رمان مانکن نابودگر
- به قلم مریم بهاور84
- ⏱️۲۱ ساعت و ۱۱ دقیقه
- 39.4K 👁
- 419 ❤️
- 305 💬
سرگرد اینترپل سام نیکنام ملقب به آلفاباس، مردی استثنایی و مشهور کسیه که به دنبال گذشته رازآلودش کمر به قتل پونزده شخص یا به استحضار "متظاهرا" میبنده. سام به دنبال تلخترین حقیقت زندگیش شمشیر دولبهای به دست گرفته و به رسم ویرانی، نابودگر متظاهرا شده و با مخفی شدن تو نقاب فداکاری انتقام قضاوتهای بیرحمانه اطرافیانش رو میگیره. اون داره تو گذشته غرق میشه تا اینکه از دل تاریکی تیر نامتظاهری پاک و کوچیک این مرد مقتدرو زمینگیر میکنه و... .
احترام نظامی داد:
- قربان تو اتاق بازجویی هستن. منتظرتون بودن؛ گفتن تا وقتی برگردن شما تو دفترشون منتظر باشید.
به سمت دفتر سرهنگ حرکت کردم.
- ببخشید قربان؟
با صدای احمدی برگشتم:
- خسته نباشید؛ تبریک میگم.
نگاهم و ازش گرفتم و راه و ادامه دادم.
دفتر سرهنگ ملکی چهارمین اتاق از سمت چپ راهروی رو به روی اتاقای بازجوییه.
میدونستم کسی اونجا نیست پس در نزدم و وارد شدم.
با دیدن آرمان که لم داده رو صندلی سرهنگ و شیرینیِ رو میز و میخورد متوجه شدم اشتباه کردم.
با دیدن ناگهانی من و باز شدن در، احتمالاً فکر کرده سرهنگ اومد چون شیرینی پرید گلوش و به سرفه افتاد.
پاهاشو جمع کرد و آب توی پارچ و سر کشید، با پوزخند در و بستم؛ رفتم جلوتر:
- مزاحم خوشگذرونیت شدم؟
- غول بیابونی نزدیک بود سکتهم بدی چرا در نمیزنــــی؟
- وقتی سرهنگ تو اتاق خودش نیست، واسه کی در بزنم؟؟
- تیکه میگی؟
به پنجره بزرگ تهِ اتاق نزدیک شدم. از سرتاسر پنجرههای اداره نور خورشید میزد داخل. معمولا به این خاطر تو لنگه ظهر چراغ روشن نمیکردن. همه مشغول کار بودن؛ مجرما داد میزدن و اظهار بیگناهی میکردن،
مامورای اینترپل تازهوارد تو تالار تیراندازی تمرین میکردن؛ ستوانا پروندههای روی میزهاشون رو جمع آوری میکردن؛ استوارها نیروهاشون رو آموزش میدادن. و شاکیا با قیافه عصبانی حقشونو میخواستن.
همیشه درحال تماشای این منظره بودم. اگر شهر حتی تو یک روز میتونست به آرامش برسه کار ماهم راحتتر میشد.
ولی همیشه میدون جنگ بود؛ باعث میشه روز به روز به نفرتم از این موجودات حقیر افزوده بشه.
ولی تهران شهر متظاهراست. بهترین شرایط همینه.
با صدای آرمان بعد از مکث نه چندان کوتاهی برگشتم طرفش.
- سرهنگ امروز واسه چی میخواد جمعمون کنه اینجا؟
- موضوع مهمیه.
در همون لحظه سرهنگ وارد اتاق شد؛ با دیدنم لبخندی زد:
- خسته نباشی پسر؛ بازم مثل همیشه مارو سربلند کردی.
- گول این قیافه آروم و نخورین. موقعی که میاد
فک میزنم داد و قال راه میندازه که من خستم فکتو ببند.
بازم صدای آرمان بود که مزه پرونی کرد.
سرهنگ خندید:
- راستش، بهش حق میدم. گفتم بیاین چون یه موضوع مهم بود.
جدی گفتم:
- چه موضوعی؟
- حالا وقت هست. بزار سرتیپا بیان؛ توهم بشین پسر بدن درد داری.
با همون نگاه یخی همیشگیم:
- راحتم.
آرمان خودشو ولو کرد رو کاناپه چرمی. سرهنگ از کشوی میزش یه دیسک بیرون کشید و یه پرونده
رو از زیر پروندههای رو میز بیرون آورد و نشست رو صندلیش؛ در همون لحظه در به صدا دراومد:
- بفرمایید.
سرتیپا وارد شدن. آرمان به احترامشون بلند شد. سرتیپ درخشانی سرتیپ اصلی بود؛ یا به اصطلاح « سرتیپ تمام »
56 ساله، محافظه کار، مسئولیت پذیر و محترم. سرتیپ موسوی هم دوم؛ 51 ساله. اون رک گو جدی و درونگرا بود.
بعد از سلام و احوالپرسی، سرهنگ به آبدارچی سفارش دوقهوه و دو چای داد.
سرتیپ درخشانی در حالی که به پنجره اتاق بازجویی قدیمی
که ازش استفاده نمیشد خیره بود گفت:
- بسیارخب احسان؛ مشتاقم بدونم قضیه چیه؟
سرهنگ در حالی که با موهاش بازی میکرد گفت:
- موضوع یکم پیچیدهاس.
همه با قیافه جدی منتظر پاسخ سرهنگ بودیم. نگاهی به من و آرمان انداخت و بعد به سرتیپ.
به حرف اومد:
- ما GPS و دوربینا رو چک کردیم
یکی از سربازا حدودا ساعت یک و نیم دیشب به صورت نامحسوس، از اداره خارج میشه. ظاهراً به یه منطقهی متروکه خارج از شهر.
بلافاصله گفتم:
- پس آرمان چکار میکرده؟
ادامه داد:
- آرمان با تو که تماس گرفته حواسش از فیلم دوربینای مخفی اداره پرت شده و نتونسته سرباز و ببینه؛
خوب شد به حرفت اطمینان کردم سام. خوشبختانه کسی از دوربین خبر نداشته وگرنه راهکار دیگهای پیدا میکرد.
- پس با توجه به چیزی که اتفاق افتاد فهمیدین سربازه کدومه؟
سرهنگ دوم همتی هم که تازه به جمعمون پیوسته بود به حرف اومد:
توجه کنید :
سلام به تمام خوانندگان عزیز
جلد دوم این رمان با نام زاموفیلیا در بخش آنلاین در حال پارتگذاری است.
نسیم
10چرا میگین بهترین رمان؟؟زمان زده۱۴۰۴.واقعا تاریخ ها الکی هست.همش هم غلط املایی.
۲ ماه پیشامیرعلی
00ارزش خوندن داره بسیار عالی
۲ ماه پیشباران
10میشه توی برنامه بزارید آخه من نمیتونم آنلاین بخونم خوااااهش
۳ ماه پیشجمیله
00رمانتون عالی فقط اگه میشه تو برنامه دنیا رمان بزاریدشون
۳ ماه پیشMoneli
00رمان خیلی خوبی بود،نویسندش قلم قوی داشته،و اینکه،شما پریا خانم عزیز،اگه تا فصل دوم اومده چطور شما تا فصل سوم خوندید؟😂🥲
۳ ماه پیشامی
00چرا نمیره قسمت بعد
۳ ماه پیششکوفه
00خیلی رمان باحال و قشنگی بود میشه جلددوم رمان رو بزارین ممنون میشم
۶ ماه پیشمارال
20رمان قلم قوی داشت خسته نباشی نویسنده عزیز موفق وپیروز باشید منتظر رمان های بعدی هستیم
۶ ماه پیشپریا
07تا فصل سوم خوندم حوصلم سر رفت داستان از زبان چند نفر تعریف میشه خسته کنندس
۷ ماه پیشنرگس۸۰
04رمان بی نهایت طولانی بود ک نود درصدش در مورد چیزای مسخره بود و کلا غلط تایپی حیف وقتم ک برای این رمان گذاشتم گول نظر های بقیه رو خوردم
۸ ماه پیشآرتمیس
10عالی
۹ ماه پیشنجمه
00بچه ها رمان جلد دوم داره اشتباه نکنین... تو همین برنامه دنیای رمان هم هست تو قسمت آنلاین پیداش میکنین داره پارت گذاری میشه دیروز پارت فرستادن تا فردا هم پارت ۱۴۱ میاد... خلاصه عااالی بود مریم جان
۱۰ ماه پیشرویا
00بی نظیر بود
۱۰ ماه پیشفاطمه
00رمان خوبی هست ارزش خوندنو داره فقط غلط تایپی زیاد داره
۱۱ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده haawruo
-
آیدی تلگرامی نویسنده Haawrru
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
ZiZi
00خیلی رمانه عالیه اگه میشه فصل دو هم در برنامه بگذارید