رمان کبوتر
- به قلم افسون امینیان
- ⏱️۱۵ ساعت و ۷ دقیقه
- 85.5K 👁
- 300 ❤️
- 249 💬
کبوتر قصه دختری است به نام شیدا … دختری ساده ومعمولی انقدر که همیشه در حاشیه است و کسی او رانمیبیند.تا یک روز تصمیم میگیرد عاشق شود و عشق را درکنار مردی با اختلاف سنی دوازده سال تجربه میکند مردی که گذشته ی تلخی داشته و سایه گذشته ی تلخش بر روی آینده ی شیدا سایه میافکند آن چنان که در این وادی متهم به قتل میشود... پایان خوش
جنس زن جماعت را خوب میشناخت از این جنس لطیف خیلی چیزها دیده بود....
نگاه سردو خالی اش راازاو گرفت وبه مهران که تا بنا گوشش سرخ شده بود داد.
« به هرحال این وظیفه ی خانوم لطفیه...نه کارمندهای شرکت ... حالاهم لطف کنید سینی رو ببرید»
مهسا تمام صورتش از فرط خشم سرخ شده بود.این مهندس خوش قد وبالا سخت ترازآن بود که به راحتی بتوان در او نفوذ کرد.
سینی را از روی میز برداشت وبا یه ببخشید کوتاه آهسته از در خارج شد.
داریوش بار دیگر گوشی رابرداشت و به محسنی سفارش قهوه ایی دیگر داد.
****
یک هفته ازآن قرار کذایی گذشت.
اماانگار عاشق شدن به این سادگی ها هم نبود.
در فامیلی که پسر حکم کیمیا داشت و همه ی زنان متحد و قول دختر به دنیا میآوردند، نمی توانست عشق را پیدا کند.
شاید برای همین بود که شاهین و علی رضا پسر سه ساله ی خاله سارا گل سر سبد فامیل بودندو همه به ساز کُردی و عربی آنها می رقصیدند....
و دخترهای عمه عطیه« فرزانه و فرناز »و دختر دایی هوشنگ« مهناز» برای شاهین گنده دماغ سرو دست می شکستند...!
پسر های همسایه هم که تکلیفشان معلوم بود، همگی چند سالی میشد که به خانه ی بخت رفته بودند.
پدرش هم که اعتقادی به رفت و آمد با دوستان و خانواده هایشان نداشت....!
حتی «آقا محمود» نامزد پرستو هم تک پسر بود و سه خواهر داشت.
اوف... انگار قحطی پسر آمده ...حداقل برای او که این چنین بود... همه که کتایون نمیشدند...!
او شیدا بود. دختری ساده و بدون حاشیه...دلش میخواست همانند کتایون به جای حاشیه وارد متن شود...اما چگونگی اش رانمیدانست...؟
با ضربه دستی به کتفش از افکار درهم و برهمش جدا شد، درست مثل صابونی که لیز میخورد،و داخل چاه موال یا همان سرویس بهداشتی امروزی میرود..
خانوم کریمی با ابروهای هشتی بالای سرش بود.
« قلی فتحی حواست کجاست...؟یه ربعه دارم نگاهت میکنم اصلا تو کلاس نیستی ها...!؟نمره ی ریاضی و فیزیکت هم که کم شده... تا کنکور چیزی نمونده ها....!»
حق با خانوم کریمی دبیر ریاضی و فیزیک بود.تا کنکور سال آینده فقط چند ماهی فاصله داشت.
تصمیم برای عاشق شدن اولین تاثیرش را گذاشته بود، آن هم نه بر روی قلبش، بلکه بر روی ریاضی وفیزیک مادر مرده...!
****
پرستو با خوشحالی گونه اش را بوسید و گفت:
«ببخش قربونت برم این روزها همش باید تنهایی بری خونه...امروز محمود اومده دنبالم بریم خونشون...ولی عوضش قول میدم فردا که اومدم مدرسه تمام وقایع مثبت هیجده رو برات تعریف کنم...»
شیدا معترض شد« پرستو.....خجالت بکش »
اما پرستو خجالت را همراه حیا قورت داه بود.
« واسه چی قربونت برم.... زنشم ... عقدی و رسمی...از اون گذشته بَده...میخوام چشم وگوشت باز بشه و یه چیزی که به دردت میخوره یاد بگیری..بابا تمام کائنات حول این محور میچرخه، واسه چی خجالت بکشم...!آخه یه حساب دار ساده ....بیکاره هرروز مرخصی بگیره و بیاد دنبالم، تا توی زمانی که خواهرهاش مدرسه هستند و مادرش میره دنبالشون.. من رو ببره خونشون و....دیگه دیگه...»
این یک واقعیت بود پرستو پیش رویش با پرستوی چند ماه پیش زمین تا آسمان فرق کرده بود، فقط نمی دانست آقا محمودچه چیزی به اون نشان داده که اورا این چنین متحول کرده است....!
دلش نمیخواست دل این کبوتر ماده ی عاشق رابشکندوکبوترنری که به دنبال خانه ی خالی میگردد... به مراد دلش نرسد.. برای همین با خوش رویی گفت:
« برو بهت خوش بگذره فردا تو مدرسه می بینمت»
سپس گونه اش را بوسید و خودرا دوان دوان به اتوبوس در حال حرکت رساند.
***
یکی از آرزوهایش این بود که خانه شان را با یکی از آن آپارتمان های لوکس بالای شهر عوض کند ، از همان هایی که راهرویی به اسم لابی داشت...!توی این ساختمان ها که بهش برج میگفتند لابد آنقدر آدم زندگی میکردند که حداقل عاشق یکی از آن درست و حسابی هایش بشود...
اما تا زمانی که دو سه همسایه عتیقه و خانه های باستانیشان در این کوچه بودند، پدرش کوتاه نمی آمد...
به خصوص اینکه این خانه یادگار پدریش بودو عزیز جان ،جانش به خشت خشت این خانه وصل بود.
مامان سروی هم که بنده ی محبت عزیزجان بدون رضایت او آب هم نمیخورد.
اه ... حالش بهم میخورد از این عروس و مادرشوهر که این چنین یکدیگر را دوست داشتند... شاید اگر کمی اره میدادند و تیشه میگرفتند به فکر عاشقی نمی افتادو فکرش پی صلح و صفا دادن مابین آن دو می چرخید....!
شاهین هم تکلیفش معلوم بود. با آقاجان در اتوکشی محل که اجاره ایی بود کار میکرد و همیشه میگفت این خانه ی قدیمی با حوض کاشی کاری فیروزه ایی رنگش را دوست دارد.
و میخواست بعد از ازدواج دست زنش را بگیرد و به این موزه بیاورد....!
شیدا را هم که کسی آدم حساب نمیکرد تا نظرش را بپرسد...!
خدا خیر دهد موریانه هاراکه، سال پیش به جان در و پنجره های چوبی افتادندو آقا جان مجبور به تعویض آنها بادر پنچره ی آهنی شد، وگرنه احساس می کرد مانندداستان کودکی هایش « هانسل وگرتل» باید از آن کلبه ی چوبی فرار کند....!
با صدای عزیز جان از رویاهای خوشش دل کندو از اتاق خارج شد
« بله عزیز جون کاری داشتید...؟»
عزیز جان چادر گلدارش را روی سرش پهن کرد و در حالی که گیره نقره ایی زیر روسری اش را سفت میکرد گفت:
«شیدا جان ... ننه من میرم روضه خونه ی خانوم شاکری....مامانت هم یه سر رفته خونه ی خاله سارات گویا کاکل به سرش نا خوش احواله...بابات و شاهین هم که تا هشت ونه مغازه هستند.اگه عطیه زنگ زد بگو عزیز کارت داره یه توک پا بیاد این جا.... کارش دارم...
حواست به قیمه ی شب هم باشه نیام ببینم مثل دفعه ی قبل آبش چسبیده به ته قابلمه ها... دل بده ننه... بگذار دوفردا دیگه که رفتی خونه ی شوهر یه چیزی بلد باشی درست کنی و بدی اون پسر مادر مرده ی مردم بخوره...»
عزیز جان رفت و در را بست و او با خود گفت:
« عزیز جان دعا کن پسر مادر مرده ی مردم بیاد و منو عاشق و شیدا بکنه ... بقیه چیزها حله...من هنوز خان اولم و پیداش نکردم»
***
بعد از جر و بحثی که با مادرش داشت ، تنها یه صبح پر ازدحام و ترافیک می توانست اعصابش را خورد و خاکشیر تر کند...!
محسنی به احترام او از جای برخاست و سلام کرد.
تنها به تکان سری اکتفا کرد و بی وقفه گفت:
«به خانوم لطفی بگو یه قهوه ی غلیظ بیاره و خودتت هم بیا داخل دفترم....»
کیف دستی اش را روی کاناپه پرت کرد .سرش مانند ناقوس کلیسا « دنگ دنگ» میکرد . وحرفهای مادرش مثل آگهی بازرگانی در سرش رژه میرفت...
« دختر برات نشون کردم پنجه ی آفتاب نجیب خانواده دار، با اصالت ... نه مثل اون زنیکه بی بتّه....!
خانم شاکری ...همون خانوم جلسه ایی که ماهی یه بار خونه ی مادر شوهر دیبا برای روضه میاد...معرفی کرده، گویا با مادر بزرگش آشناست واز همسایه ی قدیمی شونه....!
اونقدرتعریف کرد،که مشتاق شدم و گفتم یه عکسی ازش داری تا نشون پسرم بدم.. اون هم این بار یه عکس از دختر برام آوردو نشونم داد می گفت از آلبوم مادربزرگش برداشته...»
شادان
0من مردم برای قشنگی این رمان عاشق اون حجب و حیای توی داستان بودم ..عاشق جوجه رنگی و برفی و فکلی ..چقد دلم همچین رمان قشنگی میخواست ...دست نویسنده دردنکنه ..من یه دوست نویسنده ای دارم بی نهایت نوشتن هاتون منو یاد دوستم میندازه ..دقیقا مدل توصیفاتتون شبیه اونه و به شدت یاد دوستم افتاد ممنون ازتون
۲ ماه پیشساحل حیدری
1رمان خیلی زیبایی بود با اینکه من کلی از دست سادگی ها و توسری خور بودن شیدا حرص خوردم ولی عالی بود
۳ ماه پیش?فاطمه?
1عزیزم قلمت مانا😍 میشه با رمان هات زندگی کرد رمانِ باغ سیبتو خیلی دوست داشتم کبوتر هم عالی بود💐
۳ ماه پیشسارا
0رمان خوبی بود ولی مهندس مرغی زیادی بداخلاق بود. دست نویسنده درد نونه
۴ ماه پیشزهرا
1بسیار زیبا
۵ ماه پیشخیلی خیلی قشنگ بود
3یکی از بهترین رمانهایی بود که خوندم
۵ ماه پیشدایان
1یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم. ممنون از نویسنده عزیز.لطفابازم ازاین رمانهایه خفن بنویس
۵ ماه پیشضحی
2من دربعضی لحظه های زندگیم کم میارم و هروقت کم آوردم برگشتم به خوندن رمان .گاهی وقتها باید رمان خوند روزنامه خوند تا فهمید دور وبر خودت چی میگذره شاید رمان کبوتر فقط رمان باشه ولی خیلی از واقعیت های زندگی رو نشونمون میده اینکه همیشه اتفاق های جورواجوری دورمون گرفته ممنون ازت افسون جان
۶ ماه پیشنفیسه
3رمان محشری بود میتونم بگم جزبهترین رمان هایی بودکه تاحالا خوندم وپیشنهادمیدم حتما بخونیدچون کلی حس قشنگ بهتون میده
۶ ماه پیشنفیسه
2رمان خیییییلی زیبایی بودمن رمان های زیادی خوندم حس خوبی که ازاین رمان گرفتم ازهیچ رمان دیگه ای نگرفتم پیشنهادمیکنم حتمابخونیدکلی حس قشنگ بهتون میده
۶ ماه پیشآزیتا
1بسیار زیبا بود وخیلی خوشحالم این رومان خوندم پیسنهاد میدم حتما بخونید ممنون از نویسنده ی ان موفق باشی😘😘😘🌺🌺🌺
۶ ماه پیشفاطمه
1خیلی داستان قشنگ و جالبی بود از نقش فرناز خیلی خوشم اومد ممنون از نویسنده گرامی
۶ ماه پیشاسرا
0مدل موهاچه اینجاچه توبهشت براش یکی زده😁
۷ ماه پیشحلما
0رمان زیبائی بود. ای کاش رمانهای جدیدشون هم بذارن. ممنون میشم
۷ ماه پیش
کهکشان
0خیلی قشنگ بود ، مخصوصا طنز داستان خیلی جالب و خنده دار بود