رمان ناتموم نمیمونه (جلد دوم انفجار تاج)
- به قلم سمانه حسینی
- ⏱️۳ ساعت و ۴۲ دقیقه
- 74.9K 👁
- 171 ❤️
- 120 💬
صحرا دختر چشم خاکستری حالا زندگیش همرنگ چشماش شده. بعد از دو سال و نیم حالا به هیولایی تبدیل شده که خودش هم خودش رو نمیشناسه. اون حالا زیر دست یک مرد عرب شده و باهاش همکاری میکنه. مردی که کینه کهنهای از عشقش به دل داره و به دنبال این کینه اون باید کاری کنه که تنها راه خلاصیش از مرداب زندگیشه. توی این اتفاق دختر بیگناهی رو هم وارد وارد مرداب میکنه ولی آیا اون دختر تو مرداب میمیره یا تبدیل میشه به یک گل نیلوفر؟
سارا بزرگمهر
که صداش تو گوشم پیچید
تو که رفتنی هستی و امید وارم هیچ موقع دیگه نبینمت
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد
ولی هر وقت کمک خواستی رو من حساب کن
لبخندی زدم و گفتم
تو هم همین کار رو کن ...
و سرعت رو بیشتر کرد تهران تغییری نکرده بود ... ولی دبی شب می خوابی صبح بلند میشی عوض شده ...برج ها هم که مثل قارچ سبز میشن...پرواز هواپیما برای ساعت پنج صبح بود من هم از همین الان باید اماده می شدم
با عمار به خونه گیریموری رفتیم که قرار بود چهرم رو تغییر بده. الان زود بود واس گیریم کردن ولی یکم هم استراحت که باید کنیم .
از فراری که پیاده شدیم نگاهی اجمالی به خونه انداختم. .. یه خونه سیصد متری تو یه محله معمولی ... نگاهی به مرد ارایشگر کردم که موهای بنفشی داشت و سورتش سه تیغه کرده بود ... از دور معلومه یه ترنسه ... لبخندی زدم ... و به سمتش رفتم. .. که با صدایی که سعی در دخترانه جلوه دادن داشت به فارسی گفت
سلام
سری براش تکون دادم و گفتم
کافی داری ؟؟
با تعجب نگام کرد و بعد از مکثی گفت
اره .. اره .. بیاید داخل ...
و خودش زود تر داخل رفت ..عمار اومد کنارم و گفت
به قیافش نگاه نکن کارش درجه یکه ... همسایه هاش سید بشیر صداش میکنن ...
با اخم گفتم :
-من ادم ها رو از روی قیافه قضاوت نمی کنم اینو که خودت میدونی... اسمش سید بشیره ؟؟؟
لبخندی زد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
اینجوری صداش می کنن ...
-اها ... پس اسمش چیه ؟؟
+سعیده ... سعید هم صداش می کنن
باشه ای گفتم و به سمت داخل خونه رفتم ... اصلا از خودش می پرسم چی صداش کنم ...خونش یه خونه معمولی بود با دکور کرم قهوه ای مثل اکثر خونه های ایرانی ...خودش تو اشپز خونه بود و داشت قهوه جوش رو راه می انداخت ...رو صندلی اوپن نشستم و سرم رو گذاشتم رو جزیره ... عمار هم به سمت مبل راحتی رفت و روش نشست که یه دفعه یه چیز پشمالو رو کنار پام حس کردم سریع پام رو بلند کردم ... که چشمم خورد به سگ پشمالو خاکستری رنگ ... با لبخند از رو زمین برش داشتم ... هنوز چند روز از دوریمون نمی گذره و اینقدر دلم براش تنگ شده ... اصلا هر حیون خونگیای میبینم یاد سوفی میفتم ...ولی من ازادش کردم ... جای شاهین تو قفس نیست ... سوفی باید تو اسمون ها پادشاهی کنه ... کاری که من روی زمیننتونستم انجام بدم
* Jack* همون طور که نگاهم به قلاده سگ خاکستری بود و اسمش رو نگاه می کردم گفتم
چی صدات کنم ؟
که یه دفعه با اون صدا زد زیر اواز-
چی صدا کنم تو رو ... تو که از گل بهتری ... کاشکی بد بودی عزیزم ... میشد از یادم بری ...
به اواز خوندنش خندیدم و گفتم
مگه گوگلی یه کلمه میگم واسش آهنگ میاری ؟
با لبخند گفت:
این یه عادته ... در ضمن سعیده هستم بچه ها سعید هم صدام می کنن .تو هر جور راحتی صدام کن ...
و دستش رو جلوم گرفت .. دستم رو تو دستش گذاشتم و گفتم
سعیده .. تو ایران اذیت نمی شی ..
لبخند مصنوعی ای زد. .. قشنگ معلوم بود کلی درد رو پشت این لبخند پنهون کرده و جلوی سد اشکش رو گرفته. ..
+چیکار میشه کرد ؟؟؟
-اگه بخوای میتونم به بچه ها بسپارم ببرنت دبی ؟
+ممنون درسته گاه و بی گاه به هر بهونه ای زخم می زنن ولی من تازه عادت کردم و نمی تونم از اینجا دل بکنم...
سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و گفتم-
هر جور راحتی ... ولی میخوام بدونی من این رو از سر ترحم نگفتم... با
کارایی که ازت دیدم فکر می کنم اونجا می تونی خیلی موفق بشی ...
همون طور که فنجون قهوه رو جلوم می گذاشت گفت
ممنون .. به پیشنهادت فکر می کنم. ...
سرم رو تکون دادم و سگ پشمالو رو پایین گذاشتم و بجاش فنجون سفید قهوه رو برداشتم که دوباره صداش پیچید :
ببخشید که این حرف رو می زنم ولی نمی تونم نگم ...
لبخندی زدم و گفتم-
راحت باش ..
+ خب .. به قیافه ات نمی خوره این قدر مهربون باشی ... با تعریف هایی هم که ازت شنیدم منتظر یه مادر فولاد زره بودم
-پس به قیافم میخوره چطور باشم ؟؟
+یه دختر شرور و ...ضد مرد
زدم زیر خنده و گفتم
اخری رو خوب اومدی ...
و بعد از خنده بوی آرامش بخش قهوه رو به ریه هام فرستادم اونقدر از بوش ارامش میگرفتم که فکر می کردم هرلحظه ممکنه از فرط ارامش بیهوش بشم و اصلا باورم نمی شه همچین چیز ارامش بخشی خواب رو از سرت بپرونه ...این یه هشدار طبیعته ... همیشه اون چیزی که فکر می کنی خود ارامشه ... ارامش رو ازت میگیره...
بعد از خوردن قهوه تشکری از سعیده کردم و بلند شدم فنجون رو بشورم که نگذاشت ... خوشم نمیاد عزت نفسم زیر سوال بره ...بعدش رفتم حمام و اون ارایش مزخرف عروس رو پاک کردم ... ولی همش یاد چشمای بهت زده کیان میفتادم ...ساعت تقریبا دو صبح بود که سعیده شروع کرد ... عمار هم که از همون اول رو مبل خوابش برده بود ... عمار یه پسر
خوش چهره لبنانی-ایرانی بود که یک سال از من بزرگ تر بود ولی واقعا کارش درست بود ...چشمای میشی و مو های خرمایی داشت و قدش صد و نود بود ولی هیکل لاغر و عضلانی داشت ... همیشه هم لباسای لش می پوشید ... مادرش لبنانی بود و پدرش ایرانی و به خاطر همین علاوه بر عربی خیلی رون فارسی صحبت می کرد و به انگلیسی هم تسلط داره ...
سعیده روم خم شد و شروع کرد ... انقدر وسایل های مختلف دور و ورم بود که چشمام داشت از حدقه بیرون میزد ...حتی نمی دونم اسمشون چی هست. .. اول از همه برام لنز مشکی گذاشت. ... بعد شروع کرد به ور رفتن با کلاه گیس قهوه ای و قرار دادنش روی سرم بعد شروع کرد به گریم صورتم ... اونقدر مواد ارایشی رو صورتم کار کرده بود می ترسیدم راه برم بریزه ... از اون گذشته می ترسم اخرش از سنگینیش گردنم بشکه نگاهی به ساعت کردم... دوساعت گذشته بود ... اروم گفتم
سعیده کی تموم میشه ؟
+دیگه تمومه فقط یه اسپری بزنم واسه فیکس کردنش بعد کلا تموم میشه.
yekta
0سلام نویسنده عزیز، بهترین و استثنایی ترین رمانی بدو که تا حالا خوندم.
۴ ماه پیشStayesh
0خیلی خوب بود لذت بردم امیدوارم نویسنده گلم موفق تر باش
۴ ماه پیشهانیه
0بهترین رمان عمرم و بگم من یکی از کسانی هستم که معتاد رمان هستم و بیش از ۱۰۰ دمان خوندم و قوی تری و باحال تریر رمان عمرم بود و شخصیت هایی که قوی بودن تو شون پیدا بود و واقیعت یه زندگی بود و مخصوصا زندگی دختران این رمان عالی بود
۵ ماه پیشبلوط
2نویسنده جون رمانت نه بد بود نه خوب متوسط مگه صحرا نقش اصلی رمان نبود پس چراکمترین حضور رو تو رمان داشت هم تو جلد اول و هم تو جلد دوم صحرا کمترین حضور رو داشت با اینکه مثلا نقش اصلی بود والا باید جلد اولو اسمشو می ذاشتی زندگی تینا جلد دومم زندگی سما ولی خوب تو رمان فقط صحرارو دوست داشتم بهرحال ممنون
۶ ماه پیشدنیز
0خیلی خوب بود
۶ ماه پیشماه بانو
4با اینکه صحرا مثلا نقش اصلی رمان بود ولی حضور کمرنگی هم تو فصل ۱ و هم تو این فصل داشت انگار فصل یک رو باید می زدن زندگی تینا فصل دوم رو هم باید میزدن زندگی سما والا به خدا
۷ ماه پیشباران
0خوب بود دوس داشتم دست نویسنده درد نکنه
۷ ماه پیشAmir
0خیلی خوب نبود قسمت یکش بهتربود
۷ ماه پیشخیلی از این رمان خوش
0اگر کسی همشین رو مانی رو خوند به منم پیشنهاد بده ممنون
۸ ماه پیشبرزه
4خانم حسینی جان خسته نباشید. جلد دوم خیلی بهتر از جلد اول نوشته شده بود و دوستش داشتم.خدا قوت
۱۱ ماه پیشگلی
3الهی همه عاشقا بهم برسن رمان قشنگی بود مچکرم😊
۱۱ ماه پیشلعیا
1عالی بود فقط کاشکی عمار و سما یکم عشقولانه تر میبودند همش تهدید بود نصف رمان
۱۲ ماه پیشMs
3منتظر فصل سومشم قلمت و دوست دارم 😉 🙂
۱۲ ماه پیشسهیلا
1خیلی رمان خوبی بود من لذت بردم از خوندن این رمان
۱۲ ماه پیش
رستا
0خیلی خوب بود ❤️ 🔥