رمان اشک لیلی به قلم مریم دالایی
لیلی دختری با بیماری کلیوی است که مانی نوه پیرمرد و پیرزنی که او با آنها زندگی می کند عاشقش می شود. پیمان عشق می بندند و مانی به شیراز برای ادامه تحصیل می رود. نوه دیگر پیرمرد از فرانسه برمی گردد و از لیلی خواستگاری می کند و ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲۵ دقیقه
- من که می دونم چشم مادرجون رو دور دیدید و به دوست دختراتون زنگ می زدید! ولی خوب نترسید من بهش چیزی نمی گم، در ضمن قراره مادرجون بره خونه ما، شما هم با خیال راحت هر جا دلتون می خواد زنگ بزنید و دل و قلوه بگیرید.
- دوباره شروع کردی؟
- من شروع کردم؟ این شمایید که بعداز این همه سال دوباره این کارها رو شروع کردید.
- خجالت بکش پسر، برو پی کارت.
– چشم می رم، آخه من که نمی دونستم نباید الان مزاحم شما بشم، همه اش تقصیر مادرجونه که هی می گه « مادر برو چادر منو بیار آقاجونت خوشش نمی یاد من جلوی دامادام بدون چادر بگردم» بهش می گم مادرجون داماد محرمه، لباشو غنچه می کنه و می گه« چه کار کنم مادر، این مرد از اولشم بد دل بود»
- مادرجون این حرفو زد؟
- آره به جون خاله آذر.
– جون خودت.
– باشه می خواین باور کنین می خواین نکنین از ما گفتن بود. شما که بزرگ تر این خونه اید از خودتون جذبه نشون بدید که کسی جرات نکنه پشت سرتون حرفای بدبد بزنه. آقا جون که خنده اش گرفته بود روزنامه ای از روی میز برداشت و جلوی صورتش گرفت و گفت: برو پی کارت پسر!
مانی در حالیکه جلوی در کفش هایش را می پوشید با صدای بلند گفت: من که داشتم می رفتم شما یه سره سین جیم می کنین.
مادرجون و لیلی به او نگاه کردند. مانی چادر را به دست مادرجون داد و آهسته گفت: بفرمایید خانم بزرگ جونم، الهی قربونت برم، که هیچ کس قدرت رو نمی دونه.
- کی قدر منو نمی دونه؟
- همین آقاجون که شما رو پیر کرده، اون وقت خودش داره دنبال یه زن جوون می گرده.
مادرجون در حالی که می خندید گفت: جلوی زبونت روبگیر یه موقع کار دست خودت می دی.
- از ما گفتن بود، خود دانید. مادرجون به لیلی گفت: تو هم اگه خواستی بیا اونجا که حوصله ات سر نره.
- چشم. مانی آهسته طوری که مادرجون نشنود گفت: چشمت بی بلا.
- چیزی گفتی پسرم؟ نه، گفتم به سلامت.
- مگه تو نمیای؟
- بیام؟
- مگه باهات کار ندارن؟
- بگید اگه کارم داشتن یکی از موهام رو آتیش بزنن سریع می یام.
- مگه تو سیمرغی؟
- ای کاش بودم! مادرجون سرش را تکان داد و رفت. مانی ادامه داد: اون وقت لیلی رو پشتم سوار می کردم و می بردم یه جای دور، یه جایی که فقط خودمون باشیم. لیلی که گونه هایش از شرم سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و لبخند زد. مانی لبه تخت نشست و پرسید: امروز چطوری؟ حالت خوبه؟
-خوبم، ممنون.
- حالا چرا سرت رو انداختی پایین؟ از من خجالت می کشی؟
نه.
- پس چی؟ می ترسی اون چشمای قشنگت رو چشم بزنم؟
جمله اش دلش را لرزاند. در حالی که با ساقه گل بازی می کرد گفت: تاب دیدن نگاهت رو ندارم.
لبخندی گرم بر لب های مانی نشست. سرش را آرام جلوی صورت او برد و نجوا کرد: ولی من با نگاه تو زندگی می کنم همون طور که مجنون با نگاه قشنگ لیلی زندگی می کرد. صدای فریبا که از آن سوی باغ او را صدا می زد به گوششان رسید. از روی تخت بلند شد. لیلی نگاهش را به او دوخت. مانی چشمکی زد و گفت: امشب خوشگل ترین خانم مجلس تویی لیلی من.
بعد دوان دوان از او دور شد. لیلی زیر لب تکرار کرد؛«لیلی من!» از شنیدن حرف های او غرق لذت می شد اما ناامیدی و تباهی که مدت ها بود بر دلش خیمه زده بود اجازه نمی داد عمر این لذت طولانی شود و ضربان قلب عاشقش را با غم هماهنگ می کرد. دخترها با سروصدا وارد سالن شدند. ونوس خودش را روی مبل رها کرد و به زن دایی اش گفت: چقدر این مهشید مشکل پسنده، مارو کشت تا یه دست لباس خرید.
- حالا بیایید اینجا ببینم چی خریدید؟
ویدا لباس هایش را از درون نایلون درآورد و گفت: من که یه دست کت و دامن خریدم. مانی که در حال پاک کردن لوستر بود از بالای چهار پایه گفت: آخه تو جز اینا چیز دیگه ای نمی تونی بپوشی! مانیا و مهشید زدند زیر خنده. فریبا به آنها چشم غره رفت. ویدا گفت:
-کسی از تو نظر نخواست ، تو به فکر خودت باش. مانی نظری به لیلی که آرام مشغول چیدن میوه ها بود انداخت و گفت: هستم.
مانیا بسته ای از داخل نایلون در آورد و به سوی لیلی رفت. کنارش نشست و گفت: بیا لیلی جان این برای توئه، بازش کن ببین خوشت می یاد.
لیلی بسته رو گرفت و تشکر کرد. یک بلوز آبی رنگ بود. مهبد گفت: امشب لباس من و لیلی یه رنگه! لیلی به او نگاه کرد. مانی دستمال خیسی را که در دست داشت روی صورت او پرت کرد. مهبد دستمال را با نوک انگشتانش برداشت و گفت: آه، چه کار می کنی!
- ببخشید حواسم نبود، از دستم افتاد. ونوس بلند شد و وسایلش را برداشت و گفت: من می رم خونه. سیمین خانم زن دایی فرهاد که پسرش برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته بود گفت: ونوس جان تو نمی خوای لباست رو نشون بدی؟
- نه! می خوام امشب بپوشم تا چشم همه خیره بشه.
مانی پقی زد زیر خنده. همه به او نگاه کردند. ونوس کنار چهارپایه رفت واز او پرسید: به چی می خندی؟
مانی خودش را سرگرم کار کرد و حرفی نزد. ونوس چهار پایه را تکان داد و گفت: با تو بودم! پرسیدم چرا می خندیدی؟
مانی فریاد زد: اِ... دختر مگه دیوونه شدی! الان می افتم.
- وقتی امشب یه نگاه بهت ننداختم اون وقت حالت حسابی جا می یاد. مانی از روی چهارپایه پایین پرید و گفت: واقعا هم همین طوره! اگه امشب از دست تو یکی راحت باشم حسابی حالم جا می یاد. ونوس با خشم برگشت و از سالن بیرون رفت. مادرجون گفت: چرا سر به سرش می ذاری مادر! - اون زود ناراحت می شه، من چی کار کنم؟ ویدا گفت: با این حرفا توقع داری ناراحت نشه.
- وقتی اون فرق بین جدی و شوخی رو نمی دونه من مقصرم؟ فریبا گفت: پس برو از دلش در بیار.
- ای به چشم.
مانی که از سالن بیرون می رفت لیلی از زیر چشم به او نگاه کرد و بی اختیا دلش گرفت. مانی دوان دوان خودش را به ونوس رساند و جلوی او ایستاد. ونوس به چپ رفت و او دهم به چپ رفت. او به طرف راست آمد مانی هم همین کار را کرد.ونوس ابروهایش را در هم کشید و گفت: برو کنار حوصله ندارم.
- اگه نرم چی می شه؟
- مانی گفتم برو کنار!
- اومدم یه چیزی بهت بگم که اون جا نمی شد. چهره او از هم باز شد و به دهان مانی خیره شد. مانی از زیر چشم به او نگاه کرد و با شیطنت لبخند زد. ونوس هم با عشوه لبخندی زد وگفت: بگو دیگه! مانی دست هایش را زیر ب*غ*لش زد و نگاهش را یک دور چرخاند و بعد از چند لحظه آهسته گفت: می خواستم بگم تو هر چی هم بپوشی مطمئنا امشب زشت ترین خانم مجلس می شی.
نظر بدید تا الهام جون قهر نکنه . منتظر نظرات زیبایتان هم*س*تیم . اگر آهنگ وبلاگ را هم دوست ندارید بگید عوضش کنم .سپس بسوی ساختمان به راه افتاد و در همان حال صدای ونوس به گوش همه رسیدکه با عصبانیت فریاد زد:تو واقعا احمقی مانی! مانیا آهسته به لیلی گفت: حتما دوباره یه چیزی بهش گفته کفرش رو در آورده. مانی در حالی که لبش را به دندان گرفته بود وارد شد و سرش را چند بار تکان داد. آذر به مادرجون نگاه کرد.
مادرجون از مانی پرسید: چی شد؟ مگه نرفتی از دلش در بیاری؟
- رفتم ولی اصلا به حرفای من گوش نکرد، دختره بی ادب!مگه نشنیدید بهم چی گفت؟
- خیلی خب، بسه دیگه، برو زودتر شیرینی هارو از شیرینی فروشی بگیرو بیار.
- چشم، شیرینی فروشی هم می رم اما مثل اینکه این مهمونی به خاطر یه نفر دیگه ام هست. مهبد که دراز کشیده بود گفت: خودت گفتی تو فقط دخترا رو برای خرید ببر بقیه کارها با من!
- اما این بی انصافیه!
- مگه خودت نگفتی منو از شر این موجودات مزاحم نجات بدی بسه! ویدا و مهشید با عصبانیت به او نگاه کردند. مانی کنار لیلی نشست و در چیدن میوه ها کمک کرد و گفت: بیخود این جوری به من نگاه نکنید، این حرفای خودشه که داره به من نسبت می ده.
مهشید با خشم پرسید: آره مهبد؟
مهبد با دستپاچگی بلند شد وگفت: نه! داره دروغ می گه!
- من دروغ می گم یا تو که گفتی ونوس و ویدا یکسره عین مگس وز وز میکنن؟
- اِاِاِ، مانی تو دیگه کی هستی؟!
الیتا
00کبوتر.تقابل.پاورقی زندگی دوجلدداره
۳ روز پیشفهیمه
00فصل های اولش قشنگ تر بود
۲ ماه پیش- 00
بسیار عالی لذت بردم رمان زیبایی بود
۸ ماه پیش ملک محبت
00عالی بود
۸ ماه پیشملک محبت
00عالی بود
۸ ماه پیشLkdz
۴۳ ساله 00قشنگ بود
۸ ماه پیشهادی نبیزاده
۵۶ ساله 00با تقدیم درود عاشقانه با آن آهنگ اشک لیلی �نایی دیگر پیدا می کند و عشق معنی می گیرد روحشان شاد سرعت و نفوذ جنون بسیار است � این باره می توان یک جلد کتاب نوشت 🖤🙏🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۱۰ ماه پیشطلا
00متوسط بود عالی نبود ولی خوب بود
۲ سال پیشاشک لیلی
۱۳ ساله 10خیلی قشنگ بود ول یای کاش توی قسمت ژانر مینوشتن غمگین و عاشقانه. بعضی از قسمت هاش واقعا عالی و درام بود ولی همش زرت و زرت لیلی گریه میکرد :/خلاصه عالی بود و مث لیلی و مجنون بودن دمت گرم مریم جون
۲ سال پیشدکتر آینده
00خوب بود
۲ سال پیشهستی۲۵
20فقط برای وقت تلف کردن خوب بود
۲ سال پیشمهدیه
10مزخرف
۲ سال پیشArshida
۲۶ ساله 10اولین رمانی بود که خوندم دقیقا ۱۴سال پیش و عااالی بود خیلی زیبا
۲ سال پیشمستر مهراد
۲۶ ساله 01عالی 😍😋
۲ سال پیشNafasokm
81رمان قشنگع اولین رمانی ک چند سال پیش خوندمش همه رمانای مال چندسال پیش خوبع ولی رمانای الان خلاصیع
۴ سال پیششقایق
۲۲ ساله 10من هم چندین سال پیش خوانده بودم تصمیم گرفتم یک بار دیگه بخونم چون عالیه
۲ سال پیش
مهدیه
60میشه یک رمان ساده معرفی کنید که نه دختره زیبایی افسانه ای داشته باشه و نه پسره جذاب و پولدار باشه درضمن هزار تا خاطر خواه از راه پیدا نشن یک رمان نزدیک به واقعیت باشه میخوام