رمان عشق یخ زده به قلم ی.محمدنیا(دخترصورتی)
آروشا دختر بے رحم و سردے ڪہ یہ جنایتڪار و خلافڪار حرفہ اے و باند بزرگے رو بہ همراہ پسرعموش ادارہ میڪنہ..میڪشہ و نابود میڪنہ و براش مهم نیس ڪہ بیگناہ ڪشتہ یا گناهڪار…پلیس چن سالہ ڪہ میخواد تمام اعضاے این باند رو دستگیر ڪنہ ولے اونا هیچ مدرڪے واسہ دستگیرے باند ندارن…ڪوروش بہ عنوان نفوذے وارد باند میشہ ولے غافل از اتفاق هایے ڪہ قرارہ بیفتہ..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۷ دقیقه
کوروش
با خوشحالی و سرمستی وارد اداره شدم و هرکس که بهم سلام میداد با لبخند جوابشون رو میدادم...
بخاطر نامزدیم با سحر که دیشب کاملا قطعی شد واقعا خوشحال بودم و حال الانم نتیجه صحبت های دیشبه...
وارد اتاق خودم شدم و کتم رو درآوردم و اویزونش کردم به جالباسی و پشت میز نشستم...گوشیم رو از جیبم در اوردم و رفتم پی وی سحر که انلاین بود...
_سلام عشق من..
بعد چن دقیقه سین کرد و سریع نوشت:سلام چطوری..
_عالی تو چطوری..
سحر:منم عالی ام..
خواستم دوباره تایپ کنم که در زده شد و سریع یکی پرید داخل...با دیدن احمدی،سربازی که همیشه رو اعصابم بود اخمی کردم و گوشی رو گذاشتم کنار و بااخم بهش خیره شدم...
احمدی:قربان..سرهنگ نیازی گفتن سریع برید اتاقشون..
_باش برو...
احترام گذاشت و سریع از اتاق رفت بیرون...بلند شدم و بعد مرتب کردن وضعیتم از اتاق بیرون رفتم...اتاق سرهنگ نیازی طبقه دوم بود و این یعنی من باید باز از پله ها برم بالا...هوووف با غر غر از پله ها بالا رفتم و بعد هماهنگی با جناب سرهنگ وارد اتاقش شدم..احترام گذاشتم و بااجازه سرهنگ روی مبل روبروییش نشستم....
سرهنگ:دیشب همه چی خوب پیش رفت؟؟
لبخند کمرنگی نشست روی لبم و گفتم
_بله هفته دیگه جشن نامزدیمونه..
سرهنگ:مبارکه...فقط یه موضوعی هس...
_چی؟؟
سرهنگ:مراسم رو بنداز عقب باید بری ماموریت...
اخمام توهم رفت و گفتم
_ماموریت چی؟
سرهنگ:همون قاتلی که قتل هاش جنون واره...فهمیدیم که اون اعضای یکی از بزرگترین باند های قاچاقه فقط دقیق نمیدونیم کیه...تو و یکی از مامور های بخش مبارزه با قاچاق باید به عنوان نفوذی وارد اون باند بشین..میخوام هم اون قاتل دستگیر بشه و هم اینکه از اون باند مدرک جمع کنین...زیر مجموعه هاشون رو هم باید پیدا کنیم...
چیزی نگفتم و رفتم توو فکر...اگه من میرفتم الان میگفتم باید مراسم رو عقب بندازیم خانواده خودم وخانواده سحر صددرصد عصبانی میشن...سحر هم حتما دلخور میشه ولی بااین حال من نمیتونم این ماموریت رو قبول نکنم...اگه بتونم اون قاتلی که چندین ساله خیلیا دنبالشن رو پیدا کنم موقعیتم خیلی بهتر میشه...
بدجور بین دو راهی سحر و موقعیت بهتر گیر کرده بودم ولی یه حسی وادارم میکرد بین اینا؛اون ماموریت رو انتخاب کنم...
_قربان ماموریت پاداش هم داره؟؟
سرهنگ:آره پاداش خوبی داره و به اضافه ارتقاء درجه و تشویقی...
موقعیت خوبی بود...اگه بتونم موفق بشم هم حقوقم بیشتر میشه و هم پول خوبی گیرم میاد و این واسه من که وضعیت مالیم اصلا خوب نیس عالیه...
سحر رو فعلا از مغزم خط زدم و خیلی مصمم گفتم
_من این ماموریت رو میرم..
#part8
برگشتم اتاق خودم و گوشیم رو برداشتم...شماره خونه رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدن..بعد پنج تا بوق صدای کیانا،تنها خواهرم بود که توو گوشی پیچید..
_سلام ..
کیانا:سلام داداش خوبی..
_مرسی کیانا مامان خونس؟
کیانا:اره داداش داره برنج پاک میکنه..کارش داری؟؟
_اره..ببین به مامان بگو همین الان زنگ بزنه خانواده سحر و بگه فعلا قرار مراسم و نامزدی کنسله...
کیانا:وا چرا داداش؟؟!!!زده به سرت...
_کیانا کاری که بهت گفتم رو انجام بده تا بیام خونه..خدافظ..
بعد هم بدون اینکه بهش اجازه حرف بیشتر بدم سریع قطع کردم...
کتم رو برداشتم و از اداره بیرون زدم..تاکسی گرفتم و به محلی که سرهنگ بهم گفته بود رفتم...یه جلسه که بخاطر ماموریت گذاشته بودنش و بیرون از اداره بود...
جلوی یه ساختمون سه طبقه پیاده شدم و طبق گفته سرهنگ زنگ طبقه سوم رو فشردم و خیلی سریع در باز شد...
پله هارو بالا رفتم و جلوی در واحد وایستادم...نفسی تازه کردم و خواستم در بزنم که،در باز شد...
پسره جوونی جلوی در بود و با لبخند بهم نگاه میکرد..
_اومم سلام...
پسر:سلام..شما باید کوروش باشی؟؟
_بله..
دستشو جلو آورد و با لبخند گفت:خوشبختم..منم سینا هستم...
دستشو فشردم و خوشبختمی گفتم...به داخل هدایتم کرد و گفت برم توو اتاق ته راهرو تا اونم بیاد..
با تعجب به طرف اتاق رفتم و در رو باز کردم که با سرهنگ و یه مرد میانسال و یه دختر جوون روبرو شدم...
_سلام...
سرهنگ:سلام یزدانی..بیا بشین..
رفتم کنار سرهنگ نشستم و به اون دو نفر روبروم نگاه کوتاهی انداختم...چن ثانیه بعد در باز شد و سینا هم داخل اومد..واقعا نمیفهمم خونه به اون بزرگی چرا اومدیم توو اتاق اخه...
سرهنگ:خب یزدانی...این اقا سرهنگ کامرانی بخش مبارزه با قاچاق...
به مرد میانسال کنارش اشاره کرد...سری به معنای احترام تکون دادم و به سرهنگ چشم دوختم...به سینا و اون دختره اشاره کرد و گفت
سرهنگ:ایشون هم سرگرد سینا طاهری و سرگردصدف باقری از مبارزه با قاچاق...همکار های تو واسه این ماموریت..دوستان ایشون هم سروان کوروش یزدانی که اکثر مواقع به عنوان نفوذی به عملیات میره...
بعد جلسه معارفه بالاخره رفت سر اصل مطلب و پرونده ای روی میز گذاشت..
سرهنگ:توو این پرونده تموم جزییات اون قتل ها بوده...حدس ما اینه که قاتل حتما یک مرد هس...چون روش های کشتنش خیلی بیرحمانه اس و فک نکنم یه زن بتونه اینجور چیز ها رو تحمل کنه...درمورد باند هم چیز خاصی نمیدونیم و یکی از وظیفه های مهم شما اینه که مدارکی علیه اونا جمع کنین تا بعد از دستگیری نتونن حکمی به جز اعدام براشون ببرن...
_قربان ما اصلا چجوری باید وارد باند اونا بشیم؟؟
سرهنگ:یه راهی بالاخره پیدا میکنیم...
.......
00داستان جالبی داشت ولی نوشتش خوب نبود و نویسنده قلم ضعیفی داشت اگه بیشتر رو بعضی قسمتها میموند جالبتر میشد و سرسری نمیرفتی جلو و رمان عالی ای نبود بازم مرسی از نویسنده
۹ ماه پیشElnaz
۱۶ ساله 10این دیگه چی بود خیلی مزخرف بود اولشو خوندم دیگه نخوندم
۱۲ ماه پیشمینا
132افتضاع بود واقعا نویسنده خیلی مبالغه کرده ارزش خوندن نداره خیلی پایانش تلخ بود واقعا برای خودم متاسفم که وقت گذاشتم و همچین رمان مزخرفی رو خوندم بنظرم کسایی که میخوان بخونن اصلا نخونن ارزش نداره
۳ سال پیشآماندا
۱۶ ساله 10اینو راس میگی با نظرت موافقم کلا تلخ من موندم از کجای رمان نویسنده ایراد نگیرم ارزش نداره خودتون خسته نکنین ایششش🤧
۱۲ ماه پیشآماندا
۱۶ ساله 10سلام من از شخصیت آروشا در کل اصلا خوشم نیومد به آدم حس انرژی منفی میده حالا فک کن این صحنه هارو که آروشا بقیه رو شکنجه میکرد فیلم باشه دیگه فاجعه میشد به نظر من نویسنده الکی وقت گذاشته برا رما نش😒
۱۲ ماه پیشرضوان
00رمان خوبی بود ولی نه اونقدر که منتظر باشی ببینی بعدش چی میشه یکم حوصله سر بر بود ولی در کل داستان جالبی داشت
۱ سال پیشOffffff
۱۸ ساله 10یکم فک کنین بد رمان بنویسین😑
۱ سال پیشدلوین
۲۲ ساله 00بهترین رمان جنایی من عاشق آروشا بودم حتی عاقبت و آقای هایب که پس دادن ب جا بود عاشق این نویسنده ام خیلی کارش بیسته
۱ سال پیشتاریکی
20کوروش به عنوان پلیس احمقانه رفتارمیکرد دوم هنوزبه قسمت چهارنرسیده بودچه زودعاشق ودلباخته هم شدن درکل منی که ژانرجنایی دوست دارم وچهارساله رمان میخونم این رمانی نبود که بیشترازچهارپنج قسمت بخونم
۲ سال پیشآیشین
23بهترین رمانی بود که خوندم عاشقشم🥺🥺
۲ سال پیشآیشین
00بهترین رمانی بود که خوندم خیلی قشنگ خیلی عالی بود ممنونم از نویسنده اش🥺🥺
۲ سال پیش....
00بدنبود 🗿🚶 ♀️
۲ سال پیشاِریکاشونم
02تاثیران منفی ش ب جای خود ولی ارزش یبار خوندنو داره
۲ سال پیشبه تو چه
۱۶ ساله 24بهترین رمان من آروشا رو خیلی دوس دارم کاش آروشا مهربون نمیشد
۲ سال پیشم
41بد نبود ولی ارشو پدر و خاهر کوروش نبایذ میمردن ب نظرم حیف شد
۲ سال پیش
هستی
00کوروش به عنوان یه پلیس خیلی ضعیف بود اروشای قوی و سرد خیلی زود عاشق شد و خیلی یهویی ضعیف شد بعضی از واکنش های کوروش خیلی مزخرف بود خلاصه قلم خیلی ضعیف بود