رمان ناتموم نمیمونه (جلد دوم انفجار تاج) به قلم سمانه حسینی
صحرا دختر چشم خاکستری حالا زندگیش همرنگ چشماش شده. بعد از دو سال و نیم حالا به هیولایی تبدیل شده که خودش هم خودش رو نمیشناسه. اون حالا زیر دست یک مرد عرب شده و باهاش همکاری میکنه. مردی که کینه کهنهای از عشقش به دل داره و به دنبال این کینه اون باید کاری کنه که تنها راه خلاصیش از مرداب زندگیشه. توی این اتفاق دختر بیگناهی رو هم وارد وارد مرداب میکنه ولی آیا اون دختر تو مرداب میمیره یا تبدیل میشه به یک گل نیلوفر؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۲ دقیقه
سارا بزرگمهر
که صداش تو گوشم پیچید
تو که رفتنی هستی و امید وارم هیچ موقع دیگه نبینمت
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد
ولی هر وقت کمک خواستی رو من حساب کن
لبخندی زدم و گفتم
تو هم همین کار رو کن ...
و سرعت رو بیشتر کرد تهران تغییری نکرده بود ... ولی دبی شب می خوابی صبح بلند میشی عوض شده ...برج ها هم که مثل قارچ سبز میشن...پرواز هواپیما برای ساعت پنج صبح بود من هم از همین الان باید اماده می شدم
با عمار به خونه گیریموری رفتیم که قرار بود چهرم رو تغییر بده. الان زود بود واس گیریم کردن ولی یکم هم استراحت که باید کنیم .
از فراری که پیاده شدیم نگاهی اجمالی به خونه انداختم. .. یه خونه سیصد متری تو یه محله معمولی ... نگاهی به مرد ارایشگر کردم که موهای بنفشی داشت و سورتش سه تیغه کرده بود ... از دور معلومه یه ترنسه ... لبخندی زدم ... و به سمتش رفتم. .. که با صدایی که سعی در دخترانه جلوه دادن داشت به فارسی گفت
سلام
سری براش تکون دادم و گفتم
کافی داری ؟؟
با تعجب نگام کرد و بعد از مکثی گفت
اره .. اره .. بیاید داخل ...
و خودش زود تر داخل رفت ..عمار اومد کنارم و گفت
به قیافش نگاه نکن کارش درجه یکه ... همسایه هاش سید بشیر صداش میکنن ...
با اخم گفتم :
-من ادم ها رو از روی قیافه قضاوت نمی کنم اینو که خودت میدونی... اسمش سید بشیره ؟؟؟
لبخندی زد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
اینجوری صداش می کنن ...
-اها ... پس اسمش چیه ؟؟
+سعیده ... سعید هم صداش می کنن
باشه ای گفتم و به سمت داخل خونه رفتم ... اصلا از خودش می پرسم چی صداش کنم ...خونش یه خونه معمولی بود با دکور کرم قهوه ای مثل اکثر خونه های ایرانی ...خودش تو اشپز خونه بود و داشت قهوه جوش رو راه می انداخت ...رو صندلی اوپن نشستم و سرم رو گذاشتم رو جزیره ... عمار هم به سمت مبل راحتی رفت و روش نشست که یه دفعه یه چیز پشمالو رو کنار پام حس کردم سریع پام رو بلند کردم ... که چشمم خورد به سگ پشمالو خاکستری رنگ ... با لبخند از رو زمین برش داشتم ... هنوز چند روز از دوریمون نمی گذره و اینقدر دلم براش تنگ شده ... اصلا هر حیون خونگیای میبینم یاد سوفی میفتم ...ولی من ازادش کردم ... جای شاهین تو قفس نیست ... سوفی باید تو اسمون ها پادشاهی کنه ... کاری که من روی زمیننتونستم انجام بدم
* Jack* همون طور که نگاهم به قلاده سگ خاکستری بود و اسمش رو نگاه می کردم گفتم
چی صدات کنم ؟
که یه دفعه با اون صدا زد زیر اواز-
چی صدا کنم تو رو ... تو که از گل بهتری ... کاشکی بد بودی عزیزم ... میشد از یادم بری ...
به اواز خوندنش خندیدم و گفتم
مگه گوگلی یه کلمه میگم واسش آهنگ میاری ؟
با لبخند گفت:
این یه عادته ... در ضمن سعیده هستم بچه ها سعید هم صدام می کنن .تو هر جور راحتی صدام کن ...
و دستش رو جلوم گرفت .. دستم رو تو دستش گذاشتم و گفتم
سعیده .. تو ایران اذیت نمی شی ..
لبخند مصنوعی ای زد. .. قشنگ معلوم بود کلی درد رو پشت این لبخند پنهون کرده و جلوی سد اشکش رو گرفته. ..
+چیکار میشه کرد ؟؟؟
-اگه بخوای میتونم به بچه ها بسپارم ببرنت دبی ؟
+ممنون درسته گاه و بی گاه به هر بهونه ای زخم می زنن ولی من تازه عادت کردم و نمی تونم از اینجا دل بکنم...
سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و گفتم-
هر جور راحتی ... ولی میخوام بدونی من این رو از سر ترحم نگفتم... با
کارایی که ازت دیدم فکر می کنم اونجا می تونی خیلی موفق بشی ...
همون طور که فنجون قهوه رو جلوم می گذاشت گفت
ممنون .. به پیشنهادت فکر می کنم. ...
سرم رو تکون دادم و سگ پشمالو رو پایین گذاشتم و بجاش فنجون سفید قهوه رو برداشتم که دوباره صداش پیچید :
ببخشید که این حرف رو می زنم ولی نمی تونم نگم ...
لبخندی زدم و گفتم-
راحت باش ..
+ خب .. به قیافه ات نمی خوره این قدر مهربون باشی ... با تعریف هایی هم که ازت شنیدم منتظر یه مادر فولاد زره بودم
-پس به قیافم میخوره چطور باشم ؟؟
+یه دختر شرور و ...ضد مرد
زدم زیر خنده و گفتم
اخری رو خوب اومدی ...
و بعد از خنده بوی آرامش بخش قهوه رو به ریه هام فرستادم اونقدر از بوش ارامش میگرفتم که فکر می کردم هرلحظه ممکنه از فرط ارامش بیهوش بشم و اصلا باورم نمی شه همچین چیز ارامش بخشی خواب رو از سرت بپرونه ...این یه هشدار طبیعته ... همیشه اون چیزی که فکر می کنی خود ارامشه ... ارامش رو ازت میگیره...
بعد از خوردن قهوه تشکری از سعیده کردم و بلند شدم فنجون رو بشورم که نگذاشت ... خوشم نمیاد عزت نفسم زیر سوال بره ...بعدش رفتم حمام و اون ارایش مزخرف عروس رو پاک کردم ... ولی همش یاد چشمای بهت زده کیان میفتادم ...ساعت تقریبا دو صبح بود که سعیده شروع کرد ... عمار هم که از همون اول رو مبل خوابش برده بود ... عمار یه پسر
خوش چهره لبنانی-ایرانی بود که یک سال از من بزرگ تر بود ولی واقعا کارش درست بود ...چشمای میشی و مو های خرمایی داشت و قدش صد و نود بود ولی هیکل لاغر و عضلانی داشت ... همیشه هم لباسای لش می پوشید ... مادرش لبنانی بود و پدرش ایرانی و به خاطر همین علاوه بر عربی خیلی رون فارسی صحبت می کرد و به انگلیسی هم تسلط داره ...
سعیده روم خم شد و شروع کرد ... انقدر وسایل های مختلف دور و ورم بود که چشمام داشت از حدقه بیرون میزد ...حتی نمی دونم اسمشون چی هست. .. اول از همه برام لنز مشکی گذاشت. ... بعد شروع کرد به ور رفتن با کلاه گیس قهوه ای و قرار دادنش روی سرم بعد شروع کرد به گریم صورتم ... اونقدر مواد ارایشی رو صورتم کار کرده بود می ترسیدم راه برم بریزه ... از اون گذشته می ترسم اخرش از سنگینیش گردنم بشکه نگاهی به ساعت کردم... دوساعت گذشته بود ... اروم گفتم
سعیده کی تموم میشه ؟
+دیگه تمومه فقط یه اسپری بزنم واسه فیکس کردنش بعد کلا تموم میشه.
Ms
۱۸ ساله 00منتظر فصل سومشم قلمت و دوست دارم 😉 🙂
۲ هفته پیشسهیلا
۶۱ ساله 00خیلی رمان خوبی بود من لذت بردم از خوندن این رمان
۳ هفته پیشعالی بود
۱۷ ساله 00خوب بود فقط باید جشن سما رو هم میگرفتین
۳ هفته پیشnarges
00خیلی خوب بود....
۲ ماه پیشفاطی
۱۷ ساله 00خیلی خوب بود:))))))
۲ ماه پیشکیمیا
۱۵ ساله 00عالیییییییییی
۲ ماه پیشپرواز
00جلد دوم بهتر از جلد اول بود
۳ ماه پیشآناهید
۱۸ ساله 00عالی بود ولی کاش یکم بیشتر از صحرا و کیان مینوشت
۳ ماه پیشمتین
۱۹ ساله 00ارزش خوندن بالا
۴ ماه پیشپری
00عالیی بود من عاشق عمار و صحرام
۵ ماه پیشNeda.
۱۷ ساله 00وایییی عالی بود عالی دومی باره ک دارم میخونم خیلی خبه خیلی خیلی خیلی 🤤🤤💋💋💋
۷ ماه پیشجابر
۳۰ ساله 00بدنبود
۶ ماه پیشM
۱۶ ساله 00عالی بود
۶ ماه پیشmohana
00وایی خیلی رمان قشنگی بود 🥹🥹🥹
۷ ماه پیشافسون
00عالی بود مرسی از شما
۸ ماه پیش
لعیا
00عالی بود فقط کاشکی عمار و سما یکم عشقولانه تر میبودند همش تهدید بود نصف رمان