این همه چی تموم؟؟؟بابا هم که چند روز پیش می گفت از هرکجا هم که تحقیق کردن چیزی جز خوبی عایدشون نشده!!!وای چکار کنم؟
بابا:«خوب، ما منتظریم......»
سعی کردم اعتماد بنفسم را جمع کنم، بابا مرگ یه بار شیون یه بار...
من:«راستش بابایی من کاملا مطلعم که آقای راستاد یه آقای بسیار محترم و همه چی تمومه اما، اما متاسفانه من نمی تونم به ایشون جواب مثبت بدم....»
بابا با تعجب گفت:«کسی را زیر نظر داری آرمیلا؟»
یا بسم الله بابا اینو از کجاش درآورده بود....سریع گفتم:«نه بابا شما هم، آخه این حرفا به زرافه هم بیاد به من نمیاد.....»
بابا:«پس حالا که نه کسی را زیر نظر داری و نه دلیل منطقی داری، پس خوب به حرفام گوش کن....من هیچ وقت دلم نمی خواست تو زندگیت دخالت کنم، من فقط باید وظیفه ی پدریم را انجام می دادم که بگم اون کسی را که مدنظر داری صلاحیت زندگی داره یا نه...الانم بازم نمی خوام تو زندگیت دخالت کنم چون انقدر به تربیتم ایمان دارم که می دونم کیس مناسب خودت را خودت انتخاب کنی....تو رو چشم ما جا داری تا هر وقتی که باشه اما بابا من می دونم که خودت خسته می شی، درسته که الان جوونی و زیبایی داری اما این پایا نیست و دخترم که سنش زیادی بره بالا خواستگارای مورد قبولش هم کمتر و کمتر می شه....حالا حرف اصلی من، شما تا یک مدتی، مثلاً سه یا شیش ماه با این آقا راستین که من از هرجهت تضمینش می کنم، به عنوان نامزد می مونید اگه دیدی که نه، این آقا اصلاً اینی نیست که تو می پسندی، که من بعید می دونم اینجوری باشه، که هیچی، اگر هم با هم به توافق رسیدین که بازم هیچی، راه خودتون را ادامه می دید!!!
این وسط من مخم هنگیده بود و تو شک بودم یه دفعه مثل این برق گرفته ها گفتم:«بابا چی می گید، من اصلاً حاضر به چنین کاری نیستم .....من برای خودم ملاک هایی دارم که با این برنامه ریزی شما کلا کنفیکون می شه.......»
بابا به سمت اتاقشون رفت و گفت:«همین که گفتم!»
منم به دنبال بابا روان شدم و گفتم:«بابایی جونم، مگه شما نمی گید من دخالت نمی کنم، من به تو ایمان دارم، به انتخابت احترام می ذارم، خوب این انتخاب من نیست...»
بابا:«اولاً من نگفتم به انتخابت احترام می ذارم شاید تو رفتی یه قاچاقچی را انتخاب کنی!!!من گفتم وقتی به انتخابت احترام می ذارم که صلاحیت فرد را قبول داشته باشم در ضمن من اصلاً چیزی را که به ضرر دخترم باشه حتی اگه به نفع منم باشه انتخاب نمی کنم و به خدای احد و واحد هم اصلا به فکر این که شاید با نه گفتن تو سهامش را از شرکت خارج کنه، نبودم و نیستم، این همه من به نظراتت احترام گذاشتم یه بار هم تو جبران کن!!»
من:«بابا ولی شاید آینده و کیس های مورد علاقه ی من دیگه به طرفم نیان!!!»
بابا:« کسی که قراره به خاطر به نامزدی ساده که کاملاً هم شرعیه، مخالفتی داشته باشه، همون بهتر که نباشه، این همه دختر و پسر که قبل و حتی بعد ازدواجشون هم دوست دختر و دوست پسر دارن عیب نیستن اون وقت دختر من به خاطر یک رابطه ی کاملاً پاک و شرعی مورد داره؟؟؟»
دیدم حرفاش واقعا منطقیه و از طرفی مرغشم یه پا داره، بنابراین گفتم:«به من مهلت بدید فکر کنم...»
بابا:«باشه تا فردا فکرات را بکن و به من خبر بده.....»
داشتم به سمت در اتاق می رفتم که بابا گفت:«مطمئن باش هرچی که سخت گیری می کنم به نفعته بابا.......»
من :«می دونم........»
روی تختم افتادم و به آینده ای فکر کردم که داشت از اونچه که دوست داشتم دور می شد و به سمت ناکجا آباد می رفت....سرنوشت نا معلومی که شاید مهم ترین بخش زندگیم بود.....و بود.
صبح با صدای زنگ گوشیم بلند شدم و بعد از شست و شوی دست و صورتم به سمت مامان و بابا رفتم.
-سلام......
مامان:«سلام به روی ماه نشستت.....»
بابا :«سلام عزیز بابا....»
به سمت آشپزخونه رفتم و بعد خوردن یک صبحانه ی مختصر مشغول آماده شدن شدم.مانتوی آبی نفتی، شلوار جین مشکی با شالی ست این دو رنگ سر کردم و عینک دودی و سوویچم را برداشتم دِ برو که رفتیم....
مامان:«چیه؟؟؟خیر باشه صبح جمعه ای کجا شال و کلاه کردی؟»
من:«می رم خونه ی خاله اینا پیش ساینا..........»
مامان:«گیس هات را می کنم ورپریده بری اونجا با اون بدتر از خودت نقشه کشی کنید برای اون بیچاره!»
من :« نه خیالت راحت اون تا من را بیچاره تر از این که هستم نکنه خودش بیچاره نمی شه!!!مامان احتمالاً برای نهارم همون جا می مونم.......»
مامان:«احتمالاً دیگه چه صیغه ای بود وقتی می خوای بمونی؟؟؟سلام برسون به همه، بگو من عصری یه سر بهشون می زنم...»
من در حالی که پشت کفشم را درست تو پام جا می زدم!!!گفتم :«باشه، بای...........»
مامان:« خداحافظ.»
بابا:«آرمیلا، فکرات را کردی؟؟؟؟ من شب بهتون می گم، فعلًا....»
بابا:«خداحافظ....»
ضبط ماشین را روشن کردم و با آهنگ منحصر به فرد امیرعباس زمزمه کردم، حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟؟؟هیچی، مگر این که فرارکنم!!خودمم خندم گرفت، من و فرار اونم به خاطر یه چیز مسخره!!!جک ساله، من میدون خالی نمی کنم هر چی بادا باد، قیافش که درجه یک، پولش هم همینطور، بی عیب که نیست تو این سه یا حداکثر شیش ماه یه عیبی از خودش بروز می ده دیگه، آدم بی عیب که نیست...هست؟؟؟والا از شانس من شده یه آدم بی عیب باشه به من می افته....وای دیوونه شدم رفت ...دارم می گم چرا آدم بی عیب بصیبم شده!!خنده داره خداییش.....وای رسیدم....چه جور رسیدم ؟؟؟خانه ی ساینا اینا برعکس خانه ی ما که یک آپارتمان بزرگ بود، ویلایی بود و حیاط نازی داشت که پر از درخت بود، بابای ساینا، عمو محمد در صنف طلا فروش های شناخته شده ی بازار طلا بود که مرد خیلی خوبی بود و من عین بابا دوسش داشتم، خاله سپنتا(به معنای مقدس ایرانی) که دیگه یک پا جواهر و سورن پسر خاله ی یازده ساله ی مؤدبم که همیشه سرش تو کار خودش بود و اکثر مواقع در حال درس خوندن بود و بی نهایت برام عزیز......
-تویی عزیزم؟صدای خاله بود..
من:«سلام خاله جون ...»
خاله:«قربونت برم، بیا داخل.»
در را که باز کرد جاده ی سنگی منتها به پله های ساختمون وصل می شد و سمت چپش هم استخر کوچک و تمیزی بود که دوستش داشتم زیــاد. ساینا را دیدم که با یک تاپ و شلوارک راه راهی کرم و قهوه ای ایش جلوم وایساده و موهای مشکیش که دم اسبی بسته بود و یه مقدارشم کج ریخته بود رو صورتش با اون چشم های عسلی نازش داشت نگاهم می کرد و لبخند می زد.
-وایسا، وایسا، همون جا وایسا....
من:«چی شده؟؟؟»
ساینا:«از الان بهت بگم اگه اومدی که از مغز من استفاده کنی به عنوان دیدن ما از همین جا برگرد...بعد دمپایی ابریش را درآورد و گفت:«مرده شور اون چشمای مشکیت را ببرن که داره منو می خوره، توی نامرد نمی گی یه ساینایی هم هست که شاید این چند وقت که سراغش را نگرفتم مرده باشه.....وایسا جرئت داری وایسا.....من همینجور که دور استخر می چرخیدم با نفس نفس گفتم:«بابا امون بده نامرد....بذار بتوضیحم......»
ساینا:«یا الله زرت رو بزن....»
همینجور که یک قدم اون می امد جلو و یک قدم من می رفتم عقب، گفتم:« اولاً که تو سگ جونی و به این راحتی ها نمی میری....»
ساینا:«پس نه انتظار داری می مردم، مطمئن باش من تا حلوات را نخورم نمی میرم....»
من:«انقدر تو حرفم یورتمه نرو یابو!!!آخ.....آخرشم پرت کردی اینو ....دیوونه دردم گرفت...»
ساینا:«حقته......»
-بچه ها، بچه ها کجایید پس؟؟...صدای خاله بود که دنبالمون می گشت......
من:«خاله جون اینجاییم..اومدیم.....»بعد روبه ساینا گفتم:«حالا بیا بریم داخل وحشی تا بعد.....بعدش هم به سرعت بادتا دم خونه دنبال هم دویدیم....»
من:«استپ...بسه دیگه...سلام خاله....»
خاله:«سلام عزیزم، خوش اومدی، باز نیومده دارید می زنید تو سروکله ی هم....بیاید بریم تو یک چیزی بخورید بعد همدیگه را بکشید حداقل گشنه از دنیا نرید اون دنیا ندید بدید بازی دربیارید آبرومون بره!!»
سه تایی زدیم زیر خنده و خاله گفت:«بیاید تو...»
یه پس گردنی به سایه زدم که یکی هم نوش جان کردم و بعد مثل جوجه اردک ها پشت خاله وارد خونه ی لوکسشون شدیم که به رنگ سفید و مشکی و خاکستری بود، خاله به سمت آشپزخونه رفت.
ساینا:«چه عجب؟؟؟بعد قرنی اومدی اینجا یه سر؟؟؟؟.......»
من:«من نیومدم تو چرا پیدات نشد؟؟؟ والا تو دیگه چه رویی داری؟؟؟»
ساینا:«ببخشید که من دفعه آخر اومده بودم!!! ...»
نارسبس
۱۶ ساله 10رمان خیلی خوبیه اینبار برا بار دوم خوندمش تو زندگیم دوتا چیز دوست نداشتم تموم بشه یکی سریال نسل خورشید بود و یکی هم این رمان و اونایی که هم میگن رمان ابکی ای بود از رمان ابوالفضل تبل زن خیلی بهتر بود
۴ ماه پیشستاره
00سلام خسته نباشید رمان خوبی بود ولی خیلی پرش داشت از یه جا میپرید یه جای دیگه مثلا از تو هتل پرید تو ماشین و.....
۴ ماه پیشناشناس
۱۷ ساله 00من این رمان خیلی دوست دارم ❤❤❤❤
۱۱ ماه پیشز
۲۳ ساله 00نمیدونم ازچی این رمان های آبکی خوشتون میادکه میگن واقعاعالیییییه چقدچرت بود نویسنده خیلی قلمش ضعیفه
۲ سال پیشسحر ۳۴
00بد نبود
۲ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 20رمان خوبی هستش ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟
۲ سال پیشخر خودتی
14خیلی مسخره بود بدم میاد پدر مادر بچه رو مجبور به کاری که نمیخواد انجام بده بکنن از پدر مادر ارمیلا هم خوشم نیومد مخصوصن پدرش حالم از پدرش بهم خورد خود بین بدبخت بود باباش
۲ سال پیشفضولییی
20عزیزم نگفت حتما باهاش ازدواج کن گفت ۶ ماه نامزد باش خوشت نیومد جدا شو ☺☺ واقعا عالی بود نویسنده عزیز قلمت بسیار قوی بود 😍😍
۲ سال پیشنور ماه
10رمان زیبایی بود پیشنهاد میکنم بخونیدش از خیلی از رمانای آبکی بهتره
۲ سال پیشfatemeh
۱۷ ساله 20رمان خوبی بود ..ولی یکم کیل کننده میتونست به جای داستان های اینو اون تعریفش خلاصه کنه و به جاش از خودش و راستین بیشتر بنویسه
۲ سال پیش...
17خیلی لوس و مسخره بود
۳ سال پیشآرام
۱۷ ساله 52عالی بود. بی نقص نبود ولی زیبا بود. از نویسنده عزیز ممنونم💜
۳ سال پیشلیانا
۱۳ ساله 10«دختره میره جشن تولد دوستش، از خدمتکار اونجا میخواد بهش آب پرتغال بدن ولی اون بهش مشروب میده، وقتی میخوره بی هوش میشه و وقتی هم که به هوش اومد میبینه لباس تنش نیس، و خلاصه میفهمه بهش***شده
۳ سال پیشGoli
۱۷ ساله 00اسم رمان
۳ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 52به نظر منم خیلی قشنگ بود
۳ سال پیش......
02اتفاقات تکراری رفتم***رفتم خرید لباسم اون رنگیه و اون جنسه فلان و بهمان فقط به جای شمال رفتن شیرازو از همه مهمتر شخصیت دختره مثل همه ی رمان ها رو مخ و بسیار بیجنبه یعنی پسره میگف بکش اونور قرمیکرد
۳ سال پیش
پریا
۱۳ ساله 00خوبه من رمان های زیادی خوندم اما من بیشتر از اون رمان های صحنه دار عاشقانه خوشم میاد مثل صفحات اول رمان ازدواج اجباری